19-08-2014، 18:01
پست جدید::
-
چه اشتباهی کردم گوشیمو با خودم پایین نیاوردم،یه دستم رو دراز کردم که از روبرو به چیزی
نخورم وآروم آروم به سمت آشپزخونه رفتم، اگه حتی از یه نقطه نور میتابید مسلماً باید چشمهام
به تاریکی عادت میکرد،اما هنوز چیزی عادی نشده بود؛به سختی ظرفشویی رو پیدا کردم و
قاشقم رو آب کشیدم و دوباره سر وته کردم تا بقیه شامم رو کوفت کنم؛همین که پامو از
آشپزخونه بیرون گذاشتم متوجه شدم خانوم داره خیلی تند غذا میخوره،صدا قاشق وچنگالش به
هم نزدیک شده بود کم کم که نزدیک میز میشدم متوجه شدم که گاهی اوقات قاشق وچنگالش
رو همزمان به بشقاب میزنه،روی صندلیم که نشستم متوجه شدم صداش سه تایی وسپس
چهارتایی شد،یعنی صدای قاشق وچنگال نفر سومی هم اومد،قلبم توی گلوم میتپید،نگاهم روی
پاهام ثابت موند،اما جرات نکردم سرم رو بلند کنم تا ببینم نفر سوم کیه! بدون اینکه به خانوم
نگاه کنم گفتم: شما هم میشنوین؟
خانوم: چی رو؟
نه
ساکت شدم،دوباره خانوم: چی رو میشنوم؟
[b]اون نمیشنوه
[b]نفسمو حبس کردم،باز هم صدای خانوم: مهناز! حالت خوبه؟
گریه ام گرفته بود،گفتم: هیچی خانوم.
وباز به خوردنش ادامه داد،سرم رو با ترس ولرز بلند کردم،میتونستم برق چشمهاش رو
ببینم،چقدر به من نزدیک بود،درست روبروم؛حتی خون روی پیشونیش رو هم میدیدم،من
صداش رو شنیدم،همون صدایی که روز اول باهام صحبت کرد! به میز جلوش نگاه کردم،چیزی
نبود که اون بخوره، شاید میخواسته من رو اینشکلی متوجه حضورش کنه،تو نگاهش التماس موج
میزد، از وحشت داشتم قالب تهی میکردم اما نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم،صورتش سفید
سفید بود،مثل آدمی که مدت زیادی توی آب باشه!
همینطور که نگاهش میکردم یهو برقها اومد،اولش نور چشممو زد،چشمم رو بستم،تا باز کردم
دیدم نیست،خانوم خیلی عادی گفت: چه عجب یه بار غذاتو تا آخر خوردی!
با نگاه به بشقابم دهنم باز موند: خالیه خالی بود...
باهزار ترس ولرز میز رو جمع کردم وپای ظرفشویی ایستادم تا ظرفها رو بشورم،یعنی گردنم مثل
گردن جغد 565 درجه میچرخید،هی دور وبرم رو نگاه میکردم.سریع برگشتم اتاقم وهمون کار
شب اول رو تکرار کردم.یعنی با گوشیم شروع کردم با صدای بلند آهنگ گوش دادن،یکی از
کتابها رو هم برداشتم ومشغول شدم،فیکس تا ساعت دو کتاب خوندم،اسم کتابش هم این بود:
الحق کتاب خوبی بود.البته من به این دلیل این کتاب رو » محمّد،ستاره ای که در مکّه درخشید «
انتخاب کردم که با خوندنش از ترسم کم بشه،آخه فکر کنم همه قبول داشته باشن که تو لحظاتی
که آدم میترسه اسم خدا وپیامبران وائمه چقدر بهش آرامش میده.
ساعت دو و ربع شده بود ودیگه صدایی از اتاق خانوم نمیشنیدم،موهام رو باکش چندلا پیچیدم
وروش هم روسری سرم کردم تا رو اعصابم نباشه.مخصوصاً که قضیه لیدا رو فهمیده بودم اصلاً از
موهام وحشت داشتم. یه قرآن جیبی کوچیک هم داشتم توی روسری دیگه پیچیدم وبستم به
دور مُچم،گوشیم رو هم سایلنت کردم وگذاشتم تو جیب شلوارم.چراغ قوه رو برداشتم و آروم از
اتاق اومدم بیرون ودر رو بستم.
برعکسِ اونچه که تو خواب دیدم خونه اونقدر ها هم تاریک نبود،بدون هیچ مشکلی تا دم در
اومدم،صندل هام رو پام کردم وکلید رو از توی جاکفشی برداشتم ودر رو آروم باز کردم،دوباره
نگاهی به ابتدای راه پله انداختم و از خونه خارج شدم.کلید رو هم گذاشتم توی جیبم. نگاهم به
استخر افتاد،سریع رومو ازش گرفتم وبه حرکت در اومدم وزیر لب هم میگفتم: فقط میخوام برم
تو اون خونه تا ببینم نفر دوم کیه!
از ساختمون خانوم فاصله گرفتم،به دیوار ته باغ نگاه نمیکردم،زیر لب اشهدم رو خوندم،یکی نبود
به من بگه آخه دختره ی ناقص العقل به توچه! تو جام ایستادم.چنان نفس نفس میزدم که انگار
چند کیلومتر راه رو دوئیده بودم! سرم رو به عقب برگردوندم،از همونجا که ایستاد بودم به پنجره
ی اتاق خانوم نگاه کردم،چیزی دیده نمیشد. دوباره به عمارت قدیمی چشم دوختم،اگه این یکی
هم خودش رو به من نشون بده چی! اگر وحشتناک تر از لیدا باشه! اگه اصلاً روح نباشه!.....اگه آدمیزاد هم نباشه!!! وای خدای من یعنی برگردم؟ تا کِی؟ تا کی این موش وگربه بازیها رو در
بیارم؟! دوباره به سمت عمارت قدیمی قدم برداشتم وبه خودم گفتم: نه مهناز...توبیخیال نمیشی...
لیدا از تو کمک میخواد...اون دستش از زمین و آسمون کوتاهه
به خودم نهیب زدم: اگه همه اینها دستشون تیه کاسه باشه چی؟ اصلاً اگه همشون آدمیزاد
نباشن!
دلم به طرز وحشتناکی پیچ میخورد،شدیداً به دستشویی نیاز داشتم،به خودم اومدم دیدم جلوی
در عمارت قدیمی ایستادم.آب دهنم رو قورت دادم،دهنم رو بستم وسعی کردم با بینیم نفس
بکشم،اما انگار کار خیلی سختی بود وبینیم گنجایش جابجایی حجم اون همه هوا رو نداشت!
دوباره به دور وبرم نگاهی انداختم وآروم روی در دست کشیدم،اول نوک انگشتم وبعد تمام کف
دستم رو...مثل بچه ای که از داغ بودن بخاری ترس داره!
دستگیره رو به پایین فشاردادم..در بسته بود. اَه !!! چرا فکراین قسمتش رو نکرده بودم!؟ کلافه
بودم. تا اینجا اومده بودم ونمیخواستم که دست خالی وبا یه ذهن مشغول برگردم، باز به دور وبرم
نگاه کردم. انگار منتظر بودم لیدا بیاد ویه دسته کلید بهم بده! کمی از عمارت فاصله گرفتم وبهش
نگاه کردم،پایین ترین تراسش سمت چپ در بود وحدود سه متر از زمین فاصله داشت.دوطرف در
ورودی دوتا ستون بلند ونسبتاً پهن داشت،چراغ قوه رو به دندون گرفتم ودست وپاهام رو به دور
ستون حلقه کردم یه خورده که بالا رفتم با دراز کردن دستم تونستم نرده ها رو بگیرم وبه
بدبختی خودم رو بالا کشیدم..
یعنی گند زدم به لباس! چراغ قوه رو از دهنم برداشتم فکر کنم دهنم گشاد شده بود. با خودم
گفتم: خب خانوم عقل کل! به این فکر کردی که چجوری برگردی؟
با کلی نذر ونیاز دستگیره ی در اتاق رو به پایین حرکت دادم در کمال ناامیدی در باز شد! وارد
اتاق شدم،چراغ قوه رو هنوز روشن نکرده بودم،میخواستم تا جایی که احتیاجم نیست روشنش
نکنم تا باتریش من رو قال نذاره.
نگاهمو توی اتاق چرخوندم،یه تخت خواب دونفره،یه چمدون روش که به هم ریخته ونصف
محتویاتش روی تخت و وسط اتاق ریخته شده.. حالا وقت وارسی نبود. به سمت در رفتم،نزدیک در زیر پام چیزی چرق چرق کرد.سریع چرغ قوه رو روشن کردم،خورده های شیشه بود. خم
شدم،محدوده اش فقط تو همین قسمت یعنی جلوی میز بود.
چراغ قوه رو حرکت دادم روی میز، یه آینه ی قاب کرده وقشنگ/ یه سری لوازم آرایش به هم
ریخته..یه قاب عکس که شیشه اش فقط قسمت های نزدیک به قاب بود وقطعاً خورده شیشه ها
مربوط به همین قاب عکس بود.عکس رو برداشتم وبهش نگاه کردم،یه دختر فوق العاده خوشکل
با یه آرایش جذاب وگیرا توی بغل یه پسر خوشتیپ،اصلاً استیل پسره از تو همین عکس معلومه
چه توپه! تو دلم گفتم: خدایا طرفم یه چیزی تو مایه های این هیکل باشه!
بعد یدونه محکم زدم پس کله وجدانم وبهش گفتم: تو این شرایط که معلوم نیست زنده میمونی
یا نه به همین چیزها فکر کن!
کار چندان سختی نبود که بفهمم اون عکس متعلق به کیه،بی شک اون دختر لیداست وپسری
هم که اون رو از پشت سردر آغوش گرفته همسرش امیره،همین هایی که سهیل گفته بود،لابد
اینجا اتاقشون بوده!
چرا شیشه شکسته؟ یعنی دعواشون شده بوده! زیرلب گفتم: حتماً دعوا کردن که اینطور اتاق به
هم ریخته! از کجا معلوم امیر لیدا رو به کشتن نداده باشه!
تا به آینه نگاه کردم قیافه ی لیدا رو دیدم که عصبانی پشت سرم ایستاده،سریع به پشت سرم
نگاه کردم ،اما جز من کسی توی اتاق نبود؛ با صدای آرومی گفتم: یعنی خواستی بهم بفهمونی که
شوهرت بی گناهه. باشه..فهمیدم
فقط تظاهر به خونسردی میکردم ،در واقع داشتم سکته میکردم.آروم در اتاق رو باز کردم و سرم
رو بردم بیرون.روی همه ی مبل ها پارچه های سفید کشیده شده بود،آدم وحشتش میگرفت،زیر
لب زمزمه کردم: خونه ی ارواح...
آروم از اتاق اومدم بیرون،خب حالا کجا برم؟ باید تک تک اتاقها رو سرک بکشم تا ببینم چیزی
دستم میاد یانه! چند تا پله میخورد به سمت پایین تا به سرسرای بزرگ برسه واز سمت دیگه
چند تا پله میخورد وبه اتاق های بالایی راه پیدا میکرد،به خاطرم اومد که روز اول اون که
متوجهش شدم از اتاق زیر شیروانی به من نگاه میکرد،پس هر خبری هست تو اتاق های
بالاییه.پس راهمو به سمت پله هایی که به بالا میخورد کج کردم.
با اینکه چشمام به تاریکی عادت کرده بود اما هنوز چراغ قوه روشن بود.به سمت بالا قدم
برداشتم،هر یک پله که میرفتم سریع برمیگشتم پشت سرم رو نگاه میکردم وبعد روبروم رو ؛هر
وقت سرم رو میچرخوندم ومیخواستم دوباره به راهم ادامه بدم،تصور میکردم الان که سرم رو
برگردونم یه نفر جلو راهم وایستاده! در واقع هیچ کس نبود ومن فقط حدس میزدم. حدود 7 6 تا -
پله که بالا رفتم تقریباً سه متری پله نداشت وسطح صاف بود،سمت چپم یه پنجره ی بزرگ بود
که عرضش تمام این سه متر وطول پنجره هم تا سقف ادامه داشت و من میتونستم دیوار ته باغ
رو که حالا فاصله اش خیلی بیشتر شده بود رو ببینم)آخه ساختمون خانوم به دریا نزدیک تر
بود؛که البته اون هم کلی فاصله داشتا!( اگه شب نبود مطمئناً این پنجره فضای رمانتیکی رو ایجاد
میکرد،باید چندتا پله ی دیگه رو طی میکردم تا به اتاق های بالایی برسم،پله ها رومیشمردم،
یک..دو..سه..چهار..پنج.. پام رو که روی ششمی یعنی آخری گذاشتم یه صدایی اومد.سریع چراغ
قوه رو خاموش کردم ونفسم رو حبس کردم.گوشهامو تیز کردم: قیژ)کوتاه( لخ..لخ..
صدای پایی بود که روی زمین کشیده میشد.
سریع پله ی آخر رو هم طی کردم وگوشه ای ترین قسمت رو انتخاب کردم وتوی تاریکی
ایستادم.خیسِ عرق بودم.چشمامو از ترس گرد کرده بودم که هیچ صحنه ای رو جا نندازم،اصلاً
پلک هم نمیزدم.صدای باز شدن در یکی از اتاق ها که انگار لولای اون خشک بود واحتیاج به
روغن کاری اساسی داشت بلند شد: قیژژژ..دیگه نفس هم نمیکشیدم.پاهاشو روی
زمین میکشید. صدا نزدیک میشد. به جلوی من رسید،قدِ بلند،شونه های آویزون که از شدت
لاغری خم شده بود وحالت نسبتاً قوزداشت.سر تا پا سیاه پوشیده بود وموهای یک دست سفید.
سریع به پاهاش نگاه کردم،حالت طبیعی داشت ودمپایی هم به پا داشت.خدا لعنت کنه شاهین رو
که فکر تو سر من انداخت!
اصلاً من رو ندید وبه سمت پله ها رفت.آدم بود؟!..آره آدم بود،اگه نبود حتماً متوجه من میشد! کی
بود؟!
از پله ها کامل پایین رفت و وارد سرسرا شد وبعد رفت زیر طبقه ای که من ایستاده بودم، سریع
ولی با قدمهای سبک خودم رو به اتاقش رسوندم.خدا رو شکر در هنوز باز بود وگرنه با باز کردنش
صدای نکره اش در میومد. به داخل اتاق نگاه کردم،روبروی در یه پنجره ی کوچیک بود،یه تخت
یه نفره ویه قفسه ی بزرگ کتاب.یه بار دیگه به بیرون نگاه کردم،هنوز خبری ازش نبود،رفتم به
سمت قفسه ی کتابها،ای جان!!فریدون مشیری..
سریع کتابو برداشتم وگذاشتم زیر تی شرتم وبه کمری شلوارم بندش کردم.اسم این کاردزدی
نیست،بعداً یه جوری میارم میذارم سرجاش.
چشممو دور اتاق چرخوندم...یه قاب عکس بزرگ به دیوار نصب بود. خانوم ویه مرد خوشتیپ که
حتماً شوهرشه رو یه مبل سلطنتی کرم قهوه ای نشسته بودن.یه دختر تقریباً هجده ساله که
حتماً لیداست پشت مبل بالای سر خانوم دستهاشو حایل پشت مبل کرده وپسری تقریباً 90 ساله
هم روی دسته مبل طرف شوهر خانوم نشسته بود،این هم که آقا سهیل بد اخلاقه..
اینجا چیکار میکنی؟ -
از ترس جیغ خفه ای کشیدم چراغ قوه رو انداختم روی زمین،حالا صورتش رو میدیدم که با
ابروهای گره کرده در حالی که توی درگاه ایستاده بود به من نگاه میکرد.
از ترس زبونم بند اومد بود،نگاهم بین عکس وصورت اون گَردش کرد،هر چند خیلی شکسته تر
شده اما هنوز قابل شناختنه،شوهر خانوم بود،با لکنت گفتم: س..سلام
با اخم گفت: سلام..اینجا چیکار میکنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و فقط نگاهش میکردم. نگاهش به زمین، کنار پام افتاد،رد نگاهش رو
دنبال کردم،به چراغ قوه بود.خم شدم وبرداشتمش.
پوزخندی زد: منتظرت بودم
ابروهامو از تعجب بالا بردم،منتظر من بود؟!!!
لخ لخ کنان به سمت تخت رفت ونشست )صدای قیژ کوتاه از تخت در اومد( وگفت: ناشی گریِ
خودم باعث شد تو اولین روز من رو ببینی وحالا از کسرا جویای این خونه بشی.
پس اون کسرای موزمار از همه چی خبرداشت! نامرد میدونست ومن رو توی خماری گذاشت.
ناخواسته لبخندی زدم: خیلی معذرت میخوام که اینو میگم، اما در واقع من اصلاً فکر نمیکردم
اون که دیدمش آدم باشه!
ابروهاشو بالا برد وگفت: مگه تو غیر آدم رو هم میبینی!
اوه! گاف دادم. ولی یهویی به ذهنم رسیدتیری به تاریکی بندازم وبا خنده گفتم: آخه حس میکنم
دارم یه مدیوم میشم. یه واسطه بین دنیای آدما و از مابهترون.
روی تخت دراز کشید و در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت: این دفعه دیدیشون بهشون
بگو از مسواک من استفاده نکنن،من وسواس دارم.
خودم هم خنده ام گرفت،بدون اینکه به من نگاه کنه انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفت:
اون چیه زیر لباست قایم کردی؟
تازه متوجه سرو وضعم شدم،من با لباس تو خونه جلوی یه مرده غریبه بودم،خدا رو شکر حداقل
روسری سرم بود.زیر تی شِرتم قشنگ معلوم بود یه چیز مستطیلی هست، آخه کتاب شعر بود و
نسبتاً کلفت.
با تته پته گفتم: راستش، من قصد داشتم بر گردونمش،نمی خواستم واسه خودم بردارم.
با تعجب به من نگاه کرد: از قفسه کتاب من برداشتی!
کتاب رو از زیر لباسم در آوردم.نگاهی به کتاب کرد وچشمهاشو تنگ کرد: کدومه؟
جواب دادم:فریدون مشیری
لبخندی زد: تابحال شعرهاش رو خوندی؟
من هم متقابلاً لبخندی زدم و زمزمه کردم:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم
نگاهش رو از من گرفت وبه یه نقطه نامعلوم خیره شد و ادامه داد:
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
هر دو همزمان گفتیم: شدم آن عاشق دیوانه که بودم...
هر دو ساکت شدیم.. صداش از بغض لرزید وبعد بیت آخر رو زمزمه کرد:
رفت در ظلمتِ غم، آن شب وشبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشقِ آزرده خبر هم!
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...!
بی تو، امّا، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم....
آخِی..طفلکی چه عاشق پیشه هم بود! فقط یه چیزی! هدفش که احتمالاً خانوم نبود؟! آخه اون
ماموت که عاشق شدن نداشت! آهی کشید ودر حالی که مخاطبش من بودم ولی نگاهش به من
نبود گفت: مهتاج در مورد من چیزی نمیگه؟
سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم،پس اسم خانوم مهتاج بود! چرا تابحال از زهرا اسمش رو
نپرسیده بودم؟
جواب دادم: ما هنوز اون طور که باید صمیمی نشدیم.
با غصه بهم زل زد، گفتم: ولی خیلی دیدم که از پنجره ی اتاقش زل زده به اینجا.
پوزخندی زد وگفت: با دست پس میزنه، با پا پیش میکشه!
در حالی که سعی میکردم لحنم ناراحتش نکنه گفتم: همه ی این هفت سال رو اینجا بودین؟
سرشو تکون داد وگفت: تا یک سال سعی کردم پیش مهتاج بمونم وبه زندگیم سر وسامونی
بدم،اما نشد...نه من میتونستم..نه اون میخواست. بعدش هم برگشتم شهرم،یکی دوسال بعدش
هم که برگشتم اینجادیگه نخواست که با من باشه من هم اومدم اینجا.
بی اراده گفتم: چرا؟!
به قاب عکس روی دیوار خیره موند: مهتاج خیلی دوست داشت سهیل ولیدا دانشگاههای خارج
از کشور تحصیل کنند،اما اونها علاقه داشتن اینجا بمونن،لیدا وکالت خوند وبا یکی از
همکلاسیهاش که بچه ی اصفهان بود به نام امیر به هم علاقه مند شدند.امیر سطح زندگیش خیلی
پایینتر از ما بود وبرای طائفه ما یه وصله ی ناجور بود. من خودم هم با این وصلت مخالف بودم، اما
لیدا خیلی پافشاری کرد،حتی دست به خود کشی هم زد که ناکام موند.بعد از فارغ التحصیلیشون
عقد کردند ویک هفته بعد از عقد اومدیم اینجا تا جمع جدید خانواده با هم صمیمی تر بشیم ولی
روز دوم از اومدنمون اونها...
چشماش پر از اشک شد وآهی کشید و اشک هاش رو پس زد ...ساکت شد. بیچاره ها چه دردی
کشیده بودن! روز دوم از تفریحشون دختر ودامادش غرق شدن،اونم به چه وضع دردناکی! البته
هنوز از مرگ دامادش امیر مطمئن نبودم،گفتم: آقا سهیل خبر داره که شما اینجایین؟
پوزخندی زد:سهیل هیچ چیز براش مهم نیست، میدونه! اما دونستن با ندونستن براش فرقی
نداره،هیچ وقت نیومده حالم رو بپرسه.
وباز آهی کشید،به کتاب توی دستم نگاهی انداختم ودوباره بهش نگاه کردم وگفتم: نگفتین!
میتونم کتابو ببرم؟ وقتی بخونم برمیگردونمش.
به کتاب نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: این وقتِ شب! این همه راه رو اومدی.با توجه به اینکه
درخونه قفله صد در صد از یکی از پنجره ها داخل شدی،یعنی این همه سختی رو طی کردی که
کتاب فریدون مشیری رو بگیری؟!!
لبخندی زدم وگفتم: راستش... میخواستم ببینم که صدای شکستنی که یه هفته پیش اومد
دلیلش چیه واونی که روز اول دیدمش کیه،شما که خودتون گفتین اومدنم رو حدس زده بودین!
با خنده سرش رو تکون داد وگفت: اونروز عصبانی بود وزدم گلدون توی اتاق زیر شیروونی رو
شکستم، حالا ابهاماتت برطرف شد؟
با گیجی سرم رو کمی به راست خم کردم وگفتم: بله تقریباً
بعد با هول گفتم: راستی.؟
با حالت سوالی نگاهم کرد،گفتم: میشه کسی نفهمه که من؟ آخه فکر نکنم خانوم زیاد..
سریع سرش رو تکون داد وگفت: باشه،خیالت راحت،حتی به کسرا هم نمگیم،در ضمن زری از
هیچ چیز خبر نداره،بهش چیزی نگو
فوراً گفتم چشم،قدمی به طرف در برداشتم ودوباره رو بهش گفتم:در اصلی قفله
با لبخندی گفت: کلید روی دره
لبخندی زدم وگفتم: ممنون خداحافظ
در جوابم گفت: باز هم بیا،البته با احتیاط،خدانگهدار
از پله ها پایین اومدم ودر رو باز کردم،گوشیم رو از جیبم در آوردم،به صفحه اش نگاه کردم
ساعت سه ونیم صبح بود،سریع به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم.البته توی راه کلی سوال
توی ذهنم اومد،یه عالمه افکار ضد ونقیض. مثلاً یه چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که
وقتی توی اتاق لیدا وامیر بودم با خودم فکر کردم که کار امیر ولیداست،روی چه حسابی این
قضاوت رو کردم؟ اون هم با این قاطعیت! شاید کسی اونجا رو به قصد پیدا کردن چیزی به هم
ریخته! نزدیک خونه تو جام ایستادم،از چیزی که توی ذهنم گذشت لبخندی رو لبم نشست:
وقتی فکر ویه ساختار ذهنی بدون کوچکترین زحمت وتعریفی توی ذهنت بیاد یعنی واقعیت
محض...)این برای من ثابت شده(
به ساختمان قدیمی وبه اتاق لیدا نگاه کردمو گفتم: اون اتاق هفت ساله که دست نخورده!
بعد آروم زمزمه کردم: مگه نه لیدا؟
پوزخندی زدم وبی صدا وارد ساختمون شدم،دوباره در رو قفل کردم وکلید رو گذاشتم توی
جاکفشی، آروم از پله ها بالا رفتم؛خدا خدا میکردم خانوم تمام این مدت رو خواب بوده
باشه.یکراست رفتم توی اتاقم و وسایلم که شامل چراغ قوه وکتاب وقراًن بود رو گذاشتم اونجا
ودوباره برگشتم پایین، اونقدر تشنه بودم که حد نداشت، بعد از خوردن آب رفتم بالا وپشت در
اتاق خانوم قرار گرفتم،در نیم لا بود، سرم رو بردم تو،یاد حرف شاهین افتادم، الان بهترین
موقعیت بود که پاهاشو ببینم، یه جورایی خودم مطمئن بودم که اون آدمه ولی خب میخواستم
مطمئن تر بشم.سعی کردم بدون تکان دادن در رد بشم، وموفق هم شدم، رفتم پایین تخت رو
بروش ایستادم، به حالت خودم لبخندی زدم و توی دلم گفتم: آخر وعاقبت ما رو باش که نصفه
شب پاشدم به حرف یه آدم بی عقل اومدم پاهای یه پیرزن رو ببینم، اونم چه پیرزنی! همچین
تیغ کشیده بود که انگار میخوان بذارنش توی قبر،فکرکنم حد اکثر قد آدم تو این موقعیت
نمایش داده میشه! در حالی که لبخند روی لبم بود ملحفه اش رو آروم از روی پاش کنار زدم،از
اونچه که دیدم دهنم خشک خشک شد....
..... ترانه با صدای بلند خندید، زدم به بازوش: خفه شو دیوونه،همه دارن نگاهمون میکنن.
ترانه دستش رو جلوی دهنش گذاشت: من دیوونه ام یا تو؟ زدی پیرزنه رو نصفه شب از ترس
کشتی!
باز به خندیدنش ادامه داد،پاهامو توی شکمم جمع کردم وبه دریا خیره شدم، گفتم: تقصیر اون
پسرخاله ی ناقص العقل تو بود دیگه! و اِلا من اصلاً به خاطرم هم نمیرسید برم پاهاشو نگاه کنم.
ترانه سرش رو با خنده تکون داد وگفت: ولی خداییش زنه یه چیزیش میشه ها! آخه گرمای
تابستون یه طرف! کی میاد شب با کفش بخوابه؟
سرم رو به چپ وراست تکون دادم وگفتم: وقتی دیدم داره نگام میکنه ازترس داشتم سکته
میکردم،اصلاً به یقین رسیدم که یارو جنه! تو نمیدونی به چه وضع اصفناکی فرار کردم که!بدبخت
همینطور دنبالم میومد که بهم بگه نترسم من هم همینطور جیغ میزدم وفرار میکردم؛آخرش هم
جلوی اتاق کله پا شدم.
زد روی شونه ام و گفت: عوضش خیالت راحت شد که طرف آدمه.
لبم رو گاز گرفتم: از روبرو شدن باهاش خجالت میکشم ترانه، بیچاره به خاطر افکار مسموم من
پاهاش رو از کفش در آورد وبهم نشون داد؛ خدا ذلیل کنه شاهینو
ترانه لبخندی زد وهیچی نگفت،هر دو به دریا خیره شدیم، به نیم رخ ترانه نگاهی انداختم،به
بینی عملیش ولبهای برجسته اش.ابروهای نازک وکشیده اش،با صدای آرومی گفتم: چته ترانه؟
بدون این که بهم نگاه کنه گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز به کسی علاقه مند بشم!
ابروهامو بالا بردم: پس بالاخره یکی پیدا شد که دل ترانه خوشکل مارو ببره!
ترانه پوزخندی زد وگفت: نبرد! دل من خودش رفت. الان هم خورده به کوچه بن بست،
معنی حرفهاشو نمی فهمیدم، شونه اش رو تکان دادم وگفتم: ترانه جون واضح صحبت کن
آهی کشید وگفت: بی خیال، من میخواستم که امروز رو باهم باشم تا به چیزی فکر نکنم.
لبخندی زدم وگفتم: اما گاهی اوقات با به زبون آوردن مشکلاته که آدم سبک میشه.
بهم نگاه کرد،با صدای آروم همراهِ لبخند پرسیدم: طرف کیه؟
لبخند شرمگینی زد: همون پسره ی ناقص العقل که رفیق من رو ترسونده
منظورش شاهین بود،اصلاً ازش خوشم نمیومد،قیافه ام رو تو هم کشیدم وگفتم: آخه پسر قحطه!
این همه خوشکل وخوشتیپ دور وبرت رو گرفتن اون وقت شاهین؟!
ترانه لبهاشو کج کرد وگفت: دِله دیگه! دست خودم نبود...اصلاً نفهمیدم کی بهش دل بستم.
گفتم: حالا چرا خورده به کوچه بن بست؟
سرش رو انداخت پایین وگفت: شاهین اصلاً تو فاز احساس نیست؛ اون فقط میخواد خوش
بگذرونه، اونقدر با من صمیمیه که در مورد همه ی کارهاش حرف میزنه،جلوی من در مورد بقیه
زن ها ودخترها اظهار نظر میکنه، یه جورایی من رو رفیق صمیمیش میدونه واصلاً به من فکر
نمیکنه
زیر چشمی به من نگاه کرد وزیر لب گفت: الان هم چهار پنج روزه که به من پیله کرده که -
شمارتو بهش بدم.
چشام گرد شد وبدون فکر کردن گفتم: غلط کرده. بهش بگو من از اون دخترها نیستم.
ترانه هیچ جوابی نداد وهمچنان به ساق سفید پاهاش که حالا زیر نور آفتاب برق میزد چشم
دوخته بود؛ من داشتم جلز و ولز میکردم، اصلاً از شاهین خوشم نمیومد،احتیاجی نبود که ترانه
بگه هر کی برخورد شاهین رو میدید میفهمید آدم درستی نیست.
اینم از پست این دفعه ببینید چقدر زیاد گذاشتم شما هم ظر و سپاس بدین که تند تند پست بزارم
[/b]-[/b]
-
چه اشتباهی کردم گوشیمو با خودم پایین نیاوردم،یه دستم رو دراز کردم که از روبرو به چیزی
نخورم وآروم آروم به سمت آشپزخونه رفتم، اگه حتی از یه نقطه نور میتابید مسلماً باید چشمهام
به تاریکی عادت میکرد،اما هنوز چیزی عادی نشده بود؛به سختی ظرفشویی رو پیدا کردم و
قاشقم رو آب کشیدم و دوباره سر وته کردم تا بقیه شامم رو کوفت کنم؛همین که پامو از
آشپزخونه بیرون گذاشتم متوجه شدم خانوم داره خیلی تند غذا میخوره،صدا قاشق وچنگالش به
هم نزدیک شده بود کم کم که نزدیک میز میشدم متوجه شدم که گاهی اوقات قاشق وچنگالش
رو همزمان به بشقاب میزنه،روی صندلیم که نشستم متوجه شدم صداش سه تایی وسپس
چهارتایی شد،یعنی صدای قاشق وچنگال نفر سومی هم اومد،قلبم توی گلوم میتپید،نگاهم روی
پاهام ثابت موند،اما جرات نکردم سرم رو بلند کنم تا ببینم نفر سوم کیه! بدون اینکه به خانوم
نگاه کنم گفتم: شما هم میشنوین؟
خانوم: چی رو؟
نه
ساکت شدم،دوباره خانوم: چی رو میشنوم؟
[b]اون نمیشنوه
[b]نفسمو حبس کردم،باز هم صدای خانوم: مهناز! حالت خوبه؟
گریه ام گرفته بود،گفتم: هیچی خانوم.
وباز به خوردنش ادامه داد،سرم رو با ترس ولرز بلند کردم،میتونستم برق چشمهاش رو
ببینم،چقدر به من نزدیک بود،درست روبروم؛حتی خون روی پیشونیش رو هم میدیدم،من
صداش رو شنیدم،همون صدایی که روز اول باهام صحبت کرد! به میز جلوش نگاه کردم،چیزی
نبود که اون بخوره، شاید میخواسته من رو اینشکلی متوجه حضورش کنه،تو نگاهش التماس موج
میزد، از وحشت داشتم قالب تهی میکردم اما نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم،صورتش سفید
سفید بود،مثل آدمی که مدت زیادی توی آب باشه!
همینطور که نگاهش میکردم یهو برقها اومد،اولش نور چشممو زد،چشمم رو بستم،تا باز کردم
دیدم نیست،خانوم خیلی عادی گفت: چه عجب یه بار غذاتو تا آخر خوردی!
با نگاه به بشقابم دهنم باز موند: خالیه خالی بود...
باهزار ترس ولرز میز رو جمع کردم وپای ظرفشویی ایستادم تا ظرفها رو بشورم،یعنی گردنم مثل
گردن جغد 565 درجه میچرخید،هی دور وبرم رو نگاه میکردم.سریع برگشتم اتاقم وهمون کار
شب اول رو تکرار کردم.یعنی با گوشیم شروع کردم با صدای بلند آهنگ گوش دادن،یکی از
کتابها رو هم برداشتم ومشغول شدم،فیکس تا ساعت دو کتاب خوندم،اسم کتابش هم این بود:
الحق کتاب خوبی بود.البته من به این دلیل این کتاب رو » محمّد،ستاره ای که در مکّه درخشید «
انتخاب کردم که با خوندنش از ترسم کم بشه،آخه فکر کنم همه قبول داشته باشن که تو لحظاتی
که آدم میترسه اسم خدا وپیامبران وائمه چقدر بهش آرامش میده.
ساعت دو و ربع شده بود ودیگه صدایی از اتاق خانوم نمیشنیدم،موهام رو باکش چندلا پیچیدم
وروش هم روسری سرم کردم تا رو اعصابم نباشه.مخصوصاً که قضیه لیدا رو فهمیده بودم اصلاً از
موهام وحشت داشتم. یه قرآن جیبی کوچیک هم داشتم توی روسری دیگه پیچیدم وبستم به
دور مُچم،گوشیم رو هم سایلنت کردم وگذاشتم تو جیب شلوارم.چراغ قوه رو برداشتم و آروم از
اتاق اومدم بیرون ودر رو بستم.
برعکسِ اونچه که تو خواب دیدم خونه اونقدر ها هم تاریک نبود،بدون هیچ مشکلی تا دم در
اومدم،صندل هام رو پام کردم وکلید رو از توی جاکفشی برداشتم ودر رو آروم باز کردم،دوباره
نگاهی به ابتدای راه پله انداختم و از خونه خارج شدم.کلید رو هم گذاشتم توی جیبم. نگاهم به
استخر افتاد،سریع رومو ازش گرفتم وبه حرکت در اومدم وزیر لب هم میگفتم: فقط میخوام برم
تو اون خونه تا ببینم نفر دوم کیه!
از ساختمون خانوم فاصله گرفتم،به دیوار ته باغ نگاه نمیکردم،زیر لب اشهدم رو خوندم،یکی نبود
به من بگه آخه دختره ی ناقص العقل به توچه! تو جام ایستادم.چنان نفس نفس میزدم که انگار
چند کیلومتر راه رو دوئیده بودم! سرم رو به عقب برگردوندم،از همونجا که ایستاد بودم به پنجره
ی اتاق خانوم نگاه کردم،چیزی دیده نمیشد. دوباره به عمارت قدیمی چشم دوختم،اگه این یکی
هم خودش رو به من نشون بده چی! اگر وحشتناک تر از لیدا باشه! اگه اصلاً روح نباشه!.....اگه آدمیزاد هم نباشه!!! وای خدای من یعنی برگردم؟ تا کِی؟ تا کی این موش وگربه بازیها رو در
بیارم؟! دوباره به سمت عمارت قدیمی قدم برداشتم وبه خودم گفتم: نه مهناز...توبیخیال نمیشی...
لیدا از تو کمک میخواد...اون دستش از زمین و آسمون کوتاهه
به خودم نهیب زدم: اگه همه اینها دستشون تیه کاسه باشه چی؟ اصلاً اگه همشون آدمیزاد
نباشن!
دلم به طرز وحشتناکی پیچ میخورد،شدیداً به دستشویی نیاز داشتم،به خودم اومدم دیدم جلوی
در عمارت قدیمی ایستادم.آب دهنم رو قورت دادم،دهنم رو بستم وسعی کردم با بینیم نفس
بکشم،اما انگار کار خیلی سختی بود وبینیم گنجایش جابجایی حجم اون همه هوا رو نداشت!
دوباره به دور وبرم نگاهی انداختم وآروم روی در دست کشیدم،اول نوک انگشتم وبعد تمام کف
دستم رو...مثل بچه ای که از داغ بودن بخاری ترس داره!
دستگیره رو به پایین فشاردادم..در بسته بود. اَه !!! چرا فکراین قسمتش رو نکرده بودم!؟ کلافه
بودم. تا اینجا اومده بودم ونمیخواستم که دست خالی وبا یه ذهن مشغول برگردم، باز به دور وبرم
نگاه کردم. انگار منتظر بودم لیدا بیاد ویه دسته کلید بهم بده! کمی از عمارت فاصله گرفتم وبهش
نگاه کردم،پایین ترین تراسش سمت چپ در بود وحدود سه متر از زمین فاصله داشت.دوطرف در
ورودی دوتا ستون بلند ونسبتاً پهن داشت،چراغ قوه رو به دندون گرفتم ودست وپاهام رو به دور
ستون حلقه کردم یه خورده که بالا رفتم با دراز کردن دستم تونستم نرده ها رو بگیرم وبه
بدبختی خودم رو بالا کشیدم..
یعنی گند زدم به لباس! چراغ قوه رو از دهنم برداشتم فکر کنم دهنم گشاد شده بود. با خودم
گفتم: خب خانوم عقل کل! به این فکر کردی که چجوری برگردی؟
با کلی نذر ونیاز دستگیره ی در اتاق رو به پایین حرکت دادم در کمال ناامیدی در باز شد! وارد
اتاق شدم،چراغ قوه رو هنوز روشن نکرده بودم،میخواستم تا جایی که احتیاجم نیست روشنش
نکنم تا باتریش من رو قال نذاره.
نگاهمو توی اتاق چرخوندم،یه تخت خواب دونفره،یه چمدون روش که به هم ریخته ونصف
محتویاتش روی تخت و وسط اتاق ریخته شده.. حالا وقت وارسی نبود. به سمت در رفتم،نزدیک در زیر پام چیزی چرق چرق کرد.سریع چرغ قوه رو روشن کردم،خورده های شیشه بود. خم
شدم،محدوده اش فقط تو همین قسمت یعنی جلوی میز بود.
چراغ قوه رو حرکت دادم روی میز، یه آینه ی قاب کرده وقشنگ/ یه سری لوازم آرایش به هم
ریخته..یه قاب عکس که شیشه اش فقط قسمت های نزدیک به قاب بود وقطعاً خورده شیشه ها
مربوط به همین قاب عکس بود.عکس رو برداشتم وبهش نگاه کردم،یه دختر فوق العاده خوشکل
با یه آرایش جذاب وگیرا توی بغل یه پسر خوشتیپ،اصلاً استیل پسره از تو همین عکس معلومه
چه توپه! تو دلم گفتم: خدایا طرفم یه چیزی تو مایه های این هیکل باشه!
بعد یدونه محکم زدم پس کله وجدانم وبهش گفتم: تو این شرایط که معلوم نیست زنده میمونی
یا نه به همین چیزها فکر کن!
کار چندان سختی نبود که بفهمم اون عکس متعلق به کیه،بی شک اون دختر لیداست وپسری
هم که اون رو از پشت سردر آغوش گرفته همسرش امیره،همین هایی که سهیل گفته بود،لابد
اینجا اتاقشون بوده!
چرا شیشه شکسته؟ یعنی دعواشون شده بوده! زیرلب گفتم: حتماً دعوا کردن که اینطور اتاق به
هم ریخته! از کجا معلوم امیر لیدا رو به کشتن نداده باشه!
تا به آینه نگاه کردم قیافه ی لیدا رو دیدم که عصبانی پشت سرم ایستاده،سریع به پشت سرم
نگاه کردم ،اما جز من کسی توی اتاق نبود؛ با صدای آرومی گفتم: یعنی خواستی بهم بفهمونی که
شوهرت بی گناهه. باشه..فهمیدم
فقط تظاهر به خونسردی میکردم ،در واقع داشتم سکته میکردم.آروم در اتاق رو باز کردم و سرم
رو بردم بیرون.روی همه ی مبل ها پارچه های سفید کشیده شده بود،آدم وحشتش میگرفت،زیر
لب زمزمه کردم: خونه ی ارواح...
آروم از اتاق اومدم بیرون،خب حالا کجا برم؟ باید تک تک اتاقها رو سرک بکشم تا ببینم چیزی
دستم میاد یانه! چند تا پله میخورد به سمت پایین تا به سرسرای بزرگ برسه واز سمت دیگه
چند تا پله میخورد وبه اتاق های بالایی راه پیدا میکرد،به خاطرم اومد که روز اول اون که
متوجهش شدم از اتاق زیر شیروانی به من نگاه میکرد،پس هر خبری هست تو اتاق های
بالاییه.پس راهمو به سمت پله هایی که به بالا میخورد کج کردم.
با اینکه چشمام به تاریکی عادت کرده بود اما هنوز چراغ قوه روشن بود.به سمت بالا قدم
برداشتم،هر یک پله که میرفتم سریع برمیگشتم پشت سرم رو نگاه میکردم وبعد روبروم رو ؛هر
وقت سرم رو میچرخوندم ومیخواستم دوباره به راهم ادامه بدم،تصور میکردم الان که سرم رو
برگردونم یه نفر جلو راهم وایستاده! در واقع هیچ کس نبود ومن فقط حدس میزدم. حدود 7 6 تا -
پله که بالا رفتم تقریباً سه متری پله نداشت وسطح صاف بود،سمت چپم یه پنجره ی بزرگ بود
که عرضش تمام این سه متر وطول پنجره هم تا سقف ادامه داشت و من میتونستم دیوار ته باغ
رو که حالا فاصله اش خیلی بیشتر شده بود رو ببینم)آخه ساختمون خانوم به دریا نزدیک تر
بود؛که البته اون هم کلی فاصله داشتا!( اگه شب نبود مطمئناً این پنجره فضای رمانتیکی رو ایجاد
میکرد،باید چندتا پله ی دیگه رو طی میکردم تا به اتاق های بالایی برسم،پله ها رومیشمردم،
یک..دو..سه..چهار..پنج.. پام رو که روی ششمی یعنی آخری گذاشتم یه صدایی اومد.سریع چراغ
قوه رو خاموش کردم ونفسم رو حبس کردم.گوشهامو تیز کردم: قیژ)کوتاه( لخ..لخ..
صدای پایی بود که روی زمین کشیده میشد.
سریع پله ی آخر رو هم طی کردم وگوشه ای ترین قسمت رو انتخاب کردم وتوی تاریکی
ایستادم.خیسِ عرق بودم.چشمامو از ترس گرد کرده بودم که هیچ صحنه ای رو جا نندازم،اصلاً
پلک هم نمیزدم.صدای باز شدن در یکی از اتاق ها که انگار لولای اون خشک بود واحتیاج به
روغن کاری اساسی داشت بلند شد: قیژژژ..دیگه نفس هم نمیکشیدم.پاهاشو روی
زمین میکشید. صدا نزدیک میشد. به جلوی من رسید،قدِ بلند،شونه های آویزون که از شدت
لاغری خم شده بود وحالت نسبتاً قوزداشت.سر تا پا سیاه پوشیده بود وموهای یک دست سفید.
سریع به پاهاش نگاه کردم،حالت طبیعی داشت ودمپایی هم به پا داشت.خدا لعنت کنه شاهین رو
که فکر تو سر من انداخت!
اصلاً من رو ندید وبه سمت پله ها رفت.آدم بود؟!..آره آدم بود،اگه نبود حتماً متوجه من میشد! کی
بود؟!
از پله ها کامل پایین رفت و وارد سرسرا شد وبعد رفت زیر طبقه ای که من ایستاده بودم، سریع
ولی با قدمهای سبک خودم رو به اتاقش رسوندم.خدا رو شکر در هنوز باز بود وگرنه با باز کردنش
صدای نکره اش در میومد. به داخل اتاق نگاه کردم،روبروی در یه پنجره ی کوچیک بود،یه تخت
یه نفره ویه قفسه ی بزرگ کتاب.یه بار دیگه به بیرون نگاه کردم،هنوز خبری ازش نبود،رفتم به
سمت قفسه ی کتابها،ای جان!!فریدون مشیری..
سریع کتابو برداشتم وگذاشتم زیر تی شرتم وبه کمری شلوارم بندش کردم.اسم این کاردزدی
نیست،بعداً یه جوری میارم میذارم سرجاش.
چشممو دور اتاق چرخوندم...یه قاب عکس بزرگ به دیوار نصب بود. خانوم ویه مرد خوشتیپ که
حتماً شوهرشه رو یه مبل سلطنتی کرم قهوه ای نشسته بودن.یه دختر تقریباً هجده ساله که
حتماً لیداست پشت مبل بالای سر خانوم دستهاشو حایل پشت مبل کرده وپسری تقریباً 90 ساله
هم روی دسته مبل طرف شوهر خانوم نشسته بود،این هم که آقا سهیل بد اخلاقه..
اینجا چیکار میکنی؟ -
از ترس جیغ خفه ای کشیدم چراغ قوه رو انداختم روی زمین،حالا صورتش رو میدیدم که با
ابروهای گره کرده در حالی که توی درگاه ایستاده بود به من نگاه میکرد.
از ترس زبونم بند اومد بود،نگاهم بین عکس وصورت اون گَردش کرد،هر چند خیلی شکسته تر
شده اما هنوز قابل شناختنه،شوهر خانوم بود،با لکنت گفتم: س..سلام
با اخم گفت: سلام..اینجا چیکار میکنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و فقط نگاهش میکردم. نگاهش به زمین، کنار پام افتاد،رد نگاهش رو
دنبال کردم،به چراغ قوه بود.خم شدم وبرداشتمش.
پوزخندی زد: منتظرت بودم
ابروهامو از تعجب بالا بردم،منتظر من بود؟!!!
لخ لخ کنان به سمت تخت رفت ونشست )صدای قیژ کوتاه از تخت در اومد( وگفت: ناشی گریِ
خودم باعث شد تو اولین روز من رو ببینی وحالا از کسرا جویای این خونه بشی.
پس اون کسرای موزمار از همه چی خبرداشت! نامرد میدونست ومن رو توی خماری گذاشت.
ناخواسته لبخندی زدم: خیلی معذرت میخوام که اینو میگم، اما در واقع من اصلاً فکر نمیکردم
اون که دیدمش آدم باشه!
ابروهاشو بالا برد وگفت: مگه تو غیر آدم رو هم میبینی!
اوه! گاف دادم. ولی یهویی به ذهنم رسیدتیری به تاریکی بندازم وبا خنده گفتم: آخه حس میکنم
دارم یه مدیوم میشم. یه واسطه بین دنیای آدما و از مابهترون.
روی تخت دراز کشید و در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت: این دفعه دیدیشون بهشون
بگو از مسواک من استفاده نکنن،من وسواس دارم.
خودم هم خنده ام گرفت،بدون اینکه به من نگاه کنه انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفت:
اون چیه زیر لباست قایم کردی؟
تازه متوجه سرو وضعم شدم،من با لباس تو خونه جلوی یه مرده غریبه بودم،خدا رو شکر حداقل
روسری سرم بود.زیر تی شِرتم قشنگ معلوم بود یه چیز مستطیلی هست، آخه کتاب شعر بود و
نسبتاً کلفت.
با تته پته گفتم: راستش، من قصد داشتم بر گردونمش،نمی خواستم واسه خودم بردارم.
با تعجب به من نگاه کرد: از قفسه کتاب من برداشتی!
کتاب رو از زیر لباسم در آوردم.نگاهی به کتاب کرد وچشمهاشو تنگ کرد: کدومه؟
جواب دادم:فریدون مشیری
لبخندی زد: تابحال شعرهاش رو خوندی؟
من هم متقابلاً لبخندی زدم و زمزمه کردم:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم
نگاهش رو از من گرفت وبه یه نقطه نامعلوم خیره شد و ادامه داد:
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
هر دو همزمان گفتیم: شدم آن عاشق دیوانه که بودم...
هر دو ساکت شدیم.. صداش از بغض لرزید وبعد بیت آخر رو زمزمه کرد:
رفت در ظلمتِ غم، آن شب وشبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشقِ آزرده خبر هم!
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...!
بی تو، امّا، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم....
آخِی..طفلکی چه عاشق پیشه هم بود! فقط یه چیزی! هدفش که احتمالاً خانوم نبود؟! آخه اون
ماموت که عاشق شدن نداشت! آهی کشید ودر حالی که مخاطبش من بودم ولی نگاهش به من
نبود گفت: مهتاج در مورد من چیزی نمیگه؟
سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم،پس اسم خانوم مهتاج بود! چرا تابحال از زهرا اسمش رو
نپرسیده بودم؟
جواب دادم: ما هنوز اون طور که باید صمیمی نشدیم.
با غصه بهم زل زد، گفتم: ولی خیلی دیدم که از پنجره ی اتاقش زل زده به اینجا.
پوزخندی زد وگفت: با دست پس میزنه، با پا پیش میکشه!
در حالی که سعی میکردم لحنم ناراحتش نکنه گفتم: همه ی این هفت سال رو اینجا بودین؟
سرشو تکون داد وگفت: تا یک سال سعی کردم پیش مهتاج بمونم وبه زندگیم سر وسامونی
بدم،اما نشد...نه من میتونستم..نه اون میخواست. بعدش هم برگشتم شهرم،یکی دوسال بعدش
هم که برگشتم اینجادیگه نخواست که با من باشه من هم اومدم اینجا.
بی اراده گفتم: چرا؟!
به قاب عکس روی دیوار خیره موند: مهتاج خیلی دوست داشت سهیل ولیدا دانشگاههای خارج
از کشور تحصیل کنند،اما اونها علاقه داشتن اینجا بمونن،لیدا وکالت خوند وبا یکی از
همکلاسیهاش که بچه ی اصفهان بود به نام امیر به هم علاقه مند شدند.امیر سطح زندگیش خیلی
پایینتر از ما بود وبرای طائفه ما یه وصله ی ناجور بود. من خودم هم با این وصلت مخالف بودم، اما
لیدا خیلی پافشاری کرد،حتی دست به خود کشی هم زد که ناکام موند.بعد از فارغ التحصیلیشون
عقد کردند ویک هفته بعد از عقد اومدیم اینجا تا جمع جدید خانواده با هم صمیمی تر بشیم ولی
روز دوم از اومدنمون اونها...
چشماش پر از اشک شد وآهی کشید و اشک هاش رو پس زد ...ساکت شد. بیچاره ها چه دردی
کشیده بودن! روز دوم از تفریحشون دختر ودامادش غرق شدن،اونم به چه وضع دردناکی! البته
هنوز از مرگ دامادش امیر مطمئن نبودم،گفتم: آقا سهیل خبر داره که شما اینجایین؟
پوزخندی زد:سهیل هیچ چیز براش مهم نیست، میدونه! اما دونستن با ندونستن براش فرقی
نداره،هیچ وقت نیومده حالم رو بپرسه.
وباز آهی کشید،به کتاب توی دستم نگاهی انداختم ودوباره بهش نگاه کردم وگفتم: نگفتین!
میتونم کتابو ببرم؟ وقتی بخونم برمیگردونمش.
به کتاب نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: این وقتِ شب! این همه راه رو اومدی.با توجه به اینکه
درخونه قفله صد در صد از یکی از پنجره ها داخل شدی،یعنی این همه سختی رو طی کردی که
کتاب فریدون مشیری رو بگیری؟!!
لبخندی زدم وگفتم: راستش... میخواستم ببینم که صدای شکستنی که یه هفته پیش اومد
دلیلش چیه واونی که روز اول دیدمش کیه،شما که خودتون گفتین اومدنم رو حدس زده بودین!
با خنده سرش رو تکون داد وگفت: اونروز عصبانی بود وزدم گلدون توی اتاق زیر شیروونی رو
شکستم، حالا ابهاماتت برطرف شد؟
با گیجی سرم رو کمی به راست خم کردم وگفتم: بله تقریباً
بعد با هول گفتم: راستی.؟
با حالت سوالی نگاهم کرد،گفتم: میشه کسی نفهمه که من؟ آخه فکر نکنم خانوم زیاد..
سریع سرش رو تکون داد وگفت: باشه،خیالت راحت،حتی به کسرا هم نمگیم،در ضمن زری از
هیچ چیز خبر نداره،بهش چیزی نگو
فوراً گفتم چشم،قدمی به طرف در برداشتم ودوباره رو بهش گفتم:در اصلی قفله
با لبخندی گفت: کلید روی دره
لبخندی زدم وگفتم: ممنون خداحافظ
در جوابم گفت: باز هم بیا،البته با احتیاط،خدانگهدار
از پله ها پایین اومدم ودر رو باز کردم،گوشیم رو از جیبم در آوردم،به صفحه اش نگاه کردم
ساعت سه ونیم صبح بود،سریع به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم.البته توی راه کلی سوال
توی ذهنم اومد،یه عالمه افکار ضد ونقیض. مثلاً یه چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که
وقتی توی اتاق لیدا وامیر بودم با خودم فکر کردم که کار امیر ولیداست،روی چه حسابی این
قضاوت رو کردم؟ اون هم با این قاطعیت! شاید کسی اونجا رو به قصد پیدا کردن چیزی به هم
ریخته! نزدیک خونه تو جام ایستادم،از چیزی که توی ذهنم گذشت لبخندی رو لبم نشست:
وقتی فکر ویه ساختار ذهنی بدون کوچکترین زحمت وتعریفی توی ذهنت بیاد یعنی واقعیت
محض...)این برای من ثابت شده(
به ساختمان قدیمی وبه اتاق لیدا نگاه کردمو گفتم: اون اتاق هفت ساله که دست نخورده!
بعد آروم زمزمه کردم: مگه نه لیدا؟
پوزخندی زدم وبی صدا وارد ساختمون شدم،دوباره در رو قفل کردم وکلید رو گذاشتم توی
جاکفشی، آروم از پله ها بالا رفتم؛خدا خدا میکردم خانوم تمام این مدت رو خواب بوده
باشه.یکراست رفتم توی اتاقم و وسایلم که شامل چراغ قوه وکتاب وقراًن بود رو گذاشتم اونجا
ودوباره برگشتم پایین، اونقدر تشنه بودم که حد نداشت، بعد از خوردن آب رفتم بالا وپشت در
اتاق خانوم قرار گرفتم،در نیم لا بود، سرم رو بردم تو،یاد حرف شاهین افتادم، الان بهترین
موقعیت بود که پاهاشو ببینم، یه جورایی خودم مطمئن بودم که اون آدمه ولی خب میخواستم
مطمئن تر بشم.سعی کردم بدون تکان دادن در رد بشم، وموفق هم شدم، رفتم پایین تخت رو
بروش ایستادم، به حالت خودم لبخندی زدم و توی دلم گفتم: آخر وعاقبت ما رو باش که نصفه
شب پاشدم به حرف یه آدم بی عقل اومدم پاهای یه پیرزن رو ببینم، اونم چه پیرزنی! همچین
تیغ کشیده بود که انگار میخوان بذارنش توی قبر،فکرکنم حد اکثر قد آدم تو این موقعیت
نمایش داده میشه! در حالی که لبخند روی لبم بود ملحفه اش رو آروم از روی پاش کنار زدم،از
اونچه که دیدم دهنم خشک خشک شد....
..... ترانه با صدای بلند خندید، زدم به بازوش: خفه شو دیوونه،همه دارن نگاهمون میکنن.
ترانه دستش رو جلوی دهنش گذاشت: من دیوونه ام یا تو؟ زدی پیرزنه رو نصفه شب از ترس
کشتی!
باز به خندیدنش ادامه داد،پاهامو توی شکمم جمع کردم وبه دریا خیره شدم، گفتم: تقصیر اون
پسرخاله ی ناقص العقل تو بود دیگه! و اِلا من اصلاً به خاطرم هم نمیرسید برم پاهاشو نگاه کنم.
ترانه سرش رو با خنده تکون داد وگفت: ولی خداییش زنه یه چیزیش میشه ها! آخه گرمای
تابستون یه طرف! کی میاد شب با کفش بخوابه؟
سرم رو به چپ وراست تکون دادم وگفتم: وقتی دیدم داره نگام میکنه ازترس داشتم سکته
میکردم،اصلاً به یقین رسیدم که یارو جنه! تو نمیدونی به چه وضع اصفناکی فرار کردم که!بدبخت
همینطور دنبالم میومد که بهم بگه نترسم من هم همینطور جیغ میزدم وفرار میکردم؛آخرش هم
جلوی اتاق کله پا شدم.
زد روی شونه ام و گفت: عوضش خیالت راحت شد که طرف آدمه.
لبم رو گاز گرفتم: از روبرو شدن باهاش خجالت میکشم ترانه، بیچاره به خاطر افکار مسموم من
پاهاش رو از کفش در آورد وبهم نشون داد؛ خدا ذلیل کنه شاهینو
ترانه لبخندی زد وهیچی نگفت،هر دو به دریا خیره شدیم، به نیم رخ ترانه نگاهی انداختم،به
بینی عملیش ولبهای برجسته اش.ابروهای نازک وکشیده اش،با صدای آرومی گفتم: چته ترانه؟
بدون این که بهم نگاه کنه گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز به کسی علاقه مند بشم!
ابروهامو بالا بردم: پس بالاخره یکی پیدا شد که دل ترانه خوشکل مارو ببره!
ترانه پوزخندی زد وگفت: نبرد! دل من خودش رفت. الان هم خورده به کوچه بن بست،
معنی حرفهاشو نمی فهمیدم، شونه اش رو تکان دادم وگفتم: ترانه جون واضح صحبت کن
آهی کشید وگفت: بی خیال، من میخواستم که امروز رو باهم باشم تا به چیزی فکر نکنم.
لبخندی زدم وگفتم: اما گاهی اوقات با به زبون آوردن مشکلاته که آدم سبک میشه.
بهم نگاه کرد،با صدای آروم همراهِ لبخند پرسیدم: طرف کیه؟
لبخند شرمگینی زد: همون پسره ی ناقص العقل که رفیق من رو ترسونده
منظورش شاهین بود،اصلاً ازش خوشم نمیومد،قیافه ام رو تو هم کشیدم وگفتم: آخه پسر قحطه!
این همه خوشکل وخوشتیپ دور وبرت رو گرفتن اون وقت شاهین؟!
ترانه لبهاشو کج کرد وگفت: دِله دیگه! دست خودم نبود...اصلاً نفهمیدم کی بهش دل بستم.
گفتم: حالا چرا خورده به کوچه بن بست؟
سرش رو انداخت پایین وگفت: شاهین اصلاً تو فاز احساس نیست؛ اون فقط میخواد خوش
بگذرونه، اونقدر با من صمیمیه که در مورد همه ی کارهاش حرف میزنه،جلوی من در مورد بقیه
زن ها ودخترها اظهار نظر میکنه، یه جورایی من رو رفیق صمیمیش میدونه واصلاً به من فکر
نمیکنه
زیر چشمی به من نگاه کرد وزیر لب گفت: الان هم چهار پنج روزه که به من پیله کرده که -
شمارتو بهش بدم.
چشام گرد شد وبدون فکر کردن گفتم: غلط کرده. بهش بگو من از اون دخترها نیستم.
ترانه هیچ جوابی نداد وهمچنان به ساق سفید پاهاش که حالا زیر نور آفتاب برق میزد چشم
دوخته بود؛ من داشتم جلز و ولز میکردم، اصلاً از شاهین خوشم نمیومد،احتیاجی نبود که ترانه
بگه هر کی برخورد شاهین رو میدید میفهمید آدم درستی نیست.
اینم از پست این دفعه ببینید چقدر زیاد گذاشتم شما هم ظر و سپاس بدین که تند تند پست بزارم
[/b]-[/b]