اداااااااامه::
چشمام به راه گوشیم سفید شد،خبری نشد،حتی از مهران،چشمام داشتن درد میگرفتن،من کلی
خسته بودم،تازه ساعت ده شده بود.میتونستم تا ساعت دو یه استراحتی بکنم.گوشیمو روی
ساعت دو تنظیم کردم وبه خواب رفتم....
.... سراسیمه توی جام نشستم،به صفحه گوشیم نگاه کردم.چند دقیقه مونده بود که ساعت دو
بشه،گوشیم رو از روی آلارم برداشتم؛آروم در اتاق رو باز کردم ونگاهی به بیرون انداختم،لامپ
اتاق خانوم شریفی خاموش بود،یعنی قرصش رو خورده ؟! همچین فرقی هم نمیکنه خورده باشه یا
نه چون اون که نمیاد در اتاق من رو باز کنه! دوباره برگشتم داخل وچراغ قوه رو برداشتم واز اتاق
خارج شدم،خونه توی تاریکی مطلق بود،فقط نور ضعیف لامپ کوچکی باعث میشد چند تا پله ی
اول رو ببینم.دراتاق رو به آرامی بستم واز پله ها پایین رفتم،چراغ قوه رو روشن کردم وتا دم در
راه رو نمایان کردم،دستگیره رو پایین دادم،در قفل بود،کلید روی در بود،کلید رو چرخوندم، هنوز
هیچ کاری نکرده قلبم توی دهنم بود!دوباره نگاهی به ابتدای پله ها انداختم،شاید فکر میکردم
خانوم شریفی داره نگاهم میکنه،خبری نبود. در رو باز کردم هوا گرم بود وراکد،نفس عمیقی
کشیدم واز خونه خارج شدم،چراغ قوه رو خاموش کردم،مهتاب حیاط رو کمی روشن کرده بود،راه
زیادی بود تا عمارت قدیمی،من چه جراتی داشتم!!!! آهسته به سمت عمارت قدیمی گام
برداشتم،دلم پیچ میخورد،نگاهی به استخر انداختم،اتفاق یه هفته پیش توی ذهنم مجسم شد،یه
دختر با سر وضع آشفته وموهای آشفته تر..نگاهم رو روی عمارت قدیمی ثابت کردم،کسی که روز
اول پشت پنجره بود،نمیدونم مرد بود یا زن اما یه حسی از درون بهم میگفت این ها دونفر
متفاوت بودن.دیوار ساختمان خانوم که تمام شد استرسم چند برابر شد وته مانده ی شجاعتم پر
کشید.نگاهم رو چرخوندم وبه دیوار ته باغ نگاه کردم،اگه اون بازهم به همون سرعت بدوئه من
هیچ کاری از دستم برنمیاد،چشام داشت از جا در میومد،من برم عمارت قدیمی که چی بشه؟ اگه
همه ی این احساسات ضد ونقیضم درست باشه ومن با چیزهای عجیب وغریب روبرو بشم چی؟!
من به اون عمارت نمیرم،تا همینجاش هم بیش از حد تحملم جلو رفتم،عزم برگشتن داشتم،دوسه
قدم عقب گرد کردم وبعد تمام رخ برگشتم که برگردم داخل ساختمون اما یه نفر جلوی در
ایستاده بود،تو جام خشک شدم،فکرکردم خانومه ،داشتم توی ذهنم دلیل جمع وجور میکردم که
متوجه شدم خانوم نیست،اون یه دختر جوون بود...یه دختر آشفته... با لباسهای خیس.... وموهای
پریشون که روی صورتش ریخته بود...آب دهنم خشک شد. لبهام به سختی باز شد: تو کی
هستی؟
لبهاش خندید...یه لبخند بسته... چشمامو تنگ تر کردم تا دقیق تر ببینم. هوا هنوز راکد بود اما
موهای اون شروع به حرکت کرد... صورتش...نه... شدت حرکت موهاش به عقب بیشتر شد،نصف
سرش از جای رویش موهاش....
توجام نشستم،قلبم...قلبم به وضع وحشتناکی میزد.،آب میخواستم اما کی جرات داره الان بره
پایین،دستمو گذاشتم روی قلبم،خواب بود... یه خواب وحشتناک،حتی واسه ثانیه ای نمیخوام
صورتش رو به یاد بیارم.از جام بلند شدم، شاید اگه باد به صورتم میخورد حالم بهتر میشد،پرده
رو با شدت کنار زدم،اون با همون صورت بریده شده اش پشت پنجره چسبیده به شیشه بود،جیغ
کشیدم.
توجام نشستم،...نیشگونی از پشت دستم گرفتم،این دفعه بیدار بودم.نگاهی به گوشیم
انداختم،ساعت تازه دوازده شب بود،و هنوز ساعت گوشیم روی تنظیم بود.
اون شاید میخواسته با این خواب بهم بفهمونه که نباید به اون خونه برم!هنوز تا ساعت دو کلی راه
بود وچشمای من مثل چشمای قورباغه باز بود،به گوشی مهران تک زدم،یه ربع صبر کردم خبری
نشد،عجب گوش به زنگ بود! بعد به ترانه وزهرا همزمان تک زدم،نامردا هیچ کس به این فکر
نمیکرد که من شاید ترسیده باشم! البته واقعاً ترسیده بودم،حالا که خیالم راحت شده بود اینها
همه اش یه خواب بوده، داشت صحنه های خوابم جلوی نظرم میومد،صورت اون دختره، موهای
کوتاه وبلندش،وقسمتی از پیشونیش که مونداشت،..ترس دوباره بهم غلبه کرد،همه ی هم اتاقی
هام این موقع خونه هاشون بودن،تازه اگر هم نبودن اونقدر اقتصادی عمل میکردن که مطمئناً اگه
من تک میزدم اونها هم در جوابم تک میزدن، شروع کردم به خوندن مسیج هام،چشمم به پیام
رسولی افتاد،با خودم گفتم: شاید بیدار باشه!
همینطوری تک زدم،سریع هم پشیمون شدم،اگه زنگ نزد چی؟ ببین چجوری خودمو ضایع کردم!
اگه یکی از بچه های کلاس الان پیشش باشه چی؟ آخه میدونستم با چند نفر اینجا خونه
دارن،ولی نمیدونستم با کیا.
تو همین خود درگیری ها بودم که شماره اش افتاد روی گوشیم، داشت زنگ میزد،حالا چی
میگفتم؟ اصلاً ترسم پرکشیده بود وحالا به غلط کردن افتاده بودم؛چاره چیه؟ دکمه اتصال رو
زدم: سلام
رسولی با همون متانت همیشگی: سلام خانوم ناصری،شبتون بخیر
به گوش برادری،عجب صدایی داشت! به خودم مسلط شدم: خیلی با خودم فکر کردم،وبه این
نتیجه رسیدم که به حرفهاتون گوش بدم.
