امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دِلِ بی قرار

#3
فرشته.........فرشته خانوم.......خواهر گلم ......پاشو آجي بايد بري مدرسه .......ديرت مي شه ها !.............................چشمامو باز کردم فرشاد بالا سرم نشسته بودو داشت با دستش سرمو نوازش مي کرد
از جام بلند شدم نشستم رو تخت گفتم:اِي داد بي داد باز شروع شد ......فرشاد من و کشيد تو بغلش و  گفت: اِي تنبل پاش و  ببينم پاش و  بايد بري مدرسه يه ماه ديگه صبر کني تموم مي شه راحت مي شي
.........خخخخخخخخ اينم مثل خودم تنبله ميگه يه ماه ديگه راحت مي شي ..............بلند شدم از اتاق رفتم بيرون گفتم الان مامان بيدار برام صبحونه درست کرده ميز توي آشپزخونه حسابي پر بود از کره
پنير و هر چي که بگي توش بود رفتم جلوي در اتاق مامانينا مي خواستم ازش بپرسم حاضري که ديدم  خواب هفت پادشاه و  داره مي بينه رفتم تو اتاق فرناز اينم که ماشاالله چه خوابي داره مي کنه 
خوب بابام که خواب بود پس اين ميز صبحونه باحال و  کي درست کرده بود يعني کار فرشاد .......رفتم ابي به دست و صورتم زدم برگشتم تو اتاق فرشاد هنوز لب تخت نشسته بود رفتم در کمد لباسامو باز
کردم لباس مدرسه امو ورداشتم همونطور که داشتم لباسامو مي پوشيدم گفتم:فرشاد؟!
جواب داد:جونه فرشاد؟!.....................................گفتم:اون ميز صبحونه و اينا همش کار تو؟!.............
__چطور؟!
__همين جوري پرسيدم...کار توِ؟!!
__آره بد شده؟!
__نه خيليم خوبه ولي مگه قرار نيست مامان منو ببره مدرسه پس چرا خواب هفت پادشاه رفته؟؟
__نه ديگه!!!!قرار ديگه بعد از اين من تورو ببرم مدرسه................داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم رفتم جلو پريدم تو بغل  فرشاد گفتم:راست ميگي؟؟!! .......گفت:پس چي که راست ميگم ......
لباسامو پوشيده بودم رفتم سرميز چند تا لغمه خوردم ..عادت ندارم صبحونه بخورم هميشه سر صبحونه خوردن من هرروز صبح نيم ساعت با بابام سر و کله ميزدم که نمي خورم اما امروز براي اين که 
فرشاد ناراحت نشه خوردم خلاصه رفتيم  سوار ماشين شديم داش پژو 405 خودمون.........خلاصه راه افتاديم ماشين سکوت بود فقط صداي ضبط بود که سکوت و مي شکست :


*****


يه نگاه تب دار مونده توي ذهنم 
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشماي قشنگت همش روبه رومه 
اگه باشي با من همه چي تمومه 


تيک و تيک ساعت رو ديوار خونه
ميگه وقت عاشق شدنه ديوونه دل و
بزن به دريا انقدر نگو فردا آخه خيلي
ديره دير برسي ميره


تيک و تيک ساعت رو ديوار خونه
ميگه وقت عاشق شدنه ديوونه دل و 
بزن به دريا انقدر نگو فردا آخه خيلي
ديره دير برسي ميره


تو عزيز جوني


بگو که ميتوني 


واسه دل تنهام


تا ابد بموني


آره تو هموني


ماه آسموني


واسه تن خستم


تو يه سايه بوني


تو عزيز جوني


نگو نميتوني


يه نگاه تب دار مونده توي ذهنم
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشماي قشنگت همش روبه رومه 
اگه باشي با من همه چي تمومه


تيک و تيک ساعت ملودي گيتار
دوتا شمع روشن دوتا چشم بيدار
سر يه دوراهي يه دل گرفتار
بي قرار عشق و  وسوسه ديدار


تيک و تيک ساعت ملودي گيتار
دوتا شمع روشن دوتا چشم بيدار 
سر يه دوراهي يه دل گرفتار
بي قرار عشق و  وسوسه ديدار




تو عزيز جوني


بگو که ميتوني


واسه دل تنهام


تا ابد بموني


آره تو هموني


ماه آسموني


واسه تن خستم


تو يه سايه بوني


تو عزيز جوني


نگو نميتوني


يه نگاه تب دار مونده توي ذهنم
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشماي قشنگت همش روبه رومه 
اگه باشي با من همه چي تمومه


تو عزيز جوني


بگو که ميتوني


واسه دل تنهام 


تا ابد بموني


آره تو هموني


ماه آسموني


واسه تن خستم


تو يه سايه بوني


تو عزيز جوني


نگو نميتوني


********************** بابک جهانبخش "تیک و تیک ساعت"


رسیدیم جلوی در مدرسه هم زمان با من و فرشاد نیکا و شبنمم رسیدن وایساده بودن با دهن باز من و نگاه می کردن منم خواستم از فرشاد خدافظی کنم پریدم لپشو ماچ کردم و  گفتم:عاشقتم داشی !!!!!
فرشاد لبخنده خوش طعمی تحویلم داد گفت:من چاکر شومام هستم قوربونتون بپر پایین .........خلاصه اومدم پایین در ماشین و بستم همین که فرشاد رفت نیکا و شبنم اومدن سمتم پریدن رو سرم شروع 
کردن:این کی بود؟ خاک تو گورت عمه ننه ...این کی بود چه جیگرم بود ........زدم پس کله دوتا شون گفتم:اگه دهناتونو ببندین بریم مث بچه آدم تو مدرسه بتون میگم کی بود!!!!!
با نیکا و شبنم رفتیم تو مدرسه هنوز وقت داشتیم تا بریم سر کلاس برای همینم شروع کردم از همه چیز بهشون گفتم گفتم که فرشاد داداشمه الان اومده ایران و قبلا کانادا بوده .....کلی خندیدیم بعدم رفتیم
سر کلاس یه کم نشستیم بعد از مدتی معلم اومد .........بعدم رفتیم برای استراحت تو حیاط نشسته بودیم که یه کی از بچه های کلاس اومد سمتمون گفت:فرشته تورو قرآن خواهش میکنم جون هرکی دوس
داری ......گفتم:چیه چته چی شده چی کار کنم؟.....گفت:اون دختررو نیگاه همون گندهه .......این دختر گندهه اسمشو گذاشتم خرچسونه اندازه دیو مثل گاو می خوره مثل خرسم می خوابه اخه خاطره داریم
با یکی از خواباش .......رفتم جلوش وایسادم از من کوتاه تر بود ولی عرضا از من خیلی گنده تر بود من اندازه یه دستش بودم سرشو بلند کرد به من نگاه کرد و گفت:من نمیدونم چرا هرکی زورش به من 
نمیرسه میاد دنبال تو ......اخم کردم دستامو مشت کردم گفتم:چون جزء من هیشکی زورش به این خیک نحس تو نمی رسه فقط منم که از پس تو بر میام اگه با کسی کاری داشته باشی باس بزنم لهت کنم 
خرفهم شدی ؟..........برگشت گفت: حالا از من چی می خوایی سَلیته .......چشمامو بستم از لای دندونام غریدم:چی زر زدی ؟.........گفت:همون که شنفتی .......انقدر عصبانی شده بودم که کنترل خودم 
دستم نبود .......مقنه اشو گرفتم تو دستم مچاله کردم یه مشت کوبیدم تو شیکمش پرتش کردم رو زمین همین که اومد از درد آخ و اوخ کنه یه لگد نثارش کردم نفسش بند اومده بود قرمز شده بود من از 
عصبانیت قرمز شده بودم اون از دَرد ...............خواستم بازم بزنمش که یه هو یه صدایی سر جام میخکوبم کرد:فرشته ...چی کار داری می کنی الان میکشیش؟.......وای وای بدبخت شدم اِی خدا من چی
کار کردم اصلا خودمم نفمیدم .............برگشتم دیدم خانوم مقامی مدیر مدرسمونه..........خدااا منو نجات بده از دست این مقامی.........گفتم:خانوم این گنده وَک تو مدرسه همش زور میگه به بچه ها تنها
کسی که از پسش بر میاد منم یعنی شما میگی بزارم به بچه های مدرسه زور بگه؟.........خانوم مقامی اخمی کرد گفت:بیا دفتر.........یا علی خدا مگه من چی کار کردم دفتر چیه بابا کاری نکردم آدم نکشتم
قتلم نکردم پس برای چی برم دفتر .......خدایا خودت به خیر بزگرون .......رفتم تو دفتر با اشاره ی خانوم مقامی نشستم رو صندلی روبروی میزش عصبانی بود خیلی نفسشو فوت کرد سرشو بلند کرد و 
گفت:فرشته این چه کاری بود ؟ چرا زدیش ؟ چرا چون زور میگه چون اذیت میکنه ؟..........سرم بلند کردم گفتم:خانو........یه هو داد زد: دهنتو ببند تو شاگرد زرنگ این مدرسه ایی تو یه دانش آموزی که
چند تا مدال اورده چنتا مسابقه اول شده همه نمره هاش بیست ریاضی 20 عربی 20 زبان انگلیسی 20 همش 20 ولی نمره انضباتش در حد صفرم نیست آخه دختر این چه وضعشه مثلا تو آبروی مدرسه 
مایی این حرکتا چیه ؟.............گفتم:خوب خانوم اون زور میگه من عصبانی میشم عصبانی که بشم کنترلمو از دست میدم کنترلمو از دست بدم هیچی برام مهم نیست هیچی برام مهم نباشه میزنم خرچسونه
هایی مثل اینو چپ و راست میکنم........یه هو خانوم مقامی که از خنده داشت میترکیدو بزور جلو خودشو گرفته بود برای این که نترکه از خنده داد زد : بی ادب خیلی رفتارش خوب بود حالا خرچسونه ام
میگه ..........اِی بابا ......این چرا اینجوریه هر کاری میکنم به هیچ سراطی مستقیم نیست ...........سرمو بلند کردم گفتم:ببخشید ..الان تکلیف من چیه ؟.........خانوم مقامی پشتشو کرد به من که من خندشو 
نبینم .........همه توراهروی مدرسه وایساده بودن همه معلما و خلاصه جونم براتون بگه که آبروم رفت البته من که کلا از بس دعوا کرده بودمو این خرچسونرو کتک زده بودم دیگه آبروم واسم نمونده بود
تو فکرای خودم بودم که دیدم یه پسر خوشگل داره میاد سمت دفتر کالجای وِرنی مشکی شلوار قرمز جیگری یه بولیز جذب مشکی ماشاالله داداشم چه هیکلی داره .......اومد سمتم وایساد جلوم داد زد:
فرشته!!!!!!!!!!! من از دست تو چی کار کنم هرروز یا مامان یا بابا باید مدرسه باشن خجالت نمیکشی ؟!!!! نه !!! مثل این که فقط طرز حرف زدنت عوض نشده زورتم زیاد شده دعوا میکنی ؟ کتک 
میزنی؟ خجالتم نمیکشی ؟ بزرگ تر از خودتم میزنی ؟!!!! بعد با صدایی که نسبتا شبیه عَربده بود گفت:منو نگاه کن...........سرمو بلند کردم چشمام تو یه جفت چشم سبز قفل شد از خجالت آب شدم رفتم تو
زمین روز اولی آبروی خودمو جلوی فرشاد بردم .............فرشاد رفت سمت میز خانوم مقامی گفت:شرمنده خانوم مقامی من از طرف فرشته از شما معذرت می خوام فرشته قول میده دیگه تکرار نشه
خانوم مقامی یه نگاهی به من انداخت بعد رو به فرشاد گفت:آقای مطبوع من به حرف شما اعتماد میکنم دیگه نباید تکرار بشه ها!!!!...........فرشاد گفت:چشم من بهتون قول میدم ......خلاصه از دفتر اومدیم
بیرون داشتیم از پله های مدرسه میرفتیم بیرون که فرشاد برگشت سمت من گفت:حالا نمی خواد انقدر ناراحت باشی ولی دیگه دفعه آخر بود که گند کاریتو درست کردم و به مامان بابا نگفتم ولی دفعه دیگه
میگم بهشون این دفعه ام که نگفتم به خاطره کمکی بود که دیروز بهم کردی ........بعد چند قدم اومد سمتم منو کشید تو بغلشو گفت:فرشته خواهش میکنم دیگه از این کارا نکن خواهش میکنم به خاطره داداشی
........آقا جاتون خالی وقتی فرشاد گفت به خاطره داداشی چشمای بچه ها شد اندازه قابلمه ......از اون موقع تاحالام داشتن فرشاد و قورت میدادن ......لبخندی زدمو گفتم:به داداشی قول میدم دیگه از این 
کارا نکنم .......فرشاد پیشونیمو بوسید و گفت:آفرین .......بعدم رفت سمت در مدرسه و دوباره برگشت سمت من داد زد :ظهر خودم میام دنبالت فقط سعی کن دوباره تا ظهر از این خراب کاریا نکنی.........
باهاش بابای کردم اونم رفت وقتی فرشاد از مدرسه رفت همه ریختن سرم یکی می گفت چرا تاحالا نگفته بودی داداش به این خوشگلی داری یکی میزد تو سرم یکی گازم میگرفت یکی فحشم می داد 
بعععععععععله یه همچین بچه هایی هستن اینا ..............خلاصه جونم براتون بگه که موقع برگشتن من و نیکا و شبنمو غزل باهم بر میگردیم خلاصه وقتی فرشاد اومد نیکا و شبنم زود تر از من پریدن تو 
ماشین فقط غزل بود که خجالت میکشید من داشتم اصرار می کردم که باما بیاد که یه هو فرشاد اومد پیشه ما رو به غزل گفت:غزل خانوم قول میدم سالم برسونمت خونتون با ما بیا دیگه !!!!!! غزل دیگه
نتونست مخالفت کنه رفتیم تو ماشین نشستیم من متوجه قضیه شدم ماشین فرشاد یه سونوتا مشکی شده اونم نوی نو رو به فرشاد گفتم:اَی کی خریدی اینو شیطون .......فرشاد خنده ایی کرد و گفت: قبل از 
این که بیام ایران به یکی از دوستام گفته بودم برام سفارش بده امروزم رفتم گرفتم خوشجیله؟........گفتم:بههههههههله خیلی خوشجیله مثل صاحابشه.......فرشاد خندید  و گفت:خوب من براتون یه سوپرایز
دارم حالا زود تند سریع شماره های خونتونو یکی یکی بهم بگید ........یا خدا این چشه؟؟؟؟؟.......شبنم گفت: برای چی می خوایی ......فرشاد گفت: می خوام امروز با خواهرم برم بیرون حالا می خوام دوس
تاشم ببرم بده؟؟......نیکا و شبنم دهناشون داشت جر می خورد ........شبنم جیغ زد و گفت: وای فرشاد عاشقتم ............برگشتم پشت گفتم: دهنتو ببند میزنم تورم مثل اون خرچسونه چپ و راست میکنما
..........نیکا گفت:اصلا جون تو فرشته ما تاحالا انقدر از نزدیک با یه پسر مثل داداش تو حرف نزده بودیم خعععععلی جیگره ......غزل بیچاره از خجالت داشت آب می شد یه هو داد زد :بسته دیگه خجالت
بکشید ........یه هو هممون خفه شدیم منم برگشتم نشستم سر جام ....فرشاد گفت:بچه ها دیر میشه ها !!!! بگید شماره های خونتونو .......هم شبنم هم نیکا شماره های خونشونو گفتن فرشادم زنگ زد با مادرا
شون صحبت کرد و گفت که سالم برشون میگردونه اما برای گرفتن شماره از غزل مکافات داشتیم اما بلاخره شمارشو داد ........بعدم فرشاد ماشین و راه انداخت و رفتیم نیکا و شبنم مقنعه هاشونو در اورده
بودن شیشه هارو باز کرده بودن با اهنگ میرقصیدن کلی خر کیف شده بودن فرشاد گفت:خوب بچه ها حالا کجا بریم ؟ ........من سرمو خاروندمو گفتم:فرشاد جونی میدونی که ......نذاشت حرفمو ادامه بدم
گفت:باشه بابا میریم اونجا .......با خوشحالی جیغ زدم : عاشقتم فرشاد..........خلاصه منم مقنعه امو با اجازه ی فرشاد دراورده بودم موهامم باز کرده بودم ریختم دورم داشتیم جیغ جیغ میکردیم که فرشاد 
داد زد : یه دقیقه ساکت بابا...................بعدم دستشو دراز کرد و صدای ضبط و کم کرد بعد که ما آروم نشستیم گفت: رسیدیم پیاده شید .......مام مقنعه هامونو سر کردیمو با فرشاد پریدیم پایین رفتیم سوار
همه وسیله های شهربازی شدیم فرشادم تو همه وسایلا همراهیمون میکرد دیگه وشیله ایی نبود که سوار نشده باشم برگشتیم تو ماشین ساعت 8 شب بود شبنم گفن: وای خدا ساعت 8 شب انقدر بهمون خوش
گذش اصلا نفهمیدیم چی شد کی گذشت این همه ساعت ........فرشاد خندیدو گفت: خوب حالا حتما شیکماتون داره عربده کشی میکنه که گشنمه پس برای این که دهنشو ببندیم بریم رستوران .......خلاصه
رفتیم رستوران هرچی دلمون خواست سفارش دادیم انقدر خوردیم که نمی تونستیم تکونم بخوریم انقدر حرف زدیم فرشاد از کارشو کانادا و مریضاش آخه فرشاد دکنر روانشناس از همه اینا میگفت از کارای
مریضاش می گفت مام مرده بودیم از خنده تنها کسی که اصلا حرف نمیزد غزل بود ......................خیلی ساکت بود از وقتی که فرشاد اومد دنبالمون فقط یه کلمه حرف زد ..............رفتیم سوار ماشین 
شدیم ......نیکا و شبنم و رسوندیم جلوی در خونشون مامان باباهاشون کلی از فرشاد تشکر کردن ........بعدم رفتیم غزل و بزاریم خونشون وقتی که رسیدیم جلوی در خونشون خواهرش از در اومد بیرون 
خواهرشم مثل خودش چادری بود ولی چقدر خوشگل بود چشم ابروی قهوه ای لبای قلوه ایی قهوه ای رنگ دماغ قلمی .......فرشاد از ماشین پیاده شد منو غزلم دنبال فرشاد از ماشین پیاده شدیم همین که رفتیم
پایین ..........مامان بابای غزل اومدن بیرون ..................فرشاد نگاهی به خانواده غزل کرد و گفت:سلام ...شرمنده واقعا بردمشون شهربازی بعدم رفتیم رستوران خیلی دیر شد معذرت می خوام ......
مامان بابای غزل خندیدن و سلام کردن باباش رو به فرشاد گفت:ما معذرت می خوایم ما شرمنده ایم غزل بهتون زحمت داد ..............فرشاد گفت: نه چه زحمتی .............بابای غزل لبخندی زد دستشو
گذاشت سرشونه فرشاد و گفت: شما دوتا پسر و دختر حاج آقا مَطبوع هستین ؟...........من و فرشاد با تعجب به هم نگاه کردیم فرشاد گفت:بله !!!چطور مگه ؟...........بابای غزل قهقهه ایی زدو گفت:من
و حاج آقا باهم دوست صمیمی هستیم این قضیه رو فرشته جون نمیدونست ولی من و باباتونو بقیه خانواده می دونستیم ظاهرانم که فرشته جون همچینام با غزل دوست صمیمی نیست.................وای خدا 
این جمله آخرشو که گفت آب شدم بابا من چه میدونستم اونی که با من صمیمی نیست اَد باید دختر دوست بابام باشه ..........فرشادم مثل من خجالت کشید و هیچی نگفت بابای غزل چند ضربه به شونه ی
فرشاد زد و گفت:حالا لازم نبود انقدر معذرت خواهی کنی من مثل چشمم به تو اعتماد دارم هم خودت پسر گلی هستی هم پسر کم کسی نیستی که پسر حاج آقا مَطبوعی ..بزرگ ترین استاد ...کسی که بزرگ
ترین گالری این بازارو داره ..........................به به به ! بابای مام چه معروف شده با این گالری فرشش چه مردم از بابامون تعریف می کنن.............خلاصه انقدر ازمون طعریف کرد که نگید و نپرسید
رسیدیم خونه رفتم نشستم رو مبل پیشه مامان و بابا و فرناز ............فرناز خندید و گفت:خوش گذشت؟.............اما بیشتر این حرفش یه تیکه بود.......منم با پروویی تمام گفتم:بهههههله که خوش گذشت
...................فرشاد اومد بغل دست من نشست بعد بهم علامت داد که قضیه حاخ آقا هدایتی همون بابای غزل رو تعریف کن..........منم شروع کردم همه چیرو گفتم بابا گفت که میدونستن ولی نمی خواستن
من به اجبار با غزل دوست بشم ....................خیلی خسته بودم برای این که خودمو بیشتر برای فرشاد لوس کنم خودمو انداختم تو  بغلشو گفتم:فرشادی!!!!!!آجی لالا داره ........فرشاد خندید منظورمو فهمید
یه دستشو گذاشت زیر سرم بایه دستشم پاهامو گرفت بغلم کرد منو اورد گذاشت رو تختم لپمو بوس کرد منم لپشو بوس کردم از اتاق رفت بیرون درم بست چراغ خاموش بود چشمامو بستم خیلی خسته بودم
برای همینم خیلی زود خوابم برد........................

:492:
*****
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، Tɪɢʜᴛ ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، پریسیما ، mah.die


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دِلِ بی قرار - maede khanoom - 16-08-2014، 16:48

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان