19-08-2014، 16:04
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-08-2014، 16:13، توسط maede khanoom.)
چشم هر روز میزارم ولی هم نظر می خوام هم سپاس
اگه هر روز بزارم براتون! کم باشه ایرادی نداره ؟
من و فرناز پشت نشستيم و فرزاد صندلي شاگرد و فرشادم رانندگي مي کرد ......................نگاهي به فرناز انداختم ...............اووووووووخي آجي من و نيگاه کن .........ولي خدايي چقدر ناز بود
و با آرايش کمي ام که کرده بود خوشگل تر شده بود دماغ صاف و صوف لباي قلوه ايي ناز چشماي درشت قهوه ايي کلا ناز بود ......................اووووخي عزيزم ...........نگاهم رو فرناز قفل شده بود
بي اختيار دستم رفت سمت دستش .........دستشو گرفتم و نگاهي بهش انداختم برگشت نگاهم کرد و گفت:چيه ؟ چي شده؟ خوبي تو فرشته؟ چرا اينجوري نيگام ميکني؟..........لبخنده مهربوني زدم و گفتم:
نه ..يعني آره خوبم !!!!تو خوبي؟...فرناز خنده ايي کرد و گفت:والا.من که خوبم ولي فکر نکنم تو خوب باشي ..........گفتم:چرا من خوبه خوبم!!!!..........نگاهي به دوروورش انداخت و گفت:خداروشکر
که خوبي .......................لبخندي زدمو ديگه چيزي نگفتم سکوت کرده بوديم فقط صداي ضبط ماشين بود که سکوت و به هم ميريخت :
******
من عاشق حرف زدنات
دلم ميريزه با صدات
چشمنخوري با خوبيات
جونمو من ميدم برات
تا هميشه با من بمون
حسوديشون شه ديگرون
يه جوره خوبي با توام
يه جوره خوب و مهربون
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
تو فقط دلتوبده به دل من
غير من قيد همرو بزن
با نگات من و ميبري تا کجا
عزيزم
**عشق مني به خدا**
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
من عاشق حرف زدنات
دلم ميريزه با صدات
چشم نخوري با خوبيات
جونمو من ميدم برات
تا هميشه با من بمون
حسوديشون شه ديگرون
يه جوره خوبي با توام
يه جوره خوب و مهربون
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
تو آسمونا عزيزم جاي
*من*و*تو* خاليه 2
************************************ناصر زينعلي "عشق من کيه"
از هيچکدوممون صدايي در نميومد .................فرزاد دستشو دراز کرد و ضبط و خاموش کرد و گفت:اَه ...توام با اين آهنگات فرشاد خاک برسرت نکنن.........فرشاد از گوشه ي چشمش نگاهي به فرزاد
انداخت و گفت:مگه چشه؟ خيليم خوبه .چرا خاموشش کردي الاغ داشت حرف دل تورو ميزد عين گاو زدي خفش کردي..............فرزاد با عصبانيت داد زد:فرشاد!!!!!!!!!!!ببند دهنتو ...........فرشاد
قهقهه ميزد و فرزاد حرص مي خورد .......فرزاد هي غر غر مي کرد:زهرمار رو آب بخندي پسره ي احمق خر..بي شعور ...........فرشاد ديگه انقدر خنديده بود نميتونست رانندگي کنه ماشين و زد کنار
و سرشو گذاشت رو فرمون و شروع کرد غش غش خنديدن ...................ما با تعجب بهش نيگاه ميکرديم .............فرزاد آتيش گرفته بود عربده زد:درد کوفت مرض زليل مُرده چه مرگته؟ ...............
فرشاد سرشو از رو فرمون بلند کرد و با همون خنده گفت:واااااااااي خدا فرزاد عاشق شده ااااااااااااي خدااااااا .............فرزاد زد پس کلشو گفت:حناق ..مگه عاشق شدنه من خنده داره؟............فرشاد بازم
غش غش مي خنديد فرزاد عر بده زد:بابا ببند دهنتو ديگه الان سياه ميشي ميفتي رو دستمون هاا بعد ديگه نميتونيم به مامانت جواب پس بديم ............فرزاد اين دفعه بدتر جوري که گلوش داشت جر مي خورد
خنديد و گفت:آره بد تو از همه بدبخت تر ميشي ............فرزاد گفت: چرا..........فرشاد که همون طور ميخنديد گفت:من دارم به عاشق شدنه تو ميخندم اگه بميرم قاتلم تويي بد اونوخت هر کاري کني مامانم
ديگه بهت .............به اينجا که رسيد فرزاد داد زد:خفه شو احمق ...................فرشاد از روي فرمون بلند شد و براي اين که ديگه نخنده لبشو به دندونش گرفته بود اما قرمز شده بود .........ديگه نتونست
خودشو نگه داره در ماشين و باز کرد و پريد بيرون درو بست رفته بود کنار کنار وايساده بود همين جوري دلا راست ميشد و ميخنديد فرزاد برگشت پشت و رو به ما گفت:اين چش شد آخه يه هو؟......
فرناز با يه حالت غمگيني گفت:نميدونم فکر کنم رواني شده ...........فرزاد برگشت و نشست سر جاش کم کم فرزادم از خنده ي فرشاد خندش گرفت و افتاد تو خنده آقا حالا نخند و کي بخند اينم شد مثل
فرشاد در ماشين و باز کرد و پريد پايين رفت پيش فرشاد هم ديگرو بغل کرده بودنو مي خنديدن کم کم منم از خنده ي اونا خندم گرفته بود فرناز داد زد :نه فرشته تو ديگه جان هرکس دوست داري نخند
سعي کردم خودمو جمع و جور کنم برگشتم رو به فرناز گفتم:فرناز تو ميگي اينا به چي مي خندن؟.............فرناز گفت:والا منم نميدونم ................بعد از چند دقيقه فرزاد و فرشاد سوار ماشين شدن ديگه
خنده هاشونم تموم شده بود...................فرشاد استارت زد و راه افتاد فرزادم دستشو دراز کرد سمت ضبط و گفت:خوب!حالا مي خوام بازم سورپرايزتون کنم مي خوام براتو برقصم..........فرشاد خنديدو
گفت:ايول!الان يه آهنگ توپ ميزارم حال کنيم .............فرشاد آهنگ و گذاشت و گفت:بورو داش فرزاد!....................
***
چقدر خوبه که از اين دنيا
راحت احساس تو مي خوام
تو هر جا بري خوبه منم
پشت سرت ميام
چقدر خوشحالم از اين که
تو اينجايي کنار من تو هستي
و تموم شهر دارن پشت تو بد
ميگن
****
هواتو دارم هرشب هر روز
نفس مي گيرم از دنيات
چقدر احساس تو خوبه
چه عشقي داري تو چشمات
با اين حالي که من دارم
غرورم سهم تو ميشه ببين هر
روز اين دنيا با اسم تو شروع ميشه
*****
آهنگ ميخوندو فرزادم باهاش مي رقصيد و مسخره بازي در مي آورد من و فرناز غش کرده بوديم از خنده فرشادم که کلا همش ميخنديد
****
ميشينم رو به روي تو بازم محو چشمات ميشم
ببين تو بازي چشمات چه آسون کيش و مات ميشم
يه کاري کن که آغوشت فقط ماله خودم باشه
فقط مي خوام که آيندت تو يفال خوذم باشه
****
هواتو دارم هرشب هر روز
نفس ميگيرم از چشمات
چقدر احساس تو خوبه
چه عشقي داري تو چشمات
با اين حالي که من دارم
غرورم سهم تو ميشه
ببين هر روز اين دنيا
با اسم تو شروع ميشه
****
اين دو تيکه آهنگو فرزاد با خواننده داد ميزد البته داد که چه عرض کنم عر بده ميکشيد جوري که صداي خواننده به اون بلندي ديگه تو صداي عر بده هاي فرزاد گم شده بود
****
هواتو دارم هرشب هر روز
نفس ميگيرم از چشمات
چقدر احساس تو خوبه
چه عشقي داري تو چشمات
با اين حالي که من دارم
غرورم سهم تو ميشه
ببين هر روز اين دنيا
با اسم تو شروع ميشه ..........وووووووبازم چند باري خواننده تکرار ميکنه
*****************************امير تاجر "فال"
بعد از اين که آهنگ تموم شد فرزاد ضبط و خاموش کرد و گفت:حالا 2 دقيقه استراحت........................بعدم نفس عميقي کشيد و سرشو به پشت صندلي تکيه داد فرشاد برگشت سمت فرزاد و نيم نگاهي
بهش انداخت و با صداي آروم و مظلومي گفت:فرزاد ؟!! خوبي داش !..........فرزاد زير لب زمزمه کرد:آره !خوبم...................اما فرشاد فهميده بود که حاله فرزاد خوب نيست به خاطره همين گفت:بچه ها
يه چيز بگم پايه هستين؟...............فرزاد تکيه سرشو از پشت صندلي بلند کرد و گفت: چي شده ؟!! بگو من پايه ام اگه خُل بازيه ؟که من هميشه با خل بازياي تو موافقم ......فرزاد خنديد و گفت:ايول داش!
بعدم فرزاد ادامه داد ميگم بريم نفري يه دونه ساک کوچيک ببنديمو بريم فرنوشم ور داريم از اونورم بزنيم تو راه شمال !!!!چطوره؟؟؟؟.............گفتم:منم موافقم فقط کي بر ميگرديم ؟........فرزاد گفت:ببين
ما که براي فردا ظهر ناهار مهمون داريم ...فرشته توام نمي خواد نگران مدرست باشي چون من شماره ي خانوم مقامي دارم زنگ ميزنم ازش اجازه ميگيرم فرنازم که اين يه هفته دانشگاه نداره فرنوشم که
فکر نکنم مشکلي داشته باشه فرزادم که........فرزاد ؟! تو که مشکلي نداري ؟!!!.................فرزاد نگاهي به فرشاد کرد و گفت:نه فقط به خاطره اون ناراحتم همش فکر ميکنم اگه بگم بهش....فرزاد پريد
وسط حرفشو چند باري به فرمون ضربه زد و با صداي بلندي داد زد:واي ! واي ! فرزاد بس کن ديگه من مطمئنم اگه تو اين غرور لعنتي تو زير پا بزاري ميتوني بهش بگي اونم هيچي نمي گه منم ميدونم
که اونم دوست داره پس چرا لال موني گرفتي پسر؟!.................فرزاد گفت:درک کن فرشاد! نمي تونم ! تو خودت باشي مي توني غرورتو بزاري زير پات و بهش بگي ؟؟؟؟............اگه مثل الان تو
ديوونش باشم آره ميگم ............فرزاد پوفي کشيد و ادامه داد:پس بهش ميگم ..........فرشاد خنديد و گفت:آها الان به تو ميگن پسر خوب....باس بش بگي تا راحت شي .........بعدشم که من ميدونم داره
فرزاد با تعجب نگاهي به فرشاد کرد و گفت:چي چي داره ؟............فرشاد يه تار ابروشو پرت کرد بالا و گفت: دوست ديگه .......................فرزاد عصباني عَر بده زد :دوست پسر داره؟!.....فرشاد از
سر عصبانيت نفسشو با صدا فوت کرد بيرون گفت:نه احمق دوست پسر نداره .........فرزاد اخم کردو خيلي بامزه انگشت اشارشو گرفت سمت خودشو گفت:من دوست دختر دارم؟!.........فرشاد عصباني
داد زد:تو تو عمرت با يه دختر بچه ام دوست نبودي بچه که بودي يا گريه دخترارو در مي آوردي يا ميزديشون يا که عرسوکاشونو ميدزديدي پاره ميکردي دوباره ميدادي بهشون...............بعدم که بزرگ
شدي رفتي سر درس شب و روزت با درس مي گذشت شدي يه پسر 20 ساله بازم دوست دختر نداشتي 27 سالت شد بازم دوست دختر نداشتي البته بگما تو 27 سالت بود مهندس شده بودي اون موقع که
هيچ پُخي نبودي دخترارو آدمم حساب نمي کردي چه برسه به اين که مهندس شده بودي مي خواستي دوست دختر داشته باشي بلههههه داشتم مي گفتم 27 سالگي چشمت وا شد عاشق يه دختر شدي که اونم
گذاشت رفت ماشاالله ديگه هيچي ديگه ....خيلي آدم بودي حالا اين و ديگه مامان بابات بايد کجاي دلشون ميذاشتن بله و همچنان تو 30 سالت شد هنوز يالغوز بودي و زن نداشتي بله و همچنان عاشق همون
دختره بودي بهههههله تا اين که شد الانت 33 سالته ولي همچنان عاشق و يالغوز حالا اگه عاشق يکي ديگه بودي حرفي نبود تو هنوزم عاشق همون دختره ايي خدا به تو عقل بده الانم که دختر برگشته و
دوست داره اين زبون بي صاحابتو تکون نميدي زر زرتو بکني ..................فرزاد بيچاره هم عصباني بود هم خندش گرفته بود گفت:فرشاد تو چقدر زو ميزني !آخه چه خبرته پسر همه زندگي نامه منو
ريختي بيرون مرده شورتو ببرن مي خوايي منم زندگي نامتو بريزم بيرون حال کنيم ......بچه پروو همچين من و مسخره ميکنهکه انگار مثلا خودش چي بود اصلا بگو ببينم تاحالا تو عمرت خودت چندتا
دوست دختر داشتي که اينجوري زرزر زيادي مي کني ؟............فرشاد از گوشه ي چشمش نگاهي به فرزاد انداخت و گفت: بله و اما اين آقا فرزاد يه دوست داشت از خودش خاک بر سر تر اسم دوست
فرزاد فرشاد بود و اين پسر چلمنگ دست و پا چلفتي بود در طول عمرش يه دونه دوست دخترم نداشت هيچ ! تازشم بچه که بود همش تو کوچه از دخترا کتک مي خورد سالي دوبار مي خورد زمين و تو
هر دفعه اي که گوز مي شد تو زمين امکان نداشت دستش پاش خلاصه يه جاش مي شکست ديگه تازشم چي فکر کردي اين فرشاد بيچاره همش درس مي خوند ......صبح تا شب شب تا صبح بعد از چند
سالي بلند شد رفت کانادا که شرکت ورشکست شده دوستشو درست کنه اما معلوم نشد چي شد دوستش و گم کرد همون فرزاد و ها بععععله و اين شد که فرشاد که دکتر روانشناس داشت ميشد تو دانشگاه کانادا
شروع کرد به تحصيل از اونورم شرکت دوستشو اداره مي کرد حالا از يه رو درس از يه رو شرکت تو بد مخمصه ايي گير کرده بود همش اين دوستش و فحش مي داد و غر ميزد که آخه خاک تو سرت فرزاد
حناق بگيري بميري من از دستت راحت شم آخه تو که خودت تو ايراني شرکتت تو کانادا چه گوهي مي خوره آخه احمق خر تو که شرکتت و انداختي رو سر من اگه يکي ميومد ازم مدرک مي خواست