نفس عمیقی کشید: خوابگاهی؟
چه صمیمی! جواب ندادم،خودش ادامه داد: البته فرقی هم نمیکنه،مهم اینه که قابل دونستین که
به حرفهام گوش بدین،حتی شده نیمه شب!
متلک انداخت؟ این الان به من متلک انداخت؟ ...آره متلک انداخت،ولی چه مودبانه! چرا
نمیتونستم گوشی رو قطع کنم؟ فقط به خاطر ترسی که داشتم؟!
با صدایی که توش موج خنده داشت گفت: انگار فقط میخواین حرفهای من رو گوش کنین که اصلاً
حرفی نمیزنید!
لبخندی زدم وگفتم: من اصلاً به ساعت نگاه نکردم.
با صدای آرومی گفت: خوشحالم. چون اونطوری مجبور بودم تا صبح بیدار بمونم.
وای خدای من یکی منو بگیره....خنده ی گیج وبی مفهومی کردم،وسریع به خودم مسلط شدم
وگفتم: ترم تابستون برداشتین؟
جواب داد: نه،
با نگرانی گفتم: یعنی الان شهر خودتونین؟
باز هم با همون لحن آرام: نه
ساکت شدم،آروم گفت: به قول سهیلی
از تو پنهان چه کنم؟ همچو همایی زقفس
بهر پرواز به سویت هوس پر کردم.
غلط نکنم این پسره حالش ناخوش بود وداشت چرند میگفت!،ادامه داد: خانوم ناصری من به
هرشکلی که یه پسر میخواد برای دختری جلب توجه کنه به شما نزدیک شدم،نمیخوام دلیل
جواب منفیتونو بگید، خودم میدونم؛شما اولین دختری هستید که من دلم براش لرزید، روز آخر
کلاس فارسی عمومی،چند نفر توی کلاس موندیم،شما به سمت استاد پهلوانی رفتین وشعرهایی
رو خوندین که من مسخ شدم. حتی استاد هم تحت تاثیر بود اما من خیلی زودتر از اینها فکرم به
شما مشغول شده بود ودلیلش رو نمیدونستم،اما اونروز به خودم اعتراف کردم که این کششی که
نسبت به شما داشتم یه احساس قلبیه. شاید اول فقط برای دوستی جلو اومدم اما بعدش نظرم
تغییر کرد؛ منتظر بودم کتاب شعر رو معرفی کنی اما گفتی مال خودته، بعدش هرچی به استاد
اصرار کردم پوشه شعرهاتونو بده گفت : باید ازتون اجازه بگیرم. از وقتی فهمیدم شاعر مورد
علاقه ات مهدی سهیلیه،همه شعرهاشو حفظ کردم.
صداش کمی اوج گرفته بود اما همچنان وقار رو میشد از تک تک حروفش حس کرد: خانوم
ناصری من، من اینشکلی ام،بلد نیستم اونطور که باید از احساسم حرف بزنم، نمیگم هرچی بخوای
فراهم میکنم،اما همه سعیم رو میکنم،نمیگم به من جواب مثبت یا منفی قاطعانه بدین،اما
فقط...فقط تا آخر تابستون پابند کسی نشین.میتونم چنین درخواستی ازتون داشته باشم،نه؟!
خوش به حالش چقدر راحت حرف زد! با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم: باشه
صداش ذوق گرفت: ممنونم...ممنون
با لحن شلی گفتم: شب بخیر
وگوشی رو قطع کردم.حالا نه که خواستگارام تا سر کوچه صف کشیدن! مجبورم تا آخر تابستون
صبر کنم،چه کار سختی! نفسمو بیرون فرستادم وبا بغض زیر لب گفتم: تو هم اگه از اوضاع
خانواده ی من با خبر بشی دیگه سمت من نمیای...
اشکی از چشمم چکید بروی گونه ام،سرمو روی زانوهام گذاشتم وترس ناشی از این خونه وحس
قشنگ صحبت های رسولی و شرایط زندگیم ،همه وهمه به شکل گریه ظاهر شد.
قبل از اینکه ساعت یک بشه خوابم برد،یعنی ترس بهم غلبه کرد وخودم رو قانع کردم که به
عمارت قدیمی نرم.
یک هفته به همین منوال گذشت،هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود،حتی از حموم هم استفاده
میکردم،اما شکل استفاده کردنم خیلی خنده دار بود،مثلاً چشمهامو اصلاً نمیبستم،ولباسی که از
تنم در میاوردم رو جلوی آینه به لبه هاش آویزون میکردم تا چیز خاصی توش نبینم،تمام روز رو
تصمیم میگرفتم که شب برم عمارت قدیمی اما شب که میرسید دوباره ترس وباز هم خواب های
مشابه.
هفته ی اول مرداد بود،رفته بودم توی حیاط و روبروی تراس اتاق خانوم سمت دیگه ی استخر
روی نیمکت نشسته بودم،روز قبل از کسرا خواسته بودم بذر گل بگیره ودستی به سروگوش باغ
بکشه،داشتم نگاهش میکردم.البته بهونه نگاه کردنم کسرا بود،چشمم همه جا میچرخید وهمه
اش منتظر بودم یه چیز عجیب ببینم.رو به کسرا با صدای آرومی گفتم: تو از اون ساختمون چی
میدونی؟
کسرا رد نگاهم رو دنبال کرد وبعد از نگاه به عمارت قدیمی پوفی کرد ودوباره به کارش مشغول
شد،ادامه دادم: جن ها اینقدر خودشونو تابلو نمیکنن که همه صداشونو بشنون!
کلافه نگاهم کرد وزیر لب گفت: استغفرالله؛دختر تو به این کارها چیکار داری؟!
نگاهم رو روی خونه قدیمی ثابت کردم وبا صدای آرومی گفتم: خودت هم خوب میدونی که اون
روز صدای شکستن ربطی به اجنه نداشت،مگه نه!
بعد منتظر بهش نگاه کردم،نفس عمیقی کشید وگفت: تو بعد از تابستان از اینجا میری وشاید
هیچ وقت یادت نیاد که چنین باغی وجود داشته،پس به باقی چیز ها کاری نداشته باش.
تا خواستم چیزی بگم اومد میون کلامم و وادار به سکوتم کرد: هر خانه یه راز داره،تو حاضری راز
خانه خودت رو فاش کنی؟
ساکت شدم،صدای در بلند شد،کسرا بیلش رو به در تکیه داد وبه سمت در حیاط رفت،با نگاهم
دنبالش کردم،خانوم هم اومد روی تراس اتاقش،کسرا در رو باز کرد،سهیل بود،پسر خانوم اما این
بار بدون پویان.
از جام بلند شدم واز همون راه دور به هم سلام کردیم وسهیل وارد ساختمون شد.دوباره سر جام
نشستم؛کسرا نزدیکم شد وبیل رو برداشت ورفت سراغ یه قسمت دیگه،معلوم بود حسابی از
دستم عصبانیه.
یکی از چیزهایی که من بابتش واقعاً خدا رو شکر میکردم این بود که گوشیم توی این گورستان
آنتن میداد! گوشیم زنگ خورد،مهران بود،جواب دادم: بله؟
مهران: سلام مهنازی،خوبی؟
با بی حوصلگی جواب دادم: چیه؟ باز چیکار کردی که خوشحالی؟
مهران با ناراحتی گفت: این چه طرز حرف زدنه مهناز؟ مگه تو همینو نمیخواستی که بابا محکم
باشه!
با بغض گفتم: نه به این قیمت که مامان بذاره بره وچهار روز ازش بی خبر باشیم!
مهران گفت: همچین هم ازش بی خبر نیستم!میدونم خونه دوستشه.
ساکت شده بودم،مهران با لحن دلجویی گفت:مهناز جان؟ درست میشه،بعدش هم! ما این همه
سال بدون توجهِ مادرمون بزرگ شدیم،از این به بعد هم...
گریه ام گرفت وبه فس فس افتادم،مهران ساکت شد،بعد با لحن متعجب وناراحتی گفت:داری
گریه میکنی؟! برای کی؟ برای کسی که در حقت مادری نکرده!
گوشی رو قطع کردم،هرچی بود مادرم بود وحضورش توی اون خونه واجب! شاید من ومهران
بهش احتیاجی نداشتیم،اما بابام چی؟! اون یه مرد بود،دوست نداشتم برای برطرف شدن نیازش به
زنهای بد رو بیاره.
مهران دوباره تماس گرفت بهش پیام دادم: فقط وقتی جوابت رو میدم که مامان برگشته باشه.
هنوز پیام تحویلم نیومده مهران جواب داد: به تَهِ پام
کسرا داشت مشکوک نگاهم میکرد،بذار اونقدر نگاه کنه که جونش درآد،به قول خودش هرکی
توی خونه اش یه راز داشت،بعد تو دلم با خباثت تمام گفتم: ولی من بی خیالِ راز این خونه
نمیشم.
نمیدونم روی چه حسابی ولی مطمئن بودم که همه چیز اون چیزی نیست که کسرا میدونه! یعنی
راز این خونه بیشتر از دونسته های کسراست.
به اتاق خانوم نگاه کردم، از همین جاهم میتونستم حالتهای عصبی سهیل رو ببینم،یه نفس راحت
کشیدم،خانوم آدمه،و شک شاهین بی پایه واساسه، اگه به فرض خانوم آدم نبود پس سهیل اینجا
چه غلطی میکرد؟ بعد خودم به خودم جواب دادم: شاید خودش رو به شکل خانوم درآورده سهیل
هم این موضوع رو متوجه نشده! تنم لرزید،از جام بلند شدم؛با حرص به کسرا نگاه کردم، تا نگاهم
کرد با غیظ رومو ازش گرفتم ورفتم توی خونه،لابد الان با خودش فکر میکنه من ناراحتی اعصاب
دارم!
رفتم توی آشپزخونه پیش زری،اونقدر نگاهش کردم که صداش دراومد: باز چیه؟
قیافه ام رو مظلوم کردم: شوهرت خیلی آدمو اذیت میکنه.
زری ابروهاشو از تعجب بالا برد: تو هم که هیچ کاری نکردی!
پوفی کردم وگفتم: من فقط خواستم در مورد اون خونه قدیمیه ته باغ یه کم توضیح بده
زری لبخند زد: به من که زنشم هیچی نمیگه! اونوقت بیاد به تو...
حرفشو نصفه گذاشت،به پشت سرم نگاه کردم،سهیل داشت نزدیک آشپزخونه میشد،دوباره
سلام کردم،سهیل هم کمی سرش رو به نشونه ادب خم کرد وگفت: میشه با هم صحبت کنیم؟
سرم رو با گیجی تکون دادم: بله،البته
با دستش در رو اشاره کرد،پشت سرش راه افتادم واز خونه خارج شدیم،کلی ذوق کردم با خودم
گفتم: الان میریم سمت عمارت قدیمی و من میتونم بحث رو به اونجا بکشونم
اما نامرد راهش رو به سمت دیوار کج کرد،من هم با لب ولوچه آویزون باهاش همقدم شدم،به
صورت نمادی یقه ی بلوزش رو تکون داد وگفت: هوا خیلی گرمه
من هم با لبخندی کلافه گفتم: آره خیلی.
به یکی از درختها تکیه داد،کسرای فضولباش همه اش نگاهش به ما بود،ولی به خاطر فاصله
زیادش قطعاً صدای ما رو نمی شنید.سهیل با صدای آرومی گفت: لابد متوجه حالات عجیب مادرم
تو این مدت شدین!
خودمو زدم به اون راه)منظور راه فرعیه ( گفتم: کدوم حالات؟
سهیل دستشو توی موهای بلندش فرو کرد: مادرم تابحال حرف عجیبی نزده؟
بی هیچ حرفی به صورتش خیره شدم)از اون دست کارها که ازم بعید بود!(
اخم کرد: منظرم در مورد خواهرمه.
با آرامش گفتم: فقط گفت حس میکنم روح دخترم تو باغه ومن به ایشون حق میدم
با کلافگی گفت: خواهشاً به توهم های مادرم شاخ وبرگ ندین،
داشت من رو متهم میکرد،اخم کردم وگفتم: من شاخ وبرگ ندادم،فقط گفتم چون دخترش براش
عزیز بوده نمیخواد مرگ اون رو باور کنه.
معلوم بود کلافه شده حالا از دست من یا مادرش خدا میدونه! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم :
میتونم یه سوال بپرسم؟
منتظر نگاهم کرد)البته هنوز اخم داشت(،گفتم: البته ببخشید اینو میپرسم،خواهرتون چه شکلی
مرد؟
کمی اخمهاش بازشد،رفت توی فکر،گفتم: میتونین جواب ندین.
بهم نگاه کرد وگفت: توی دریا غرق شد،من خونه نبودم؛ رفته بودم توی شهر یه چرخی بزنم،وقتی
اومدم ...)آهی کشید (جنازه اش رو دیدم.
هردوساکت شده بودیم،با صدای آروم ولی متعجب گفتم: یعنی همون روز که غرق شده بود به
ساحل برگشت؟ چه طوری؟ مگه نزدیک ساحل غرق شده بود!
بهم نگاهی کرد ؛انگار دوست نداشت به خاطر بیاره،اما من سمج تر از این حرفها بودم،بالاخره باید
به یه جایی میرسیدم، نگاهش رو ازم گرفت وبه دیوار دوخت: وقتی خواهرم رودیدم قیافه اش رو
نشناختم، نمیدونم کجای دریا غرق شده بودن اما شواهد اینجور نشون میداد که قایق در حال
حرکت بوده که اونها به آب افتادن،خواهرم شنا بلد بوده اما گویا موهاش به پره های موتور قایق
گیر کرده بود ونصف سرش رو تراش داده بود.
دستهام یخ کرد،پس اونچه که من دیدم! مطمئناً رنگم پریده بود،دستم رو به درخت گرفتم تا
نیفتم،سهیل متعجب گفت: اتفاقی افتاده! شما حالتون خوبه؟
به سختی سرم رو تکان دادم وگفتم: من خوبم،
به خودم مسلط شدم: واقعاً برای مادرتون سخت بوده
سهیل سرش رو تکان داد وگفت: واسه همینه که شرایطش این شده،دیگه هیچ چیز خوشحالش
نکرد،حتی ازدواج وبچه دار شدن من،دیگه من رو نمیدید،پدرم رو نمیدید،اون پدرم رو مقصر
میدونست که با ازدواج لیدا وامیر موافقت کرده بود وپدرم هم اون رو چون بابام میگفت که
صبحش مادرم وامیر باهم بحث کرده بودن.یه مدت بعد از این اتفاق پدرم هم مادرم رو ترک کرد
ورفت.
درحالیکه سرم پایین بود گفتم: وجنازه ی دامادتون؟
با پوزخندی گفت: هیچ وقت پیدا نشد،شاید توی دریا تجزیه شده!
توی دلم گفتم: شاید هم اصلاً نمرده!
ازش پرسیدم: با پدرتون در تماسین؟
یه ابروشو بالا برد وگفت: شما پلیسین؟
اونقدر بهم برخورد که نگو!!!!! ابروهامو تو هم کشیدم وهیچی نگفتم ولی داشتم منفجر
میشدم.سعی کردم خونسرد باشم گفتم: نه
و به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم،سهیل صدام زد: ببخشید مهناز خانوم
به سمتش برگشتم: بله
اصلاً هم بروی خودش نیاورد که منو ناراحت کرده! گفت:میخواستم ازتون بخوام اگه مادرم نیمه
شب حالش بد شد یا به کمک من احتیاجی شد با من تماس بگیرین،شماره ام هم :....
تند تند هم شمارشو گفت،بعد گفت: به خاطرتون موند؟
من هم که اصلاً دقت نکرده بودم گفتم: نه
سرشو به آرامی تکان داد: شمارتون رو بگین من میس میندازم
همونطور با اخم بهش نگاه کردم،سرش رو به حالت سوالی تکان داد وگفت: چیزی میخواین بگین؟
ابرومو بالا بردم وگفتم: شاید هیچ وقت مشکلی پیش نیاد!
گوشیمو توی دستم گرفتم وگفتم : شمارتونو بگین من سیو میکنم
پوزخندی روی لبش نشست ودوباره شماره رو تکرار کرد، من هم بعد از سیو کردن شماره اش
گفتم: خب دیگه امری نیست؟
سرش رو مثل بچه های معصوم کج کرد وبا لبخند گفت: نه، لطف کردین
بی هیچ حرفی برگشتم توی ساختمون،قصد نداشتم بی ادب برخورد کنما! خودش باعث
شد،پسره ی پررو.
رفتم توی اتاقم و در رو بستم،برام پیام اومد،بازش کردم ترانه بود : سلام،فردا میای بریم بیرون؟
نفسمو فوت کردم،برای زهرا فرستادم: ترانه پیام داده که فردا بریم بیرون ،میای؟
جواب داد: خیلی دوست دارم،ولی رفتار محمد رو که خودت اونروز دیدی!
برای ترانه فرستادم: زهرا میگه نمیاد
ترانه جواب داد: من هم نگفتم که زهرا بیاد! من و تو باهم بریم
اصلاً حوصله نداشتم تنها برم،فرستادم: یعنی بیام آمل؟
جواب داد: اگه زورت میاد من بیام بابلسر،بریم لب دریا،خیلی دلم گرفته، خواهش...
دلم سوخت،جواب دادم: باشه بیا
سریع جواب داد: ساعت ده به بعد میام،یه چیزی هم واسه ناهار برمیدارم. بوس
لبه ی پنجره نشستم،به دیوار نگاه کردم،پس اونکه من هم خوابش رو دیدم و هم خودش رو
دخترخانوم یعنی لیدا بود! پس دلیل اینکه دیدم جلوی در خونه وایستاده ومانع ورود من به خونه
میشد شاید این بود که نمیخواست من جا بزنم! شاید اون از من کمک میخواد! واسه چی؟
ساعتی بعد صدای خداحافظی سهیل رو با مادرش شنیدم،بعد از ناهار هم گرفتم
خوابیدم،میخواستم برای شب سرحال باشم تا خواب وتوهمات ناشی از اون مانع از کاوُشگریم
نشه. گوشیمو گذاشتم توی شارژ وباتریش پر شد؛وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود
وزری وکسرا هم رفته بودن؛ نمازم رو هم خوندم و بعد رفتم توی آشپزخونه، بساط شام رو آماده
کردم وخانوم رو صدا زدم،مشغول شام خوردن شدیم ومن همه اش میخواستم خودمو عادی جلوه
بدم تا ترسم رو فراموش کنم،از خانوم پرسیدم: چرا تلویزیون ندارین؟
خانوم نیم نگاهی به من انداخت وگفت : داشتیم، ازش استفاده نمیکردیم،بخشیدم به زری
همین که دومی یا سومین قاشق رو به دهنم نزدیک کردم برق ها رفت.
خونه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود.تمام بدنم شروع کرد به مور مور شدن،از رو نرفتم وبه غذا
خوردنم ادامه دادم،گفتم: یعنی فیوز پریده!
خانوم جواب نداد،دلم خالی شد،دوباره پرسیدم، با کلافگی گفت: من چه میدونم!
چون یهو گفت ترسیدم وکمی پرش کردم،قاشقم افتاد روی زمین. خم شدم وکورمال کورمال
دست کشیدم روی زمین تا پیداش کردم.برداشتمش، گفتم: من میرم قاشقم رو بشورم
گفت: باشه
برید حال کنید ببینید چقدر زیاد گذاشتم براتون
چشمام به راه گوشیم سفید شد،خبری نشد،حتی از مهران،چشمام داشتن درد میگرفتن،من کلی
خسته بودم،تازه ساعت ده شده بود.میتونستم تا ساعت دو یه استراحتی بکنم.گوشیمو روی
ساعت دو تنظیم کردم وبه خواب رفتم....
.... سراسیمه توی جام نشستم،به صفحه گوشیم نگاه کردم.چند دقیقه مونده بود که ساعت دو
بشه،گوشیم رو از روی آلارم برداشتم؛آروم در اتاق رو باز کردم ونگاهی به بیرون انداختم،لامپ
اتاق خانوم شریفی خاموش بود،یعنی قرصش رو خورده ؟! همچین فرقی هم نمیکنه خورده باشه یا
نه چون اون که نمیاد در اتاق من رو باز کنه! دوباره برگشتم داخل وچراغ قوه رو برداشتم واز اتاق
خارج شدم،خونه توی تاریکی مطلق بود،فقط نور ضعیف لامپ کوچکی باعث میشد چند تا پله ی
اول رو ببینم.دراتاق رو به آرامی بستم واز پله ها پایین رفتم،چراغ قوه رو روشن کردم وتا دم در
راه رو نمایان کردم،دستگیره رو پایین دادم،در قفل بود،کلید روی در بود،کلید رو چرخوندم، هنوز
هیچ کاری نکرده قلبم توی دهنم بود!دوباره نگاهی به ابتدای پله ها انداختم،شاید فکر میکردم
خانوم شریفی داره نگاهم میکنه،خبری نبود. در رو باز کردم هوا گرم بود وراکد،نفس عمیقی
کشیدم واز خونه خارج شدم،چراغ قوه رو خاموش کردم،مهتاب حیاط رو کمی روشن کرده بود،راه
زیادی بود تا عمارت قدیمی،من چه جراتی داشتم!!!! آهسته به سمت عمارت قدیمی گام
برداشتم،دلم پیچ میخورد،نگاهی به استخر انداختم،اتفاق یه هفته پیش توی ذهنم مجسم شد،یه
دختر با سر وضع آشفته وموهای آشفته تر..نگاهم رو روی عمارت قدیمی ثابت کردم،کسی که روز
اول پشت پنجره بود،نمیدونم مرد بود یا زن اما یه حسی از درون بهم میگفت این ها دونفر
متفاوت بودن.دیوار ساختمان خانوم که تمام شد استرسم چند برابر شد وته مانده ی شجاعتم پر
کشید.نگاهم رو چرخوندم وبه دیوار ته باغ نگاه کردم،اگه اون بازهم به همون سرعت بدوئه من
هیچ کاری از دستم برنمیاد،چشام داشت از جا در میومد،من برم عمارت قدیمی که چی بشه؟ اگه
همه ی این احساسات ضد ونقیضم درست باشه ومن با چیزهای عجیب وغریب روبرو بشم چی؟!
من به اون عمارت نمیرم،تا همینجاش هم بیش از حد تحملم جلو رفتم،عزم برگشتن داشتم،دوسه
قدم عقب گرد کردم وبعد تمام رخ برگشتم که برگردم داخل ساختمون اما یه نفر جلوی در
ایستاده بود،تو جام خشک شدم،فکرکردم خانومه ،داشتم توی ذهنم دلیل جمع وجور میکردم که
متوجه شدم خانوم نیست،اون یه دختر جوون بود...یه دختر آشفته... با لباسهای خیس.... وموهای
پریشون که روی صورتش ریخته بود...آب دهنم خشک شد. لبهام به سختی باز شد: تو کی
هستی؟
لبهاش خندید...یه لبخند بسته... چشمامو تنگ تر کردم تا دقیق تر ببینم. هوا هنوز راکد بود اما
موهای اون شروع به حرکت کرد... صورتش...نه... شدت حرکت موهاش به عقب بیشتر شد،نصف
سرش از جای رویش موهاش....
توجام نشستم،قلبم...قلبم به وضع وحشتناکی میزد.،آب میخواستم اما کی جرات داره الان بره
پایین،دستمو گذاشتم روی قلبم،خواب بود... یه خواب وحشتناک،حتی واسه ثانیه ای نمیخوام
صورتش رو به یاد بیارم.از جام بلند شدم، شاید اگه باد به صورتم میخورد حالم بهتر میشد،پرده
رو با شدت کنار زدم،اون با همون صورت بریده شده اش پشت پنجره چسبیده به شیشه بود،جیغ
کشیدم.
توجام نشستم،...نیشگونی از پشت دستم گرفتم،این دفعه بیدار بودم.نگاهی به گوشیم
انداختم،ساعت تازه دوازده شب بود،و هنوز ساعت گوشیم روی تنظیم بود.
اون شاید میخواسته با این خواب بهم بفهمونه که نباید به اون خونه برم!هنوز تا ساعت دو کلی راه
بود وچشمای من مثل چشمای قورباغه باز بود،به گوشی مهران تک زدم،یه ربع صبر کردم خبری
نشد،عجب گوش به زنگ بود! بعد به ترانه وزهرا همزمان تک زدم،نامردا هیچ کس به این فکر
نمیکرد که من شاید ترسیده باشم! البته واقعاً ترسیده بودم،حالا که خیالم راحت شده بود اینها
همه اش یه خواب بوده، داشت صحنه های خوابم جلوی نظرم میومد،صورت اون دختره، موهای
کوتاه وبلندش،وقسمتی از پیشونیش که مونداشت،..ترس دوباره بهم غلبه کرد،همه ی هم اتاقی
هام این موقع خونه هاشون بودن،تازه اگر هم نبودن اونقدر اقتصادی عمل میکردن که مطمئناً اگه
من تک میزدم اونها هم در جوابم تک میزدن، شروع کردم به خوندن مسیج هام،چشمم به پیام
رسولی افتاد،با خودم گفتم: شاید بیدار باشه!
همینطوری تک زدم،سریع هم پشیمون شدم،اگه زنگ نزد چی؟ ببین چجوری خودمو ضایع کردم!
اگه یکی از بچه های کلاس الان پیشش باشه چی؟ آخه میدونستم با چند نفر اینجا خونه
دارن،ولی نمیدونستم با کیا.
تو همین خود درگیری ها بودم که شماره اش افتاد روی گوشیم، داشت زنگ میزد،حالا چی
میگفتم؟ اصلاً ترسم پرکشیده بود وحالا به غلط کردن افتاده بودم؛چاره چیه؟ دکمه اتصال رو
زدم: سلام
رسولی با همون متانت همیشگی: سلام خانوم ناصری،شبتون بخیر
به گوش برادری،عجب صدایی داشت! به خودم مسلط شدم: خیلی با خودم فکر کردم،وبه این
نتیجه رسیدم که به حرفهاتون گوش بدم.
نفس عمیقی کشید: خوابگاهی؟
چه صمیمی! جواب ندادم،خودش ادامه داد: البته فرقی هم نمیکنه،مهم اینه که قابل دونستین که
به حرفهام گوش بدین،حتی شده نیمه شب!
متلک انداخت؟ این الان به من متلک انداخت؟ ...آره متلک انداخت،ولی چه مودبانه! چرا
نمیتونستم گوشی رو قطع کنم؟ فقط به خاطر ترسی که داشتم؟!
با صدایی که توش موج خنده داشت گفت: انگار فقط میخواین حرفهای من رو گوش کنین که اصلاً
حرفی نمیزنید!
لبخندی زدم وگفتم: من اصلاً به ساعت نگاه نکردم.
با صدای آرومی گفت: خوشحالم. چون اونطوری مجبور بودم تا صبح بیدار بمونم.
وای خدای من یکی منو بگیره....خنده ی گیج وبی مفهومی کردم،وسریع به خودم مسلط شدم
وگفتم: ترم تابستون برداشتین؟
جواب داد: نه،
با نگرانی گفتم: یعنی الان شهر خودتونین؟
باز هم با همون لحن آرام: نه
ساکت شدم،آروم گفت: به قول سهیلی
از تو پنهان چه کنم؟ همچو همایی زقفس
بهر پرواز به سویت هوس پر کردم.
غلط نکنم این پسره حالش ناخوش بود وداشت چرند میگفت!،ادامه داد: خانوم ناصری من به
هرشکلی که یه پسر میخواد برای دختری جلب توجه کنه به شما نزدیک شدم،نمیخوام دلیل
جواب منفیتونو بگید، خودم میدونم؛شما اولین دختری هستید که من دلم براش لرزید، روز آخر
کلاس فارسی عمومی،چند نفر توی کلاس موندیم،شما به سمت استاد پهلوانی رفتین وشعرهایی
رو خوندین که من مسخ شدم. حتی استاد هم تحت تاثیر بود اما من خیلی زودتر از اینها فکرم به
شما مشغول شده بود ودلیلش رو نمیدونستم،اما اونروز به خودم اعتراف کردم که این کششی که
نسبت به شما داشتم یه احساس قلبیه. شاید اول فقط برای دوستی جلو اومدم اما بعدش نظرم
تغییر کرد؛ منتظر بودم کتاب شعر رو معرفی کنی اما گفتی مال خودته، بعدش هرچی به استاد
اصرار کردم پوشه شعرهاتونو بده گفت : باید ازتون اجازه بگیرم. از وقتی فهمیدم شاعر مورد
علاقه ات مهدی سهیلیه،همه شعرهاشو حفظ کردم.
صداش کمی اوج گرفته بود اما همچنان وقار رو میشد از تک تک حروفش حس کرد: خانوم
ناصری من، من اینشکلی ام،بلد نیستم اونطور که باید از احساسم حرف بزنم، نمیگم هرچی بخوای
فراهم میکنم،اما همه سعیم رو میکنم،نمیگم به من جواب مثبت یا منفی قاطعانه بدین،اما
فقط...فقط تا آخر تابستون پابند کسی نشین.میتونم چنین درخواستی ازتون داشته باشم،نه؟!
خوش به حالش چقدر راحت حرف زد! با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم: باشه
صداش ذوق گرفت: ممنونم...ممنون
با لحن شلی گفتم: شب بخیر
وگوشی رو قطع کردم.حالا نه که خواستگارام تا سر کوچه صف کشیدن! مجبورم تا آخر تابستون
صبر کنم،چه کار سختی! نفسمو بیرون فرستادم وبا بغض زیر لب گفتم: تو هم اگه از اوضاع
خانواده ی من با خبر بشی دیگه سمت من نمیای...
اشکی از چشمم چکید بروی گونه ام،سرمو روی زانوهام گذاشتم وترس ناشی از این خونه وحس
قشنگ صحبت های رسولی و شرایط زندگیم ،همه وهمه به شکل گریه ظاهر شد.
قبل از اینکه ساعت یک بشه خوابم برد،یعنی ترس بهم غلبه کرد وخودم رو قانع کردم که به
عمارت قدیمی نرم.
یک هفته به همین منوال گذشت،هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود،حتی از حموم هم استفاده
میکردم،اما شکل استفاده کردنم خیلی خنده دار بود،مثلاً چشمهامو اصلاً نمیبستم،ولباسی که از
تنم در میاوردم رو جلوی آینه به لبه هاش آویزون میکردم تا چیز خاصی توش نبینم،تمام روز رو
تصمیم میگرفتم که شب برم عمارت قدیمی اما شب که میرسید دوباره ترس وباز هم خواب های
مشابه.
هفته ی اول مرداد بود،رفته بودم توی حیاط و روبروی تراس اتاق خانوم سمت دیگه ی استخر
روی نیمکت نشسته بودم،روز قبل از کسرا خواسته بودم بذر گل بگیره ودستی به سروگوش باغ
بکشه،داشتم نگاهش میکردم.البته بهونه نگاه کردنم کسرا بود،چشمم همه جا میچرخید وهمه
اش منتظر بودم یه چیز عجیب ببینم.رو به کسرا با صدای آرومی گفتم: تو از اون ساختمون چی
میدونی؟
کسرا رد نگاهم رو دنبال کرد وبعد از نگاه به عمارت قدیمی پوفی کرد ودوباره به کارش مشغول
شد،ادامه دادم: جن ها اینقدر خودشونو تابلو نمیکنن که همه صداشونو بشنون!
کلافه نگاهم کرد وزیر لب گفت: استغفرالله؛دختر تو به این کارها چیکار داری؟!
نگاهم رو روی خونه قدیمی ثابت کردم وبا صدای آرومی گفتم: خودت هم خوب میدونی که اون
روز صدای شکستن ربطی به اجنه نداشت،مگه نه!
بعد منتظر بهش نگاه کردم،نفس عمیقی کشید وگفت: تو بعد از تابستان از اینجا میری وشاید
هیچ وقت یادت نیاد که چنین باغی وجود داشته،پس به باقی چیز ها کاری نداشته باش.
تا خواستم چیزی بگم اومد میون کلامم و وادار به سکوتم کرد: هر خانه یه راز داره،تو حاضری راز
خانه خودت رو فاش کنی؟
ساکت شدم،صدای در بلند شد،کسرا بیلش رو به در تکیه داد وبه سمت در حیاط رفت،با نگاهم
دنبالش کردم،خانوم هم اومد روی تراس اتاقش،کسرا در رو باز کرد،سهیل بود،پسر خانوم اما این
بار بدون پویان.
از جام بلند شدم واز همون راه دور به هم سلام کردیم وسهیل وارد ساختمون شد.دوباره سر جام
نشستم؛کسرا نزدیکم شد وبیل رو برداشت ورفت سراغ یه قسمت دیگه،معلوم بود حسابی از
دستم عصبانیه.
یکی از چیزهایی که من بابتش واقعاً خدا رو شکر میکردم این بود که گوشیم توی این گورستان
آنتن میداد! گوشیم زنگ خورد،مهران بود،جواب دادم: بله؟
مهران: سلام مهنازی،خوبی؟
با بی حوصلگی جواب دادم: چیه؟ باز چیکار کردی که خوشحالی؟
مهران با ناراحتی گفت: این چه طرز حرف زدنه مهناز؟ مگه تو همینو نمیخواستی که بابا محکم
باشه!
با بغض گفتم: نه به این قیمت که مامان بذاره بره وچهار روز ازش بی خبر باشیم!
مهران گفت: همچین هم ازش بی خبر نیستم!میدونم خونه دوستشه.
ساکت شده بودم،مهران با لحن دلجویی گفت:مهناز جان؟ درست میشه،بعدش هم! ما این همه
سال بدون توجهِ مادرمون بزرگ شدیم،از این به بعد هم...
گریه ام گرفت وبه فس فس افتادم،مهران ساکت شد،بعد با لحن متعجب وناراحتی گفت:داری
گریه میکنی؟! برای کی؟ برای کسی که در حقت مادری نکرده!
گوشی رو قطع کردم،هرچی بود مادرم بود وحضورش توی اون خونه واجب! شاید من ومهران
بهش احتیاجی نداشتیم،اما بابام چی؟! اون یه مرد بود،دوست نداشتم برای برطرف شدن نیازش به
زنهای بد رو بیاره.
مهران دوباره تماس گرفت بهش پیام دادم: فقط وقتی جوابت رو میدم که مامان برگشته باشه.
هنوز پیام تحویلم نیومده مهران جواب داد: به تَهِ پام
کسرا داشت مشکوک نگاهم میکرد،بذار اونقدر نگاه کنه که جونش درآد،به قول خودش هرکی
توی خونه اش یه راز داشت،بعد تو دلم با خباثت تمام گفتم: ولی من بی خیالِ راز این خونه
نمیشم.
نمیدونم روی چه حسابی ولی مطمئن بودم که همه چیز اون چیزی نیست که کسرا میدونه! یعنی
راز این خونه بیشتر از دونسته های کسراست.
به اتاق خانوم نگاه کردم، از همین جاهم میتونستم حالتهای عصبی سهیل رو ببینم،یه نفس راحت
کشیدم،خانوم آدمه،و شک شاهین بی پایه واساسه، اگه به فرض خانوم آدم نبود پس سهیل اینجا
چه غلطی میکرد؟ بعد خودم به خودم جواب دادم: شاید خودش رو به شکل خانوم درآورده سهیل
هم این موضوع رو متوجه نشده! تنم لرزید،از جام بلند شدم؛با حرص به کسرا نگاه کردم، تا نگاهم
کرد با غیظ رومو ازش گرفتم ورفتم توی خونه،لابد الان با خودش فکر میکنه من ناراحتی اعصاب
دارم!
رفتم توی آشپزخونه پیش زری،اونقدر نگاهش کردم که صداش دراومد: باز چیه؟
قیافه ام رو مظلوم کردم: شوهرت خیلی آدمو اذیت میکنه.
زری ابروهاشو از تعجب بالا برد: تو هم که هیچ کاری نکردی!
پوفی کردم وگفتم: من فقط خواستم در مورد اون خونه قدیمیه ته باغ یه کم توضیح بده
زری لبخند زد: به من که زنشم هیچی نمیگه! اونوقت بیاد به تو...
حرفشو نصفه گذاشت،به پشت سرم نگاه کردم،سهیل داشت نزدیک آشپزخونه میشد،دوباره
سلام کردم،سهیل هم کمی سرش رو به نشونه ادب خم کرد وگفت: میشه با هم صحبت کنیم؟
سرم رو با گیجی تکون دادم: بله،البته
با دستش در رو اشاره کرد،پشت سرش راه افتادم واز خونه خارج شدیم،کلی ذوق کردم با خودم
گفتم: الان میریم سمت عمارت قدیمی و من میتونم بحث رو به اونجا بکشونم
اما نامرد راهش رو به سمت دیوار کج کرد،من هم با لب ولوچه آویزون باهاش همقدم شدم،به
صورت نمادی یقه ی بلوزش رو تکون داد وگفت: هوا خیلی گرمه
من هم با لبخندی کلافه گفتم: آره خیلی.
به یکی از درختها تکیه داد،کسرای فضولباش همه اش نگاهش به ما بود،ولی به خاطر فاصله
زیادش قطعاً صدای ما رو نمی شنید.سهیل با صدای آرومی گفت: لابد متوجه حالات عجیب مادرم
تو این مدت شدین!
خودمو زدم به اون راه)منظور راه فرعیه ( گفتم: کدوم حالات؟
سهیل دستشو توی موهای بلندش فرو کرد: مادرم تابحال حرف عجیبی نزده؟
بی هیچ حرفی به صورتش خیره شدم)از اون دست کارها که ازم بعید بود!(
اخم کرد: منظرم در مورد خواهرمه.
با آرامش گفتم: فقط گفت حس میکنم روح دخترم تو باغه ومن به ایشون حق میدم
با کلافگی گفت: خواهشاً به توهم های مادرم شاخ وبرگ ندین،
داشت من رو متهم میکرد،اخم کردم وگفتم: من شاخ وبرگ ندادم،فقط گفتم چون دخترش براش
عزیز بوده نمیخواد مرگ اون رو باور کنه.
معلوم بود کلافه شده حالا از دست من یا مادرش خدا میدونه! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم :
میتونم یه سوال بپرسم؟
منتظر نگاهم کرد)البته هنوز اخم داشت(،گفتم: البته ببخشید اینو میپرسم،خواهرتون چه شکلی
مرد؟
کمی اخمهاش بازشد،رفت توی فکر،گفتم: میتونین جواب ندین.
بهم نگاه کرد وگفت: توی دریا غرق شد،من خونه نبودم؛ رفته بودم توی شهر یه چرخی بزنم،وقتی
اومدم ...)آهی کشید (جنازه اش رو دیدم.
هردوساکت شده بودیم،با صدای آروم ولی متعجب گفتم: یعنی همون روز که غرق شده بود به
ساحل برگشت؟ چه طوری؟ مگه نزدیک ساحل غرق شده بود!
بهم نگاهی کرد ؛انگار دوست نداشت به خاطر بیاره،اما من سمج تر از این حرفها بودم،بالاخره باید
به یه جایی میرسیدم، نگاهش رو ازم گرفت وبه دیوار دوخت: وقتی خواهرم رودیدم قیافه اش رو
نشناختم، نمیدونم کجای دریا غرق شده بودن اما شواهد اینجور نشون میداد که قایق در حال
حرکت بوده که اونها به آب افتادن،خواهرم شنا بلد بوده اما گویا موهاش به پره های موتور قایق
گیر کرده بود ونصف سرش رو تراش داده بود.
دستهام یخ کرد،پس اونچه که من دیدم! مطمئناً رنگم پریده بود،دستم رو به درخت گرفتم تا
نیفتم،سهیل متعجب گفت: اتفاقی افتاده! شما حالتون خوبه؟
به سختی سرم رو تکان دادم وگفتم: من خوبم،
به خودم مسلط شدم: واقعاً برای مادرتون سخت بوده
سهیل سرش رو تکان داد وگفت: واسه همینه که شرایطش این شده،دیگه هیچ چیز خوشحالش
نکرد،حتی ازدواج وبچه دار شدن من،دیگه من رو نمیدید،پدرم رو نمیدید،اون پدرم رو مقصر
میدونست که با ازدواج لیدا وامیر موافقت کرده بود وپدرم هم اون رو چون بابام میگفت که
صبحش مادرم وامیر باهم بحث کرده بودن.یه مدت بعد از این اتفاق پدرم هم مادرم رو ترک کرد
ورفت.
درحالیکه سرم پایین بود گفتم: وجنازه ی دامادتون؟
با پوزخندی گفت: هیچ وقت پیدا نشد،شاید توی دریا تجزیه شده!
توی دلم گفتم: شاید هم اصلاً نمرده!
ازش پرسیدم: با پدرتون در تماسین؟
یه ابروشو بالا برد وگفت: شما پلیسین؟
اونقدر بهم برخورد که نگو!!!!! ابروهامو تو هم کشیدم وهیچی نگفتم ولی داشتم منفجر
میشدم.سعی کردم خونسرد باشم گفتم: نه
و به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم،سهیل صدام زد: ببخشید مهناز خانوم
به سمتش برگشتم: بله
اصلاً هم بروی خودش نیاورد که منو ناراحت کرده! گفت:میخواستم ازتون بخوام اگه مادرم نیمه
شب حالش بد شد یا به کمک من احتیاجی شد با من تماس بگیرین،شماره ام هم :....
تند تند هم شمارشو گفت،بعد گفت: به خاطرتون موند؟
من هم که اصلاً دقت نکرده بودم گفتم: نه
سرشو به آرامی تکان داد: شمارتون رو بگین من میس میندازم
همونطور با اخم بهش نگاه کردم،سرش رو به حالت سوالی تکان داد وگفت: چیزی میخواین بگین؟
ابرومو بالا بردم وگفتم: شاید هیچ وقت مشکلی پیش نیاد!
گوشیمو توی دستم گرفتم وگفتم : شمارتونو بگین من سیو میکنم
پوزخندی روی لبش نشست ودوباره شماره رو تکرار کرد، من هم بعد از سیو کردن شماره اش
گفتم: خب دیگه امری نیست؟
سرش رو مثل بچه های معصوم کج کرد وبا لبخند گفت: نه، لطف کردین
بی هیچ حرفی برگشتم توی ساختمون،قصد نداشتم بی ادب برخورد کنما! خودش باعث
شد،پسره ی پررو.
رفتم توی اتاقم و در رو بستم،برام پیام اومد،بازش کردم ترانه بود : سلام،فردا میای بریم بیرون؟
نفسمو فوت کردم،برای زهرا فرستادم: ترانه پیام داده که فردا بریم بیرون ،میای؟
جواب داد: خیلی دوست دارم،ولی رفتار محمد رو که خودت اونروز دیدی!
برای ترانه فرستادم: زهرا میگه نمیاد
ترانه جواب داد: من هم نگفتم که زهرا بیاد! من و تو باهم بریم
اصلاً حوصله نداشتم تنها برم،فرستادم: یعنی بیام آمل؟
جواب داد: اگه زورت میاد من بیام بابلسر،بریم لب دریا،خیلی دلم گرفته، خواهش...
دلم سوخت،جواب دادم: باشه بیا
سریع جواب داد: ساعت ده به بعد میام،یه چیزی هم واسه ناهار برمیدارم. بوس
لبه ی پنجره نشستم،به دیوار نگاه کردم،پس اونکه من هم خوابش رو دیدم و هم خودش رو
دخترخانوم یعنی لیدا بود! پس دلیل اینکه دیدم جلوی در خونه وایستاده ومانع ورود من به خونه
میشد شاید این بود که نمیخواست من جا بزنم! شاید اون از من کمک میخواد! واسه چی؟
ساعتی بعد صدای خداحافظی سهیل رو با مادرش شنیدم،بعد از ناهار هم گرفتم
خوابیدم،میخواستم برای شب سرحال باشم تا خواب وتوهمات ناشی از اون مانع از کاوُشگریم
نشه. گوشیمو گذاشتم توی شارژ وباتریش پر شد؛وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود
وزری وکسرا هم رفته بودن؛ نمازم رو هم خوندم و بعد رفتم توی آشپزخونه، بساط شام رو آماده
کردم وخانوم رو صدا زدم،مشغول شام خوردن شدیم ومن همه اش میخواستم خودمو عادی جلوه
بدم تا ترسم رو فراموش کنم،از خانوم پرسیدم: چرا تلویزیون ندارین؟
خانوم نیم نگاهی به من انداخت وگفت : داشتیم، ازش استفاده نمیکردیم،بخشیدم به زری
همین که دومی یا سومین قاشق رو به دهنم نزدیک کردم برق ها رفت.
خونه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود.تمام بدنم شروع کرد به مور مور شدن،از رو نرفتم وبه غذا
خوردنم ادامه دادم،گفتم: یعنی فیوز پریده!
خانوم جواب نداد،دلم خالی شد،دوباره پرسیدم، با کلافگی گفت: من چه میدونم!
چون یهو گفت ترسیدم وکمی پرش کردم،قاشقم افتاد روی زمین. خم شدم وکورمال کورمال
دست کشیدم روی زمین تا پیداش کردم.برداشتمش، گفتم: من میرم قاشقم رو بشورم
گفت: باشه
برید حال کنید ببینید چقدر زیاد گذاشتم براتون