15-08-2014، 12:46
اهم اهم میریم پست بعدی :
زهرا گفت: باید کامل بگی این طوری: اعوذُ بلله مِنَ الشَیطانِ الرَجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، لا
حول وَلا قُوَۀِ الی بالله العلی العظیم، صَدِقَ الله العلی العظیم
چند بار با خودم تکرار کردم تا قلبم آرام گرفت.
علی رقم اصرار های زهرا که از شاهین میخواست ایستگاه بابلسر نگه داره،شاهین وترانه مارو
رسوندن؛مثل دفعه پیش اول قصد داشتن زهرا رو برسونن بعد من رو ،اما من هم همراه زهرا پیاده
شدم.میخواستم حال مادرشو بپرسم.قشنگ قیافه ی شاهین تو هم رفت.
....چند دقیقه ای کنار مادر زهرا نشستم وبعد رفتیم آشپزخونه،علناً خودمو ناهار تلپ
کردم.داشتم میز ناهار رو میچیدم که صدای محمد باعث شد دست از کار بکشم وبهش نگاه کنم:
من با خودم میگم چرا امروز خونه ما اینقدرروشن شده! نگو مهناز خانوم اینجاست.
رو بهش گفتم: سلام
لبخند گرمی زد: سلام
کتش رو در آورد روی لبه ی صندلی گذاشت وبه سمت سینک ظرفشویی رفت.زهرا صورت محمد
رو بوسید وگفت: خسته نباشی داداشم. اوضاع جوی این هفته چه طوره؟
محمد هم در حالی که دستهاشو میشست،گفت: صاف تا قسمتی ابری،همرا با وزش نسیم ملایم
ودر بعضی نقاط بارش باران ودر ارتفاعات هم ریزش برف...
زهرا با لبخند گفت: بسه دیگه محمد فهمیدم چه خبره! چیز دیگه ای هم موند؟
محمد هم خندید: برای بار هزارم،من تو قسمت اداری ام.من هم همونقدر از اوضاع آب وهوا خبر
دارم که تو از اخبار هواشناسی میشنوی.
بعد رو به من گفت: خیلی وقته اومدین؟
جواب دادم: نه،نیم ساعت هم نمیشه
محمد: خب به من زنگ میزدین،میومدم دنبالتون!
بدون فکر کردن جواب دادم: دیگه با ترانه بودیم،خودش هم مارو رسوند
زهرا رنگش پرید،محمد به ابروشو بالا داد ورو به زهرا گفت: باز با این دختره رفته بودین بیرون؟
زهرا گفت: اومده بود دانشگاه کار داشت،دیگه من رو هم رسوند
محمد با عصبانیت گفت: صد دفعه نگفتم شده با آژانس بیای و کرایه چند برابر بدی با ترانه نیا!؟
زهرا هیچی نگفت وبا ترس تو چشمای محمد نگاه کرد،محمد صداشو بالابرد: گفتم یا نه؟!
زهرا تکون خورد وسرش رو تکون داد،محمد گوشش رو نزدیک صورت زهرا کرد: نشنیدم!
زهرا در حالی که چشماش پر از اشک شده بود آروم گفت: ببخشید
من همینطور خشک شده بودم،محمد همچنان عصبانی گفت: ببخشید چی؟
گلومو صاف کردم: ببخشید آقا محمد؟
هردو به من نگاه کردند.طفلک زهرا ترس تو نگاهش بود)احتمالاً از گند بعدی من میترسید!( رو به
محمد گفتم: طوری برخورد میکنید که انگار ترانه خیلی عذر میخوام دختر خرابیه!
محمد قامتش رو راست کرد وگفت: من در مورد ظاهرش صحبت میکنم که غلط اندازه! ما تو محله
ی کوچیکی زندگی میکنیم،دوست ندارم چون بابام دائم در سفره مردم واسه خواهرم حرف
درست کنن.
هرچند تو دلم از بابت ترانه حق رو به محمد میدادم ولی برخوردش با زهرا برام قابل قبول نبود.با
حرص گفتم: حالا به هر دلیلی! شما طوری برخورد کردین که من از حرف زدنم پشیمون شدم!
والبته به خاطر داشتن برادری مثل مهران امیدوار.
انگار قصد داشت بازم حرف بزنه اما وقتی جمله آخرم رو گفتم دهنش بسته شد.کتش رو برداشت
ودر حالیکه اخم داشت از آشپزخونه خارج شد؛سابقه نداشت به قصد دفاع از یکی دیگه جلوی
کسی در بیام! یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم. زهرا به سینک ظرفشویی تکیه داده
بود،چندثانیه بینمون سکوت بود،تا به زهرا نگاه کردم لبخندی زد وگفت: اگه حرفی از شاهین
میزدی خون جفتمون حلال بود.
لبخندی زدم وگفتم: خدا رحم کرد!
من وزهرا ومادرش باهم ناهار خوردیم وهرچی مادرش محمد رو صدا کرد گفت: فعلاً خسته ام
وناهار نمیخورم.
من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم،پسره ی بیتربیت؛ اصلاً قهر کردن یعنی چی؟! چه معنی داره
برادر قدرتشو به رخ خواهر بکشه! حیفِ مهران نیست! داداشِ به این ماهی!
بعد از ناهار رفتیم تو اتاق زهرا واز تو قفسه کتاب هاش چند تا کتاب مختلف اعم از داستان
وکتاب های علمی برداشتم طرفهای ساعت پنج عصر هم عزم رفتن کردم،رو به زهرا گفتم: زهرا
جان زنگ میزنی آژانس؟!
مادرش که متوجه شد با تعجب ودلخوری گفت: چرا آژانس؟)بعد یهو با صدای بلند داد زد(محمد..
من دست پاچه گفتم: نه ژاله خانوم،آقا محمد هم خسته اس؛خودم میرم
صدای محمد باعث شد ساکت بشم،جلوی در اتاقش ایستاده بود ورو به مادرش گفت: چیه مامان؟
مادرش منو اشاره کرد وگفت: مهناز جونو برسون
محمد هم بدون اینکه به من نگاه کنه،باشه الان آماده میشم
دست زهرا رو فشردم،زهرا به روم لبخندی زد،از مادر زهرا تشکر کردم ورفتم داخل حیاط.دقایقی
بعد محمد هم حاضر وآماده اومد توی حیاط،وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم وخودم جلو نشستم
تا باغ حرفی بینمون رد وبدل نشد؛میخواست بره داخل کوچه که من مانع شدم وگفتم: ممنون
همین جا پیاده میشم.
توقف کرد،تا خواستم در رو باز کنم گفت: نمیخواستم باعث ناراحتیتون بشم
توجام ثابت نشستم وگفتم: من از این که با زهرا جلوی من اونشکلی برخورد کردین ناراحت
شدم،و اِلا مسائل خواهر وبرادری شما به خودتون مربوطه.
در رو باز کردم وپیاده شدم،محمد هم از سمت دیگه پیاده شد،در عقب رو باز کردم ووسایلم رو
برداشتم.در رو که بستم گفت: مهناز خانوم من بارها با زبون خوش ودوستانه از زهرا خواستم که
روابطش با ترانه رو به همون دانشگاه محدود کنه.
شونه هامو بالا انداختم: چی بگم!؟.... خب ببخشید مزاحم شما هم شدم،کاری ندارین؟
محمد به آرامی پلک زد وگفت: چه مزاحمتی؟ وظیفه امه،هر کاری داشتین خجالت نکشین؛هر
موقع شب اگه مشکلی پیش اومد خبرم کنید،میام
با لبخندی سرم رو تکون دادم وگفتم: ممنون،لطف دارین
وبه سمت کوچه رفتم،به پلاستیک توی دستم نگاهی انداختم چراغ قوه همون رو بود،از تصور
اینکه شب داره نزدیک میشه ته دلم پیچ میخورد،جلوی در رسیدم وبه در ضربه زدم،بعد از
دقایقی کسرا در رو باز کرد،رو به محمد که هنوز سر کوچه بود دست تکون دادم ووارد باغ شدم.
به کسرا سلام کردم ووارد خونه شدم،زری طبق معمول توی آشپزخونه بود،سلامی دادم واز پله ها
بالا رفتم،جلوی در اتاق خانوم توقف کردم،بازهم پشت پنجره روی صندلیش نشسته بود. یکی دو
دقیقه ای همونجا ایستادم،نا خودآگاه یاد حرف شاهین بی فکر افتادم،نگاهم سُر خورد روی
کفشهاش،تواین یه هفته ده روزی که اینجام ندیدم کفشهاشو از پاش در بیاره. ترس به جونم
افتاد،از در اتاق فاصله گرفتم ورفتم داخل اتاق خودم. هر جوری حساب میکردم نمیتونستم راهی
واسه دیدن پاهاش پیدا کنم،باید صبر میکردم که بخوابه،مگر اینکه توی خواب کفش هاشو از
پاش در بیاره!
ساعتی گذشته بود که زری ازم خداحافظی کرد ومن رو با خانوم توی باغ تنها گذاشت.هوا رو به
تاریکی میرفت،پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم،آسمون چند رنگ شده بود ترکیبی از نارنجی
وآبی وبنفش،اگه این دیوار لعنتی نبود شاید میتونستم رنگ زرد آسمون رو هم ببینم. به پایین
دیوار نگاه کردم،همونجایی که دیشب اون آدم،... موجود....روح .... حالا هرچی رفت توی دیوار.
آروم زیر لب زمزمه کردم: دوست داری خودتو به من نشون بدی؟.... بذار من به سمتت بیام...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مهناز چیزی به اسم ترس وجود نداره.
وسایل های داخل پلاستیک رو خالی کردم وچراغ قوه رو گذاشتم روی تاقچه.
صدای زنگن
SMS گوشیم بلند شد بازش کردم،مهران بود: یه خبر توپ.مامانو گشت ارشاد
گرفته،دارم میرم درش بیارم
پسره ی کودن! آخه این خبر توپه؟
سریع بهش زنگ زدم،با صدای آرومی جواب داد: خودم بهت زنگ میزنم،فعلاً قطع کن
دوباره به فضای باغ خیره شدم.پنجره اتاق رو باز کردم ونفس کشیدم قاصدکی روی هوا شناور
بود،دستم رو دراز کردم کف دستم نشست،یاد شعر مهدی اخوان ثالث افتادم وزیر لب زمزمه
کردم:
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا،وزکه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی،اما،اما
گردِ بام و درِ من
بی ثمر میگردی،
نه زیاری نه زدیّارو دیاری باری، -
برو آنجا که بوَد چشمی وگوشی باکَس،
برو آنجا که تورا منتظرند،
قاصدک!
در دل من،همه کورند وکرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.
قاصد تجربه های همه تلخ،
با دلم میگوید
که دروغی،تو دروغ
که فریبی تو فریب.
قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام،آی ! کجا رفتی؟آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جائی؟
در اجاقی طَمع شعله نمیبندم خُردک شرری هست هنوز؟
[b]قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
قاصدک رو فوت کردم،قطره اشکی از گوشه چشمم چکید،برادر ما رو باش! مادرمونو گشت ارشاد
گرفتن ذوق میکنه! گلوم درد گرفت،استرس یه خونه وحشتناک ویه آدم عجیب! وعجیب تر طلاق
بد هنگام ومسخره پدر ومادرم! یه آینده نامعلوم،یه خواستگار دراز بی قواره! عجیب
خوشبختم!
صدای تالاپ تولوپ افتادن چیزی باعث شد از حس در بیام،سریع پنجره رو بستم واومدم
بیرون،خانوم وسط اتاق پخش زمین شده بود.رفتم به سمتش،دستش رو گرفتم وبا نگرانی گفتم:
حالتون خوبه؟
آروم از جاش بلند شد وگفت: سرم گیج رفت.
به سمت صندلیش بردمش وگفتم: کاری داشتین صدام کنید،یه وقت خدایی نکرده میفتین
چیزیتون میشه
آروم وپر از گلایه گفت: من هیچیم نمیشه! من سگ جونم
بهش چشم دوختم،صداش از بغض لرزید: کدوم مادریه که جنازه ی دخترشو ببینه ودووم بیاره؟
روشو از من گرفت و باز به عمارت قدیمی چشم دوخت،ما آخر نفهمیدیم دخترش تو دریا غرق
شده یا تو عمارت قدیمی مرده!
با خودم گفتم بهتره تنهاش بذارم،به سمت اتاقم رفتم،هنوز در اتاق رو نبسته بودم که متوجه
پنجره شدم که هر دوتا لَتش باز بود،وباد پرده ها رو تکون میداد،باد! تو وحش گرما! آب دهنم رو
قورت دادم ونگاهم رو دورتادور اتاق چرخوندم وبه سمت پنجره رفتم
فصل نهم:
امیر کلافه از ساختمان ابتدای باغ خارج شدوبه سمت عمارت قدیمی رفت ،تیمسار بیل را کنار
پایش به زمین فرو کرد ورفتار عصبی دامادش را برانداز کرد،امیر وارد عمارت قدیمی شد با
کشیدن چند نفس پی در پی رفتار تحقیر آمیز مادر زنش را به فراموشی سپرد.در اتاق خواب را
آهسته باز کرد،لیدای عزیزش در خواب عمیق بو.د،صورتش در خواب هزار برابر معصوم
میشد.مگر میشد لیدای عزیزش را ببیند و غمهایش را فراموش نکند!؟ لبخند محوی بر روی
لبهای امیر نشست،آهسته به سمت لیدا رفت وبه صورت او خیره شد.نتوانست خودش را کنترل
کند،به آرامی بر روی گونه لیدا بوسه ای نشاند.لیدا چشمهایش را باز کردودر حالی که لبخند میزد
گفت:صبح به خیر خیلی وقته بیدار شدی؟
امیر در حالی که بازوی لیدا را گرفته بود وبه او کمک میکرد تا بنشیند گفت: نیم ساعتی
میشه،خوب خوابیدی؟
لیدا به چشمان امیر خیره شد: مگه میشه تو پیشم باشی وبد بخوابم.!
ولبهایش را بروی لبهای امیر گذاشت،بعد از یک بوسه ی طولانی صدای تیمسار آرامش آنها را به
هم زد: لیدا،مادرت کارِت داره
لیدا لبهایش را از امیر جدا کرد وبا دستپاچگی گفت: وای مامانم!
تمام حرفهای مادر لیدا مهتاج خانوم در ذهن امیر مرور شد واین خوشی چند دقیقه ای را دود - -
کرد.
لیدا در مقابل آینه قرار گرفت ودر حالی که موهایش را مرتب میکرد گفت: چیه امیر تو فکری؟
این اولین سفریه که باهمیم،خوشحال نیستی؟!
امیر لبخندی زد وگفت: مگه میشه خوشحال نباشم! اما مادرت زیاد از حضور من...
لیدا به میان کلام امیر رفت وگفت: مامانمو بی خیال،اون به همه چیز گیرمیده.چند روز که بین ما
باشی متوجه میشی که حتی به سهیل بدبخت که پسر خودشه هم رحم نمیکنه.
دوباره صدای تیمسار بلند شد: لیدا...پس چرا نمیای؟
لیدا از همانجا داد زد: اومدم بابا
وقتی میخواست گل سرش را از کنار آینه بردارد،دستش به قاب عکس خورد وقاب بعد از برخورد
با پایه میز به زمین افتاد،لیدا با ناراحتی گفت: ای وای..! امیر جان میشه اینا رو جمع کنی؟
امیر نگاهی به تکه های شیشه ی روی زمین انداخت وگفت: باشه،تو برو
لیدا قدمی به سمت در برداشت ودوباره رو به امیر گفت: راستی به سلیقه ی خودت یه دست لباس
هم واسه من انتخاب کن،برگشتم با هم بریم قایق سواری
امیر نگاه مضطربش را به لیدا دوخت : نمیشه صبر کنیم سهیل هم بیاد! تو که میدونی شنا بلد
نیستم!
لیدا ابروهایش را در هم کشید:اینقدر بد به دلت راه نده! قرار نیست اتفاقی بیفته، من میخوام که
ما بیشتر تنها باشیم
امیرسرش را برای آرامش خاطر لیدا تکان داد ولیدا از اتاق خارج شد.
امیر نگاهی به تکه های شیشه انداخت،قاب عکس را از روی زمین برداشت وبه آن چشم
دوخت،عکسی که خودش ولیدا در روز نامزدیشان گرفته بودند،امیر در این عکس دستهایش را
دور کمر لیدا حلقه کرده بود وسرش را روی شانه او گذاشته بود،وهردو از عمق دلهاشان لبخند
زده وبه دوربین نگاه میکردند.لبخندی بر روی لبهای امیر نشست،دیروز این عکس را از تهران اورده بودند مخصوص این اتاق.بوسه ای بروی صورت لیدا در عکس زد و قاب عکس را روی میز
گذاشت و به سمت چمدان لیدا رفت.
نظر و سپاس فراموش نشه
[/b]- -
زهرا گفت: باید کامل بگی این طوری: اعوذُ بلله مِنَ الشَیطانِ الرَجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، لا
حول وَلا قُوَۀِ الی بالله العلی العظیم، صَدِقَ الله العلی العظیم
چند بار با خودم تکرار کردم تا قلبم آرام گرفت.
علی رقم اصرار های زهرا که از شاهین میخواست ایستگاه بابلسر نگه داره،شاهین وترانه مارو
رسوندن؛مثل دفعه پیش اول قصد داشتن زهرا رو برسونن بعد من رو ،اما من هم همراه زهرا پیاده
شدم.میخواستم حال مادرشو بپرسم.قشنگ قیافه ی شاهین تو هم رفت.
....چند دقیقه ای کنار مادر زهرا نشستم وبعد رفتیم آشپزخونه،علناً خودمو ناهار تلپ
کردم.داشتم میز ناهار رو میچیدم که صدای محمد باعث شد دست از کار بکشم وبهش نگاه کنم:
من با خودم میگم چرا امروز خونه ما اینقدرروشن شده! نگو مهناز خانوم اینجاست.
رو بهش گفتم: سلام
لبخند گرمی زد: سلام
کتش رو در آورد روی لبه ی صندلی گذاشت وبه سمت سینک ظرفشویی رفت.زهرا صورت محمد
رو بوسید وگفت: خسته نباشی داداشم. اوضاع جوی این هفته چه طوره؟
محمد هم در حالی که دستهاشو میشست،گفت: صاف تا قسمتی ابری،همرا با وزش نسیم ملایم
ودر بعضی نقاط بارش باران ودر ارتفاعات هم ریزش برف...
زهرا با لبخند گفت: بسه دیگه محمد فهمیدم چه خبره! چیز دیگه ای هم موند؟
محمد هم خندید: برای بار هزارم،من تو قسمت اداری ام.من هم همونقدر از اوضاع آب وهوا خبر
دارم که تو از اخبار هواشناسی میشنوی.
بعد رو به من گفت: خیلی وقته اومدین؟
جواب دادم: نه،نیم ساعت هم نمیشه
محمد: خب به من زنگ میزدین،میومدم دنبالتون!
بدون فکر کردن جواب دادم: دیگه با ترانه بودیم،خودش هم مارو رسوند
زهرا رنگش پرید،محمد به ابروشو بالا داد ورو به زهرا گفت: باز با این دختره رفته بودین بیرون؟
زهرا گفت: اومده بود دانشگاه کار داشت،دیگه من رو هم رسوند
محمد با عصبانیت گفت: صد دفعه نگفتم شده با آژانس بیای و کرایه چند برابر بدی با ترانه نیا!؟
زهرا هیچی نگفت وبا ترس تو چشمای محمد نگاه کرد،محمد صداشو بالابرد: گفتم یا نه؟!
زهرا تکون خورد وسرش رو تکون داد،محمد گوشش رو نزدیک صورت زهرا کرد: نشنیدم!
زهرا در حالی که چشماش پر از اشک شده بود آروم گفت: ببخشید
من همینطور خشک شده بودم،محمد همچنان عصبانی گفت: ببخشید چی؟
گلومو صاف کردم: ببخشید آقا محمد؟
هردو به من نگاه کردند.طفلک زهرا ترس تو نگاهش بود)احتمالاً از گند بعدی من میترسید!( رو به
محمد گفتم: طوری برخورد میکنید که انگار ترانه خیلی عذر میخوام دختر خرابیه!
محمد قامتش رو راست کرد وگفت: من در مورد ظاهرش صحبت میکنم که غلط اندازه! ما تو محله
ی کوچیکی زندگی میکنیم،دوست ندارم چون بابام دائم در سفره مردم واسه خواهرم حرف
درست کنن.
هرچند تو دلم از بابت ترانه حق رو به محمد میدادم ولی برخوردش با زهرا برام قابل قبول نبود.با
حرص گفتم: حالا به هر دلیلی! شما طوری برخورد کردین که من از حرف زدنم پشیمون شدم!
والبته به خاطر داشتن برادری مثل مهران امیدوار.
انگار قصد داشت بازم حرف بزنه اما وقتی جمله آخرم رو گفتم دهنش بسته شد.کتش رو برداشت
ودر حالیکه اخم داشت از آشپزخونه خارج شد؛سابقه نداشت به قصد دفاع از یکی دیگه جلوی
کسی در بیام! یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم. زهرا به سینک ظرفشویی تکیه داده
بود،چندثانیه بینمون سکوت بود،تا به زهرا نگاه کردم لبخندی زد وگفت: اگه حرفی از شاهین
میزدی خون جفتمون حلال بود.
لبخندی زدم وگفتم: خدا رحم کرد!
من وزهرا ومادرش باهم ناهار خوردیم وهرچی مادرش محمد رو صدا کرد گفت: فعلاً خسته ام
وناهار نمیخورم.
من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم،پسره ی بیتربیت؛ اصلاً قهر کردن یعنی چی؟! چه معنی داره
برادر قدرتشو به رخ خواهر بکشه! حیفِ مهران نیست! داداشِ به این ماهی!
بعد از ناهار رفتیم تو اتاق زهرا واز تو قفسه کتاب هاش چند تا کتاب مختلف اعم از داستان
وکتاب های علمی برداشتم طرفهای ساعت پنج عصر هم عزم رفتن کردم،رو به زهرا گفتم: زهرا
جان زنگ میزنی آژانس؟!
مادرش که متوجه شد با تعجب ودلخوری گفت: چرا آژانس؟)بعد یهو با صدای بلند داد زد(محمد..
من دست پاچه گفتم: نه ژاله خانوم،آقا محمد هم خسته اس؛خودم میرم
صدای محمد باعث شد ساکت بشم،جلوی در اتاقش ایستاده بود ورو به مادرش گفت: چیه مامان؟
مادرش منو اشاره کرد وگفت: مهناز جونو برسون
محمد هم بدون اینکه به من نگاه کنه،باشه الان آماده میشم
دست زهرا رو فشردم،زهرا به روم لبخندی زد،از مادر زهرا تشکر کردم ورفتم داخل حیاط.دقایقی
بعد محمد هم حاضر وآماده اومد توی حیاط،وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم وخودم جلو نشستم
تا باغ حرفی بینمون رد وبدل نشد؛میخواست بره داخل کوچه که من مانع شدم وگفتم: ممنون
همین جا پیاده میشم.
توقف کرد،تا خواستم در رو باز کنم گفت: نمیخواستم باعث ناراحتیتون بشم
توجام ثابت نشستم وگفتم: من از این که با زهرا جلوی من اونشکلی برخورد کردین ناراحت
شدم،و اِلا مسائل خواهر وبرادری شما به خودتون مربوطه.
در رو باز کردم وپیاده شدم،محمد هم از سمت دیگه پیاده شد،در عقب رو باز کردم ووسایلم رو
برداشتم.در رو که بستم گفت: مهناز خانوم من بارها با زبون خوش ودوستانه از زهرا خواستم که
روابطش با ترانه رو به همون دانشگاه محدود کنه.
شونه هامو بالا انداختم: چی بگم!؟.... خب ببخشید مزاحم شما هم شدم،کاری ندارین؟
محمد به آرامی پلک زد وگفت: چه مزاحمتی؟ وظیفه امه،هر کاری داشتین خجالت نکشین؛هر
موقع شب اگه مشکلی پیش اومد خبرم کنید،میام
با لبخندی سرم رو تکون دادم وگفتم: ممنون،لطف دارین
وبه سمت کوچه رفتم،به پلاستیک توی دستم نگاهی انداختم چراغ قوه همون رو بود،از تصور
اینکه شب داره نزدیک میشه ته دلم پیچ میخورد،جلوی در رسیدم وبه در ضربه زدم،بعد از
دقایقی کسرا در رو باز کرد،رو به محمد که هنوز سر کوچه بود دست تکون دادم ووارد باغ شدم.
به کسرا سلام کردم ووارد خونه شدم،زری طبق معمول توی آشپزخونه بود،سلامی دادم واز پله ها
بالا رفتم،جلوی در اتاق خانوم توقف کردم،بازهم پشت پنجره روی صندلیش نشسته بود. یکی دو
دقیقه ای همونجا ایستادم،نا خودآگاه یاد حرف شاهین بی فکر افتادم،نگاهم سُر خورد روی
کفشهاش،تواین یه هفته ده روزی که اینجام ندیدم کفشهاشو از پاش در بیاره. ترس به جونم
افتاد،از در اتاق فاصله گرفتم ورفتم داخل اتاق خودم. هر جوری حساب میکردم نمیتونستم راهی
واسه دیدن پاهاش پیدا کنم،باید صبر میکردم که بخوابه،مگر اینکه توی خواب کفش هاشو از
پاش در بیاره!
ساعتی گذشته بود که زری ازم خداحافظی کرد ومن رو با خانوم توی باغ تنها گذاشت.هوا رو به
تاریکی میرفت،پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم،آسمون چند رنگ شده بود ترکیبی از نارنجی
وآبی وبنفش،اگه این دیوار لعنتی نبود شاید میتونستم رنگ زرد آسمون رو هم ببینم. به پایین
دیوار نگاه کردم،همونجایی که دیشب اون آدم،... موجود....روح .... حالا هرچی رفت توی دیوار.
آروم زیر لب زمزمه کردم: دوست داری خودتو به من نشون بدی؟.... بذار من به سمتت بیام...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مهناز چیزی به اسم ترس وجود نداره.
وسایل های داخل پلاستیک رو خالی کردم وچراغ قوه رو گذاشتم روی تاقچه.
صدای زنگن
SMS گوشیم بلند شد بازش کردم،مهران بود: یه خبر توپ.مامانو گشت ارشاد
گرفته،دارم میرم درش بیارم
پسره ی کودن! آخه این خبر توپه؟
سریع بهش زنگ زدم،با صدای آرومی جواب داد: خودم بهت زنگ میزنم،فعلاً قطع کن
دوباره به فضای باغ خیره شدم.پنجره اتاق رو باز کردم ونفس کشیدم قاصدکی روی هوا شناور
بود،دستم رو دراز کردم کف دستم نشست،یاد شعر مهدی اخوان ثالث افتادم وزیر لب زمزمه
کردم:
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا،وزکه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی،اما،اما
گردِ بام و درِ من
بی ثمر میگردی،
نه زیاری نه زدیّارو دیاری باری، -
برو آنجا که بوَد چشمی وگوشی باکَس،
برو آنجا که تورا منتظرند،
قاصدک!
در دل من،همه کورند وکرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.
قاصد تجربه های همه تلخ،
با دلم میگوید
که دروغی،تو دروغ
که فریبی تو فریب.
قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام،آی ! کجا رفتی؟آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جائی؟
در اجاقی طَمع شعله نمیبندم خُردک شرری هست هنوز؟
[b]قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
قاصدک رو فوت کردم،قطره اشکی از گوشه چشمم چکید،برادر ما رو باش! مادرمونو گشت ارشاد
گرفتن ذوق میکنه! گلوم درد گرفت،استرس یه خونه وحشتناک ویه آدم عجیب! وعجیب تر طلاق
بد هنگام ومسخره پدر ومادرم! یه آینده نامعلوم،یه خواستگار دراز بی قواره! عجیب
خوشبختم!
صدای تالاپ تولوپ افتادن چیزی باعث شد از حس در بیام،سریع پنجره رو بستم واومدم
بیرون،خانوم وسط اتاق پخش زمین شده بود.رفتم به سمتش،دستش رو گرفتم وبا نگرانی گفتم:
حالتون خوبه؟
آروم از جاش بلند شد وگفت: سرم گیج رفت.
به سمت صندلیش بردمش وگفتم: کاری داشتین صدام کنید،یه وقت خدایی نکرده میفتین
چیزیتون میشه
آروم وپر از گلایه گفت: من هیچیم نمیشه! من سگ جونم
بهش چشم دوختم،صداش از بغض لرزید: کدوم مادریه که جنازه ی دخترشو ببینه ودووم بیاره؟
روشو از من گرفت و باز به عمارت قدیمی چشم دوخت،ما آخر نفهمیدیم دخترش تو دریا غرق
شده یا تو عمارت قدیمی مرده!
با خودم گفتم بهتره تنهاش بذارم،به سمت اتاقم رفتم،هنوز در اتاق رو نبسته بودم که متوجه
پنجره شدم که هر دوتا لَتش باز بود،وباد پرده ها رو تکون میداد،باد! تو وحش گرما! آب دهنم رو
قورت دادم ونگاهم رو دورتادور اتاق چرخوندم وبه سمت پنجره رفتم
فصل نهم:
امیر کلافه از ساختمان ابتدای باغ خارج شدوبه سمت عمارت قدیمی رفت ،تیمسار بیل را کنار
پایش به زمین فرو کرد ورفتار عصبی دامادش را برانداز کرد،امیر وارد عمارت قدیمی شد با
کشیدن چند نفس پی در پی رفتار تحقیر آمیز مادر زنش را به فراموشی سپرد.در اتاق خواب را
آهسته باز کرد،لیدای عزیزش در خواب عمیق بو.د،صورتش در خواب هزار برابر معصوم
میشد.مگر میشد لیدای عزیزش را ببیند و غمهایش را فراموش نکند!؟ لبخند محوی بر روی
لبهای امیر نشست،آهسته به سمت لیدا رفت وبه صورت او خیره شد.نتوانست خودش را کنترل
کند،به آرامی بر روی گونه لیدا بوسه ای نشاند.لیدا چشمهایش را باز کردودر حالی که لبخند میزد
گفت:صبح به خیر خیلی وقته بیدار شدی؟
امیر در حالی که بازوی لیدا را گرفته بود وبه او کمک میکرد تا بنشیند گفت: نیم ساعتی
میشه،خوب خوابیدی؟
لیدا به چشمان امیر خیره شد: مگه میشه تو پیشم باشی وبد بخوابم.!
ولبهایش را بروی لبهای امیر گذاشت،بعد از یک بوسه ی طولانی صدای تیمسار آرامش آنها را به
هم زد: لیدا،مادرت کارِت داره
لیدا لبهایش را از امیر جدا کرد وبا دستپاچگی گفت: وای مامانم!
تمام حرفهای مادر لیدا مهتاج خانوم در ذهن امیر مرور شد واین خوشی چند دقیقه ای را دود - -
کرد.
لیدا در مقابل آینه قرار گرفت ودر حالی که موهایش را مرتب میکرد گفت: چیه امیر تو فکری؟
این اولین سفریه که باهمیم،خوشحال نیستی؟!
امیر لبخندی زد وگفت: مگه میشه خوشحال نباشم! اما مادرت زیاد از حضور من...
لیدا به میان کلام امیر رفت وگفت: مامانمو بی خیال،اون به همه چیز گیرمیده.چند روز که بین ما
باشی متوجه میشی که حتی به سهیل بدبخت که پسر خودشه هم رحم نمیکنه.
دوباره صدای تیمسار بلند شد: لیدا...پس چرا نمیای؟
لیدا از همانجا داد زد: اومدم بابا
وقتی میخواست گل سرش را از کنار آینه بردارد،دستش به قاب عکس خورد وقاب بعد از برخورد
با پایه میز به زمین افتاد،لیدا با ناراحتی گفت: ای وای..! امیر جان میشه اینا رو جمع کنی؟
امیر نگاهی به تکه های شیشه ی روی زمین انداخت وگفت: باشه،تو برو
لیدا قدمی به سمت در برداشت ودوباره رو به امیر گفت: راستی به سلیقه ی خودت یه دست لباس
هم واسه من انتخاب کن،برگشتم با هم بریم قایق سواری
امیر نگاه مضطربش را به لیدا دوخت : نمیشه صبر کنیم سهیل هم بیاد! تو که میدونی شنا بلد
نیستم!
لیدا ابروهایش را در هم کشید:اینقدر بد به دلت راه نده! قرار نیست اتفاقی بیفته، من میخوام که
ما بیشتر تنها باشیم
امیرسرش را برای آرامش خاطر لیدا تکان داد ولیدا از اتاق خارج شد.
امیر نگاهی به تکه های شیشه انداخت،قاب عکس را از روی زمین برداشت وبه آن چشم
دوخت،عکسی که خودش ولیدا در روز نامزدیشان گرفته بودند،امیر در این عکس دستهایش را
دور کمر لیدا حلقه کرده بود وسرش را روی شانه او گذاشته بود،وهردو از عمق دلهاشان لبخند
زده وبه دوربین نگاه میکردند.لبخندی بر روی لبهای امیر نشست،دیروز این عکس را از تهران اورده بودند مخصوص این اتاق.بوسه ای بروی صورت لیدا در عکس زد و قاب عکس را روی میز
گذاشت و به سمت چمدان لیدا رفت.
نظر و سپاس فراموش نشه
[/b]- -