چي مي گفتم ..مي گفتم ببخشيد من مهندس معمار نيستم دکتر روانشناسم ولي دارم شرکت معماري اداره مي کنم .......دِ آخه چقدر اين فرزاد گاو آخه .....هيچي ديگه خلاصه اين فرشاد شرکت و راست و ريست
کرد و يه مهندس معمار گذاشت اونجا جاي خودش بعد گورشو گم کرد اومد ايران بعد که اومد تو خونشون همون دوست خاک بر سرشو ديد اما نشناختش بعد که يکم قضيه پيچيده شد فرزاد خودشو معرفي
کرد و گفت که همون دوست خره ي فرشاد خلاصه اينا بعد اين همه سال همو پيدا کردن الانم خيلي شيک دارن ميرن مطب فرشاد و ببينن به همين راحتي .............فرزاد که بيچاره از خنده پهن زمين شده
بود من و فرنازم داشتيم مي خنديديم ولي فرشاد خودش عين خيالشم نبود خيلي ريلکس داشت رانندگيشو مي کرد ..............فرزاد به فرشاد در گوشي چيزاي گفت که ما نفميديم ولي بعد اين که حرفش تموم
شد غش غش با فرشاد مي خنديدن ...........بعد چند دقيقه رسيديم دم مطب از ماشين پياده شديم فرشاد با دستش ساختمون و نشون داد و گفت:بريد ديگه چرا وايساديد...........................اووووووووووووف
چه ساختموني ايول !!!!! تو بهترين محله اي خدا چه داداشي داشتيم ما نمي دونستيم خلاصه جونم براتون بگه که رفتيم بالا .........توي مطب نشستيم خيلي شيک بود فرشاد مي گفت که همه ي وسايلشو خودش
خريده و دستور داده که چجوري بچينن.......................ولي خدايي خيلي قشنگ بود خيلي با کلاس بود من که دهنم باز مونده بود حالا از همه اينا که بگزريم چه سليقه ايي داره فرشاد !!!!!خدايش سليقش
حرف نداره ..................جلوي در ساختمون يه تابلوي خيلي بزرگ زده بودن که روش نوشته بود :
"دکتر فرشاد مطبوع"
اووووووووخي نازي داداشم آقاي دکتر شده عزيزم :^
البته از حق نگزريم خواهرمم داره براي کارشناسيش مي خونه اونم فردا پس فردا ميشه خانوم مهندس ايول ! اونقدري که من ذوق ميکنم فکر نکنم خودشون ذوق بکنن
از در مطب اومديم بيرون فرزاد گفت:خوب ديگه من برم خدافظ .............فرزاد پشتشو کرد و داشت مي رفت که يه هو فرشاد دستشو دراز کرد از پشت گردن فرزاد و گرفت و کشيدتش عقب و گفت:غلط
ميکني ميريم خونه ي ما فهميدي ؟.................فرزاد نگاهي به من و فرناز انداخت و گفت:باشه بابا حالا ولم کن گردنمو شيکوندي کودَن ................فرزاد دستشو ورداشت و گفت :خوب من امروز خيلي
رانندگي کردم خسته ام برا همينم فرزاد باس بشينه پشت فرمون ...............فرزاد چپ چپ نگاهي به فرشاد انداخت و گفت:نفهم ! من حس و حالشو ندارم ..........فرشاد نگاهي به فرناز انداخت و گفت: فرناز
باس خودت بشيني ...............فرناز جيغ خفيفي زد و گفت:ايول! ................هممون سوار ماشين شديم فرشاد صندلي شاگرد نشت فرنازم که رانندگي مي کرد من و فرزادم پشت نشستيم ...........اي خداااااا
من و بکش راحت شم ...............همين که نشستيم اين فرزاد شروع کرد عشوه اومدن ................انقدر بامزه ادا در مياورد من غش کرده بودم ..............بيشعور همش عشوه ميومد ادا در مياورد تا فرشاد
برميگشت نگاه ميکرد آروم و مظلوم ميشست روشم ميکرد به طرف پنجره که يعني من کاري نمي کنم اين همين جوري داره ميخنده ..........................فرشاد و فرناز فکر کرده بودن من ديوونه شدم نگاهي
به فرزاد انداختم گفتم شايد قلقلکي باشه ولي اگه نباشه چي ضايع ميشم ميره .....اشکال نداره حالا من قلقلکش ميدم مي فهمم هست يا نيست دستمو يواشکي دراز کردم سمت فرزاد بعد شروع کردم يواشکي اما
تند تند قلقلک دادن فرزاد همين دستم که خورد بهش شروع کرد جيغ جيغ کردن و بعدم افتاد تو خنده آقا جان حالا نخند کي بخند منم آروم نشستم رومم کردم طرف پنجره که يعني کار من نيست اين ديونه اس
فرشاد برگشت نگاهي کرد و بعد آروم زمزمه کرد :اين دوتا روانين ...................................بعدم دوباره روشو برگردوند و نشست ..دوباره دستمو دراز کردم و يواشکي قلقلکش دادم آقا ديگه از خنده افتاده
بود کف ماشين ..............اووووووخي بيچاره فرزاد دلم واسش سوخت .............ديگه يواشکي قلقلکش نمي دادم همين جوري هي قلقلکش ميدادم فرشاد برگشته بود سمت پشت و از خنده ي فرزاد مي خنديد
فرزاد در همون حالت با جيغ جيغ گفت:ولم کن مردم................گفتم:تا نگي تو کرم مي ريختي من ميخنديدم دست از سرت بر نمي دارم............فرزاد گفت:من تسليم! غلط کردم بعد داد زد:بابا من اذيتش
کردم خنديد اين ديوونه نيست............اين جملرو که گفت:دست از قلقلک دادنش برداشتمو نشستم سر جام ................فرزاد همون جوري لم داده بود به صندلي دتشو گذاشته بود رو شکمش هي آه و ناله ميکرد
بعد چند دقيقه که حالش بهتر شد بلند شد خودشو جمع و جور کرد و درست نشست ....................تو فکراي خودم بودم که ماشين از حرکت وايساد بعد فهميدم که رسيديم و تو پارکينگ خونه ايم ..........در
ماشين و باز کردم و رفتم پايين .....................سوار آسانسور شديم و رفتيم بالا به در خونه رسيديم .......زنگ زديم همين که مامان در و باز کرد چشمش که به فرزاد افتاد دست فرزاد و گرفت و کشيدش تو
خونه و فرزاد و بغل کرد .....................مامان با حالت غمگيني گفت:طاقت نياوردي بهش گفتي؟..............فرزاد خنديد و گفت:خاله جون من بايد باهات حرف بزنم ..............مامان مخالفتي نکرد و با فرزاد
رفتن سمت اتاق مامانينا .............من و فرناز و فرشادم رفتيم سمت هال و نشستيم رو مبل بلند شدم مثل دزدا که آروم آروم راه ميرن قدم ور ميداشتم يه کمم کمرمو خم کرده بودم داشتم مي رفتم سمت در اتاق که
فرشاد داد زد : فرشته بيا بشين فضولي نکن !.....رو پاشنه پام چرخيدم و انگشت اشارمو گرفتم جلوي لبام و گفتم:هييييييييييييييييييييييييييييس !..............فرشاد خنده ي ريزي کرد و هيچي نگفت........رفتم سمت
در اتاق هر چي گوش ميکردم فقط صداي خيلي آروم فرزاد اونم تازه فقط بم بودن صداش به گوشم مي خورد نمي فهميدم چي داره ميگه به مامان ............تقريبا يه 20 دقيقه ايي اونجوري وايساده بودم فرشاد
و فرنازم ساکت بودنو حرف نميزدن ............بعد چند دقيقه احساس کردم ديگه صدايي نمياد يه هو در باز شد وووووو................ههههههههههههيييع واااااي که بازم لو رفتم .......فرزاد و مامان تو چارچوب
در وايساده بودنو من و نگاه مي کردن ..........مثل خنگا نگاهشون ميکردم بعد با دوتا انگشتام سرمو خاروندمو گفتم:امممم چيزه ...من داشتم از اينجا رد ميشدم ....بعد چشمم افتاد به در اتاق نگران شدم گفتم
نکنه يه وقت اينا اون تو نفله شده باشن .................چشم تون روز بد نبينه اين نفله هرو که گفتم مامان چشماشو درشت کرد و بعد داد مصنوعي به طرز شوخي زد و گفت:آدم به مامانش ميگه نفله!؟.......
فرزاد از موقعيت سوء استفاده کرد و کله شو به چپ و راست تکون داد و گفت:نچ ! نچ ! نچ !...بي ادب ...................چشم غره ايي بهش رفتم و گفتم:تو يکي فکتو ببند که همه آتيشا از گور تو بلند ميشه
بهدشم با جيغ جيغ ادامه دادم:احمق...خر....بي ادب عمته .....خرمالو خرک .........فرشاد غش غش داشت مي خنديد فرنازم شروع کرد به خنديدن ............حسابي عصباني بودم انقدر حرصي شده بودم که
داشتم سکته ميکردم احساس ميکردم الاناس که چشمام از کاسش بيفته بيرون خنده ي فرناز و فرشاد و فرزاد و مامان بد رو عصابم بود براي اين که به مامان بي احترامي نکنم داد زدم:زهرمار شما سه تا
بزغاله ها ببنديد غار غارتونو ...................يه هو خونه ساکت شد کسي نه ميخنديد نه حرف ميزد ......................اشک تو چشمام جمع شده بود هيچ وقت دوست نداشتم جلوي کسي ضايع بشم هميشه مي خواستم
به همه صابت کنم که هيچ وقت ضايع نميشم خيلي قويم اما الان ضايع شدم احساس کردم غرورم رفت کف پام .................به فرزاد و فرناز و فرشاد يه نگاهي انداختم بعدم از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز
کردم نشستم رو تختم گوشيمو برداشتم و نگاهي بهش انداختم از شبنم اس اومده بود باز کردم متن اس :
ميايي امشب شام بريم بيرون خواهرمم هست نيکام با خواهرش مياد توام اگه خواستي بگو فرناز بياد
بهش جواب دادم که :
ميتونم تنها بيام حوصله اينارو ندارم ؟
بعد از چند دقيقه جواب داد:
آره تنهام ميتوني بيايي به مامانت بگو ببين اجازه ميده
جواب دادم:
باشه از مامانم مي پرسم خبرت مي کنم
بلند شدم رفتم در اتاق و باز کردم وقتي رفتم بيرون متوجه شدم بابا اومده خونه تو هال نشسته بودنو در حال خوش و بش بودن رفتم پايين بابا تا منو ديد بلند شد اومد سمتم و گفت:به به خانوم خوکشله چطوري
بابا؟...........رفتم تو بغلش گفتم:خوبه خوبم !............بعد صدامو لوس کردمو گفتم:بابايي ؟!..............بابا که خودش فهميده بود يه چيزي مي خوام گفت:بگو چي مي خوايي؟!..........نگاهمو مظلوم کردمو
گفتم:امشب دوستام مي خوان برن بيرون نيکا و شبنم اما خواهر شبنمم هست که از ما مواظبت کنه ميزاري برم؟!.....اين ميزاري برمشو انقدر مظلوم گفتم که خودم دلم براي خودم سوخت ..........بابا نگاهي
که احساس کردم ناراضي انداخت و گفت:امشب مي خواستيم با فرزاد بريم بيرون .................لبامو تو دهنم جمع کردم و گفتم:بابا از اين روزا براي من و دوستام کم پيش مياد .....شمام اگه دوست داريد بريد
چون من اگه خونه ام بودم نميومدم......................بابا نگاه متعجبي کرد و گفت:باشه اگه دوست داري برو..............لپش و بوس کردمو پريدم تو اتاقم به شبنم اس دادم:
حله ميام
شبنم جواب داد:
باشه پس تا 15 دقيقه ديگه آماده باش
ديگه چيزي نزدم ..................بلند شدم موهامو شونه کردم و بستم يه برق لبم زدم بعد يه مانتوي صورتي کوتاه پوشيدم با شلوار سفيد و شال سفيد از اتاق رفتم بيرون همه چيز و با يه خدافظي سرسري تموم
کردم و کفشاي سفيدمو پوشيدم رفتم جلوي در شبنمينا رسيده بودن ......................رفتم سوار ماشين شدم شبنم و نيکا پيشه من پشت نشسته بودن .......شراره:خواهر شبنم......صندلي شاگرد......ناديا:خواهر
نيکا......رانندگي ميکرد ........................خلاصه راه افتاديم...........................همش احساس ميکردم يه اتفاقي قراره بيفته نميدونم براي من؟ خانوادم؟.................نميدونم ولي خيلي تو دلم آشوبه نميدونم
اسم اين حس و چي ميشه گذاشت ...............کلافگي؟عصبانيت؟بي حوصلگي؟شايدم يه ترس ؟!!!!آره ترس دارم نميدونم از چي از کي ولي خيلي ميترسم .................باره اولمه که اين ترس و دلهره افتاده
تو قلبم ..................خيلي استرس دارم ..............................همش احساس ميکردم يکي سايه به سايه دنبالمه نميدونم خودم فکر ميکردم توهم زدم اما اون روز جلوي در مطب احساس کردم صداي خش خشي
اومد اما وقتي برگشتم احساس کردم يکي فوري پشت دار و درختا قايم شد خيلي ترسيدم واقعا نميدونم چرا هيچ چيزي نميتونه آرومم کنه ........................حالا از اين فکرا خيلي ترسيده بودم جوري که چشمامو
بسته بودم ..........................با خوردن دستي روي بازوم از وحشت هيييييع کشيدم و پريدم بالا شبنم گفت:چته تو چرا اينجوري ميکني؟...................گفتم:هيچي.............چشماشو به يه حالت مشکوکي کرد
وگفت:تو حالت خوبه ؟.................سرم به علامت تاييد تکون دادم ............اونم ديگه حرفي نزد و رفت منم ديدم رسيديم از ماشين پريدم بيرون............................دنبال بچه ها راه افتادم رفتيم تو يه جاي
خوب فرحزاد نشستيم .....................بچه ها حرف ميزدن شلوغ بازي در مي اوردن ولي من نه!..............اصلا براي بچه ها قابل هضم نبود نميتونستن قبول کنن که من انقدر ساکت باشم انقدر تو خودم باشم
راستش خودمم تعجب کرده بودم من هميشه هر چقدرم که ناراحت بودم اصلا انگار نه انگار همش مي گفتم و مي خنديدم ولي اين دفعه اصلا نميتونستم همش تو خودم بودم ...........به بچه ها نگاهي انداختم و
گفتم:بچه ها من ميرم يه دوري بزنم همين طرفام !ميام زود..............ناديا گفت:باشه ! ولي تورو خدا دور نري تو اگه زبونم لال يه چيزيت بشه از پس مامان بابات بر نميايم ها!...............در جوابش فقط سري
تکون دادم و رفتم .............................همين جوري دارم قدم ميزنم ولي ميدونم کجا دارم ميرم!..................-هي !......................واااااي خدايا اين صداي کيه...................-هي دختر باتوام .........وااااي
بسم الله الرحمان الرحيم ...........خدايا خودت کمک کن .........................
اینم قسمتی از رمان
خوبه ؟
حالا بازم براتون میزارم فردا
نظر و سپاس یادتون نره :4chs:
اگه هر روز بزارم براتون! کم باشه ایرادی نداره ؟
من و فرناز پشت نشستيم و فرزاد صندلي شاگرد و فرشادم رانندگي مي کرد ......................نگاهي به فرناز انداختم ...............اووووووووخي آجي من و نيگاه کن .........ولي خدايي چقدر ناز بود
و با آرايش کمي ام که کرده بود خوشگل تر شده بود دماغ صاف و صوف لباي قلوه ايي ناز چشماي درشت قهوه ايي کلا ناز بود ......................اووووخي عزيزم ...........نگاهم رو فرناز قفل شده بود
بي اختيار دستم رفت سمت دستش .........دستشو گرفتم و نگاهي بهش انداختم برگشت نگاهم کرد و گفت:چيه ؟ چي شده؟ خوبي تو فرشته؟ چرا اينجوري نيگام ميکني؟..........لبخنده مهربوني زدم و گفتم:
نه ..يعني آره خوبم !!!!تو خوبي؟...فرناز خنده ايي کرد و گفت:والا.من که خوبم ولي فکر نکنم تو خوب باشي ..........گفتم:چرا من خوبه خوبم!!!!..........نگاهي به دوروورش انداخت و گفت:خداروشکر
که خوبي .......................لبخندي زدمو ديگه چيزي نگفتم سکوت کرده بوديم فقط صداي ضبط ماشين بود که سکوت و به هم ميريخت :
******
من عاشق حرف زدنات
دلم ميريزه با صدات
چشمنخوري با خوبيات
جونمو من ميدم برات
تا هميشه با من بمون
حسوديشون شه ديگرون
يه جوره خوبي با توام
يه جوره خوب و مهربون
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
تو فقط دلتوبده به دل من
غير من قيد همرو بزن
با نگات من و ميبري تا کجا
عزيزم
**عشق مني به خدا**
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
من عاشق حرف زدنات
دلم ميريزه با صدات
چشم نخوري با خوبيات
جونمو من ميدم برات
تا هميشه با من بمون
حسوديشون شه ديگرون
يه جوره خوبي با توام
يه جوره خوب و مهربون
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
نگاهتو ندزد ازم ميدوني
**عشق من کيه**
واااي همه چي عاليه
واااي چه حس و حاليه
تو آسمونا عزيزم جاي
*من*و*تو* خاليه 2
************************************ناصر زينعلي "عشق من کيه"
از هيچکدوممون صدايي در نميومد .................فرزاد دستشو دراز کرد و ضبط و خاموش کرد و گفت:اَه ...توام با اين آهنگات فرشاد خاک برسرت نکنن.........فرشاد از گوشه ي چشمش نگاهي به فرزاد
انداخت و گفت:مگه چشه؟ خيليم خوبه .چرا خاموشش کردي الاغ داشت حرف دل تورو ميزد عين گاو زدي خفش کردي..............فرزاد با عصبانيت داد زد:فرشاد!!!!!!!!!!!ببند دهنتو ...........فرشاد
قهقهه ميزد و فرزاد حرص مي خورد .......فرزاد هي غر غر مي کرد:زهرمار رو آب بخندي پسره ي احمق خر..بي شعور ...........فرشاد ديگه انقدر خنديده بود نميتونست رانندگي کنه ماشين و زد کنار
و سرشو گذاشت رو فرمون و شروع کرد غش غش خنديدن ...................ما با تعجب بهش نيگاه ميکرديم .............فرزاد آتيش گرفته بود عربده زد:درد کوفت مرض زليل مُرده چه مرگته؟ ...............
فرشاد سرشو از رو فرمون بلند کرد و با همون خنده گفت:واااااااااي خدا فرزاد عاشق شده ااااااااااااي خدااااااا .............فرزاد زد پس کلشو گفت:حناق ..مگه عاشق شدنه من خنده داره؟............فرشاد بازم
غش غش مي خنديد فرزاد عر بده زد:بابا ببند دهنتو ديگه الان سياه ميشي ميفتي رو دستمون هاا بعد ديگه نميتونيم به مامانت جواب پس بديم ............فرزاد اين دفعه بدتر جوري که گلوش داشت جر مي خورد
خنديد و گفت:آره بد تو از همه بدبخت تر ميشي ............فرزاد گفت: چرا..........فرشاد که همون طور ميخنديد گفت:من دارم به عاشق شدنه تو ميخندم اگه بميرم قاتلم تويي بد اونوخت هر کاري کني مامانم
ديگه بهت .............به اينجا که رسيد فرزاد داد زد:خفه شو احمق ...................فرشاد از روي فرمون بلند شد و براي اين که ديگه نخنده لبشو به دندونش گرفته بود اما قرمز شده بود .........ديگه نتونست
خودشو نگه داره در ماشين و باز کرد و پريد بيرون درو بست رفته بود کنار کنار وايساده بود همين جوري دلا راست ميشد و ميخنديد فرزاد برگشت پشت و رو به ما گفت:اين چش شد آخه يه هو؟......
فرناز با يه حالت غمگيني گفت:نميدونم فکر کنم رواني شده ...........فرزاد برگشت و نشست سر جاش کم کم فرزادم از خنده ي فرشاد خندش گرفت و افتاد تو خنده آقا حالا نخند و کي بخند اينم شد مثل
فرشاد در ماشين و باز کرد و پريد پايين رفت پيش فرشاد هم ديگرو بغل کرده بودنو مي خنديدن کم کم منم از خنده ي اونا خندم گرفته بود فرناز داد زد :نه فرشته تو ديگه جان هرکس دوست داري نخند
سعي کردم خودمو جمع و جور کنم برگشتم رو به فرناز گفتم:فرناز تو ميگي اينا به چي مي خندن؟.............فرناز گفت:والا منم نميدونم ................بعد از چند دقيقه فرزاد و فرشاد سوار ماشين شدن ديگه
خنده هاشونم تموم شده بود...................فرشاد استارت زد و راه افتاد فرزادم دستشو دراز کرد سمت ضبط و گفت:خوب!حالا مي خوام بازم سورپرايزتون کنم مي خوام براتو برقصم..........فرشاد خنديدو
گفت:ايول!الان يه آهنگ توپ ميزارم حال کنيم .............فرشاد آهنگ و گذاشت و گفت:بورو داش فرزاد!....................
***
چقدر خوبه که از اين دنيا
راحت احساس تو مي خوام
تو هر جا بري خوبه منم
پشت سرت ميام
چقدر خوشحالم از اين که
تو اينجايي کنار من تو هستي
و تموم شهر دارن پشت تو بد
ميگن
****
هواتو دارم هرشب هر روز
نفس مي گيرم از دنيات
چقدر احساس تو خوبه
چه عشقي داري تو چشمات
با اين حالي که من دارم
غرورم سهم تو ميشه ببين هر
روز اين دنيا با اسم تو شروع ميشه
*****
آهنگ ميخوندو فرزادم باهاش مي رقصيد و مسخره بازي در مي آورد من و فرناز غش کرده بوديم از خنده فرشادم که کلا همش ميخنديد
****
ميشينم رو به روي تو بازم محو چشمات ميشم
ببين تو بازي چشمات چه آسون کيش و مات ميشم
يه کاري کن که آغوشت فقط ماله خودم باشه
فقط مي خوام که آيندت تو يفال خوذم باشه
****
هواتو دارم هرشب هر روز
نفس ميگيرم از چشمات
چقدر احساس تو خوبه
چه عشقي داري تو چشمات
با اين حالي که من دارم
غرورم سهم تو ميشه
ببين هر روز اين دنيا
با اسم تو شروع ميشه
****
اين دو تيکه آهنگو فرزاد با خواننده داد ميزد البته داد که چه عرض کنم عر بده ميکشيد جوري که صداي خواننده به اون بلندي ديگه تو صداي عر بده هاي فرزاد گم شده بود
****
هواتو دارم هرشب هر روز
نفس ميگيرم از چشمات
چقدر احساس تو خوبه
چه عشقي داري تو چشمات
با اين حالي که من دارم
غرورم سهم تو ميشه
ببين هر روز اين دنيا
با اسم تو شروع ميشه ..........وووووووبازم چند باري خواننده تکرار ميکنه
*****************************امير تاجر "فال"
بعد از اين که آهنگ تموم شد فرزاد ضبط و خاموش کرد و گفت:حالا 2 دقيقه استراحت........................بعدم نفس عميقي کشيد و سرشو به پشت صندلي تکيه داد فرشاد برگشت سمت فرزاد و نيم نگاهي
بهش انداخت و با صداي آروم و مظلومي گفت:فرزاد ؟!! خوبي داش !..........فرزاد زير لب زمزمه کرد:آره !خوبم...................اما فرشاد فهميده بود که حاله فرزاد خوب نيست به خاطره همين گفت:بچه ها
يه چيز بگم پايه هستين؟...............فرزاد تکيه سرشو از پشت صندلي بلند کرد و گفت: چي شده ؟!! بگو من پايه ام اگه خُل بازيه ؟که من هميشه با خل بازياي تو موافقم ......فرزاد خنديد و گفت:ايول داش!
بعدم فرزاد ادامه داد ميگم بريم نفري يه دونه ساک کوچيک ببنديمو بريم فرنوشم ور داريم از اونورم بزنيم تو راه شمال !!!!چطوره؟؟؟؟.............گفتم:منم موافقم فقط کي بر ميگرديم ؟........فرزاد گفت:ببين
ما که براي فردا ظهر ناهار مهمون داريم ...فرشته توام نمي خواد نگران مدرست باشي چون من شماره ي خانوم مقامي دارم زنگ ميزنم ازش اجازه ميگيرم فرنازم که اين يه هفته دانشگاه نداره فرنوشم که
فکر نکنم مشکلي داشته باشه فرزادم که........فرزاد ؟! تو که مشکلي نداري ؟!!!.................فرزاد نگاهي به فرشاد کرد و گفت:نه فقط به خاطره اون ناراحتم همش فکر ميکنم اگه بگم بهش....فرزاد پريد
وسط حرفشو چند باري به فرمون ضربه زد و با صداي بلندي داد زد:واي ! واي ! فرزاد بس کن ديگه من مطمئنم اگه تو اين غرور لعنتي تو زير پا بزاري ميتوني بهش بگي اونم هيچي نمي گه منم ميدونم
که اونم دوست داره پس چرا لال موني گرفتي پسر؟!.................فرزاد گفت:درک کن فرشاد! نمي تونم ! تو خودت باشي مي توني غرورتو بزاري زير پات و بهش بگي ؟؟؟؟............اگه مثل الان تو
ديوونش باشم آره ميگم ............فرزاد پوفي کشيد و ادامه داد:پس بهش ميگم ..........فرشاد خنديد و گفت:آها الان به تو ميگن پسر خوب....باس بش بگي تا راحت شي .........بعدشم که من ميدونم داره
فرزاد با تعجب نگاهي به فرشاد کرد و گفت:چي چي داره ؟............فرشاد يه تار ابروشو پرت کرد بالا و گفت: دوست ديگه .......................فرزاد عصباني عَر بده زد :دوست پسر داره؟!.....فرشاد از
سر عصبانيت نفسشو با صدا فوت کرد بيرون گفت:نه احمق دوست پسر نداره .........فرزاد اخم کردو خيلي بامزه انگشت اشارشو گرفت سمت خودشو گفت:من دوست دختر دارم؟!.........فرشاد عصباني
داد زد:تو تو عمرت با يه دختر بچه ام دوست نبودي بچه که بودي يا گريه دخترارو در مي آوردي يا ميزديشون يا که عرسوکاشونو ميدزديدي پاره ميکردي دوباره ميدادي بهشون...............بعدم که بزرگ
شدي رفتي سر درس شب و روزت با درس مي گذشت شدي يه پسر 20 ساله بازم دوست دختر نداشتي 27 سالت شد بازم دوست دختر نداشتي البته بگما تو 27 سالت بود مهندس شده بودي اون موقع که
هيچ پُخي نبودي دخترارو آدمم حساب نمي کردي چه برسه به اين که مهندس شده بودي مي خواستي دوست دختر داشته باشي بلههههه داشتم مي گفتم 27 سالگي چشمت وا شد عاشق يه دختر شدي که اونم
گذاشت رفت ماشاالله ديگه هيچي ديگه ....خيلي آدم بودي حالا اين و ديگه مامان بابات بايد کجاي دلشون ميذاشتن بله و همچنان تو 30 سالت شد هنوز يالغوز بودي و زن نداشتي بله و همچنان عاشق همون
دختره بودي بهههههله تا اين که شد الانت 33 سالته ولي همچنان عاشق و يالغوز حالا اگه عاشق يکي ديگه بودي حرفي نبود تو هنوزم عاشق همون دختره ايي خدا به تو عقل بده الانم که دختر برگشته و
دوست داره اين زبون بي صاحابتو تکون نميدي زر زرتو بکني ..................فرزاد بيچاره هم عصباني بود هم خندش گرفته بود گفت:فرشاد تو چقدر زو ميزني !آخه چه خبرته پسر همه زندگي نامه منو
ريختي بيرون مرده شورتو ببرن مي خوايي منم زندگي نامتو بريزم بيرون حال کنيم ......بچه پروو همچين من و مسخره ميکنهکه انگار مثلا خودش چي بود اصلا بگو ببينم تاحالا تو عمرت خودت چندتا
دوست دختر داشتي که اينجوري زرزر زيادي مي کني ؟............فرشاد از گوشه ي چشمش نگاهي به فرزاد انداخت و گفت: بله و اما اين آقا فرزاد يه دوست داشت از خودش خاک بر سر تر اسم دوست
فرزاد فرشاد بود و اين پسر چلمنگ دست و پا چلفتي بود در طول عمرش يه دونه دوست دخترم نداشت هيچ ! تازشم بچه که بود همش تو کوچه از دخترا کتک مي خورد سالي دوبار مي خورد زمين و تو
هر دفعه اي که گوز مي شد تو زمين امکان نداشت دستش پاش خلاصه يه جاش مي شکست ديگه تازشم چي فکر کردي اين فرشاد بيچاره همش درس مي خوند ......صبح تا شب شب تا صبح بعد از چند
سالي بلند شد رفت کانادا که شرکت ورشکست شده دوستشو درست کنه اما معلوم نشد چي شد دوستش و گم کرد همون فرزاد و ها بععععله و اين شد که فرشاد که دکتر روانشناس داشت ميشد تو دانشگاه کانادا
شروع کرد به تحصيل از اونورم شرکت دوستشو اداره مي کرد حالا از يه رو درس از يه رو شرکت تو بد مخمصه ايي گير کرده بود همش اين دوستش و فحش مي داد و غر ميزد که آخه خاک تو سرت فرزاد
حناق بگيري بميري من از دستت راحت شم آخه تو که خودت تو ايراني شرکتت تو کانادا چه گوهي مي خوره آخه احمق خر تو که شرکتت و انداختي رو سر من اگه يکي ميومد ازم مدرک مي خواست
چي مي گفتم ..مي گفتم ببخشيد من مهندس معمار نيستم دکتر روانشناسم ولي دارم شرکت معماري اداره مي کنم .......دِ آخه چقدر اين فرزاد گاو آخه .....هيچي ديگه خلاصه اين فرشاد شرکت و راست و ريست
کرد و يه مهندس معمار گذاشت اونجا جاي خودش بعد گورشو گم کرد اومد ايران بعد که اومد تو خونشون همون دوست خاک بر سرشو ديد اما نشناختش بعد که يکم قضيه پيچيده شد فرزاد خودشو معرفي
کرد و گفت که همون دوست خره ي فرشاد خلاصه اينا بعد اين همه سال همو پيدا کردن الانم خيلي شيک دارن ميرن مطب فرشاد و ببينن به همين راحتي .............فرزاد که بيچاره از خنده پهن زمين شده
بود من و فرنازم داشتيم مي خنديديم ولي فرشاد خودش عين خيالشم نبود خيلي ريلکس داشت رانندگيشو مي کرد ..............فرزاد به فرشاد در گوشي چيزاي گفت که ما نفميديم ولي بعد اين که حرفش تموم
شد غش غش با فرشاد مي خنديدن ...........بعد چند دقيقه رسيديم دم مطب از ماشين پياده شديم فرشاد با دستش ساختمون و نشون داد و گفت:بريد ديگه چرا وايساديد...........................اووووووووووووف
چه ساختموني ايول !!!!! تو بهترين محله اي خدا چه داداشي داشتيم ما نمي دونستيم خلاصه جونم براتون بگه که رفتيم بالا .........توي مطب نشستيم خيلي شيک بود فرشاد مي گفت که همه ي وسايلشو خودش
خريده و دستور داده که چجوري بچينن.......................ولي خدايي خيلي قشنگ بود خيلي با کلاس بود من که دهنم باز مونده بود حالا از همه اينا که بگزريم چه سليقه ايي داره فرشاد !!!!!خدايش سليقش
حرف نداره ..................جلوي در ساختمون يه تابلوي خيلي بزرگ زده بودن که روش نوشته بود :
"دکتر فرشاد مطبوع"
اووووووووخي نازي داداشم آقاي دکتر شده عزيزم :^
البته از حق نگزريم خواهرمم داره براي کارشناسيش مي خونه اونم فردا پس فردا ميشه خانوم مهندس ايول ! اونقدري که من ذوق ميکنم فکر نکنم خودشون ذوق بکنن
از در مطب اومديم بيرون فرزاد گفت:خوب ديگه من برم خدافظ .............فرزاد پشتشو کرد و داشت مي رفت که يه هو فرشاد دستشو دراز کرد از پشت گردن فرزاد و گرفت و کشيدتش عقب و گفت:غلط
ميکني ميريم خونه ي ما فهميدي ؟.................فرزاد نگاهي به من و فرناز انداخت و گفت:باشه بابا حالا ولم کن گردنمو شيکوندي کودَن ................فرزاد دستشو ورداشت و گفت :خوب من امروز خيلي
رانندگي کردم خسته ام برا همينم فرزاد باس بشينه پشت فرمون ...............فرزاد چپ چپ نگاهي به فرشاد انداخت و گفت:نفهم ! من حس و حالشو ندارم ..........فرشاد نگاهي به فرناز انداخت و گفت: فرناز
باس خودت بشيني ...............فرناز جيغ خفيفي زد و گفت:ايول! ................هممون سوار ماشين شديم فرشاد صندلي شاگرد نشت فرنازم که رانندگي مي کرد من و فرزادم پشت نشستيم ...........اي خداااااا
من و بکش راحت شم ...............همين که نشستيم اين فرزاد شروع کرد عشوه اومدن ................انقدر بامزه ادا در مياورد من غش کرده بودم ..............بيشعور همش عشوه ميومد ادا در مياورد تا فرشاد
برميگشت نگاه ميکرد آروم و مظلوم ميشست روشم ميکرد به طرف پنجره که يعني من کاري نمي کنم اين همين جوري داره ميخنده ..........................فرشاد و فرناز فکر کرده بودن من ديوونه شدم نگاهي
به فرزاد انداختم گفتم شايد قلقلکي باشه ولي اگه نباشه چي ضايع ميشم ميره .....اشکال نداره حالا من قلقلکش ميدم مي فهمم هست يا نيست دستمو يواشکي دراز کردم سمت فرزاد بعد شروع کردم يواشکي اما
تند تند قلقلک دادن فرزاد همين دستم که خورد بهش شروع کرد جيغ جيغ کردن و بعدم افتاد تو خنده آقا جان حالا نخند کي بخند منم آروم نشستم رومم کردم طرف پنجره که يعني کار من نيست اين ديونه اس
فرشاد برگشت نگاهي کرد و بعد آروم زمزمه کرد :اين دوتا روانين ...................................بعدم دوباره روشو برگردوند و نشست ..دوباره دستمو دراز کردم و يواشکي قلقلکش دادم آقا ديگه از خنده افتاده
بود کف ماشين ..............اووووووخي بيچاره فرزاد دلم واسش سوخت .............ديگه يواشکي قلقلکش نمي دادم همين جوري هي قلقلکش ميدادم فرشاد برگشته بود سمت پشت و از خنده ي فرزاد مي خنديد
فرزاد در همون حالت با جيغ جيغ گفت:ولم کن مردم................گفتم:تا نگي تو کرم مي ريختي من ميخنديدم دست از سرت بر نمي دارم............فرزاد گفت:من تسليم! غلط کردم بعد داد زد:بابا من اذيتش
کردم خنديد اين ديوونه نيست............اين جملرو که گفت:دست از قلقلک دادنش برداشتمو نشستم سر جام ................فرزاد همون جوري لم داده بود به صندلي دتشو گذاشته بود رو شکمش هي آه و ناله ميکرد
بعد چند دقيقه که حالش بهتر شد بلند شد خودشو جمع و جور کرد و درست نشست ....................تو فکراي خودم بودم که ماشين از حرکت وايساد بعد فهميدم که رسيديم و تو پارکينگ خونه ايم ..........در
ماشين و باز کردم و رفتم پايين .....................سوار آسانسور شديم و رفتيم بالا به در خونه رسيديم .......زنگ زديم همين که مامان در و باز کرد چشمش که به فرزاد افتاد دست فرزاد و گرفت و کشيدش تو
خونه و فرزاد و بغل کرد .....................مامان با حالت غمگيني گفت:طاقت نياوردي بهش گفتي؟..............فرزاد خنديد و گفت:خاله جون من بايد باهات حرف بزنم ..............مامان مخالفتي نکرد و با فرزاد
رفتن سمت اتاق مامانينا .............من و فرناز و فرشادم رفتيم سمت هال و نشستيم رو مبل بلند شدم مثل دزدا که آروم آروم راه ميرن قدم ور ميداشتم يه کمم کمرمو خم کرده بودم داشتم مي رفتم سمت در اتاق که
فرشاد داد زد : فرشته بيا بشين فضولي نکن !.....رو پاشنه پام چرخيدم و انگشت اشارمو گرفتم جلوي لبام و گفتم:هييييييييييييييييييييييييييييس !..............فرشاد خنده ي ريزي کرد و هيچي نگفت........رفتم سمت
در اتاق هر چي گوش ميکردم فقط صداي خيلي آروم فرزاد اونم تازه فقط بم بودن صداش به گوشم مي خورد نمي فهميدم چي داره ميگه به مامان ............تقريبا يه 20 دقيقه ايي اونجوري وايساده بودم فرشاد
و فرنازم ساکت بودنو حرف نميزدن ............بعد چند دقيقه احساس کردم ديگه صدايي نمياد يه هو در باز شد وووووو................ههههههههههههيييع واااااي که بازم لو رفتم .......فرزاد و مامان تو چارچوب
در وايساده بودنو من و نگاه مي کردن ..........مثل خنگا نگاهشون ميکردم بعد با دوتا انگشتام سرمو خاروندمو گفتم:امممم چيزه ...من داشتم از اينجا رد ميشدم ....بعد چشمم افتاد به در اتاق نگران شدم گفتم
نکنه يه وقت اينا اون تو نفله شده باشن .................چشم تون روز بد نبينه اين نفله هرو که گفتم مامان چشماشو درشت کرد و بعد داد مصنوعي به طرز شوخي زد و گفت:آدم به مامانش ميگه نفله!؟.......
فرزاد از موقعيت سوء استفاده کرد و کله شو به چپ و راست تکون داد و گفت:نچ ! نچ ! نچ !...بي ادب ...................چشم غره ايي بهش رفتم و گفتم:تو يکي فکتو ببند که همه آتيشا از گور تو بلند ميشه
بهدشم با جيغ جيغ ادامه دادم:احمق...خر....بي ادب عمته .....خرمالو خرک .........فرشاد غش غش داشت مي خنديد فرنازم شروع کرد به خنديدن ............حسابي عصباني بودم انقدر حرصي شده بودم که
داشتم سکته ميکردم احساس ميکردم الاناس که چشمام از کاسش بيفته بيرون خنده ي فرناز و فرشاد و فرزاد و مامان بد رو عصابم بود براي اين که به مامان بي احترامي نکنم داد زدم:زهرمار شما سه تا
بزغاله ها ببنديد غار غارتونو ...................يه هو خونه ساکت شد کسي نه ميخنديد نه حرف ميزد ......................اشک تو چشمام جمع شده بود هيچ وقت دوست نداشتم جلوي کسي ضايع بشم هميشه مي خواستم
به همه صابت کنم که هيچ وقت ضايع نميشم خيلي قويم اما الان ضايع شدم احساس کردم غرورم رفت کف پام .................به فرزاد و فرناز و فرشاد يه نگاهي انداختم بعدم از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز
کردم نشستم رو تختم گوشيمو برداشتم و نگاهي بهش انداختم از شبنم اس اومده بود باز کردم متن اس :
ميايي امشب شام بريم بيرون خواهرمم هست نيکام با خواهرش مياد توام اگه خواستي بگو فرناز بياد
بهش جواب دادم که :
ميتونم تنها بيام حوصله اينارو ندارم ؟
بعد از چند دقيقه جواب داد:
آره تنهام ميتوني بيايي به مامانت بگو ببين اجازه ميده
جواب دادم:
باشه از مامانم مي پرسم خبرت مي کنم
بلند شدم رفتم در اتاق و باز کردم وقتي رفتم بيرون متوجه شدم بابا اومده خونه تو هال نشسته بودنو در حال خوش و بش بودن رفتم پايين بابا تا منو ديد بلند شد اومد سمتم و گفت:به به خانوم خوکشله چطوري
بابا؟...........رفتم تو بغلش گفتم:خوبه خوبم !............بعد صدامو لوس کردمو گفتم:بابايي ؟!..............بابا که خودش فهميده بود يه چيزي مي خوام گفت:بگو چي مي خوايي؟!..........نگاهمو مظلوم کردمو
گفتم:امشب دوستام مي خوان برن بيرون نيکا و شبنم اما خواهر شبنمم هست که از ما مواظبت کنه ميزاري برم؟!.....اين ميزاري برمشو انقدر مظلوم گفتم که خودم دلم براي خودم سوخت ..........بابا نگاهي
که احساس کردم ناراضي انداخت و گفت:امشب مي خواستيم با فرزاد بريم بيرون .................لبامو تو دهنم جمع کردم و گفتم:بابا از اين روزا براي من و دوستام کم پيش مياد .....شمام اگه دوست داريد بريد
چون من اگه خونه ام بودم نميومدم......................بابا نگاه متعجبي کرد و گفت:باشه اگه دوست داري برو..............لپش و بوس کردمو پريدم تو اتاقم به شبنم اس دادم:
حله ميام
شبنم جواب داد:
باشه پس تا 15 دقيقه ديگه آماده باش
ديگه چيزي نزدم ..................بلند شدم موهامو شونه کردم و بستم يه برق لبم زدم بعد يه مانتوي صورتي کوتاه پوشيدم با شلوار سفيد و شال سفيد از اتاق رفتم بيرون همه چيز و با يه خدافظي سرسري تموم
کردم و کفشاي سفيدمو پوشيدم رفتم جلوي در شبنمينا رسيده بودن ......................رفتم سوار ماشين شدم شبنم و نيکا پيشه من پشت نشسته بودن .......شراره:خواهر شبنم......صندلي شاگرد......ناديا:خواهر
نيکا......رانندگي ميکرد ........................خلاصه راه افتاديم...........................همش احساس ميکردم يه اتفاقي قراره بيفته نميدونم براي من؟ خانوادم؟.................نميدونم ولي خيلي تو دلم آشوبه نميدونم
اسم اين حس و چي ميشه گذاشت ...............کلافگي؟عصبانيت؟بي حوصلگي؟شايدم يه ترس ؟!!!!آره ترس دارم نميدونم از چي از کي ولي خيلي ميترسم .................باره اولمه که اين ترس و دلهره افتاده
تو قلبم ..................خيلي استرس دارم ..............................همش احساس ميکردم يکي سايه به سايه دنبالمه نميدونم خودم فکر ميکردم توهم زدم اما اون روز جلوي در مطب احساس کردم صداي خش خشي
اومد اما وقتي برگشتم احساس کردم يکي فوري پشت دار و درختا قايم شد خيلي ترسيدم واقعا نميدونم چرا هيچ چيزي نميتونه آرومم کنه ........................حالا از اين فکرا خيلي ترسيده بودم جوري که چشمامو
بسته بودم ..........................با خوردن دستي روي بازوم از وحشت هيييييع کشيدم و پريدم بالا شبنم گفت:چته تو چرا اينجوري ميکني؟...................گفتم:هيچي.............چشماشو به يه حالت مشکوکي کرد
وگفت:تو حالت خوبه ؟.................سرم به علامت تاييد تکون دادم ............اونم ديگه حرفي نزد و رفت منم ديدم رسيديم از ماشين پريدم بيرون............................دنبال بچه ها راه افتادم رفتيم تو يه جاي
خوب فرحزاد نشستيم .....................بچه ها حرف ميزدن شلوغ بازي در مي اوردن ولي من نه!..............اصلا براي بچه ها قابل هضم نبود نميتونستن قبول کنن که من انقدر ساکت باشم انقدر تو خودم باشم
راستش خودمم تعجب کرده بودم من هميشه هر چقدرم که ناراحت بودم اصلا انگار نه انگار همش مي گفتم و مي خنديدم ولي اين دفعه اصلا نميتونستم همش تو خودم بودم ...........به بچه ها نگاهي انداختم و
گفتم:بچه ها من ميرم يه دوري بزنم همين طرفام !ميام زود..............ناديا گفت:باشه ! ولي تورو خدا دور نري تو اگه زبونم لال يه چيزيت بشه از پس مامان بابات بر نميايم ها!...............در جوابش فقط سري
تکون دادم و رفتم .............................همين جوري دارم قدم ميزنم ولي ميدونم کجا دارم ميرم!..................-هي !......................واااااي خدايا اين صداي کيه...................-هي دختر باتوام .........وااااي
بسم الله الرحمان الرحيم ...........خدايا خودت کمک کن .........................
اینم قسمتی از رمان
خوبه ؟
حالا بازم براتون میزارم فردا
نظر و سپاس یادتون نره :4chs: