17-08-2014، 8:54
درخونه رو باز کردم و داد زدم :سلام مامان باباي گل خوب هستين؟...............پشت سرم فرشاد اومد تو خونه در و بست رفتم تو هال مامان بابا با ديدنه من سلامي کردن ......کيفمو پرت کردم رو زمين
خودمم افتادم رو مبل فرشادم نشست کنارم مامان گفت:خسته نباشي امروز مدرسه چطور بود ؟..............گفتم: اولا که سلامت باشي دوما که خوب بود سوما ناهار من کو ؟ .......مامان خنديد و گفت:شکمو
تا تو بري دست و صورتتو بشوري ناهارم آمادس تا تو بوخوريش ..............بلند شدم کيفمم ور داشتم همون طور که داشتم مي رفتم سمت پله ها گفتم : من الان ميام غذامو نخورينا !!!!...............رفتم دست
و صورتمو شستم برگشتم تو ياتاقم لباسامو آويزون کردم موهامو شونه کردمو ريختم دورم تو آيينه خودمونگاه کردم شلوار جذب سبز فسفوري تاپ جذب صورتي جيغ ...........رفتم نشستم رو صندلي ميز
ناهار خوري امروز يک شنبه بودو فرناز دانشگاه نداشت هممون نشسته بوديم سر ميز فرشاد گفت: بابا امروز رفتم دنبال کارام يه مطب کوچولو اجاره کردم تو خيابونه****خيلي خوبه سر راستم هست
وسايل و خرت و پرتاييم که نياز داشت گرفتم فردا همه چيز و آماده ميکنن از پس فردا ميرم سر کار بعد از يه مدتي ام که کار کنم يه خونه....................بابا نذاشت حرفشوتموم کنه گفت:بس کن ديگه تا
حالاشم خيلي ازمون دور بودي بسته ديگه حرف خونه مجردي رو نزن ...........فرشاد گفت:بابا من براي خودتون ميگم شايد اگه من اينجا باشم جاي بچه ها تنگ بشه شايد فرناز و فرشته بدونه من راحت
تر باشن...........................از تموم حرفاي فرشاد عصباني شده بودم بازم کله خرابي کردم با صداي بلند و عصباني گفتم:خفه شو !!! کي گفته تو مزاحمي ؟ کي گفته تو باشي جاي ما تنگ ميشه؟ کي گفته
ما بدونه تو راحت تريم ؟ تو غلط ميکني بخواي دوباره از اين خونه دور باشي !!!بي خود ميکني دفعه آخر بود از اين زرت و پرتا کردي دفعه بديرو به جان مادرم به جان خودت ميزنم لهت ميکنم !!! چرا
راستش و نميگي مي خوايي از ما دور باشي بدونه ما راحتي؟ آره؟ اگرم بخوايي فرار کني من ديگه نميزارم 5 سال ازمون دور بودي بسته ديگه خسته شدم 4 سال با نيکا و شبنم دوست صميميم تازه ديروز
صبح اونا فهميدن من داداش دارم تاحالا از تو اسمي نبردم اصلا نگفتم داداش دارم ..............فرشاد گفت:اين که نگفتي داداش دارم به خاطره اين بود که خودت دوست نداشتي.........بلند تر از دفعه قبل
داد زدم: نه خير اين از کم لطفي تو به خونوادته که 5 سال پيشمون نبودي وگرنه داداش داشتن بده مگه من بدم مياد بگم داداش دارم ديدي که ديروز چي کار ميکردن وقتي فهميدن داداش دارم نديدي مي گفتن
خوش به حالت که داداش داري کور بودي ؟!!!!!هان!!!؟؟؟؟نديدي داشتن مي خوردنت ؟؟؟؟!!!! نه عزيز من تو به خاطر راحتي خودت نمي خوايي با ما باشي ..........اين دفعه که اين حرفو زدم انگاري
فرشاد خيلي عصباني شد با صداي کر کننده ايي عَر بده زد: يعني چي همتون هي ميگين راحتي خودت راحتي خودت من که گوه اضافي نميخورم خودتون منو ميشناسين نه دوست دختر دارم که بخوام از
شما پنهون کنم نه شب دير وقت ميام خونه نه هر وقت دلم بخواد از خونه ميزنم بيرون.........................ديگه نميتونستم بمونم اونجا از جام بلند شدم گشنگي از يادم رفت .......رفتم تو اتاقم نشستم رو تختم
بغض توي گلوم بود دلم مي خواست گريه کنم اما نميتونستم گريه کنم عادت نداشتم واسه هرچيز بي خودي گريه کنم شايد تو تنهايي خودم بغض ميکردم ولي امکان نداشت جلوي کسي گريه کنم من واس خودم
غرور دارم امکان ندار غرورمو بزارم زير پام اما ديگه چي بشه چش بشه مسئله اي باشه که خيلي اذيتم کنه يه دوتا اشک ميريختم ...............اما من گريه نميکنم ..........تو فکراي خودم بودم که صداي تق
تق در اتاق بلند شد با صدايي که توش بغض داشت داد زدم:بله؟............در اتاق باز شد فرشاد بايه سيني اومد تو اتاق سيني رو گذاشت رو زمين نشست لبه تخت روبه روي من !!! نگاهي بهم انداخت وگفت
: من هيجا نميرم قهرم نميکنم از قهر بدم مياد هرکي قهر کنه مي خورمش فهميدي؟..........لبخندي اومد روي لبم گفتم: نه مني نخوووووور .......خنديد و گفت:ببخشيد نمي خواستم اونجوري سرت داد بزنم
حالا پاشو غذاتو بخور ...............بلند شدم تا غذا بخورم........گفت:قهر کردي رفتي غذا از گلوم پايين نرفت براي خودمم غذا آوردم .......مي خواستيم شروع کنيم غذا خوردن که يه هو مامان پريد تو اتاق
با حالت بامزه اي گفت:فرشاد!!!!مادر!!!! تو چقدر غذا مي خوري ؟؟؟!!! دوتا بشقاب پايين خوردي الانم که داري مي خوري ................فرشاد سرفه ايي کرد و برگشت به من نگاه کرد چشمامو ريز کردمو
گفتم:من قهر کردم غذا از گلوت پايين نرفت ؟؟!!نه!!!؟؟؟..........فرشاد مثل بچه خنگاه سرشو خاروند و لباش و غنچه کرد وگفت:البته سومين بشقاب از گلوم پايين نرفت گفتم بيام با تو بخورم ......خنديدم
اونم خنديد مامان از اتاق رفت بيرون بعد از خوردن چند قاشق فرشاد سکوت و شکست و با يه حالت خيلي مظلومي گفت:فرشته؟........نگاهي بهش انداختم و گفتم:جونه دلم؟.......گفت:من امروز يه جوري
شدم.........همين طور که قاشق سمت دهنم مي بردم گفتم:چه جوري شدي ؟........نگاهي بهم انداخت بعد سرشو انداخت پايين و گفت:نميدونم از وقتي دختر آقاي هدايتي رو ديدم اينجوري شدم .........گفتم
:غزل و ميگي ؟..........فرشاد سرشو آورد بالا با لحن کلافه اي گفت:فرشته !!!!.............گفتم:خوب بابا فهميدم ...........با ذوق گفت:آفرين خوب توضيح بده.......گفتم:تو از اين که ديدي غزل خيلي خانومه
خوشت اومده الان مي خوايي بگي که منم مثل اون خانوم باشم چادر سر کنم داد و بيداد نکنم کتک کاري نکنم با پسرا دهن به دهن نزارم اما بزار تير خلاصيرو برات بزنم من نيتونم ...........باعصبانيت داد
زد:فرشته چقدر خنگي تو اَه من و باش خواستم باهات درد و دل کنم گفتم تو خانومي عقلت بيشتر از اين چيزاس خيلي چيزارو ميدوني خيلي بيشتر از سنت .........اووووووخي دلم براي داداشم سوخت اوخي
اوخي گفتم:ببخشيد خوب درست بگو متوجه بشم ...............گفت:دختر بزرگشو ميگم ...................بلهههههههه؟؟؟؟!!!!!..........قاشق از دستم افتاد گفتم:خوب ؟..........گفت:ولي حتي اصلا نميدونم اسمش
چيه ؟............گفتم: به به به به!!!! همش 4 روز بيشتر نيست اومدي واس من عاشقم ميشي ؟؟؟.........اخمي کرد و گفت:من دارم باهات جدي حرف ميزنم فرشته!!!الان موقع شوخي و مسخره بازي نيست
اوووووووخي عزيزم ............گفتم:ببخشيد حالا بگو .........گفت:تو اسمه خواهرشو ميدوني؟..............
__آره ميدونم "ارمغان" خيلي خانومه خيلي گله خيلي خانومه تازشم انقدر من و دوست داره رفته بودم خونشون که با غزل درس کار کنم اندقه من و لوس ميکرد برام ميوه مياورد دم به دقيقه چايي مياورد
خلاصه هرچي از خانوم بودنش بگم کم گفتم
__داري داغ دل من و تازه مي کني؟
__جانم؟؟؟؟فرشاد تو واقعا؟؟؟!!!!...............يه بار پلک زد که بعني آره بعدم با صداي بلند گفت:آره واقعا
اووووووووخي داداشم عاشق شده ............فرشاد ادامه داد:تا حالا هيچ وقت نشده بود دختريو ميديدم دلم بلرزه و خودم نفهمم دليلش چيه ولي ارمغان و که ديدم دلم لرزيد اهمييت ندادم ولي وقتي اومديم خونه
ديگه نتونستم از فکرش بيام بيرون.....................هيچي نگفتم فقط داشتم از ته دل مي خنديدم خنده بدونه صدا من چرا اينجوري شدم ؟ چرا وقتي فرشاد گفت که عاشق شده حسودي نکردم؟چرا؟؟؟!!!! مني
که هميشه اسم يه دختر و فرشاد پيشه هم ميومد دلم ميلرزيد حسوديم مي شد اصلا الان ميبينم فرشاد اين حرفارو بهم زد نه تنها که ارمغان از چشمم نيفتاد بلکه عزيز ترم شد برام .......داشتم فکر ميکردم که
صداي تق تق اتاق در اومد فرشاد داد زد:بله؟!!.....در اتاق باز شدو مامان بابا اومدن تو اتاق .............من و فرشاد بهشون نگاه ميکرديم يه هو مامان بي مقدمه گفت:پنجشنبه مهمون داريم...حالا فرشته بگو
مهمون کيه ؟................آب دهنمو قورت دادم و گفتم:کيه؟ .........مامان با ذوق گفت:خانواده آقاي هدايتي.............هيچي نگفتم فرشاد نگاهي بهم کرد و منم نگاهي بهش کردم سرمونو انداختيم پايين ....مامان
گفت:خوشحال نشدي؟!.......گفتم:چرا شدم ولي اين مهموني به چه دليل ؟.......بابا گفت:ما با آقاي هدايتي صحبت کرديم گفتيم حالا که تو فهميدي بهتره يه مهموني بگيريم که تو غزل فرصتتون براي صحبت
کردن بيشتر باشه ..............رمو انداختم پايين مامان بابا مي خواستن از اتاق برن بيرون بابا دوباره برگشت و گفت:فقط فرشته ميدوني چيزه ميگم که چيزه....وقتي اينا خواستن بيان با حجاب بگرد جلشون
يعني که چيزه ...............عصباني شده بودم بابا حتي اگه مي خواست بگه که يه روسري سر کن اگه منظورشم حداقل اين بود ولي بد گفت خيلي دلمو شکوند مگه من بد حجابم؟؟!!!! مي خواستم خودم داد
بزنمو جواب بابارو بدم که صداي داد فرشاد زود تر از داد من بلند شد :بابا اين چه حرفيه مگه حجاب فرشته چشه اين چه طرز حرف زدنه به خاطره اين که جلوي دو نفر همونطور که اونا هستن باشه دلشو
ميشکوني ؟.........بابام گفت: نه به خدا من منظورم اين نبود فرشته جان فرشته خانوم شرمنده معذرت مي خوام...ولي آخه ميدوني چيه غزل گفته وقتي باهم رفته بوديد بيرون نيکا و تو شبنم مقنعه هاتونو در
آورده بودين ....................چشمامو درشت کردم برگشتم به فرشاد نگاه کردم فرشاد با سرش علامت داد که يعني تو آروم باش بعد برگشت سمت بابا و گفت:خوب ديگه چيا گفته بهتون ؟؟
بابا گفت:والا تا اين جاش که هر اتفاقي تو مدرسه مي افتاده هر حرفي که بينتون بوده حتي کتک کاري که با خرچسونه کردين ....................نگاهي به فرشاد انداختم قبل از اينکه بتونه جلومو بگيره داد زدم
بابا جان لطفا اين مهموني رو که براي پنجشنبه مي خواد برگزار کنيد کنسلش کنيد چون من نه تنها که با اين دختره فضول دوست نميشم بلکه الان ديگه حالمم ازش به هم ميخوره اِ اِ اِ دختره فضول احمق بي
شعور خجالتم نميکشه انگار اومده با من هم کلاس شده که هر کاري من ميکنم مامان بابامو بي خبر نزاره .....................بابا ديگه چيزي نگفت از اتاق رفت بيرون فرشاد گفت: نکنه خواهرشم مثل خودش
ظاهري خوبه ...........گفتم: نه بابا من خواهرشو از خودش بيشتر ميشناسم با خواهرش بيشتر از خودش حرف زدم و درد و دل کردم ولي هيشکي از حرفامون خبر دار نشده چون اگه خبر دار ميشدن الان
سرم رو تنم نبود ...............فرشاد خنده شيطاني کرد و گفت:اي بلا بووگووببينم چي بهش گفتي ؟؟؟............عصباني و کلافه گفتم:فرشاد!!!!اصلا عصاب ندارم سر به سرم نزار..........فرشاد که دید واقعا
حوصله ندارم بلند شد سینی رو ورداشت واز اتاق رفت بیرون ................حالا زیر آب من و میزنی بچه پروو دماری از روزگار تو من در بیارم حالا وایسا ببین تو هنوز فرشته مَطبوع نشناختی .........
گوشیمو ورداشتم رفتم تو اس ام اس هام وبعد برای شبنم اس دادم ....................متن اس :
__سلام ..خوبی اون دوستت بود خانوم غزل خانوم همون چادری همون که می گفتی خیلی خانومه ...الان بهترین صفاتش فضول بی شعور کثیف فهمیدی ؟
.......................بعد از چند دقیقه اس داد که :
__سلام قربونت برم من خوبم تو خوبی ؟ ..فرشته میشه یکم برام توضیح بدی منظورتو نمی فهمم
خلاصه همه چیز و گذاشتم کف دست شبنم اما قرار شد که کاری نکنیم که غزل بفهمه می خواستیم از زیر زبونش حرف بکشیم و به خانواده هامون بگیم ...................فردا دوشنبه س خیلی درس داریم
خیلیم خسته ام اما خوابم نمیاد
******
__سلام مامان طناز خوبی ؟
__خوبم مرسی کجایین چرا هنوز نیومدین خونه ؟
__مامان فرشاد اومد دنبالم از اون ورم رفتیم فرناز و از دانشگاه ورداشتیم الانم داریم میریم مطب فرشاد و ببینیم
__به به ! خوبه !خوب با داداشتون همه جا میرید ...باشه مادر!!برید بهتون خوش بگزره
__مرسی مامان ...به بابام سلام برسون ......سعی میکنیم زود بیاییم
__باشه مادر!! خدافظ
__خدافظ عزیزم
.................بعد از قطع کردن گوشی فرشاد گفت:خوب حالا چون میدونم که خیلی گشنتونه اول میریم رستوران یه غذایی بخوریم بعد میریم مطب تازشم تو مطب براتون یه سورپرایز دارم که اگه ببینید از
خوشحالی بال در میارید البته برای فرشته شیرین تره
.........ابرومو انداختم بالا نفسمو فوت کردمو زل زدم به بیرون .........خیلی خوبه اول رستوران بعدم میریم مطب فرشاد که من بادیدنش کلی ذوق میکنم بعدم که فرشاد برامون یه سورپرایز توپول داره که
باس ببینیم شیه؟...............فردام که پنجشنبه س واااااااااااااااااااااااااااااااااااای فردا پنجشنبه س بدبخت شدم مهمون داریم نمیتونم زیاد بخوابم اما خستم ..................بعد از چند دقیقه ماشین وایساد و فرشاد گفت
:بپرید پایین که بدجور گشنمه شیمکم سوراخ شد از بس غُر زد ............................خلاصه با شوخیو خنده رفتیم تو رستوران سر یه میز چهار نفره نشستیم من و فرناز پشتمون به در رستوران بود فرشاد
م روبروی ما نشسته بود ...............خلاصه داشتیم می گفتیم و می خندیدیم که یه صدایی من و فرنازو میخکوب کرد :به به ! خانومای گل ..چطورین؟..............برگشتم سمت صدا فرزاد پشت صندلی من
و فرناز وایساده بود .................فرشاد گفت: خوب اینم سورپرایز من البته قرار نبود اینجوری مثل دمپایی پاره بپره وسط ولی خوب بچم طاقت نیاورد اومد دیگه .............فرزاد خندید و گفت:سلام علیکم
.................مام از شوک اومدیم بیرون و سلام کردیم فرزاد رفت بغل دست فرشاد در واقع روبه روی من نشست همین که فرزاد اومد حرف بزنه و مسخره بازی دربیاره گارسون مثل آدامس خرسی چند
روز مونده پرید وسط و گفت:خوش آمدید !..............مام گفتیم ممنون و گارسون رفت دوباره بعد از چند دقیقه تا فرزاد اومد حرف بزنه گارسون اومد و گفت:بفرماید اینم منوی غذا !.........تشکر کردیم و
گارسون رفت دوباره بعد از چند دقیقه فرزاد اومد حرف بزنه که گارسون اومد گفت:ببخشید سفارش هاتونو لطف کنید .........فرزاد نگاه چپ چپی به گارسون کرد و گفت :4 پُرس کباب کوبیده لطفا !.....
ما از خنده پهن شده بودیم رو میز دوباره تا فرزاد اومد حرف بزنه گارسون اومد گفت:ببخشید آقا میشه منوی غذاهارو لطف کنید ...........فرزاد چشم غره ایی به یارو رفت بعد دست دراز کرد با عصبانیت
منو هارو ورداشت و کوبید تو سینه یارو بعدم از لای دندوناش غرید:چیز دیگه ایی نمی خوایی بگی؟ لطف کن بگو بعدم برو !دست از سرمون وردار انقدر برامون مزاحمت ایجاد نکن........گارسون بیچاره
رنگش پرید و گفت:شرمنده !من حرفی نداشتم !! اما چه مزاحمتی ایجاد کردم ؟؟؟...............فرزاد دستاشو مشت کرد و کوبید رو میز بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:آقای محترم از وقتی که ما اومدیم همش
هی مثل آدامس خرسی پریدی وسط حرف من نذاشتی یک کلمه حرف بزنم خوب اول خوش آمد گویی توبکن همون موقع منو رو بیار وایسا سفارش بدیم بعدم گورتو گم کن .........گارسون گفت:مودب باش
آقا ..........فرزاد که عصبانی شده بود داد زد: میری گم شی یا این میز و بکوبونم تو ملاجِت .........گارسون بیچاره دوتا پا داشت 8 تا دیگم گرفت و فرار کرد ............خلاصه فرزاد یه کم حرف زد بعد
نیم ساعت دوباره گارسون اومد سر میز 4 تا پرس و گذاشت جلومون بعدم همون جا کنار فرزاد وایساد فرزاد عصبانی داد زد:نمی خوایی بری ؟..گارسون گفت:نه خیر!............فرزاد از جاش بلند شد دست
گارسون و کشید و رفت سمت مدیریت بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:پسره پروو حتما باید دستشو میزاشتم تو دست مدیر تا بفهمه چه مزاحمتی ایجاد میکنه ...........فرناز گفت:خوب حالا انقدر حرص
نخور..........فرزاد نیشش تا بناگوشش باز شد و گفت:چشم!...............فرشاد چشم غره ایی به فرزاد رفت و گفت:چشم و زهرمار چشم و مرض چشم و کوفت چشم و درد .......فرشاد با حالت خیلی بامزه
ایی گفت:ایش!!!!!تو چقدر حسودی .......فرشاد گفت:نه خیر حسود نیستم....بعدم به فرزاد اشاره کرد گوشتو بیار جلو می خوام یه چیزی بهت بگم فرزاد رفت جلو فرشاد در گوشش یه چیزی گفت:یه هو
دیدیم بیچاره فرزاد قرمز شد عرق کرد سرشو انداخت پایین فرشاد خندید و ضربه ایی به شونه فرزاد زد و گفت:بچمون چه خجالتیم هست .............فرزاد بازم هیچی نگفت .......غذاهامونو خوردیم فرشاد
رفت تا پول غذاهارو حساب کنه می خواستیم از خیابون رد شیم فرزاد اومد وسط من و فرناز با یه دستش دست من و گرفت و با اون یکی دستش دست فرناز و..........دست فرناز و محکم تو دستش قفل
کرده بود فرناز سرشو بلند کرد و به فرزاد نگاه کرد فرزاد روشو از فرناز برگردوند و گفت : هنوز باهات قهرم اونجوری نیگام نکن ...........فرناز بیشتر به فرزاد نزدیک شد و گفت:مگه مردام قهر میکنن
فرزاد نگاهشو دوخت به فرناز و گفت: از نظر تو من خیلی مَردَم ؟..............فرناز سرشو انداخت پایین و گفت:اوهوم!خیلی...................اوووووووخی فکر کنم فرنازم از دست رفت .........دست فرناز
هنوز تو دست فرزاد بود اینور خیابون منتظر فرشاد بودیم بلاخره فرشادم اومد پیشمون بیچاره فرزاد اصلا حواصش نبود قبل از اومدنه فرشاد دست فرناز و ول کنه فرشاد اومد خندید و گفت:ملت چه
مهربون شدن!!!!.........فرزاد گفت:هان؟؟؟!!!!.............من منظور فرشاد و فهمیدم دوتایی زدیم زیر خنده فرزاد و فرناز با تعجب به ما نگاه میکردن ..........فرشاد با چشم و ابرو اشاره ایی به دستاشون
کرد بعد دوباره شروع کرد خندیدن ..........فرزاد بیچاره قرمز شد دست فرناز و ول کرد و گفت:بریم بچه ها..........فرشاد رفت سوار ماشین شد مام دنبالش رفتیم
*****
خودمم افتادم رو مبل فرشادم نشست کنارم مامان گفت:خسته نباشي امروز مدرسه چطور بود ؟..............گفتم: اولا که سلامت باشي دوما که خوب بود سوما ناهار من کو ؟ .......مامان خنديد و گفت:شکمو
تا تو بري دست و صورتتو بشوري ناهارم آمادس تا تو بوخوريش ..............بلند شدم کيفمم ور داشتم همون طور که داشتم مي رفتم سمت پله ها گفتم : من الان ميام غذامو نخورينا !!!!...............رفتم دست
و صورتمو شستم برگشتم تو ياتاقم لباسامو آويزون کردم موهامو شونه کردمو ريختم دورم تو آيينه خودمونگاه کردم شلوار جذب سبز فسفوري تاپ جذب صورتي جيغ ...........رفتم نشستم رو صندلي ميز
ناهار خوري امروز يک شنبه بودو فرناز دانشگاه نداشت هممون نشسته بوديم سر ميز فرشاد گفت: بابا امروز رفتم دنبال کارام يه مطب کوچولو اجاره کردم تو خيابونه****خيلي خوبه سر راستم هست
وسايل و خرت و پرتاييم که نياز داشت گرفتم فردا همه چيز و آماده ميکنن از پس فردا ميرم سر کار بعد از يه مدتي ام که کار کنم يه خونه....................بابا نذاشت حرفشوتموم کنه گفت:بس کن ديگه تا
حالاشم خيلي ازمون دور بودي بسته ديگه حرف خونه مجردي رو نزن ...........فرشاد گفت:بابا من براي خودتون ميگم شايد اگه من اينجا باشم جاي بچه ها تنگ بشه شايد فرناز و فرشته بدونه من راحت
تر باشن...........................از تموم حرفاي فرشاد عصباني شده بودم بازم کله خرابي کردم با صداي بلند و عصباني گفتم:خفه شو !!! کي گفته تو مزاحمي ؟ کي گفته تو باشي جاي ما تنگ ميشه؟ کي گفته
ما بدونه تو راحت تريم ؟ تو غلط ميکني بخواي دوباره از اين خونه دور باشي !!!بي خود ميکني دفعه آخر بود از اين زرت و پرتا کردي دفعه بديرو به جان مادرم به جان خودت ميزنم لهت ميکنم !!! چرا
راستش و نميگي مي خوايي از ما دور باشي بدونه ما راحتي؟ آره؟ اگرم بخوايي فرار کني من ديگه نميزارم 5 سال ازمون دور بودي بسته ديگه خسته شدم 4 سال با نيکا و شبنم دوست صميميم تازه ديروز
صبح اونا فهميدن من داداش دارم تاحالا از تو اسمي نبردم اصلا نگفتم داداش دارم ..............فرشاد گفت:اين که نگفتي داداش دارم به خاطره اين بود که خودت دوست نداشتي.........بلند تر از دفعه قبل
داد زدم: نه خير اين از کم لطفي تو به خونوادته که 5 سال پيشمون نبودي وگرنه داداش داشتن بده مگه من بدم مياد بگم داداش دارم ديدي که ديروز چي کار ميکردن وقتي فهميدن داداش دارم نديدي مي گفتن
خوش به حالت که داداش داري کور بودي ؟!!!!!هان!!!؟؟؟؟نديدي داشتن مي خوردنت ؟؟؟؟!!!! نه عزيز من تو به خاطر راحتي خودت نمي خوايي با ما باشي ..........اين دفعه که اين حرفو زدم انگاري
فرشاد خيلي عصباني شد با صداي کر کننده ايي عَر بده زد: يعني چي همتون هي ميگين راحتي خودت راحتي خودت من که گوه اضافي نميخورم خودتون منو ميشناسين نه دوست دختر دارم که بخوام از
شما پنهون کنم نه شب دير وقت ميام خونه نه هر وقت دلم بخواد از خونه ميزنم بيرون.........................ديگه نميتونستم بمونم اونجا از جام بلند شدم گشنگي از يادم رفت .......رفتم تو اتاقم نشستم رو تختم
بغض توي گلوم بود دلم مي خواست گريه کنم اما نميتونستم گريه کنم عادت نداشتم واسه هرچيز بي خودي گريه کنم شايد تو تنهايي خودم بغض ميکردم ولي امکان نداشت جلوي کسي گريه کنم من واس خودم
غرور دارم امکان ندار غرورمو بزارم زير پام اما ديگه چي بشه چش بشه مسئله اي باشه که خيلي اذيتم کنه يه دوتا اشک ميريختم ...............اما من گريه نميکنم ..........تو فکراي خودم بودم که صداي تق
تق در اتاق بلند شد با صدايي که توش بغض داشت داد زدم:بله؟............در اتاق باز شد فرشاد بايه سيني اومد تو اتاق سيني رو گذاشت رو زمين نشست لبه تخت روبه روي من !!! نگاهي بهم انداخت وگفت
: من هيجا نميرم قهرم نميکنم از قهر بدم مياد هرکي قهر کنه مي خورمش فهميدي؟..........لبخندي اومد روي لبم گفتم: نه مني نخوووووور .......خنديد و گفت:ببخشيد نمي خواستم اونجوري سرت داد بزنم
حالا پاشو غذاتو بخور ...............بلند شدم تا غذا بخورم........گفت:قهر کردي رفتي غذا از گلوم پايين نرفت براي خودمم غذا آوردم .......مي خواستيم شروع کنيم غذا خوردن که يه هو مامان پريد تو اتاق
با حالت بامزه اي گفت:فرشاد!!!!مادر!!!! تو چقدر غذا مي خوري ؟؟؟!!! دوتا بشقاب پايين خوردي الانم که داري مي خوري ................فرشاد سرفه ايي کرد و برگشت به من نگاه کرد چشمامو ريز کردمو
گفتم:من قهر کردم غذا از گلوت پايين نرفت ؟؟!!نه!!!؟؟؟..........فرشاد مثل بچه خنگاه سرشو خاروند و لباش و غنچه کرد وگفت:البته سومين بشقاب از گلوم پايين نرفت گفتم بيام با تو بخورم ......خنديدم
اونم خنديد مامان از اتاق رفت بيرون بعد از خوردن چند قاشق فرشاد سکوت و شکست و با يه حالت خيلي مظلومي گفت:فرشته؟........نگاهي بهش انداختم و گفتم:جونه دلم؟.......گفت:من امروز يه جوري
شدم.........همين طور که قاشق سمت دهنم مي بردم گفتم:چه جوري شدي ؟........نگاهي بهم انداخت بعد سرشو انداخت پايين و گفت:نميدونم از وقتي دختر آقاي هدايتي رو ديدم اينجوري شدم .........گفتم
:غزل و ميگي ؟..........فرشاد سرشو آورد بالا با لحن کلافه اي گفت:فرشته !!!!.............گفتم:خوب بابا فهميدم ...........با ذوق گفت:آفرين خوب توضيح بده.......گفتم:تو از اين که ديدي غزل خيلي خانومه
خوشت اومده الان مي خوايي بگي که منم مثل اون خانوم باشم چادر سر کنم داد و بيداد نکنم کتک کاري نکنم با پسرا دهن به دهن نزارم اما بزار تير خلاصيرو برات بزنم من نيتونم ...........باعصبانيت داد
زد:فرشته چقدر خنگي تو اَه من و باش خواستم باهات درد و دل کنم گفتم تو خانومي عقلت بيشتر از اين چيزاس خيلي چيزارو ميدوني خيلي بيشتر از سنت .........اووووووخي دلم براي داداشم سوخت اوخي
اوخي گفتم:ببخشيد خوب درست بگو متوجه بشم ...............گفت:دختر بزرگشو ميگم ...................بلهههههههه؟؟؟؟!!!!!..........قاشق از دستم افتاد گفتم:خوب ؟..........گفت:ولي حتي اصلا نميدونم اسمش
چيه ؟............گفتم: به به به به!!!! همش 4 روز بيشتر نيست اومدي واس من عاشقم ميشي ؟؟؟.........اخمي کرد و گفت:من دارم باهات جدي حرف ميزنم فرشته!!!الان موقع شوخي و مسخره بازي نيست
اوووووووخي عزيزم ............گفتم:ببخشيد حالا بگو .........گفت:تو اسمه خواهرشو ميدوني؟..............
__آره ميدونم "ارمغان" خيلي خانومه خيلي گله خيلي خانومه تازشم انقدر من و دوست داره رفته بودم خونشون که با غزل درس کار کنم اندقه من و لوس ميکرد برام ميوه مياورد دم به دقيقه چايي مياورد
خلاصه هرچي از خانوم بودنش بگم کم گفتم
__داري داغ دل من و تازه مي کني؟
__جانم؟؟؟؟فرشاد تو واقعا؟؟؟!!!!...............يه بار پلک زد که بعني آره بعدم با صداي بلند گفت:آره واقعا
اووووووووخي داداشم عاشق شده ............فرشاد ادامه داد:تا حالا هيچ وقت نشده بود دختريو ميديدم دلم بلرزه و خودم نفهمم دليلش چيه ولي ارمغان و که ديدم دلم لرزيد اهمييت ندادم ولي وقتي اومديم خونه
ديگه نتونستم از فکرش بيام بيرون.....................هيچي نگفتم فقط داشتم از ته دل مي خنديدم خنده بدونه صدا من چرا اينجوري شدم ؟ چرا وقتي فرشاد گفت که عاشق شده حسودي نکردم؟چرا؟؟؟!!!! مني
که هميشه اسم يه دختر و فرشاد پيشه هم ميومد دلم ميلرزيد حسوديم مي شد اصلا الان ميبينم فرشاد اين حرفارو بهم زد نه تنها که ارمغان از چشمم نيفتاد بلکه عزيز ترم شد برام .......داشتم فکر ميکردم که
صداي تق تق اتاق در اومد فرشاد داد زد:بله؟!!.....در اتاق باز شدو مامان بابا اومدن تو اتاق .............من و فرشاد بهشون نگاه ميکرديم يه هو مامان بي مقدمه گفت:پنجشنبه مهمون داريم...حالا فرشته بگو
مهمون کيه ؟................آب دهنمو قورت دادم و گفتم:کيه؟ .........مامان با ذوق گفت:خانواده آقاي هدايتي.............هيچي نگفتم فرشاد نگاهي بهم کرد و منم نگاهي بهش کردم سرمونو انداختيم پايين ....مامان
گفت:خوشحال نشدي؟!.......گفتم:چرا شدم ولي اين مهموني به چه دليل ؟.......بابا گفت:ما با آقاي هدايتي صحبت کرديم گفتيم حالا که تو فهميدي بهتره يه مهموني بگيريم که تو غزل فرصتتون براي صحبت
کردن بيشتر باشه ..............رمو انداختم پايين مامان بابا مي خواستن از اتاق برن بيرون بابا دوباره برگشت و گفت:فقط فرشته ميدوني چيزه ميگم که چيزه....وقتي اينا خواستن بيان با حجاب بگرد جلشون
يعني که چيزه ...............عصباني شده بودم بابا حتي اگه مي خواست بگه که يه روسري سر کن اگه منظورشم حداقل اين بود ولي بد گفت خيلي دلمو شکوند مگه من بد حجابم؟؟!!!! مي خواستم خودم داد
بزنمو جواب بابارو بدم که صداي داد فرشاد زود تر از داد من بلند شد :بابا اين چه حرفيه مگه حجاب فرشته چشه اين چه طرز حرف زدنه به خاطره اين که جلوي دو نفر همونطور که اونا هستن باشه دلشو
ميشکوني ؟.........بابام گفت: نه به خدا من منظورم اين نبود فرشته جان فرشته خانوم شرمنده معذرت مي خوام...ولي آخه ميدوني چيه غزل گفته وقتي باهم رفته بوديد بيرون نيکا و تو شبنم مقنعه هاتونو در
آورده بودين ....................چشمامو درشت کردم برگشتم به فرشاد نگاه کردم فرشاد با سرش علامت داد که يعني تو آروم باش بعد برگشت سمت بابا و گفت:خوب ديگه چيا گفته بهتون ؟؟
بابا گفت:والا تا اين جاش که هر اتفاقي تو مدرسه مي افتاده هر حرفي که بينتون بوده حتي کتک کاري که با خرچسونه کردين ....................نگاهي به فرشاد انداختم قبل از اينکه بتونه جلومو بگيره داد زدم
بابا جان لطفا اين مهموني رو که براي پنجشنبه مي خواد برگزار کنيد کنسلش کنيد چون من نه تنها که با اين دختره فضول دوست نميشم بلکه الان ديگه حالمم ازش به هم ميخوره اِ اِ اِ دختره فضول احمق بي
شعور خجالتم نميکشه انگار اومده با من هم کلاس شده که هر کاري من ميکنم مامان بابامو بي خبر نزاره .....................بابا ديگه چيزي نگفت از اتاق رفت بيرون فرشاد گفت: نکنه خواهرشم مثل خودش
ظاهري خوبه ...........گفتم: نه بابا من خواهرشو از خودش بيشتر ميشناسم با خواهرش بيشتر از خودش حرف زدم و درد و دل کردم ولي هيشکي از حرفامون خبر دار نشده چون اگه خبر دار ميشدن الان
سرم رو تنم نبود ...............فرشاد خنده شيطاني کرد و گفت:اي بلا بووگووببينم چي بهش گفتي ؟؟؟............عصباني و کلافه گفتم:فرشاد!!!!اصلا عصاب ندارم سر به سرم نزار..........فرشاد که دید واقعا
حوصله ندارم بلند شد سینی رو ورداشت واز اتاق رفت بیرون ................حالا زیر آب من و میزنی بچه پروو دماری از روزگار تو من در بیارم حالا وایسا ببین تو هنوز فرشته مَطبوع نشناختی .........
گوشیمو ورداشتم رفتم تو اس ام اس هام وبعد برای شبنم اس دادم ....................متن اس :
__سلام ..خوبی اون دوستت بود خانوم غزل خانوم همون چادری همون که می گفتی خیلی خانومه ...الان بهترین صفاتش فضول بی شعور کثیف فهمیدی ؟
.......................بعد از چند دقیقه اس داد که :
__سلام قربونت برم من خوبم تو خوبی ؟ ..فرشته میشه یکم برام توضیح بدی منظورتو نمی فهمم
خلاصه همه چیز و گذاشتم کف دست شبنم اما قرار شد که کاری نکنیم که غزل بفهمه می خواستیم از زیر زبونش حرف بکشیم و به خانواده هامون بگیم ...................فردا دوشنبه س خیلی درس داریم
خیلیم خسته ام اما خوابم نمیاد
******
__سلام مامان طناز خوبی ؟
__خوبم مرسی کجایین چرا هنوز نیومدین خونه ؟
__مامان فرشاد اومد دنبالم از اون ورم رفتیم فرناز و از دانشگاه ورداشتیم الانم داریم میریم مطب فرشاد و ببینیم
__به به ! خوبه !خوب با داداشتون همه جا میرید ...باشه مادر!!برید بهتون خوش بگزره
__مرسی مامان ...به بابام سلام برسون ......سعی میکنیم زود بیاییم
__باشه مادر!! خدافظ
__خدافظ عزیزم
.................بعد از قطع کردن گوشی فرشاد گفت:خوب حالا چون میدونم که خیلی گشنتونه اول میریم رستوران یه غذایی بخوریم بعد میریم مطب تازشم تو مطب براتون یه سورپرایز دارم که اگه ببینید از
خوشحالی بال در میارید البته برای فرشته شیرین تره
.........ابرومو انداختم بالا نفسمو فوت کردمو زل زدم به بیرون .........خیلی خوبه اول رستوران بعدم میریم مطب فرشاد که من بادیدنش کلی ذوق میکنم بعدم که فرشاد برامون یه سورپرایز توپول داره که
باس ببینیم شیه؟...............فردام که پنجشنبه س واااااااااااااااااااااااااااااااااااای فردا پنجشنبه س بدبخت شدم مهمون داریم نمیتونم زیاد بخوابم اما خستم ..................بعد از چند دقیقه ماشین وایساد و فرشاد گفت
:بپرید پایین که بدجور گشنمه شیمکم سوراخ شد از بس غُر زد ............................خلاصه با شوخیو خنده رفتیم تو رستوران سر یه میز چهار نفره نشستیم من و فرناز پشتمون به در رستوران بود فرشاد
م روبروی ما نشسته بود ...............خلاصه داشتیم می گفتیم و می خندیدیم که یه صدایی من و فرنازو میخکوب کرد :به به ! خانومای گل ..چطورین؟..............برگشتم سمت صدا فرزاد پشت صندلی من
و فرناز وایساده بود .................فرشاد گفت: خوب اینم سورپرایز من البته قرار نبود اینجوری مثل دمپایی پاره بپره وسط ولی خوب بچم طاقت نیاورد اومد دیگه .............فرزاد خندید و گفت:سلام علیکم
.................مام از شوک اومدیم بیرون و سلام کردیم فرزاد رفت بغل دست فرشاد در واقع روبه روی من نشست همین که فرزاد اومد حرف بزنه و مسخره بازی دربیاره گارسون مثل آدامس خرسی چند
روز مونده پرید وسط و گفت:خوش آمدید !..............مام گفتیم ممنون و گارسون رفت دوباره بعد از چند دقیقه تا فرزاد اومد حرف بزنه گارسون اومد و گفت:بفرماید اینم منوی غذا !.........تشکر کردیم و
گارسون رفت دوباره بعد از چند دقیقه فرزاد اومد حرف بزنه که گارسون اومد گفت:ببخشید سفارش هاتونو لطف کنید .........فرزاد نگاه چپ چپی به گارسون کرد و گفت :4 پُرس کباب کوبیده لطفا !.....
ما از خنده پهن شده بودیم رو میز دوباره تا فرزاد اومد حرف بزنه گارسون اومد گفت:ببخشید آقا میشه منوی غذاهارو لطف کنید ...........فرزاد چشم غره ایی به یارو رفت بعد دست دراز کرد با عصبانیت
منو هارو ورداشت و کوبید تو سینه یارو بعدم از لای دندوناش غرید:چیز دیگه ایی نمی خوایی بگی؟ لطف کن بگو بعدم برو !دست از سرمون وردار انقدر برامون مزاحمت ایجاد نکن........گارسون بیچاره
رنگش پرید و گفت:شرمنده !من حرفی نداشتم !! اما چه مزاحمتی ایجاد کردم ؟؟؟...............فرزاد دستاشو مشت کرد و کوبید رو میز بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:آقای محترم از وقتی که ما اومدیم همش
هی مثل آدامس خرسی پریدی وسط حرف من نذاشتی یک کلمه حرف بزنم خوب اول خوش آمد گویی توبکن همون موقع منو رو بیار وایسا سفارش بدیم بعدم گورتو گم کن .........گارسون گفت:مودب باش
آقا ..........فرزاد که عصبانی شده بود داد زد: میری گم شی یا این میز و بکوبونم تو ملاجِت .........گارسون بیچاره دوتا پا داشت 8 تا دیگم گرفت و فرار کرد ............خلاصه فرزاد یه کم حرف زد بعد
نیم ساعت دوباره گارسون اومد سر میز 4 تا پرس و گذاشت جلومون بعدم همون جا کنار فرزاد وایساد فرزاد عصبانی داد زد:نمی خوایی بری ؟..گارسون گفت:نه خیر!............فرزاد از جاش بلند شد دست
گارسون و کشید و رفت سمت مدیریت بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:پسره پروو حتما باید دستشو میزاشتم تو دست مدیر تا بفهمه چه مزاحمتی ایجاد میکنه ...........فرناز گفت:خوب حالا انقدر حرص
نخور..........فرزاد نیشش تا بناگوشش باز شد و گفت:چشم!...............فرشاد چشم غره ایی به فرزاد رفت و گفت:چشم و زهرمار چشم و مرض چشم و کوفت چشم و درد .......فرشاد با حالت خیلی بامزه
ایی گفت:ایش!!!!!تو چقدر حسودی .......فرشاد گفت:نه خیر حسود نیستم....بعدم به فرزاد اشاره کرد گوشتو بیار جلو می خوام یه چیزی بهت بگم فرزاد رفت جلو فرشاد در گوشش یه چیزی گفت:یه هو
دیدیم بیچاره فرزاد قرمز شد عرق کرد سرشو انداخت پایین فرشاد خندید و ضربه ایی به شونه فرزاد زد و گفت:بچمون چه خجالتیم هست .............فرزاد بازم هیچی نگفت .......غذاهامونو خوردیم فرشاد
رفت تا پول غذاهارو حساب کنه می خواستیم از خیابون رد شیم فرزاد اومد وسط من و فرناز با یه دستش دست من و گرفت و با اون یکی دستش دست فرناز و..........دست فرناز و محکم تو دستش قفل
کرده بود فرناز سرشو بلند کرد و به فرزاد نگاه کرد فرزاد روشو از فرناز برگردوند و گفت : هنوز باهات قهرم اونجوری نیگام نکن ...........فرناز بیشتر به فرزاد نزدیک شد و گفت:مگه مردام قهر میکنن
فرزاد نگاهشو دوخت به فرناز و گفت: از نظر تو من خیلی مَردَم ؟..............فرناز سرشو انداخت پایین و گفت:اوهوم!خیلی...................اوووووووخی فکر کنم فرنازم از دست رفت .........دست فرناز
هنوز تو دست فرزاد بود اینور خیابون منتظر فرشاد بودیم بلاخره فرشادم اومد پیشمون بیچاره فرزاد اصلا حواصش نبود قبل از اومدنه فرشاد دست فرناز و ول کنه فرشاد اومد خندید و گفت:ملت چه
مهربون شدن!!!!.........فرزاد گفت:هان؟؟؟!!!!.............من منظور فرشاد و فهمیدم دوتایی زدیم زیر خنده فرزاد و فرناز با تعجب به ما نگاه میکردن ..........فرشاد با چشم و ابرو اشاره ایی به دستاشون
کرد بعد دوباره شروع کرد خندیدن ..........فرزاد بیچاره قرمز شد دست فرناز و ول کرد و گفت:بریم بچه ها..........فرشاد رفت سوار ماشین شد مام دنبالش رفتیم
*****