12-08-2014، 15:11
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-08-2014، 15:13، توسط ×Hαρρу Gιяℓ×.)
بفرمایید اینم قسمت 6 و 7 برای دوستان گلم..
...........................................................................................
این هم قسمت 6..
تا رسیدیم ویلا , دانیال بدو بدو اومد طرفم ... در ماشین رو باز کردم گرفتم بغلم ... لپم رو بوس کرد .... - سلام مامان خوشگلم .. دلم براش یه ذره شده بود نمیتونستم این بچه چی داره که ان قدر من بی تابش میشم ........ - سلام عزیزم خوبی ؟ ارمان ساک ها رو از صندوق عقب اورد بیرون گذاشت جلوی پام .... به دانیال گفت : - بچه یه سلام کنی بعد نیست ها .... دانیال روش کرد به طرف من ادای ارمان رو در اورد ... ای خدا شکرت که این دانیال میتونه انتقام من رو ازش بگیره ..... ارمان و فرزاد ساک ها رو اوردن تو ویلا .... خیلی خسته شده بود لم دادم روی مبل .... - خاله میای بریم با هم دریا .... به ساعت نگاه کردم نزدیک های 11 شب بود .... ارمان برگشت ببینه من چه جوابی بهش میدم ....... پسر عموی ما هم چه قدر فضوله .... - خاله فدات بشم الان که دیره منم خیلی خسته نمیشه با مامان و بابات بری ؟ پاهاش رو محکم زد زمین .... - ترو خدا خاله بیا دیگه اگه نیای من میرم تنفگم رو میارم ها ... - باشه میام ولی بذار شاممون رو بخوریم من خیلی گرسنه امه ..... - اخ جون اخ جون باشه خاله جون ..... اومد جلو لب هامو محکم بوس کرد ..... یه لحظه به ارمان نگاه کردم صورتش قرمز شده بود دست هاشو هم مشت کرده بود ..... وا حتما باز دلش درد گرفته ... خبری از پرهام نبود یعنی همون موقع که ما اومدیم از ویلا خارج شده ... بعید میدونم دانیال تنها مونده باشه .... بعد از شام لباس هام رو عوض کردم همراه با دانیال رفتم به طرف دریا خیلی تاریک بود .... ولی وقتی صدای دریا رو شنیدم ارامش گرفتم ... با هاش نشستم روی شن ها ..... - خاله الان ماهی ها خوابیدن ؟ الهی قربون اون عقل فندقیش بشم ... - اره عزیزم خوابن ... مثل تو که نیستن تا نصفه شب بیدار بمونن .... غش غش خندید .... اومد بغلم ..... شروع کردن الکی به جوک تعریف کردن چرت و پرت .. جوک هاش خیلی بچه گانه بود ولی مجبور بودم بخندم که دلش کوچیکش نشکنه .... همین طور که داشت تعریف میکرد اروم اروم خوابش برد .... ماشالله حسابی هم سنگین شده بد یه ذره به دریا نگاه کردم صدای موج ها به ادم ارامش میداد ..... تو فکر و خیال بود که سایه ی یه نفر رو حس کردم اومدم جیغ بزنم که بوی عطرش خورد به بینیم ... ارمان بود ... اومد کنارم نشست ... - دانیال خوابید ؟ بوی عطرش بدجوری مستم کرد .... - اره خوابید برای چی اومدی کاری داشتی ؟ از سوالم جا خورد توقع نداشت همچین حرفی بهش بزنم ..... - نه کاری نداشتم فقط گفتم خیلی تاریک دیر وقت هم هست بیام که تنها نباشی .... از جام بلند شدم دانیال بدجوی سنگین شده بود دست داشت میشکست - دانیال رو بده به من سنگینه ؟ واقعا باید میگرفت مگر نه دستم داغون میشد ..... خواست بگیره نوک دستش خورد بهم ... سریع دستم رو کشیدم عقب با اینکه میدونستم از قصد دستش نخورده ولی باز اخم کردم ... - ببخشید ..... از اون جلو تر راه افتادم به سمت ویلا ..... دریا و فرزاد داشت فیلم میدیدند ... - دریا من کجا بخوابم ؟ - اگه دوست داری برو پیش دانیال بخواب ... کولیم رو بردم تو اتاق دانیال یه پتو انداختم رو ی زمین چون دانیال روی تخت میخوابید .... لباس هامو عوض کردم یه لباس خواب نازک پوشیدم .... چون لباس هامو عوض کرده بودم که نمیتونستم از اتاق بیام بیرون برای همین مسواک نزدم همین طوری خوابیدم ......صبح تو خواب ناز بودم که احساس کردم یه چیزی از روی صورتم داره راه میره .... - اه عجب مگسیه ؟ دستم رو بردم طرف صورتم .... وایی نه این که بزرگ تر از مگسه .... چشم هامو باز کردم یا حسین این که سوسکه ...... همچین جیغ کشیدم که فکر کنم صداش تا هفت کوچه ی دیگه هم رفت سوسکه پرید روی زمین ... دوباره شروع کردم به جیغ زدن .... ارمان یه دفعه در رو باز کرد اومد تو ... عصبانی گفت : - چیه چی شده ؟ یه بلیز تنگ سفید پوشیده بود با یه شلوارک ابی کمرنگ .... تا حالا با شلوارک ندیده بودمش ... نگاه کن پاهاش از منم خوشگل تره به سوسکه اشاره کردم .... یه نفس راحت کشید .... - خرس گنده شدی هنوز هم از سوسک میترسی فکر کردم این پسره پرهام اومده تو اتاقت ... یه دفعه بهم خیره شد از سرم شروع کردم به نگاه کردن تا نوک انشگت پام .... پسر دیوانه شده یه دفعه خیر میشه .... یه نگاهی به خودم انداختم ..... خاک بر سرم لباس خواب تنمه .... پس بگو چرا مثل این پسر های خیابونی نگاهم کرد ..... سریع ملافه رو از روی تخت برداشتم پیچیدم دور خودم - ای کجا رو داری نگاه میکنی ؟ ارمان تروخدا این سوسکه رو بکش زود باش .... تازه به خودش اومد ..... سوسکه پرید روی تخت ... دوباره با صدای بدتری جیغ کشیدم ... - ساحل بابا یه ذره اروم تر الان همسایه ها میریزن تو ویلا ... تو جلوی دانیال اینطوری میخوابی ؟ ای خدا باز گیر داد ...... - اره مگه چیه ؟ - تو نمیدونی دانیال دیگه بزرگ شده ... همین کار ها رو میکنی که دیشب اینطوری بوست میکرد دیگه ...... پس بگو اقا غیرتی شده ... دیشب فکر کردم به خاطر درد شکمش دست هاشو مشت کرد ..... یعنی واقعا به خاطر بوس یه بچه ان قدر ناراحت شده ...... جالبه .... اومد جلو که سوسکه رو بگیره دمپایی من گیر کرد به پاش با مخ خورد زمین .... سرش خورد به لبه ی تخت ... - اخ .... هم خنده ام گرفته بود هم نگرانش شدم .... سرش رو اورد بالا دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند زدم زیر خنده ..... خودشم خنده اش گرفته بود ولی نمیخندید .... پیشونیش قرمز شده بود ... دوباره سوسکه تکون خورد .... جیغ کشیدم ..... - ارمان !!!!!! - اه کوفت با اون صدات هی جیغ میکشی ببین سرم چی شد .... دمپاییم رو برداشت که بزنه به سوسکه از دستش گرفتم ... - ای دمپاییم خراب میشه با یه چیز دیگه بزن ... کامیون دانیال روی زمین .... دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم با کامیونه زد تو سر سوسکه .... فکر کنم سوسکه در جا مرد چون کامیون دانیال خیلی سنگین بود ... - ببین کامیون بچه رو چی کار کردی ؟ - حرف نزن دیگه ها یه کار نکن سوکه رو بیارم بندازم به جونت .... نا خودگاه ترسیدم رفتم عقب که سر منم خورد به دیوار ....... - اخ خدا بگم چی کارت نکنه ارمان سرم داغون شد ..... سرم بدجوری درد گرفت زدم زیر گریه ....ارمان اومد جلو کنار تخت ایستاد .... - ساحل شوخی کردم مگه مرض دارم سوسک مرده رو بندازم به جونت با بغض گفتم : - سرم درد گرفت ..... اومد نزدیک تر .... با لحن مهربونی گفت : - ببخشید نمیخواستم سرت بخوره بیا جلو ببینم سرت چی شد .... - نمیخوام ..... - میگم بیا جلو سرت رو ببینم ..... اومد روی تخت ایستاد .... هی اون میومد جلو من میرفتم ...... یه دفعه در اتاق باز شد دانیال اومد تو .... با تعجب به من و ارمان نگاه کرد .... خوبه دانیال صحنه ی +18 سال ندید مگر نه دیگه چشم هاش از کاسه در میومد ..... - شما ها چرا رفتید روی تخت من ..... ای وای الان میره بیرون به دریا و فرزاد میگه خاله و عمو ارمان روی تخت من بودن .... اومد جلو به ارمان گفت : - میخواستی خالم رو کتک بزنی .... دو تامون زدیم زیر خنده اخه یه دست ارمان روی سرم بود دانیال فکر کرده بود ارمان میخواد من رو بزنه ..... - دانیال خاله سرم خورد به دیوار ارمان اومد ببینه چی شد ... با لحن با مزه ای گفت : - منم که عر عر ..... فسقله چه حرف هایی میزنه ...... از تخت اومدم پایین .... - اقایون محترم برید بیرون من میخوام لباس عوض کنم .... اومدن برن که به ارمان گفت : - ببخشید ها ولی سوسکه رو بردار ..... سوسکه رو برداشت الکی اورد جلوم ... هم من جیغ زدم هم دانیال .... حالا مسخره بازیش گل کرده ....اون چها روزی که اونجا بودیم خیلی بهم خوش گذشت سعی میکردم کمتر به ارمان توجه کنم .... ولی اون توجهش خیلی بیشتر از قبل شده بود کافی بود دانیال نزدیکم بشه همچین دعواش میکرد که صدای فرزاد در اومده بود ..... برگشتیم تهران .... عمو یه خونه ی خیلی بزرگ نزدیک ما خرید .... - ساحل جون میای با ما بریم میخواییم وسیله بخریم برای خونه .... حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ولی نمیتونستم روی حرف زن عمو اعتراض کنم .... - باشه زن عموم میام ولی ساعت چند میخوایید برید ؟ - یه ساعت دیگه از اون راه هم میریم خونه ی ما .... - باشه اشکال نداره .... همگی دور هم نشسته بودیم به غیر ارمان .... از صبح که رفته بود بیرون هنوز نیومده بود ... برای همه چای ریختم گذاشتم روی میز ... بعد از شمال چند روزی بود که دانیال رو ندیده بودم ..... نمیخواستم عذاب بکشه .... انگار ارمان با این بچه دشمن خونی بود .... تلفن خنه زنگ خورد همه به من نگاه کردن انگار من منشینم ... - الو بفرمایین ..... - سلام عزیزم خوبی ؟ صدای یه خانم بود هر چی فکر کردم نشناختم .... وقتی دید حرف نمیزنم .... دوباره گفت : - الو - بفرمایید خانم ؟ - شما باید ساحل خانم باشی اره ...... از کجا من رو میشناخت ..... - بله امرتون ؟ - برای امر خیر مزاحم میشم دخترم ..... هول شدم گوشی از دستم افتاد با ترس بلند گفتم : - وای مامان خواستگاره ...... همه زدن زیر خنده به غیر از مامانم که داشت خودش رو میزد .... مامان اومد جلو ... - اخه دختر من به تو چی بگم ... گوشی رو گرفت شروع کرد به حرف زدن بابا و عمو هنوز هم داشتند میخندیدن ....خواستگار های زیاد زنگ زده بودن خونه ولی تا حالا هیچ کدوم رو خودم برنداشته بود همزان ارمان هم کلید انداخت اومد تو ... انگار خونه ی خالشه همین طوری سرش رو مثل خر میندازه میاد تو .... اومد تو دید همه داره میخندن با تعجب نگاه کرد .... - چی شده عمو چرا میخندید ؟ - هیچی پسرم برای ساحل خواستگار زنگ زده خودش گوشی رو برداشت ابرومون رو برد ...... خدا رو شکر ارمان نخندید .... یه اخم کوچلو اومد روی صورتش ... - حالا کی هست ؟ زن عمو جواب داد ... - نمیدونم پسر زن عموت داره با هاشون حرف میزنه ....... رفت تو اتاقش تا لباس هاشو عوض کنه ... مامان بعد از یه ربع حرف زدنت بلاخره گوشی رو قطع کرد .... - وای ماشااله چه قدر حرف میزنی ؟ - واس ساحل چه خانم خوبی بودند بهشون گفتم فرداشب بیان ...... با صداب بلندی گفتم : - چی ... اروم زد روی گونه اش ... - هیس دختره ی بی حیا چرا داد میزنی زشته .... عشق داره راست راست جلوم راه میره اون وقت مامان خانم میگه گفتم بیان .... - مامان میشه بگی برای چی گفتی بیان ؟ - دختره دیگه داری کم کم میترشی بابا همه ارزو دارن مثل تو این همه خواستکار داشته باشن اون وقت تو هر دغعه بهانه میاری ..... با حالت قهر رفتم تو اتاقم ..... انگار قدیمه که دختر رو به زور شوهر بدن .... اصلا به جهنم بذار ازدواج کنم شاید از این حالت لعنتی بیام بیرون ... میدونستم اگر هم ازدواج کنم هیچ کس دیگه نمیتونه جای ارمان توی قلبم بگیره ..... به قول یکی از اهنگ هیچ کس عشق اول نمیشه ..... با گریه خوابم برد .... با دست های نوازشگر مامان از خواب بیدار شدم بهش نگاه کردم تازه یادم افتاد مه مثلا باهاش قهرم سرم رو انداختم پایین .... - دختر گلم با من قهری ؟ چشم هامو بستم .... دست هامو گرفت تو دستش .... - الهی فدات بشم دیشب گریه کردی اره ؟ چشم هات قرمزه ..... - مامان برو بذار بخوابم .... - دختر گلم خوب من برای خودت میگم تو خیلی تنهایی چرا نمیخوای یه مونس برای خودت پیدا کنی ...... نشستم روی تخت خواب از سرم پرید ..... - مامان قشنگ اخه به چه زبانی بگم من دوست ندارم ازدواج کنم مگه زوره .... صورتم رو اورد بالا .... - ساحل تو کسی رو دوست اره ..... قلبم شروع کرد به تند تند زدن .... اگه مامان میفهمید ابروم میرفت ... خیلی عادی جواب دادم ... - نه کی گفته من کسی رو دوست دارم ..... اگه شما فکر میکنید من مزاحمم تو خونه خوب میرم یه جای دیگه زندگی میکنم ...... - این چه حرفیه ساحل تو همه ی وجود من و باباتی دیگه این حرف رو نزن ..... بعد از کلی بوس کردنم اتاق رو ترک کرد کاش میشد با یه نفر درو دل میکردم تا شاید یه ذره اروم بشم .... هر وقت که چشمم به ارمان میفتاد از تو اتیش میگرفتم .... هر کس دیگه به غیر از ارمان بود دلش طاقت نمیاورد .... هر چند دیگه تو این چند سال متوجه شده بودم که ارمان قلبش از سنگه ....... تو فکر و خیال بودم که دانیال یه دفعه در رو باز کرد اومد تو ... - سلام خاله خوبی ؟ بغلش کردم ... - سلام دانی خوشگل خوبی خاله ؟ - اره خوب خوبم خاله چرا چشم هات قرمزه ؟ - از دوریه تو گریه کردم عزیز دلم ..... کی اومدی دانیال ؟ - الان اومدم با مامان دریا ..... خوش حال شدم که دانیال داشت عادت میکرد که به دریا هم بگه مامان - دانی پایین چه خبر ؟ - هیچی خونه نیست به غیر از من و شماو مامانی ..... خیله خوب پس ان شالله دیگه امشب میرن سر خونه و زندگی خودشون تازه یاد امشب افتادم .... - خاله میخوای عروسی بشی ..... هنوز هیچی نشده مامان شایعه درست کرده .... - نه کی گفته ؟ - هیچ کس خاله عمو پرهام اون روز تو شمال قبل از اینکه شما بیاید یه چیزی به من داد که بهتون بدم .... پرهام ؟ یعنی چی داده ..... - خوب کو ؟ - من دعواش کردم ازش نگرفتم خاله فکر کنم شما رو به یه چشم دیگه نگاه میکنه ها ..... دعواش کردم ... - حتما میخواسته با تو شوخی کنه نری به کس دیگه بگی ها باشه ... - باشه .... - قول دادی ها ؟ - قول خاله ..... دریا از پایین داد زد که بریم صبحونه بخوریم .... - دانیال تو برو پایین من گرسنه ام نیست ..... - چشم خاله ....... تا بعد از ظهر از اتاقم در نیومدم ....... خدا کنه مامان خواستگاریه امشب رو کنسل کنه ..... باید چه جوری از خونه میرفتم بیرون اصلا دلم نمیخواست چشمم بیفته به خواستگار ها ...... سریع حاضر شدم .... اروم از اتاق اومدم بیرون کسی بالا نبود اروم از پله ها رفتم پایین فکر کنم تو اشپزخونه بودن .... سریع از در پشتی رفتم بیرون ...... صبری خانم داشت حیاط رو میشست اروم از پشتش رد شدم ..... چون بدون کفش دویدم متوجه نشد .... در رو باز کردم برم بیرون که محکم خوردم به غول بی سرپا .....قسمت بعدشای خدا عجب شانس گندی دارم من .... دو قدم اومدم عقب تر با تعجب نگاهم کرد .... - کجا داری میری ؟ رنگم حسابی پریده بود چون نه صبحونه خورده بودم و نه نهار با این کار ارمان هم دیگه حسابی در حال مردن بودم ... - دارم میرم بیرون ... برو کنار ... از جاش تکون نخورد .... - نوچ نمیرم کنار کجا میخوای بری ؟ عصبانی شدم پسریه ی فوضول الان مامان میفهمه .... - به تو ربطی نداره برو کنار میخوام برم ..... - کوچولو مامانت میدونه داری میری بیرون ؟ - کوچلو عمته برو کنار .... زنگ ایفون رو زد مامان گوشی رو برداشت .... - سلام پسرم .... اه ساحل تو بیرون چی کار میکنی ...... یعنی به معنای واقعی گند زد به همه چی ..... - سلام زن عمو الان میایم بالا ...... از چشم هام اتیش میبارید به عصبانیت تمام بهش نگاه کردم .... - چیه نکنه از خواستگار میترسی .... پامو محکم کوبوندم روی کفشش ... کفشش از اون گرون و مارک دار ها بود .... - چته روانی ببین کفشم رو چی کار کردی ... - حقته اگه یه بار دیگه به من بگی کوچولو من میدونم و تو فهمیدی ... غش غش خندید ...... - اخی ناراحت شدی نگران نباش امشب خواستگار ها نمیان ..... پسره دیوانه شده معلوم نیست داره چی میگه...... - چی داری میگی تو ؟ قرص هاتون خوردی ؟ برای چی نمیان ؟ با حالت لوسی بهم نگاه کرد .... - همچین حرف میزنی انگار من دیوانه ام صداش رو در نیاری ها من بهشون زنگ زدم یه چرت و پرتی بهشون گفتم که نیان .... هم خوش حال شدم هم ناراحت ... - تو بیخود کردی زنگ زدی بهشون گفتی نیان اصلا به چه حقی اینکار رو کردی ؟ چی بهشون گفتی ... - اه یکی یکی بپرس سرم رفت ..... فهمیدم تو از این خواستگاره خوشت نمیاد از اون ورم صدای بحث کردنت رو شنیدم با مامانت برای همین زنگ زدم بهشون گفتم تو یه ذره مشکل روحی روانی داری .... اون هام خیلی خیلی ازم تشکر کردن که موضوع به این مهمی رو بهشون گفتم ارمان چی کار کرده بود زنگ زده گفته من روانیم ..... - ارمان یه بار دیگه بگو چی بهشون گفتی ؟ یه خنده ی شیطونی کرد و گفت : - گفتم تو یه ذره روانی هستم ...... کیفم رو برداشتم محکم زدم تو سرش ... برام مهم نبود که چی بهشون گفته مهم این بود که ارمان نمیخواسته این خواستگار ها بیان ..... - اخ سرم اون وقت میگم روانی هستی میگی نه ؟ - صبری کن یه روانی بهت نشون بدم ... رفتم جلو که یه بار دیگه بهش بزنک از دستم فرار کرد من بدو اون بدو... - اگه مردی صبر کن ...... ان قدر دویدم که به اخر حیاط رسیدیم ... - حالا من روانیم دیگه اره .. دوباره از ته دل خندید .... - اره دیگه اصلا کلان مشکل داری .... یادم باشه دوباره زنگ بزنم بگم کتک هم میزنی ... - ارمان .!!!!!!! با صدای دخترونه ای گفت : - بله .... خندم گرفت بلند خندیدم ..... این امروز یه چیزیش شده بود .... با لحن جدی تری گفت : - تو باید با کسی ازدواج کنی که لیاقتت رو داشته باشه دختر عمو .... اخیش دیگه نگفت خواهر .... امروز اصلا به کل عوض شده بود ..... - من نمیخوام ازدواج کنم ..... شما خیلی کار بدی کردی که به اون خواستگار ها همچین حرفی زدی .... - برو بچه خودت رو سیاه کن من که میدونم الان تو دلت خوش حالی ... مامان یه جیغ بنفش کشید ..... - یا حسین الان حنجره ی مامانم پاره میشه ... حالا که الان میدونستم خواستگاری در کار نیست خیلی ریلکس رفتم تو .............................. - مامان چه خبرته ؟ شروع کرد خودش رو زدن ... - اخه دختر من به تو چی بگم یه ساعت دیگه خواستگار ها میان اون وقت تو داری تو حیاط بازی میکنی ..... - اه مامان ولم کن ..... من اصلا نمیخوام ازدواج کنم همین و بس ؟ بدو بدو رفتم تو اتاقم ..... امروز اخلاق ارمان تغیر کرده بود و من از بابت خیلی خوش حال بودم ... مامان وقتی دید از خواستگار ها خبری نیست دیگه حرفی ازش نزد .... از ارمان باب این کارش ممنونم بودم لطف بزرگی در حقم کرد ....قسمت بعدش از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم چه هوای خوبی بود ... همیشه عاشق این بودم که وقتی بارون میاد از خونه بزنم بیرون ولی الان از ترس اینکه مامان بهم گیر نده مجبور بودم فقط از پشت شیشه تماشا کنم ...... زن عمو امشب یه مهمونی حسابی گرفته بود ولی من اصلا حوصله نداشتم برم به خاطر همین قضیه با مامان دعوام شد ..... از یه طرف دریا گیر میداد از یه طرف دیگه مامان ... گیر کرده بودم بین این دو نفر .... شیشه رو باز کردم ....... سرم رو بردم بیرون همه ی صورتم از بارون خیس شد ..... ای کاش با با مامان دعوام نشده بود میتونستم راحت برم تو حیاط ....... سرم بیرون بود که در اتاق باز شد برگشتم دریا بود .... یه مانتوی شکلاتی تنش بود با یه شال روشن کردم ....... - اه ساحل تو که هنوز حاضر نشدی بابا ان قدر اذیت نکن زشته تو اگه نیای .... عصبانی شدم ..... - اه روانی شدم بابا من نمیام ... اصلا دوست ندارم بیام مگه زوره ... شما ها برید ...... - ساحل خانم چرا مثل بچه ها رفتار میکنی تو بگو یه دلیل بیار اخه که برای چی نمیای .... - دریا اصلا حوصله ندارم ها برو ولم کن حالم اصلا خوب نیست .... - میبینم که پنجره ی اتاق رو باز کردی نکنه عاشق شدی ؟ - یعنی هر کی زیر بارون بره یعنی عاشق ..... با زیرکی گفت : - اره دیگه عاشق واقعیه ....... بعد از کلی بحث کردن بلاخره راضی شدن که من خونه بمونم ...... ولی دانیال گریه کرد که پیش من بمونه .... منم قبول کردم ... حداقل اینطوری دیگه تنها نبودم .... بعد از رفتن اون ها همه ی در ها رو قفل کردم ..... - خاله برم چیبس پفک بیارم بخوریم ؟ - برو بیار .... ماهواره رو روشن کردم زدم کانل که پر از کارتونه ..... پفک ها رو ریخته بود توی یه ظرف بزرگ .... - حمله خاله .... یه دونه از پفک ها رو خوردم اتیش گرفتم .... سریع دیودم تو دستشویی ... از پشت در صدای خنده ی دانیال رو میشنیدم اومدم بیرون ... - خنده داره ؟ - اره اخه روش فلفل ریخته بودم ...... پس بگو چرا یه دفعه مثل هیولا ها اتیش از دهنم بیرون ریخت ... - ای دانیال صبر دیگه جبران میکنم .... غش غش خندید ..... رفتیم نشستیم روی مبل اومد روی پام نشست ... - خاله ببخشید ها ولی میخواستم یه ذره بخندم روحم شاد بشه ... از دست این فسقلی .... لپم رو بوس کرد .... - خاله میزنید یه کانل دیگه این کارتون ها چیه بذار فیلم ببینیم .... - عزیزم بقیه ی کانل ها مناسب سن شما نیست ... - چرا هست من یواشکی نگاه میکنم .... چشم ها گرد شد .... - کجا یواشکی نگاه کردی ؟ ..... - تو خونمون بابام داشت فیلم نگاه کیرد منم ازلای اتاقم یواشکی نگاه کردم .... - حالا چی دیدی ؟ - هیچی خاله یه خواهر برادره داشتند همدیگر رو بوس میکردن .... خوب حالا نفهمیده زن و شوهر بودن .... - دیگه چی دیدی ؟ هیچی با هم رفتند تو اتاقشون یه دفعه بابام گفت استغر الله تلویزیون رو خاموش کرد ..... وای خاک بر سرم از دست این فرزاد اخه بچه ی پنج ساله باید صحنه ببینه .... با اخم بهش گفتم : - دانیال کار اشتباهی کردی دیدی خاله ؟قول بده دیگه هیچ وقت این کار رو نکنی باشه .... - چرا مگه من چی کار کردم ؟ .... - بزرگ میشی میفهمی ........ اندازه ی ده دقیقه با هاش حرف زدم .... دریا و فرزاد اصلا رعایت نمیکردن ..... موبایلم زنگ خورد شماره ی ارمان بود گوشی رو برنداشتم ... دوباره زنگ زد دانیال تعجب کرده بود که چرا گوشی رو برنمدارم .... - خاله کیه مزاحمه ؟ - نه عزیزم میری برای من یه لیوان اب بیاری ؟ - میخوای من رو بفرستی دنبال نخود سیاه - اره برو تا من حرف بزنم بعد بیا باشه ..... - چشم مامان ...... گوشی رو برداشتم .. - بله؟ با عصبانیت تمام داد زد ...... - چرا گوشی رو برنمی داری نگران شدم ؟ - ای چرا داد میزنی دوست نداشتم بردارم کارتون رو بگو .... - این مسخره بازی ها چیه ؟ - کدوم مسخره بازی ها ؟ - چرا نیومدی خونه ی ما ؟ - چون حوصله نداشتم ؟ اگه کاری نداری خداحافظ ..... - الو حاضر شو الان میام دنبالت ؟ جوابش رو ندادم ... - ساحل یه کاری نکن اون روی سگ من بالا بیاد ها این وقت شب خونه موندی که چی ....... دیگه داشت حرصم رو در میاورد ..... - اول اینکه دانیال پیشمه دوما دوست دارم به تو ربطی نداره ..... - حاضر شید تا یه ربع دیگه میام دنبالتون ؟ کلید هم دارم پس فکر نکن میتونم بازم لوس بازی در بیاری ..... تلفن رو قطع کرد پسریه ی روانی ...... دانیال داد زد .... - خاله بیام ... - اره بیا... لیوان اب دستش بود ..... - بیا مامانی برات اب اوردم ..... - مرسی دانیال برو حاضر شو الان ارمان میاد دنبالمون .... وقتی چشم های من رو دید بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش ...... یه مانتوی سفید که همیشه برای مهونی ها میپوشیدم رو در اوردم ..... یه ارایش خیلی غلیظ هم کردم اون حرص من رو در میاورد منم حرصت رو در میارم اقای پرو ...... مانتوم تا بالای زانوم بود ... یه خط چشم پرنگ کشیدم .... یه رژ قرمز هم زدم ... موهام رو کج ریختم روی صورتم شالم رو انداختم روی سرم .... رفتم پایین دانیال یه بلیز قهوه ای پوشیده بود با یه شوار لی ...... همین من رو دید چشم هاش برق زد .... - خاله چه خوشگل شدی ؟ - مرسی عزیزم تو هم خوشگل شدی ؟ صدای زنگ ایفون اومد دانیال رو گوشی رو برداشتم ... کفش های پاشنه بلندم رو پام کردم رفتم بیرون ... دست دانیال رو گرفتم با هم رفتیم بیرون ...... صدای اهنگ از تو ماشینش میومد ... میخواستم برم عقب بشنیم ولی گفتم الان جلوی همسایه ها بلند داد میزنه ...... دانیال رو رفت عقب نشست ....... با صدای بلندی سلام کرد ارمان بر عکس همیشه با خوش رویی جوابش رو داد ..... ولی من بهش سلام نکردم از ترس این که ارایشم رو نبینه سرم رو انداخته بودم پایین ..... فقط زیر چشمی به لباس هاش نگاه کردم اونم یه تیشرت مارک دار سفید تنش بود با یه شوار لی ......... بوی عطرشم که دیگه نگو ادم رو میبرد اون دنیا .......... چون تاریک بود نه لباسم رو دید ونه ارایشم رو ...... به این میگن چشم ها ... من لباس های اون رو دیدم ولی اون لباس های من رو ندید ...... هوا بارونی بود مجبور بود که اروم بره ..... نرسیده به جلوی خونه دانیال صدام کرد مجبورشدم برگردم ..... یه اخم ترسناک اومد روی صورت ارمان .... به به بلاخره اقا من رو دید خدایا خودم رو میسپرم بهت .... جواب دانیال رو دادم دوباره سرم رو انداختم پایین ..... - این چه وضع ارایش کردنه تو نمیدونی کلی مردو پسر خونه ی ما هستن .... میخوای همه با دست نشونت بدن ..... میخوای ابروی خانواده ات رو ببری ....... بازم جوابش رو ندادم ....... یه داد وحشناک زد که از تو اینه دیدم دانیال از ترسش یه گوشه ای نشست ..... جلوی در خونه اشون بودیم ...... - کر و لال هم که شدی ؟ سرم رو بلندم .... - به تو چه که من چه جوری ارایش کردم .... بعد هم اون صدات رو بیار پایین بچه ترسید ....... - مگه تو عقده ای هستی که اینطوری ارایش کردی ...... برگشتم ... از پنج سال پیش هم وحشی تر شده بود من تا حالا پسر به مغرور بودن این ندیده بودم ..... - دانیال پیاده خاله بریم ...... خواستیم در رو باز کنیم که مانتوم رو گرفت - تا ارایشت رو پاک نکنی نمیذارم بری ؟ - مگه دست تو بیخود میکنی .... کی بود زنگ زد گفت بیا من که نمیخواستم بیام ...... تو مجبورم کردی الان هم دلم میخواد اینجوری بیام در داشبورد رو باز کرد جعبه ی دستمال کاغذی رو اورد بیرون .... یکی داد دستم .... - پاک میکنی یا خودم پاک کنم ........ دستمال رو گرفتم جلوش ریز ریز کردم ..... - پاک نمیکنم ..... دانیال با صدای بچه گانه اش گفت : - بسه دیگه چه قدر دعوا میکنید از ماشین پیدا شد ... ارمان ماشین رو این طرف کوچه پاک کرده بود ...... باید از کوچه رد میشد تا میرسید ...... صدای بوق ماشین رو شنیدم برگشتم بببنم برای چی بوق میزنه . یه ماشین داشت از روبرو میو مد سریع از ماشین ماشین پیاده شدم دانیال اصلا حواسش به ماشین نبوددانیال رو هل دادم به طرف ارمان و ماشین ..... دیر شده بود ولی در لحظه ی اخر ارمان من رو با شتاب هل روی اسفالت ها .... با ارنج اومدم روی زمین .... سرعت ماشین خیلی زیاد بود ارمان با شدت پرت شد اون ور کوچه.... فقط تونستم جیغ بزنم ...... دانیال شوکه شده بود ...... از شدت برخورد ارمان به زمین همه ی همسایه ها ریختن بیرون ...... عمو هم اومد بیرون بیچاره نمیدونستم چی شده صدای چی بود؟ با این که تاریک بود و بارون شدید میومد ولی از دور دیدم همه ی لباس هاش خونی شده بود با صدای بلند تری جیغ کشیدم ........ - ارمان !!!!!!!!!! بالای سرقبر یه نفر بودم ولی نمیدونم کی بود رفتم جلو تر .... این قبر ارمان بود ؟؟؟؟؟؟ ارمان مرد فقط برای خودخواهی من ... فقط به خاطر یه لجبازیه من ..... اگه اون بمیره منم میمیرم .... گریه کردم بلند ...... جیغ کشیدم ...... دست خودم نبود .... - دکتر فکر کنم بهشون اومد ... صدا ها کم کم داشتند بیشتر میشد اروم چشم هامو باز کردم نور لامپ اذیتم میکرد .... چشم هامو بستم ..... - دخترم چرا دوباره چشم هاتو بستی ؟ - لامپ اذیتم میکنه .... سریع به پرستار گفت لامپ رو خاموش کنه ..... چشم هامو باز کردم دو سه تا پرستار خانم بودن با یه دکتر مسن .... پرستار اومد جلو فشار رو گرفت - من چرا اینجام ..... - یادت نمیاد تصادف کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ..... دعوا ... بیرون اومد دانیال از ماشین ...... هل داد ارمان ...... افتادن من روی اسفالت ... داغون شدن ارمان .. یه دفعه با صدای بلندی گفتم : - من باید برم ارمان داره میمیره ..... باید برم کمکش کنم .... اون به خاطر من رفت زیر ماشین ...... میخواستم از جام بلند بشم که به شدت سرم گیچ رفت ....... - دخترم اروم باش بعد از یه هفته چشم هاتو باز کردی بعدش سریع میخوای راه بری ..... یه نگاهی به دستت چپت بگن شکسته باید اروم تکونش بدی ..... هیچ حسی در ناحیه ی دستم نمیکردم ولی از از ارنجم گچ گرفته بودن تا روی دستم .... من یه هفته اینجام ..... ارمان کجاست ؟ خدایا شکرت که خواب بود .... یعنی زنده بود ...... با دست راستم که ازاد بود دست پرستار رو گرفتم ... - خانم تروخدا بگید ارمان کجاست ؟ - منظورت همون پسره است که تو رو هل داد خودش رفت زیر ماشین... - اره فقط بهم بگید کجاست خواهش میکنم ....... سرش رو تکون داد ..... - متاسفم اون تو کماست اصلا وضعیتش خوب نیست .... این رو گفت از اتاق رفتند بیرون .... نکنه بلایی سرش اومده نمیخوان به من بگن .... همش تقصیر منه .... همش به خاطر خودخواهیه من ..... من که ارایش نمیکردم دانیال مجبور نمیشد از ماشین بیاد بیرون واین اتفاق برای ارمان بیفته ....... با صدای بلندی شروع کردن به جیغ زدن ...... مامان و زن عمو اومد تو .... هر دو تاشون چشم هاشئون پر از اشک و خون بود .... - دخترم الهی فدات بشم ..... خدایا شکرت که دخترم سالمه .... - زن عمو ارمان کجاست اون به خاطر من این بلا سرش اومد تروخدا به پرستار ها بگید اجازه بدن من برم ببنمش ...... مامان اومد جلو سرم رو گرفت بغلش ..... - اروم باش فقط براش دعا کن باشه ؟ زن عمو ان قدر گریه کرده بود که دیگه صداش در نمی یامد .. - مامان دانیال کجاست ؟ - خونه است الان یه هفته است لال شده دیگه حرف نمیزنه ....... خد ایا من چی کار کردم کاش هیچ وقت سوار ماشین ارمان نمیشدم ..اگه با مامان این ها میرفتم دیگه هیچ کدوم از این بلا ها سرهیچ کس نمیامد ..... دوباره هق هقم شروع شدم .. هیچ وقت خودم رو نمیبخشم اگه بلایی سرم ارمان بیاد ...... اگه بلایی سرم اون طفل معصوم بیاد چی .... اگه دیگه حرف نزنه من باید چی کار کنم ... - مامان من میخوام ارمان رو ببینم تروخدا بهشون بگو اجازه بدن .... - ساحل جان سرتو هم اسیب دیده اجازه نمیدن از جات تکون بخوری ... اگه من سرم اسیب دیده پس سر ارمان چی شده ...... اگه منم اینطوری درد دارم پس اون که رفت زیر ماشین چه جوری درد داره ... تمام صحنه اومد جلوم لحظه ی پرت شدن ارمان با اون هیکل روی زمین.... سر و صورتش پر از خون شده بود ... ان قدر داد و. فریاد زدم که پرستاره اومد بهم ارام بخش تزریق کرد .... از خواب بیدار شدم توی یه اتاق دیگه بودم به هر دو تا دستم سرم وصل بود ..... خواستم از جام بلند بشم که سرم گیچ رفت .... درد سرم و دستم خیلی اذیتم میکرد احساس میکردم هر لحظه است که حالم بهم بخوره ....... یعنی ارمان الان کجاست هنوزم تو کماست خدایا چرا به خدام دروغ بگم من هنوزم دوستش دارم .... خدایا ارمان رو دوباره به من برگردون .... همه ی این اتفاق ها برمیگرده به خودم اگه به خاطر لجبازیه ی من نبود هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد ..... داشتم اشک میریختم که پرستار اومد تو اتاق .... - سلام خوشگل خانم بهتر شدی ؟ اشک هامو پاک کردم با استینم ...... - نه حالم اصلا خوب نیست دارم میمیرم ...... - این حرف چیه اخه عزیزم برای چی بمیری سرت درد میاد ؟ - اره خیلی .... دستم هم خیلی درد میاد نمیشه گچش رو باز کنید ؟ یه اخم کوچلو کرد ... - باز کنیم اصلا نمیشه ارنجت بدجوری اسیب دیده باید تا دو ماه تو گچ بمونه ..... دو ماه من چه جوری تحمل کنم ..... با دست سالمم دست پرستار رو گرفتم .... - خانم میشه بگید پسر عموی من کجاست ؟ - همون که به خاطر تو رفته زیر ماشین ...... با بغض گفتم : - اره یه دستمال بهم داد ... - با گریه چیزی درست نمیشه سرش خیلی بد خورده زمین ... خون تو سرش لخته شده فقط باید براش دعا کنی ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد تا بهوش بیاد ...... بلند گریه کردم هر چی پرستار بهم سعی میکرد ارومم کنه نمیتونست ... - همش تقصیر من لعنتیه ..... خانم به پات میفتم بذارم من چند دقیقه ببینمش ..... ازتون خواهش میکنم .... جون هر کس که دوست ... جون بچت ..... - خیله خوب بابا گلوت درد میگیره چرا اینطوری میکنی صبر کن برم یه ویلچر بیارم تو که نمیتونی از جات بلند شی راه بری ..... بعد از چند دقیقه اومد از جام بلند شدم تازه متوجه کوفتگی پاهام شدم یعنی منم دانیال رو هل دادم پاهاش اینطوری شده .... سرم گیچ میرفت ولی اصلا مهم نبود حاضر بودم بمیرم ولی ارمان بهوش بیاد ..... سوار اسانسور شدیم رفتیم طبقه ی بالا ... داخل بخش کما شدیم ...... - ببین اینطوری که بوش میاد فکر کنم دوست داشته که خودش رو انداخته ی زیر ماشین اره ؟ سرم رو انداختم پایین کاش اندازه ی یه مورچه دوستم داشت ..... - خیله خوب بهم قول میدی اگه دیدش خونسرد باشی .... اگه دکترت بفهمه من رو دعوا میکنه چون تو اصلا نباید از جات تکون بخوری .... مگه چه شکلی شده که داره میگه اروم باشم ...... - قول میدم میشه خودم با پای خودم برم تو با این ویلچر سختمه ... - مگه سرت گیچ نمیره ..... - نه سرم گیچ نمیره ... بهش دروغ گفتم چون سرم وحشناک گیچ میرفت .. - باشه اما اروم برو تو وارد که شدی اتاق سمت چپ ..... وارد بخش دومی شدم .... انگار روی پاهام توی خودم نبودم هر لحظه که به اون اتاق بیشتر نزدیک تر میشدم قلبم بیشتر میزد .... اروم اروم نزدیک شدم به اون اتاق نزدیک شدم پرستار بخش داخلیه بهم گفته بود فقط فقط باید از پشت پنجره ببینمش .... نزدیک شدم از دیدن ارمان شوکه شدم ..... دو تا از دستش و پای چپش تو گچ بود .... دور سرش هم بسته بود ..... کلی دستگاه های مختلف بهش وصل بود ....... با صدای بلندی داد زد ..... - ارمان ترو خدا بلند شو ..... گریه امونم رو بریده بوده بود ..... - ارمان به خاطر همون دختری که دوست داری از جات بلند شو .... بلند شو لعنتی ..... نشستم روی زمین .... پرستاره اومد طرفم ... - چرا داد میزنی پاشو ببینم .... اینجا پر از مریضه ... من که بهت گفتم نیا حالت بد میشه ...... دیگه نایی نداشتم از جام بلند بشم اون یه ذره انرژیم هم با دیدن ارمان از دست رفته بود .......بعد از دیدن ارمان به کلی حالم خراب شد ..... حالا هم از نظر جسمی داغون بودم و هو از نظرروحی .... چه بیمارستان بدی بود که حتمی اجازه نمیدادن یه همرا کنار ادم باشه ... مامان بهم زنگ زد که چی لازم دارم برام بیاره .... نیم ساعت دیگه ساعت ملاقات بود دلم نمیخواست حتی یه نفر هم من رو اینطوری ببینه چون هم چشم های بدجوری باد کرده بود هم صورتم جای زخم داشت ...... دریا دانیال رو اورده بود تا شاید من رو ببینه حرف بزنه ...... اول مامان و زن عمو اومدن بعد از اون هم مریم با مامانش اومده بود ..... سعی میکردم بیشتر زیر پتو باشم تا چشمم به بقیه نیفته ..... مامان عهم وقتی دید واقعا حالم خوب نیست زیاد بهم گیر نداد که از زیر پتو بیا بیرون ....... صدای دریا رو شنیدم از زیر پتو اومدم بیرون ...... دانیال یه گوشه ای ایستاده بود صورت اون هم یه ذره زخمی شده بود ولی نه اون قدر که جلب توجه کنه .... تا من رو دید اومد جلو .... بلند زد زیر گریه ...... - خاله ...... دریا و مامان هم زدن زیر گریه خدا رو شکر بعد از یه هفته دوباره حرف زد ..... به بابا گفتم بلندش کنه بذارتش روی تخت ..... صورتش رو گرفتم تو بغلم .... - جان خاله خوبی عزیزم ...... با دست های کوچلوش اشک هامو پاک کرد .... - خاله همش تقصیره منه مگه نه ؟ - نه عزیز خاله کی گفته تقصر تو ..... با بغض گفت : - خاله به خدا قول دادم که اگه عو ارمان بهوش بیاد دیگه هیچ وقت با هاش دعوا نکنم ...... پرستاره ها میگن عمو ارمان داره میمیره اره ؟ دریا نذاشت دیگه ادامه بده اشک همه رو در اورد با این حرفش .... ارمان من داره میمیره ... عشق اول و اخر من داره با مرگ مبارزه میکنه .. دانیال گریه میکرد که بمونه پیشم ..... مریم هم طاقت نیاورد رفت بیرون نمیدونم برای من گریه میکرد یا استاد ارمانش .... ساعت ملاقات تموم شد مامان کلی بهم سفارش کرد که چیز هایی رو که تو یخچال گذاشته رو بخورم ....... بازم تنها شدم .... اروم از جام بلند شدم یه عکس کوچلو از ارمان تو کیفم داشتم البته تا حالا هیچ کس عکس رو تو کیف پول من ندیده بود ... در اوردمش .... شروع کردم باهاش حرف زدن ..... - ارمان .... ارمانم ازت خواهش میکنم بلند شو .... مگه تو اون دختر رو دوست نداری ..... حدااقل برای اون زنده بمون ..... اگه زنده بمونی قول میدم دیگه هرگز تو کارات دخالت نکنم .... همه ی حرف ها رو داشتم با بغض میزدم ........ نمیدونم چرا ان قدر تازگی ها بد شانس شده بودم ...... اگه من با پای خودم همراه مامان و دریا میرفتم دیگه هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد........ با گریه خوابم برد با صدای ارمان از خواب پریدم .....هر چی دور و برم رو نگاه کردم ارمانی در کار نبود ..... خدایا من دیگه طاقت ندارم ..... جون من رو بگیر ولی ارمان زنده بمونه . کلی نذر و نیاز کردم تا شاید خدا این دفعه هم به من لطف کنه و ارمان رو به من برگردونه ...... دور روز گذشت ... دور روزی تمام ثانیه هاش برای من مثل یه قرن بود ... ان قدر گریه کرده بودم که دیگه چشم هام باز نمیشد .... دکتر ها هم اجازه ی مرخص کردن به من نمیدادن ..... چون هم جسمیم خراب بود هم حال روحیم ....هر لحظه دعا میکردم خدا جونم رو بگیره ...... پرستار مثل هر روز اومد سرمم رو چک کنه ..... - بازم که داری گریه میکنی خوشگل خانم ؟ دستم رو کشید باعث شد یه جیغ بلند بزنم ..... - اییی دستم .... - اروم باش بابا کاریت ندارم مژدگونی بده خانم ؟ مژده گونی ؟؟؟؟ اهان یه دفعه یاد ارمان افتادم .... - ارمان بهوش اومده ؟ با مهربونی دستم رو گرفت - اره عزیزم بلاخره خدا جواب دعا هات رو داد ما اصلا بهش امید نداشتیم حتی دیروز دکترش به عموت گفته بود ممکنه دیگه هیچ وقت از کما بیرون نیاد ...... گریه کردم .... - اوا چرا گریه میکنی ؟ اشک هامو پاک کردم .... - گریه ی خوش حالیه .... ازتون ممنونم بهترین خبری بود که بهم دادید .... خانواده ام میدونند .... - اره عزیزم خبر دادیم بهشون .... با دودلی گفتم : - حالش که خوبه اره ؟ - اره ولی درد زیاد داره همش داد و فریاد میزنه .... اولین حرفی هم که زد ساحل بود .... الهی قربونش برم ...... الهی من بمیرم که اون درد نکشه ..... - ساحل تویی ؟ سرم رو انداختم پایین یعنی توی این مدت اسم رو نفهمیده بود .... - اره .... میتونم ببینمش ؟ - بذار منتقل بشه به بخش بعدش اگه خواستی میتونی بری اما من میترسم مثل اون دفعه حالت بد بشه ها ..... - نه نمیشه سعی میکنم اروم باشم ..... - اگه درد داشتی بگو بیان مسکن بهت بزنن ........ ازش تشکر کردم شاید بهترین خبری بود که بعد از بیماری بابا شنیده بودم ...... خدایا مرسی نمیدونم چه جوری باید ازت تشکر کنم ...... ما بنده هات خیلی ادم های بدی هستیم تا زندگیمون خوبه اصلا به شما فکر نمیکنیم اما کافیه یه اتفاقی بیفته اون وقته که همش میگیم خدا ..... فعلا صلوات هایی که رو که نذر کرده بودم رو فرستادم تا از بیمارستان مرخص بشم و بقیه ی نذر هام ادا کنم ..... بعد از ظهر هر کس ملاقات من اومد ملاقات ارمان هم رفت ..... بابا پیشنهاد داد که یه اتاق خصوصیه ی بزرگ بگیره که ارمان هم بیاد پیش من ..... با کلی خواهش و تمنا ی بابا از مدیر بخش بلاخره قبول کردن چون مشکل دو تامون یه چیزی بود .... قرار شد ارمان رو هر چی سریع تر به اتاق نزدیک من منتقل کنن .... شاید اینطوری بتونم ازش مراقبت کنم ...... امیدوارم بتونم با مراقبم جبران کاربزرگش رو انجام بدم ...... به خاطر دردی که تو دستم داشتم پرستار ها بهم یه مسکن خیلی قوی تزریق کردن ..... ان قدر قوی بود که همون لحظه خوابم برد ... با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود ......یه لحظه ترسیدم همه جا تاریک بود ... یه ذره که بیشتر گوش دادم صدای ناله ی مرد بود از جام بلند شدم چراغ رو روش کردم تازه چشمم به ارمان افتاد این رو کی اوردن که من نفهمیدم ...... صورتش از درد قرمز شده بود روی پیشونیش پر از عرق بود الهی بمیرم براش ..... نمیدونم باید خوش حال باشم یا ناراحت ..... اما هر چی که هست خدایا شکرت که دوباره ارمان رو برگردوندی .... - ارمان تو کی اومدی ؟ جوابم رو نداد دوباره شروع کرد به فریاد زدن .... - ارمان بابا یه ذره اروم تر اینجا بیمارستان ..... کجات درد میاد ؟ - کوری نمیبینی همه جام تو گچه ؟ عصبانیتش رو بر حسب این گذاشتم که درد داره و نمیتونه تحمل کنه .... من دستم شکسته دردش امونم رو بریده په برسه به ارمان که دو تا از دست هاشو و یه دونه از پاش تو گچ بود ...... - میخوای بگم مسکن بهت بزنن .... - شما که خواب بودید دو تا مسکن قوی بهم زدند ولی اثری نکرد .... با طعنه میگفت شما که یعنی تو راحت خوابیدی من بیدارم ..... یه ساعت گذشت ولی همچنان داشت ناله میکرد .... دلم براش می سوخت غرورش هم اجازه نمیداد که ازم کمک بخواد ....... دلم طاقت نیاورد از جام بلند شدم رفتم بالای سرش ........ بلیز از درد پر از عرق شده بود ........ - ارمان میخوای برات چیزی بیارم بخوری ...... سرش رو تکون داد که یعنی نه ...... - بگو من چی کار کنم ؟ با تاسف گفت : - اگه به حرفم گوش داده بودی الان هیچ کدوممون ان قدر درد نمیکشیدیم ساحل خانم ....... فقط به خاطر یه ارایش کردن !!!! جوابی نداشتم بهش بدم تو اوج درد هم میخواست من رو نصیحت بکنه ... دوباره دراز کشیدم درد دست خودم هم کم کم داشت شروع میشد به ساعت نگاه کردم یه ربع سه صبح بود ..... کم کم داشت خوابم میبرد که ارمان باز ناله کرد ....... روی تخت نشستم ..... از درد داشت به خودش میپیچید .... سرم رو انداختم پایین شاید دوست نداشته باشه که هی نگاهش کنم .... بعد از چند دقیقه اروم صدام کرد شاید فکر کرده بود خوابیدم .... سریع از جام بلند شدم .... سرمم گیر کرد به پتو صدای اخم بلند شد .... - مواظب باش ... اهمیتی ندادم سریع رفتم جلوش ایستادم ...... - بله کارم داشتی ؟ - بیا کمک کن میخوام برم دستشویی ؟ ناخودگاه گفتم : - من که نمیتونم با تو بیام تو دستشویی زشته ؟ خنده اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد ....... از حرفی که زدم خجالت کشیدم ... - مونگول من که نگفتم تو من رو ببری دستشویی بیا کمک کن زود باش .... خودم میرم ..... ارمانی که قبل از اون اتفاق حتی اجازه نمیداد نزدیکش بهشم الان ازم درخواست کمک میکرد .... اخه من رو با این هیکل گنده چه جوری بلند کنم ..... بهم تکیه داد اروم پاش رو گذاشت پایین ولی دردش گرفت یه داد وحشتاک زد مثل این گوریل ها ی تو جنگل ....... دوتا دست هاش گچ داشت نمیدونستم باید از کجای دستش بگیرکه دردش نگیره .... - ارمان من چی کار کنم الان گچ دستت رو گرفتم درد میاد اره ... سرش رو تکون داد که یعنی نه ولی میدونستم داره درد زیادی رو تحمل میکنه ..... با این هیکل گنده اش تکیه داد بهم الان دو تایی میافتیم زمین ..... پدرم درومد تا تا دم دستشویی ببرمش ..... اونم هم سختی میکشید ولی به روی مبارکش نمیاورد ....... دم دستشویی بهش گفتم : - تو چه جوری میخوای بری دستشویی میخوای برم عصا بیارم ؟ - لازم نکرده ... بی ادب ... هر چی بهش لطف میکردم بد تر میکرد ... یه صندلی دم تخت بود نشستم تا ارمان بیاد بیرون .... چند بار صدای اخش رو شنیدم ولی صحبتی نکردم شاید ناراحت بشه .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون صورتش شده بود رنگ گوجه فرنگی ... یه دفعه زدم زیر خنده ... عصبانی شد ...- چته ؟ به چی میخندی ؟ نیشم رو سریع بستم .... - هیچی به خدا همین طوری خنده ام گرفت .... - دیوانه هم که شدی ..... کاش یه اینه میدادم دستش تا خودش رو ببینه ......... بچم از درد صورتش این رنگی شده بود .... مثل این دختر ها که خجالت میکشند .... موهاش رو هوا پخش شده بود .... - کجا رو نگاه میکنی بیا میخوام برم روی تخت .. رفتم جلو دوباره بهم تکیه داد وزنش خیلی زیاد بود پدر کمرم دراومد حالا خوب مهره هام جا به جا بشه ..... دوباره اون پایی که تو گچ بود رو اروم گذاشتم روی تخت .... هی لب هاش گاز میگرفت .... خدا من رو نبخشه ببین چه بلایی سر این بد بخت اوردم بودم .... میخواستم یه ذره حالش عوض بشه .... - ارمان تو چند کیلویی ؟ - 100 کیلو چه طور مگه .... یا حسین اصلا فکر نمیکردم 100 کیلو باشه چون قدش خیلی بلند بود اصلا نشون نمیداد که 100 کیلویه .... خدا به داد اون دختری برسه که تو بخوای بغلش کنی ..!!!!!بیچاره له میشه .....؟؟ - میگم چرا کمرم درد گرفت .... سعی کن یه ذره رژیم بگیری پسرم .... خندیدم ولی اون جدی تر از قبل گفت : - الان وقت شوخیه ..... خنده ام رو خوردم نخیرا اقا انگار تصادف کرد بد تر از قبل بد اخلاق شد........... - اجازه میدی برم بخوابم ؟ - برو بخواب ولی قبلش اون کولر رو خاموش کن سردمه .... کنترلش رو برداشتم خاموشش کردم حالا دیگه سرما نخوره ..... چشم هام داشت گرم میشد یه ربع نبود که دوباره صدام کرد...... - ساحل .... روم رو برگردوندم به طرفش .... - بله ؟ - کی به تو گفت کولر رو خاموش کنی بلند شو روشنش کن گرممه........ ادم درد داشته باشه همش احساس گرما و کلافگی میکنه .. ای خدا اخه به کدوم سازش برقصم ..... کولر رو روش کردم گذاشتم سر کمش .... روم رو کردم به دیوار همین من خوابم میگیره هی صدای صدا میکنه من رو .... - ساحل بیداری ؟ ای خدا عجب گیری کرد ها اگه گذاشت من یه ذره بخوابم حالا که خیالم راحت شده میخوام بخوابم اون نمیذاره ..... - بله ؟ - من گرسنه امه میری یه چیزی بیاری بخورم ؟ - الان اخه چه بیارم بذار صبح بشه صبحونه بخوری .... یه اهی کشید ... - کاش بهوش نمیومدم .... نگاه کن ترو خدا برای یه شام میگه کاش بهوش نمیومدم ..... از جام بلند شدم میدونستم خودش رو داره لوس میکنه .... - واقعا گرسنه هستی ؟ سرش رو مثل بچه ها تکون داد .... اخه من 4 صبح چی برای تو پیدا کنم ..... مامان یخچال پر از کمپوت کرده بود .... یه دونه اش رو باز کردم ریختم تو کاسه یه قاشق هم گذاشتم توش ... - بیا این کمپوت رو بخور ..... لب هاش رو پیچوند .... - من گفتم غذا میخوام نه کمپوت .... اعصابم خورده شده بود ولی سعی کردم خونسرد باشم .... - اخه ارمان جان من الان غذا از کجا بیارم .... - نمیدونم من گرسنه امه .... یه کاری بکن .... حالا اگه من گرسنه ام میشد اون عمرا این موقعه ی شب کاری میکرد .... رفتم ایستگاه پرستاری ازشون خواستم یه ذره بهم سوپ بدن ..... چون ارمان هیچ نخورده بود سریع قبول کردن که سوپ رو بدن .... سوپ رو اوردم یه قاشق هم برداشتم .... گذاشمتم پیشش .... - بیا اینم غذا حالا اجازه میدی من برم کپه ی مرگم رو بذارم .... - نخیر من که نمیتونم بخورم باید بذاری دهنم ..... چشم هام اندازه ی گردو شد این ارمان بود که میگفت باید بذاری دهنم...... نه به چند دقیقه پیش که همش داد و بیداد میکرد نه به الان که میگه سوپ بذار دهنم .... - تو که خودم رفتی دستشویی پس حتما خودم هم میتونی غذا بخوری ... عق زد .... - اه حالم رو بهم زدی گفتم بذار دهنم گرسنه امه ... در حد تیم ملی خوابم میومد ... - ارمان خوابم میاد خودت بخور دیگه ..... روش کرد به طرف دیوار .... - اصلا نخواستم نمیخورم ...... ای بابا حالا چه زود هم قهر میکنه .... شده دانیال ..... - خیله خوب بیا بذار دهنت ..... یه ذره رفت اونطرف تر تا بتونم روی تخت بشیم .... قاشق رو پر کردم از سوپ گذاشتم دهنش ..... نه انگار واقعا گرسنه اشه .... سوپ رو تا ته خورد ..... - اب میخوام .... یه لیوان یه بار مصرف برداشتم اب خنک ریختم براش ..... سرش رو بلند کرد لیوان رو بردم سمت دهنش اب رو هم تا اخر خورد .. کاسه ی سوپ رو گذاشتم روی زمین یه دفعه نیفته بشکنه امانته .... - ساحل من هنوز سیر نشدم بازم گرسنه امه .. ای خدا عجب بدبختی گیر کردم ها .... حالا این هیچ وقت ان قدر چیزی نمیخوره ها .... تروخدا من من رو هم بخور .... - یعنی چی این همه سوپ خوردی سیر نشدی ؟ - نه نشدم ..... اون کمپوت چی بود ؟ بیار بخورم ..... - یه وقت ضعف نکنی ها اقا ارمان .... کمپوت رو گذاشتم دهنش .... موقعه ای که میخواستم دهنش بذارم سعی میکردم مستقیم بهش نگاه نکنم ..... چون نگاهم همه ی چی رو لو میداد ..... ولی اون مستقیم بهم نگاه میکرد مخصوصا زمانی که میخواستم قاشق رو دهنش بذارم .... تموم که شد یه نفس راحت کشیدم اخیش ببینم باز این اقا خرسه چیزی میخواد .......... پام نرسیده به تخت دوباره صدام کرد ..... دلم میخواست سرم رو بکبونم به دیوار ..... با حرص گفتم : - بله ؟ بله ؟ بله ؟ برگشتم ریز ریز داشت میخندید این چش شده بود نکنه زبونم لال چیزی به سرش خورده ..... - میخوام برم دستشویی بیا جلو کمک کن .... - اه به خاطر اینکه ان قدر میخوری دیگه ارمان من خوابم میاد به جون خودم ..... - من میخوام برم دستشویی خوب چی کار کنم ؟ - ارمان به جون مامانم اگه دیگه بعد از دستشویی نذاری بخوابم خود کشی میکنم .... سرش رو انداخت پایین میفهمیدم داره میخنده اما دلیلش رو نمیدونستم کمکش کردم بره دستشویی .... بازم بازو های سنگینش افتاد روی کمرم ...... سه ثانیه نشد اومد بیرون یه خنده ی شیطونی کرد .... - تموم شد ببین چه پسر خوبی بودم زود اومدم.... برگشت روی تختش ...... تختش با تخت من فاصله ی نزدیکی داشت دوباره صدام کرد .... این دفعه دیگه با صدای بلندی گفتم : - اه لال بشی میذارم کپه ی مرگ رو بذارم .... خندید .... - میخواستم بگم شب بخیر .... - شب بخیر که چه عرض کنم صبح بخیر .... از دست کار های تو دیوانه نشم خوبه ..... خوبه منم مثل تو مریضم .... اگه مریض نبودم چه قدر از من کار میکشیدی ......صبح با صدای پچ پچ این پرستار ها از خواب بیدار شدم .... زیر چشمی ارون نگاه کردم ارمان خواب بود پس اون ها داشتند چی کار میکردن .... صدای یکی از پرستار ها رو شنیدم که میگفت : - مریم نگاه کن چه قدر این خوشگله با این که همه ی صورتش زخمیه ولی لامصب چه قدر خوشگله ....... عجب پرو هایی بودن بالای سرش ایستادن دارن چرت و پرت میگن .... یه تکون خوردم که پرستار ها متوجه بشن من بیدارم ... یکیشون تا دید من دارم تکون میخورم به اون یکی اشاره کرد که بریم بیرون ....... خدا کنه دکتره بیاد امروز مرخصمون بکنه من که دیگه طاقت ندارم اینجا بمونم ...... به ارمان نگاه کردم چه قدر قشنگ خوابیده بود ... پرستار ها حق داشتند با اینکه صورتش زخمی شده بود ولی همون جذابیت قبلی رو داشت ... یه ذره از ریش ها در اومده بود ..... فکر کنم با این دست های شکسته تا اصلاع ثانوی نتونه هیچ کاری رو انجام بده .... خدا بگم این پرستار ها رو چی کار کنه که نذاشت بخوابم .... با سختی از جام بلند شدم چه قدر این گچ لعنتی سنگین بود .... رفتم دستشویی به صورتم نگاه کردم چه قدر قیافه ام عوض شده بود ... فقط دلم میخواست یه حموم دبش برم تا همه ی این خستگی هام از بین بره .... تو دستشویی بودم که صدای دکتر اومد سریع از دستشویی اومدم بیرون خوب حالا شال سرم بود مگر نه ابروم میرفت .... یه سلام بلندی گفتم رفتم دراز کشیدم روی تخت تا بیاد معاینه ام کنه .... - خوب دیگه دخترم فکر نمیکنم دیگه تو مشکلی داشته باشی من این چند روز بیشتر به خاطر مشکل روحیت نگهت داشت ولی الان حس میکنم دیگه مشکلی نداره میتونی امروز مرخص بشی ...... - ممنون اقای دکتر ببخشید اگه توی این چند روز اذیتتون کردم .... ببخشید پسر عموم چی اون باید بمونه ؟ برگشت یه نگاهی به ارمان کرد ..... - حالا که فعلا خوابه ولی فکر کنم اون باید بمونه چون ضربه هایی که بهش خورده خیلی بیشتر از شماست .... ازش تشکر کردم خدا عمرش بده چه دکتر خوب و خوش اخلاقی بود ... یه اسمس دادم به بابام که دکتر من رو مرخص کرده .... بهشون گفته بودم که هر وقت اتفاقی افتاد خودم بهشون میگم .... به صبحونه ی روی میز چیده شده بود نگاه کردم بدجوری چشمک میزد .... از جام بلند شدم نشستم روی مبلی که تو اتاق بود سینی رو هم گرفتم تو بغلم .... شروع کردم به خوردن ..... - اخیش چه قدر گرسنه ام بود خودم خبر نداشتم .... بعد از این که خوردم سرم رو بلند کردم دیدم ارمان چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .... بسم الله اقای شکمو بیدار شد .... - سلام خوبی ؟ بهتر شدی ؟ - سلام پس صبحونه ی من کو ؟ - الان میگم برات بیارن ...... - میشه قبلش کمکم کنی برم دستشویی ...... رفتم جلو حتما باید براش یه عصا بگیرم اینطوری نمیشه ...... بعد از این که رفت دستشویی رفتم به یگی از پرستار ها گفتم که براش صبحونه بیاره ..... برگشتم تو اتاق منتظرم ایستاده بود که دوباره ببرمش پیش تختش ... اروم روی تخت دراز کشید بازم مثل دیشب لبش رو هی گاز میگرفت ... خوب پسر خوب به جای گاز گرفتن خودت بگو اخ ... اوخ ... اینطوری اون لب های بیچاره هم کبود نمیشه .... صبحونه رو که براش اوردن ..... چند تا لقمه ی کوچک درست کردم گذاشتم دهنش .... اشاره کرد چای هم میخوام .... چای رو فوت کردم تا سرد بشه بردم نزدیک دهنش تا بخوره ..... صبحونه اش رو کامل خورد ..... چشم هاش از بی خوابی پف کرده بود ..... - دستت درد نکنه ساحل .... - خواهش میکنم .... وسایل هایی رو که مامان این چند روز برام اورده بود رو جمع کردم گذاشتم تو کولیم .... ارمان با تعجب نگاهم کرد .... - جایی میخوای بری ؟ - اره دکتر تو خواب بودی اومد من رو مرخص کرد ..... مثل بچه ها یه دفعه گفت : - پس من چی ؟ سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم .... - فکر نمیکنم تو مرخص بشی تو حالا حالا ها باید بمونی ...... عصبی گفت : - نخیر من اینجا نمیمونم برو به دکتره بگو من حالم خوب اجازه بده من مرخص بشم ..... حالا باز لجبازیش شروع شد .... - ارمان؛ جون مادرت اذیت نکن مشکلت اینه که تنهایی کسی باید پیشت بمونه اره ؟ سرش رو تکون داد ... - خیله خوب تموم شد دیگه به فرزاد میگم بیاد پیشت بمونه ..... - نمیخوام من با اون راحت نمیشم .... من که چیزیم نیست بگو بیا من رو مرخصی کنن .... - ببخشید دیشب رو یاد رفته از درد داشتی داد و بیدا میکردی .... اگه بیای خونه بد تری میشی حدا اقل اینجا میتونند سریع بهت مسکن بزنند - نمیخوام همون که گفتم ...... حرصش از این درومده که من میخوام برم خونه ولی اون باید تو بیمارستان بمونه ......... تو همه چی مغروره اقا ............ خدایا این پسر ها به غیر از مغرو بودن کار دیگه هم بلندن .... منتظر بابا شدم تا بیاد کار های ترخیص رو انجام بده .... ارمان پشتش رو کرده بود به من ... الهی بمیرم مثلا قهر کرده ..... اخلاقش از دیروز به کلی عوض شده بود نکنه چیزی خورده به مغزش دکتر ها نفهمیدن .....همین طوری نشسته بودم روی صندلی تا مامان و بابا بیان ... اخه چی کار کنم من ..... دکتره اون رو مرخصی نکرده اقا با من قهر کرده..... حوصله ام سر رفته بود رفتم نزدیک تر بهش گفتم: - ارمان با من قهری ؟ هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد نه خیرا انگار جدی جدی از دستم ناراحته .... چه مثل دختر ها هم قهر میکنه .... - ارمان خوب تو بگو من چی کار کنم ؟ دکترت مرخصت نکرده من چی کار کنم .... برگشت چشم هاش یه غم خاصی داشت ... حتما برای نامزد جونش دلش تنگ شده ... - تو ب جای فرزاد بیا ... من که نمیتونم همش هی به فرزاد دستور بدم..... خندیدم شاید روحیش یه ذره بهتر بشه ... - بله دیشب دیدم من رو با کلفت خونتون اشتباه گرفته بودی .... - ساحل مسخره بازی در نیار حوصله ندارم .... اخه من خودم مریض بدم چه جوری از ارمان نگهداری میکردم اصلا نمیذاشتن کسی بمونه .... - ارمان تو خودت میدونی که منم مثل تو مریضم حالا بر فرض اینکه من بمونم تو دیدی اجازه نمیدن همراه بمونه ؟ اون وقت من شب کجا بخوابم ..... یه چیزی زیر لب گفت نفهمیدم .... سرش رو اورد بالا بهم گفت : - تو بمون اونش با من .... من روم نمیشه هی به فرزاد دستور بدم .... - راستی میخوای بگم زن عمو یا عمو بیان ؟ روش رو برگردوند طرف دیوار ... - خوب نمیخوای بمونی بگو چرا هی میخوای بندازی گردن دیگران .... تو بگو که چرا ان قدر اخلاقت عوض شده انگار اون ارمان قبل نبود .. - باشه بابا من یه سر میرم خونه برای ساعت ملاقات میام دیگه میمونم .... برگشت طرفم چشم هاش یه جوری شده بود .... - میخوای بری خونه چی کار کنی ؟ ای بابا مگه تو فوضولی که میخوای بدونی من چی کار میکنم .... - میخوام برم خونه حموم حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره .... - باشه برو ولی زود بیای ها ... روی گچ دستت هم یه پلاستیک بنداز که اب نره توش بیچاره بشی ..... حالا من نمیدونم این چه علاقه ای به من پیدا کرده ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - باشه ؟ - زنگ بزنم تا موقعی که من بیام فرزاد بیاد پیشت .... - نه نمیخواد - اخه باید نهار بخوری که .... میتونی خودت بخوری ؟ با شیطونت نگاهم کرد عاشق این جور نگاهش بودم .... - میگم یکی از این پرستار ها که داشتند قربون صدقه ام میرفتن بیان بهم نهار بدن ..... حسودیم گل کرد ... یعنی تمام مدت بیدار بوده عجب ادمیه .... - تو همه رو بیدار بودی اره ؟؟ پس بگو شب هم یکی از اون ها بیاد پیشت بخوابه ..... خنده روی لب هاش ماسید ... - منظوری نداشتم ساحل به خدا ناراحت شدی ؟ سرم رو تکون دادم که یعنی نه .... همزمان مامان و بابا اومدن .... ارمان دیگه روش نشد جلوی اون ها حرف بزنه .... بابا اول رفت صورت ارمان رو بوسبد بعدشم اومد من رو بغل کرد ... - مرسی بابا ... ایی دستم .... مامان هم اومدجلو صورتم رو بوسید .... - دختر شیطون مامان خوبه ؟ الهی مادرت بمیره که تو اینجوری درد نکشی ..... - اه مامان این چه حرفیه میزنی اخه .... مامان رو کرد به ارمان و گفت : - پیر بشی پسر اگه الان ساحل رفته بود زیر اون ماشین ما بدبخت میشدیم ..... - زن عمو من به شما خیلی زحمت دادم این کوچک ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم ...... بابا رفت حسابداری تا کار های ترخیص رو انجام بده .... مامان هم وسیله ها رو جا به جا کرد تمام خوراکی ها رو هم گذاشت برای ارمان ... خبر نداشت خودم دوباره باید چند ساعت دیگه بیام .... وسیله هام رو جمع رو کرد گذاشت روی مبل .... - ساحل مادر من برم این وسیله ها رو بذارم تو ماشین دوباره برگردم - باشه مامان برو منم الان خودم میام ....... مامان از ارمان خداحافظی کرد رفت پایین بیچاره هر چی وسیله ی سنگین بود رو با خودش برد ..... - ارمان میگم مهمونیتون بهم خورد نه ؟ - عیبی نداره مامان بهم گفت بهتر که شدیم یه مهمونیه دیگه میگیره... - با من کاری نداری من برم ؟ - نه برو ولی زود بیای ها .... - باشه اگه کاری داشتی به همون پرستار های خوشگلت بگو بیان کار هات رو انجام بدن ...... - ساحل بابا شوخی کردم تو چرا جدی میگری ..... ازش خداحافظی کردم .... از پرستار هایی هم که بیرون بودم تشکر کردم هر چی باشه توی این چند روز برای من خیلی زخمت کشیده بودن ....... تو ماشین به مامان گفتم که ارمان ازم خواسته دوباره برگردم .... مامان قبول نمیکرد کلی براش خالی بستم که قبول کنه دوباره برگردم .... همین که رسیدیم خونه سریه لباس هام رو دراوردم شیرجه زدم تو حموم .... دریا چند تا پلاستیک رو برداشت بست به دور گچ تا اب نره توش...... خیلی سخته ادم بخواد با یه دست کار کنه ..... چون اروم اروم باید کار انجام میدادم خیلی طول کشید ..... ساعت ملاقات ساعت 2 بود به ارمان قول داده بودم که سریع میام نباید میزدم زیر قولم .... از حموم که اومدم بیرون دریا کمکم کرد که لباس هامو بپوشم به ساعت نگاه کردم نزدیک های ساعت 1 بود خوب خدا رو شکر یک ساعتی وقت داشتم ..... لباس هامو که پوشیدم صدای در اتاق اومد میدونستم کیه ؟ - بیا تو وروجک خاله ؟ همین طور که حدس میزدم دانیال بود ..... اومد جلو لپم رو بوس کرد .... - سلام مامان خوشگلم خوبی ؟ چه قدر خوشگل شدی از حموم اومدی دریا محکم زد تو سرش ... - خاک بر سر من ؛من مامان واقعیش هستم یه بار نیومده به من بگه تو چه قدر خوشگل شدی اون وقت راه میره تو خونه میگه خاله ساحل خوشگل ترین دختر تو دنیاست .... - ای ای حسودی نداشتیم دریا خانم ها چی کار پسر من داری .... با یه دستم سر دانیال رو گرفتم بیغلم واقعا مثل پسرم دوستش داشتم........ - الهی قربونت برم .... - خاله میخوای دوباره برگردی بیمارستان ؟ - اره عزیزم عمو ارمان تنهاست باید برم پیشش .... دریا یه گوشه ایستاده بود یه جوری نگاهم میکرد ..... - میخوای به بابا فرزاد بگم بره پیشش .... دریا اومد جلو تر - نه پسرم عمو ارمان فقط باید از دست خاله ساحلت چیزی بخوره .... چپ چپ به دریا نگاه کردم .... - خاله من میخوام بیام ملاقت عمو ارمان ازش تشکر کنم که من رو نجات داد ..... دوباره دریا گفت : - پسرم عمو ارمان به خاطر یه نفر دیگه اینطوری رفت زیر ماشین.... میخواستم یه فشی بهش بدم که گفتم جلوی دانیال زشته ...... زن عمو بهم زد یه نیم ساعتی باهام حرف زد ارمان بهش گفته بود که ازم خواسته دوباره برم پیشش .... زنگ زده بود تشکر کنه ..... - دانی خاله میری بیرون من لباس هامو عوض کنم میخوایم بریم بیمارستان .... - باشه خاله جون منم برم لباس بپوشم ..... یه مانتوی نباتی رنگ انتخاب کردم پوشیدم .... جای زخم صورتم رو با کرم پودر پوشوندم ..... یه ارایش طلایی رنگ هم کردم سعی کردم زیاد غلیظ نباشه که ارمان خوشش نمیاد ..... یه شال بیخودی هم با خودم بردم تا تو بیمارستان سر کنم ..... حیفه شال قهموه ایم چروک بشه ....
مامان هی صدام میکرد که زود تر برم پایین ....
تا خود بیمارستان دانیال من و مامان و بابا رو خندوند ..... نزدیک بیمارستان که رسیدیم مانتوم رو صاف کردم یه ذره از مو ها م رو هم گذاشتم تو ...... سوار اسانسور شدیم رفتیم به بخشی که ارمان بستری بود ... دریا و فرزاد یه جا کار داشتند به خاطر همین ما زود تر اومدیم ... پرستار ها تا نگاهشون به من افتاد تعجب کردند انگار باورشون نمیشد من همون دختر ظهریم ...... اخر سرم یکیشون پرسید ... - تو همون نیستی که ظهر مرخص شدی ؟ بهش لبخند زدم .... - چرا چه طور مگه ؟ - اخه قیافه ات عوض شد ماشالله چه قدر خوشگل شدی ؟ - ممنون لطف دارید ..... خواستیم بریم تو که دانیال جلومون رو گرفت .... - ببخشید خاله جون میشه من اول تنها برم تو با عمو ارمان کار دارم .... مامان یه نگاه قشنگی به تک نوه اش کرد .... - برو پسر گلم ...... دانیال رفت تو ما هم بیرون منتظر شدیم .... به دور ورم نگاه کردم چه قدر بیمارستان شلوغ شده بود ..... همه اومده بودند بیمار هاشون رو ببیند ..... دانیال بعد از ده دقیقه اومد بیرون با لب های خندون گفت : - بفرمایید منزل خودتونه ... اول مامان و بابا رفتند تو بعدش من .... تا چشمش به من افتاد یه اخم کوچلو کرد .... بهش سلام دادم ولی جواب سلامم رو نداد ..... چند دقیقه بعد زن عمو و دریا هم اومدند .... زن عمو برای ارمان کلی چیزی اورده بود ..... عمو اومد جلو کلی بابت ارمان ازم تشکر کرد .... چه بهتر از این که بخوای از عشقت نگهداری کنی ..... فقط عشق من مثل عشق های دیگه نیست زیادی بد اخلاقه ...... از خدا خواستم که هر چه زود تر نامزدش برگرده تا شاید این اقا ارمان بد اخلاق یه ذره بهتر بشه .... عمو رفت جلو به ارمان گفت : - ارمان سوگل بهت زنگ زد ...... سوگل ؟ سوگل دیگه کی بود .... گوشام رو دراز کردم ببینم چی میخواد جواب بده ...... - اره با هاش حرف زدم نگرانم بود ..... به کلی حالم عوض شد با اینکه فقط ارزو میکردم ارمان با اون دختر خوشبخت بشه ولی حالم بد شد ...... فقط ارمان بود که متوجه دگرگونیم شد ..... غرورم اجازه نمیداد حتی از مامان بپرسم سوگل کیه ..... ساحل خانم دیگه پرسیدن نداره که نامزدشه .... نامزد که چه عرض کنم حتما بعد از پنج سال زنشه ...... نکنه ارمان بچه هام داره ...... خدایا من رو ببخش که دارم به یه پسر زن دار فکر میکنم .... پرستار اومد همه رو از اتاق بیرون کرد چون ساعت ملاقات دیگه تموم شده بود ..... انگار قبل از اینکه ما بیاییم ارمان با پرستار بخش صبحت کرده بود .... چون بدون هیچ مشکلی اجازه دادن که من بمونم ..... یه ساعتی از رفتن مامان و بابا گذشت ولی من همچنان فکرم مشغول سوگل بود ..... روی صندلی کنار ارمان نشسته بودم چون درد داشت پرستار براش یه مسکن قوی زد .... تو فکر خیال بودم که پسر جوونی اومد داخل اتاق .... یه لحظه ترسیدم از روی صندلی بلند شدم .... همین طوری به من زل زده بود .... - بفرمایید اقا کاری دارید ؟ یه لبخندی ملیحی زد ...... - من راننده ی همون ماشینی هستم که به شما خورد یا شایدبهتره بگم به این اقا ...... به ارمان اشاره کرد ..... چون شب بود من ماشین و راننده رو ندیدم ...... - خوب حالا امرتون چیه ؟ اومدید رضایت بگیرید ؟ دوباره زل زد بهم ... - نه نه همون شب یه اقایی رضایت داد نمیدونم کی بود فکر کنم عموتون بود ..... از نگاه کردنش یه جوری شدم بدجوری ادم رو نگاه میکرد به تیپ و قیافه اش میخورد که از پولدار هاست ..... - پس برای چی اومدی ؟ - اومدم ببینم چیزی لازم ندارید من بابت اون اتفاق واقعا شرمنده ام هستم ...... - نه اقا چیزی لازم نداریم بفرماید.... چند قدم اومد جلو حسم کردن از بابت خوابیدن ارمان خیالش راحته که ان قدر پرو تشریف داره .... - این شماره ی شخصیه ی من اگه کاری بود که از دست من برمیومد حتما بهم بگید ...... ارمان یه تکونی خورد لای چشم هاش باز همین که دید یه نفر تو اتاق سریع با اخم گفت : - خانم این اقا این جا چی میخواد ؟؟؟؟؟؟ مخصوصا میگفت خانم که پسره اسمم رو یاد نگیره ......
ناخوداگاه از اخمش ترسیدم یه ذره شالم رو کشیدم جلو .....
پسره هم از اخم ارمان ترسیده بود با لکنت زبون گفت : - ببخشید جناب من اون شب به شما زدم ...... اخم ارمان بیشتر شد .... - بله قیافه اتون یادم هست حالا اومدی چی کار داری ؟ - هیچی اومدم ازتون عذر خواهی بکنم بابت تصادف .... - خیله خوب عذر خواهی کرد میتونی بری ... پسره بیچاره هنگ کرده بود اصلا فکرش رو هم نمیکرد که ارمان اینطوری با هاش حرف بزنه ..... سریع از من خداحافظی کرد رفت بیرون .... - ارمانتو چته این چه طرز حرف زدن با مردم بیچاره ترسید ..... - بذار بترسه جوجه فسقله اومد به جای تشکر کردن چشم های تو رو دراورد ....... پس بگو اقا برای چی ناراحته .... - نه خیر کی گفته من رو نگاه میکرد بیچاره ...... دیگه با هاش حرف نزدم چون بحث کردن با هاش بی فایده بود .... چون بیمارستان بود خیلی زود شام رو اوردن .... شامش مثل هر شب سوپ بود .... - اه چرا هر شب سوپ میارن ؟ - ببخشید همچین میگه انگار اینجا رستورانه .... اول سوپ ارمان رو گذاشتم دهنش ..... بعد از اون هم سوپ خودم رو خوردم ...... ارمان مثل دیشب سیر نشد مجبور شدم یکی از ساندویج هایی که مامان برام گذاشته بود رو در بیارم بدم بهش ...... بعد از اینکه شامش تموم شد نشستم روی صندلی .... بفرما هنوز یه ساعت از اومدنم نگذشته حوصله ام سر رفت .... تا فردا صبح من چه غلطی بکنم اخه ....... از تو کیفک لب تابم رو دراوردم خیلی سنگین بود مخصوصا که باید با دست بلندش میکردم ..... یه جا برای خودم روی میز پیدا کردم لب تاب رو گذاشتم روش یه اهنگ غمگینی که تازه دانلود کرده بودم رو گذاشتم صداش رو نه زیاد کردم و نه خیلی کم ... جوری بود که ارمان هم بتونه صداش رو بشنوه ..... اهنگش خیلی غمگین چند قطره از چشم هام اشک اومد ارمان زیر چشمی داشت نگاهم میکرد ولی میخواست که من نفهمم داره نگاهم میکنه .... اخر سرم طاقت نیاورد ....... - چته چرا گریه میکنی ؟ کم کن اون بی صاحب رو مثلا اینجا بیمارستان خونه ی خاله که نیومدی ان قدر این اهنگ رو زیاد کردی .... حوصله ی جواب دادن بهش رو نداشتم ..... موبایلش زنگ خورد .... یه زنگ غمگینی هم گذاشته روی موبایلش ... خوبه به من میگه اهنگ غمیگین نذار اون وقت خودش چه اهنگی گذاشته روی موبایلش ... - بلند شو ببین کیه ؟ - مگه من کلفتتم اینجوری دستور میدی ؟ - ببخشید میشه ببینی کیه ؟ اهان اینه باید ترو رو ادب کنی بچه پرو ..... روی موبایل نوشته بود هانی .... نزدیک بود اشکم در بیاد حتما خود دختره است .... - کیه ؟ - نوشته روش هانی .... - سوگله ... جواب بده میخواد با تو حرف بزنه .... چشم هام شد اندازه ی گردو .....
زن ارمان با من چی کار داشت ؟؟؟؟؟
....................................................................................
اینم قسمت 7...
...........................................................................................
این هم قسمت 6..
رفتیم پایین تر از نزدیکه چشمه خیلی از اون ها دور شده بودیم .....
- وای دانیال خیلی دور شدیم ها .....
- عیبی نداره خاله دوباره برمیگردیم ......
چند تا عکس خوشگل کنار چشمه گرفتیم ........
به ساعتم نگاه کردم یه ساعتی میشد که از دو تایی اومده بودیم بیرون .......
هر چی بهش اصرار کردم نیومد اقا اب بازی کردنش گل کرده بود ....
نشستم روی یکی از سنگ ها تا دانیال بازی کنه ......
همه ی لباس هاشو خیس کرده بود .... اگه سرما بخوره جواب دریا رو کی بده
تو فکر ارمان بود که گوشیم زنگ خورد .....
شماره ی ارمان بود .... یه حسی بهم میگفت که جواب ندم .....
گوشیم رو خاموش کردم ...
دانیال دوید اومد طرفم .....
- بریم ..
یه ربع طول کشید تا برسیم ....
با پرویی تمام رفتم نشستم روی میز برای نهار ......
- ساحل جان ارمان اومد دنبالتون ؟
ارمان ؟؟؟؟؟ ایول پس هنوز به فکر من هست ....
با خیال راحت نشستم نهارم رو خوردم ارمان بعد یه ساعت با چشم های وحشی مثل ببر اومد ....
تا چشمم به من افتاد یه اخمی کرد که گفتم الان خودم رو خیس میکنم ...
ان قدر بهم نگاه کرد که نهار کوفتم شد .....
ای بمیری اخه برای چی برگشتی ...... میدونی که من جنبه ندارم ... اگه دوباره وابسته ات بشم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم ....
تا بعد از ظهر اون جا بودیم با دریا و فرزاد والیبال بازی کردم ولی ارمان هنوز ار دستم ناراحت بود یه گوشه ای نشسته بود همش هم به دانیال چپ چپ نگاه میکرد .....
- بچه ها بسه دیگه بیاید کمک کنید وسایل ها رو جمع کنیم میخوایم بریم ....
دریا میخواست از اون راه بره ی خونه ی خواهر شوهرش ....
- دریا شما برید من با مامان بابا میام ؟
- اه اون ها که جا ندارن حدا اقل با ارمان برو .....
دیگه طاقت ندارم ..... دلم نمیخواد یه لحظه هم تنها کنارش باشم ..
- من با اون نره غول نمیره ... معلوم نیست چشه میخواد با چشم هاش من رو بخوره ...
دریا جلوی خنده اش رو گرفت ....
- هیش زشته بابا میشنوه ..
- خوب بشنوه تو برو دیگه دانیال و فرزاد منتظرن .....
از همه خداحافظی کرد و رفت ....
وسایل ها رو جمع کردم گذاشتم پشت ماشین بابا .....
نشستم تو ماشین تا بیان ...... تو فکر بودم که صدای شیشه ی ماشین اومد سرم رو بلند کردم ارمان بود .....
سرم رو بلند کردم ..... خدا من چه قدر این پسر رو دوست داشتم ....
یه اخم ساختگی کردم شیشه رو کشیدم پایین ....
با صدای کلفتگی که خودمم خنده ام گرفت بود از صدام گفتم :
- بله ؟
- پیاده شو بیا تو ماشین من ...
- من اینجا راحتم ....
- شما راحتی ولی بقیه ناراحتن ..... بیا تو ماشین بذار بقیه راحت بشینن....
- لطفا به عمو زن عمو بگید بیان تو ماشین شما من ازجام تکون نمیخورم .......
چشم هاش روی هم گذاشت نمیدونم عصبانی شد یا نه .....
دیگه بهش نگاه نکردم ....... اره اقا ارمان میخوام انتقام بگیرم ....
یه اهنگ غمگین برای خودم گذاشتم تا بابا بیاد صداش رو هم زیاد کردم ....
با اهنگ رفتم توی فاز دیگه ... رفتم به پنج سال پیش وقتی برای اولین بار ارمان رو دیدم .....
بی تو یه سال دیگه رد شد
چهار فصل تو این خونه پاییزه
تو لحظه ی خط زدنِ هرسال
این خونه از غم لبریزه
هر روز امسال بوی غم میده
من با سکوتت هر لحظه میمیرم
نیستی ولی هر گوشه ی خونه
دارم نشونی از تو میبینم
سهم من از یه عمر دلبستن
این گریه های وقت و بی وقته
دقت کنی حالم رو میفهمی
حتی موهامم تیرگیش رفته
برگشتن تو دیگه ممکن نیست
شاید هنوزم سرد و مغروری
محکومم این روزا به تنهایی
تو هر صفحه ی تقویم ازم دوری
هر روز امسال بوی غم میده
من با سکوتت هر لحظه میمیرم
نیستی ولی هر گوشه ی خونه
دارم نشونی از تو میبینم.....
تو لحظه ی خط زدنِ هرسال
این خونه از غم لبریزه
هر روز امسال بوی غم میده
من با سکوتت هر لحظه میمیرم
نیستی ولی هر گوشه ی خونه
دارم نشونی از تو میبینم
سهم من از یه عمر دلبستن
این گریه های وقت و بی وقته
دقت کنی حالم رو میفهمی
حتی موهامم تیرگیش رفته
برگشتن تو دیگه ممکن نیست
شاید هنوزم سرد و مغروری
محکومم این روزا به تنهایی
تو هر صفحه ی تقویم ازم دوری
هر روز امسال بوی غم میده
من با سکوتت هر لحظه میمیرم
نیستی ولی هر گوشه ی خونه
دارم نشونی از تو میبینم.....
اشک هام رو پاک کردم .... ما دختر ها چه قدر بد بختیم ...ما وفاداریم ولی بر عکس پسر ها که اصلا هیچی براشون مهم نیست ....
تا برسیم خونه اصلا با هیچ کس حرف نزدم .... مامان چه قدر دعوام کرد که چرا به زن عمو گفتم بره تو ماشین ارمان .....
همین که رسیدم خونه رفتم تو اتاقم ... تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد این بود که برم حموم .......
یه یه ساعتی تو حموم بودم .... وان رو پر از اب کردم رفتم توش یه ذره اب بازی کردم ...
تو وان حموم خوابم بره بود که با صدای داد مامان از خواب پریدم .....
- ساحل ... ساحل ..... زنده ای مادر ؟
خنده ام گرفت انگار قرار بود بمیره .....
خنده ام رو کنترل کردم ...
- مامان چرا داد میزنی .... مگه قراره بمیرم ....
- خجالت نمیکشی دو ساعته تو حموم چی کار میکنی پس بیا برون عموت میخواد بره حموم ......
اه عجب بدبختی گیر کردیم ها تو خونه ی خودمون هم اجازه نداریم تو حموم زیاد بمونیم .......
حوله رو سریع پیچیدم دور خودم اومدم بیرون .....
رفتم تو اتاق حالا کم مونده کسی من رو اینطوری ببینه .......
لباس هامو همه رو پخش کردم روی تخت .....موهام رو خشک کردم ....
لباس هامو پوشیدم ... روی تخت دراز کشیدم موبایلم رو برداشتم مریم اسمس داده بود .... اگه بفهمه که ارمان برگشته از خوش حالی خودکشی میکنه ......
باز صدای مامان رفت روی مخم ....
لای در رو باز کردم .......
- چیه مامان ؟
اومد تا وسط های راهرو .....
یه چشم غره ی قشنگ بهم رفت ....
- پاشو بیا پایین این سیب زمینی ها رو رنده کن میخوام کتلک بذارم .....
ای خدا اون دریا برای خودش رفته تفریح من بدبخت باید برم اشپزی بکنم ....
یه مانتو پوشیدم یه شال هم انداختم روی سرم رفتم پایین ....
من نمیدونم این همه ادم اینجان من چرا باید کتلت درست کنم .......
موادش رو درست کردم گذاشتم روی کابینت تا صبری خانم سرخ کنه ....
خیاشور رو از تو خچال دراوردم خورد کردم ....
از تو اشپرخونه داد زدم ....
- بابا میشه بری نون ساندویجی بگیری ؟
- دخترم میشه خودم بری من خیلی خسته شدم امروز ......
بابا شما هم داری به من زور میگی ....
- باشه بابا جون خودم میرم ...
اومدم از پله ها برم بالا حاضر بشم که ارمان اومد جلو.....
- نمیخواد تو بری بگو چند تا بگیرم من خودم میرم ..../.
بدون این که بهش نگاه کنم گفتم :
- دستتون درد نکنه خودم میرم .....
- گفتم میرم خودم لازم نکرده این موقعه ی شب تو تنها بری ......
همچین میگه این موقعه ی شب انگار نصفه شبه ......
من که از خدا خواسته سریع برگشتم تو اشپزخونه ...
لباس هاشو عوض کرد رفت ....
شام رو چیدم روی میز ارمان خیلی زود برگشت ....
سر میز شام عمو هی از دستپختم تعریف کرد اخه یه کتلت درست کردن که دیگه تعریف نداره ....
از این که جلوی ارمان ازم تعریف میکردن احساس خوبی بهم دست داد ....
ارمان انگار اصلا نمیشنید فقط میخورد با این کار هاش حرصم رو در میاورد ....هنوزم هم دست از مغرور بودنش بر نداشته بود ....
بعد از شام ان قدر خوابم میومد که سریع خوابیدم .....
***
سعی میکردم موقع هایی که ارمان خونه است کمتر جلوش ظاهر بشم.... از اون مطمئن بودم ولی از خودم نه ....
دلم نمیخواست حالا یه بلای جدید سرم بیاد موهام رو شونه کردم شالم رو انداختم روی سرم رفتم پایین ... عمو و زن عمو رفته بودن دنبال خونه .....
هیچ کس خونه نبود به غیر از صبری خانم ... اونم بیچاره در حال اشپزی کردن بود .....
در حال صبحونه خوردن بودم که تلفن خونه زنگ کرد ... شماره ی مریم بود میخواست بیاد خونمون سریع اتاق رو جمع و جور کردم که ابروم نره ...
بیست دقیقه نکشید که اومد ......
سریع یه تاب و دامن صورتی پوشیدم ......
تا صبری خانم ازش پذیرایی کنه سریع یه ارایش صورتی کردم ....
رفتم پایین ....
تا من رو دید یه سوت بلندی کشید .... خندیدم ...
- به به ساحل خانم .... چه خوشگل شدی شیطون .....
لپش رو بوس کردم نشستیم ...
صبری خانم برامون شربت اورد ....
در حال صحبت کردن بودیم که یک دفعه در خونه باز شد نفهمیدم چه جوری پریدم تو اشپزخونه ...
- اوا چی شد ساحل ؟
- صبری خانم میری میری شال و روسریم رو از بالا بیاری من تاب و دامن تنمه ..
شاید قبلا اصلا برام مهم نبود که نامحرم من رو ببینه ولی تو ی این چند سال خیلی تغیر کرده بودم به قول دریا بزرگ شده بودم .....
صدای ارمان می یومد که داشت با تلفن حرف میزد ....
پس هنوز مریم , ارمان رو ندیده ... سریه مانتو شلواری که صبری خانم اورده بود رو پوشیدم شال رو هم انداختم روی سرم ...
- ساحل تو چرا یه دفعه پریدی تو اشپزخونه مگه نامحرم دارید که مانتو پوشیدم ...
خواستم جوابش رو بدم که ارمان با صدای بلندی سلام کرد ....
برگشتم .... وای خدای من چه تیپی زده بود ... به قول ما دختر ها صورتشش رو 6 تیغ کرده بود ...
یه بلیز استین کوتاه سرمه ای پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی ...
ان شالله خدا برات گناه بنویسه که هی دختر ها رو تحریک میکنی ..
برگشتم ببینم مریم در چه حالیه که دیدم تو چشم هاش داره از کاسه در میاد هنوز هم مثل قبل غیرتی شدم از این که داشت ارمان رو اینطوری میدید ....
با صدای ارومی صداش کردم .....
- مریم ...... مریم کجایی ؟
تازه یادش افتاد به ارمان سلام نکرده ... خاک بر سرم اون چشم های هیزت ....
با لکنت زبون گفت :
- سلام استاد خوبید ؟
ارمان خنده گرفته بود ....
- سلام خانم خوبید ؟ بفرمایین بشینید ......
همچین با ادب حرف میزد که ادم میگفت این اصلا بلد نیست حرف های زشت بزنه ......
مریم غش کرد روی مبل ... منم خنده ام گرفت بود کاش که زود تر بهش میگفتم ارمان اومده ....
اومدم بشینم که ارمان گفت :
- ساحل میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .....
بسم الله ... باز چی کار داره ....
رفتم تو اتاق با اخم گفتم :
- چیه چی میگی مگه نمیبینی دوستم اومده ؟
- داداش این دختره این جا بوده ؟
ای خدا باز این رفت توی فاز دیگه .....
- چی داری میگی ؟ داداش مریم بیاد این جا چی کار کنه ....
- پس چرا شال و روسری پوشیدی ؟
اهان پس بگو اقا برای چی میگه داداش مریم اومده ....
- خوب ادم نامحرم و غریبه میاد تو خونه باید روسری سر کرد دیگه ..
حالت رو گرفتم بچه پرو .....
- غریبه ؟ دستت درد نکنه حالا دیگه من غریبه شدم .... یعنی تو به خاطر من شال و مانتو پوشیدی ؟
با زیرکی گفتم :
- بله شما نامحرمید ....
- ولی قبلا این طوری نبودی ؟ اصلا برات مهم نبود .....
با حرص گفتم :
- الان خیلی چیز ها برام مهمه پسر عمو .....
مخصوصا بهش گفتم پسر عمو که اذیتش کرده باشم ....
از اتاق اومدم بیرون رفتم پیش مریم ....
بیچاره هنوز از تو شوک در نیومده بود ... هر کس دیگه هم جای مریم بودیه دفعه یه پسر خوشگل مثل ارمان میدید حتما غش میکرد ...
- اوی مریم پسر عموم رو خوردی با نگاهت .....
یه ذره بهم نگاه کردم ...
- لامصب خیلی خوشگله .... خوش به حالت ساحل ... میگم از پنج سال پیش خیلی خوشگل تر شده ها چی کار کرده ....
- چی میدونم والا چه غلطی کرده این شکلی شده ..... پاشو بریم بالا تو اتاق من .....
- اه زرنگی بذار ببینم استاد میاد بیرون ازش سوال درسی دارم ....
کوسن مبل رو پرت کردم طرفش .....
- پاشو چرا چرت و پرت میگی سوال چی داری اخه ... پاشو بریم بالا .....
منتظر جواب موندم که گفت :
- راستی اتاقش کجاست ؟
خواستم یه ذره اذیتش کنم .....
- تو اتاق من میخوابه چون اتاق اضافه نداریم .....
فکش اومد پایین بیچاره از تعجب ....
- راست میگی ؟ یعنی اون کنارتو میخوابه شب ها .....
اگه میشد که دیگه غصه نداشتم ..... از چیزی که تو ذهنم اومد خجالت کشیدم ......
- اره بابا راست میگم ...
با یه نگرانی گفت :
- خوش به حالت ولی به قیافه ی استاد نمیخوره همچین ادمی باشه ....
میدونستم منظورش چیه ....
- ولش کن بابا شوخی کردن اون عمرا بیاد کنار من بخوابه . بیا بریم بالا یه سه ساعتی خونه ما بود دیگه وقتی صدای مامان رو شنید رفت ...
تا دم در با هاش رفتم ....
عمو و زن عمو هم رسیدند ... .......
نشستم رو مبل تلویزیون رو روشن کردم ....
تلفن زنگ خورد اه مگه میذارن من یه دقیقه بشینم ....
تلفن رو برداشتم دریا بود ....
- سلام خواهر جون گلم خوبی ؟
- سلام دریا خوبی ؟
- باز که تو اعصاب نداری چی شده ؟
صدام رو اروم کرد طوری که ارمان و بقیه نشنون ....
- با این همه کار مگه برای ادم اعصاب هم می مونه ...
- خیله خوب بابا حالا مگه چی شد گوشی رو بده به بزرگترت ...
گوشی رو دادم به مامان ....
داشت به مامان یه چیز هایی میگفت ولی من که چیزی از حرف هاش سر نیاوردم .....
تلفن رو قطع کرد حواسم رو دادم به گوشیم ......
مامان اومد نزدیکم ....
- ساحل .... دریا میگه با هاش میری شمال ......
بگو پس برای چی هی پچ پچ میکردن ...
دلم مسافرت میخواست
- اگه شما بیاید من هم میام ......
- اون ها امروز میخوان برن ... تو با ارمان برو ما هم فردا میایم ...
اه باز اسم ارمان رو اورد ....
نمیدونم داشتم برای خودم هم فیلم بازی میکردم یا نه .... من که دوستش داشتم پس چرا داشتم ازش فرار میکردم .... شاید به خاطر این بود که اون پنج سال به اندازه ی صد سال بد بختی کشیدم ......
چاره ای نداشتم دلم شما رو میخواست ....
مامان تند تند از تو اشپزخونه داد میزد ......
- بدو پس ساحل حاضر شو ....
همین الان بهم گفته توقع داره پنج دقیقه ای حاضر بشم .....
سریع لباس هامو جمع کردم از این که میخواستم با ارمان برم هم خوش حال بودم هم ناراحت ...
صدای در اتاق اومد .....
بدون اینکه که بگم بفرمایین اومد تو حتما ارمان بی ادبه دیگه ....
- حاضری ؟
با اخم گفتم :
- بله شما برید پایین من الان میام .....
اونم بد تر از من گفت :
- من ماشین رو روشن میکنم زود بیا .....
لباس هامو جمع کردم گذاشتم تو کولیم ...
یه مانتوی صورتی خوش رنگ پوشیدم با یه شلوار و شال سفید ...
مانتوم کوتاه بود ولی حالا که تو ماشینم عیبی نداره ..
یه ارایش صورتی هم کردم ... موهام رو بالا بستم شال رو انداختم سرم ..
نه خوب شده بودم .... به قول دانیال خوشمل شده بودم ....
رفتم پایین بابا یه نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت میدونستم به خاطر مانتوم اینطوری نگاهم کرده ....
ولی ان قدر با فرهنگ بود که فقط با نکاهش اشکال هامو بهم میگفت ..
از همه خداحافظی کردم رفتم تو پارکینگ ماشین روشن بود ولی خبری از ارمان نبود یه نگاهی به دور و ر کردم نبود که نبود ....
صندوق عقب رو باز کردم ساکم رو گذاشتم پشت .... ارمان هم برای خودش هم ساک اورده بود...
نشستم تو ماشین اقا بعد از چند دقیقه اومد ...
رنگش خیلی پریده بود ولی برای اینکه ضایع نشه زیاد بهش نگاه نکردم .....
دلم نمیخواست حالا یه بلای جدید سرم بیاد موهام رو شونه کردم شالم رو انداختم روی سرم رفتم پایین ... عمو و زن عمو رفته بودن دنبال خونه .....
هیچ کس خونه نبود به غیر از صبری خانم ... اونم بیچاره در حال اشپزی کردن بود .....
در حال صبحونه خوردن بودم که تلفن خونه زنگ کرد ... شماره ی مریم بود میخواست بیاد خونمون سریع اتاق رو جمع و جور کردم که ابروم نره ...
بیست دقیقه نکشید که اومد ......
سریع یه تاب و دامن صورتی پوشیدم ......
تا صبری خانم ازش پذیرایی کنه سریع یه ارایش صورتی کردم ....
رفتم پایین ....
تا من رو دید یه سوت بلندی کشید .... خندیدم ...
- به به ساحل خانم .... چه خوشگل شدی شیطون .....
لپش رو بوس کردم نشستیم ...
صبری خانم برامون شربت اورد ....
در حال صحبت کردن بودیم که یک دفعه در خونه باز شد نفهمیدم چه جوری پریدم تو اشپزخونه ...
- اوا چی شد ساحل ؟
- صبری خانم میری میری شال و روسریم رو از بالا بیاری من تاب و دامن تنمه ..
شاید قبلا اصلا برام مهم نبود که نامحرم من رو ببینه ولی تو ی این چند سال خیلی تغیر کرده بودم به قول دریا بزرگ شده بودم .....
صدای ارمان می یومد که داشت با تلفن حرف میزد ....
پس هنوز مریم , ارمان رو ندیده ... سریه مانتو شلواری که صبری خانم اورده بود رو پوشیدم شال رو هم انداختم روی سرم ...
- ساحل تو چرا یه دفعه پریدی تو اشپزخونه مگه نامحرم دارید که مانتو پوشیدم ...
خواستم جوابش رو بدم که ارمان با صدای بلندی سلام کرد ....
برگشتم .... وای خدای من چه تیپی زده بود ... به قول ما دختر ها صورتشش رو 6 تیغ کرده بود ...
یه بلیز استین کوتاه سرمه ای پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی ...
ان شالله خدا برات گناه بنویسه که هی دختر ها رو تحریک میکنی ..
برگشتم ببینم مریم در چه حالیه که دیدم تو چشم هاش داره از کاسه در میاد هنوز هم مثل قبل غیرتی شدم از این که داشت ارمان رو اینطوری میدید ....
با صدای ارومی صداش کردم .....
- مریم ...... مریم کجایی ؟
تازه یادش افتاد به ارمان سلام نکرده ... خاک بر سرم اون چشم های هیزت ....
با لکنت زبون گفت :
- سلام استاد خوبید ؟
ارمان خنده گرفته بود ....
- سلام خانم خوبید ؟ بفرمایین بشینید ......
همچین با ادب حرف میزد که ادم میگفت این اصلا بلد نیست حرف های زشت بزنه ......
مریم غش کرد روی مبل ... منم خنده ام گرفت بود کاش که زود تر بهش میگفتم ارمان اومده ....
اومدم بشینم که ارمان گفت :
- ساحل میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .....
بسم الله ... باز چی کار داره ....
رفتم تو اتاق با اخم گفتم :
- چیه چی میگی مگه نمیبینی دوستم اومده ؟
- داداش این دختره این جا بوده ؟
ای خدا باز این رفت توی فاز دیگه .....
- چی داری میگی ؟ داداش مریم بیاد این جا چی کار کنه ....
- پس چرا شال و روسری پوشیدی ؟
اهان پس بگو اقا برای چی میگه داداش مریم اومده ....
- خوب ادم نامحرم و غریبه میاد تو خونه باید روسری سر کرد دیگه ..
حالت رو گرفتم بچه پرو .....
- غریبه ؟ دستت درد نکنه حالا دیگه من غریبه شدم .... یعنی تو به خاطر من شال و مانتو پوشیدی ؟
با زیرکی گفتم :
- بله شما نامحرمید ....
- ولی قبلا این طوری نبودی ؟ اصلا برات مهم نبود .....
با حرص گفتم :
- الان خیلی چیز ها برام مهمه پسر عمو .....
مخصوصا بهش گفتم پسر عمو که اذیتش کرده باشم ....
از اتاق اومدم بیرون رفتم پیش مریم ....
بیچاره هنوز از تو شوک در نیومده بود ... هر کس دیگه هم جای مریم بودیه دفعه یه پسر خوشگل مثل ارمان میدید حتما غش میکرد ...
- اوی مریم پسر عموم رو خوردی با نگاهت .....
یه ذره بهم نگاه کردم ...
- لامصب خیلی خوشگله .... خوش به حالت ساحل ... میگم از پنج سال پیش خیلی خوشگل تر شده ها چی کار کرده ....
- چی میدونم والا چه غلطی کرده این شکلی شده ..... پاشو بریم بالا تو اتاق من .....
- اه زرنگی بذار ببینم استاد میاد بیرون ازش سوال درسی دارم ....
کوسن مبل رو پرت کردم طرفش .....
- پاشو چرا چرت و پرت میگی سوال چی داری اخه ... پاشو بریم بالا .....
منتظر جواب موندم که گفت :
- راستی اتاقش کجاست ؟
خواستم یه ذره اذیتش کنم .....
- تو اتاق من میخوابه چون اتاق اضافه نداریم .....
فکش اومد پایین بیچاره از تعجب ....
- راست میگی ؟ یعنی اون کنارتو میخوابه شب ها .....
اگه میشد که دیگه غصه نداشتم ..... از چیزی که تو ذهنم اومد خجالت کشیدم ......
- اره بابا راست میگم ...
با یه نگرانی گفت :
- خوش به حالت ولی به قیافه ی استاد نمیخوره همچین ادمی باشه ....
میدونستم منظورش چیه ....
- ولش کن بابا شوخی کردن اون عمرا بیاد کنار من بخوابه . بیا بریم بالا یه سه ساعتی خونه ما بود دیگه وقتی صدای مامان رو شنید رفت ...
تا دم در با هاش رفتم ....
عمو و زن عمو هم رسیدند ... .......
نشستم رو مبل تلویزیون رو روشن کردم ....
تلفن زنگ خورد اه مگه میذارن من یه دقیقه بشینم ....
تلفن رو برداشتم دریا بود ....
- سلام خواهر جون گلم خوبی ؟
- سلام دریا خوبی ؟
- باز که تو اعصاب نداری چی شده ؟
صدام رو اروم کرد طوری که ارمان و بقیه نشنون ....
- با این همه کار مگه برای ادم اعصاب هم می مونه ...
- خیله خوب بابا حالا مگه چی شد گوشی رو بده به بزرگترت ...
گوشی رو دادم به مامان ....
داشت به مامان یه چیز هایی میگفت ولی من که چیزی از حرف هاش سر نیاوردم .....
تلفن رو قطع کرد حواسم رو دادم به گوشیم ......
مامان اومد نزدیکم ....
- ساحل .... دریا میگه با هاش میری شمال ......
بگو پس برای چی هی پچ پچ میکردن ...
دلم مسافرت میخواست
- اگه شما بیاید من هم میام ......
- اون ها امروز میخوان برن ... تو با ارمان برو ما هم فردا میایم ...
اه باز اسم ارمان رو اورد ....
نمیدونم داشتم برای خودم هم فیلم بازی میکردم یا نه .... من که دوستش داشتم پس چرا داشتم ازش فرار میکردم .... شاید به خاطر این بود که اون پنج سال به اندازه ی صد سال بد بختی کشیدم ......
چاره ای نداشتم دلم شما رو میخواست ....
مامان تند تند از تو اشپزخونه داد میزد ......
- بدو پس ساحل حاضر شو ....
همین الان بهم گفته توقع داره پنج دقیقه ای حاضر بشم .....
سریع لباس هامو جمع کردم از این که میخواستم با ارمان برم هم خوش حال بودم هم ناراحت ...
صدای در اتاق اومد .....
بدون اینکه که بگم بفرمایین اومد تو حتما ارمان بی ادبه دیگه ....
- حاضری ؟
با اخم گفتم :
- بله شما برید پایین من الان میام .....
اونم بد تر از من گفت :
- من ماشین رو روشن میکنم زود بیا .....
لباس هامو جمع کردم گذاشتم تو کولیم ...
یه مانتوی صورتی خوش رنگ پوشیدم با یه شلوار و شال سفید ...
مانتوم کوتاه بود ولی حالا که تو ماشینم عیبی نداره ..
یه ارایش صورتی هم کردم ... موهام رو بالا بستم شال رو انداختم سرم ..
نه خوب شده بودم .... به قول دانیال خوشمل شده بودم ....
رفتم پایین بابا یه نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت میدونستم به خاطر مانتوم اینطوری نگاهم کرده ....
ولی ان قدر با فرهنگ بود که فقط با نکاهش اشکال هامو بهم میگفت ..
از همه خداحافظی کردم رفتم تو پارکینگ ماشین روشن بود ولی خبری از ارمان نبود یه نگاهی به دور و ر کردم نبود که نبود ....
صندوق عقب رو باز کردم ساکم رو گذاشتم پشت .... ارمان هم برای خودش هم ساک اورده بود...
نشستم تو ماشین اقا بعد از چند دقیقه اومد ...
رنگش خیلی پریده بود ولی برای اینکه ضایع نشه زیاد بهش نگاه نکردم .....
***
تو جاده همش به خودش می پیچید وا این چش شده چرا اینطوری میکنه ...
نمیخواستم غرورم رو بشکنم ازش بپرسم که چرا اینطوری شده ...
یه ساعت گذشت همین طوری داشت رانندگی میکرد که یه دفعه زد روی ترمز سرم محکم خورد به شیشه ی ماشین ...
دستم رو گذاشتم روی سرم برگشتم طرفش...
- کی به تو گواهی نامه داده؟؟؟؟؟ چرا یه دفعه زدی روی ترمز سرم داغون شد ....
با بی حالی کمربندش رو باز کرد رفت بیرون بدون اینکه جوابم رو بده ...
یعنی چی شده چرا اخه اینطوری میکنه ....
از ماشین پیاده شدم دستش به شکمش بود ......
دل به دریا زدم و گفتم :
- چته ؟ حالت خوب نیست ..
با همون حالش گفت :
- مگه کوری نمیبینی حالم خوب نیست ....
عجب رویی داره پسریه ی بی ادب اصلا نباید بهش محبت کنی ....
بدجوری روی شکمش دولا شده بود ...
- ارمان دلت درد میاد ؟
دیگه طاقت نیاورد .....
- اره دلم خیلی درد میاد فکر کنم مسموم شدم .....
وا مگه میشه ادم الکی مسموم بشه ...
- چی خوردی مگه ؟
- به جای بیست سوالی یه کاری بکن دارم میمیرم ...
- خوب چی کار کنم وسط جاده ؟؟؟چرا تو تهران نگفتی دلت درد میاد ....
نکنه اپاندیسشه ...... صورتش از درد قرمز شده بود ....
الهی بمیرم خوب من الان چی کار کنم ...
- بیا برو تو ماشین صندلی پشت دراز بکش تا برسیم بیمارستان ....
چون حالش خوب نبود سریع رفت روی صندلی عقب دراز کشید ....
سریع گاز دادم تا به یه بیمارستان برسیم .....
داشتم میرفتم که یه دفعه ماشین خاموش شد ...
یا بسم الله ماشین برای چی خاموش شد ...... وای خدا نه بنزین تموم کرد ....
ارمان سرش رو اورد بالا ...
- ساحل چی شده چرا نمیری ؟
برگشتم به طرفش الهی فدای اون چشم هاش بشم که از درد قرمز شده بود .... دلم خیلی براش سوخت ....
- ارمان بنزیت تموم کرد ماشین ....
با حالت عصبانی گفت :
- همش تقصیر تو اگه تو خیابون ها الکی نری اینطوری ماشین بنزین تموم نمیکنه ....
ای بابا حالا انداخت گردن من بد بخت ..
حالا چی کار کنم ؟ خواستم از ماشین پیاده بشم که با صدای بلندی گفت
- کجا ؟
- میخوام برم ببینم ماشینی هست ازش بنزین بگیرم ....
- لازم نکرده تو بری ...
خودش از ماشین پیاده شد اومد جای من نشست ....
الان زنگ میزنم ببینم فرزاد کجاست ......
فرزاد این ها خیلی از مادور تر بودن پس یعنی فکر کنم یه یه ساعتی باید منتظرم بمونیم .......
ارمان هر لحظه دل دردش بیشتر میشد ....
- ساحل تو کیفت مسکن داری ....
از هولم همه ی وسایل کیف رو ریختم بیرون .. اگه بلایی سرش بیاد من چی کار کنم .....
یه قرص داشتم که هر وقت دل و کمر درد میگرفتم میخورد ....
- ارمان یه قرص دارم ولی فکر کنم مناسب تو نباشه ..
با صدای ارومی گفت :
- قرص چیه ؟ بده بخورم ...
- نمیشه این قرص فقط برای دختر هاست نمیشه تو بخوری ....
- حالا داری با من بحث میکنی بده بخورم قرص که دیگه دختر پسر نداره ....
- چرا داره اصلا بهت نمیدم این قرص برای کمر درد و دل درد متوجه شدی منظورم رو ......
مثل بچه ها نگاهم کرد یه یعنی نه ...
- ساحل جون مادرت بده دارم میمیرم حالا هر کوفت و زهرماری هست ... من که نمیفهم تو چی داری میگی ....
حالا من چه جوری به این بگم که این قرص مخصوص روز های ....
من نمیدونم هوش این به کی رفته .....
- نمیشه بخوری اقا حالا کم مونده با این قرص یه بلای سرت بیاد ....
کیفم رو چنگ زد ......
- بده به من قرص رو .......
از یه طرف من کیف رو میکشیدم از یه طرف دیگه اون .....
کیفم پاره شد .....
- احمق کیفم پاره شد ....
زدم زیر گریه کیفم رو خیلی دوست داشتم ببین بیشعور برای یه دونه قرص کیفم رو چی کار کرد. ......
- تقصیر خودته میخواستی قرص رو بدی ......
بلاخره قرص رو گرفت تازه روش رو خوند و فهمید منظوره من چی بود ....
یه خنده ی شیطونی کرد ....
دو تا از اون قرص ها رو خورد ......
- یعنی شما همیشه از این دل درد ها میگیرید .....
بیشعور بی ادب خجالت نمیکشه ببین چه حرفی به من میزنه .....
جوابش رو ندادم سرم رو انداختم پایین .....
- بسه دیگه گریه نکن خودم میرم برات کیف میخرم ....
اصلا ان شالله اون قرص ها رو خوردی بمیری ......
سریع بهش اثر کرد دردش یه ذره بهتر شد ...
از ماشین پیاده شد تا ببینه فرزاد کی میرسه ......
یه ساعت طول کشید تا اون ها برسن ....
حالا شمال اومدنت برای چی بود تو که می دونستی دلت درد میاد ...
فرزاد با خودش بنزین اورده بود ....
اومد نزدیک ما رو به ارمان کرد وگفت :
- تو که حالت خوبه همچین گفتی دلم درد میاد گفتم اپاندیست ترکیده ....
ارمان خندید و با یه شیطنت خاصی گفت :
- ساحل بهم یه قرصی داد خوب شدم .....
دریا با تعجب نگاه کرد اومد طرفم زیر گوشم گفت :
- چی به بدبخت دادی ؟
- هیچی اون قرصی که برای دل درد و کمر درد هر ماه میخورم ....
صدای بلندی خندید ....
- هیش چته دریا بابا زشته الان ارمان میفمه برای چی میخندی .....
- دانیال کجاست ؟
- پیش پرهامه .....
اه پس اون پسره ی هیز هم هست ....
- دریا اگه اون ویلا باشه من نمیام ها حوصله ی هیچ کس رو ندارم ..
- خیله خوب بابا میخواست بره .....
دوباره سوار ماشین شدیم ارمان خودش رانندگی کرد دلش بهتر شده بود ولی هر چند دقیقه یه بار به خودش میپیچید ....
- میگم ساحل نکنه من دخترم خودم خبر نداشتم اخه دل دردم اروم شد ..
- خیلی بی ادبی ارمان .....
دیگه تا خود شمال حرفی نزدم ......
نه به این که اصلا حرف نمیزنه اما وقتی میزنه ادم از خجالت می میره ....
تو جاده همش به خودش می پیچید وا این چش شده چرا اینطوری میکنه ...
نمیخواستم غرورم رو بشکنم ازش بپرسم که چرا اینطوری شده ...
یه ساعت گذشت همین طوری داشت رانندگی میکرد که یه دفعه زد روی ترمز سرم محکم خورد به شیشه ی ماشین ...
دستم رو گذاشتم روی سرم برگشتم طرفش...
- کی به تو گواهی نامه داده؟؟؟؟؟ چرا یه دفعه زدی روی ترمز سرم داغون شد ....
با بی حالی کمربندش رو باز کرد رفت بیرون بدون اینکه جوابم رو بده ...
یعنی چی شده چرا اخه اینطوری میکنه ....
از ماشین پیاده شدم دستش به شکمش بود ......
دل به دریا زدم و گفتم :
- چته ؟ حالت خوب نیست ..
با همون حالش گفت :
- مگه کوری نمیبینی حالم خوب نیست ....
عجب رویی داره پسریه ی بی ادب اصلا نباید بهش محبت کنی ....
بدجوری روی شکمش دولا شده بود ...
- ارمان دلت درد میاد ؟
دیگه طاقت نیاورد .....
- اره دلم خیلی درد میاد فکر کنم مسموم شدم .....
وا مگه میشه ادم الکی مسموم بشه ...
- چی خوردی مگه ؟
- به جای بیست سوالی یه کاری بکن دارم میمیرم ...
- خوب چی کار کنم وسط جاده ؟؟؟چرا تو تهران نگفتی دلت درد میاد ....
نکنه اپاندیسشه ...... صورتش از درد قرمز شده بود ....
الهی بمیرم خوب من الان چی کار کنم ...
- بیا برو تو ماشین صندلی پشت دراز بکش تا برسیم بیمارستان ....
چون حالش خوب نبود سریع رفت روی صندلی عقب دراز کشید ....
سریع گاز دادم تا به یه بیمارستان برسیم .....
داشتم میرفتم که یه دفعه ماشین خاموش شد ...
یا بسم الله ماشین برای چی خاموش شد ...... وای خدا نه بنزین تموم کرد ....
ارمان سرش رو اورد بالا ...
- ساحل چی شده چرا نمیری ؟
برگشتم به طرفش الهی فدای اون چشم هاش بشم که از درد قرمز شده بود .... دلم خیلی براش سوخت ....
- ارمان بنزیت تموم کرد ماشین ....
با حالت عصبانی گفت :
- همش تقصیر تو اگه تو خیابون ها الکی نری اینطوری ماشین بنزین تموم نمیکنه ....
ای بابا حالا انداخت گردن من بد بخت ..
حالا چی کار کنم ؟ خواستم از ماشین پیاده بشم که با صدای بلندی گفت
- کجا ؟
- میخوام برم ببینم ماشینی هست ازش بنزین بگیرم ....
- لازم نکرده تو بری ...
خودش از ماشین پیاده شد اومد جای من نشست ....
الان زنگ میزنم ببینم فرزاد کجاست ......
فرزاد این ها خیلی از مادور تر بودن پس یعنی فکر کنم یه یه ساعتی باید منتظرم بمونیم .......
ارمان هر لحظه دل دردش بیشتر میشد ....
- ساحل تو کیفت مسکن داری ....
از هولم همه ی وسایل کیف رو ریختم بیرون .. اگه بلایی سرش بیاد من چی کار کنم .....
یه قرص داشتم که هر وقت دل و کمر درد میگرفتم میخورد ....
- ارمان یه قرص دارم ولی فکر کنم مناسب تو نباشه ..
با صدای ارومی گفت :
- قرص چیه ؟ بده بخورم ...
- نمیشه این قرص فقط برای دختر هاست نمیشه تو بخوری ....
- حالا داری با من بحث میکنی بده بخورم قرص که دیگه دختر پسر نداره ....
- چرا داره اصلا بهت نمیدم این قرص برای کمر درد و دل درد متوجه شدی منظورم رو ......
مثل بچه ها نگاهم کرد یه یعنی نه ...
- ساحل جون مادرت بده دارم میمیرم حالا هر کوفت و زهرماری هست ... من که نمیفهم تو چی داری میگی ....
حالا من چه جوری به این بگم که این قرص مخصوص روز های ....
من نمیدونم هوش این به کی رفته .....
- نمیشه بخوری اقا حالا کم مونده با این قرص یه بلای سرت بیاد ....
کیفم رو چنگ زد ......
- بده به من قرص رو .......
از یه طرف من کیف رو میکشیدم از یه طرف دیگه اون .....
کیفم پاره شد .....
- احمق کیفم پاره شد ....
زدم زیر گریه کیفم رو خیلی دوست داشتم ببین بیشعور برای یه دونه قرص کیفم رو چی کار کرد. ......
- تقصیر خودته میخواستی قرص رو بدی ......
بلاخره قرص رو گرفت تازه روش رو خوند و فهمید منظوره من چی بود ....
یه خنده ی شیطونی کرد ....
دو تا از اون قرص ها رو خورد ......
- یعنی شما همیشه از این دل درد ها میگیرید .....
بیشعور بی ادب خجالت نمیکشه ببین چه حرفی به من میزنه .....
جوابش رو ندادم سرم رو انداختم پایین .....
- بسه دیگه گریه نکن خودم میرم برات کیف میخرم ....
اصلا ان شالله اون قرص ها رو خوردی بمیری ......
سریع بهش اثر کرد دردش یه ذره بهتر شد ...
از ماشین پیاده شد تا ببینه فرزاد کی میرسه ......
یه ساعت طول کشید تا اون ها برسن ....
حالا شمال اومدنت برای چی بود تو که می دونستی دلت درد میاد ...
فرزاد با خودش بنزین اورده بود ....
اومد نزدیک ما رو به ارمان کرد وگفت :
- تو که حالت خوبه همچین گفتی دلم درد میاد گفتم اپاندیست ترکیده ....
ارمان خندید و با یه شیطنت خاصی گفت :
- ساحل بهم یه قرصی داد خوب شدم .....
دریا با تعجب نگاه کرد اومد طرفم زیر گوشم گفت :
- چی به بدبخت دادی ؟
- هیچی اون قرصی که برای دل درد و کمر درد هر ماه میخورم ....
صدای بلندی خندید ....
- هیش چته دریا بابا زشته الان ارمان میفمه برای چی میخندی .....
- دانیال کجاست ؟
- پیش پرهامه .....
اه پس اون پسره ی هیز هم هست ....
- دریا اگه اون ویلا باشه من نمیام ها حوصله ی هیچ کس رو ندارم ..
- خیله خوب بابا میخواست بره .....
دوباره سوار ماشین شدیم ارمان خودش رانندگی کرد دلش بهتر شده بود ولی هر چند دقیقه یه بار به خودش میپیچید ....
- میگم ساحل نکنه من دخترم خودم خبر نداشتم اخه دل دردم اروم شد ..
- خیلی بی ادبی ارمان .....
دیگه تا خود شمال حرفی نزدم ......
نه به این که اصلا حرف نمیزنه اما وقتی میزنه ادم از خجالت می میره ....
تا رسیدیم ویلا , دانیال بدو بدو اومد طرفم ... در ماشین رو باز کردم گرفتم بغلم ... لپم رو بوس کرد .... - سلام مامان خوشگلم .. دلم براش یه ذره شده بود نمیتونستم این بچه چی داره که ان قدر من بی تابش میشم ........ - سلام عزیزم خوبی ؟ ارمان ساک ها رو از صندوق عقب اورد بیرون گذاشت جلوی پام .... به دانیال گفت : - بچه یه سلام کنی بعد نیست ها .... دانیال روش کرد به طرف من ادای ارمان رو در اورد ... ای خدا شکرت که این دانیال میتونه انتقام من رو ازش بگیره ..... ارمان و فرزاد ساک ها رو اوردن تو ویلا .... خیلی خسته شده بود لم دادم روی مبل .... - خاله میای بریم با هم دریا .... به ساعت نگاه کردم نزدیک های 11 شب بود .... ارمان برگشت ببینه من چه جوابی بهش میدم ....... پسر عموی ما هم چه قدر فضوله .... - خاله فدات بشم الان که دیره منم خیلی خسته نمیشه با مامان و بابات بری ؟ پاهاش رو محکم زد زمین .... - ترو خدا خاله بیا دیگه اگه نیای من میرم تنفگم رو میارم ها ... - باشه میام ولی بذار شاممون رو بخوریم من خیلی گرسنه امه ..... - اخ جون اخ جون باشه خاله جون ..... اومد جلو لب هامو محکم بوس کرد ..... یه لحظه به ارمان نگاه کردم صورتش قرمز شده بود دست هاشو هم مشت کرده بود ..... وا حتما باز دلش درد گرفته ... خبری از پرهام نبود یعنی همون موقع که ما اومدیم از ویلا خارج شده ... بعید میدونم دانیال تنها مونده باشه .... بعد از شام لباس هام رو عوض کردم همراه با دانیال رفتم به طرف دریا خیلی تاریک بود .... ولی وقتی صدای دریا رو شنیدم ارامش گرفتم ... با هاش نشستم روی شن ها ..... - خاله الان ماهی ها خوابیدن ؟ الهی قربون اون عقل فندقیش بشم ... - اره عزیزم خوابن ... مثل تو که نیستن تا نصفه شب بیدار بمونن .... غش غش خندید .... اومد بغلم ..... شروع کردن الکی به جوک تعریف کردن چرت و پرت .. جوک هاش خیلی بچه گانه بود ولی مجبور بودم بخندم که دلش کوچیکش نشکنه .... همین طور که داشت تعریف میکرد اروم اروم خوابش برد .... ماشالله حسابی هم سنگین شده بد یه ذره به دریا نگاه کردم صدای موج ها به ادم ارامش میداد ..... تو فکر و خیال بود که سایه ی یه نفر رو حس کردم اومدم جیغ بزنم که بوی عطرش خورد به بینیم ... ارمان بود ... اومد کنارم نشست ... - دانیال خوابید ؟ بوی عطرش بدجوری مستم کرد .... - اره خوابید برای چی اومدی کاری داشتی ؟ از سوالم جا خورد توقع نداشت همچین حرفی بهش بزنم ..... - نه کاری نداشتم فقط گفتم خیلی تاریک دیر وقت هم هست بیام که تنها نباشی .... از جام بلند شدم دانیال بدجوی سنگین شده بود دست داشت میشکست - دانیال رو بده به من سنگینه ؟ واقعا باید میگرفت مگر نه دستم داغون میشد ..... خواست بگیره نوک دستش خورد بهم ... سریع دستم رو کشیدم عقب با اینکه میدونستم از قصد دستش نخورده ولی باز اخم کردم ... - ببخشید ..... از اون جلو تر راه افتادم به سمت ویلا ..... دریا و فرزاد داشت فیلم میدیدند ... - دریا من کجا بخوابم ؟ - اگه دوست داری برو پیش دانیال بخواب ... کولیم رو بردم تو اتاق دانیال یه پتو انداختم رو ی زمین چون دانیال روی تخت میخوابید .... لباس هامو عوض کردم یه لباس خواب نازک پوشیدم .... چون لباس هامو عوض کرده بودم که نمیتونستم از اتاق بیام بیرون برای همین مسواک نزدم همین طوری خوابیدم ......صبح تو خواب ناز بودم که احساس کردم یه چیزی از روی صورتم داره راه میره .... - اه عجب مگسیه ؟ دستم رو بردم طرف صورتم .... وایی نه این که بزرگ تر از مگسه .... چشم هامو باز کردم یا حسین این که سوسکه ...... همچین جیغ کشیدم که فکر کنم صداش تا هفت کوچه ی دیگه هم رفت سوسکه پرید روی زمین ... دوباره شروع کردم به جیغ زدن .... ارمان یه دفعه در رو باز کرد اومد تو ... عصبانی گفت : - چیه چی شده ؟ یه بلیز تنگ سفید پوشیده بود با یه شلوارک ابی کمرنگ .... تا حالا با شلوارک ندیده بودمش ... نگاه کن پاهاش از منم خوشگل تره به سوسکه اشاره کردم .... یه نفس راحت کشید .... - خرس گنده شدی هنوز هم از سوسک میترسی فکر کردم این پسره پرهام اومده تو اتاقت ... یه دفعه بهم خیره شد از سرم شروع کردم به نگاه کردن تا نوک انشگت پام .... پسر دیوانه شده یه دفعه خیر میشه .... یه نگاهی به خودم انداختم ..... خاک بر سرم لباس خواب تنمه .... پس بگو چرا مثل این پسر های خیابونی نگاهم کرد ..... سریع ملافه رو از روی تخت برداشتم پیچیدم دور خودم - ای کجا رو داری نگاه میکنی ؟ ارمان تروخدا این سوسکه رو بکش زود باش .... تازه به خودش اومد ..... سوسکه پرید روی تخت ... دوباره با صدای بدتری جیغ کشیدم ... - ساحل بابا یه ذره اروم تر الان همسایه ها میریزن تو ویلا ... تو جلوی دانیال اینطوری میخوابی ؟ ای خدا باز گیر داد ...... - اره مگه چیه ؟ - تو نمیدونی دانیال دیگه بزرگ شده ... همین کار ها رو میکنی که دیشب اینطوری بوست میکرد دیگه ...... پس بگو اقا غیرتی شده ... دیشب فکر کردم به خاطر درد شکمش دست هاشو مشت کرد ..... یعنی واقعا به خاطر بوس یه بچه ان قدر ناراحت شده ...... جالبه .... اومد جلو که سوسکه رو بگیره دمپایی من گیر کرد به پاش با مخ خورد زمین .... سرش خورد به لبه ی تخت ... - اخ .... هم خنده ام گرفته بود هم نگرانش شدم .... سرش رو اورد بالا دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند زدم زیر خنده ..... خودشم خنده اش گرفته بود ولی نمیخندید .... پیشونیش قرمز شده بود ... دوباره سوسکه تکون خورد .... جیغ کشیدم ..... - ارمان !!!!!! - اه کوفت با اون صدات هی جیغ میکشی ببین سرم چی شد .... دمپاییم رو برداشت که بزنه به سوسکه از دستش گرفتم ... - ای دمپاییم خراب میشه با یه چیز دیگه بزن ... کامیون دانیال روی زمین .... دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم با کامیونه زد تو سر سوسکه .... فکر کنم سوسکه در جا مرد چون کامیون دانیال خیلی سنگین بود ... - ببین کامیون بچه رو چی کار کردی ؟ - حرف نزن دیگه ها یه کار نکن سوکه رو بیارم بندازم به جونت .... نا خودگاه ترسیدم رفتم عقب که سر منم خورد به دیوار ....... - اخ خدا بگم چی کارت نکنه ارمان سرم داغون شد ..... سرم بدجوری درد گرفت زدم زیر گریه ....ارمان اومد جلو کنار تخت ایستاد .... - ساحل شوخی کردم مگه مرض دارم سوسک مرده رو بندازم به جونت با بغض گفتم : - سرم درد گرفت ..... اومد نزدیک تر .... با لحن مهربونی گفت : - ببخشید نمیخواستم سرت بخوره بیا جلو ببینم سرت چی شد .... - نمیخوام ..... - میگم بیا جلو سرت رو ببینم ..... اومد روی تخت ایستاد .... هی اون میومد جلو من میرفتم ...... یه دفعه در اتاق باز شد دانیال اومد تو .... با تعجب به من و ارمان نگاه کرد .... خوبه دانیال صحنه ی +18 سال ندید مگر نه دیگه چشم هاش از کاسه در میومد ..... - شما ها چرا رفتید روی تخت من ..... ای وای الان میره بیرون به دریا و فرزاد میگه خاله و عمو ارمان روی تخت من بودن .... اومد جلو به ارمان گفت : - میخواستی خالم رو کتک بزنی .... دو تامون زدیم زیر خنده اخه یه دست ارمان روی سرم بود دانیال فکر کرده بود ارمان میخواد من رو بزنه ..... - دانیال خاله سرم خورد به دیوار ارمان اومد ببینه چی شد ... با لحن با مزه ای گفت : - منم که عر عر ..... فسقله چه حرف هایی میزنه ...... از تخت اومدم پایین .... - اقایون محترم برید بیرون من میخوام لباس عوض کنم .... اومدن برن که به ارمان گفت : - ببخشید ها ولی سوسکه رو بردار ..... سوسکه رو برداشت الکی اورد جلوم ... هم من جیغ زدم هم دانیال .... حالا مسخره بازیش گل کرده ....اون چها روزی که اونجا بودیم خیلی بهم خوش گذشت سعی میکردم کمتر به ارمان توجه کنم .... ولی اون توجهش خیلی بیشتر از قبل شده بود کافی بود دانیال نزدیکم بشه همچین دعواش میکرد که صدای فرزاد در اومده بود ..... برگشتیم تهران .... عمو یه خونه ی خیلی بزرگ نزدیک ما خرید .... - ساحل جون میای با ما بریم میخواییم وسیله بخریم برای خونه .... حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ولی نمیتونستم روی حرف زن عمو اعتراض کنم .... - باشه زن عموم میام ولی ساعت چند میخوایید برید ؟ - یه ساعت دیگه از اون راه هم میریم خونه ی ما .... - باشه اشکال نداره .... همگی دور هم نشسته بودیم به غیر ارمان .... از صبح که رفته بود بیرون هنوز نیومده بود ... برای همه چای ریختم گذاشتم روی میز ... بعد از شمال چند روزی بود که دانیال رو ندیده بودم ..... نمیخواستم عذاب بکشه .... انگار ارمان با این بچه دشمن خونی بود .... تلفن خنه زنگ خورد همه به من نگاه کردن انگار من منشینم ... - الو بفرمایین ..... - سلام عزیزم خوبی ؟ صدای یه خانم بود هر چی فکر کردم نشناختم .... وقتی دید حرف نمیزنم .... دوباره گفت : - الو - بفرمایید خانم ؟ - شما باید ساحل خانم باشی اره ...... از کجا من رو میشناخت ..... - بله امرتون ؟ - برای امر خیر مزاحم میشم دخترم ..... هول شدم گوشی از دستم افتاد با ترس بلند گفتم : - وای مامان خواستگاره ...... همه زدن زیر خنده به غیر از مامانم که داشت خودش رو میزد .... مامان اومد جلو ... - اخه دختر من به تو چی بگم ... گوشی رو گرفت شروع کرد به حرف زدن بابا و عمو هنوز هم داشتند میخندیدن ....خواستگار های زیاد زنگ زده بودن خونه ولی تا حالا هیچ کدوم رو خودم برنداشته بود همزان ارمان هم کلید انداخت اومد تو ... انگار خونه ی خالشه همین طوری سرش رو مثل خر میندازه میاد تو .... اومد تو دید همه داره میخندن با تعجب نگاه کرد .... - چی شده عمو چرا میخندید ؟ - هیچی پسرم برای ساحل خواستگار زنگ زده خودش گوشی رو برداشت ابرومون رو برد ...... خدا رو شکر ارمان نخندید .... یه اخم کوچلو اومد روی صورتش ... - حالا کی هست ؟ زن عمو جواب داد ... - نمیدونم پسر زن عموت داره با هاشون حرف میزنه ....... رفت تو اتاقش تا لباس هاشو عوض کنه ... مامان بعد از یه ربع حرف زدنت بلاخره گوشی رو قطع کرد .... - وای ماشااله چه قدر حرف میزنی ؟ - واس ساحل چه خانم خوبی بودند بهشون گفتم فرداشب بیان ...... با صداب بلندی گفتم : - چی ... اروم زد روی گونه اش ... - هیس دختره ی بی حیا چرا داد میزنی زشته .... عشق داره راست راست جلوم راه میره اون وقت مامان خانم میگه گفتم بیان .... - مامان میشه بگی برای چی گفتی بیان ؟ - دختره دیگه داری کم کم میترشی بابا همه ارزو دارن مثل تو این همه خواستکار داشته باشن اون وقت تو هر دغعه بهانه میاری ..... با حالت قهر رفتم تو اتاقم ..... انگار قدیمه که دختر رو به زور شوهر بدن .... اصلا به جهنم بذار ازدواج کنم شاید از این حالت لعنتی بیام بیرون ... میدونستم اگر هم ازدواج کنم هیچ کس دیگه نمیتونه جای ارمان توی قلبم بگیره ..... به قول یکی از اهنگ هیچ کس عشق اول نمیشه ..... با گریه خوابم برد .... با دست های نوازشگر مامان از خواب بیدار شدم بهش نگاه کردم تازه یادم افتاد مه مثلا باهاش قهرم سرم رو انداختم پایین .... - دختر گلم با من قهری ؟ چشم هامو بستم .... دست هامو گرفت تو دستش .... - الهی فدات بشم دیشب گریه کردی اره ؟ چشم هات قرمزه ..... - مامان برو بذار بخوابم .... - دختر گلم خوب من برای خودت میگم تو خیلی تنهایی چرا نمیخوای یه مونس برای خودت پیدا کنی ...... نشستم روی تخت خواب از سرم پرید ..... - مامان قشنگ اخه به چه زبانی بگم من دوست ندارم ازدواج کنم مگه زوره .... صورتم رو اورد بالا .... - ساحل تو کسی رو دوست اره ..... قلبم شروع کرد به تند تند زدن .... اگه مامان میفهمید ابروم میرفت ... خیلی عادی جواب دادم ... - نه کی گفته من کسی رو دوست دارم ..... اگه شما فکر میکنید من مزاحمم تو خونه خوب میرم یه جای دیگه زندگی میکنم ...... - این چه حرفیه ساحل تو همه ی وجود من و باباتی دیگه این حرف رو نزن ..... بعد از کلی بوس کردنم اتاق رو ترک کرد کاش میشد با یه نفر درو دل میکردم تا شاید یه ذره اروم بشم .... هر وقت که چشمم به ارمان میفتاد از تو اتیش میگرفتم .... هر کس دیگه به غیر از ارمان بود دلش طاقت نمیاورد .... هر چند دیگه تو این چند سال متوجه شده بودم که ارمان قلبش از سنگه ....... تو فکر و خیال بودم که دانیال یه دفعه در رو باز کرد اومد تو ... - سلام خاله خوبی ؟ بغلش کردم ... - سلام دانی خوشگل خوبی خاله ؟ - اره خوب خوبم خاله چرا چشم هات قرمزه ؟ - از دوریه تو گریه کردم عزیز دلم ..... کی اومدی دانیال ؟ - الان اومدم با مامان دریا ..... خوش حال شدم که دانیال داشت عادت میکرد که به دریا هم بگه مامان - دانی پایین چه خبر ؟ - هیچی خونه نیست به غیر از من و شماو مامانی ..... خیله خوب پس ان شالله دیگه امشب میرن سر خونه و زندگی خودشون تازه یاد امشب افتادم .... - خاله میخوای عروسی بشی ..... هنوز هیچی نشده مامان شایعه درست کرده .... - نه کی گفته ؟ - هیچ کس خاله عمو پرهام اون روز تو شمال قبل از اینکه شما بیاید یه چیزی به من داد که بهتون بدم .... پرهام ؟ یعنی چی داده ..... - خوب کو ؟ - من دعواش کردم ازش نگرفتم خاله فکر کنم شما رو به یه چشم دیگه نگاه میکنه ها ..... دعواش کردم ... - حتما میخواسته با تو شوخی کنه نری به کس دیگه بگی ها باشه ... - باشه .... - قول دادی ها ؟ - قول خاله ..... دریا از پایین داد زد که بریم صبحونه بخوریم .... - دانیال تو برو پایین من گرسنه ام نیست ..... - چشم خاله ....... تا بعد از ظهر از اتاقم در نیومدم ....... خدا کنه مامان خواستگاریه امشب رو کنسل کنه ..... باید چه جوری از خونه میرفتم بیرون اصلا دلم نمیخواست چشمم بیفته به خواستگار ها ...... سریع حاضر شدم .... اروم از اتاق اومدم بیرون کسی بالا نبود اروم از پله ها رفتم پایین فکر کنم تو اشپزخونه بودن .... سریع از در پشتی رفتم بیرون ...... صبری خانم داشت حیاط رو میشست اروم از پشتش رد شدم ..... چون بدون کفش دویدم متوجه نشد .... در رو باز کردم برم بیرون که محکم خوردم به غول بی سرپا .....قسمت بعدشای خدا عجب شانس گندی دارم من .... دو قدم اومدم عقب تر با تعجب نگاهم کرد .... - کجا داری میری ؟ رنگم حسابی پریده بود چون نه صبحونه خورده بودم و نه نهار با این کار ارمان هم دیگه حسابی در حال مردن بودم ... - دارم میرم بیرون ... برو کنار ... از جاش تکون نخورد .... - نوچ نمیرم کنار کجا میخوای بری ؟ عصبانی شدم پسریه ی فوضول الان مامان میفهمه .... - به تو ربطی نداره برو کنار میخوام برم ..... - کوچولو مامانت میدونه داری میری بیرون ؟ - کوچلو عمته برو کنار .... زنگ ایفون رو زد مامان گوشی رو برداشت .... - سلام پسرم .... اه ساحل تو بیرون چی کار میکنی ...... یعنی به معنای واقعی گند زد به همه چی ..... - سلام زن عمو الان میایم بالا ...... از چشم هام اتیش میبارید به عصبانیت تمام بهش نگاه کردم .... - چیه نکنه از خواستگار میترسی .... پامو محکم کوبوندم روی کفشش ... کفشش از اون گرون و مارک دار ها بود .... - چته روانی ببین کفشم رو چی کار کردی ... - حقته اگه یه بار دیگه به من بگی کوچولو من میدونم و تو فهمیدی ... غش غش خندید ...... - اخی ناراحت شدی نگران نباش امشب خواستگار ها نمیان ..... پسره دیوانه شده معلوم نیست داره چی میگه...... - چی داری میگی تو ؟ قرص هاتون خوردی ؟ برای چی نمیان ؟ با حالت لوسی بهم نگاه کرد .... - همچین حرف میزنی انگار من دیوانه ام صداش رو در نیاری ها من بهشون زنگ زدم یه چرت و پرتی بهشون گفتم که نیان .... هم خوش حال شدم هم ناراحت ... - تو بیخود کردی زنگ زدی بهشون گفتی نیان اصلا به چه حقی اینکار رو کردی ؟ چی بهشون گفتی ... - اه یکی یکی بپرس سرم رفت ..... فهمیدم تو از این خواستگاره خوشت نمیاد از اون ورم صدای بحث کردنت رو شنیدم با مامانت برای همین زنگ زدم بهشون گفتم تو یه ذره مشکل روحی روانی داری .... اون هام خیلی خیلی ازم تشکر کردن که موضوع به این مهمی رو بهشون گفتم ارمان چی کار کرده بود زنگ زده گفته من روانیم ..... - ارمان یه بار دیگه بگو چی بهشون گفتی ؟ یه خنده ی شیطونی کرد و گفت : - گفتم تو یه ذره روانی هستم ...... کیفم رو برداشتم محکم زدم تو سرش ... برام مهم نبود که چی بهشون گفته مهم این بود که ارمان نمیخواسته این خواستگار ها بیان ..... - اخ سرم اون وقت میگم روانی هستی میگی نه ؟ - صبری کن یه روانی بهت نشون بدم ... رفتم جلو که یه بار دیگه بهش بزنک از دستم فرار کرد من بدو اون بدو... - اگه مردی صبر کن ...... ان قدر دویدم که به اخر حیاط رسیدیم ... - حالا من روانیم دیگه اره .. دوباره از ته دل خندید .... - اره دیگه اصلا کلان مشکل داری .... یادم باشه دوباره زنگ بزنم بگم کتک هم میزنی ... - ارمان .!!!!!!! با صدای دخترونه ای گفت : - بله .... خندم گرفت بلند خندیدم ..... این امروز یه چیزیش شده بود .... با لحن جدی تری گفت : - تو باید با کسی ازدواج کنی که لیاقتت رو داشته باشه دختر عمو .... اخیش دیگه نگفت خواهر .... امروز اصلا به کل عوض شده بود ..... - من نمیخوام ازدواج کنم ..... شما خیلی کار بدی کردی که به اون خواستگار ها همچین حرفی زدی .... - برو بچه خودت رو سیاه کن من که میدونم الان تو دلت خوش حالی ... مامان یه جیغ بنفش کشید ..... - یا حسین الان حنجره ی مامانم پاره میشه ... حالا که الان میدونستم خواستگاری در کار نیست خیلی ریلکس رفتم تو .............................. - مامان چه خبرته ؟ شروع کرد خودش رو زدن ... - اخه دختر من به تو چی بگم یه ساعت دیگه خواستگار ها میان اون وقت تو داری تو حیاط بازی میکنی ..... - اه مامان ولم کن ..... من اصلا نمیخوام ازدواج کنم همین و بس ؟ بدو بدو رفتم تو اتاقم ..... امروز اخلاق ارمان تغیر کرده بود و من از بابت خیلی خوش حال بودم ... مامان وقتی دید از خواستگار ها خبری نیست دیگه حرفی ازش نزد .... از ارمان باب این کارش ممنونم بودم لطف بزرگی در حقم کرد ....قسمت بعدش از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم چه هوای خوبی بود ... همیشه عاشق این بودم که وقتی بارون میاد از خونه بزنم بیرون ولی الان از ترس اینکه مامان بهم گیر نده مجبور بودم فقط از پشت شیشه تماشا کنم ...... زن عمو امشب یه مهمونی حسابی گرفته بود ولی من اصلا حوصله نداشتم برم به خاطر همین قضیه با مامان دعوام شد ..... از یه طرف دریا گیر میداد از یه طرف دیگه مامان ... گیر کرده بودم بین این دو نفر .... شیشه رو باز کردم ....... سرم رو بردم بیرون همه ی صورتم از بارون خیس شد ..... ای کاش با با مامان دعوام نشده بود میتونستم راحت برم تو حیاط ....... سرم بیرون بود که در اتاق باز شد برگشتم دریا بود .... یه مانتوی شکلاتی تنش بود با یه شال روشن کردم ....... - اه ساحل تو که هنوز حاضر نشدی بابا ان قدر اذیت نکن زشته تو اگه نیای .... عصبانی شدم ..... - اه روانی شدم بابا من نمیام ... اصلا دوست ندارم بیام مگه زوره ... شما ها برید ...... - ساحل خانم چرا مثل بچه ها رفتار میکنی تو بگو یه دلیل بیار اخه که برای چی نمیای .... - دریا اصلا حوصله ندارم ها برو ولم کن حالم اصلا خوب نیست .... - میبینم که پنجره ی اتاق رو باز کردی نکنه عاشق شدی ؟ - یعنی هر کی زیر بارون بره یعنی عاشق ..... با زیرکی گفت : - اره دیگه عاشق واقعیه ....... بعد از کلی بحث کردن بلاخره راضی شدن که من خونه بمونم ...... ولی دانیال گریه کرد که پیش من بمونه .... منم قبول کردم ... حداقل اینطوری دیگه تنها نبودم .... بعد از رفتن اون ها همه ی در ها رو قفل کردم ..... - خاله برم چیبس پفک بیارم بخوریم ؟ - برو بیار .... ماهواره رو روشن کردم زدم کانل که پر از کارتونه ..... پفک ها رو ریخته بود توی یه ظرف بزرگ .... - حمله خاله .... یه دونه از پفک ها رو خوردم اتیش گرفتم .... سریع دیودم تو دستشویی ... از پشت در صدای خنده ی دانیال رو میشنیدم اومدم بیرون ... - خنده داره ؟ - اره اخه روش فلفل ریخته بودم ...... پس بگو چرا یه دفعه مثل هیولا ها اتیش از دهنم بیرون ریخت ... - ای دانیال صبر دیگه جبران میکنم .... غش غش خندید ..... رفتیم نشستیم روی مبل اومد روی پام نشست ... - خاله ببخشید ها ولی میخواستم یه ذره بخندم روحم شاد بشه ... از دست این فسقلی .... لپم رو بوس کرد .... - خاله میزنید یه کانل دیگه این کارتون ها چیه بذار فیلم ببینیم .... - عزیزم بقیه ی کانل ها مناسب سن شما نیست ... - چرا هست من یواشکی نگاه میکنم .... چشم ها گرد شد .... - کجا یواشکی نگاه کردی ؟ ..... - تو خونمون بابام داشت فیلم نگاه کیرد منم ازلای اتاقم یواشکی نگاه کردم .... - حالا چی دیدی ؟ - هیچی خاله یه خواهر برادره داشتند همدیگر رو بوس میکردن .... خوب حالا نفهمیده زن و شوهر بودن .... - دیگه چی دیدی ؟ هیچی با هم رفتند تو اتاقشون یه دفعه بابام گفت استغر الله تلویزیون رو خاموش کرد ..... وای خاک بر سرم از دست این فرزاد اخه بچه ی پنج ساله باید صحنه ببینه .... با اخم بهش گفتم : - دانیال کار اشتباهی کردی دیدی خاله ؟قول بده دیگه هیچ وقت این کار رو نکنی باشه .... - چرا مگه من چی کار کردم ؟ .... - بزرگ میشی میفهمی ........ اندازه ی ده دقیقه با هاش حرف زدم .... دریا و فرزاد اصلا رعایت نمیکردن ..... موبایلم زنگ خورد شماره ی ارمان بود گوشی رو برنداشتم ... دوباره زنگ زد دانیال تعجب کرده بود که چرا گوشی رو برنمدارم .... - خاله کیه مزاحمه ؟ - نه عزیزم میری برای من یه لیوان اب بیاری ؟ - میخوای من رو بفرستی دنبال نخود سیاه - اره برو تا من حرف بزنم بعد بیا باشه ..... - چشم مامان ...... گوشی رو برداشتم .. - بله؟ با عصبانیت تمام داد زد ...... - چرا گوشی رو برنمی داری نگران شدم ؟ - ای چرا داد میزنی دوست نداشتم بردارم کارتون رو بگو .... - این مسخره بازی ها چیه ؟ - کدوم مسخره بازی ها ؟ - چرا نیومدی خونه ی ما ؟ - چون حوصله نداشتم ؟ اگه کاری نداری خداحافظ ..... - الو حاضر شو الان میام دنبالت ؟ جوابش رو ندادم ... - ساحل یه کاری نکن اون روی سگ من بالا بیاد ها این وقت شب خونه موندی که چی ....... دیگه داشت حرصم رو در میاورد ..... - اول اینکه دانیال پیشمه دوما دوست دارم به تو ربطی نداره ..... - حاضر شید تا یه ربع دیگه میام دنبالتون ؟ کلید هم دارم پس فکر نکن میتونم بازم لوس بازی در بیاری ..... تلفن رو قطع کرد پسریه ی روانی ...... دانیال داد زد .... - خاله بیام ... - اره بیا... لیوان اب دستش بود ..... - بیا مامانی برات اب اوردم ..... - مرسی دانیال برو حاضر شو الان ارمان میاد دنبالمون .... وقتی چشم های من رو دید بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش ...... یه مانتوی سفید که همیشه برای مهونی ها میپوشیدم رو در اوردم ..... یه ارایش خیلی غلیظ هم کردم اون حرص من رو در میاورد منم حرصت رو در میارم اقای پرو ...... مانتوم تا بالای زانوم بود ... یه خط چشم پرنگ کشیدم .... یه رژ قرمز هم زدم ... موهام رو کج ریختم روی صورتم شالم رو انداختم روی سرم .... رفتم پایین دانیال یه بلیز قهوه ای پوشیده بود با یه شوار لی ...... همین من رو دید چشم هاش برق زد .... - خاله چه خوشگل شدی ؟ - مرسی عزیزم تو هم خوشگل شدی ؟ صدای زنگ ایفون اومد دانیال رو گوشی رو برداشتم ... کفش های پاشنه بلندم رو پام کردم رفتم بیرون ... دست دانیال رو گرفتم با هم رفتیم بیرون ...... صدای اهنگ از تو ماشینش میومد ... میخواستم برم عقب بشنیم ولی گفتم الان جلوی همسایه ها بلند داد میزنه ...... دانیال رو رفت عقب نشست ....... با صدای بلندی سلام کرد ارمان بر عکس همیشه با خوش رویی جوابش رو داد ..... ولی من بهش سلام نکردم از ترس این که ارایشم رو نبینه سرم رو انداخته بودم پایین ..... فقط زیر چشمی به لباس هاش نگاه کردم اونم یه تیشرت مارک دار سفید تنش بود با یه شوار لی ......... بوی عطرشم که دیگه نگو ادم رو میبرد اون دنیا .......... چون تاریک بود نه لباسم رو دید ونه ارایشم رو ...... به این میگن چشم ها ... من لباس های اون رو دیدم ولی اون لباس های من رو ندید ...... هوا بارونی بود مجبور بود که اروم بره ..... نرسیده به جلوی خونه دانیال صدام کرد مجبورشدم برگردم ..... یه اخم ترسناک اومد روی صورت ارمان .... به به بلاخره اقا من رو دید خدایا خودم رو میسپرم بهت .... جواب دانیال رو دادم دوباره سرم رو انداختم پایین ..... - این چه وضع ارایش کردنه تو نمیدونی کلی مردو پسر خونه ی ما هستن .... میخوای همه با دست نشونت بدن ..... میخوای ابروی خانواده ات رو ببری ....... بازم جوابش رو ندادم ....... یه داد وحشناک زد که از تو اینه دیدم دانیال از ترسش یه گوشه ای نشست ..... جلوی در خونه اشون بودیم ...... - کر و لال هم که شدی ؟ سرم رو بلندم .... - به تو چه که من چه جوری ارایش کردم .... بعد هم اون صدات رو بیار پایین بچه ترسید ....... - مگه تو عقده ای هستی که اینطوری ارایش کردی ...... برگشتم ... از پنج سال پیش هم وحشی تر شده بود من تا حالا پسر به مغرور بودن این ندیده بودم ..... - دانیال پیاده خاله بریم ...... خواستیم در رو باز کنیم که مانتوم رو گرفت - تا ارایشت رو پاک نکنی نمیذارم بری ؟ - مگه دست تو بیخود میکنی .... کی بود زنگ زد گفت بیا من که نمیخواستم بیام ...... تو مجبورم کردی الان هم دلم میخواد اینجوری بیام در داشبورد رو باز کرد جعبه ی دستمال کاغذی رو اورد بیرون .... یکی داد دستم .... - پاک میکنی یا خودم پاک کنم ........ دستمال رو گرفتم جلوش ریز ریز کردم ..... - پاک نمیکنم ..... دانیال با صدای بچه گانه اش گفت : - بسه دیگه چه قدر دعوا میکنید از ماشین پیدا شد ... ارمان ماشین رو این طرف کوچه پاک کرده بود ...... باید از کوچه رد میشد تا میرسید ...... صدای بوق ماشین رو شنیدم برگشتم بببنم برای چی بوق میزنه . یه ماشین داشت از روبرو میو مد سریع از ماشین ماشین پیاده شدم دانیال اصلا حواسش به ماشین نبوددانیال رو هل دادم به طرف ارمان و ماشین ..... دیر شده بود ولی در لحظه ی اخر ارمان من رو با شتاب هل روی اسفالت ها .... با ارنج اومدم روی زمین .... سرعت ماشین خیلی زیاد بود ارمان با شدت پرت شد اون ور کوچه.... فقط تونستم جیغ بزنم ...... دانیال شوکه شده بود ...... از شدت برخورد ارمان به زمین همه ی همسایه ها ریختن بیرون ...... عمو هم اومد بیرون بیچاره نمیدونستم چی شده صدای چی بود؟ با این که تاریک بود و بارون شدید میومد ولی از دور دیدم همه ی لباس هاش خونی شده بود با صدای بلند تری جیغ کشیدم ........ - ارمان !!!!!!!!!! بالای سرقبر یه نفر بودم ولی نمیدونم کی بود رفتم جلو تر .... این قبر ارمان بود ؟؟؟؟؟؟ ارمان مرد فقط برای خودخواهی من ... فقط به خاطر یه لجبازیه من ..... اگه اون بمیره منم میمیرم .... گریه کردم بلند ...... جیغ کشیدم ...... دست خودم نبود .... - دکتر فکر کنم بهشون اومد ... صدا ها کم کم داشتند بیشتر میشد اروم چشم هامو باز کردم نور لامپ اذیتم میکرد .... چشم هامو بستم ..... - دخترم چرا دوباره چشم هاتو بستی ؟ - لامپ اذیتم میکنه .... سریع به پرستار گفت لامپ رو خاموش کنه ..... چشم هامو باز کردم دو سه تا پرستار خانم بودن با یه دکتر مسن .... پرستار اومد جلو فشار رو گرفت - من چرا اینجام ..... - یادت نمیاد تصادف کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ..... دعوا ... بیرون اومد دانیال از ماشین ...... هل داد ارمان ...... افتادن من روی اسفالت ... داغون شدن ارمان .. یه دفعه با صدای بلندی گفتم : - من باید برم ارمان داره میمیره ..... باید برم کمکش کنم .... اون به خاطر من رفت زیر ماشین ...... میخواستم از جام بلند بشم که به شدت سرم گیچ رفت ....... - دخترم اروم باش بعد از یه هفته چشم هاتو باز کردی بعدش سریع میخوای راه بری ..... یه نگاهی به دستت چپت بگن شکسته باید اروم تکونش بدی ..... هیچ حسی در ناحیه ی دستم نمیکردم ولی از از ارنجم گچ گرفته بودن تا روی دستم .... من یه هفته اینجام ..... ارمان کجاست ؟ خدایا شکرت که خواب بود .... یعنی زنده بود ...... با دست راستم که ازاد بود دست پرستار رو گرفتم ... - خانم تروخدا بگید ارمان کجاست ؟ - منظورت همون پسره است که تو رو هل داد خودش رفت زیر ماشین... - اره فقط بهم بگید کجاست خواهش میکنم ....... سرش رو تکون داد ..... - متاسفم اون تو کماست اصلا وضعیتش خوب نیست .... این رو گفت از اتاق رفتند بیرون .... نکنه بلایی سرش اومده نمیخوان به من بگن .... همش تقصیر منه .... همش به خاطر خودخواهیه من ..... من که ارایش نمیکردم دانیال مجبور نمیشد از ماشین بیاد بیرون واین اتفاق برای ارمان بیفته ....... با صدای بلندی شروع کردن به جیغ زدن ...... مامان و زن عمو اومد تو .... هر دو تاشون چشم هاشئون پر از اشک و خون بود .... - دخترم الهی فدات بشم ..... خدایا شکرت که دخترم سالمه .... - زن عمو ارمان کجاست اون به خاطر من این بلا سرش اومد تروخدا به پرستار ها بگید اجازه بدن من برم ببنمش ...... مامان اومد جلو سرم رو گرفت بغلش ..... - اروم باش فقط براش دعا کن باشه ؟ زن عمو ان قدر گریه کرده بود که دیگه صداش در نمی یامد .. - مامان دانیال کجاست ؟ - خونه است الان یه هفته است لال شده دیگه حرف نمیزنه ....... خد ایا من چی کار کردم کاش هیچ وقت سوار ماشین ارمان نمیشدم ..اگه با مامان این ها میرفتم دیگه هیچ کدوم از این بلا ها سرهیچ کس نمیامد ..... دوباره هق هقم شروع شدم .. هیچ وقت خودم رو نمیبخشم اگه بلایی سرم ارمان بیاد ...... اگه بلایی سرم اون طفل معصوم بیاد چی .... اگه دیگه حرف نزنه من باید چی کار کنم ... - مامان من میخوام ارمان رو ببینم تروخدا بهشون بگو اجازه بدن .... - ساحل جان سرتو هم اسیب دیده اجازه نمیدن از جات تکون بخوری ... اگه من سرم اسیب دیده پس سر ارمان چی شده ...... اگه منم اینطوری درد دارم پس اون که رفت زیر ماشین چه جوری درد داره ... تمام صحنه اومد جلوم لحظه ی پرت شدن ارمان با اون هیکل روی زمین.... سر و صورتش پر از خون شده بود ... ان قدر داد و. فریاد زدم که پرستاره اومد بهم ارام بخش تزریق کرد .... از خواب بیدار شدم توی یه اتاق دیگه بودم به هر دو تا دستم سرم وصل بود ..... خواستم از جام بلند بشم که سرم گیچ رفت .... درد سرم و دستم خیلی اذیتم میکرد احساس میکردم هر لحظه است که حالم بهم بخوره ....... یعنی ارمان الان کجاست هنوزم تو کماست خدایا چرا به خدام دروغ بگم من هنوزم دوستش دارم .... خدایا ارمان رو دوباره به من برگردون .... همه ی این اتفاق ها برمیگرده به خودم اگه به خاطر لجبازیه ی من نبود هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد ..... داشتم اشک میریختم که پرستار اومد تو اتاق .... - سلام خوشگل خانم بهتر شدی ؟ اشک هامو پاک کردم با استینم ...... - نه حالم اصلا خوب نیست دارم میمیرم ...... - این حرف چیه اخه عزیزم برای چی بمیری سرت درد میاد ؟ - اره خیلی .... دستم هم خیلی درد میاد نمیشه گچش رو باز کنید ؟ یه اخم کوچلو کرد ... - باز کنیم اصلا نمیشه ارنجت بدجوری اسیب دیده باید تا دو ماه تو گچ بمونه ..... دو ماه من چه جوری تحمل کنم ..... با دست سالمم دست پرستار رو گرفتم .... - خانم میشه بگید پسر عموی من کجاست ؟ - همون که به خاطر تو رفته زیر ماشین ...... با بغض گفتم : - اره یه دستمال بهم داد ... - با گریه چیزی درست نمیشه سرش خیلی بد خورده زمین ... خون تو سرش لخته شده فقط باید براش دعا کنی ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد تا بهوش بیاد ...... بلند گریه کردم هر چی پرستار بهم سعی میکرد ارومم کنه نمیتونست ... - همش تقصیر من لعنتیه ..... خانم به پات میفتم بذارم من چند دقیقه ببینمش ..... ازتون خواهش میکنم .... جون هر کس که دوست ... جون بچت ..... - خیله خوب بابا گلوت درد میگیره چرا اینطوری میکنی صبر کن برم یه ویلچر بیارم تو که نمیتونی از جات بلند شی راه بری ..... بعد از چند دقیقه اومد از جام بلند شدم تازه متوجه کوفتگی پاهام شدم یعنی منم دانیال رو هل دادم پاهاش اینطوری شده .... سرم گیچ میرفت ولی اصلا مهم نبود حاضر بودم بمیرم ولی ارمان بهوش بیاد ..... سوار اسانسور شدیم رفتیم طبقه ی بالا ... داخل بخش کما شدیم ...... - ببین اینطوری که بوش میاد فکر کنم دوست داشته که خودش رو انداخته ی زیر ماشین اره ؟ سرم رو انداختم پایین کاش اندازه ی یه مورچه دوستم داشت ..... - خیله خوب بهم قول میدی اگه دیدش خونسرد باشی .... اگه دکترت بفهمه من رو دعوا میکنه چون تو اصلا نباید از جات تکون بخوری .... مگه چه شکلی شده که داره میگه اروم باشم ...... - قول میدم میشه خودم با پای خودم برم تو با این ویلچر سختمه ... - مگه سرت گیچ نمیره ..... - نه سرم گیچ نمیره ... بهش دروغ گفتم چون سرم وحشناک گیچ میرفت .. - باشه اما اروم برو تو وارد که شدی اتاق سمت چپ ..... وارد بخش دومی شدم .... انگار روی پاهام توی خودم نبودم هر لحظه که به اون اتاق بیشتر نزدیک تر میشدم قلبم بیشتر میزد .... اروم اروم نزدیک شدم به اون اتاق نزدیک شدم پرستار بخش داخلیه بهم گفته بود فقط فقط باید از پشت پنجره ببینمش .... نزدیک شدم از دیدن ارمان شوکه شدم ..... دو تا از دستش و پای چپش تو گچ بود .... دور سرش هم بسته بود ..... کلی دستگاه های مختلف بهش وصل بود ....... با صدای بلندی داد زد ..... - ارمان ترو خدا بلند شو ..... گریه امونم رو بریده بوده بود ..... - ارمان به خاطر همون دختری که دوست داری از جات بلند شو .... بلند شو لعنتی ..... نشستم روی زمین .... پرستاره اومد طرفم ... - چرا داد میزنی پاشو ببینم .... اینجا پر از مریضه ... من که بهت گفتم نیا حالت بد میشه ...... دیگه نایی نداشتم از جام بلند بشم اون یه ذره انرژیم هم با دیدن ارمان از دست رفته بود .......بعد از دیدن ارمان به کلی حالم خراب شد ..... حالا هم از نظر جسمی داغون بودم و هو از نظرروحی .... چه بیمارستان بدی بود که حتمی اجازه نمیدادن یه همرا کنار ادم باشه ... مامان بهم زنگ زد که چی لازم دارم برام بیاره .... نیم ساعت دیگه ساعت ملاقات بود دلم نمیخواست حتی یه نفر هم من رو اینطوری ببینه چون هم چشم های بدجوری باد کرده بود هم صورتم جای زخم داشت ...... دریا دانیال رو اورده بود تا شاید من رو ببینه حرف بزنه ...... اول مامان و زن عمو اومدن بعد از اون هم مریم با مامانش اومده بود ..... سعی میکردم بیشتر زیر پتو باشم تا چشمم به بقیه نیفته ..... مامان عهم وقتی دید واقعا حالم خوب نیست زیاد بهم گیر نداد که از زیر پتو بیا بیرون ....... صدای دریا رو شنیدم از زیر پتو اومدم بیرون ...... دانیال یه گوشه ای ایستاده بود صورت اون هم یه ذره زخمی شده بود ولی نه اون قدر که جلب توجه کنه .... تا من رو دید اومد جلو .... بلند زد زیر گریه ...... - خاله ...... دریا و مامان هم زدن زیر گریه خدا رو شکر بعد از یه هفته دوباره حرف زد ..... به بابا گفتم بلندش کنه بذارتش روی تخت ..... صورتش رو گرفتم تو بغلم .... - جان خاله خوبی عزیزم ...... با دست های کوچلوش اشک هامو پاک کرد .... - خاله همش تقصیره منه مگه نه ؟ - نه عزیز خاله کی گفته تقصر تو ..... با بغض گفت : - خاله به خدا قول دادم که اگه عو ارمان بهوش بیاد دیگه هیچ وقت با هاش دعوا نکنم ...... پرستاره ها میگن عمو ارمان داره میمیره اره ؟ دریا نذاشت دیگه ادامه بده اشک همه رو در اورد با این حرفش .... ارمان من داره میمیره ... عشق اول و اخر من داره با مرگ مبارزه میکنه .. دانیال گریه میکرد که بمونه پیشم ..... مریم هم طاقت نیاورد رفت بیرون نمیدونم برای من گریه میکرد یا استاد ارمانش .... ساعت ملاقات تموم شد مامان کلی بهم سفارش کرد که چیز هایی رو که تو یخچال گذاشته رو بخورم ....... بازم تنها شدم .... اروم از جام بلند شدم یه عکس کوچلو از ارمان تو کیفم داشتم البته تا حالا هیچ کس عکس رو تو کیف پول من ندیده بود ... در اوردمش .... شروع کردم باهاش حرف زدن ..... - ارمان .... ارمانم ازت خواهش میکنم بلند شو .... مگه تو اون دختر رو دوست نداری ..... حدااقل برای اون زنده بمون ..... اگه زنده بمونی قول میدم دیگه هرگز تو کارات دخالت نکنم .... همه ی حرف ها رو داشتم با بغض میزدم ........ نمیدونم چرا ان قدر تازگی ها بد شانس شده بودم ...... اگه من با پای خودم همراه مامان و دریا میرفتم دیگه هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد........ با گریه خوابم برد با صدای ارمان از خواب پریدم .....هر چی دور و برم رو نگاه کردم ارمانی در کار نبود ..... خدایا من دیگه طاقت ندارم ..... جون من رو بگیر ولی ارمان زنده بمونه . کلی نذر و نیاز کردم تا شاید خدا این دفعه هم به من لطف کنه و ارمان رو به من برگردونه ...... دور روز گذشت ... دور روزی تمام ثانیه هاش برای من مثل یه قرن بود ... ان قدر گریه کرده بودم که دیگه چشم هام باز نمیشد .... دکتر ها هم اجازه ی مرخص کردن به من نمیدادن ..... چون هم جسمیم خراب بود هم حال روحیم ....هر لحظه دعا میکردم خدا جونم رو بگیره ...... پرستار مثل هر روز اومد سرمم رو چک کنه ..... - بازم که داری گریه میکنی خوشگل خانم ؟ دستم رو کشید باعث شد یه جیغ بلند بزنم ..... - اییی دستم .... - اروم باش بابا کاریت ندارم مژدگونی بده خانم ؟ مژده گونی ؟؟؟؟ اهان یه دفعه یاد ارمان افتادم .... - ارمان بهوش اومده ؟ با مهربونی دستم رو گرفت - اره عزیزم بلاخره خدا جواب دعا هات رو داد ما اصلا بهش امید نداشتیم حتی دیروز دکترش به عموت گفته بود ممکنه دیگه هیچ وقت از کما بیرون نیاد ...... گریه کردم .... - اوا چرا گریه میکنی ؟ اشک هامو پاک کردم .... - گریه ی خوش حالیه .... ازتون ممنونم بهترین خبری بود که بهم دادید .... خانواده ام میدونند .... - اره عزیزم خبر دادیم بهشون .... با دودلی گفتم : - حالش که خوبه اره ؟ - اره ولی درد زیاد داره همش داد و فریاد میزنه .... اولین حرفی هم که زد ساحل بود .... الهی قربونش برم ...... الهی من بمیرم که اون درد نکشه ..... - ساحل تویی ؟ سرم رو انداختم پایین یعنی توی این مدت اسم رو نفهمیده بود .... - اره .... میتونم ببینمش ؟ - بذار منتقل بشه به بخش بعدش اگه خواستی میتونی بری اما من میترسم مثل اون دفعه حالت بد بشه ها ..... - نه نمیشه سعی میکنم اروم باشم ..... - اگه درد داشتی بگو بیان مسکن بهت بزنن ........ ازش تشکر کردم شاید بهترین خبری بود که بعد از بیماری بابا شنیده بودم ...... خدایا مرسی نمیدونم چه جوری باید ازت تشکر کنم ...... ما بنده هات خیلی ادم های بدی هستیم تا زندگیمون خوبه اصلا به شما فکر نمیکنیم اما کافیه یه اتفاقی بیفته اون وقته که همش میگیم خدا ..... فعلا صلوات هایی که رو که نذر کرده بودم رو فرستادم تا از بیمارستان مرخص بشم و بقیه ی نذر هام ادا کنم ..... بعد از ظهر هر کس ملاقات من اومد ملاقات ارمان هم رفت ..... بابا پیشنهاد داد که یه اتاق خصوصیه ی بزرگ بگیره که ارمان هم بیاد پیش من ..... با کلی خواهش و تمنا ی بابا از مدیر بخش بلاخره قبول کردن چون مشکل دو تامون یه چیزی بود .... قرار شد ارمان رو هر چی سریع تر به اتاق نزدیک من منتقل کنن .... شاید اینطوری بتونم ازش مراقبت کنم ...... امیدوارم بتونم با مراقبم جبران کاربزرگش رو انجام بدم ...... به خاطر دردی که تو دستم داشتم پرستار ها بهم یه مسکن خیلی قوی تزریق کردن ..... ان قدر قوی بود که همون لحظه خوابم برد ... با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود ......یه لحظه ترسیدم همه جا تاریک بود ... یه ذره که بیشتر گوش دادم صدای ناله ی مرد بود از جام بلند شدم چراغ رو روش کردم تازه چشمم به ارمان افتاد این رو کی اوردن که من نفهمیدم ...... صورتش از درد قرمز شده بود روی پیشونیش پر از عرق بود الهی بمیرم براش ..... نمیدونم باید خوش حال باشم یا ناراحت ..... اما هر چی که هست خدایا شکرت که دوباره ارمان رو برگردوندی .... - ارمان تو کی اومدی ؟ جوابم رو نداد دوباره شروع کرد به فریاد زدن .... - ارمان بابا یه ذره اروم تر اینجا بیمارستان ..... کجات درد میاد ؟ - کوری نمیبینی همه جام تو گچه ؟ عصبانیتش رو بر حسب این گذاشتم که درد داره و نمیتونه تحمل کنه .... من دستم شکسته دردش امونم رو بریده په برسه به ارمان که دو تا از دست هاشو و یه دونه از پاش تو گچ بود ...... - میخوای بگم مسکن بهت بزنن .... - شما که خواب بودید دو تا مسکن قوی بهم زدند ولی اثری نکرد .... با طعنه میگفت شما که یعنی تو راحت خوابیدی من بیدارم ..... یه ساعت گذشت ولی همچنان داشت ناله میکرد .... دلم براش می سوخت غرورش هم اجازه نمیداد که ازم کمک بخواد ....... دلم طاقت نیاورد از جام بلند شدم رفتم بالای سرش ........ بلیز از درد پر از عرق شده بود ........ - ارمان میخوای برات چیزی بیارم بخوری ...... سرش رو تکون داد که یعنی نه ...... - بگو من چی کار کنم ؟ با تاسف گفت : - اگه به حرفم گوش داده بودی الان هیچ کدوممون ان قدر درد نمیکشیدیم ساحل خانم ....... فقط به خاطر یه ارایش کردن !!!! جوابی نداشتم بهش بدم تو اوج درد هم میخواست من رو نصیحت بکنه ... دوباره دراز کشیدم درد دست خودم هم کم کم داشت شروع میشد به ساعت نگاه کردم یه ربع سه صبح بود ..... کم کم داشت خوابم میبرد که ارمان باز ناله کرد ....... روی تخت نشستم ..... از درد داشت به خودش میپیچید .... سرم رو انداختم پایین شاید دوست نداشته باشه که هی نگاهش کنم .... بعد از چند دقیقه اروم صدام کرد شاید فکر کرده بود خوابیدم .... سریع از جام بلند شدم .... سرمم گیر کرد به پتو صدای اخم بلند شد .... - مواظب باش ... اهمیتی ندادم سریع رفتم جلوش ایستادم ...... - بله کارم داشتی ؟ - بیا کمک کن میخوام برم دستشویی ؟ ناخودگاه گفتم : - من که نمیتونم با تو بیام تو دستشویی زشته ؟ خنده اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد ....... از حرفی که زدم خجالت کشیدم ... - مونگول من که نگفتم تو من رو ببری دستشویی بیا کمک کن زود باش .... خودم میرم ..... ارمانی که قبل از اون اتفاق حتی اجازه نمیداد نزدیکش بهشم الان ازم درخواست کمک میکرد .... اخه من رو با این هیکل گنده چه جوری بلند کنم ..... بهم تکیه داد اروم پاش رو گذاشت پایین ولی دردش گرفت یه داد وحشتاک زد مثل این گوریل ها ی تو جنگل ....... دوتا دست هاش گچ داشت نمیدونستم باید از کجای دستش بگیرکه دردش نگیره .... - ارمان من چی کار کنم الان گچ دستت رو گرفتم درد میاد اره ... سرش رو تکون داد که یعنی نه ولی میدونستم داره درد زیادی رو تحمل میکنه ..... با این هیکل گنده اش تکیه داد بهم الان دو تایی میافتیم زمین ..... پدرم درومد تا تا دم دستشویی ببرمش ..... اونم هم سختی میکشید ولی به روی مبارکش نمیاورد ....... دم دستشویی بهش گفتم : - تو چه جوری میخوای بری دستشویی میخوای برم عصا بیارم ؟ - لازم نکرده ... بی ادب ... هر چی بهش لطف میکردم بد تر میکرد ... یه صندلی دم تخت بود نشستم تا ارمان بیاد بیرون .... چند بار صدای اخش رو شنیدم ولی صحبتی نکردم شاید ناراحت بشه .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون صورتش شده بود رنگ گوجه فرنگی ... یه دفعه زدم زیر خنده ... عصبانی شد ...- چته ؟ به چی میخندی ؟ نیشم رو سریع بستم .... - هیچی به خدا همین طوری خنده ام گرفت .... - دیوانه هم که شدی ..... کاش یه اینه میدادم دستش تا خودش رو ببینه ......... بچم از درد صورتش این رنگی شده بود .... مثل این دختر ها که خجالت میکشند .... موهاش رو هوا پخش شده بود .... - کجا رو نگاه میکنی بیا میخوام برم روی تخت .. رفتم جلو دوباره بهم تکیه داد وزنش خیلی زیاد بود پدر کمرم دراومد حالا خوب مهره هام جا به جا بشه ..... دوباره اون پایی که تو گچ بود رو اروم گذاشتم روی تخت .... هی لب هاش گاز میگرفت .... خدا من رو نبخشه ببین چه بلایی سر این بد بخت اوردم بودم .... میخواستم یه ذره حالش عوض بشه .... - ارمان تو چند کیلویی ؟ - 100 کیلو چه طور مگه .... یا حسین اصلا فکر نمیکردم 100 کیلو باشه چون قدش خیلی بلند بود اصلا نشون نمیداد که 100 کیلویه .... خدا به داد اون دختری برسه که تو بخوای بغلش کنی ..!!!!!بیچاره له میشه .....؟؟ - میگم چرا کمرم درد گرفت .... سعی کن یه ذره رژیم بگیری پسرم .... خندیدم ولی اون جدی تر از قبل گفت : - الان وقت شوخیه ..... خنده ام رو خوردم نخیرا اقا انگار تصادف کرد بد تر از قبل بد اخلاق شد........... - اجازه میدی برم بخوابم ؟ - برو بخواب ولی قبلش اون کولر رو خاموش کن سردمه .... کنترلش رو برداشتم خاموشش کردم حالا دیگه سرما نخوره ..... چشم هام داشت گرم میشد یه ربع نبود که دوباره صدام کرد...... - ساحل .... روم رو برگردوندم به طرفش .... - بله ؟ - کی به تو گفت کولر رو خاموش کنی بلند شو روشنش کن گرممه........ ادم درد داشته باشه همش احساس گرما و کلافگی میکنه .. ای خدا اخه به کدوم سازش برقصم ..... کولر رو روش کردم گذاشتم سر کمش .... روم رو کردم به دیوار همین من خوابم میگیره هی صدای صدا میکنه من رو .... - ساحل بیداری ؟ ای خدا عجب گیری کرد ها اگه گذاشت من یه ذره بخوابم حالا که خیالم راحت شده میخوام بخوابم اون نمیذاره ..... - بله ؟ - من گرسنه امه میری یه چیزی بیاری بخورم ؟ - الان اخه چه بیارم بذار صبح بشه صبحونه بخوری .... یه اهی کشید ... - کاش بهوش نمیومدم .... نگاه کن ترو خدا برای یه شام میگه کاش بهوش نمیومدم ..... از جام بلند شدم میدونستم خودش رو داره لوس میکنه .... - واقعا گرسنه هستی ؟ سرش رو مثل بچه ها تکون داد .... اخه من 4 صبح چی برای تو پیدا کنم ..... مامان یخچال پر از کمپوت کرده بود .... یه دونه اش رو باز کردم ریختم تو کاسه یه قاشق هم گذاشتم توش ... - بیا این کمپوت رو بخور ..... لب هاش رو پیچوند .... - من گفتم غذا میخوام نه کمپوت .... اعصابم خورده شده بود ولی سعی کردم خونسرد باشم .... - اخه ارمان جان من الان غذا از کجا بیارم .... - نمیدونم من گرسنه امه .... یه کاری بکن .... حالا اگه من گرسنه ام میشد اون عمرا این موقعه ی شب کاری میکرد .... رفتم ایستگاه پرستاری ازشون خواستم یه ذره بهم سوپ بدن ..... چون ارمان هیچ نخورده بود سریع قبول کردن که سوپ رو بدن .... سوپ رو اوردم یه قاشق هم برداشتم .... گذاشمتم پیشش .... - بیا اینم غذا حالا اجازه میدی من برم کپه ی مرگم رو بذارم .... - نخیر من که نمیتونم بخورم باید بذاری دهنم ..... چشم هام اندازه ی گردو شد این ارمان بود که میگفت باید بذاری دهنم...... نه به چند دقیقه پیش که همش داد و بیداد میکرد نه به الان که میگه سوپ بذار دهنم .... - تو که خودم رفتی دستشویی پس حتما خودم هم میتونی غذا بخوری ... عق زد .... - اه حالم رو بهم زدی گفتم بذار دهنم گرسنه امه ... در حد تیم ملی خوابم میومد ... - ارمان خوابم میاد خودت بخور دیگه ..... روش کرد به طرف دیوار .... - اصلا نخواستم نمیخورم ...... ای بابا حالا چه زود هم قهر میکنه .... شده دانیال ..... - خیله خوب بیا بذار دهنت ..... یه ذره رفت اونطرف تر تا بتونم روی تخت بشیم .... قاشق رو پر کردم از سوپ گذاشتم دهنش ..... نه انگار واقعا گرسنه اشه .... سوپ رو تا ته خورد ..... - اب میخوام .... یه لیوان یه بار مصرف برداشتم اب خنک ریختم براش ..... سرش رو بلند کرد لیوان رو بردم سمت دهنش اب رو هم تا اخر خورد .. کاسه ی سوپ رو گذاشتم روی زمین یه دفعه نیفته بشکنه امانته .... - ساحل من هنوز سیر نشدم بازم گرسنه امه .. ای خدا عجب بدبختی گیر کردم ها .... حالا این هیچ وقت ان قدر چیزی نمیخوره ها .... تروخدا من من رو هم بخور .... - یعنی چی این همه سوپ خوردی سیر نشدی ؟ - نه نشدم ..... اون کمپوت چی بود ؟ بیار بخورم ..... - یه وقت ضعف نکنی ها اقا ارمان .... کمپوت رو گذاشتم دهنش .... موقعه ای که میخواستم دهنش بذارم سعی میکردم مستقیم بهش نگاه نکنم ..... چون نگاهم همه ی چی رو لو میداد ..... ولی اون مستقیم بهم نگاه میکرد مخصوصا زمانی که میخواستم قاشق رو دهنش بذارم .... تموم که شد یه نفس راحت کشیدم اخیش ببینم باز این اقا خرسه چیزی میخواد .......... پام نرسیده به تخت دوباره صدام کرد ..... دلم میخواست سرم رو بکبونم به دیوار ..... با حرص گفتم : - بله ؟ بله ؟ بله ؟ برگشتم ریز ریز داشت میخندید این چش شده بود نکنه زبونم لال چیزی به سرش خورده ..... - میخوام برم دستشویی بیا جلو کمک کن .... - اه به خاطر اینکه ان قدر میخوری دیگه ارمان من خوابم میاد به جون خودم ..... - من میخوام برم دستشویی خوب چی کار کنم ؟ - ارمان به جون مامانم اگه دیگه بعد از دستشویی نذاری بخوابم خود کشی میکنم .... سرش رو انداخت پایین میفهمیدم داره میخنده اما دلیلش رو نمیدونستم کمکش کردم بره دستشویی .... بازم بازو های سنگینش افتاد روی کمرم ...... سه ثانیه نشد اومد بیرون یه خنده ی شیطونی کرد .... - تموم شد ببین چه پسر خوبی بودم زود اومدم.... برگشت روی تختش ...... تختش با تخت من فاصله ی نزدیکی داشت دوباره صدام کرد .... این دفعه دیگه با صدای بلندی گفتم : - اه لال بشی میذارم کپه ی مرگ رو بذارم .... خندید .... - میخواستم بگم شب بخیر .... - شب بخیر که چه عرض کنم صبح بخیر .... از دست کار های تو دیوانه نشم خوبه ..... خوبه منم مثل تو مریضم .... اگه مریض نبودم چه قدر از من کار میکشیدی ......صبح با صدای پچ پچ این پرستار ها از خواب بیدار شدم .... زیر چشمی ارون نگاه کردم ارمان خواب بود پس اون ها داشتند چی کار میکردن .... صدای یکی از پرستار ها رو شنیدم که میگفت : - مریم نگاه کن چه قدر این خوشگله با این که همه ی صورتش زخمیه ولی لامصب چه قدر خوشگله ....... عجب پرو هایی بودن بالای سرش ایستادن دارن چرت و پرت میگن .... یه تکون خوردم که پرستار ها متوجه بشن من بیدارم ... یکیشون تا دید من دارم تکون میخورم به اون یکی اشاره کرد که بریم بیرون ....... خدا کنه دکتره بیاد امروز مرخصمون بکنه من که دیگه طاقت ندارم اینجا بمونم ...... به ارمان نگاه کردم چه قدر قشنگ خوابیده بود ... پرستار ها حق داشتند با اینکه صورتش زخمی شده بود ولی همون جذابیت قبلی رو داشت ... یه ذره از ریش ها در اومده بود ..... فکر کنم با این دست های شکسته تا اصلاع ثانوی نتونه هیچ کاری رو انجام بده .... خدا بگم این پرستار ها رو چی کار کنه که نذاشت بخوابم .... با سختی از جام بلند شدم چه قدر این گچ لعنتی سنگین بود .... رفتم دستشویی به صورتم نگاه کردم چه قدر قیافه ام عوض شده بود ... فقط دلم میخواست یه حموم دبش برم تا همه ی این خستگی هام از بین بره .... تو دستشویی بودم که صدای دکتر اومد سریع از دستشویی اومدم بیرون خوب حالا شال سرم بود مگر نه ابروم میرفت .... یه سلام بلندی گفتم رفتم دراز کشیدم روی تخت تا بیاد معاینه ام کنه .... - خوب دیگه دخترم فکر نمیکنم دیگه تو مشکلی داشته باشی من این چند روز بیشتر به خاطر مشکل روحیت نگهت داشت ولی الان حس میکنم دیگه مشکلی نداره میتونی امروز مرخص بشی ...... - ممنون اقای دکتر ببخشید اگه توی این چند روز اذیتتون کردم .... ببخشید پسر عموم چی اون باید بمونه ؟ برگشت یه نگاهی به ارمان کرد ..... - حالا که فعلا خوابه ولی فکر کنم اون باید بمونه چون ضربه هایی که بهش خورده خیلی بیشتر از شماست .... ازش تشکر کردم خدا عمرش بده چه دکتر خوب و خوش اخلاقی بود ... یه اسمس دادم به بابام که دکتر من رو مرخص کرده .... بهشون گفته بودم که هر وقت اتفاقی افتاد خودم بهشون میگم .... به صبحونه ی روی میز چیده شده بود نگاه کردم بدجوری چشمک میزد .... از جام بلند شدم نشستم روی مبلی که تو اتاق بود سینی رو هم گرفتم تو بغلم .... شروع کردم به خوردن ..... - اخیش چه قدر گرسنه ام بود خودم خبر نداشتم .... بعد از این که خوردم سرم رو بلند کردم دیدم ارمان چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .... بسم الله اقای شکمو بیدار شد .... - سلام خوبی ؟ بهتر شدی ؟ - سلام پس صبحونه ی من کو ؟ - الان میگم برات بیارن ...... - میشه قبلش کمکم کنی برم دستشویی ...... رفتم جلو حتما باید براش یه عصا بگیرم اینطوری نمیشه ...... بعد از این که رفت دستشویی رفتم به یگی از پرستار ها گفتم که براش صبحونه بیاره ..... برگشتم تو اتاق منتظرم ایستاده بود که دوباره ببرمش پیش تختش ... اروم روی تخت دراز کشید بازم مثل دیشب لبش رو هی گاز میگرفت ... خوب پسر خوب به جای گاز گرفتن خودت بگو اخ ... اوخ ... اینطوری اون لب های بیچاره هم کبود نمیشه .... صبحونه رو که براش اوردن ..... چند تا لقمه ی کوچک درست کردم گذاشتم دهنش .... اشاره کرد چای هم میخوام .... چای رو فوت کردم تا سرد بشه بردم نزدیک دهنش تا بخوره ..... صبحونه اش رو کامل خورد ..... چشم هاش از بی خوابی پف کرده بود ..... - دستت درد نکنه ساحل .... - خواهش میکنم .... وسایل هایی رو که مامان این چند روز برام اورده بود رو جمع کردم گذاشتم تو کولیم .... ارمان با تعجب نگاهم کرد .... - جایی میخوای بری ؟ - اره دکتر تو خواب بودی اومد من رو مرخص کرد ..... مثل بچه ها یه دفعه گفت : - پس من چی ؟ سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم .... - فکر نمیکنم تو مرخص بشی تو حالا حالا ها باید بمونی ...... عصبی گفت : - نخیر من اینجا نمیمونم برو به دکتره بگو من حالم خوب اجازه بده من مرخص بشم ..... حالا باز لجبازیش شروع شد .... - ارمان؛ جون مادرت اذیت نکن مشکلت اینه که تنهایی کسی باید پیشت بمونه اره ؟ سرش رو تکون داد ... - خیله خوب تموم شد دیگه به فرزاد میگم بیاد پیشت بمونه ..... - نمیخوام من با اون راحت نمیشم .... من که چیزیم نیست بگو بیا من رو مرخصی کنن .... - ببخشید دیشب رو یاد رفته از درد داشتی داد و بیدا میکردی .... اگه بیای خونه بد تری میشی حدا اقل اینجا میتونند سریع بهت مسکن بزنند - نمیخوام همون که گفتم ...... حرصش از این درومده که من میخوام برم خونه ولی اون باید تو بیمارستان بمونه ......... تو همه چی مغروره اقا ............ خدایا این پسر ها به غیر از مغرو بودن کار دیگه هم بلندن .... منتظر بابا شدم تا بیاد کار های ترخیص رو انجام بده .... ارمان پشتش رو کرده بود به من ... الهی بمیرم مثلا قهر کرده ..... اخلاقش از دیروز به کلی عوض شده بود نکنه چیزی خورده به مغزش دکتر ها نفهمیدن .....همین طوری نشسته بودم روی صندلی تا مامان و بابا بیان ... اخه چی کار کنم من ..... دکتره اون رو مرخصی نکرده اقا با من قهر کرده..... حوصله ام سر رفته بود رفتم نزدیک تر بهش گفتم: - ارمان با من قهری ؟ هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد نه خیرا انگار جدی جدی از دستم ناراحته .... چه مثل دختر ها هم قهر میکنه .... - ارمان خوب تو بگو من چی کار کنم ؟ دکترت مرخصت نکرده من چی کار کنم .... برگشت چشم هاش یه غم خاصی داشت ... حتما برای نامزد جونش دلش تنگ شده ... - تو ب جای فرزاد بیا ... من که نمیتونم همش هی به فرزاد دستور بدم..... خندیدم شاید روحیش یه ذره بهتر بشه ... - بله دیشب دیدم من رو با کلفت خونتون اشتباه گرفته بودی .... - ساحل مسخره بازی در نیار حوصله ندارم .... اخه من خودم مریض بدم چه جوری از ارمان نگهداری میکردم اصلا نمیذاشتن کسی بمونه .... - ارمان تو خودت میدونی که منم مثل تو مریضم حالا بر فرض اینکه من بمونم تو دیدی اجازه نمیدن همراه بمونه ؟ اون وقت من شب کجا بخوابم ..... یه چیزی زیر لب گفت نفهمیدم .... سرش رو اورد بالا بهم گفت : - تو بمون اونش با من .... من روم نمیشه هی به فرزاد دستور بدم .... - راستی میخوای بگم زن عمو یا عمو بیان ؟ روش رو برگردوند طرف دیوار ... - خوب نمیخوای بمونی بگو چرا هی میخوای بندازی گردن دیگران .... تو بگو که چرا ان قدر اخلاقت عوض شده انگار اون ارمان قبل نبود .. - باشه بابا من یه سر میرم خونه برای ساعت ملاقات میام دیگه میمونم .... برگشت طرفم چشم هاش یه جوری شده بود .... - میخوای بری خونه چی کار کنی ؟ ای بابا مگه تو فوضولی که میخوای بدونی من چی کار میکنم .... - میخوام برم خونه حموم حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره .... - باشه برو ولی زود بیای ها ... روی گچ دستت هم یه پلاستیک بنداز که اب نره توش بیچاره بشی ..... حالا من نمیدونم این چه علاقه ای به من پیدا کرده ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - باشه ؟ - زنگ بزنم تا موقعی که من بیام فرزاد بیاد پیشت .... - نه نمیخواد - اخه باید نهار بخوری که .... میتونی خودت بخوری ؟ با شیطونت نگاهم کرد عاشق این جور نگاهش بودم .... - میگم یکی از این پرستار ها که داشتند قربون صدقه ام میرفتن بیان بهم نهار بدن ..... حسودیم گل کرد ... یعنی تمام مدت بیدار بوده عجب ادمیه .... - تو همه رو بیدار بودی اره ؟؟ پس بگو شب هم یکی از اون ها بیاد پیشت بخوابه ..... خنده روی لب هاش ماسید ... - منظوری نداشتم ساحل به خدا ناراحت شدی ؟ سرم رو تکون دادم که یعنی نه .... همزمان مامان و بابا اومدن .... ارمان دیگه روش نشد جلوی اون ها حرف بزنه .... بابا اول رفت صورت ارمان رو بوسبد بعدشم اومد من رو بغل کرد ... - مرسی بابا ... ایی دستم .... مامان هم اومدجلو صورتم رو بوسید .... - دختر شیطون مامان خوبه ؟ الهی مادرت بمیره که تو اینجوری درد نکشی ..... - اه مامان این چه حرفیه میزنی اخه .... مامان رو کرد به ارمان و گفت : - پیر بشی پسر اگه الان ساحل رفته بود زیر اون ماشین ما بدبخت میشدیم ..... - زن عمو من به شما خیلی زحمت دادم این کوچک ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم ...... بابا رفت حسابداری تا کار های ترخیص رو انجام بده .... مامان هم وسیله ها رو جا به جا کرد تمام خوراکی ها رو هم گذاشت برای ارمان ... خبر نداشت خودم دوباره باید چند ساعت دیگه بیام .... وسیله هام رو جمع رو کرد گذاشت روی مبل .... - ساحل مادر من برم این وسیله ها رو بذارم تو ماشین دوباره برگردم - باشه مامان برو منم الان خودم میام ....... مامان از ارمان خداحافظی کرد رفت پایین بیچاره هر چی وسیله ی سنگین بود رو با خودش برد ..... - ارمان میگم مهمونیتون بهم خورد نه ؟ - عیبی نداره مامان بهم گفت بهتر که شدیم یه مهمونیه دیگه میگیره... - با من کاری نداری من برم ؟ - نه برو ولی زود بیای ها .... - باشه اگه کاری داشتی به همون پرستار های خوشگلت بگو بیان کار هات رو انجام بدن ...... - ساحل بابا شوخی کردم تو چرا جدی میگری ..... ازش خداحافظی کردم .... از پرستار هایی هم که بیرون بودم تشکر کردم هر چی باشه توی این چند روز برای من خیلی زخمت کشیده بودن ....... تو ماشین به مامان گفتم که ارمان ازم خواسته دوباره برگردم .... مامان قبول نمیکرد کلی براش خالی بستم که قبول کنه دوباره برگردم .... همین که رسیدیم خونه سریه لباس هام رو دراوردم شیرجه زدم تو حموم .... دریا چند تا پلاستیک رو برداشت بست به دور گچ تا اب نره توش...... خیلی سخته ادم بخواد با یه دست کار کنه ..... چون اروم اروم باید کار انجام میدادم خیلی طول کشید ..... ساعت ملاقات ساعت 2 بود به ارمان قول داده بودم که سریع میام نباید میزدم زیر قولم .... از حموم که اومدم بیرون دریا کمکم کرد که لباس هامو بپوشم به ساعت نگاه کردم نزدیک های ساعت 1 بود خوب خدا رو شکر یک ساعتی وقت داشتم ..... لباس هامو که پوشیدم صدای در اتاق اومد میدونستم کیه ؟ - بیا تو وروجک خاله ؟ همین طور که حدس میزدم دانیال بود ..... اومد جلو لپم رو بوس کرد .... - سلام مامان خوشگلم خوبی ؟ چه قدر خوشگل شدی از حموم اومدی دریا محکم زد تو سرش ... - خاک بر سر من ؛من مامان واقعیش هستم یه بار نیومده به من بگه تو چه قدر خوشگل شدی اون وقت راه میره تو خونه میگه خاله ساحل خوشگل ترین دختر تو دنیاست .... - ای ای حسودی نداشتیم دریا خانم ها چی کار پسر من داری .... با یه دستم سر دانیال رو گرفتم بیغلم واقعا مثل پسرم دوستش داشتم........ - الهی قربونت برم .... - خاله میخوای دوباره برگردی بیمارستان ؟ - اره عزیزم عمو ارمان تنهاست باید برم پیشش .... دریا یه گوشه ایستاده بود یه جوری نگاهم میکرد ..... - میخوای به بابا فرزاد بگم بره پیشش .... دریا اومد جلو تر - نه پسرم عمو ارمان فقط باید از دست خاله ساحلت چیزی بخوره .... چپ چپ به دریا نگاه کردم .... - خاله من میخوام بیام ملاقت عمو ارمان ازش تشکر کنم که من رو نجات داد ..... دوباره دریا گفت : - پسرم عمو ارمان به خاطر یه نفر دیگه اینطوری رفت زیر ماشین.... میخواستم یه فشی بهش بدم که گفتم جلوی دانیال زشته ...... زن عمو بهم زد یه نیم ساعتی باهام حرف زد ارمان بهش گفته بود که ازم خواسته دوباره برم پیشش .... زنگ زده بود تشکر کنه ..... - دانی خاله میری بیرون من لباس هامو عوض کنم میخوایم بریم بیمارستان .... - باشه خاله جون منم برم لباس بپوشم ..... یه مانتوی نباتی رنگ انتخاب کردم پوشیدم .... جای زخم صورتم رو با کرم پودر پوشوندم ..... یه ارایش طلایی رنگ هم کردم سعی کردم زیاد غلیظ نباشه که ارمان خوشش نمیاد ..... یه شال بیخودی هم با خودم بردم تا تو بیمارستان سر کنم ..... حیفه شال قهموه ایم چروک بشه ....
مامان هی صدام میکرد که زود تر برم پایین ....
تا خود بیمارستان دانیال من و مامان و بابا رو خندوند ..... نزدیک بیمارستان که رسیدیم مانتوم رو صاف کردم یه ذره از مو ها م رو هم گذاشتم تو ...... سوار اسانسور شدیم رفتیم به بخشی که ارمان بستری بود ... دریا و فرزاد یه جا کار داشتند به خاطر همین ما زود تر اومدیم ... پرستار ها تا نگاهشون به من افتاد تعجب کردند انگار باورشون نمیشد من همون دختر ظهریم ...... اخر سرم یکیشون پرسید ... - تو همون نیستی که ظهر مرخص شدی ؟ بهش لبخند زدم .... - چرا چه طور مگه ؟ - اخه قیافه ات عوض شد ماشالله چه قدر خوشگل شدی ؟ - ممنون لطف دارید ..... خواستیم بریم تو که دانیال جلومون رو گرفت .... - ببخشید خاله جون میشه من اول تنها برم تو با عمو ارمان کار دارم .... مامان یه نگاه قشنگی به تک نوه اش کرد .... - برو پسر گلم ...... دانیال رفت تو ما هم بیرون منتظر شدیم .... به دور ورم نگاه کردم چه قدر بیمارستان شلوغ شده بود ..... همه اومده بودند بیمار هاشون رو ببیند ..... دانیال بعد از ده دقیقه اومد بیرون با لب های خندون گفت : - بفرمایید منزل خودتونه ... اول مامان و بابا رفتند تو بعدش من .... تا چشمش به من افتاد یه اخم کوچلو کرد .... بهش سلام دادم ولی جواب سلامم رو نداد ..... چند دقیقه بعد زن عمو و دریا هم اومدند .... زن عمو برای ارمان کلی چیزی اورده بود ..... عمو اومد جلو کلی بابت ارمان ازم تشکر کرد .... چه بهتر از این که بخوای از عشقت نگهداری کنی ..... فقط عشق من مثل عشق های دیگه نیست زیادی بد اخلاقه ...... از خدا خواستم که هر چه زود تر نامزدش برگرده تا شاید این اقا ارمان بد اخلاق یه ذره بهتر بشه .... عمو رفت جلو به ارمان گفت : - ارمان سوگل بهت زنگ زد ...... سوگل ؟ سوگل دیگه کی بود .... گوشام رو دراز کردم ببینم چی میخواد جواب بده ...... - اره با هاش حرف زدم نگرانم بود ..... به کلی حالم عوض شد با اینکه فقط ارزو میکردم ارمان با اون دختر خوشبخت بشه ولی حالم بد شد ...... فقط ارمان بود که متوجه دگرگونیم شد ..... غرورم اجازه نمیداد حتی از مامان بپرسم سوگل کیه ..... ساحل خانم دیگه پرسیدن نداره که نامزدشه .... نامزد که چه عرض کنم حتما بعد از پنج سال زنشه ...... نکنه ارمان بچه هام داره ...... خدایا من رو ببخش که دارم به یه پسر زن دار فکر میکنم .... پرستار اومد همه رو از اتاق بیرون کرد چون ساعت ملاقات دیگه تموم شده بود ..... انگار قبل از اینکه ما بیاییم ارمان با پرستار بخش صبحت کرده بود .... چون بدون هیچ مشکلی اجازه دادن که من بمونم ..... یه ساعتی از رفتن مامان و بابا گذشت ولی من همچنان فکرم مشغول سوگل بود ..... روی صندلی کنار ارمان نشسته بودم چون درد داشت پرستار براش یه مسکن قوی زد .... تو فکر خیال بودم که پسر جوونی اومد داخل اتاق .... یه لحظه ترسیدم از روی صندلی بلند شدم .... همین طوری به من زل زده بود .... - بفرمایید اقا کاری دارید ؟ یه لبخندی ملیحی زد ...... - من راننده ی همون ماشینی هستم که به شما خورد یا شایدبهتره بگم به این اقا ...... به ارمان اشاره کرد ..... چون شب بود من ماشین و راننده رو ندیدم ...... - خوب حالا امرتون چیه ؟ اومدید رضایت بگیرید ؟ دوباره زل زد بهم ... - نه نه همون شب یه اقایی رضایت داد نمیدونم کی بود فکر کنم عموتون بود ..... از نگاه کردنش یه جوری شدم بدجوری ادم رو نگاه میکرد به تیپ و قیافه اش میخورد که از پولدار هاست ..... - پس برای چی اومدی ؟ - اومدم ببینم چیزی لازم ندارید من بابت اون اتفاق واقعا شرمنده ام هستم ...... - نه اقا چیزی لازم نداریم بفرماید.... چند قدم اومد جلو حسم کردن از بابت خوابیدن ارمان خیالش راحته که ان قدر پرو تشریف داره .... - این شماره ی شخصیه ی من اگه کاری بود که از دست من برمیومد حتما بهم بگید ...... ارمان یه تکونی خورد لای چشم هاش باز همین که دید یه نفر تو اتاق سریع با اخم گفت : - خانم این اقا این جا چی میخواد ؟؟؟؟؟؟ مخصوصا میگفت خانم که پسره اسمم رو یاد نگیره ......
ناخوداگاه از اخمش ترسیدم یه ذره شالم رو کشیدم جلو .....
پسره هم از اخم ارمان ترسیده بود با لکنت زبون گفت : - ببخشید جناب من اون شب به شما زدم ...... اخم ارمان بیشتر شد .... - بله قیافه اتون یادم هست حالا اومدی چی کار داری ؟ - هیچی اومدم ازتون عذر خواهی بکنم بابت تصادف .... - خیله خوب عذر خواهی کرد میتونی بری ... پسره بیچاره هنگ کرده بود اصلا فکرش رو هم نمیکرد که ارمان اینطوری با هاش حرف بزنه ..... سریع از من خداحافظی کرد رفت بیرون .... - ارمانتو چته این چه طرز حرف زدن با مردم بیچاره ترسید ..... - بذار بترسه جوجه فسقله اومد به جای تشکر کردن چشم های تو رو دراورد ....... پس بگو اقا برای چی ناراحته .... - نه خیر کی گفته من رو نگاه میکرد بیچاره ...... دیگه با هاش حرف نزدم چون بحث کردن با هاش بی فایده بود .... چون بیمارستان بود خیلی زود شام رو اوردن .... شامش مثل هر شب سوپ بود .... - اه چرا هر شب سوپ میارن ؟ - ببخشید همچین میگه انگار اینجا رستورانه .... اول سوپ ارمان رو گذاشتم دهنش ..... بعد از اون هم سوپ خودم رو خوردم ...... ارمان مثل دیشب سیر نشد مجبور شدم یکی از ساندویج هایی که مامان برام گذاشته بود رو در بیارم بدم بهش ...... بعد از اینکه شامش تموم شد نشستم روی صندلی .... بفرما هنوز یه ساعت از اومدنم نگذشته حوصله ام سر رفت .... تا فردا صبح من چه غلطی بکنم اخه ....... از تو کیفک لب تابم رو دراوردم خیلی سنگین بود مخصوصا که باید با دست بلندش میکردم ..... یه جا برای خودم روی میز پیدا کردم لب تاب رو گذاشتم روش یه اهنگ غمگینی که تازه دانلود کرده بودم رو گذاشتم صداش رو نه زیاد کردم و نه خیلی کم ... جوری بود که ارمان هم بتونه صداش رو بشنوه ..... اهنگش خیلی غمگین چند قطره از چشم هام اشک اومد ارمان زیر چشمی داشت نگاهم میکرد ولی میخواست که من نفهمم داره نگاهم میکنه .... اخر سرم طاقت نیاورد ....... - چته چرا گریه میکنی ؟ کم کن اون بی صاحب رو مثلا اینجا بیمارستان خونه ی خاله که نیومدی ان قدر این اهنگ رو زیاد کردی .... حوصله ی جواب دادن بهش رو نداشتم ..... موبایلش زنگ خورد .... یه زنگ غمگینی هم گذاشته روی موبایلش ... خوبه به من میگه اهنگ غمیگین نذار اون وقت خودش چه اهنگی گذاشته روی موبایلش ... - بلند شو ببین کیه ؟ - مگه من کلفتتم اینجوری دستور میدی ؟ - ببخشید میشه ببینی کیه ؟ اهان اینه باید ترو رو ادب کنی بچه پرو ..... روی موبایل نوشته بود هانی .... نزدیک بود اشکم در بیاد حتما خود دختره است .... - کیه ؟ - نوشته روش هانی .... - سوگله ... جواب بده میخواد با تو حرف بزنه .... چشم هام شد اندازه ی گردو .....
زن ارمان با من چی کار داشت ؟؟؟؟؟
....................................................................................
اینم قسمت 7...
رفتم نزدیک تر من با اون حرفی نداشتم که بزنم .....
ارمان یه ذره به خودش تکوتی داد ..
- چرا مثل منگولا من رو نگاه میکنی جواب بده دیگه ....
تازه به خودم اومدم نه برای چی باید با رقیب عشقیم صبحت بکنم ....
- من با اون کاری ندارم اقا ارمان خودت جواب بده .....
- چی داری میگی ساحل ؟ میگم جواب بده .......
موبایل رو پرت کردم طرفش فقط شانس اوردم افتاد روی تخت مگر نه بیچاره میشدم .....
گوشی رو جواب داد ....
- سلام سوگل خانم خوبی ؟
- ...............
- مرسی فدات بشم تو خوبی ؟ اره ساحلم اینجاست ولی نمیدونم چرا از تو خوشش نمیاد .......
چپ چپ نگاهش کردم بچه پرو میخواد من رو جلوی اون ضایع کنه ....
- ...............................
- نه بابا هنوز هم درد دارم ..... سامیار خوبه ؟ سارا چی ؟ بقیه ی بچه ها خوبن ؟
- ......................................
چی داشتند میگفتن نکنه دارن رمزی حرف میزنن که من متوجه نشدم بهتر دونستم برم از اتاق بیرون ... تحمل این رو نداشتم که ارما بخواد برای یه دختر دیگه عشو های خرکی بیاد .......
بیرون اتاق ایستادم تا ارمان حرف هاش تموم بشه ....
دوباره اشک هام همین طور اومد ..... سعی کردم جلوی اشک هام رو بگیرم تا برای بقیه جلب توجه نشه ...
من این همه سختی میکشم .... ان قدر بهش محبت میکنم .... اون وقت اون جلوی من با اون نفهم اینطوری حرف میزنه ....
اصلا به جهنم الان میرم خونه اونم هم از درد بمیره این همه دوست های مختلف داره از اون ها بخواد بیان پیششون .......
با حرص در رو باز کردم ارمان داشت میخندید ....
عصبانیتم ده برابر شد .... لب تابم رو پرت کردم تو کولیم .....
وسایل هایی رو هم که اورده بودجمع کردم ....
- سوگل جان من دیگه باید قطع کنم ساحل دیوانه شده معلوم نیست میخواد چی کار کنه سلام برسون خداحافظ .......
گوشی رو قطع کرد .....
اروم روی تخت نشست دیگه دلم برات نمیسوزه هر چه قدر که میخوای درد بکش اون قدر که بمیری از دستت راحت بشم .... مگه پسر هم ان قدر دل سنگ میشه .....
- ساحل کجا داری میری ؟
- جهنم میای بیا بریم ؟
دیگه واقعا از دستش خسته شده بودم ..... عشق اون همش تو دل و جونم میتپید اون وقت اقا خیلی راحت از عشقش حرف میزد .....
سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره ....
- اره میام میشه من رو هم با خودت ببری ؟
- نه بگو سوگول جونت بیاد ببرتت ...
- ساحل تو چت شد اخه دیوانه شدی ؟
میخواستم بگم اره از دست عشق تو به جونون رسیدم ....
- اره روانی شدم سعی کن نزدیک من نشی ..... من دارم میرم خونه تو ه به یکی زنگ بزن بیاد پیشت .......
سعی کرد از جاش بلند بشه ولی نتونست .....
- بله چی شنیدم این موقعه ی شب تنها پاشی بری خونه ؟ نخیر مگر نه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی .....
- برو بابا تو که فعلا مثل جنازه افتادی اگه راست میگی بلند شو بیا من رو بگیر ........
از حرفم ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد .....
- ساحل جان الان که نمیتونی بری صبر کن فردا به بابا میگم بیاد دنبالت
وای مردم مثلا مهربون حرف میزد که خرم کنه ....
بازم دلم داشت گول میخورد ما دختر ها چه قدر بدبختیم این قدر به پای این پسر ها می مونیم اون وقت اون ها یه نیم نگاهی هم به ما نمیکنند
- میخوام برم دیگه نمیخوام هیچی بشنوم .....
-اخه تو بگو من چه کار خلافی کردم تا خودم بدونم یه دفعه اتیش گرفتی انگار ......
اره از دست تو واون زن خل و چلت اتیش گرفتم ....
- میخوام برم ....
سعی میکردم گریه نکنم نمیخواستم غرورم جلوش خورد بشه ....
مگه منه لعنتی از اون دختر چی کم داشتم ...
خوشگل ...... خوش اندام .... پولدار .......
دیگه چی میخواست اخه ........
- ساحل ترو جون هر کس که دوست داری گریه نکن میدونم خسته شدی اصلا نباید میگفتم بیای اثر این قرص های لعنتیه .... قول میدم هیچ کاری بهت نگم فقط ترو خدا فردا برو خونه الان ساعت مناسبی نیست که یه دختر تنها بره خونه .......
من میگم اخلاق ارمان عوض شده شما میگید نه ....
همه ی حرف های چند دقیقه پیشش یادم رفت با این لحن مهربونش ....
خدایا یا من رو خلاص کن یا اون رو عاشق کن .......
فردای اون روز قبل از اینکه ارمان از خواب بیدار بشه از بیمارستان زدم بیرون رفتم خونه .....
اینطوری خیالم راحت تر بود .......
دو یا سه روزی کشید که ارمان از بیمارستان مرخص بشه همه برای ملاقاتش رفتند خونه اشون ولی باز من نرفتم ....
از فکر اینکه برم دم خونشون و یاد اون تصادف لعنتی بیفتم حالم بد میشد .....
سعی میکردم کمتر ببینمش یا اگر هم می دیدمش خیلی سرد باهاش برخورد میکرد م....
توی اون دو ماهی که دستم تو گچ بود همش تو خونه بودم خیلی بهم بد گذشت ولی خوب همش برام شد خاطره چون هر روز دانیال نقاشی های مختلفی روی گچ دستم میکشید ....
اگه توی این دو ماه دانیال هر روز پیشم نبود واقعا دیوانه میشدم ....
میخواستم ارمان رو فراموش کنم دوست نداشتم به مردی فکر کنم که زن داره ......
روزی که قرار بود برم گچ دستم رو باز کنم خیلی استرس داشتم میترسیدم دستم خوب نشده باشه ....
دانیال با من اومده بود که مثلا بهم دلداری بده ولی فقط دکتر رو دید ترسید فرار کرد ......
گچ رو که باز کرد دستم هم باد کرده بود هم خیلی وحشناک کبود شده بود ......
دکتر بهم گفت که چیز خاصی نیست و نترسم یه چیز طبیعه ....
بلاخره اون دست بعد از دو ماه از گچ در اومده دیگه .....
اومدم خونه لباس هامو عوض کردم که برم تو حموم دانیال اومد تو اتاق ...
مریم همش میگه چرا این دانیال بیست و چهار ساعت خونه ی شماست مگه مادر و پدر نداره ؟
نمیدونم چرا همه به دانیال حسودی میکنند .......
یاد حرف مریم افتادم خنده ام گرفت
- خاله به چی میخندی ؟ نکنه دیوانه شدی ؟
-بچه درست حرف بزن ادم به خالش میگه دیوانه ؟
- نه بابا شوخی کردم خاله ی خوشگلم میخوای بری حموم ؟
حوله ام رو از تو کشویی دراوردم ...
- اره میخوام برم یه ذره دستم رو ماساژ بدم شاید یه ذره کبودیش بره
- من بیام ...
چشم هام از تعجب گرد شد .... دانیال با من بیاد حموم .... همینم والا دیگه کم مونده ...
- تو چی گفتی ؟ برای چی با من بیای حموم .....
لب هاش رو پیچوند ...... به قول خودمون غنچه کرد ....
- خاله چرا همه با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم ...
- عزیزم کی دیدم همه با هم برن حموم ....
- چرا خودم دیدم مامان بابام با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم .....
ای خدا لعنت نکنه این دریا و فرزاد رو ببین چه کار هایی میکنند اخه ....
ذهن بچه رو از همین سن و سال درگیر میکنند ...
- نه عزیزم کی گفته با هم میرن ؟ حتما مامانت رفته به بابات لباس بده
- نخیرم حالا میذاری من بیام باهات حموم اب بازی کنیم ...
خدا چی کار کنم اگه بهش بگم نه که همیشه ذهنش میره به جاهای دیگه که چرا خاله نداشت من باهاش برم ....
- باشه قبول پس برو بیرون من لباس هامو عوض کنم .....
ان قدر خوش حال شد که چند تا از این حرکت های وحشناک روی زمین انجام داد .....
با خودم گفتم الان استخوان های دست و پاش از جا دراودمد .....
یه بلیز استین کوتاه پوشیدم با یه شلوارک زیر زانو ....
رفتم بیرون تو حموم
شیر اب رو باز کردم که وان پر اب بشه
دوباره برگشتم تو اتاقم .... داشتم گیره ی موهام رو باز میکردم که
در اتاق زده شد
- دانیال مگه به تو نگفتم صبر کن ....
صدایی نشنیدم رفتم جلو در رو باز کردم ....
- ببخشید ساحل جان مزاحمت شدم ...
- این حرف ها چیه صبری خانم جانم کاری داشتید ؟
- اره مادر میخواستم شام بذارم مامانت گفت که بیام از تو بپرسم چی میخوری که یه ذره تقویت بشی ......
اومدم جواب بدم که دانیال لخت از زیر دامن صبری خانم اومد بیرون ....
صبری خانم جلوی چشم هاشو گرفت .....
- استغفر الله ......
در حال ترکیدن بودم ولی جلوی خنده ام رو گرفتم دانیال همه ی لباس هاشو دراورده بود بیرون این بچه یه ذره حیا نداشت .......
خدا بگم فرزاد چی کارت کنه که داره همه ی کار های خودت رو انجام میده .....
صبری خانم لای چشم هاشو باز کرد به دانیال گفت :
- بچه بیا برو یه لباسی بپوش اخه برای چی لخت شدی ؟
دانیال زبونش رو اورد بیرون .......
- بچه خودتی سبزی خانم میخوام با خاله جون برم حموم .......
حالا لخت بودنش رو میخواد بندازه گردن منه بد بخت ......
صبری خانم لپش رو چنگ زد ....
- اوا خاک بر سرم ساحل خانم , دانیال راست میگه میخوای بری با هاش حموم ......
قبل از این که جواب بدم دانیال رو هل دادم تو اتاقم ....
- بیا برو تو اتاق من تا برم برات شورت بیارم دفعه ی اخرت باشه اینطوری میای بیرون ها ......
سعی میکردم نخندم ولی وقتی قیافه ی صبری خانم رو میدیدم نا خود اگاه خنده ام میگرفت .......
- صبری خانم من بهش گفتم بریم تو حموم اب بازی کنیم نمیدونستم اینطوری میخواد لباس هاشو در بیاره .... بعدشم هنوز عقلش نمیرسه شما ببخشید .....
- مادر یه وقت تنها نری تو حموم ها پسر بچه هم خطر ناکه ......
تو هم که ماشالله خوشگلی .....
با خنده گفتم :
- نه بابا صبری خانم چه خطری داره دیدید که دعواش کردم الان هم میرم براش لباس میارم بچه است عقلش هنوز نمیرسه ....
- باشه دخترم ولی بهش رو نده پرو میشه .... فسقله به من زبون درازی میکنه ....
- شما بزرگ ترید ببخشید راستی برای شام هر چی دوست دارید درست کنید من میخورم .....
- باشه عزیزم ولی مواظب باشی ها ....
دست هامو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای خنده ام رو نشنوه بیچاره خیلی ترسیده بود ..............
خوبه به جای خودم صبری خانم رو بفرستم تو حموم بیچاره نرسیده از ترس سکته میکنه ......چون از بچگی دانیال رو بزرگ کرده بودم این کار هاش برام عادی بود........
رفتم از و اتاقش لباس هاشو اوردم .....
در زدم رفتم بیرون شال من رو پیچده بود به خودش .....
ساحل نخندی ها اخر سرم نتونستم خودم رو کنتر ل کنم بلند زدم زیر خنده ....
- بچه مگه من به تو گفتی بری لباس هاتو در بیاری ؟
- نه خاله ولی همه میخوان برن حموم لباس هاشو در میارن دیگه
- نه خیر کی گفته..... بیا جلو لباس هاتو بپوش .... با لباس میریم تو حموم باشه .....
خیلی سریع اومد جلو لباس ها رو تنش کردم .....
یه تیشرت خیلی نازک با یه شلوارک تنش کردم رفتیم تو حموم ....
ان قدر ذوق زده شده بود که چند بار نزدیک بود سر بخوره ....
تا ساعت هشت شب تو حموم اب بازی کردیم .......
- دانیال من روم رو به طرف دیوار میکنم لباس هاتو در بیار خودتو یه بار دیگه بشو برو بیرون .....
یه چشم بلندی گفت ....
خودش رو که شست مامان رو صدا کردم تا بیاد لباس هاشو بپوشه ....
- مامان حوله ی دانیال رو میاری ؟
مامان سریع حوله اش رو اورد پیچید دورش که یه وقت سرما نخوره
- ساحل جان زود باش میز شام اماده است ها ......
دانیال که رفت بیرون لباس هام دراوردم دوباره رفتم زیر دوش اب ...
یه ذره دستم رو ماساژ دادم تا از کبودی هاش کم بشه ......
اودم بیرون یه لباس خنک پوشیدم چون واقعا هوا تو تابستون خیلی قابل تحمل میشه ....
حوله ام رو پیچیدم دور موهام که لباسم خیس نشه .....
رفتم پایین ....
مامان و بابا و دانیال دور میز شام نشسته بودن منتظرمن بودن ....
نشستم روی صندلی کنار بابا .....
- دستت بهتره دخترم ؟
- اره بابا فقط نمیدونم چرا کبودی هاش نمیره ....
- اشکال نداره عزیزم دست های ارمانم کبود شده .....
پس اون هم گچ دستش رو باز کرد ه ......
خیلی وقت بود که ازش خبر نداشتم مامان و بابا میرفتن خونه اشون ولی من زیاد دوست نداشتم برم .....
شاید اینطوری برای خودم هم بهتر بود ....
مامان وسط شام گفت :
- راستی ساحل فردا عروسی دعوت شدیم ها ....
یه ذره نوشابه خوردم تا غذام زود تر بره پایین جواب مامان رو بدم ....
- عروسیه کی ؟
- عروسیه پسر عموی بابات یادت نیست همون که پسره دکتره ؟
یه ذره فکر کردم همون که فقط بلد بود من و دریا رو هی اذیت بکنه
- چرا یادم اومد حالا چرا یه دفعه خبر دادن .....
- یه دفعه خبر ندادن من تازه یادم افتاد ..... امروز زن عموت یاد انداخت مگر نه یادم میرفت ک....
وسایل های شام رو جمع کردم .... دانیال خوابش گرفته بود .....
بردمش تو اتاقش ....
- شب بخیر مامان خوشگلم ؟
لپش رو بوس کردم ....
- شب بخیر عزیزم خواب های خوب خوب ببینی ......
رفتم تو اتاقم درد دستم اذیتم میکرد دراز کشیدم روی تخت .....
با فکر اینکه فردا چه لباسی بپوشم زود خوابم برد .......
صبح با صدای دریا از خواب پریدم .....
- دریا مگه تو مرض داری بذار بخوابم بابا ؟
- شنیدم دیشب با پسر من رفتی حموم خجالت نمیکشی تو ....
- گمشو بابا بذار بخوابم .....
- پاشو لنگ ظهره خیر سرمون شب باید بریم عروسی ها ......
اسم عروسی اومد چشم هامو باز کردم نکنه جدی جدی ظهره ....
- ساعت چنده ؟
- ساعت 2 بعد ظهر خانم ......
بلند شدم نشستم روی تخت با چشم های بسته گفتم :
- برو پایین من الان میام ؟
- بابا وای چه قدر میخوابی دیشب هم که زود خوابیدی پاشو باید بریم ارایشگاه .....
- برو بابا ارایشگاه کیلو چنده ؟ من که نمیام تو خودت برو ......
- از ما گفتن بود بیا ارایشگاه شاید یه بدبختی حاضر بشه تو رو بگیره ....
متکا رو برداشتم پرت کردم طرفش ...
- گمشو .....
بلند شدم صورتم رو شستم ..... بعد از نهار دریا موهام رو فر کرد خودش رفت ارایشگاه .....
ساعت 5/5 بود به مریم زنگ زدم یه ذره باهاش حرف زدم .....
ماجرای دیشب حموم دانیال رو براش تعریف کردم از خنده مرد ...
- خوب مریم دیگه کاری نداری من باید برم حاضر بشم ؟
- نه برو عزیزم این دفعه خواستی بری حموم ما رو هم با خودت ببر قول میدم بچه ی خوبی باشم ......
- بی ادب .... کاری نداری ؟
- نه فدات بشم خداحافظ .....
در کمد رو باز کردم حالا الان چی بپوشم .... کاش صبح یه ذره زود تر بیدار میشدم میرفتم لباس میخریدم .....
در کمد رو باز کردم چشمم خورد به یه پیرهنی که دریا برام خریده بود ولی چون خیلی کوتاه بود تا حالا نپوشیده بودمش .....
کوتاه بودن بهانه بود چون از اون پیرهن کوتاه تر هم پوشیده بودم زیاد از مدلش خوشم نمی یومد ....
ولی مامان میگفت خیلی بهم میاد .....
یه پیرهن مشکی بلند که تا روی سینه لختی بود از اون ور هم پایینش یه چاک خیلی بلند داشت که تا بالای زانو معلوم بود .......
یه نگاهی به خودم انداختم نه زیاد بد نبود انگار حالا یه ذره لاغر تر شده بودم بهم بیشتر می یومد ......
چند تا گیره ی کوچلو زدم به موهام چون فر کرده بود هی گیر میکرد به جایی .....
کفش های مشکی پاشنه بلندم رو از تو کمد مخصوص کفش هام دراوردم ...
گذاشتم جلوی در اتاقم که یه وقت یادم نره ......
حالا بریم سروقت ارایش کردن .....
اول یه ذره به کبودی های دستم کرم پودر زدم لباسم لختیه ابرو نره ...
نشستم روی صندلی مخصوص ارایش کردنم ......
یه خط چشم نازک کشیدم چند تا از سایه هایی که طوسی مشکی بود رو برداشتم زدم .....
جون مژه ها خیلی بلند بود وقتی ریمل میزدم مژه های مثل مژه مص
یاد اون شب افتادم که رژ قرمز زدم ....
یعنی ارمان هم امشب میاد خدا کنه که بیاد دلم براش یه ذره شده .....
ارایشم که تموم شد .....
مانتوی مشکی بلندم رو روش پوشیدم که مامان باز نگه تو اماده نیستی
سرویس نقره ام رو برداشتم گوشواره هاش رو انداختم .... گردنبد رو گرفتم دستم برم پایین مامان ببنده برام .......
از پله ها اومدم پایین نخیر انگار هیچ کس خونه نیست .......
پله ی اخر بودم که انگشترم سر خورد رفت پایین تو پذیرایی ....
اه همین رو کم داشتم که انگشترم گم بشه ...
رفتم پایین روی زانو هام خم شدم ببینم زیر مبل افتاده یا نه الانه که پیرهنم پاره بشه .......
انگشتر رو پیدا کردم رفته بود زیر میز کنار مبل .....
انگشتر رو برداشتم سایه ای رو , روی خودم احساس کردم سرم رو بلند کردم دیدم دو تا کفش مشکی خوشگل جلوی رومه ..........
سریع از ترس اینکه لباسم کوتاه بلند شدم..... موهای فرم گیر کرد به ساعتش ...
ای خدا بگم چی کارت بکنه دریا اخه کی به تو گفت موهای من رو فر کنی ......
خواستم از جام بلند بشم که .....
یه درد بدی تو ناحیه ی سرم حس کردم ....
- اخ سرم ....
مثل مرغ سر کنده دور خودم میچرخیدم ......ارمانم هل شده بود نمیدونست باید چی کار کنم ؟
- ای سر موهام داغون شد ....
ارمان کلافه گفت :
- ساحل جان میشه یه دقیقه تکون نخوری ببینم به کجای ساعتم گیر کرده
سعی کردم تکون نخورم ولی مگه میشد سرم بدجوری تیر میکشید ....
- بیا بریم این چند تا از موهاتو با قیچی کوتاه کنم ......
با همون حالت گفتم :
- چی کوتاه کنی عمرا اگه بذارم .... یعنی نمیتونی یه چند تا مو رو از ساعتت جدا کنی؟؟؟؟؟؟؟ ....
یه ذره مکث کرد......
- چرا میتونم ولی میترسم دردت بگیره اخه ......
از کی تا حالا اقا فکر منه .....
- نه خیر تحمل میکنم در بیار ....
مثل دختر ها اروم با اون دستی که ازاد بود موهام رو جدا کرد .....
عطر تنش داشت روانیم میکرد خدایا یه صبری بهم بده که فقط بتونم کمک بخوام .....
یکی نیست بهش بگه اخه بنده ی خدا تو که زن داری برای چی میدونم اینجا دخترم مردم رو هم به گناه میندازی ....
یه نگاهی بهش کرد یه کت و شلوار طوسی رنگ پوشیده بود موها ش رو هم داد بالا .....
نگاه کن دو ماه ندیدمش چه قدر تغیر کرده بچم سوسول شده ....
صورتش مثل همیشه شیش تیغ کرده بود .....
حالا چه جوری به دختر ها بگم تو عروسی نگاهش نکنند .....
بیچاره سوگل بدبخت اون ور دینا نمیدونه شوهرش چه عشوه هایی میاد تو جمع .....
بعد از چند دقیقه موهام رو باز کرد ......
اخیش راحت شدم چون چند دقیقه همین طوری خم مونده بودم کمرم درد گرفته بود ......
کمرم رو صاف کردم سرم رو بلند کردم دیدم چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .......
چشم های سبزش یا بهر بگم طوسی رنگش میدرخشید ....
اخر سرم من نفهمیدم چشم های این چه رنگیه ....
سبزه ؟ طوسی ؟ عسلیه ؟
نگاهش روی لب ها بود با صدای مامان نگاهش رو از من گرفت
حالا که داره بامامان صبحت میکنه فرصت رو غنیمت شمردم که چند دقیقه بهش نگاه کنم ....
چه قدر دلم براش تنگ شده بود ....
- ببخشید زن عمو تا مامان رو برسونم دیر شد اماده اید ؟
مگه ارمان میخواست ما رو برسونه ....
- اره پسرم تو ببخشید که تو زحمت افتادی همش تقصیره این عموته
ارمان خندید از اون خنده هایی که دلم ادم رو ریش میکرد .....
- نه بابا عیبی نداره این حرف ها چیه .....
مامان یه نگاهی به من انداخت ...
- دخترم بد برو حاضر بابات دیر میاد مجبوریم با ارمان بریم .....
شاکی شدم کاش مامان بهم زود تر میگفت
- مامان خوب ما که ماشین داشتیم ......
- دخترم انگار یادت رفته تازه گچ دستت رو باز کردی ها .....
چه فرقی بین من و ارمان بود مگه اون هم گچ دست هاشو تازه باز نکرده بود ...
ارمان چند قدم اومد جلو تر برگشتم به طرف مامان ببینم بازم هست یا نه که دیدم رفته .....
- زیاد فکر کن هر چی باشه من از تو قوی ترم استخوان های من قوی تره ..... من خوب میتونم با دست اسیب دیده رانندگی کنم ....
وا این چه جوری ذهن من رو خوند .....
تا اومدم جواب بدم خیلی سریع گفت :
- ساحل میشه اون رژت رو یه ذره کمرنگ تر کنی ؟
این دفعه دیگه واقعا حق با من بود خوب میخواستم برم عروسی ....
- کی دیدی بدون ارایش بره عروسی ؟
ابرو هاش رو داد بالا .....
- خیلی ها .... من نگفتم ارایشت رو کلان پاک کن گفتم فقط یه ذره کمترشون کن .......
دیگه قصد کوتاه اومدن نداشتم ..... باید میفهمید که دیگه بزرگ شدم
- نوچ پاک نمیکنم ...... دوست داری این شکلی بیام
بر عکس همیشه نه عصبانی شد و نه جدی با لحن مهربونی گفت :
- باشه هر جوری دوست داری فقط زود برو حاضر شو دیر شد .....
این چش شده بود اگه میدونستم اون تصادف ان قدر روش تاثیر میذاره خودم با ماشین بهش میزدم .....
دانیال از پله ها اومد پایین به به الهی خاله فداش بشه خیلی خوشگل شده بود .....
- سلام عمو ارمان خوبی ؟
ارمان اومدجلو بغلش کرد .....
کاش من جای دانیال بودم الان ....
خاک بر سرت نکنه ساحل حیا کن ....
- سلام خوبی دانیال جان ؟ اماده ای ؟
دانیال سرش رو تکون ....
- پس بیا من و تو بریم تو ماشین تا خاله ساحلت بیاد ....
همین طور داشتم نگاهشون میکرد .....
ارمان یه چیز زیر گوش دانیال گفت که دانیال با صدای بلندی خندید
احساس کردم دارن به من میخندن یه اخمی کرد ....
- ساحل نمیخوای بری حاضر بشی ....
بدون جواب دادن رفتم تو اتاقم ....
مانتوم که تنم بود.....
رفتم جلوی اینه مو هام رو لمس کردم چون دست های ارمان بهشون خورده بود خیلی برام ارزشمند شده بود .....
خدا رو شکر زیاد خراب نشده بود .....
شال مشکیم رو از روی صندلیم برداشتم انداختم روی سرم ......
کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم یا خدا چه قدر بلندن .....
کم مونده تو عروسی با این کفش ها بخورم زمین ....
خوب دیگه فکر کنم دیگه اماده هستم .....
کیفم رو برداشتم رفتم پایین ..... مامان هم اماده شد بود ....
صبری خانم تا چشمش به من خورد زیر لب دعا خوند .....
اومد جلو ....
- ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ان شالله عروسیه خودت ......
رفتم جلو صورتش رو بوس کردم واقعا حق مادری بر گردنم داشت
- مرسی صبری خانم چشم هاتون قشنگ میبینه .....
مامان به صبری خانم سفارش های لازم رو کرد از خونه اومدیم خونه بیرون .....
دانیال روی صندلی جلو نشسته بود تا مامان رو دید از ماشین پیدا شد رفت عقب ......
الهی قربون اون ادبش بشم نه انگار حرف هایی رو که بهش یاد دادم عملی میکنه ...
با سرعت زیاد رانندگی میکرد که یه وقت دیر نرسیدم مامان تا خود سالن همش صلوات فرستاد میترسید یه وقت تصادف کنیم ....
حواسم به ارمان بود از تو اینه همش من رو نگاه میکرد حتما باز ارایش من چشم هاشو گرفته .....
نزدیک سالن رسیدیم مامان چادرش رو صاف کرد پیاده شد چون لباسم کوتاه بود خیلی مواظب بودم که مانتوم نره زیر پام .....
پلاستیک مامان رو از دستش گرفتم با چادرش سخت بود بیاره ....
ارمان دزدگیر ماشین رو زد رفتیم تو ......
به دور و اطراف نگاه کردم چه قدر شلوغ بود نمیدونم من که این ها رو نمیشناسم برای چی اومدم ......
انگار عروسیش مختلط بود .....
حالا با این لباس که همه جاش معلومه چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟.....
ارمان با کلافگی گفت :
- چرا زنونه مردونه جدا نیست ......
مامان چادرش رو سفت ترگرفت دستش .....
- حالا بیاید بریم ببینیم چه جوریه .....
ه دستم به مانتوم بود ا یه دست دیگه ام پلاستیک رو گرفته بودم دستم ...
ارمان خودش رو رسوند به من ...
- بده به من بیارم سختته ...
بدون اینکه تعارف کنم سریع دادم دستش ......
برگشتم به دانیال بگم چرانمیاد که دیدم خیره شده به جایی....
مسیر نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به یه دختره که همسن من بود نگاه میکنه ......
خاک بر سرشون ببین چه لباس هایی پوشیدن من که دخترم خوشم میومد نگاه کنم چه برسه به پسر ها .....
صد بار به دریا گفتم دانیال دیگه همه چی رو میفهمه هی میگه نه .....
اروم اومد زیر گوشم گفت :
- تو برو من خودم میارمش ......
نفسش وقتی به صورتم خورد یه جوری شدم ......
خدایا این انگار میخواد امشب من رو دیوانه کنه ......
اصلا از محیط عروسی خوشم نیومد دختر ها با لباس های خیلی ناجور جلوی ادم رژه میرن .....
یه دختره اومد از کنارم رد شد .... نگاهم به یقه اش افتاد ..... سرم رو از روی تاسف تکون داد اخه چه جوری روش میشه جلوی این همه مرد و پسر اینطوری بگرده ......
مامان یه ذره جلوتر از من رفت تا با خانواده ی داماد سلام و علیک کنه......
یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم .....
از دور دانیال و ارمان رو دیدم که دارن میان .....
کیفم رو گذاشتم روی صندلی کناریم ......
گوشیم زنگ خورد دریا بود ....
داشتم حرف میزدم که دانیال و ارمان رسیدند ......
ارمان دقیقا روبه روم نشست دانیال هم کنارم .......
- خاله مامانمه ؟
سرم رو تکون دادم ازم خواست موبایل رو بهش بدم انگار کار داشت
گوشی رو از دستم گرفت با لحن بامزه ای به دریا گفت :
- سلام دریا خانم ..... پس چرا نمیاید هان ؟ به فرزاد بگو اون کروات من رو بیاره .......
فسقله اخه کراوات میخوای چی کار کنی تو .....
به ارمان نگاه کردم همه ی حواسش به من بود ......
یه اینه ی کوچلو از تو ی کیفم دراوردم خودم رو نگاه کردم .......
هیچ تغیری نکرده بودم همین طوری رژم پرنگ بود ......
لب هامو بهم مالیدم که یه ذره رنگش پخش بشه ....
نگاه های ارمان اعصابم رو خورد کرده بود .....
دانیال صحبتش تموم شد موبایل رو گرفت طرفم .....
- بیا خاله جون ؟
موبایل رو ازش گرفتم گذاشتم تو کیفم .....
- خاله مانتو و شالت رو در نمیاری؟؟؟؟
این همه موهامون رو درست کردیم لباس لختی پوشیدم اون وقت مجلسشون با همه .... کاش این همه وقت نمیذاشتم ...
- نه خاله در نمیارم ......
ارمان چشم هاش برق زد .....سرم رو انداختم پایین که دیگه نگاهم نکنه......
زیر نگاهش احساس ذوب شدن داشتم ......
مامان همراه با زن عمو برگشت به احترامشون از جام بلند شدم ....
زن عمو اومد جلو لپم رو بوس کرد ......
- چه خوشگل شدی عروسک .......
تشکر کردم زن عمو واقعا همیشه به من لطف داشت ......
مامان چادرشو رو دراورد گذاشت روی صندلیه من ......
- مامان پس من کجا بشینم .....
زن عمو با مهربونی گفت :
- فدات بشم برو پیش ارمان بشین ......
من هی از ارمان فرار میکردم بقیه نمیذارن که ...... از خدا خواسته سریع بلند شدم رفتم کنارش ....
صندلیش رو یه ذره تکون داد که من راحت بتونم بشینم ....
فاصله هامون زیاد نبود ......
یه حس خوبی بهم دست داد ....
داشتم حرف های مامان رو گوش میدادم ......
- خوب چه خبر از سوگل جون خوبه ؟ با دانشگاه چی کار میکنه .....
پس مامان هم سوگل رو میشناخت چرا همه این دختر رو میشناسن به غیر من .....
حوصله ام سر رفته بود عده ای بیکار داشتند وسط برای خودشون میرقصیدن .....
با دست زدن مهمون ها فهمیدم عروس و داماد دارن میان .......
عروس از همه ی این دختر های تو سالن بد تر بود من نمیدونم مرد های الان چرا هیچ کدوم اصلا براشون مهم نیست که زن هاشون رو بقیه ببینند ...
دریا و فرزاد رسیدند .....
دریا حسابی به خودش رسیده بود .....
فرزاد رفت دانیال رو بغل کرد .....
- سلام بابایی خوبی ؟ پسرم چه خوشتیپ شده .....
دانیال خودش رو لوس کرد .....
- بابا کراوتم رو اوردی ؟
فرزاد محکم زد به سرش ....
- ای وای پسرم یادم رفت بیارم ؟
دانیال با لحن شیرینی گفت :
- باشه بابا خانم دفعه ی بعد هم هر چی بخوای من نمیارم .....
دریا دانیال رو از باباش گرفت ......
- پسرم گلم خوب بابا یادش رفت بیاره اشکال نداره ان شالله عروسه بعدی .......
فرزاد شیطون خندید ......
- ان شالله عروسی ارمان صد تا کروات ببند ......
ارمان بر خلاف همیشه خندید محکم زد به پشت فرزاد ...
حتما طبق معمول خبریه من با ز بی خبرم .......
دانیال چون جا نبود نشستم روی صندلی تا یکی از گار گر ها براش صندلی بیاره ....
- نه خیر من میخوام عروسی عمو پرهام و خاله ساحل کلی کروات ببندم ......
میوه های که تو دهنم بود پرید گلوم ......
چون ارمان کنارم بود سریع محکم زد پشتم ....
ایی چه قدر دستش سنگینه پدر کمرم رو دراورد .....
اشک هام همین طوری اومد مامان سریع یه لیوان اب داد دست ارمان ....
- ارمان جان اب رو بده بخوره نفسش بیاد بالا .......
حتما باز مامان پرهام زنگ زده برای خواستگاری ....
دانیال حرفی رو الکی نمیزنه .....
مامان اروم در گوش دانیال یه چیزی گفت ......
ارمان صورتش رو اورد پایین تر ...
- بهتر شدی ؟
ای الان مردم میگن این ها دارن چی کار میکنن ..........
دید دارم چپ چپ نگاهش میکنم سرش رو برد بالا .....
تا شام دیگه هیچ حرفی نزدم چرا من باید از همه چی بی خبر باشم ...
ارمان هم انگاز زیاد از حرف دانیال خوشش نیومد چون اونم مثل من کپ کرد .........
بعد از مجلس از همه خداحافظی کردم رفتیم بیرون سالن تا مامان و زن عمو بیان .....
فرزاد دانیال رو بغل کرد ......
- بابا جون امشب نمیای خونه ؟
دانیال یه ذره به من نگاه کرد انگار منتظر بود ببینه من چی میگم که بهش اشاره کردم برو ......
- چرا میام ولی فردا دوباره برمیگردم پیش خاله باشه
دریا قربون صدقه ی دانیال رفت .....
ارمان یه گوشی ای ایستاده بود .... به زمین نگاه میکرد .......
زن عمو که اومد ارمام سرش رو بلند کرد یه نگاهی به من کرد دوباره سرش رو انداخت پایین ....
زن عمو اومد جلو .......
- ان شالله عروسیه تو خوشگل خانم ....
ارمان سرش رو اورد بالا .......
- مرسی زن عمو ......
- دخترم بیا خونه ی ما هر موقعه ای که مامان و بابات اومدن تو نبودی ؟ ما رو لایق نمیدونی بیای خونمون .......
- این حرف ها چیه زن عمو گچ دستم اذیتم میکرد برای همین یه ذره گوشه گیر شده بودم .....
- باشه پس باید فردا شب همتون بیاید خونه ی ما بازم بهانه ای داری ؟
واقعا دیگه بهانه ای نداشتم که بگم از یه طرفی ارمان داشت با نگاهش چشم هام در میاورد .......
- بازه زن عمو مزاحم میشم .....
صورتم رو بوس کرد خداحافظی کرد .....
ارمانم اومد جلو خیلی سرد ازم خداحافظی کرد .....
دلیل سرد بودنش رو نفهمیدم ......
سوار ماشین فرزاد شدیم ........
هنوز نرسیده ظبط ماشین رو روشن کرد یه اهنگ شاد گذاشت ....
- ما که تو عروسی نرقصیدیم حد اقل این جا برقصیم .... دانیال بابا بیا وسط .....
با اون هیکل خودش رو تکون داد ..... مثلا میخواست بندری برقصه ...
منو مامان و دریا در حال ترکیدن بودیم از خنده ....
فرزاد انگار داشت عروس میبرد هی بوق میزد ......
تا خود خونه از کار هاین این پدر و پسر خندیدیم ..... کاش ارمان هم یه ذره اخلاقر فرزاد رو داشت ....
صبح با گوشیم بلند شدم اه اگه گذاشتن منه بد بخت بخوابم از کلهی صبح ادم رو بیدار میکنن ......
صدای موبایل می یومد ولی هر چی میگشتم پیدا نمیکردم ..
سرم رو بردم زیر تخت بله اقای موبایل خان تشریف بردن زیر تخت ....
موبایل رو برداشتم خواستم بلند شم سرم محکم خورد به تخت .....
ای تو روح هر چی تخته که سرم رو داغون کرد ....
با چشم های بسته جواب دادم اصلا به شماره هم نگاه نکردم ببینم کیه
- بله ؟
- سلام خاله جون ....
صد دفعه بهش گفتم صبح ها به من زنگ نزن بذارمن بخوابم .....
سعی کردم اروم باشم هر چیه اون هنوز بچه است شیطنت خاص خودش رو داره .....
- سلام عزیزم خوبی ؟ چرا اروم حرف میزنی .....
صداش رو یه ذره بلند تر کرد ......
- خاله زنگ زدم یه چیزی بهت بگم ......
کنجکاو شدم ببینم چی میخواد بگه ......
- بگو چی شده ؟
دوباره صداش رو اروم کرد .......
- خاله امشب عمو پرهام و مامان نازی میخوان بیان خونتون برای خواستگاری مامانم و مامان جون گفتن به شما نگم ولی من میگم ....
به به بازمنه بد بخت باید از همه چی بیخبر باشم نمیدونم چرا هر وقت خواستگار میاد مامانم هیچ حرفی نمیزنه .....
- مرسی عزیزم گفتی به کسی نمیگم خیالت راحت باشه نمیدونی چه ساعتی میان ......
- نه ولی فکر کنم زود میان که بعدش بریم خونه ی عمو ارمان ....
اه راست امشب شام خونه ی زن عمو دعوت بودیم اصلا یادم نبود .....
- خاله خاله .... مامانم داره میاد کاری نداری ؟
- نه فدات بشم تو هم به کسی نگو که به من گفتی باشه ......
خواب از سرم پرید وای که چه قدر این مامان و دریا ادم رو حرص میدن اخه من که علاقه ای به پرهام ندارم برای چی باید با هاش ازدواج کنم
هر چند دیگه از تنهایی خسته شدم بودم شاید حقم نبود که ارمان این کار ها رو با هم بکنه .......
فوقش اینه تا اخر عمر بد بخت میشم دیگه ......
حداقل پرهام رو میشناسم میدونم فقط خودم رو میخواد نه چیز دیگه ....
موهام رو بستم به قیافه ی خودم تو اینه نگاه کردم همه ی ریمل ها ریخته بود زیر چشمم .....
رفتم دستشویی با اب شستم .....
ساحل خانم بسه دیگه هر چی سختی کشیدی پرهام میتونه تو رو خوشبخت کنه ........
لباس هامو عوض کردم رفتم پایین صدای صبحت صبری خانم و مامان میومد که داشتند حرف میزنند تا من رو دیدند سکوت کردن ....
این پنهان کاریشون از همه چیز بد تر بود .....
صبری خانم داشت میوه میشست مامان هم داشت شیرینی میچید ....
با خونسردیه کامل گفتم :
- مامان چه خبره قرار مهمون بیاد .......
مامانم زود هل شد ولی خودش رو نباخت ....
- نه همین طوری بابات شیرینی خریده .......
یه جوری نگاهش کرد که خودش فهمید که من یه چیز هایی میدونم .....
- دخترم یه چیز بگم قول میدی داد و بیداد نکنی ؟
سرم رو تکون دادم .....
- امشب قراره نازی خانم و پرهام بیان خواستگاری .....
پریدم روی اپن نشستم .......
مامانم از خونسردیم تعجب کرد ......
- ساعت چند قراره بیان ؟
- ساعت 5 بهشون گفتم ما شام جایی دعوتیم برای همین زود تر میان
- باشه من رفتم تو اتاقم .....
مامان از این که عکس العمل نشون ندادم خوش حال شدم اومد صورتم رو بوس کرد ...
- الهی قربونت برم که ان قدر خانم شدی من برم به زن عموت بگم که م یه ذره دیر تر میایم ......
انگار میخواستم بدونم ارمان هم میدونه یا نه که خواستگار میاد ....
- مامان زن عمو میدونه امشب قراره خواستگار بیاد ......
- اره عزیزم میدونه ......
برگشتم تو اتاقم حالم از خودم داشت بهم میخورد چرا سرنوشت من باید اینجوری باشه با کسی که دوست ندارم ازدواج کنم .....
اون اهنگی که اولین بار حس کردم به ارمان علاقه مند شدم رو گذاشتم
دوباره اشک های لعنتی سرا زیر شد
چی تو چشات که تورو اینقد عزیز میکنه
این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه
اینکه نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام
رفتن همه ولی نترس منکه طرفدار توام
هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت
بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت
منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی
میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد
دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد
بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد
هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت
بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت
منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی
یه عکس تکی ازش داشتم از تو کشوییم دراوردم گرفتم جلوی چشمم
- اقا ارمان ازت متنفرم هیچ وقت نمیبخشمت با من بد کردی ....
عکس ها رو ریز ریز کردم ریختم تو سطل اشغال .....
صدای دانیال اومد سریع اشک هام پاک کردم میدونستم الانه که بدون در بیاد تو ......
نشستم روی تخت وقتی گریه میکردم سرم درد میگرفت دستم روی سرم بود که دانیال اومد تو ..
- سلام مامان خوشگلم .....
سرم رو بلند کردم بهش نگاه کردم به چشم های معصومش که مثل اهو نگاهم میکرد ....
- سلام گل پسر خوبی ؟
اومد جلو دو تا دست های کوچلوش رو گذاشت روی گونه هام ....
- خاله گریه کردی .....
همین جمله کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه .....
اشک هامو پاک کرد .....
- خاله ترو خدا گریه نکن کی اذیتت کرده برم بکشمش ......
دست هاش رو بوسیدم .....
- هیچ کی عزیزم یه ذره دلم گرفته با مامانت اومدی ؟
- اره با مامان اومدم خاله تو عمو پرهام من رو دوست داری ؟
نمیدونم چرا این سوال رو ازم پرسید ....
اخ چی بهت جواب بدم بگم نه دوستش ندارم .....
- نمیدونم عزیزم
- خاله بیا بریم نهار بخوریم بعدش مامان میخواد ارایشت بکنه ....
- نهار نمیخورم گلم سیرم به مامانت بگو ساحل حالش خوب نیست ارایشم لازم نداره ....
اومد جلو لب هامو بوس کرد .....
- چشم مامانی ولی جون هر کس که دوستش داری دیگه گریه نکن ....
دانیال نمیدونی به خاطر همون که دوستش دارم دارم گریه میکنم ...
کمتر از یه ساعت دیگه به اومدنشون مونده ....
در رو قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه ....
چشم های بدجوری قرمز شده بود خودم از قیافه ی خودم وحشت کردم
یه کت و شلوار نقره ای از تو کمد دراوردم .....
گذاشتم روی صندلی .......
یه رژ کمرنگ صورتی زدم موهام رو هم صاف بالا بستم که زیر شال اذیتم نکنه ....
صدای در اومد ....
- بله ؟
- ساحل یه لحظه در رو باز کن کارت دارم ....
- ولی من با تو کاری ندارم که ....
- ساحل بچه بازی در نیار بیا در رو باز کن اخر سر با این کار هات مامان رو سکته میدی ......
به خاطر مامان در رو باز کردم .......
اومد تو پشت سرش در رو بست .......
- تو چت شده ساحل ؟ چرا گریه کردی ؟ چرا از صبح هیچی نخوردی ؟ نمیگی حالت بد میشه ......
برای اولین بار سرش داد زدم ......
- به تو چه برای چی گریه میکنم ..... به تو چه که من چیزی نمیخورم
اومد جلو دست هام گرفت ....
خدا ارمان رو لعنت نکنه که اعصاب برای من نذاشته .....
- ساحل اروم باش به خاطر پرهام گریه کردی ؟
- نه کی گفته ......
- تو کس دیگه رو دوست داری نه ؟ نگو دروغ میگم که اصلا باور نمیکنم....
- دریا پاشو برو پایین اصلا حوصله ندارم ها من هیچ کس رو دوست ندارم خیالت راحت شد ......
- باشه هر جوری خودت میخوای من میرم پایین ولی خر که نیستم ...
دستش به دستگیره نرسیده بود بهش گفتم :
- دریا ببخشید عصبانی بودم سرت داد کشیدم ....
- اشکال نداره خانم کوچلو یا شایدم باید بگم خانم عاشق .......
در رو پشت سرش بست .....
یعنی واقعا ان قدر ضایع بودم .....
تو فکر بودم که دوباره در زد سرش رو اورد تو اتاق ......
- خواهر کوچکه زود باش تا یه ربع دیگه میان ها .....
شال نقره ایم رو اتو کردم انداختم روی سرم به چشم هام نگاه کردم چه قدر ناجور بود ....
یه ذره کرم پودر زدم به صورتم تا از قرمزیش کم بشه .....
کفش هامو پوشیدم جلوی اینه خودم رو نگاه کردم همه چی به غیر از صورتم خوب بود ......
در اتاق رو باز کردم که برم بیرون موبایلم زنگ زد .....
میخواستم گوشی رو برندارم که گفتم نکنه مریم باشه با هام کار ضروری داشته باشه ......
شماره اش نا شناس بود گوشی رو برداشتم ....
- بله بفرمایید ؟
صدایی نیومد دوباره گفتم :
- بله ؟
نفس های یه اشنا به گوشم خورد نه یعنی ارمانه .....
- اگه حرف نمیزنی قطع کنم .....
- بیا بیرون با هات کار دارم .....
یه عجب اقا حرف زد
- چی کارم داری مهمون داریم نمیتونم بیام کاری نداری ؟
- بهت میگم من دم درم بیا بیرون کارت دارم ..... بگو چشم .....
این دفعه عصبانی شدم با داد بهش گفتم :
- نمیگم چشم .... میخوام قطع کنم .......
- تو بیخود میکنی قطع کنی یه کاری نکن بیام بالا ابروت رو ببرم ....
- نفهم قرار پرهام و مادرش بیان برای خواستگاری نمیتونم از خونه بیام بیرون .....
یه چند ثانیه سکوت کرد .....
انگار توقع نداشت بهش بی احترامی بکنم ....
- من کاری ندارم بیا بیرون قبل از اون مراسم لعنتی .....
این دفعه با ناله گفتم :
- اخه چه جوری بیام بیرون ......
- من سرگرمشون میکنم تو از در پایینی که کنار استخره بیا بیرون منتظرم ها زود باش ..
- پس باید قول بدی که سریع کارت رو بگی نمیخوام ابروی خانوداه ام بره ....
- باشه زود بیا منتظرم .....
یعنی چی کارم داره که حتمی نمیتونه صبر کنه چند دقیقه .......
چند دقیقه بعد صدای ایفون اومد فهمیدم ارمانه میخواد اون ها سرگرم کنه ....
مانتوی مشکیم رو برداشتمو پوشیدم شلوارمم عوض کردم با همون شال رفتم پایین نمیدونم ارمان چی بهشون گفته بود که همه اشون تو اشپزخونه بودن .....
سریع دویدم به سمت استخر خدا خدا میکردم که بابا در کناریه استخر رو نبسته باشه ......
وقتی به چشمم به قفل افتاد که باز بود انگار دنیا رو بهم دادند اروم در رو باز کردم رفتم تو حیاط .....
از زیر درخت ها اروم اروم رفتم میترسیدم صبری خانم تو حیاط باشه ......
ارمان تو حیاط ایستاده بود داشت با دانیال حرف میزد .....
چشمم افتاد به من از دور .....
- دانیال عمو میری یه لیوان اب بیاری تا زن عمو اون وسیله ها رو به من بده.....
- باشه عمو الان میرم میارم .....
دانیال که رفت اومد جلو نگاهش افتاد تو چشمم ...
دستش رو کرد تو جیبش سویچ ماشین رو دراورد ....
- مرسی که اومدی بیا برو تو ماشین تا من بیام ......
- من تو ماشین نمیام میرم بیرون کارت رو بگو دوباره برمیگردم
- برو تو ماشین نمیشه که تو کوچه با هم حرف بزنیم ...
دانیال از دور داشت میومد سریع دیویدم به سمت در خونه ....
ماشین رو همون جلوی در پارک کرده بود سوار شدم تا بیاد ....
بعد از چند دقیقه اومد دستش چند تا پلاستیک بود فهمیدم پس بهانه اش چی بود .....
سوار ماشین شد در ها رو قفل کرد ......
- چرا درها رو قفل میکنی ؟
- ساحل میشه ان قدر از من سوال نکنی میخوایم بریم یه جا من با هات صحبت کنم ......
- تو انگار نمیفهمی میگم پرهام الان میاد ؟ در رو باز کن میخوام برم پایین ........
- ان قدر جلوی من اسم اون پرهام رو نیار اون ها امشب نمیان ...
یا حسین حتما......... باز رفته از من چرت و پرت گفته ......
خودش ازدواج کرده حالا من بد بخت میخوام ازدواج کنم نمیذاره!!!!!!
- چی داری میگی الان میان ؟؟ باز چی کار کردی ؟
خندید دندون های سفیدش معلوم شد .......
- ماشینش رو پنچر کردم ......
غش غش خندید ......
پسره روانی شد ه مگه ادرس خونه ی پرهام رو داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ....
- ارمان بذار برم خواهش میکنم نمیخوام ابروم جلوی خانواده ام بره .....
ماشین رو روشن کرد پاش رو گذاشت رو گاز با سرعت زیاد حرکت کرد ......
نمیدونستم چی تو سرشه ولی حتما چیز مهمی میخواد بهم بگه که رفته ماشین پرهام رو پنچر کرده ..........
- یه ذره اروم برو ......
صورتش رو برگردوند طرف من .....
- چشم
بر عکس همیشه یه اهنگ شاد گذاشت نمیدونستم داره چی کار میکنه .....
سرم به قدری درد میکرد که جای هیچ فکری رو برام نمیذاشت ....
پشت چراغ قرمز بودیم
- ساحل سرت رو بلند کن تو گریه کردی ؟
- نه ......
دستش رو اورد جلو صورتم رو بلند کرد ......
ماشین های بغل دستی داشتند نگاه میکردند الان میگن این ها میخوان چی کار کنن ....
- چرا گریه کردی ؟ چشم هات داره داد میزنه .....
- میگم گریه نکردم ....
نیشخند زد .....
- چرا گریه کردی ؟ میخوای بگم برای چی /؟ چون تو میخواستی با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری ......
- من اوردی بیرون این چرت و پرت ها رو بهم بگی ....
- نه کی گفته به چیز های خوبش میرسیدم صبر کن ......
گوشیم زنگ خورد دریا بود خدایا چی بهش بگم ...
- چرا جواب نمیدی پس ؟
گوشی رو برداشتم ...
- الو جانم دریا ؟
- ساحل تو کجایی ؟
به ارمان نگاه کرد چی باید بهش میگفتم یه دروغ سریع اومد تو ذهنم .....
- دم درم مریم با هام کار داشت .... الان میام تو .....
- نه نمیدونم چرا ماشین پرهام خراب شده قرار شد یه شب دیگه بیان .....
از ته دل لبخند زدم .... ارمان بهم نگاه کرد اونم خندید ......
- اه چرا ماشینش خراب شده ؟ پس من با مریم میرم یه سر بیرون .....
- باشه ولی شب یادت نره خونه ی عمو دعوتیم ها ......
- دریا فکر نمیکنم من بیان خونه ی عمو این ها ...
ارمان زد روی ترمز دستم رو گذاشتم روی بینیم که یعنی ساکت ...
- ساحل به خدا زشته اگه نیای ها زن عمو ناراحت میشه ......
- خیله خوب کاری نداری ؟
-نه عزیزم مواظب خودت باش خداحافظ ......
تلفن رو قطع کردم ماشین ها از پشت بوق میزدن ......
- تو بیخود میکنی که نمیخوای امشب بیای خونه ی ما .....
- اه درست حرف بزن بی ادب ..... راه بیفت ماشین ها دارن بوق میزنن ....
- ببخشید بد حرف زدم ولی اگه نیای مامانم خیلی ناراحت میشه
جوابش رو ندادم حرکت کرد بعد یه ربع رسیدیم دم یه خونه ....
هوا کم کم داشت تاریک میشد ....
ماشین رو نگه داشت به دور ورم نگاه کردم تا الان این خونه رو ندیده بودم ......
از نمای خونه معلوم بود که خونه ی خوشگلیه ......
- این جا کجاست ؟
کمربندش رو باز کرد ......
- پیاده شو .....
- این جا کجاست ؟
- خونه ی خودم ....
- من نمیام تو همین جا حرفت رو بزن .......
- ساحل چرا لج بازی میکنی پیا شو میخوام ماشین رو قفل کنم ....
نکنه من رو ببره تو خونه اش بلا سرم بیاره .......
اخه روانی برای چی باید سر تو بلا بیاره ....
پیاده شدم درش رو با ریموت باز کردم اول رفت کنار تا من برم تو بعدش خودش اومد تو ......
وای چه حیاط بزرگی داره .....
تا چشم کار میکرد پر از درخت و با غچه بود .....
به به اقا خونه مجردی داره ما خبر نداشتیم .....
از ظاهر خونه میشد فهمید که ویلاییه ......
- خوشت اومد بریم تو ؟
هر چی باشه اون یه پسر بود من که نمیتونستم تنها برم تو ....
- من نمیام تو ؟
یه اخم کوچلو کرد ......
- میدونستم ولی باشه نمیخوام در بارم فکر های بدی بکنی یه ذره برو جلو تر یه تاب اون جاست تا من برم یه چیزی بیارم بخوریم تو برو بشین اونجا .......
به سمت تاب اشاره کرد چون حیاطش خیلی بزرگ بود میترسیدم .....
چه خوب که درک میکرد ........
رفت به سمت در ورودی ........
- ارمان ؟
برگشت .......
- جانم ؟
جان این چی گفت...... اولین بار بود که میدیدم یه کلمه ی احساسی به کار می برد .....
- چشم هاتون اونطوری نکن دختر .....
بهش اخم کردم خندید ......
- بله کارم داشتی ؟
- میشه نری من میترسم
اومد طرفم .......
- باشه ولی نمیشه که پس بعد صحبتم بیا تو که یه چیزی بخوریم ...
سرم رو تکون دادم
- بیا بریم روی تاب بشینیم حرف ها بزنم ....
رفتیم جلو تر واقعا خونه ی خوشگلی داشت حتما توی این خونه هر کاری دوست داشته کرد ......
این اگه خونه داشته پس چرا به مامانش نگفته شاید تازه خریده ....
تاب پهنی بود نشستیم روش ....
یه ذره رفتم عقب تر تا فاصله ی ایمنی رعایت بشه ......
خندش گرفته بود ولی به روی خودش نیاورد ....
- تو از میترسی ؟
- نه کی گفته ؟
- قشنگ معلومه نمیترسی .....
بی ادب داشت مسخره ام میکرد ......
- زود باش حرف ها بزن هوا داره تاریک میشه .......
از جاش بلند شد .....
- نمیدونم باید چه جوری بگم مقدمه چینیم بلد نیستم بکنم .......
هوا سرد بودم دستم هام رو مچاله کردم دور خودم .....
یعنی چی میخواست بگه ؟؟ نکنه دختر رو برداشته با خودش اورده تو خونه میخواد حرص من رو دربیاره .......
- حرفت رو بزن ....... میخوام برم ........
با لحن قشنگ و دوست داشتنی گفت :
- گرفتارم کردی بعد میخوای بری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟........
دست هام سرد شد ارمان چی داری میگی تو زن داری ؟ تو ناموس داری /.
- چی داری میگی حالت خوبه ؟
اومد جلوم دقیقا روبه روم ایستاد .....
- نمیدونم حالم خوبه یا نه ؟ عاشقی بد دردیه ........
یه جوری شدم ولی به روی خودم نیاوردم قلبم داشت مثل گنجشک میزد ......
اومد جلوتر زانو زد جلوم .......
- من از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که بخوام هی عشوه بیام پس میرم سر اصل مطلب ...... با من ازدواج میکنی ؟
شوکه شدم ..... اصلا فکرش رو نمیکردم که بخواداین حرف رو بزنه ...... میدونستم الان لپ هام رنگ گوجه شد .....
احساس کردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم .......
ارمان زنش داشت اون وقت به من پیشنهاد ازدواج میداد .....
پسریه ی بی غیرت حالش رو جا میارم ....
اومد نزدیک تر .....
- ببخشید ولی فکر کنم مقدمه اش یادم رفت ....... اینم از مقدمه اش......
تا اومدم جواب بدم یه چیز نرمی اومد روی لب هام ..... احساس کردم برق 200 ولتی بهم وصل کردن........
سپااااااااااااااااااااااااااااااااااااااس میییییییییییییییییییییییییییییییخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام..
توی اون دو ماهی که دستم تو گچ بود همش تو خونه بودم خیلی بهم بد گذشت ولی خوب همش برام شد خاطره چون هر روز دانیال نقاشی های مختلفی روی گچ دستم میکشید ....
اگه توی این دو ماه دانیال هر روز پیشم نبود واقعا دیوانه میشدم ....
میخواستم ارمان رو فراموش کنم دوست نداشتم به مردی فکر کنم که زن داره ......
روزی که قرار بود برم گچ دستم رو باز کنم خیلی استرس داشتم میترسیدم دستم خوب نشده باشه ....
دانیال با من اومده بود که مثلا بهم دلداری بده ولی فقط دکتر رو دید ترسید فرار کرد ......
گچ رو که باز کرد دستم هم باد کرده بود هم خیلی وحشناک کبود شده بود ......
دکتر بهم گفت که چیز خاصی نیست و نترسم یه چیز طبیعه ....
بلاخره اون دست بعد از دو ماه از گچ در اومده دیگه .....
اومدم خونه لباس هامو عوض کردم که برم تو حموم دانیال اومد تو اتاق ...
مریم همش میگه چرا این دانیال بیست و چهار ساعت خونه ی شماست مگه مادر و پدر نداره ؟
نمیدونم چرا همه به دانیال حسودی میکنند .......
یاد حرف مریم افتادم خنده ام گرفت
- خاله به چی میخندی ؟ نکنه دیوانه شدی ؟
-بچه درست حرف بزن ادم به خالش میگه دیوانه ؟
- نه بابا شوخی کردم خاله ی خوشگلم میخوای بری حموم ؟
حوله ام رو از تو کشویی دراوردم ...
- اره میخوام برم یه ذره دستم رو ماساژ بدم شاید یه ذره کبودیش بره
- من بیام ...
چشم هام از تعجب گرد شد .... دانیال با من بیاد حموم .... همینم والا دیگه کم مونده ...
- تو چی گفتی ؟ برای چی با من بیای حموم .....
لب هاش رو پیچوند ...... به قول خودمون غنچه کرد ....
- خاله چرا همه با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم ...
- عزیزم کی دیدم همه با هم برن حموم ....
- چرا خودم دیدم مامان بابام با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم .....
ای خدا لعنت نکنه این دریا و فرزاد رو ببین چه کار هایی میکنند اخه ....
ذهن بچه رو از همین سن و سال درگیر میکنند ...
- نه عزیزم کی گفته با هم میرن ؟ حتما مامانت رفته به بابات لباس بده
- نخیرم حالا میذاری من بیام باهات حموم اب بازی کنیم ...
خدا چی کار کنم اگه بهش بگم نه که همیشه ذهنش میره به جاهای دیگه که چرا خاله نداشت من باهاش برم ....
- باشه قبول پس برو بیرون من لباس هامو عوض کنم .....
ان قدر خوش حال شد که چند تا از این حرکت های وحشناک روی زمین انجام داد .....
با خودم گفتم الان استخوان های دست و پاش از جا دراودمد .....
یه بلیز استین کوتاه پوشیدم با یه شلوارک زیر زانو ....
رفتم بیرون تو حموم
شیر اب رو باز کردم که وان پر اب بشه
دوباره برگشتم تو اتاقم .... داشتم گیره ی موهام رو باز میکردم که
در اتاق زده شد
- دانیال مگه به تو نگفتم صبر کن ....
صدایی نشنیدم رفتم جلو در رو باز کردم ....
- ببخشید ساحل جان مزاحمت شدم ...
- این حرف ها چیه صبری خانم جانم کاری داشتید ؟
- اره مادر میخواستم شام بذارم مامانت گفت که بیام از تو بپرسم چی میخوری که یه ذره تقویت بشی ......
اومدم جواب بدم که دانیال لخت از زیر دامن صبری خانم اومد بیرون ....
صبری خانم جلوی چشم هاشو گرفت .....
- استغفر الله ......
در حال ترکیدن بودم ولی جلوی خنده ام رو گرفتم دانیال همه ی لباس هاشو دراورده بود بیرون این بچه یه ذره حیا نداشت .......
خدا بگم فرزاد چی کارت کنه که داره همه ی کار های خودت رو انجام میده .....
صبری خانم لای چشم هاشو باز کرد به دانیال گفت :
- بچه بیا برو یه لباسی بپوش اخه برای چی لخت شدی ؟
دانیال زبونش رو اورد بیرون .......
- بچه خودتی سبزی خانم میخوام با خاله جون برم حموم .......
حالا لخت بودنش رو میخواد بندازه گردن منه بد بخت ......
صبری خانم لپش رو چنگ زد ....
- اوا خاک بر سرم ساحل خانم , دانیال راست میگه میخوای بری با هاش حموم ......
قبل از این که جواب بدم دانیال رو هل دادم تو اتاقم ....
- بیا برو تو اتاق من تا برم برات شورت بیارم دفعه ی اخرت باشه اینطوری میای بیرون ها ......
سعی میکردم نخندم ولی وقتی قیافه ی صبری خانم رو میدیدم نا خود اگاه خنده ام میگرفت .......
- صبری خانم من بهش گفتم بریم تو حموم اب بازی کنیم نمیدونستم اینطوری میخواد لباس هاشو در بیاره .... بعدشم هنوز عقلش نمیرسه شما ببخشید .....
- مادر یه وقت تنها نری تو حموم ها پسر بچه هم خطر ناکه ......
تو هم که ماشالله خوشگلی .....
با خنده گفتم :
- نه بابا صبری خانم چه خطری داره دیدید که دعواش کردم الان هم میرم براش لباس میارم بچه است عقلش هنوز نمیرسه ....
- باشه دخترم ولی بهش رو نده پرو میشه .... فسقله به من زبون درازی میکنه ....
- شما بزرگ ترید ببخشید راستی برای شام هر چی دوست دارید درست کنید من میخورم .....
- باشه عزیزم ولی مواظب باشی ها ....
دست هامو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای خنده ام رو نشنوه بیچاره خیلی ترسیده بود ..............
خوبه به جای خودم صبری خانم رو بفرستم تو حموم بیچاره نرسیده از ترس سکته میکنه ......چون از بچگی دانیال رو بزرگ کرده بودم این کار هاش برام عادی بود........
رفتم از و اتاقش لباس هاشو اوردم .....
در زدم رفتم بیرون شال من رو پیچده بود به خودش .....
ساحل نخندی ها اخر سرم نتونستم خودم رو کنتر ل کنم بلند زدم زیر خنده ....
- بچه مگه من به تو گفتی بری لباس هاتو در بیاری ؟
- نه خاله ولی همه میخوان برن حموم لباس هاشو در میارن دیگه
- نه خیر کی گفته..... بیا جلو لباس هاتو بپوش .... با لباس میریم تو حموم باشه .....
خیلی سریع اومد جلو لباس ها رو تنش کردم .....
یه تیشرت خیلی نازک با یه شلوارک تنش کردم رفتیم تو حموم ....
ان قدر ذوق زده شده بود که چند بار نزدیک بود سر بخوره ....
تا ساعت هشت شب تو حموم اب بازی کردیم .......
- دانیال من روم رو به طرف دیوار میکنم لباس هاتو در بیار خودتو یه بار دیگه بشو برو بیرون .....
یه چشم بلندی گفت ....
خودش رو که شست مامان رو صدا کردم تا بیاد لباس هاشو بپوشه ....
- مامان حوله ی دانیال رو میاری ؟
مامان سریع حوله اش رو اورد پیچید دورش که یه وقت سرما نخوره
- ساحل جان زود باش میز شام اماده است ها ......
دانیال که رفت بیرون لباس هام دراوردم دوباره رفتم زیر دوش اب ...
یه ذره دستم رو ماساژ دادم تا از کبودی هاش کم بشه ......
اودم بیرون یه لباس خنک پوشیدم چون واقعا هوا تو تابستون خیلی قابل تحمل میشه ....
حوله ام رو پیچیدم دور موهام که لباسم خیس نشه .....
رفتم پایین ....
مامان و بابا و دانیال دور میز شام نشسته بودن منتظرمن بودن ....
نشستم روی صندلی کنار بابا .....
- دستت بهتره دخترم ؟
- اره بابا فقط نمیدونم چرا کبودی هاش نمیره ....
- اشکال نداره عزیزم دست های ارمانم کبود شده .....
پس اون هم گچ دستش رو باز کرد ه ......
خیلی وقت بود که ازش خبر نداشتم مامان و بابا میرفتن خونه اشون ولی من زیاد دوست نداشتم برم .....
شاید اینطوری برای خودم هم بهتر بود ....
مامان وسط شام گفت :
- راستی ساحل فردا عروسی دعوت شدیم ها ....
یه ذره نوشابه خوردم تا غذام زود تر بره پایین جواب مامان رو بدم ....
- عروسیه کی ؟
- عروسیه پسر عموی بابات یادت نیست همون که پسره دکتره ؟
یه ذره فکر کردم همون که فقط بلد بود من و دریا رو هی اذیت بکنه
- چرا یادم اومد حالا چرا یه دفعه خبر دادن .....
- یه دفعه خبر ندادن من تازه یادم افتاد ..... امروز زن عموت یاد انداخت مگر نه یادم میرفت ک....
وسایل های شام رو جمع کردم .... دانیال خوابش گرفته بود .....
بردمش تو اتاقش ....
- شب بخیر مامان خوشگلم ؟
لپش رو بوس کردم ....
- شب بخیر عزیزم خواب های خوب خوب ببینی ......
رفتم تو اتاقم درد دستم اذیتم میکرد دراز کشیدم روی تخت .....
با فکر اینکه فردا چه لباسی بپوشم زود خوابم برد .......
صبح با صدای دریا از خواب پریدم .....
- دریا مگه تو مرض داری بذار بخوابم بابا ؟
- شنیدم دیشب با پسر من رفتی حموم خجالت نمیکشی تو ....
- گمشو بابا بذار بخوابم .....
- پاشو لنگ ظهره خیر سرمون شب باید بریم عروسی ها ......
اسم عروسی اومد چشم هامو باز کردم نکنه جدی جدی ظهره ....
- ساعت چنده ؟
- ساعت 2 بعد ظهر خانم ......
بلند شدم نشستم روی تخت با چشم های بسته گفتم :
- برو پایین من الان میام ؟
- بابا وای چه قدر میخوابی دیشب هم که زود خوابیدی پاشو باید بریم ارایشگاه .....
- برو بابا ارایشگاه کیلو چنده ؟ من که نمیام تو خودت برو ......
- از ما گفتن بود بیا ارایشگاه شاید یه بدبختی حاضر بشه تو رو بگیره ....
متکا رو برداشتم پرت کردم طرفش ...
- گمشو .....
بلند شدم صورتم رو شستم ..... بعد از نهار دریا موهام رو فر کرد خودش رفت ارایشگاه .....
ساعت 5/5 بود به مریم زنگ زدم یه ذره باهاش حرف زدم .....
ماجرای دیشب حموم دانیال رو براش تعریف کردم از خنده مرد ...
- خوب مریم دیگه کاری نداری من باید برم حاضر بشم ؟
- نه برو عزیزم این دفعه خواستی بری حموم ما رو هم با خودت ببر قول میدم بچه ی خوبی باشم ......
- بی ادب .... کاری نداری ؟
- نه فدات بشم خداحافظ .....
در کمد رو باز کردم حالا الان چی بپوشم .... کاش صبح یه ذره زود تر بیدار میشدم میرفتم لباس میخریدم .....
در کمد رو باز کردم چشمم خورد به یه پیرهنی که دریا برام خریده بود ولی چون خیلی کوتاه بود تا حالا نپوشیده بودمش .....
کوتاه بودن بهانه بود چون از اون پیرهن کوتاه تر هم پوشیده بودم زیاد از مدلش خوشم نمی یومد ....
ولی مامان میگفت خیلی بهم میاد .....
یه پیرهن مشکی بلند که تا روی سینه لختی بود از اون ور هم پایینش یه چاک خیلی بلند داشت که تا بالای زانو معلوم بود .......
یه نگاهی به خودم انداختم نه زیاد بد نبود انگار حالا یه ذره لاغر تر شده بودم بهم بیشتر می یومد ......
چند تا گیره ی کوچلو زدم به موهام چون فر کرده بود هی گیر میکرد به جایی .....
کفش های مشکی پاشنه بلندم رو از تو کمد مخصوص کفش هام دراوردم ...
گذاشتم جلوی در اتاقم که یه وقت یادم نره ......
حالا بریم سروقت ارایش کردن .....
اول یه ذره به کبودی های دستم کرم پودر زدم لباسم لختیه ابرو نره ...
نشستم روی صندلی مخصوص ارایش کردنم ......
یه خط چشم نازک کشیدم چند تا از سایه هایی که طوسی مشکی بود رو برداشتم زدم .....
جون مژه ها خیلی بلند بود وقتی ریمل میزدم مژه های مثل مژه مص
یاد اون شب افتادم که رژ قرمز زدم ....
یعنی ارمان هم امشب میاد خدا کنه که بیاد دلم براش یه ذره شده .....
ارایشم که تموم شد .....
مانتوی مشکی بلندم رو روش پوشیدم که مامان باز نگه تو اماده نیستی
سرویس نقره ام رو برداشتم گوشواره هاش رو انداختم .... گردنبد رو گرفتم دستم برم پایین مامان ببنده برام .......
از پله ها اومدم پایین نخیر انگار هیچ کس خونه نیست .......
پله ی اخر بودم که انگشترم سر خورد رفت پایین تو پذیرایی ....
اه همین رو کم داشتم که انگشترم گم بشه ...
رفتم پایین روی زانو هام خم شدم ببینم زیر مبل افتاده یا نه الانه که پیرهنم پاره بشه .......
انگشتر رو پیدا کردم رفته بود زیر میز کنار مبل .....
انگشتر رو برداشتم سایه ای رو , روی خودم احساس کردم سرم رو بلند کردم دیدم دو تا کفش مشکی خوشگل جلوی رومه ..........
سریع از ترس اینکه لباسم کوتاه بلند شدم..... موهای فرم گیر کرد به ساعتش ...
ای خدا بگم چی کارت بکنه دریا اخه کی به تو گفت موهای من رو فر کنی ......
خواستم از جام بلند بشم که .....
یه درد بدی تو ناحیه ی سرم حس کردم ....
- اخ سرم ....
مثل مرغ سر کنده دور خودم میچرخیدم ......ارمانم هل شده بود نمیدونست باید چی کار کنم ؟
- ای سر موهام داغون شد ....
ارمان کلافه گفت :
- ساحل جان میشه یه دقیقه تکون نخوری ببینم به کجای ساعتم گیر کرده
سعی کردم تکون نخورم ولی مگه میشد سرم بدجوری تیر میکشید ....
- بیا بریم این چند تا از موهاتو با قیچی کوتاه کنم ......
با همون حالت گفتم :
- چی کوتاه کنی عمرا اگه بذارم .... یعنی نمیتونی یه چند تا مو رو از ساعتت جدا کنی؟؟؟؟؟؟؟ ....
یه ذره مکث کرد......
- چرا میتونم ولی میترسم دردت بگیره اخه ......
از کی تا حالا اقا فکر منه .....
- نه خیر تحمل میکنم در بیار ....
مثل دختر ها اروم با اون دستی که ازاد بود موهام رو جدا کرد .....
عطر تنش داشت روانیم میکرد خدایا یه صبری بهم بده که فقط بتونم کمک بخوام .....
یکی نیست بهش بگه اخه بنده ی خدا تو که زن داری برای چی میدونم اینجا دخترم مردم رو هم به گناه میندازی ....
یه نگاهی بهش کرد یه کت و شلوار طوسی رنگ پوشیده بود موها ش رو هم داد بالا .....
نگاه کن دو ماه ندیدمش چه قدر تغیر کرده بچم سوسول شده ....
صورتش مثل همیشه شیش تیغ کرده بود .....
حالا چه جوری به دختر ها بگم تو عروسی نگاهش نکنند .....
بیچاره سوگل بدبخت اون ور دینا نمیدونه شوهرش چه عشوه هایی میاد تو جمع .....
بعد از چند دقیقه موهام رو باز کرد ......
اخیش راحت شدم چون چند دقیقه همین طوری خم مونده بودم کمرم درد گرفته بود ......
کمرم رو صاف کردم سرم رو بلند کردم دیدم چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .......
چشم های سبزش یا بهر بگم طوسی رنگش میدرخشید ....
اخر سرم من نفهمیدم چشم های این چه رنگیه ....
سبزه ؟ طوسی ؟ عسلیه ؟
نگاهش روی لب ها بود با صدای مامان نگاهش رو از من گرفت
حالا که داره بامامان صبحت میکنه فرصت رو غنیمت شمردم که چند دقیقه بهش نگاه کنم ....
چه قدر دلم براش تنگ شده بود ....
- ببخشید زن عمو تا مامان رو برسونم دیر شد اماده اید ؟
مگه ارمان میخواست ما رو برسونه ....
- اره پسرم تو ببخشید که تو زحمت افتادی همش تقصیره این عموته
ارمان خندید از اون خنده هایی که دلم ادم رو ریش میکرد .....
- نه بابا عیبی نداره این حرف ها چیه .....
مامان یه نگاهی به من انداخت ...
- دخترم بد برو حاضر بابات دیر میاد مجبوریم با ارمان بریم .....
شاکی شدم کاش مامان بهم زود تر میگفت
- مامان خوب ما که ماشین داشتیم ......
- دخترم انگار یادت رفته تازه گچ دستت رو باز کردی ها .....
چه فرقی بین من و ارمان بود مگه اون هم گچ دست هاشو تازه باز نکرده بود ...
ارمان چند قدم اومد جلو تر برگشتم به طرف مامان ببینم بازم هست یا نه که دیدم رفته .....
- زیاد فکر کن هر چی باشه من از تو قوی ترم استخوان های من قوی تره ..... من خوب میتونم با دست اسیب دیده رانندگی کنم ....
وا این چه جوری ذهن من رو خوند .....
تا اومدم جواب بدم خیلی سریع گفت :
- ساحل میشه اون رژت رو یه ذره کمرنگ تر کنی ؟
این دفعه دیگه واقعا حق با من بود خوب میخواستم برم عروسی ....
- کی دیدی بدون ارایش بره عروسی ؟
ابرو هاش رو داد بالا .....
- خیلی ها .... من نگفتم ارایشت رو کلان پاک کن گفتم فقط یه ذره کمترشون کن .......
دیگه قصد کوتاه اومدن نداشتم ..... باید میفهمید که دیگه بزرگ شدم
- نوچ پاک نمیکنم ...... دوست داری این شکلی بیام
بر عکس همیشه نه عصبانی شد و نه جدی با لحن مهربونی گفت :
- باشه هر جوری دوست داری فقط زود برو حاضر شو دیر شد .....
این چش شده بود اگه میدونستم اون تصادف ان قدر روش تاثیر میذاره خودم با ماشین بهش میزدم .....
دانیال از پله ها اومد پایین به به الهی خاله فداش بشه خیلی خوشگل شده بود .....
- سلام عمو ارمان خوبی ؟
ارمان اومدجلو بغلش کرد .....
کاش من جای دانیال بودم الان ....
خاک بر سرت نکنه ساحل حیا کن ....
- سلام خوبی دانیال جان ؟ اماده ای ؟
دانیال سرش رو تکون ....
- پس بیا من و تو بریم تو ماشین تا خاله ساحلت بیاد ....
همین طور داشتم نگاهشون میکرد .....
ارمان یه چیز زیر گوش دانیال گفت که دانیال با صدای بلندی خندید
احساس کردم دارن به من میخندن یه اخمی کرد ....
- ساحل نمیخوای بری حاضر بشی ....
بدون جواب دادن رفتم تو اتاقم ....
مانتوم که تنم بود.....
رفتم جلوی اینه مو هام رو لمس کردم چون دست های ارمان بهشون خورده بود خیلی برام ارزشمند شده بود .....
خدا رو شکر زیاد خراب نشده بود .....
شال مشکیم رو از روی صندلیم برداشتم انداختم روی سرم ......
کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم یا خدا چه قدر بلندن .....
کم مونده تو عروسی با این کفش ها بخورم زمین ....
خوب دیگه فکر کنم دیگه اماده هستم .....
کیفم رو برداشتم رفتم پایین ..... مامان هم اماده شد بود ....
صبری خانم تا چشمش به من خورد زیر لب دعا خوند .....
اومد جلو ....
- ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ان شالله عروسیه خودت ......
رفتم جلو صورتش رو بوس کردم واقعا حق مادری بر گردنم داشت
- مرسی صبری خانم چشم هاتون قشنگ میبینه .....
مامان به صبری خانم سفارش های لازم رو کرد از خونه اومدیم خونه بیرون .....
دانیال روی صندلی جلو نشسته بود تا مامان رو دید از ماشین پیدا شد رفت عقب ......
الهی قربون اون ادبش بشم نه انگار حرف هایی رو که بهش یاد دادم عملی میکنه ...
با سرعت زیاد رانندگی میکرد که یه وقت دیر نرسیدم مامان تا خود سالن همش صلوات فرستاد میترسید یه وقت تصادف کنیم ....
حواسم به ارمان بود از تو اینه همش من رو نگاه میکرد حتما باز ارایش من چشم هاشو گرفته .....
نزدیک سالن رسیدیم مامان چادرش رو صاف کرد پیاده شد چون لباسم کوتاه بود خیلی مواظب بودم که مانتوم نره زیر پام .....
پلاستیک مامان رو از دستش گرفتم با چادرش سخت بود بیاره ....
ارمان دزدگیر ماشین رو زد رفتیم تو ......
به دور و اطراف نگاه کردم چه قدر شلوغ بود نمیدونم من که این ها رو نمیشناسم برای چی اومدم ......
انگار عروسیش مختلط بود .....
حالا با این لباس که همه جاش معلومه چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟.....
ارمان با کلافگی گفت :
- چرا زنونه مردونه جدا نیست ......
مامان چادرش رو سفت ترگرفت دستش .....
- حالا بیاید بریم ببینیم چه جوریه .....
ه دستم به مانتوم بود ا یه دست دیگه ام پلاستیک رو گرفته بودم دستم ...
ارمان خودش رو رسوند به من ...
- بده به من بیارم سختته ...
بدون اینکه تعارف کنم سریع دادم دستش ......
برگشتم به دانیال بگم چرانمیاد که دیدم خیره شده به جایی....
مسیر نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به یه دختره که همسن من بود نگاه میکنه ......
خاک بر سرشون ببین چه لباس هایی پوشیدن من که دخترم خوشم میومد نگاه کنم چه برسه به پسر ها .....
صد بار به دریا گفتم دانیال دیگه همه چی رو میفهمه هی میگه نه .....
اروم اومد زیر گوشم گفت :
- تو برو من خودم میارمش ......
نفسش وقتی به صورتم خورد یه جوری شدم ......
خدایا این انگار میخواد امشب من رو دیوانه کنه ......
اصلا از محیط عروسی خوشم نیومد دختر ها با لباس های خیلی ناجور جلوی ادم رژه میرن .....
یه دختره اومد از کنارم رد شد .... نگاهم به یقه اش افتاد ..... سرم رو از روی تاسف تکون داد اخه چه جوری روش میشه جلوی این همه مرد و پسر اینطوری بگرده ......
مامان یه ذره جلوتر از من رفت تا با خانواده ی داماد سلام و علیک کنه......
یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم .....
از دور دانیال و ارمان رو دیدم که دارن میان .....
کیفم رو گذاشتم روی صندلی کناریم ......
گوشیم زنگ خورد دریا بود ....
داشتم حرف میزدم که دانیال و ارمان رسیدند ......
ارمان دقیقا روبه روم نشست دانیال هم کنارم .......
- خاله مامانمه ؟
سرم رو تکون دادم ازم خواست موبایل رو بهش بدم انگار کار داشت
گوشی رو از دستم گرفت با لحن بامزه ای به دریا گفت :
- سلام دریا خانم ..... پس چرا نمیاید هان ؟ به فرزاد بگو اون کروات من رو بیاره .......
فسقله اخه کراوات میخوای چی کار کنی تو .....
به ارمان نگاه کردم همه ی حواسش به من بود ......
یه اینه ی کوچلو از تو ی کیفم دراوردم خودم رو نگاه کردم .......
هیچ تغیری نکرده بودم همین طوری رژم پرنگ بود ......
لب هامو بهم مالیدم که یه ذره رنگش پخش بشه ....
نگاه های ارمان اعصابم رو خورد کرده بود .....
دانیال صحبتش تموم شد موبایل رو گرفت طرفم .....
- بیا خاله جون ؟
موبایل رو ازش گرفتم گذاشتم تو کیفم .....
- خاله مانتو و شالت رو در نمیاری؟؟؟؟
این همه موهامون رو درست کردیم لباس لختی پوشیدم اون وقت مجلسشون با همه .... کاش این همه وقت نمیذاشتم ...
- نه خاله در نمیارم ......
ارمان چشم هاش برق زد .....سرم رو انداختم پایین که دیگه نگاهم نکنه......
زیر نگاهش احساس ذوب شدن داشتم ......
مامان همراه با زن عمو برگشت به احترامشون از جام بلند شدم ....
زن عمو اومد جلو لپم رو بوس کرد ......
- چه خوشگل شدی عروسک .......
تشکر کردم زن عمو واقعا همیشه به من لطف داشت ......
مامان چادرشو رو دراورد گذاشت روی صندلیه من ......
- مامان پس من کجا بشینم .....
زن عمو با مهربونی گفت :
- فدات بشم برو پیش ارمان بشین ......
من هی از ارمان فرار میکردم بقیه نمیذارن که ...... از خدا خواسته سریع بلند شدم رفتم کنارش ....
صندلیش رو یه ذره تکون داد که من راحت بتونم بشینم ....
فاصله هامون زیاد نبود ......
یه حس خوبی بهم دست داد ....
داشتم حرف های مامان رو گوش میدادم ......
- خوب چه خبر از سوگل جون خوبه ؟ با دانشگاه چی کار میکنه .....
پس مامان هم سوگل رو میشناخت چرا همه این دختر رو میشناسن به غیر من .....
حوصله ام سر رفته بود عده ای بیکار داشتند وسط برای خودشون میرقصیدن .....
با دست زدن مهمون ها فهمیدم عروس و داماد دارن میان .......
عروس از همه ی این دختر های تو سالن بد تر بود من نمیدونم مرد های الان چرا هیچ کدوم اصلا براشون مهم نیست که زن هاشون رو بقیه ببینند ...
دریا و فرزاد رسیدند .....
دریا حسابی به خودش رسیده بود .....
فرزاد رفت دانیال رو بغل کرد .....
- سلام بابایی خوبی ؟ پسرم چه خوشتیپ شده .....
دانیال خودش رو لوس کرد .....
- بابا کراوتم رو اوردی ؟
فرزاد محکم زد به سرش ....
- ای وای پسرم یادم رفت بیارم ؟
دانیال با لحن شیرینی گفت :
- باشه بابا خانم دفعه ی بعد هم هر چی بخوای من نمیارم .....
دریا دانیال رو از باباش گرفت ......
- پسرم گلم خوب بابا یادش رفت بیاره اشکال نداره ان شالله عروسه بعدی .......
فرزاد شیطون خندید ......
- ان شالله عروسی ارمان صد تا کروات ببند ......
ارمان بر خلاف همیشه خندید محکم زد به پشت فرزاد ...
حتما طبق معمول خبریه من با ز بی خبرم .......
دانیال چون جا نبود نشستم روی صندلی تا یکی از گار گر ها براش صندلی بیاره ....
- نه خیر من میخوام عروسی عمو پرهام و خاله ساحل کلی کروات ببندم ......
میوه های که تو دهنم بود پرید گلوم ......
چون ارمان کنارم بود سریع محکم زد پشتم ....
ایی چه قدر دستش سنگینه پدر کمرم رو دراورد .....
اشک هام همین طوری اومد مامان سریع یه لیوان اب داد دست ارمان ....
- ارمان جان اب رو بده بخوره نفسش بیاد بالا .......
حتما باز مامان پرهام زنگ زده برای خواستگاری ....
دانیال حرفی رو الکی نمیزنه .....
مامان اروم در گوش دانیال یه چیزی گفت ......
ارمان صورتش رو اورد پایین تر ...
- بهتر شدی ؟
ای الان مردم میگن این ها دارن چی کار میکنن ..........
دید دارم چپ چپ نگاهش میکنم سرش رو برد بالا .....
تا شام دیگه هیچ حرفی نزدم چرا من باید از همه چی بی خبر باشم ...
ارمان هم انگاز زیاد از حرف دانیال خوشش نیومد چون اونم مثل من کپ کرد .........
بعد از مجلس از همه خداحافظی کردم رفتیم بیرون سالن تا مامان و زن عمو بیان .....
فرزاد دانیال رو بغل کرد ......
- بابا جون امشب نمیای خونه ؟
دانیال یه ذره به من نگاه کرد انگار منتظر بود ببینه من چی میگم که بهش اشاره کردم برو ......
- چرا میام ولی فردا دوباره برمیگردم پیش خاله باشه
دریا قربون صدقه ی دانیال رفت .....
ارمان یه گوشی ای ایستاده بود .... به زمین نگاه میکرد .......
زن عمو که اومد ارمام سرش رو بلند کرد یه نگاهی به من کرد دوباره سرش رو انداخت پایین ....
زن عمو اومد جلو .......
- ان شالله عروسیه تو خوشگل خانم ....
ارمان سرش رو اورد بالا .......
- مرسی زن عمو ......
- دخترم بیا خونه ی ما هر موقعه ای که مامان و بابات اومدن تو نبودی ؟ ما رو لایق نمیدونی بیای خونمون .......
- این حرف ها چیه زن عمو گچ دستم اذیتم میکرد برای همین یه ذره گوشه گیر شده بودم .....
- باشه پس باید فردا شب همتون بیاید خونه ی ما بازم بهانه ای داری ؟
واقعا دیگه بهانه ای نداشتم که بگم از یه طرفی ارمان داشت با نگاهش چشم هام در میاورد .......
- بازه زن عمو مزاحم میشم .....
صورتم رو بوس کرد خداحافظی کرد .....
ارمانم اومد جلو خیلی سرد ازم خداحافظی کرد .....
دلیل سرد بودنش رو نفهمیدم ......
سوار ماشین فرزاد شدیم ........
هنوز نرسیده ظبط ماشین رو روشن کرد یه اهنگ شاد گذاشت ....
- ما که تو عروسی نرقصیدیم حد اقل این جا برقصیم .... دانیال بابا بیا وسط .....
با اون هیکل خودش رو تکون داد ..... مثلا میخواست بندری برقصه ...
منو مامان و دریا در حال ترکیدن بودیم از خنده ....
فرزاد انگار داشت عروس میبرد هی بوق میزد ......
تا خود خونه از کار هاین این پدر و پسر خندیدیم ..... کاش ارمان هم یه ذره اخلاقر فرزاد رو داشت ....
صبح با گوشیم بلند شدم اه اگه گذاشتن منه بد بخت بخوابم از کلهی صبح ادم رو بیدار میکنن ......
صدای موبایل می یومد ولی هر چی میگشتم پیدا نمیکردم ..
سرم رو بردم زیر تخت بله اقای موبایل خان تشریف بردن زیر تخت ....
موبایل رو برداشتم خواستم بلند شم سرم محکم خورد به تخت .....
ای تو روح هر چی تخته که سرم رو داغون کرد ....
با چشم های بسته جواب دادم اصلا به شماره هم نگاه نکردم ببینم کیه
- بله ؟
- سلام خاله جون ....
صد دفعه بهش گفتم صبح ها به من زنگ نزن بذارمن بخوابم .....
سعی کردم اروم باشم هر چیه اون هنوز بچه است شیطنت خاص خودش رو داره .....
- سلام عزیزم خوبی ؟ چرا اروم حرف میزنی .....
صداش رو یه ذره بلند تر کرد ......
- خاله زنگ زدم یه چیزی بهت بگم ......
کنجکاو شدم ببینم چی میخواد بگه ......
- بگو چی شده ؟
دوباره صداش رو اروم کرد .......
- خاله امشب عمو پرهام و مامان نازی میخوان بیان خونتون برای خواستگاری مامانم و مامان جون گفتن به شما نگم ولی من میگم ....
به به بازمنه بد بخت باید از همه چی بیخبر باشم نمیدونم چرا هر وقت خواستگار میاد مامانم هیچ حرفی نمیزنه .....
- مرسی عزیزم گفتی به کسی نمیگم خیالت راحت باشه نمیدونی چه ساعتی میان ......
- نه ولی فکر کنم زود میان که بعدش بریم خونه ی عمو ارمان ....
اه راست امشب شام خونه ی زن عمو دعوت بودیم اصلا یادم نبود .....
- خاله خاله .... مامانم داره میاد کاری نداری ؟
- نه فدات بشم تو هم به کسی نگو که به من گفتی باشه ......
خواب از سرم پرید وای که چه قدر این مامان و دریا ادم رو حرص میدن اخه من که علاقه ای به پرهام ندارم برای چی باید با هاش ازدواج کنم
هر چند دیگه از تنهایی خسته شدم بودم شاید حقم نبود که ارمان این کار ها رو با هم بکنه .......
فوقش اینه تا اخر عمر بد بخت میشم دیگه ......
حداقل پرهام رو میشناسم میدونم فقط خودم رو میخواد نه چیز دیگه ....
موهام رو بستم به قیافه ی خودم تو اینه نگاه کردم همه ی ریمل ها ریخته بود زیر چشمم .....
رفتم دستشویی با اب شستم .....
ساحل خانم بسه دیگه هر چی سختی کشیدی پرهام میتونه تو رو خوشبخت کنه ........
لباس هامو عوض کردم رفتم پایین صدای صبحت صبری خانم و مامان میومد که داشتند حرف میزنند تا من رو دیدند سکوت کردن ....
این پنهان کاریشون از همه چیز بد تر بود .....
صبری خانم داشت میوه میشست مامان هم داشت شیرینی میچید ....
با خونسردیه کامل گفتم :
- مامان چه خبره قرار مهمون بیاد .......
مامانم زود هل شد ولی خودش رو نباخت ....
- نه همین طوری بابات شیرینی خریده .......
یه جوری نگاهش کرد که خودش فهمید که من یه چیز هایی میدونم .....
- دخترم یه چیز بگم قول میدی داد و بیداد نکنی ؟
سرم رو تکون دادم .....
- امشب قراره نازی خانم و پرهام بیان خواستگاری .....
پریدم روی اپن نشستم .......
مامانم از خونسردیم تعجب کرد ......
- ساعت چند قراره بیان ؟
- ساعت 5 بهشون گفتم ما شام جایی دعوتیم برای همین زود تر میان
- باشه من رفتم تو اتاقم .....
مامان از این که عکس العمل نشون ندادم خوش حال شدم اومد صورتم رو بوس کرد ...
- الهی قربونت برم که ان قدر خانم شدی من برم به زن عموت بگم که م یه ذره دیر تر میایم ......
انگار میخواستم بدونم ارمان هم میدونه یا نه که خواستگار میاد ....
- مامان زن عمو میدونه امشب قراره خواستگار بیاد ......
- اره عزیزم میدونه ......
برگشتم تو اتاقم حالم از خودم داشت بهم میخورد چرا سرنوشت من باید اینجوری باشه با کسی که دوست ندارم ازدواج کنم .....
اون اهنگی که اولین بار حس کردم به ارمان علاقه مند شدم رو گذاشتم
دوباره اشک های لعنتی سرا زیر شد
چی تو چشات که تورو اینقد عزیز میکنه
این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه
اینکه نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام
رفتن همه ولی نترس منکه طرفدار توام
هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت
بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت
منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی
میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد
دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد
بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد
هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت
بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت
منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی
یه عکس تکی ازش داشتم از تو کشوییم دراوردم گرفتم جلوی چشمم
- اقا ارمان ازت متنفرم هیچ وقت نمیبخشمت با من بد کردی ....
عکس ها رو ریز ریز کردم ریختم تو سطل اشغال .....
صدای دانیال اومد سریع اشک هام پاک کردم میدونستم الانه که بدون در بیاد تو ......
نشستم روی تخت وقتی گریه میکردم سرم درد میگرفت دستم روی سرم بود که دانیال اومد تو ..
- سلام مامان خوشگلم .....
سرم رو بلند کردم بهش نگاه کردم به چشم های معصومش که مثل اهو نگاهم میکرد ....
- سلام گل پسر خوبی ؟
اومد جلو دو تا دست های کوچلوش رو گذاشت روی گونه هام ....
- خاله گریه کردی .....
همین جمله کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه .....
اشک هامو پاک کرد .....
- خاله ترو خدا گریه نکن کی اذیتت کرده برم بکشمش ......
دست هاش رو بوسیدم .....
- هیچ کی عزیزم یه ذره دلم گرفته با مامانت اومدی ؟
- اره با مامان اومدم خاله تو عمو پرهام من رو دوست داری ؟
نمیدونم چرا این سوال رو ازم پرسید ....
اخ چی بهت جواب بدم بگم نه دوستش ندارم .....
- نمیدونم عزیزم
- خاله بیا بریم نهار بخوریم بعدش مامان میخواد ارایشت بکنه ....
- نهار نمیخورم گلم سیرم به مامانت بگو ساحل حالش خوب نیست ارایشم لازم نداره ....
اومد جلو لب هامو بوس کرد .....
- چشم مامانی ولی جون هر کس که دوستش داری دیگه گریه نکن ....
دانیال نمیدونی به خاطر همون که دوستش دارم دارم گریه میکنم ...
کمتر از یه ساعت دیگه به اومدنشون مونده ....
در رو قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه ....
چشم های بدجوری قرمز شده بود خودم از قیافه ی خودم وحشت کردم
یه کت و شلوار نقره ای از تو کمد دراوردم .....
گذاشتم روی صندلی .......
یه رژ کمرنگ صورتی زدم موهام رو هم صاف بالا بستم که زیر شال اذیتم نکنه ....
صدای در اومد ....
- بله ؟
- ساحل یه لحظه در رو باز کن کارت دارم ....
- ولی من با تو کاری ندارم که ....
- ساحل بچه بازی در نیار بیا در رو باز کن اخر سر با این کار هات مامان رو سکته میدی ......
به خاطر مامان در رو باز کردم .......
اومد تو پشت سرش در رو بست .......
- تو چت شده ساحل ؟ چرا گریه کردی ؟ چرا از صبح هیچی نخوردی ؟ نمیگی حالت بد میشه ......
برای اولین بار سرش داد زدم ......
- به تو چه برای چی گریه میکنم ..... به تو چه که من چیزی نمیخورم
اومد جلو دست هام گرفت ....
خدا ارمان رو لعنت نکنه که اعصاب برای من نذاشته .....
- ساحل اروم باش به خاطر پرهام گریه کردی ؟
- نه کی گفته ......
- تو کس دیگه رو دوست داری نه ؟ نگو دروغ میگم که اصلا باور نمیکنم....
- دریا پاشو برو پایین اصلا حوصله ندارم ها من هیچ کس رو دوست ندارم خیالت راحت شد ......
- باشه هر جوری خودت میخوای من میرم پایین ولی خر که نیستم ...
دستش به دستگیره نرسیده بود بهش گفتم :
- دریا ببخشید عصبانی بودم سرت داد کشیدم ....
- اشکال نداره خانم کوچلو یا شایدم باید بگم خانم عاشق .......
در رو پشت سرش بست .....
یعنی واقعا ان قدر ضایع بودم .....
تو فکر بودم که دوباره در زد سرش رو اورد تو اتاق ......
- خواهر کوچکه زود باش تا یه ربع دیگه میان ها .....
شال نقره ایم رو اتو کردم انداختم روی سرم به چشم هام نگاه کردم چه قدر ناجور بود ....
یه ذره کرم پودر زدم به صورتم تا از قرمزیش کم بشه .....
کفش هامو پوشیدم جلوی اینه خودم رو نگاه کردم همه چی به غیر از صورتم خوب بود ......
در اتاق رو باز کردم که برم بیرون موبایلم زنگ زد .....
میخواستم گوشی رو برندارم که گفتم نکنه مریم باشه با هام کار ضروری داشته باشه ......
شماره اش نا شناس بود گوشی رو برداشتم ....
- بله بفرمایید ؟
صدایی نیومد دوباره گفتم :
- بله ؟
نفس های یه اشنا به گوشم خورد نه یعنی ارمانه .....
- اگه حرف نمیزنی قطع کنم .....
- بیا بیرون با هات کار دارم .....
یه عجب اقا حرف زد
- چی کارم داری مهمون داریم نمیتونم بیام کاری نداری ؟
- بهت میگم من دم درم بیا بیرون کارت دارم ..... بگو چشم .....
این دفعه عصبانی شدم با داد بهش گفتم :
- نمیگم چشم .... میخوام قطع کنم .......
- تو بیخود میکنی قطع کنی یه کاری نکن بیام بالا ابروت رو ببرم ....
- نفهم قرار پرهام و مادرش بیان برای خواستگاری نمیتونم از خونه بیام بیرون .....
یه چند ثانیه سکوت کرد .....
انگار توقع نداشت بهش بی احترامی بکنم ....
- من کاری ندارم بیا بیرون قبل از اون مراسم لعنتی .....
این دفعه با ناله گفتم :
- اخه چه جوری بیام بیرون ......
- من سرگرمشون میکنم تو از در پایینی که کنار استخره بیا بیرون منتظرم ها زود باش ..
- پس باید قول بدی که سریع کارت رو بگی نمیخوام ابروی خانوداه ام بره ....
- باشه زود بیا منتظرم .....
یعنی چی کارم داره که حتمی نمیتونه صبر کنه چند دقیقه .......
چند دقیقه بعد صدای ایفون اومد فهمیدم ارمانه میخواد اون ها سرگرم کنه ....
مانتوی مشکیم رو برداشتمو پوشیدم شلوارمم عوض کردم با همون شال رفتم پایین نمیدونم ارمان چی بهشون گفته بود که همه اشون تو اشپزخونه بودن .....
سریع دویدم به سمت استخر خدا خدا میکردم که بابا در کناریه استخر رو نبسته باشه ......
وقتی به چشمم به قفل افتاد که باز بود انگار دنیا رو بهم دادند اروم در رو باز کردم رفتم تو حیاط .....
از زیر درخت ها اروم اروم رفتم میترسیدم صبری خانم تو حیاط باشه ......
ارمان تو حیاط ایستاده بود داشت با دانیال حرف میزد .....
چشمم افتاد به من از دور .....
- دانیال عمو میری یه لیوان اب بیاری تا زن عمو اون وسیله ها رو به من بده.....
- باشه عمو الان میرم میارم .....
دانیال که رفت اومد جلو نگاهش افتاد تو چشمم ...
دستش رو کرد تو جیبش سویچ ماشین رو دراورد ....
- مرسی که اومدی بیا برو تو ماشین تا من بیام ......
- من تو ماشین نمیام میرم بیرون کارت رو بگو دوباره برمیگردم
- برو تو ماشین نمیشه که تو کوچه با هم حرف بزنیم ...
دانیال از دور داشت میومد سریع دیویدم به سمت در خونه ....
ماشین رو همون جلوی در پارک کرده بود سوار شدم تا بیاد ....
بعد از چند دقیقه اومد دستش چند تا پلاستیک بود فهمیدم پس بهانه اش چی بود .....
سوار ماشین شد در ها رو قفل کرد ......
- چرا درها رو قفل میکنی ؟
- ساحل میشه ان قدر از من سوال نکنی میخوایم بریم یه جا من با هات صحبت کنم ......
- تو انگار نمیفهمی میگم پرهام الان میاد ؟ در رو باز کن میخوام برم پایین ........
- ان قدر جلوی من اسم اون پرهام رو نیار اون ها امشب نمیان ...
یا حسین حتما......... باز رفته از من چرت و پرت گفته ......
خودش ازدواج کرده حالا من بد بخت میخوام ازدواج کنم نمیذاره!!!!!!
- چی داری میگی الان میان ؟؟ باز چی کار کردی ؟
خندید دندون های سفیدش معلوم شد .......
- ماشینش رو پنچر کردم ......
غش غش خندید ......
پسره روانی شد ه مگه ادرس خونه ی پرهام رو داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ....
- ارمان بذار برم خواهش میکنم نمیخوام ابروم جلوی خانواده ام بره .....
ماشین رو روشن کرد پاش رو گذاشت رو گاز با سرعت زیاد حرکت کرد ......
نمیدونستم چی تو سرشه ولی حتما چیز مهمی میخواد بهم بگه که رفته ماشین پرهام رو پنچر کرده ..........
- یه ذره اروم برو ......
صورتش رو برگردوند طرف من .....
- چشم
بر عکس همیشه یه اهنگ شاد گذاشت نمیدونستم داره چی کار میکنه .....
سرم به قدری درد میکرد که جای هیچ فکری رو برام نمیذاشت ....
پشت چراغ قرمز بودیم
- ساحل سرت رو بلند کن تو گریه کردی ؟
- نه ......
دستش رو اورد جلو صورتم رو بلند کرد ......
ماشین های بغل دستی داشتند نگاه میکردند الان میگن این ها میخوان چی کار کنن ....
- چرا گریه کردی ؟ چشم هات داره داد میزنه .....
- میگم گریه نکردم ....
نیشخند زد .....
- چرا گریه کردی ؟ میخوای بگم برای چی /؟ چون تو میخواستی با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری ......
- من اوردی بیرون این چرت و پرت ها رو بهم بگی ....
- نه کی گفته به چیز های خوبش میرسیدم صبر کن ......
گوشیم زنگ خورد دریا بود خدایا چی بهش بگم ...
- چرا جواب نمیدی پس ؟
گوشی رو برداشتم ...
- الو جانم دریا ؟
- ساحل تو کجایی ؟
به ارمان نگاه کرد چی باید بهش میگفتم یه دروغ سریع اومد تو ذهنم .....
- دم درم مریم با هام کار داشت .... الان میام تو .....
- نه نمیدونم چرا ماشین پرهام خراب شده قرار شد یه شب دیگه بیان .....
از ته دل لبخند زدم .... ارمان بهم نگاه کرد اونم خندید ......
- اه چرا ماشینش خراب شده ؟ پس من با مریم میرم یه سر بیرون .....
- باشه ولی شب یادت نره خونه ی عمو دعوتیم ها ......
- دریا فکر نمیکنم من بیان خونه ی عمو این ها ...
ارمان زد روی ترمز دستم رو گذاشتم روی بینیم که یعنی ساکت ...
- ساحل به خدا زشته اگه نیای ها زن عمو ناراحت میشه ......
- خیله خوب کاری نداری ؟
-نه عزیزم مواظب خودت باش خداحافظ ......
تلفن رو قطع کردم ماشین ها از پشت بوق میزدن ......
- تو بیخود میکنی که نمیخوای امشب بیای خونه ی ما .....
- اه درست حرف بزن بی ادب ..... راه بیفت ماشین ها دارن بوق میزنن ....
- ببخشید بد حرف زدم ولی اگه نیای مامانم خیلی ناراحت میشه
جوابش رو ندادم حرکت کرد بعد یه ربع رسیدیم دم یه خونه ....
هوا کم کم داشت تاریک میشد ....
ماشین رو نگه داشت به دور ورم نگاه کردم تا الان این خونه رو ندیده بودم ......
از نمای خونه معلوم بود که خونه ی خوشگلیه ......
- این جا کجاست ؟
کمربندش رو باز کرد ......
- پیاده شو .....
- این جا کجاست ؟
- خونه ی خودم ....
- من نمیام تو همین جا حرفت رو بزن .......
- ساحل چرا لج بازی میکنی پیا شو میخوام ماشین رو قفل کنم ....
نکنه من رو ببره تو خونه اش بلا سرم بیاره .......
اخه روانی برای چی باید سر تو بلا بیاره ....
پیاده شدم درش رو با ریموت باز کردم اول رفت کنار تا من برم تو بعدش خودش اومد تو ......
وای چه حیاط بزرگی داره .....
تا چشم کار میکرد پر از درخت و با غچه بود .....
به به اقا خونه مجردی داره ما خبر نداشتیم .....
از ظاهر خونه میشد فهمید که ویلاییه ......
- خوشت اومد بریم تو ؟
هر چی باشه اون یه پسر بود من که نمیتونستم تنها برم تو ....
- من نمیام تو ؟
یه اخم کوچلو کرد ......
- میدونستم ولی باشه نمیخوام در بارم فکر های بدی بکنی یه ذره برو جلو تر یه تاب اون جاست تا من برم یه چیزی بیارم بخوریم تو برو بشین اونجا .......
به سمت تاب اشاره کرد چون حیاطش خیلی بزرگ بود میترسیدم .....
چه خوب که درک میکرد ........
رفت به سمت در ورودی ........
- ارمان ؟
برگشت .......
- جانم ؟
جان این چی گفت...... اولین بار بود که میدیدم یه کلمه ی احساسی به کار می برد .....
- چشم هاتون اونطوری نکن دختر .....
بهش اخم کردم خندید ......
- بله کارم داشتی ؟
- میشه نری من میترسم
اومد طرفم .......
- باشه ولی نمیشه که پس بعد صحبتم بیا تو که یه چیزی بخوریم ...
سرم رو تکون دادم
- بیا بریم روی تاب بشینیم حرف ها بزنم ....
رفتیم جلو تر واقعا خونه ی خوشگلی داشت حتما توی این خونه هر کاری دوست داشته کرد ......
این اگه خونه داشته پس چرا به مامانش نگفته شاید تازه خریده ....
تاب پهنی بود نشستیم روش ....
یه ذره رفتم عقب تر تا فاصله ی ایمنی رعایت بشه ......
خندش گرفته بود ولی به روی خودش نیاورد ....
- تو از میترسی ؟
- نه کی گفته ؟
- قشنگ معلومه نمیترسی .....
بی ادب داشت مسخره ام میکرد ......
- زود باش حرف ها بزن هوا داره تاریک میشه .......
از جاش بلند شد .....
- نمیدونم باید چه جوری بگم مقدمه چینیم بلد نیستم بکنم .......
هوا سرد بودم دستم هام رو مچاله کردم دور خودم .....
یعنی چی میخواست بگه ؟؟ نکنه دختر رو برداشته با خودش اورده تو خونه میخواد حرص من رو دربیاره .......
- حرفت رو بزن ....... میخوام برم ........
با لحن قشنگ و دوست داشتنی گفت :
- گرفتارم کردی بعد میخوای بری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟........
دست هام سرد شد ارمان چی داری میگی تو زن داری ؟ تو ناموس داری /.
- چی داری میگی حالت خوبه ؟
اومد جلوم دقیقا روبه روم ایستاد .....
- نمیدونم حالم خوبه یا نه ؟ عاشقی بد دردیه ........
یه جوری شدم ولی به روی خودم نیاوردم قلبم داشت مثل گنجشک میزد ......
اومد جلوتر زانو زد جلوم .......
- من از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که بخوام هی عشوه بیام پس میرم سر اصل مطلب ...... با من ازدواج میکنی ؟
شوکه شدم ..... اصلا فکرش رو نمیکردم که بخواداین حرف رو بزنه ...... میدونستم الان لپ هام رنگ گوجه شد .....
احساس کردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم .......
ارمان زنش داشت اون وقت به من پیشنهاد ازدواج میداد .....
پسریه ی بی غیرت حالش رو جا میارم ....
اومد نزدیک تر .....
- ببخشید ولی فکر کنم مقدمه اش یادم رفت ....... اینم از مقدمه اش......
تا اومدم جواب بدم یه چیز نرمی اومد روی لب هام ..... احساس کردم برق 200 ولتی بهم وصل کردن........
سپااااااااااااااااااااااااااااااااااااااس میییییییییییییییییییییییییییییییخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام..