12-08-2014، 17:18
سلام سلاممممم
خب خب یه دختر خجالت زده اومده که بقیه رمانو بزاره...
ببخشید که دیر کردم از همتون معذرت میخوام دوستان
========
طناب درست شده از پیچک و جلوی پام انداخت و با خشم فرو خورده ای گفت
_ اینو ببند دور کمر و پات . من میرم بالای دره ، طناب و نگه میدارم خودتو بکش بالا . فهمیدی؟
_ چی شد جواب تو استین نداشتین . موضوع رو عوض کردین؟
نیش خندی زد و گفت
_ جواب ابلهان خاموشیست.
منم مثل خودش پوز خندی زدم
_خوبه خدا بابای اون بیچاره ای که این ضرب المثلا رو گفت بیامرزه . موقع طفره رفتن از جواب خوب به داد ادم میرسه...
دیدم که باز فکش منقبض شد، بی حرف تنه ای به من زد و از کناارم گذشت،از درخت بالا رفت و ناپدید شد ...
چیل خند گنده ای زدم
_افرین ناتاشا بالاخره تونستی یه بار حال این فرهان و بگیری...
یعنی باید از حالا فرهان صداش میکردم؟
نه اصلا از این اسم خوشم نمیاد هاکان خیلی بیشتر به این قیافه و جذبه میخوره.....
باید بهش بگم بره اسمشو عوض کنه بزاره هاکان هاکانی اره این بیشتر بهش میاد ...
اااا ناتاشا باز که رفتی تو رویا ؟ اصلا به من چه که اسمش چیه و چی صداش میکنن....
سریع طناب و دور کمر وپاهام بستم .
احساس کردم طناب داره کشیده میشه .
هاکان_ بیا دیگه .
هنوز جای زخمم درد میکرد . اروم رفتم رو تنه درخت . چسبیدم به صخره و اروم اروم جا پامو سفت کردمو خودمو کشوندم بالا...
وسطای راه بودم که سنگ زیر پام در رفت و تعادلم بهم ریخت . جیغ بلندی زدم و بین زمین و اسمون معلق موندم...
هاکان_ چی شد ؟ عرضه بالا اومدنم نداری جوجه؟ خوبه حالا بستمت وگرنه باز موش اب کشیده میشدی....
_ مطمئن باش اگه پام سالم بود بهت نشون میدادم کی عرضه نداره ...
هاکان_ هههههه اون وقتتم دیدم. من نمیدونم شما زنا چه اصراری دارید جا پای مردا بزارید،
بابا بشینید تو خونتون پخت و پزتونو بکنید .
شما رو چه به ارتش و رزمایش...
باز زبون نیش دارش کار افتاده بود .
هاکان _چی شد کم اوردی؟
_ جواب ابلهان خاموشیست ...
هاکان_ تو که میگفتی ضرب المثل مال ادماییه که کم میارن...؟
_منو بکش بالا تا بیام جوابتو بدم.
هاکان_ نچ...اول یه معذرت خواهی کن تا بعد شاید بکشمت بالا....
ای تو روحت هاکان سرم داشت گیج میرفت از بس عین پاندول ساعت این بر و اونبر شدم ...
_ بابت چی باید عذر خواهی کنم . اون تویی که باید بخاطر کارای مسخرت توضیح بدی و ازم طلب عفو کنی.
هاکان قهقه ای زد
_ به همین خیال باش کدوم سرداری به زیردستش جواب پس داده که من دومیش باشم .میل خودته یا عذر خواهی کن تا بکشمت بالا یا اونقدر اویزون بمون تا جونت بالا بیاد ...
_عمرا ،ترجیح میدم جونم در بیاد تا به ادمی مثل تو التماس کنم.
هاکان _باشه ببینم چند ساعت دووم میاری
بیخیال شروع کرد به سوت زدن .
من بدبختم بین زمین و اسمون هی تقلا میکردم تا بالاخره تونستم دوباره جا پای محکمی پیدا کنم ...
چند ساعت طول کشید
_هاکان_ هنوز زنده ای ؟ جوجه کوچولو یه عذرخواهی بکن تا سه سوت بکشمت بالا ...
با بدبختی و نفس زنون بالاخره رسیدم بالا.
دیدم زیر درختی نشسته وپاهاشو رو هم انداخته و واسه خودش تمشک میلومبونه و هی زر میزنه. ...
تا منو دید تمشکه رفت پشت ملاجشو افتاد به سرفه....
حقته منو اذیت میکنی .
_ ای وای سردار جون ،چی شد؟ میبینی این عاقبت تک خوریه ها ...
همچنان سرفه میکرد با نیشخندی رفتم طرفشواز ته دلم چنان مشتایی زدم تو کمرش که دادش در اومد ....
هاکان _ هی چیکاار میکنی ؟ این کمرها
_اااانه بابا فکر کردم شاه فنره.
هاکان_ خیلی سگ جونی
_ اختیار دارید سردار همچین القاب برازنده ای فقط در شان شماست.
یهو خیز برداشت سمتم که جا خالی دادموفرار کردم ، رفتم پشت یه درخت و براش انگشت شستمو وارونه کردم....
هاکان تا این حرکت منو دید چنان از کوره در رفت که نگو ونپرس وحشیانه به سمتم هجوم اورد
وای هوا پسه . با پای لنگم تا اونجا که میتونستم ونفس داشتم دوییدم اونم پشت سرم...
_ وایسا ببینم چه گهی خوردی با اون شستت ؟
_ نمیدونستم افغانی ها هم میدونن شست وارونه یعنی چی .
بلند زدم زیر خنده تا بیشتر حرصشو در بیارم.
_اخ پام عین چلمنگا باز خوردم زمین تا اومدم بلند شم چنگ انداخت تو موهامو از زمین بلندم کرد شستمو گرفت و چنان پیچوند که دلم رفت تو حال ...
هاکان_ بزنم دستتم مثل پات چلاغ کنم ؟هان؟
_ولم کن ...آااای ولم کن تا نشونت بدم..کی کیو چلاغ میکنه.
هاکان_ نه بابا خیلی شجاع شدی ؟
هلم داد و گفت نشونم بده ببینم چطور میخوای چلاغم کنی
تا دیدم ولم کرده دوباره پا گذاشتم به فرار ...
اونم جری تر از اینکه سرش شیره مالیدم...
تندتر پشت سرم میدویید . دوباره نزدیک بود منو بگیره که صدایی شنیدم
_ناتاششششااااااااااااااا
ناتا ..ناتاشا جونم ....قربونت برم...
برگشتم سمت صدا ،خدا جونم نیوشا بود ...
سرهنگ امینی و فرزام و چند نفر دیگه هم پشت سرش بودند ...
چنان پریدیم همیدگه رو تو بغل گرفتیم و غرق بوسه کردیم که یادمون رفت کجاییم...
خب خب یه دختر خجالت زده اومده که بقیه رمانو بزاره...
ببخشید که دیر کردم از همتون معذرت میخوام دوستان
========
اینو، بهم میگفت جلوش لخت بشم . عمرا ،
بیرمم محاله بزارم تن و بدنمو یه بار دیگه ببینه.
هاکان که دید هنوز بی توجه به حرف اون دراز کشیدمو میلرزم با عصبانیت گفت
_ مگه با تو نیستم؟ در میاری یا خودم برات درش بیارم.
با صدای کم جونی گفتم
_لازم نیست الان با حرارت اتیش خشک میشه.
هاکان_اره خشک میشه اما تا به اون مرحله برسه از تو فقط یه جنازه مونده و بس .
زود باش تازه باید اون گلوله رو هم فورا در بیارم وگرنه از خونریزی میمیری...
_ همینطور که لباس تنمه گلوله رو بیرون بیار.
یدفعه با غیض به سمت یقه لباسم خیز برداشت و با یه حرکت بازش کرد ،طوری که لباسم جر خورد و تمام دکمه هاش کنده شد.
_ چیکار میکنی عوضی ... دیوونه شدی ...
ولم کن اشغال ... ولم کن وگرنه میکشمت ...
با دستام به سر و صورتش میزدم و فحش میدادم ،
هاکان _تو زبون ادمیزاد سرت نمیشه حتما باید با زور کتک مجبورت کنن حالام خفه شو .
با خشم کمربندمو هم باز کردو شلوارمواز پام وحشیانه کشید پایین طوری که باعث شد درد تو تمام پام بپیچه ..
_ آااااااااااااااااایی کثافت پام .... اخ ...یواش...درد میکنه ....
هاکان _ صداتو ببر ، به اندازه کافی از دستت کشیدم . اگه همون موقع با خواهرت گورتو گم کرده بودی الان تو این وضع گرفتار نبودیم...
از خشم چنان کشیده ای به گوشش زدم که صورتش به سمت دیگه ای برگشت.
یه لحظه هر دومون ساکت و بی حرکت موندیم .تنها صدایی که شنیده میشد، صدای نفس زنهامون بود .
بی هیچ کلامی از روم بلند شد .
تا رفت خواستم شلوارمو بپوشم که شلوارو به شدت از دستم کشید و به گوشه ای انداخت.
با چوبی در دست بالای سرم ایستاد ،ترسیدم یعنی میخواست با اون چوب کتکم بزنه؟
اب دهنمو قورت دادمو رو زمین خودمو عقب کشیدم.
بازوهای لختمو گرفتو با یه حرکت منو رو شکم خوابوند و نشست رو کمرم .
_ آااااااای وحششششییی ، ولم کن . خدایااااا
اااااااااااییی پام..... ایییییی
پاهامو از هم باز کرد ، چوب و بین ساق پاهام گذاشت و با بندهای پوتینم سفت بست .
دیگه از درد اشکم در اومده بود و به التماس افتاده بودم. اما فایده ای نداشت .
وقتی کارش تموم شد سنگ بزرگی برداشت و روی چوب قرار داد . با این سنگ حتی یه ذره هم نمیتونستم پامو تکون بدم .
_ چه بلایی میخوای سرم بیاری کثافت؟
تو رو خدا هاکان ....تو رو خدا ولم کن ...
از پشت چنگ انداخت تو موهای اشفته ام وسرم و کشید عقب و تکه ای چوب بین دهنم قرار داد .
چوب رو تف کردم اما دوباره به زور چپوندش تو دهنم .
هاکان_ یه دقیقه خفه خون بگیر میخوام گلوله رو بیرون بیارم ...الان تموم میشه
با این حرفش کمی اروم گرفتم اما اشکام همچنان راهی گونه ام بودند .
خنجر تیزشو رو اتش داغ کرد، میدونستم الانه که از درد بی هوش بشم .
اما هی به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست و میتونم تحمل کنم .
خنجرو از رو اتیش برداشت ، از ترس عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود .
هاکان_ اماده ای ؟
منتظر جوابم نشد خنجرو تو زخمم فرو کرد
وای خدا سوختم ، آتیش گرفتم ... داغون شدم...
اما سعی کردم صدای جیغمو تو گلو خفه کنم
و دردمو با فشار دندونام روی چوب داخل دهنم تخلیه کنم ...
هاکان_ سعی نکن ادای قهرمانا و در بیاری ...
جیغ بکش داد بزن . کسی صداتو نمیشنوه ...
یهو خنجرو تو زخمم پیچوند که دلم از درد ریش شد و دیگه نتونستم تحمل کنم . فریاد دلخراشم تو فضای غار پیچید ... و از حال رفتم ....
با قرار گرفتم پارچه نمناکی روی پیشونیم اروم چشمامو باز کردم.
گیج ومنگ به اطراف نگاه کردم .
هاکان بدون لباس خیره به اتش زانو هاشو تو بغل گرفته و در کنار اتش چمباته زده بود . .موهای نمناکش به طرز زیبایی روی پیشونیش افتاده بود و اون خواستنی تر از هر زمانی به نظر میرسید ....
عضله هاش زیرشعله های لرزون اتیش پهن تر و جذاب تر به چشم میومد ...
نگاهی به خودم انداختم ، شاخه های برگ دار سر تا سر بدن لختمو پوشونده بودند .
حس حوا رو داشتم که همراه ادم از بهشت رونده شده بود ....
اونقدر بی صدا به نیم رخ جذاب هاکان چشم دوختم که پلک هام سنگین شد و دوباره به خواب رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت که از صدای ناله ای
بیدار شدم.
اتش نیم سوخته وفضای غار تاریک شده بود .
توی اون تاریکی درست هاکانو نمیدیدم .
انگار که دراز کشیده و خواب بد میدید .
باید بیدارش میکردم
به سختی بلند شدم بدنم روی اون زمین مرطوب خواب رفته و مور مور میشد.
هنوز کمی از بوی سوختگی گوشتم در فضای نمناک غار به مشام میرسید .
چند تا از شاخه های روی بدنم روروی زغالها ریختم با فوت های پی در پی دوباره اتش جون گرفت، فضا ی اطراف کمی روشن و گرم شد.
هاکان گوشه ای در خود جمع شده وحرفهای نامفهمومی میزد .انگار هذیون میگفت.
خودمو کشوندم کنارش ، عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود . چهره جذابش در هم فرو رفته و انگار عصبانی بود .
_ میکشمت هرزه ... با همین دستام ...
اروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش _ خدای ممن داشت تو تب میسوخت . باید یه کاری میکردم.
یدفعه با خشم غلتی زد و به کمر خوابید ،
_ماهانمو برگردون . ماهاننننن
کثافت ،اشغال ،نه.... نه..... تو نباید ...
وای خدا جون این دیگه چیه...،چشمامو از شرم بستم و صورتمو برگردوندم.
گونه هام گر گرفته و قلبم تند تند میزد ، حس یه مجرمو داشتم که حین ارتکاب جرم دستگیر شده...
نمیدونم حوای بیچاره هم مثل من وقتی ادمو دید به این حال و روز افتاد ...
هاکان_ تو یه پست بی ارزشیییی.
تو ما رو ول کردی کثافت .
تو یه هرزه ای که بچه هاتو، شوهرتو فروختی ...
داشت چی میگفت خدایا.
انگار داره درباره مادرش حرف میزنه؟
یهو داد بلندی زد که بی اختیار برگشتم سمتش دیدم تمام تنش داره میلرزه .
وای خدا حالا چه خاکی تو سرم بریزم تب و لرز کرده بود ... باید گرمش میکردم ...اینجوری نمیشد . باید یه چیزی روش مینداختم .
سریع خیز برداشتم سمت لباسا که با این کار درد تو تمام پام پیچید ...
اااه این لباسا هم که هنوز خیس بودن ...حالا چیکار کنم؟
بازم صدای ناله ...وای ببین چطور داره میلرزه .
باید میکشیدمش کنار اتش .اما زورم بهش نمیرسید ..
فکری عین برق از ذهنم گذشت .
لنگ لنگون بلند شدم، دور تا دورشو هیزوم گذاشتم و به اتیش کشیدم اما کافی نبود ....
ناتاشا الان وقت فکر کردن به گناه و جهنم و این حرفا نیست ...تو مجبوری ناتاشا ...هاکان بهت احتیاج داره...حالا نوبت توه اونو نجات بدی...اااه ه ه دارم دیوونه میشم....
قبل از اینکه از کارم پشیمون بشم سریع خوابیدم کنارش هنوزم داشت مثل بید میلرزید .
دست انداختم زیر گردنشو برشگردوندم سمت خودم ،از سردی بدنش ترسیدم عین یه قالب یخ شده بود ...
برعکس تن گر گرفته من .
شروع کردم با پای سالمم پاهاش و مالیدن، محکم بغلش کردم با دستام شونه هاو کمرشو از بالا تا پایین ماساژ دادم
با لبا و گونه هام رو صورتش میکشیدم .
نمیدونم چقدر طول کشید ، اما تنش گرم شده و دیگه نمیلرزید ،اتیش رو به خاموشی بود
ماساژای محکم من به نوازش های عاشقانه تبدیل شده بود .
بین وجدان و ابلیس خفته ی وجودم که بیدار شده بود و منو وسوسه میکرد از اون لبهای شیرین کامی بگیرم و اونو سیراب کنم جدالی سختی در گرفته بود ...
اما در اخر این فرشته رانده شده از بهشت بود که منو وادار کرد اروم لبام روروی لبهاش بزارم و به نرمی ببوسم .
چندی بیش طول نکشید که حس کردم هاکانم داره اروم منو میبوسه ...
ترسیدم نکنه به هوش اومده باشه، اون نباید میفهمید که من ...
با وحشت دستمو از زیر گردنش کشیدمو اومدم بلند شم که پاهاشو انداخت رو پاهام و با دستاش محکم منواسیراغوشش کرد.
با صدای بم و ارومی گفت
_ کجا... وایسا جواب بوسه هاتو بگیر .
_ ولم کن ... زده به سرت ؟،خیالاتی شدی ؟کدوم بوسه .؟
هاکان_ پس اون ابلیس کوچولویی که داشت لبای منو از جا میکند تو نبودی هان؟
_ بیچاره تب و لرز کرده بودی وداشتی اه و ناله میکردی منم اومدم ببینم چی بلغور میکنی
_ کوچولو خجالت نداره که هر چی باشه تو هم یه نیازهایی داری.باید زود تر بهم میگفتی خودم ...
با ارنجم محکم زدم تو پهلوش
خودمو از اسارت دستاش نجات دادم با داد گفتم
_ خفه شو .... خفه شو...
من فقط اومدم تا از کابوس کشتن مادرت که تو و داداشتو ول کردبود نجات بدم .همییییین.
به سرعت لباسای نم دارمو برداشتم وبه سمت تاریک غار فرار کردم . صدای عصبانیشو از پشت سرم شنیدم
_ وایسا ببینم چه غلطی کردی .. کی همچین گهی خورده هان ...؟ از کجااا این حرفای مفتو شنیدی....برگرد بیا اینجا وگرنه بد میبینی ...
گفتم کی همچین حرفای مفتی به خوردت داده؟
از دادش چهار ستون بدنم لرزید خیلی عصبانی بود اما نباید میذاشتم بفهمه که ترسیدم ...
منم مثل خودش داد زدم
_ از خودت شنیدم . خوووووددددددددتتتتتتتت
یهو دیدم روبرومه گلومو گرفت و چسبوندم به دیواره غار ...
_ دروغ میگی کثافت .. دروغ میگی...بگو کی اینا رو بهت گفته ...بگو تا نکشتمت .
داشت راست راستی خفم میکرد .اشک تو چشمام جمع شده بود ..
با ته مونده صدام گفتم
_ از خود اشغالت شنیدم موقعی که تب و لرز کرده بودی داشتی هذیون میگفتی ...
که مامانت شوهرشو بچه هاش که شما باشید و فروخته ...ولتون کرده... خودتتتتت گفتییی کثافت .. خودت ...
با مشت اومد تو صورتم ، چشامو بستمو جیغ بلندی کشیدم....
خشم مشتش رو روی دیواره غار کنار صورتم خالی کرده بود .
هاکان_ لعنتییییییییی... لعنتیییییییییی...
اگه بفهمم جایی این حرفا رو زدی زیر سنگم شده پیدات میکنم تیکه تیکه ات میکنم . فهمیدیییییییی؟
پرتم کرد یه گوشه و رفت سمت دهانه غار .
بغض فرو خوردم سر باز کرد ، اشکام بی صدا راهی گونه هام شدند.
بی توجه به من لباساشو پوشید ،رفت رو تنه درخت و خودشو به سمت بالای کشید و از جلوی چشمام ناپدید شد ....
با رفتنش صدای هق هقم تو سکوت سرد غار پیچید ...
از خودم از هاکان از همه چی متنفر شده بودم ...
_ازت متنفررررممممممم کثافت . متنفففررررر.
یه روز به عمرم مونده باشه . جواب کارتو میدم کثافت عوضییییی....
از خودمم بیشتر متنفرم این چه غلطی بود من کردم ؟
چرااین حرفا رو تو روش نزدم چراااااا.... حالا که رفته ....دارم اینا رو میگم؟؟؟
بیرمم محاله بزارم تن و بدنمو یه بار دیگه ببینه.
هاکان که دید هنوز بی توجه به حرف اون دراز کشیدمو میلرزم با عصبانیت گفت
_ مگه با تو نیستم؟ در میاری یا خودم برات درش بیارم.
با صدای کم جونی گفتم
_لازم نیست الان با حرارت اتیش خشک میشه.
هاکان_اره خشک میشه اما تا به اون مرحله برسه از تو فقط یه جنازه مونده و بس .
زود باش تازه باید اون گلوله رو هم فورا در بیارم وگرنه از خونریزی میمیری...
_ همینطور که لباس تنمه گلوله رو بیرون بیار.
یدفعه با غیض به سمت یقه لباسم خیز برداشت و با یه حرکت بازش کرد ،طوری که لباسم جر خورد و تمام دکمه هاش کنده شد.
_ چیکار میکنی عوضی ... دیوونه شدی ...
ولم کن اشغال ... ولم کن وگرنه میکشمت ...
با دستام به سر و صورتش میزدم و فحش میدادم ،
هاکان _تو زبون ادمیزاد سرت نمیشه حتما باید با زور کتک مجبورت کنن حالام خفه شو .
با خشم کمربندمو هم باز کردو شلوارمواز پام وحشیانه کشید پایین طوری که باعث شد درد تو تمام پام بپیچه ..
_ آااااااااااااااااایی کثافت پام .... اخ ...یواش...درد میکنه ....
هاکان _ صداتو ببر ، به اندازه کافی از دستت کشیدم . اگه همون موقع با خواهرت گورتو گم کرده بودی الان تو این وضع گرفتار نبودیم...
از خشم چنان کشیده ای به گوشش زدم که صورتش به سمت دیگه ای برگشت.
یه لحظه هر دومون ساکت و بی حرکت موندیم .تنها صدایی که شنیده میشد، صدای نفس زنهامون بود .
بی هیچ کلامی از روم بلند شد .
تا رفت خواستم شلوارمو بپوشم که شلوارو به شدت از دستم کشید و به گوشه ای انداخت.
با چوبی در دست بالای سرم ایستاد ،ترسیدم یعنی میخواست با اون چوب کتکم بزنه؟
اب دهنمو قورت دادمو رو زمین خودمو عقب کشیدم.
بازوهای لختمو گرفتو با یه حرکت منو رو شکم خوابوند و نشست رو کمرم .
_ آااااااای وحششششییی ، ولم کن . خدایااااا
اااااااااااییی پام..... ایییییی
پاهامو از هم باز کرد ، چوب و بین ساق پاهام گذاشت و با بندهای پوتینم سفت بست .
دیگه از درد اشکم در اومده بود و به التماس افتاده بودم. اما فایده ای نداشت .
وقتی کارش تموم شد سنگ بزرگی برداشت و روی چوب قرار داد . با این سنگ حتی یه ذره هم نمیتونستم پامو تکون بدم .
_ چه بلایی میخوای سرم بیاری کثافت؟
تو رو خدا هاکان ....تو رو خدا ولم کن ...
از پشت چنگ انداخت تو موهای اشفته ام وسرم و کشید عقب و تکه ای چوب بین دهنم قرار داد .
چوب رو تف کردم اما دوباره به زور چپوندش تو دهنم .
هاکان_ یه دقیقه خفه خون بگیر میخوام گلوله رو بیرون بیارم ...الان تموم میشه
با این حرفش کمی اروم گرفتم اما اشکام همچنان راهی گونه ام بودند .
خنجر تیزشو رو اتش داغ کرد، میدونستم الانه که از درد بی هوش بشم .
اما هی به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست و میتونم تحمل کنم .
خنجرو از رو اتیش برداشت ، از ترس عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود .
هاکان_ اماده ای ؟
منتظر جوابم نشد خنجرو تو زخمم فرو کرد
وای خدا سوختم ، آتیش گرفتم ... داغون شدم...
اما سعی کردم صدای جیغمو تو گلو خفه کنم
و دردمو با فشار دندونام روی چوب داخل دهنم تخلیه کنم ...
هاکان_ سعی نکن ادای قهرمانا و در بیاری ...
جیغ بکش داد بزن . کسی صداتو نمیشنوه ...
یهو خنجرو تو زخمم پیچوند که دلم از درد ریش شد و دیگه نتونستم تحمل کنم . فریاد دلخراشم تو فضای غار پیچید ... و از حال رفتم ....
با قرار گرفتم پارچه نمناکی روی پیشونیم اروم چشمامو باز کردم.
گیج ومنگ به اطراف نگاه کردم .
هاکان بدون لباس خیره به اتش زانو هاشو تو بغل گرفته و در کنار اتش چمباته زده بود . .موهای نمناکش به طرز زیبایی روی پیشونیش افتاده بود و اون خواستنی تر از هر زمانی به نظر میرسید ....
عضله هاش زیرشعله های لرزون اتیش پهن تر و جذاب تر به چشم میومد ...
نگاهی به خودم انداختم ، شاخه های برگ دار سر تا سر بدن لختمو پوشونده بودند .
حس حوا رو داشتم که همراه ادم از بهشت رونده شده بود ....
اونقدر بی صدا به نیم رخ جذاب هاکان چشم دوختم که پلک هام سنگین شد و دوباره به خواب رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت که از صدای ناله ای
بیدار شدم.
اتش نیم سوخته وفضای غار تاریک شده بود .
توی اون تاریکی درست هاکانو نمیدیدم .
انگار که دراز کشیده و خواب بد میدید .
باید بیدارش میکردم
به سختی بلند شدم بدنم روی اون زمین مرطوب خواب رفته و مور مور میشد.
هنوز کمی از بوی سوختگی گوشتم در فضای نمناک غار به مشام میرسید .
چند تا از شاخه های روی بدنم روروی زغالها ریختم با فوت های پی در پی دوباره اتش جون گرفت، فضا ی اطراف کمی روشن و گرم شد.
هاکان گوشه ای در خود جمع شده وحرفهای نامفهمومی میزد .انگار هذیون میگفت.
خودمو کشوندم کنارش ، عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود . چهره جذابش در هم فرو رفته و انگار عصبانی بود .
_ میکشمت هرزه ... با همین دستام ...
اروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش _ خدای ممن داشت تو تب میسوخت . باید یه کاری میکردم.
یدفعه با خشم غلتی زد و به کمر خوابید ،
_ماهانمو برگردون . ماهاننننن
کثافت ،اشغال ،نه.... نه..... تو نباید ...
وای خدا جون این دیگه چیه...،چشمامو از شرم بستم و صورتمو برگردوندم.
گونه هام گر گرفته و قلبم تند تند میزد ، حس یه مجرمو داشتم که حین ارتکاب جرم دستگیر شده...
نمیدونم حوای بیچاره هم مثل من وقتی ادمو دید به این حال و روز افتاد ...
هاکان_ تو یه پست بی ارزشیییی.
تو ما رو ول کردی کثافت .
تو یه هرزه ای که بچه هاتو، شوهرتو فروختی ...
داشت چی میگفت خدایا.
انگار داره درباره مادرش حرف میزنه؟
یهو داد بلندی زد که بی اختیار برگشتم سمتش دیدم تمام تنش داره میلرزه .
وای خدا حالا چه خاکی تو سرم بریزم تب و لرز کرده بود ... باید گرمش میکردم ...اینجوری نمیشد . باید یه چیزی روش مینداختم .
سریع خیز برداشتم سمت لباسا که با این کار درد تو تمام پام پیچید ...
اااه این لباسا هم که هنوز خیس بودن ...حالا چیکار کنم؟
بازم صدای ناله ...وای ببین چطور داره میلرزه .
باید میکشیدمش کنار اتش .اما زورم بهش نمیرسید ..
فکری عین برق از ذهنم گذشت .
لنگ لنگون بلند شدم، دور تا دورشو هیزوم گذاشتم و به اتیش کشیدم اما کافی نبود ....
ناتاشا الان وقت فکر کردن به گناه و جهنم و این حرفا نیست ...تو مجبوری ناتاشا ...هاکان بهت احتیاج داره...حالا نوبت توه اونو نجات بدی...اااه ه ه دارم دیوونه میشم....
قبل از اینکه از کارم پشیمون بشم سریع خوابیدم کنارش هنوزم داشت مثل بید میلرزید .
دست انداختم زیر گردنشو برشگردوندم سمت خودم ،از سردی بدنش ترسیدم عین یه قالب یخ شده بود ...
برعکس تن گر گرفته من .
شروع کردم با پای سالمم پاهاش و مالیدن، محکم بغلش کردم با دستام شونه هاو کمرشو از بالا تا پایین ماساژ دادم
با لبا و گونه هام رو صورتش میکشیدم .
نمیدونم چقدر طول کشید ، اما تنش گرم شده و دیگه نمیلرزید ،اتیش رو به خاموشی بود
ماساژای محکم من به نوازش های عاشقانه تبدیل شده بود .
بین وجدان و ابلیس خفته ی وجودم که بیدار شده بود و منو وسوسه میکرد از اون لبهای شیرین کامی بگیرم و اونو سیراب کنم جدالی سختی در گرفته بود ...
اما در اخر این فرشته رانده شده از بهشت بود که منو وادار کرد اروم لبام روروی لبهاش بزارم و به نرمی ببوسم .
چندی بیش طول نکشید که حس کردم هاکانم داره اروم منو میبوسه ...
ترسیدم نکنه به هوش اومده باشه، اون نباید میفهمید که من ...
با وحشت دستمو از زیر گردنش کشیدمو اومدم بلند شم که پاهاشو انداخت رو پاهام و با دستاش محکم منواسیراغوشش کرد.
با صدای بم و ارومی گفت
_ کجا... وایسا جواب بوسه هاتو بگیر .
_ ولم کن ... زده به سرت ؟،خیالاتی شدی ؟کدوم بوسه .؟
هاکان_ پس اون ابلیس کوچولویی که داشت لبای منو از جا میکند تو نبودی هان؟
_ بیچاره تب و لرز کرده بودی وداشتی اه و ناله میکردی منم اومدم ببینم چی بلغور میکنی
_ کوچولو خجالت نداره که هر چی باشه تو هم یه نیازهایی داری.باید زود تر بهم میگفتی خودم ...
با ارنجم محکم زدم تو پهلوش
خودمو از اسارت دستاش نجات دادم با داد گفتم
_ خفه شو .... خفه شو...
من فقط اومدم تا از کابوس کشتن مادرت که تو و داداشتو ول کردبود نجات بدم .همییییین.
به سرعت لباسای نم دارمو برداشتم وبه سمت تاریک غار فرار کردم . صدای عصبانیشو از پشت سرم شنیدم
_ وایسا ببینم چه غلطی کردی .. کی همچین گهی خورده هان ...؟ از کجااا این حرفای مفتو شنیدی....برگرد بیا اینجا وگرنه بد میبینی ...
گفتم کی همچین حرفای مفتی به خوردت داده؟
از دادش چهار ستون بدنم لرزید خیلی عصبانی بود اما نباید میذاشتم بفهمه که ترسیدم ...
منم مثل خودش داد زدم
_ از خودت شنیدم . خوووووددددددددتتتتتتتت
یهو دیدم روبرومه گلومو گرفت و چسبوندم به دیواره غار ...
_ دروغ میگی کثافت .. دروغ میگی...بگو کی اینا رو بهت گفته ...بگو تا نکشتمت .
داشت راست راستی خفم میکرد .اشک تو چشمام جمع شده بود ..
با ته مونده صدام گفتم
_ از خود اشغالت شنیدم موقعی که تب و لرز کرده بودی داشتی هذیون میگفتی ...
که مامانت شوهرشو بچه هاش که شما باشید و فروخته ...ولتون کرده... خودتتتتت گفتییی کثافت .. خودت ...
با مشت اومد تو صورتم ، چشامو بستمو جیغ بلندی کشیدم....
خشم مشتش رو روی دیواره غار کنار صورتم خالی کرده بود .
هاکان_ لعنتییییییییی... لعنتیییییییییی...
اگه بفهمم جایی این حرفا رو زدی زیر سنگم شده پیدات میکنم تیکه تیکه ات میکنم . فهمیدیییییییی؟
پرتم کرد یه گوشه و رفت سمت دهانه غار .
بغض فرو خوردم سر باز کرد ، اشکام بی صدا راهی گونه هام شدند.
بی توجه به من لباساشو پوشید ،رفت رو تنه درخت و خودشو به سمت بالای کشید و از جلوی چشمام ناپدید شد ....
با رفتنش صدای هق هقم تو سکوت سرد غار پیچید ...
از خودم از هاکان از همه چی متنفر شده بودم ...
_ازت متنفررررممممممم کثافت . متنفففررررر.
یه روز به عمرم مونده باشه . جواب کارتو میدم کثافت عوضییییی....
از خودمم بیشتر متنفرم این چه غلطی بود من کردم ؟
چرااین حرفا رو تو روش نزدم چراااااا.... حالا که رفته ....دارم اینا رو میگم؟؟؟
اون چه حقی داشت با من اینطوری رفتار کنه ؟ تقصیر خود خاک بر سرم بود روی زیادی بهش دادم .
اصلا باید میزاشتم تو تب و لرزش سقط کنه بمیره.
اونقدر گریه کردمو واسه دل بی صاحابم حرف زدم که نفهمیدم کی خوابم برد ...
حس کردم یه چیزی روی صورتم داره راه میره، با وحشت دستی تو صورتم کشیدمو چشماموتا اخر باز کردم. هوا روشن شده بود .
صدای قهقه هاکان تنمو لرزوند .
_ نترس منم ،بلند شو بیا یه چیزی بخور تا جون بگیری بتونیم زودتر از اینجا خلاص شیم
پس برگشته بود ، پسره روانی ،انگار نه انگار چند ساعت قبل داشت منو خفه میکرد حالا با نیش باز اومده میگه بیا غذا بخور.
هاکان _ بلند شو دیگه جوجه تیغی کوچولو ،ببین چه خرگوشی شکار کردم وپختم بوش تا ته جنگل میره.
گرسنه بودم ،دلم داشت ضعف میرفت اما غرورخورد شدم این اجازه رو بهم نمیداد از غذایی که اون برام اورده بود بخورم.
بی توجه به اون صورتمو برگردونم وخوابیدم.
هاکان_ قهر نکن دیگه خوب تو هم بی تقصیر نبودی . نباید اون حرفا رو به من میزیدی .
حالا بلند شو مثل یه دختر خوب بیا صبحونه و ظهرونتو با هم بخور.تا برات یه قصه تعریف کنم .
خیلی پرو بود بخدا هی میخواستم دهن باز کنم ببندمش به فحش اما ،
میدونستم هیچی به اندازه کم محلی اعصابشو داغون نمیکنه پس ساکت موندم ...
هاکان_ نمیای بخوری؟
_ ......هم چنان ساکت بودم ...
صدای عصبیشو شنیدم
_به درک ، میخوامم نخوری .
شروع کرد با صدای ملچ و ملوچ خرگوشه رو خوردن .
اخ که چه بویی میداد .کوفتت بشه ،ایشالله تو گلوت گیر کنه ،حناق بگیری .
چند دقیقه گذشت . صدای پاشو شنیدم که بالا سرم اومد خم شد یه چیزی گذاشت کنارم ورفت سمت دهانه غار
هاکان_ببین من اهل ناز کشی نیستم اومدم دیدم مثل بچه ادم غذاتو کوفت نکردی بزور میچپونم تو حلقت . میدونی که شوخی نمیکنم.
تو دلم گفتم
_ برو بینیم بابا . بچه میترسونه. الدنگ .
انگار دوباره رفته بود . چون صدایی نمیومد .
اخ که شکمم از بوی این خرگوشه به قارو قور افتاده بود .
برگشتم تا چشمم به خرگوشه افتاد اب تو دهنم جمع شد و دلم قیلی بیلی رفت.
اگه حالا نیوشا اینجا بود میگفت]:
خاک با شکمت این کارو نکن که ظلم نا بخشودنی در حق خودت میکنی . با هر چی میخوای قهر کن اما با غذا و شکمت عمرا .....
دست بردم خرگوشه رو برداشتم تا خواستم یه گاز بزنم
یه صدایی تو سرم پیچید
ناتاشاااا تو نباید غرورتو بیشتر از این خورد کنی . تو نباید از این خرگوشه بخوری...
_تو رو خدا بزار فقط یه گاز . همشو نمیخورم
اون صدا_خاک تو سر شکموت کنن این بود اون غروری که ازش دم میزدی ؟
_ ولم کن بابا ...اگه تو هم جای من بودی با این همه خونی که ازت رفته بود از غرور که سهله ، از شرف و حیثیتتم میگذشتی
با ولع شروع کردم به خوردن ...
تند تند میخوردم که یهو صدای هاکان و شنیدم...
_ خفه نشی... اروم ترالان میره پس ملاجتا... نترس خرگوشه فرار نمیکنه
چنان به سرفه افتادم که نزدیک بود بمیرم ...
خونسرد اومد بالا سرم چند تا ضربه زد تو کمرم که حس کردم ستون فقراتم جابجا شد ...بعدم قمقمه ابی دستم داد
_بخور تا خفه نشدی ....
اشک از چشام سرازیر شده بود،اب و گرفتم یه نفس دادم بالا یکم حالم بهتر شد . اما هنوزم تک سرفه ای میکردم .
ای بمیری که خرگوشه کوفتم شد .
دیکه حس خوردن نداشتم...
تکیه دادم به دیوار و بیرون و نگاه کردم.
دیدم پیچکای پهنی همراشه یه مقدارشو انداخت جلو من و رفت گوشه ای نشستو مشغول بافتن اونا به هم شد.
هاکان_اگه دیگه نمیخوای بخوری اینا رو اینجوری بباف به هم تا بشه یه طناب محکم واسه بردنت از اینجا لازمش داریم.
نمیتونیم منتظر شیم تا پیدامون کنن.
هنوزم ساکت بودم و چیزی نمیگفتم.
بی توجه به دستورش بیرونو نگاه میکردم . صدای رودخونه همراه با اواز پرنده ها، نسیم خنکی که از روی رودخونه وزیدن گرفته بود .
همه و همه به خلسه ارامش میبرد .
اما خیلی این ارامش طول نکشید .
بازم صدای هاکان اما اینباربا لحنی غمگین و غریب بگوشم خورد.
_ گفتم اگه بچه خوبی باشی برات یه قصه میگم
حالا گوش کن .
یکی بود یکی نبود .
توی این دنیای بزرگ یه سردار ایرانی بنام محمد خان هاکانی زندگی میکرد.
یه روز این سردار برای ماموریتی اعزام میشه به افغانستان، تو اون ماموریت بود که "ضمیره " زیبا ترین زن زندگیشو میبینه که از قضا جاسوس حزب مخالف اونا بوده .
قرار بود سردار اونو به درک بفرسته اما یه دل نه صد دل عاشقش شد .
قرار شد زن از حزبش دست بکشه سردارم عقدش کنه و با هم به ایران برن اما
اون زن از عشق سردارنهایت استفاده رو کرد نه تنها حزبشو رها نکرد بلکه سردارم مجبور کرد تو اون دیار غربت موندگار شه.
سردار بی خبر از ماهیت واقعی زن سالها عاشق و دلباخته به زندگیش ادامه داد و اون زن دو پسر به اسم فرهان و ماهان براش بدنیا اورد که شیرینی زندگیشو صد چندان کرد ...
اما این شیرینی زیاد دووم نیاورد ...
یه روز سردارهمراه پسر بزرگش فرهان از ماموریت برگشت و دید زنش و پسرش ماهان که تازه 15 سالش شده بود دزدیدن .
تنها یه پیغام رو ایینه براش گذاشته بودند.
اگه اونا رو سالم میخوای باید فلان ژنرال رو بکشی و سرشو واسه ما بیاری به این ادرس...
اینجای داستان که رسید بغض راه گلوشو بست. نفسی کشید
سرداربدون اینکه بزاره فرهان چیزی متوجه شه با کمک دوستاش سر شبیه سازی شده ای رو درست کرد و واسه اونا برد .
اونجا بود که سردار دید چه به روزش اومده رییس اون گروه کسی نبود جز زن عزیزش ...
ضمیره وقتی فهمید سردار بهش کلک زده واسه گرفتن زهر چشم از اون جلوی چشماش ثمره زندگی مشترکشون رو با یه گلوله فرستاد اون دنیا ...
سردار که از این همه قصاوت به خشم اومده بود به سمت اون عفریته حمله ور میشه ... دست میندازه دور گردن ضمیره سعی میکنه اونو خفه کنه کاری که باید سالها قبل انجام میداده ...
اما معشوق ضمیره از پشت بهش حمله میکنه و با ضربات پی در پی خنجر سردار و از پا میندازه....
فرهان بعدها تمام حقیقت این ماجرا رو از دوست صمیمی پدرش میشنوه ...
قسم میخوره تا اون
عفریته رو پیدا کنه و انتقام خون پدر و برادر بیگناهشو بگیره ...الان سالها از اون ماجرا میگذره ....
از اون زمان فرهان دیگه به هیچ زنی اعتماد نکرد و به قلبش راه نداد .
دهنم از داستان زندگیش باز مونده بود من عاشق مردی بودم که جز فامیلش هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونستم....اما حالا اون...
اصلا چرا اینا روواسه من تعریف کرد نکنه میخواد بگه عاشقم شده؟
.
هاکان_از اون زمان هر زنی به سمت فرهان میومد فقط براش یه سرگرمی زود گذر بوده و البته خواهد بود ... چون تا حالا هیچ زنی رو ندیده که قابل اعتماد باشه .
با جمله اخرش دنیا رو سرم خراب شد.
_بیشرم پست داشت با زبون بی زبونی به من میگفت فقط براش یه سرگرمیم ....
هاکان_خوب اینم از قصه زندگی من حالا چیزهایی از من میدونی که هیچ بنی بشری نمیدونه...بهتره به خودت ببالی...
دیگه طاقت نیاوردم برگشتم زل زدم تو چشماش
_ فکر نکنم چیز با ارزشی ازت شنیده باشم که قابل بالیدن باشه جناب سردار فرهان هاکان ....
با این حرفم فکش از عصبانیت منقبض شد .
_گفتم که شما زنا همتون مثل همید درست عین گربه میمونید اولش خوب خودتونو ملوس و مظلوم میکنید تا طرف جذب شه تا اعتمادشو جلب کردید پنجولتونو رو میکنید ....
_ اااا فکر کنم گفتید از اون زمان دیگه به زنی اعتماد نکردین....حالا این حرفتون چیه؟
نگاهی گیج به من انداخت انگار نمیدونست چی باید بگه ...
نگاهی گیج و عصبی به من انداخت انگار نمیدونست چی باید بگه ... اصلا باید میزاشتم تو تب و لرزش سقط کنه بمیره.
اونقدر گریه کردمو واسه دل بی صاحابم حرف زدم که نفهمیدم کی خوابم برد ...
حس کردم یه چیزی روی صورتم داره راه میره، با وحشت دستی تو صورتم کشیدمو چشماموتا اخر باز کردم. هوا روشن شده بود .
صدای قهقه هاکان تنمو لرزوند .
_ نترس منم ،بلند شو بیا یه چیزی بخور تا جون بگیری بتونیم زودتر از اینجا خلاص شیم
پس برگشته بود ، پسره روانی ،انگار نه انگار چند ساعت قبل داشت منو خفه میکرد حالا با نیش باز اومده میگه بیا غذا بخور.
هاکان _ بلند شو دیگه جوجه تیغی کوچولو ،ببین چه خرگوشی شکار کردم وپختم بوش تا ته جنگل میره.
گرسنه بودم ،دلم داشت ضعف میرفت اما غرورخورد شدم این اجازه رو بهم نمیداد از غذایی که اون برام اورده بود بخورم.
بی توجه به اون صورتمو برگردونم وخوابیدم.
هاکان_ قهر نکن دیگه خوب تو هم بی تقصیر نبودی . نباید اون حرفا رو به من میزیدی .
حالا بلند شو مثل یه دختر خوب بیا صبحونه و ظهرونتو با هم بخور.تا برات یه قصه تعریف کنم .
خیلی پرو بود بخدا هی میخواستم دهن باز کنم ببندمش به فحش اما ،
میدونستم هیچی به اندازه کم محلی اعصابشو داغون نمیکنه پس ساکت موندم ...
هاکان_ نمیای بخوری؟
_ ......هم چنان ساکت بودم ...
صدای عصبیشو شنیدم
_به درک ، میخوامم نخوری .
شروع کرد با صدای ملچ و ملوچ خرگوشه رو خوردن .
اخ که چه بویی میداد .کوفتت بشه ،ایشالله تو گلوت گیر کنه ،حناق بگیری .
چند دقیقه گذشت . صدای پاشو شنیدم که بالا سرم اومد خم شد یه چیزی گذاشت کنارم ورفت سمت دهانه غار
هاکان_ببین من اهل ناز کشی نیستم اومدم دیدم مثل بچه ادم غذاتو کوفت نکردی بزور میچپونم تو حلقت . میدونی که شوخی نمیکنم.
تو دلم گفتم
_ برو بینیم بابا . بچه میترسونه. الدنگ .
انگار دوباره رفته بود . چون صدایی نمیومد .
اخ که شکمم از بوی این خرگوشه به قارو قور افتاده بود .
برگشتم تا چشمم به خرگوشه افتاد اب تو دهنم جمع شد و دلم قیلی بیلی رفت.
اگه حالا نیوشا اینجا بود میگفت]:
خاک با شکمت این کارو نکن که ظلم نا بخشودنی در حق خودت میکنی . با هر چی میخوای قهر کن اما با غذا و شکمت عمرا .....
دست بردم خرگوشه رو برداشتم تا خواستم یه گاز بزنم
یه صدایی تو سرم پیچید
ناتاشاااا تو نباید غرورتو بیشتر از این خورد کنی . تو نباید از این خرگوشه بخوری...
_تو رو خدا بزار فقط یه گاز . همشو نمیخورم
اون صدا_خاک تو سر شکموت کنن این بود اون غروری که ازش دم میزدی ؟
_ ولم کن بابا ...اگه تو هم جای من بودی با این همه خونی که ازت رفته بود از غرور که سهله ، از شرف و حیثیتتم میگذشتی
با ولع شروع کردم به خوردن ...
تند تند میخوردم که یهو صدای هاکان و شنیدم...
_ خفه نشی... اروم ترالان میره پس ملاجتا... نترس خرگوشه فرار نمیکنه
چنان به سرفه افتادم که نزدیک بود بمیرم ...
خونسرد اومد بالا سرم چند تا ضربه زد تو کمرم که حس کردم ستون فقراتم جابجا شد ...بعدم قمقمه ابی دستم داد
_بخور تا خفه نشدی ....
اشک از چشام سرازیر شده بود،اب و گرفتم یه نفس دادم بالا یکم حالم بهتر شد . اما هنوزم تک سرفه ای میکردم .
ای بمیری که خرگوشه کوفتم شد .
دیکه حس خوردن نداشتم...
تکیه دادم به دیوار و بیرون و نگاه کردم.
دیدم پیچکای پهنی همراشه یه مقدارشو انداخت جلو من و رفت گوشه ای نشستو مشغول بافتن اونا به هم شد.
هاکان_اگه دیگه نمیخوای بخوری اینا رو اینجوری بباف به هم تا بشه یه طناب محکم واسه بردنت از اینجا لازمش داریم.
نمیتونیم منتظر شیم تا پیدامون کنن.
هنوزم ساکت بودم و چیزی نمیگفتم.
بی توجه به دستورش بیرونو نگاه میکردم . صدای رودخونه همراه با اواز پرنده ها، نسیم خنکی که از روی رودخونه وزیدن گرفته بود .
همه و همه به خلسه ارامش میبرد .
اما خیلی این ارامش طول نکشید .
بازم صدای هاکان اما اینباربا لحنی غمگین و غریب بگوشم خورد.
_ گفتم اگه بچه خوبی باشی برات یه قصه میگم
حالا گوش کن .
یکی بود یکی نبود .
توی این دنیای بزرگ یه سردار ایرانی بنام محمد خان هاکانی زندگی میکرد.
یه روز این سردار برای ماموریتی اعزام میشه به افغانستان، تو اون ماموریت بود که "ضمیره " زیبا ترین زن زندگیشو میبینه که از قضا جاسوس حزب مخالف اونا بوده .
قرار بود سردار اونو به درک بفرسته اما یه دل نه صد دل عاشقش شد .
قرار شد زن از حزبش دست بکشه سردارم عقدش کنه و با هم به ایران برن اما
اون زن از عشق سردارنهایت استفاده رو کرد نه تنها حزبشو رها نکرد بلکه سردارم مجبور کرد تو اون دیار غربت موندگار شه.
سردار بی خبر از ماهیت واقعی زن سالها عاشق و دلباخته به زندگیش ادامه داد و اون زن دو پسر به اسم فرهان و ماهان براش بدنیا اورد که شیرینی زندگیشو صد چندان کرد ...
اما این شیرینی زیاد دووم نیاورد ...
یه روز سردارهمراه پسر بزرگش فرهان از ماموریت برگشت و دید زنش و پسرش ماهان که تازه 15 سالش شده بود دزدیدن .
تنها یه پیغام رو ایینه براش گذاشته بودند.
اگه اونا رو سالم میخوای باید فلان ژنرال رو بکشی و سرشو واسه ما بیاری به این ادرس...
اینجای داستان که رسید بغض راه گلوشو بست. نفسی کشید
سرداربدون اینکه بزاره فرهان چیزی متوجه شه با کمک دوستاش سر شبیه سازی شده ای رو درست کرد و واسه اونا برد .
اونجا بود که سردار دید چه به روزش اومده رییس اون گروه کسی نبود جز زن عزیزش ...
ضمیره وقتی فهمید سردار بهش کلک زده واسه گرفتن زهر چشم از اون جلوی چشماش ثمره زندگی مشترکشون رو با یه گلوله فرستاد اون دنیا ...
سردار که از این همه قصاوت به خشم اومده بود به سمت اون عفریته حمله ور میشه ... دست میندازه دور گردن ضمیره سعی میکنه اونو خفه کنه کاری که باید سالها قبل انجام میداده ...
اما معشوق ضمیره از پشت بهش حمله میکنه و با ضربات پی در پی خنجر سردار و از پا میندازه....
فرهان بعدها تمام حقیقت این ماجرا رو از دوست صمیمی پدرش میشنوه ...
قسم میخوره تا اون
عفریته رو پیدا کنه و انتقام خون پدر و برادر بیگناهشو بگیره ...الان سالها از اون ماجرا میگذره ....
از اون زمان فرهان دیگه به هیچ زنی اعتماد نکرد و به قلبش راه نداد .
دهنم از داستان زندگیش باز مونده بود من عاشق مردی بودم که جز فامیلش هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونستم....اما حالا اون...
اصلا چرا اینا روواسه من تعریف کرد نکنه میخواد بگه عاشقم شده؟
.
هاکان_از اون زمان هر زنی به سمت فرهان میومد فقط براش یه سرگرمی زود گذر بوده و البته خواهد بود ... چون تا حالا هیچ زنی رو ندیده که قابل اعتماد باشه .
با جمله اخرش دنیا رو سرم خراب شد.
_بیشرم پست داشت با زبون بی زبونی به من میگفت فقط براش یه سرگرمیم ....
هاکان_خوب اینم از قصه زندگی من حالا چیزهایی از من میدونی که هیچ بنی بشری نمیدونه...بهتره به خودت ببالی...
دیگه طاقت نیاوردم برگشتم زل زدم تو چشماش
_ فکر نکنم چیز با ارزشی ازت شنیده باشم که قابل بالیدن باشه جناب سردار فرهان هاکان ....
با این حرفم فکش از عصبانیت منقبض شد .
_گفتم که شما زنا همتون مثل همید درست عین گربه میمونید اولش خوب خودتونو ملوس و مظلوم میکنید تا طرف جذب شه تا اعتمادشو جلب کردید پنجولتونو رو میکنید ....
_ اااا فکر کنم گفتید از اون زمان دیگه به زنی اعتماد نکردین....حالا این حرفتون چیه؟
نگاهی گیج به من انداخت انگار نمیدونست چی باید بگه ...
طناب درست شده از پیچک و جلوی پام انداخت و با خشم فرو خورده ای گفت
_ اینو ببند دور کمر و پات . من میرم بالای دره ، طناب و نگه میدارم خودتو بکش بالا . فهمیدی؟
_ چی شد جواب تو استین نداشتین . موضوع رو عوض کردین؟
نیش خندی زد و گفت
_ جواب ابلهان خاموشیست.
منم مثل خودش پوز خندی زدم
_خوبه خدا بابای اون بیچاره ای که این ضرب المثلا رو گفت بیامرزه . موقع طفره رفتن از جواب خوب به داد ادم میرسه...
دیدم که باز فکش منقبض شد، بی حرف تنه ای به من زد و از کناارم گذشت،از درخت بالا رفت و ناپدید شد ...
چیل خند گنده ای زدم
_افرین ناتاشا بالاخره تونستی یه بار حال این فرهان و بگیری...
یعنی باید از حالا فرهان صداش میکردم؟
نه اصلا از این اسم خوشم نمیاد هاکان خیلی بیشتر به این قیافه و جذبه میخوره.....
باید بهش بگم بره اسمشو عوض کنه بزاره هاکان هاکانی اره این بیشتر بهش میاد ...
اااا ناتاشا باز که رفتی تو رویا ؟ اصلا به من چه که اسمش چیه و چی صداش میکنن....
سریع طناب و دور کمر وپاهام بستم .
احساس کردم طناب داره کشیده میشه .
هاکان_ بیا دیگه .
هنوز جای زخمم درد میکرد . اروم رفتم رو تنه درخت . چسبیدم به صخره و اروم اروم جا پامو سفت کردمو خودمو کشوندم بالا...
وسطای راه بودم که سنگ زیر پام در رفت و تعادلم بهم ریخت . جیغ بلندی زدم و بین زمین و اسمون معلق موندم...
هاکان_ چی شد ؟ عرضه بالا اومدنم نداری جوجه؟ خوبه حالا بستمت وگرنه باز موش اب کشیده میشدی....
_ مطمئن باش اگه پام سالم بود بهت نشون میدادم کی عرضه نداره ...
هاکان_ هههههه اون وقتتم دیدم. من نمیدونم شما زنا چه اصراری دارید جا پای مردا بزارید،
بابا بشینید تو خونتون پخت و پزتونو بکنید .
شما رو چه به ارتش و رزمایش...
باز زبون نیش دارش کار افتاده بود .
هاکان _چی شد کم اوردی؟
_ جواب ابلهان خاموشیست ...
هاکان_ تو که میگفتی ضرب المثل مال ادماییه که کم میارن...؟
_منو بکش بالا تا بیام جوابتو بدم.
هاکان_ نچ...اول یه معذرت خواهی کن تا بعد شاید بکشمت بالا....
ای تو روحت هاکان سرم داشت گیج میرفت از بس عین پاندول ساعت این بر و اونبر شدم ...
_ بابت چی باید عذر خواهی کنم . اون تویی که باید بخاطر کارای مسخرت توضیح بدی و ازم طلب عفو کنی.
هاکان قهقه ای زد
_ به همین خیال باش کدوم سرداری به زیردستش جواب پس داده که من دومیش باشم .میل خودته یا عذر خواهی کن تا بکشمت بالا یا اونقدر اویزون بمون تا جونت بالا بیاد ...
_عمرا ،ترجیح میدم جونم در بیاد تا به ادمی مثل تو التماس کنم.
هاکان _باشه ببینم چند ساعت دووم میاری
بیخیال شروع کرد به سوت زدن .
من بدبختم بین زمین و اسمون هی تقلا میکردم تا بالاخره تونستم دوباره جا پای محکمی پیدا کنم ...
چند ساعت طول کشید
_هاکان_ هنوز زنده ای ؟ جوجه کوچولو یه عذرخواهی بکن تا سه سوت بکشمت بالا ...
با بدبختی و نفس زنون بالاخره رسیدم بالا.
دیدم زیر درختی نشسته وپاهاشو رو هم انداخته و واسه خودش تمشک میلومبونه و هی زر میزنه. ...
تا منو دید تمشکه رفت پشت ملاجشو افتاد به سرفه....
حقته منو اذیت میکنی .
_ ای وای سردار جون ،چی شد؟ میبینی این عاقبت تک خوریه ها ...
همچنان سرفه میکرد با نیشخندی رفتم طرفشواز ته دلم چنان مشتایی زدم تو کمرش که دادش در اومد ....
هاکان _ هی چیکاار میکنی ؟ این کمرها
_اااانه بابا فکر کردم شاه فنره.
هاکان_ خیلی سگ جونی
_ اختیار دارید سردار همچین القاب برازنده ای فقط در شان شماست.
یهو خیز برداشت سمتم که جا خالی دادموفرار کردم ، رفتم پشت یه درخت و براش انگشت شستمو وارونه کردم....
هاکان تا این حرکت منو دید چنان از کوره در رفت که نگو ونپرس وحشیانه به سمتم هجوم اورد
وای هوا پسه . با پای لنگم تا اونجا که میتونستم ونفس داشتم دوییدم اونم پشت سرم...
_ وایسا ببینم چه گهی خوردی با اون شستت ؟
_ نمیدونستم افغانی ها هم میدونن شست وارونه یعنی چی .
بلند زدم زیر خنده تا بیشتر حرصشو در بیارم.
_اخ پام عین چلمنگا باز خوردم زمین تا اومدم بلند شم چنگ انداخت تو موهامو از زمین بلندم کرد شستمو گرفت و چنان پیچوند که دلم رفت تو حال ...
هاکان_ بزنم دستتم مثل پات چلاغ کنم ؟هان؟
_ولم کن ...آااای ولم کن تا نشونت بدم..کی کیو چلاغ میکنه.
هاکان_ نه بابا خیلی شجاع شدی ؟
هلم داد و گفت نشونم بده ببینم چطور میخوای چلاغم کنی
تا دیدم ولم کرده دوباره پا گذاشتم به فرار ...
اونم جری تر از اینکه سرش شیره مالیدم...
تندتر پشت سرم میدویید . دوباره نزدیک بود منو بگیره که صدایی شنیدم
_ناتاششششااااااااااااااا
ناتا ..ناتاشا جونم ....قربونت برم...
برگشتم سمت صدا ،خدا جونم نیوشا بود ...
سرهنگ امینی و فرزام و چند نفر دیگه هم پشت سرش بودند ...
چنان پریدیم همیدگه رو تو بغل گرفتیم و غرق بوسه کردیم که یادمون رفت کجاییم...