امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دِلِ بی قرار

#2
تو خواب و  بيداري بودم که احساس کردم يه کي شالاپ شالاپ داره لپم و  بوس مي کنه !!!!!! اَه اين کيه حالم به هم خورد !!!! 
تو همون حالت يه کي از چشمامو باز کردم .........ياااااااااااااا خداااااااااااااااااااا ...اين اينجا چي کار مي کنه ؟؟؟مگه ساعت چنده ؟؟؟مگه من چقدر خوابيدم ؟؟؟ 
خواب از سرم پريد ...چشمامو کامل باز کردم و پريدم تو بغلش وااااي خدااا چه حالي ميده .....اِ اِ اِ !!! چرا من رفتم رو هوا ؟؟ چشمام بسته بودم دوباره باز کردم ديدم فرشاد من و مثل يه پَر کاه بلند 
کرده بود دوباره چشمامو بستم احساس کردم فرشاد داره از پله ها ميره پايين بعد يه هو متوقف شد و ديگه راه نرفت بعد از چند دقيقه انگار يه بمب منفجر شد تو خونه !صداي قهقهه هاي مامان ، بابا
فرناز ميومد يه چشممو با يه حالت بامزه اي باز کردم سرمو رو به مامانينا کردم و گفتم:شيه ؟؟!! شرا ميخنديد ؟؟!! مگه شي شده ؟؟!! اينجوري ميخندين ؟؟!! ......مامان براي خاتمه دادن به خندش يه
تک سرفه اي کرد و گفت: دختر ميدوني وقتي فرشاد اومد ما چقدر جيغ زديم چه قدر سر صدا کرديم ؟؟ اونوقت جناب عالي اصلا بيدارم نشدي تا اين که ديگه فرشاد خودش اومد سراغت تا بيدارت 
کنه !!پوزخندي زدم و گفتم:خوب شما امروز جيغ جيغ کردين امروز خوشحالي کردين چون فرشاد غافل گيرتون کرد منم ديشب جيغ جيغامو کردم ولي کسي نفهميد .والا!......فرشاد نشست رو مبل من
وهم گذاشت يغل دستش منم نشستم چشم باز کردم در حالي که هنوزم خيلي خوابم ميومد نگاهي به دورو ورم انداختمو مثل بچه خنگا سرم و  خاروندم يه هو خونه منفجر شد اي بابا اينا چرا کنترل خنده
اشون دست خودشون نيست ؟؟؟!!!! ......فرشاد زد پس کلمو گفت:خيلي قيافت مثل آدماست بعد اونوخت مثل بچه منگولام رفتار مي کني ؟؟؟!!! ....بلند شدم همون طور که مي رفتم سمت دستشويي گفتم
:خيليم دلتون بخواد به اين خوشگليم .........در دستشويي باز کردم رفتم تو بعد از انجام کارم سرمو آوردم بالا تا نگاهي تو آيينه به خودم بندازم که از صحنه اي که ديدم چسبيدم به ديوار پشتم واااااي 
خدااا من چرا اين شکلي شدم همه ي موهام تو هم تو هم چشمام از خواب زياد پف کرده بود خدا وکيلي يه قيافه ي خيلي خنده داري داشتم فکرشو بکن اون موقع که عين بچه خنگا سرمو خاروندم چه قدر
بامزه شده بودم خخخخخخخخخ بعد از اين که از دست شويي اومدم بيرون رفتم تو اتاقم موهامو شونه کردمو يه برق لبم زدم به لبام بلند شدم يه پيراهن تنگ جذب تا يکم روي رون با يه ساپورت پوشيدم
رنگ پيراهنم درست مثل لبام قرمز بود ساپورت مشکي خلاصه جيگر شده بودم صداي زنگ در بلند شد وااااا مگه ما مهمون داريم براي ناهار خوب شد لباس درست حسابي پوشيدم .....از پله ها رفتم
پايين اِي بابا بدبختي دارم من اون که از بيدار شدنم بود با شالاپ شالاپ ......اون از استقبال گرم مامانينا اينم از اين مهموناي چلغوزمون ......با رسيدن من پيش مامانينا صداي سلام سلام خاله ، شوهر
خالم:عمو سياوش ، دختر خالم : شيدا، پسر خاله ي چلغوزم نه چلغوز نه !!چلغوز فرشادِ......عَري بزغاله ميگم بهش هميشه.......البته اسمش عرشيا ست همين که نشستم عرشيا گفت: خوب دختر خاله
گندِ دماغ ما چطوره؟؟؟!!! اخمي کردموگفتم: عَري به خدا اگه دوباره بخوايي شروع کني جفت پا ميام تو صورتت .........عرشيا خنده اي کرد و گفت : دست خالم درد نکنه با اين بچه تربيت کردنش 
تو اين 27  سال عمري که کردم هيشکي جفت پا نيومده بود تو صورتم که تو مي خوايي بيايي ....چشم غره اي بهش رفتم و گفتم: تو به من مي گي گند دماغ .....عرشيا با عصبانيت و خشم گفت: نه که
تو به من نمي گي عَري بزغاله توقعم داري بهت بگم دخترخاله ي ناناز خوشگلم هااان ؟؟؟جمع ترکيد و همه مي خنديدن ............عرشيا خيلي بامزه بود خدايي با تمامي اذيتاييم که مي کرد ولي بازم 
خيلي دوسش داشتم يعني جوري دوسش داشتم که بايد حداقل هفته اي يه بار ميديدمش اون بيچاره ام خودش کار داشت ديگه ولي بلاخره بايد يه روز در هفته ميومد خونه ي ما البته فکر نکنيد عاشق 
بودما نه بابا عشق چيه ؟؟ اصلا عشق چه مزه ايه ؟ خوردنيه ؟ اصلا عاقلانه ست من 13 ساله بشم عاشق عَري بزغاله ي 27 ساله نه شما بگيد عاقلانس ؟؟؟؟ __بسته تموم شدم باو اين صداي کي بود 
سرمو آوردم بالا ديدم همه دارن به من نگاه مي کنن بببببببلهههه و اين صدا صدايي جزء صداي عرشيا نبود واي خاک بر سرم نکو تمام مدتي که داشتم فکر مي کردم زل زده بودم به عَري بزغاله واي
خدا چه گندي زدم خلاصه اين عَري فرصت تلبم شروع کرد از خودش طعريف کردن :بله ديگه به گل نگاه مي کنن بله بله نکه من هم خوشگلم هم خوش هيکلم هم جنتلمنم به خاطره هم...ديگه نذاشتم
حرفي بزنه يه حالت تحقير آميزي به صورتم دادمو گفتم:خوبه خوبه ! پسره ي از خود راضي هسته زردآلوام نيست ميگه شفتالوام بشين بينم داشتم فکر ميکردم!! من هر وقت فکر ميکنم به يه جا زل ميزنم
از بدبختي منم اين ذفعه نگاهم موند رو تو هوا ورت داشت .......همه خنديدن عَري گفت:به قرآن دوستام دختر خاله دارن منم دختر خاله دارم ببين بهم ميگه هسته زردآلوام نيستم اون دوستم بود پيام الان
اومده بهم ميگه دارم ميرم خواستگاري دختر خالم .............خالم خنديد و به شوخي گفت:مي خوايي منم فرشته رو از مامان باباش خواستگاري کنم بلکن ببري خونت بزرگش کني .....همه خنديدن هيشکي
فکر بد نمي کرد چون همه مي دونستن که اين حرفا فقط مسخره بازيه ..........يه فکري به سرم زد رو به فرشاد گفتم: فرشاد؟....فرشاد جواب داد:جانم؟؟
__ببين اين خانواده ي عمو کيوان که گفتم
__خوب؟
__امروز مي خوايم باهاشون بريم بيرون توام ميايي؟........فرشاد نگاهي به من انداخت بعد گفت:
__به قرآن خيلي خسته ام يک.......نذاشتم حرفشو ادامه بده و با اخم گفتم:
__تو بايد با ما بيايي مگه ميشه تنهات بزاريم خودمون بريم خوش گذروني ؟؟
__نه نمي شه 
__خوب پس بدون حرف با ما مياي
__آخه......
__حرف نباشه وقتي من ميگم ميايي يعني بايد بيايي ديگه ام رو حرفم حرف نزن.........از اين که من اينجوري به فرشاد دستور دادم عَري خنده ي معني داري کردو  گفت:بله اينجورياس بايد از دستوراتش
پيروي کني بازم از خنده پهن زمين شد عصباني شدم بزغاله داشت داداشه من و   تحقير مي کرد تقسير منم بود من خودم با لحن حرف زدنم گذاشتم که اون به داداشم بي احترامي کنه پس خودم به حسابش 
مي رسم اخم غليظي کردم و داد زدم:نيشتو ببند بزغاله ................بيچاره عَري دهنشو بست فرشاد خنده اي از ته دل کرد و  گفت : آخ که چه حالي کردم !!خدايش هممون باهم خوب بوديم من فرشاد فرناز 
عرشيا فقط تنها کسي که خودشو از ما بالاتر ميدونست شيدا بود نمي دونم چرا ولي از بچه گيم زياد باهاش جور نبودم يه حسي نسبت بهش دارم خيلي دخترخاله خوبيه ها خدا وکيلي خوبه ولي بعضي وقتا
يه جوري حرف ميزد که خيلي ناراحت مي شدم حتي بعضي وقتا خود عرشيا که هميشه به بي احساسي معروفه مي فهمه که خيلي ناراحت مي شم البته بر خلاف عقيده ي همه به نظر من خيليم با احساس
عرشيا چون هميشه همرو شاد ميکنه همه ام فکر ميکنن که احساس نداره و  نميتونه احاساساتي بشه اما (هميشه بايد هواي کسايي رو که شادن و شادت ميکنن و  داشته باشي آخه اينا هميشه يه غم کوچولو
دارن (مخاطب داره اين جمله اي که گفتم مخاطبش خاص نيست لطفا فکر اشتباه نکنيد )) خلاصه داشتم درمورد شيدا حرف ميزدم آره جونم براتون بگه که اصلا قضيه دارم من با اين شيدا اصلا نمي دونم 
چرا اين مي خواد با فرشاد حرف بزنه اول دلم هُري ميريزه دوم حالت تهوع مي گيرم از بس که اين شيدا واسه فرشاد عشوه مياد استغفرالله من چرا اينجوري ميکنم انگار نه انگار که دارم در مورد دختر
خاله ي خودم حرف ميزنم ............هممون توي پذيرايي بوديم خونه ما جوريه که وقتي تو پذيرايي هستيم هال ديده نمي شه هممون تو پذيرايي بوديم که يه هو متوجه شدم فرشاد و شيدا تو جمع ما نيستن 
بلند شدم رفتم سمت هال بعد متوجه صدا شدم پشت ديوار وايسادم صداي شيدا به گوشم خورد که با يه لحن لوس و حال به هم زني گفت:فرشاد ! تو چرا از من بدت مياد؟؟فرشاد که معلوم بود خيلي عصباني و 
کلافس با يه لحن جدي گفت: نه من ازت بدم نمياد....شيدا با همون لحن گفت:پس چرا انقدر بد باهام رفتار مي کني ؟......فرشاد بهش گفت:شيدا جان ميدوني چيه من فرشته فرناز عرشيا هممون به هم يه 
حس داريم يه حسِ خواهر برادري اين قانون ماِ ولي تو با حرفات با حرکتات اين قانونو ميشکني داشتم گوش ميدادم به حرفاشون که احساس کردم صداي هق هق گريه مياد و اين هق هق صداي شيدا بود
که به گوشم مي خورد با همون هق هق گفت: منظورت چيه فرشاد؟؟ يعني مي خوايي بگي من عوضيم ! وقتي ميام تو جمعتون قانون شکني ميکنم خيلي کصافتي فرشاد درمورد من چي فکر کردي فکر
کردي آويزونتم ؟؟!! بعد احساس کردم يکي داره قدم بر ميداره اونم نه قدم قددددددددددددددم انگار يه ديو داشت تو خونه راه مي رفت صدا نزديک تر شد !!!!اِ اين که شيداس جلو من وايساده بله لو رفتم 
شيدا نگاهي پُر از نفرت به من کرد و  گفت:از اولم فضول بودي !!! تو يه حَمالي که باعث ميشي فرشاد از من بدش بياد .................اين به من گفت حَمال ؟؟من از اين حرفش و اون حرفش که به فرشاد
گفت کصافت عصباني بودم يعني در اصل از دست شيدا و عشوه هاي حال به هم زنش که دوباره شروع شده خسته شدم مي خوام جوابي که در حد و اندازشه بهش بدم به قول خود عرشيا من زبون6 متري
دارم پس مي گم حرفمو ...حرفمو تپل ميکنمو بهش ميزنم حرفي که سال ها تو دلم مونده روبروش وايسادم زل زدم تو چشماش و  گفتم:تو آويزون داداشه من نيستي ؟؟ تو؟؟(خنده ي تحقيرآميزي کردم و ادامه
دادم:اتفاقا به نظر من که نه بلکه تمامي اعضاي اين خانواده اينه که هستي بدجورم هستي ولي بزار تير خلاصيرو برات بزنم (انگشت اشارمو به طور تهديد آميزي به سمتش تکون دادمو همون طور که اين
کارو ميکردم ادامه دادم:نه من ميزارم داداشم گير تو بي افته نه هيچ کدوم از اعضاي خانوادم بعدشم شيدا خانوم بدون لقمه اي که گرفتي خيلي بزرگ تر از دهنته بورو دنبال يه لقمه اندازه دهنت بگرد ...
.........فرصت حرف زدن به شيدا ندادم و نگاهي پُر از تحقيرو  منظور بهش انداختم و  از کنارش رد شدم............نه خدايي از شيدا بدم نميومد اصلا دلم نمي خواست تحقيرش کنم يا بگم که اندازه ي فرشاد
نيست نه !! ولي از نظر من دختر خوب دختريه که توجه يه پسر و  با خانوم بودنه خودش با لطيف بودنش جذب کنه نه با عشوه و ادا بعدشم اصلا چه دليلي داره تو اين همه آدم دختر بخواد زِرت با پسرخالش
اينطوري باشه .........اِ .............اصلا يعني چي بگذريم من اگه بخوام تا 2 دقيقه ديگه به اين چيزا فکر کنم سکته هرو زدم ........................خلاصه خالمينا چون فهميدن فرشاد خيلي خستس ساعت 2
رفتن درسته فرشاد خيلي زود تر از اون ساعتي که بايد ميرسيد رسيد ولي بلاخره خسته بود بعد از رفتن خاله اينا فرناز رفت تو اتاق خودش مامان بابام پي کاراي خودشون بودن فرشادم که حسابي آشفته
بود رفت تو اتاقش پس منه بدبخت فَلَک زده چي کار کنم؟؟؟؟ منم بلند شدم می خواستم برم تو اتاقم که فرشاد صدام زد :فرشته؟.......ای بابا...جواب دادم:بله؟.....گفت:میشه یه دقیقه بیایی تو اتاقم کارت دارم
جواب دادم:چشم الان میام....راه افتادم رفتم سمت اتاق فرشاد ...یعنی فرشاد چی می خواست به من بگه ؟؟.....رفتم جلوی در اتاق فرشاد وایسادم دوبار انگشتامو کوبیدم به در ....بعد از چند دقیقه صدای 
فرشاد اومد :بووفوورما تو...در اتاق بازکردم رفتم تو فرشاد نشسته بود لبه ی تختش .........نشتم کنارش و گفتم:کاری داشتی صدام کردی ؟...سرشو به علامت مثبت تکون داد بعد شروع کرد:فرشته هیچ
وقت برای طرفداری از کسی که دوستش داری کسه دیگه ایی رو تحقیر نکن....گفتم:
__یعنی چی ؟.................اخماشو کرد تو همو با صدای خش دارو نسبتا بلندی گفت:
__یعنی این که اون چه حرفایی بود که به فرناز زدی ؟...................از خودش عصبانی تر جواب دادم
__فرشاد تو خری حالیت نیست شیدا چه قدر دورو برت میگرده واست عشوه میاد ادا در میاره نه واقعا حالیت نیست ؟
__فرشته میدونم همرو میدونم ولی این قضیه ها برای الان نیست که مال 5 سال پیشه من اگه می خواستم به روی شیدا بیارم شیدا تواین 5 سال موفق شده بود
__یعنی چی؟ فرشاد شیدا فکر میکنه این که تو ازش بدت میاد باعثش منم 
__منم به خاطره همین میگم تو حرف نزن برای این که تو جلوی شیدا خراب میشی میدونم منو دوست داری ولی به خاطره من برای خودت دشمن تراشی نکن فرشته خواهش میکنم من اگه بی محلی کنم
به شیدا شاید خسته شه
__شیدا اگه میخواست خسته شه تو این 5 سال خسته می شد 
__فرشته من می خوام یه چیزیرو بهت بگم ولی خواهش میکنم به کسی نگو
__باشه بووگوو
__5 سال پیش که اومدم ایران من یه پسر 25 ساله بودم شیدام یه دختر 22 ساله اون موقع شیدا سعی میکرد!! مثل الانش ولی میدونی چیه اون موقع ها شیدا داشت موفق می شد اما نشد که بشه چون من باید
بر میگشتم......بعد از برگشت من شیدا شمارمو داشت هر شب باهم حرف میزدیم هر شب........اما می دونی چیه من با پسرای بزرگ تر باهوش تر از خودم گشته بودم از اونا فهمیده بودم که دختر ناز و ع
شوه ای به درد نمی خوره نه که بد باشه ها نه!! به درد زندگی نمیخوره خلاصه نمیدونم چی شد که اصلا نظرم عوض شد بعد از اون شیدا هر کاری کرد موفق نشد .......الانم به همه گفتم که اصلا نه دنبال
این چیزام نه می خوام عروسی کنم .....ولی نمی دونم چرا شیدا هنوزم همون شکلیه واقعا دوست ندارم دیگه تو جمعی که اون هست باشم اصلا دوست ندارم باهاش هم کلام بشم انگار همه اینا یه اجبار واسم
توام خودت خوب می دونی که اگه مامان اینارو بفهمه شده قطع رابطه میکنه ولی شیدا منو نبینه ...واقعا گیج شدم از یه طرف نمی تونم تورو جمع کنم که انقدر با شیدا دهن به دهن نزاری از یه طرف سعی 
می کنم مامان نفهمه از یه طرف دیگه می خوام با بی توجهی به شیدا از خودم دورش کنم ولی نمیشه 
...........اها پس فرشاد از من یه چیزی می خواد ...خودم فهمیدم ....داشتم با خودم فکر میکردم که فرشاد گفت:
__خوب مغز متفکر بووگوو بینم باس چی کار کنیم ...........نگاهی به فرشاد انداختم یه هو دوتامون از خنده منفجر شدیم رو به فرشاد گفتم :پس بدت نمیاد که....نذاشت حرفموبگم با عصبانیت مصنوعی
گفت:نه خیر اصلانم این طوری نیس ......خخخخخخخخ جون عمت ......فکری به ذهنم رسید یه بشکن زدم با ذوق گفتم:فرشاد؟.......فرشادم با ذوق گفت:جانم؟؟......
__ببین من برای این که بتونم کارمو انجام بدم به قرار امروزی که با عمو کیوانینا گذاشتیم احتیاج دارم یعنی این که ما باید یه جوری خاله اینارم بکشیم با خودمون ببریم تازه اینجوریم به نفع منه
__به نفع تو چرا؟ 
__ببین می دونی گفتم که این عمو کیوان یه پسر داره که.............نذاشت حرفمو ادامه بدم گفت:
__آی آی آی خوب بووگوو بینم .............زدم پس کلش گفتم:احمق 33 سالشه چه به درد من می خوره از توی لندهورم گنده تره هنوز زن نداره چلغوز.....فرشاد خنده ای کرد گفت :خوب حالا بگو
__بععععله داشتم می گفتم من با این فرزاد خیلی شوخی میکنم همین طور خیلیم سر به سر عرشیا میزارم پس هم فرزاد و اذیت میکنم هم عرشیارو خعععععلی بهم حال میده ...فرشاد خنده ای کردو گفت:ا
تو با فرزادم شوخی میکنی مگه چند بار همو دیدین ؟.....
__والا بخوام راستشو بت بگم که فقط همین یه دیروزو دیدمش .......فرشاد از خنده منفجر شد گفت:نچ نچ نچ! تو باید همرو اذیت کنی ؟.......گفتم :اقا جانه من اذیت چیه من چیه اول خودش شروع کرد
به من گفت کوچولو منم عصبانی شدم سر شوخی وا شد ...........فرشاد خندید و گفت:اها ! منم گاگولم؟.............اخم کردمو گفتم:اصلا باور نکن به درک!!!!....فرشاد دستشو انداخت دور شونه امو گفت:
__حالا برو مامانو راضی کن زنگ بزنه خاله بگه بیان .............
__فرشاد این کاره هر دوتامونه یعنی تو میگی من میگم من میگم تو میگی مامان میگه هردوتامون میگیم هردوتامون میگیم هرسه تامون میگیم ........فرشاد خندید گفت:جونه من همه اینارو یه بار دیگه
بووگوو.......اخم کردم گفتم:یادم رفت .....فرشاد دوباره خندید گفت:پاشو بریم مامانو راضی کنیم ........خلاصه جونم براتون بگه که رفتیم بیرون مامان روی مبل نشسته بود بابام رو مبل رویرویی مامان
منو فرشادم رفتیم نشستیم رو مبل دهن باز کردم و  گفتم :درود بر ننه طناز و  بابا گودی ...اسم بابام گودرز بش میگم گودی ......مامان بابام خندیدنو مامان گفت: تو باز چی می خوایی اینجوری زبون میریزی
.......سرمو خاروندمو گفتم:چیزه مامان میدونی چیزه.....مامان گفت:چیزه؟....گفتم:میشه زنگ بزنی خاله اینام باهامون بیان ؟...مامان گفت:خاله اینا برای چی ؟...گفتم:اخه میدونی چیه می خوام روی شیدا
............یه هو فرشاد با تته پته گفت:یعنی می خواد که عرشیام باشه اون جوری بیشتر خوش میگذره .....گفتم:ها اها اره اره همینه ...........مامانم خندید با یه لحنی که مسخره کردن توش موج میزد گفت:
باشه باشه زنگ میزنم ولی من شما دوتا وروجکو میشناسم شما یه نقشه ای دارین به خدا میگی نه نگاه کن ........مامان بلند شد و  رفت تا زنگ بزنه من بودمو فرشاد و  بابا ......فرشاد گفت:اِی خاک بر
سرمون که از اون بچه گیامونم یه گندی میزدیم می خواستیم جمعش کنیم بدتر گند میزدیم ......خندیدمو گفتم: واقعا!......فرشاد راست میگه 5 سال پیشم که اومده بود یادم میاد وقتی بابا یه کاری به من . فرشاد
میگفت گند که میزدیم میومدیم درستش کنیم بدتر لو میرفتیم بعد 5 سال هنوزم همون جوریم .........بابا روزنامه رو از جلوش اورد پایین و گفت : به من بگید ببینم چه گندی زدین ؟......من و فرشاد یه نگاهی
به هم کردیم از این رو که من و فرشاد خیلی با بابا  صمیمی بودیم همه چیرو به بابا گفتیم از 5 سال پیش از الان از نقشمون بابا ام همش می خندید و گفت: این نقشه ایی که دارید فقط میتونه کاره یه مغز 
متفکر باشه ......فرشاد خندید و گفت : کاره خودشه ......داشتیم سه تایی میخندیدیم که فرناز از اتاقش دراومد نگاهی انداختو گفت: به چی میخندین شماها ؟ ....مام که میدونستیم فرناز همیشه با مامانه چشمکی
به هم زدیمو گفتیم هیچی بعدم بابا سرشو کرد تو روزنامه و فرشادم با گوشیش بازی میکرد منم با گوشیم فرناز رفت تو اشپزخونه ...خلاصه همه نقشه هامونو سه تایی ریختیم بعد کلی خندیدیم .......مامان
از اشپزخونه اومد بیرون گفتم:چی شد مامان؟....مامان گفت:هیچی گفتش که میان به پری جونم زنگ زدم گفت که ایرادی نداره قدمشون سر چشم .......من و فرشاد به هم نگاه کردیمو خندیدیم .....مامان و فرناز
فهمیده بودن که یه کاسه ایی زیره نیم کاسس هی باهم پچ پچ حرف میزدنو به ما نگاه می کردن مام که از اونا بدتر همش سه تایی باهم پچ پچ میکردیم خلاصه من بلند شدم تا برم لباس بپوشم فرشادم گفت:منم
میرم لباس بپوشم خلاصه همه رفتیم حاضر شیم ......در کمد لباسامو باز کردمو هی به لباسا نگاه کردم چی بپوشم؟ که خوشتیپ بشم ؟ دلم می خواد تیپ صورتی مشکی بزنم یا دلم می خواد تیپ قرمز مشکی
بزنم.......


****


خوب همه چیزم خوبه تو آیینه نگاهی به خودم انداختم شلوار سفید تنگ و جذب مانتوی آبی تا روی زانو هام یه روسری سفید کفشامم که آبی بودن اما توی جاکفشی بودن در اتاق و  باز کردم هم زمان بامن 
فرشادم از اتاق اومد بیرون به به به ! اینو نیگاه چه تیپی زده اووووووووووف یه پیراهن مشکی جذب که آستیناش و  تا روی آرنج زده بود بالا یه شلوار کتون قهوه ایی واااااایییییی مامان چه جیگری شده این
خلاصه رفتم طرفش و  گفتم: به به چه آقایی چه تیپی به به به ! ....فرشاد خندید گفت: به به چه خانومی چه جیگری چه تیپی به به به ! ........یه هو یه صدایی حواس مادوتارو به خودش جلب کرد ....
Sad(چه از هم طعریف میکنین شما دوتا)) فرناز بود اینو چه تیپی ایول باوووو یه شلوار قرمز تنگ و جذب یه مانتوی کوتاه مشکی یه شال قرمز من و فرشاد هم زمان باهم باریتم خاصی سوت زدیم بعدم 
سه تایی خندیدیم خلاصه رفتیم پایین خاله اینا تو هال نشسته بودن مام سه تایی باهم رفتیم طرفشون شیدا بلند شد رو به فرشاد و  گفت:خوبی عزیزم؟......فرشاد اخمی کرد و گفت:خوبم ........شیدای بیچاره 
دپ شد اصلا خلاصه رفتیم پیشه عرشیا نشستیم تا این که عمو کیوانینام بیان و بریم ...................رفتم سمت چپ عرشیا نشستم فرشادم سمت راستش نشست فرنازم بغل دست من دهن باز کردمو گفتم:خوب
عَری بزغا له یما چوطوره ؟ عرشیا خندید و گفت:به کوریه چشم تو خوبه خوب بعدم چشمکی رو به فرشاد زد و خندید گفتم: من که کور نیستم توام اگه بخوای کورم کنی فرشاد میزنه شَتَکِت میکنه فرشاد
خندیدو  گفت:بعععععله که شَتَکِش میکنم ......خخخخخخخخخخخ ای خدا عرشیا اخم کردو رو به فرشاد گفت: داشتیم داش فرشاد ؟ فرشاد گفت:درسته که خیلی دوست دارم ولی اگه خواهرمو اذیت کنی میزنم
لهت میکنم .....خخخخخخخ خلاصه انقدر گفتیمو خندیدیم که بلاخره زنگ خونه خورد با صدای زنگ از خونه رفتیم بیرون .......واوووووو ماشینه اینارو نیگاه اووووپس باوو رفتیم سوار ماشین شدیم گقتیم
که هر وقت به مقصد رسیدیم باهم سلام میکنیم خاله اینا سوار پرایدشون شدن مام سوار جیگر خودمون داش پژو 405 همینم خوبه دیگه وقتی می خواستیم سر یه پیچ دور بزنیم فهمیدم که بععععععله این 
BMW خوشگله مشکی مال خود اقای مهندسه رانندش کسی نبود جزء فرزاد به به به آقای مهندس و  ماشین BMW و خوشتیپ و اووووووووف بابا ......خلاصه بعد از یه مدت کمی رسیدیم هممون پیاده
شده بودیم جزء فرزاد که داشت ماشینشو پارک میکرد بعد ازپارک کردن ماشین فرزاد داشت میومد سمتمون اوچ بابا شلوار کتون قرمز پیراهن مشکی کالجای مشکی .........بسته بسته ......اومد سمتمون با همه
سلام کرد وقتی اومد سمت فرشاد نگاهی به من انداخت و بعد چشمکی به فرشاد زد و گفت:به به ! داداشه خانوم کوچولوی زبون دراز ؟ سلام علیکم .......فرشاد خندید و به فرزاد سلام کرد بعد رو به من 
گفت: فرشته چی کار کردی که اقا فرزاد یه بار تورو بیشتر ندیده بت میگه زبون دراز ؟........اخم کردم و  گفتم: اقا فرزاد کم لطفی میکنه من خیلیم بچه خوبیم ......فرشاد خندید رو به فرزاد گفت: اقا فرزاد 
مامانینا رفتن مام بریم؟.........فرزاد خندید و گفت:اقا فرزاد؟ خجالت بکش هی اقا فرزاد اقا فرزاد میکنی ما مثل برادریم دیگه این مسخره بازیا کجاشه؟ .....مهلت نداد که جوابشو بدیم دست منو گرفت یه 
دستشم زد پشت فرزاد و  مارو با خودش کشید برد داشتیم پشت سر مامانینا راه می رفتیم که فرناز و فرنوشم اومدن سمت ما فرنوش اومد طرف من منو کشید تو بغلش و گفت:خوبی عزیزم؟ ....فرنوش
امروز کلی تغییر کرده خیلی خوب شده شاید دیشب حالش خوب نبوده نمیدونم ......گفتم: خوبم تو چطوری ؟ .....خلاصه رفتیم نشستیم توی یه جای خیلی با صفا مامان بابا خاله عمو سیاوش عمو کیوان پری
جون پیش هم نشستن من فرشاد فرناز فرزاد فرنوش عرشیا وووووووو شیدا پیش هم سکوت بود که یه هو فرنوش رو به فرشاد گفت: فرشاد جون یه خورده از اونور برامون طعریف کن فرشادم از فرصت
سوء استفاده کرد و گفت: عزیزم تو که خودت اونورا رفتی .....فرنوش گفت: اره رفتم ولی کلا دوست دارم درموردش باهم صحبت کنیم ...........فرشاد خندید و چشمکی به فرنوش زد و گفت: باشه عزیزم 
صحبت میکنیم ولی الان نه یه روز دیگه خودمون دوتایی باهم صحبت میکنیم الان باید بشینیم به دعواهای فرشته با عرشیا و فرزاد بخندیم ........عرشیا گفت: من با این فرشته کله پوک هیچ حرفی ندارم 
اخم کرده بودم یه اخم غلیظ گفتم:نخوایی حرفم بزنی باید بزنی بعدم پشت چشمی نازک کردمو ادامه دادم:بزغاله........همشون می خندیدن فرزاد که از خنده داشت پرت میشد پایین رو بهش گفتم:هر هر رو
آب بخندی پاشو خودتو جمع کن بزغاله ی 2 .....بازم می خندیدن نشسته بودیم که فرشاد دستشو انداخت دور گردن فرنوش و  فرزاد یه نگاهی به شیدا انداختم....! اووووووخی ! بیچاره قرمز شده واوووو
چه بشود امروز .....حالا اینا یه طرف من نمیدونم این فرزاد چرا به فرناز میرسید دست و پاش میلرزید .........خلاصه نشسته بودیم من اخم کرده بودم و حرف نمیزدم شیدام حالش گرفته بودو حرف نمیزد
بعد احساس کردم که عرشیا به فرناز چیزی گفت فرنازم دنبال عرشیا راه افتاد و رفت فرزاد دور شدنشونو نگاه میکرد فرزاد رو به من گفت:اینا کجا میرن ؟....گفتم:نمیدونم منم داشتم به همین فکر میکردم
....اخم غلیظی رو پیشونیه فرزاد بود اونقدری که فرزاد داشت حرص میخورد فرشاد اصلا عین خیالشم نبود ...اصلا چرا فرزاد انقدر عصبانی شد چرا اینجوری میکنه ........بعد از نیم ساعت فرنازو عرشیا
برگشتن فرناز قرمز شده بود رنگ چغندر حرفم نمیزد عرشیام سرش پایین بودو هیچی نمی گفت قبل از این که عرشیا بتونه بشینه فرزاد رفت بغل دستش و بلند طوری که مام بشنویم گفت:جناب عرشیا ما
همه با همیم پس دلیلی نداره یواشکی یا دور از همه دو به دو باهم حرف بزنیم فهمیدی ؟ ...عرشیا نگاهی به فرزاد کرد و گفت:به تو چه مربوطه ؟ شاید یه حرف خصوصی بود .....فرزاد عصبانی شد یقه
عرشیارو گرفت و گفت:اگه جرعت داری یه بار دیگه بگو ....عرشیا گفت:گفتم به تو چه؟.....همین که عرشیا این حرف و  زد فرزاد پرتش کرد زمین تا بزنتش که ما هممون دویدیم سمتش بلندشون کردیم
فرشاد رو به فرزاد گفت: فرزاد خجالت بکش من میگم این عرشیا عقل نداره تو دیگه چرا ؟..........فرزاد نگاهی به فرشاد انداخت و رفت اونور منم سریع دویدم سمتش گفتم:مگه چی بهت گفت که اینجوری
کردی؟......فرزاد برگشت رو به من و گفت: این یارو کیه شماهاس ؟ ....گفتم
__این یارو نیست پسرخالمه 
__چرا فرناز و  ورداشت برد چرا حرفشو جلوی ما نزد مگه چی می خواست به فرناز بگه ؟ ...........حالا که دارم با خودم فکر میکنم میبینم فرزاد حق داره هیچ دلیلی نداره که عرشیا این کارو بکنه اصلا
عرشیا جدیدا یه جوری شده همش دنباله فرناز همش همه ی حواصش به فرناز یعنی چی آخه ؟ حالا فرزاد چرا انقدر براش مهمه ؟ من که گیج شدم .....رو به فرزاد گفتم :نمیدونم واقعا
__همیشه همین جوریه ؟
__کی ؟
__پسرخالت؟
__نه یه چند وقتیه اینجوری شده ؟
__مثلا چند وقت؟
__یه یکی دو ماهی میشه 
__اِ .......پس یکی دوماهه ......من یه یکی دوماهی بش نشون بدم 
__چی؟
__هیچی بریم پیش بچه ها ..........................................بعدم راه افتاد سمت بچه ها منم دنبالش راه افتادم .......مامانینام اومده بودن پیش ما پری جون گفت:ما که تا اینجا اومدیم خوب یه کوه نوردیم بکنیم
دیگه .........فرزاد سری تکون داد و گفت:منم موافقم ..........................خلاصه بعد اون هممون راه افتادیم که بریم من که چسبیده بودم به فرشاد تا نیفتم فرنوشم با فرزاد میرفت شیدا و عرشیام باهم فقط
فرناز بود که لجبازی می کرد و نمی خواست با هیچ کس راه بره داشت تنها راه می رفت هممون دقت میکردیم که پاهامونو بد جایی نزاریم که بیفتیم یه هو یه صدای جیغی اومد وای خدا فرناز افتاده بود هر
چقدرم میگذشت دستش شل تر میشد هممون تو فکر این بودیم که چی کار کنیم ؟که عرشیا و فرزاد باهم دستشونو به سمت فرناز دراز کردن ....واااااای خدا ......فرناز چون دست فرزاد بهش نزدیک تر 
بود دستشو گرفت فرزاد کشیدتش بالا وقتی که به خیر گذشت و همه چی تموم شد پری جون دوید سمت فرناز و بغلش کرد گفت:ببخشید تورو خدا همش تغسیر من بود اگه پیشنهاد کوه رفتن نمی دادم الان 
اینجوری نمیشد فرناز که دست و پاش میلرزید با صدای خفه ای گفت: نه ! ایرادی نداره .......فرناز داشت گریه میکرد .......
*******
رفتیم رستوران نشستیم سر میز فرناز هنوزم رنگ پریده بود فرزاد گفت: بهتری ؟......فرناز سری به علامت مثبت تکون داد .....فرزاد و عرشیا روبه هم نشسته بودن مثل میرغضب به هم نگاه میکردن 
فرشادم که مخ فرنوش بیچاررو به کار گرفته بود باهم می گفتن میخندیدن منم اخم کرده بودم فرزاد که پیشه فرناز بود و از اونورم داشت با نگاهش عرشیارو قورت میداد عرشیام که مشغول بود شیدای بیچار
ام که اشک تو چشماش پر شده بود و داشت با نفرت به فرنوش نگاه می کرد منم که تهنا ی تهنا بودم .........یه دفعه همه حرکاتای عرشیا توی این یکی دوماهه اومد جلوی چشمم آخه کاراش چه دلیلی داشت
مهربونیاش چه میدونم همه ی رفتارایی که با فرناز داشت رفتار عادی نبود ...میگم نکنه که......نه بابا فکر نکنم آخه این خود عرشیا بود که همیشه اصرار داشت باهم مثل خواهر برادر باشیم حالا چرا باید
خودش قانون شکنی کنه ......نکنه واقعا فرناز و دوست داره نکنه به فرناز گفت  که وقتی برگشتن پیشه ما فرناز از عصبانیت قرمز شده بود ؟ نکنه واقعا اینطوری باشه ؟ من نمیتونم تحمل کنم پس وقتی بر
گشتیم خونه ازش می پرسم ........داشتم با خودم فکر میکردم که فضولیم گل کرد داشتم به حرفای فرناز و فرزاد گوش میکردم فرزاد میگفت:
__چی بهت گفت ؟ چرا انقدر عصبانی شده بودی ؟ 
فرناز__فرزاد چرا انقدر اصرار داری که بهت بگم بهم چی گفته؟
فرزاد__می خوام بدونم ......فرناز لطفا اصرار نکن فقط بهم بگو..منو مثل یه دوست صمیمی بدون بهم بگو چی گفت بهت از وقتی برگشتی همش تو خودتی
فرناز__فرزاد درکم کن من نمیتونم حرفای بین خودمو پسرخالمو به یه......به اینجا که رسید ساکت شد فرزاد باعصبانیت گفت:
__به یه ؟ غریبه ؟ درست میگم؟
__اره 
__ولی بدون من هیچ وقت غریبه نیستم خانواده های ما باهم دوستن بابای تو منو خوب میشناسه بابات پرونده های منو بر رسی کرده از همه چیزم خبر داره من و بابات باهم کار مینیم 
__فرزاد تو بابام هر چقدرم باهم صمیمی باشین تو با من اونقدرام صمیمی نیستی امروز روز دومیه که من تورو میبینم 
__نه خیر روز دوم نیست کی میگه روز دومه ؟
__خوبی فرزاد جزء دیروز و امروز من و تو کی همو دیدیم ؟
__یادته وقتی یه دختر 17/18 ساله بودی اومدی شرکت باباینا یادته؟
__آره یادمه 
__خوب اون موقع ماهمو دیدیم مگه یادت نیست که به خاطر انتخاب رشته میومدی تا درمورد کار بابا بیشتر بدونی ؟
__چرا چرا همشو یادمه 
__خوب پس چجوری منو یادت رفته ما که دم به ساعت باهم میرفتیم کارای شرکت و انجام میدادیم با باباینا میرفتیم سر ساختمون یادت یادت نیست میگفتی اینا همش بت میگن مهندس مگه پسر 27 ساله مهندس
میشه؟ من میگفتم میشه تو میگفتی نمیشه همه اینارو یادت رفته ؟ یادت نیست یه افغانیه سر ساختمون عاشقت بود بهت میگفت خانوم مهندس تو عصبانی میشدی یادت نیست جلوی اون هی بهم میگفتی مهندس
دلاوری مهندس دلاوری یادت نیست ؟
__واااای خدا یعنی تو !!!تو ؟
__آره من همون فرزادم فرزاد دلاوری .....خیلی زود منو فراموش کردی هم تو هم فرشاد خیلی نامردین اصلا باورم نمیشه منو یادتون رفته باشه تو دیروز که اومدم خونتون منو نشناختی دلم شیکوندی یادتو
افتادم اون موقع ها که یه دختر لج باز پروو سرتخ بودی ولی الان خیلی تغییر کردی خیلی خانوم شدی آروم شدی یادته چقدر منو اذیت میکردی یادته درست مثل الان فرشته که منو اذیت میکرد 6 سال بود
که ندیده بودمت همه چیرو یادت رفت ولی من هیچ وقت تورو یادم نرفت همیشه یاد خاطره هامون میکردم 
اشک تو چشمای فرناز جمع شده بود یعنی چقدر تغییر مگه میشه فرناز این همه خاطررو یادش رفته باشه من که فکر نمیکنم ......بعد از اون برگشتیم خونه خیلی بهمون خوش گذشت خیلی حال کردیم


****


سه تای تو اتاق فرشاد بودیم خسته و کوفته فرناز گفت:فرشاد می خوام باهات حرف بزنم ........فکر کردم منظورش اینه که من برم بیرون اما وقتی بلند شدم دستمو کشید گفت: بشین تو که غریبه نیستی
گفتم:ها پس نکنه خرزو خان اینجا غریبس که اینجوری میگی ...فرناز لبخندی زد و گفت:نه قدم شما و خرزو خانتون سر چشم ما من می خواستم بدونم فرشاد حوصله داره به حرفام گوش بده وگرنه منظورم
به تو نبود ......ابرومو انداختم بالا نشستم فرشاد گفت:بووگوو دیگه.................فرناز شروع کرد از همه چی گفتن ازاون موقع های خودشو فرزاد از این که این فرزاد همون فرزاد دلاوریه از همو همش
فرشادم که از تعجب رو به سکته بود بعد از تموم شدن حرفای فرناز فرشاد گفت:اصلا باورم نمیشه قبل رفتن من بهترین و صمیمی ترین دوستم فرزاد بود چطور من نشناختمش چرا انقدر تغییر کرده 
فرناز خندید و  گفت:وا فرشاد مگه تو الان 30 سالته شبیه اون موقع هاتی که 24 سالت بود خوب نیستی دیگه خیلی تغییر کردی خوب فرزادم اون موقع 27 سالش بود الان 33 سالشه معلومه که خیلی تغییر 
کرده ...................اصلا هممون تو شک بودیم همه تو فکر خودمون ...................رفتم پایین درمورد همه حرفامون با بابا صحبت کردم بابا گفت که خودشو مامان همه اینارو میدونستن تنها دلیلشون 
برای دعوت کردن عمو کیوانینا فرناز و فرزاد بودن ............دیگه چیزی نگفت فقط در همین حد گفت..............آخه چرا به خاطره فرناز و فرزاد شب شده بود رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت چشمامو
بستمو خوابم برد ru1

*****
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، پریسیما ، mah.die


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دِلِ بی قرار - maede khanoom - 15-08-2014، 16:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان