نظرسنجی: خوشتون اومد یا ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عالی بود Smile
بدک نبود..
خیلی چرت بودSad
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 3.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون

#8
بفرمایید اینم قسمت 5 برا دوستای گلم..HeartHeartHeart


از این که میخواستم بذارم ارمان بره از دست خودم ناراحت بودم ....
این غرور لعنتی چیه که ادم رو نابود میکنه ...
صدای غر غر های ما مان از پایین میومد که داشت صدا میکردم ....
سرم رو بردم بیرون ...
-مامان اومدم بابا چرا ان قدر غر غر میکنی ....
- اخه دختر من دو ساعته اون بالا چی کار میکنی .... ارمان دیر شد ها ...
شیطونه مییگه اصلا نرم ها ولی مگه ها دلم طاقت میاره دلم میخواست تا اخرین لحظه کنارش باشم .....
باز همون لباس های مشکیه صبح رو پوشیدم بدون هیچ گونه ارایشی ...
رفتم پایین ارمان داشت ساک هاشو میذاشت تو پارکینگ ...
بر عکس صبح یه بلیز سرمه ای پوشیده بود با شلوار همرنگش .....
دلم براش ضعف رفت چه قدر خوشگل شده بود .... خدا نذار بره ....
خدا ان شالله پاش بشکنه نره ....
ساک ها رو گذاشت برگشت ....
اه اه اقا صورتشون رو شیش تیغ کرده ....
صورتش از تمیزی میدرخشید ....
بله معلومه اقا میخواد تشریف ببره پیش نامزد عزیزشون اون وقت میخوای این شکلی نکنه خودش رو ....
نگاش افتاد به من ....
منم مثل منگولا همین طوری داشتم نگاهش میکردم .....
-رو کرد به مامان و گفت :
- زن عمو بابت همه ی اذیت هایی که کردم ازتون عذر میخوام .... .اقعا شرمنده ام که تو این مدت مزاحتون شدم ....
مامان اشک هاشو پاک کرد ....
- این چه حرفیه پسرم ما باید از تو ممنون باشیم که تو ی این مدت از ساحل مراقبت کردی ؟
یه نگاهی به من کرد ....
- نه بابا من فقط وظیفه ام رو انجام دادم ..... اگه اجازه بدید من خودم برم شما ها دیگه نیاید ....
- اوا نه ما هم میخوایم بریم ....
- اخه زحمت میشه ..... زن عمو من برای همتون یه کادوی ناقابل خریدم که اگه میشه من رفتم و شما از فرودگاه برگشتید بازش کنید گذاشتم تو اتاق ....
من کادو میخوام چی کار کنم من خودت رو میخوام .....
مامان و بابا کلی ازش تشکر کردن فقط من نگاهش کردم ....
رفتیم تو پارکینگ ....
اومدم سوار ماشین بابا بشم که ارمان گفت:
- ساحل تو بیا تو ماشین من .....
با تعجب نگاهش کردم ..... برم تو ماشینش برای چی اخه ......
مامان هلم داد ....
- خوب عزیزم برو دیگه منتظرته ....
رفتم سوار ماشین شدم .....بعد از چند دقیقه اومد سوار ماشین شد ....
گاز داد زود تر از بابا حرکت کردیم که یه وقت دیر نشه ....
وسط های راه بودیم که گفت :
- دلیل ناراحتی های تو چیه ؟
سرم رو برگردوندم به طرفش چرا امروز این طوری شده بود .....
یعنی خیلی نفهمه اگه نفمیده باشه که به خاطر رفتنش این طوری بهم ریختم
- من ناراحت نیستم ....
- اه جدی اما من حس میکنم از چی ناراحتی ؟
جوابش رو ندادم .....
با عصبانیت گفت :
- باشه نگو تقصیر منه که به فکر تو هم ....
جعبه ی لباسی که ظهر خریده بودیم روی صندلی عقب بود ...
با دیدن جعبه حرصم بیشتر شد ....
گوشیش زنگ خورد .....
- جونم ؟
- چرا دارم میام .... نه خیالت راحت باشه مامان جان از پرواز جا نمیمونم .... اره تو ماشینه .... میخوای باهاش حرف بزنی .... باشه گوشی ....
موبایل رو به طرف گرفت ....
زن عمو بود نزدیک ده دقیقه باهام حرف زد .....
کاش یه ذره از مهربونی های زن عمو رو ارمان داشت ....
بعد از تموم شدن حرفم گوشی رو بهش دادم ....
ظبط ماشین رو روشن کرد ....

وقت رفتنم رسیده دیگه اینجا جای من نیست

اون صدای گرمت انگار دیگه هم صدای من نیست

کوله بارم روی دوشم غصه هام توشه راهم

بی تو رفتن خیلی سخته اما چاره ندارم

عزیزم خدانگه دار اگه بد بودم ببخشید

هر کسی حالمو پرسید بگو رفت دیار تبعید

میدونم فرقی نداره واسه تو بود و نبودم

حیف اون همه ترانه که من از عشق تو خوندم

اخر قصه رسیدم راه برگشتی ندارم

سرنوشت من همینه که همیشه بد بیارم

چشمامو به جاده دوختم تو نگام پر از گلایست

قلبم از حادثه زخمی تو دلم پر از بهانست

بدجوری دلم گرفته قطره های اشک رو گونم

اما باید باورش کرد که دیگه بی تو بمونم


اهنگه اشک ادم رو در میاورد ....
باز هم اشک های لعنتیم داشت همین طوری میومد ....
خدا نمیخوام بفهمه من دارم برای اون گریه میکنم خدا ....
شیشه رو کشیدم پایین تا صدای گریه ام رو نشنوه ....
شیشه رو کشید بالا .....
- سرما میخوری ...
اخه احمق اگه به فکر منی که سرما نخورم پس چرا داری میری ....
اگه تو بری کی برام غیرتی بشه هان .... کی تمام عصبانیتشو سرم خالی کنه ها ...
نزدیک های فرودگاه رسیدیم که ظبط رو کم کرد ....
- ساحل به بابات هم گفتم از این به بعد این ماشین برای توه ...
- من ماشینی لازم ندارم ....
دست هاشو مشت کرد ...
- داری با کی لج میکنی هان ؟
- برو بابا
از ماشین پیاده شدم حالا میخواد لحظه ی اخری یه دعوای حسابی بشه ...
یه کنار ایستادم تا ساک ها رو بیاره ...
رفتیم تو فرودگاه چند دقیقه بعدش مامان و بابا اومدن ....
- ساحل ... دریا هنوز نیومده ؟
- نه مگه قرار بیاد ....
- اره ...
ارمان رو کرد به مامان وگفت :
- من الان بهشون زنگ زدم گفتم نیان ....
رفت کارت پروازش گرفت برگشت ...
- خوب دیگه اگه اجازه بدید من دیگه برم ترو خدا حلالم کنید خیلی اذیتتون کردم ....
اره اذیتم کردی ..... داغمونم کردی .... عاشقم کردی ..... بدبختم کردی ...
با بابا رو بوسی کرد اومد طرف مامان خیلی مهربون ازش تشکر کردم ...
حالا نوبت من بود اومد نزدیکم .....
- من دارم میرم کاری نداری ؟
تمام سعیم رو کردم که نزنم زیر گریه ....
- نه کاری ندارم به عمو و زن عمو سلام برسونید ....
اروم طوری که بقیه نفهمند ....
- سعی کن کمتر شیطونی کنی باشه ؟
خندید ....
منم بهش خندیدم با بغض گفتم :
- باشه ......
- بیا اینم سوییچ ماشین اگه خواستی بردارش اگر هم نخواستی اتیشش بزن ....
ارا باید اتیشش بزنم تا همه ی خاطر هام از بین بره ...
بعد از این که رفت با مامان و بابا رفتیم به طرف ماشین ...
- ساحل جان خودت میای اره ؟ یا منم باهات بیام ...
- نه مامان خودم میام شما با بابا برید .....
سوار ماشین شدم بوی عطر ارمان تو ماشین بود ....
داشتم دیوانه میشدم .....
یعنی رفت اونم برای همیشه ....
خدایا خودت بهم صبر بده تا بتونم فراموشش کنم ....
تا خود خونه گریه کردم ....
بعد از رفتن ارمان حوصله ی هیچ کس رو نداشتم روزی چند بار به بهانه های مختلف میرفتم تو اتاقش روی تخت گریه میکردم ....
باورم نمیشد که رفته .... برای اولین بار تو زندگیم شکست خوردم و باختم ......
ساحل شیطون که از دیوار راست میرفت بالا حالا الان غمگینه ....
ماشین رو پیش خودم نگه داشتم هر وقت که سوارش میشدم و فرمان رو میگرفتم دستم یاد دست های قدرتمند ارمان می افتادم ....
اخه چرا ارمان ؟ مگه من چه بدی در حقت کرده بودم ....
چرا عاشق اون دختر لعنتی شدی ....
اون دختره چی از من بیشتر داشت .....
به خودم قول دادم بودم که دیگه هیچ وقت عاشق نشم .......
تمام دلخوشیم این بود که بچه ی دریا به دنیا بیاد تا شاید بتونم با اون سرم رو گرم کنم ....
از بابا خواستم خونه رو عوض کنه تموم دیوار های اون خونه ی بوی ارمان رو میداد ....
چند بار خواستم خودکشی کنم ولی وقتی یاد این میفتم که ارمان ارزش این رو نداره که من بخوام خودم رو براش بکشم .....
سر یه ماه اون خونه رو فروختیم و بابا یه خونه ی بزرگ تر و قشنگ تر خرید ...
هر چی ازم خواستند که دلیل عوض کردن خونه رو بهشون بگم نگفتم ...
هر دفعه بهانه های مختلف میاردم که خونش ترس داره قدیمی شده و چیز های دیگه ....
سر اثاث کشی خونه خیلی عذاب کشیدم من با اون خونه خاطر های قشنگی داشتم ، خاطر های که باعث شد منه مغرور عاشق بشم ....
خونه ی جدید از هر لحاظی بهتر از قبلی بود ....
خونه دوبلکس بود و با نمای چوب ....
خونه ی قشنگی بود 5 تا اتاق خواب داشت که یه دونه ی اون طبقه ی پایین بود و چهار تای دیگه طبقه ی بالا ....
یه سالن ورزش داشت که کلی وسیله های ورزشی و استخر و سونا توش بود ....
یه هفته ی تمام کشید تا اثاث خونه رو جا به جا کنیم .....
- مامان شام چی داریم ؟
عرق صورت رو پاک کرد ....
- ساحل صبر کن بابات با گارگر ها بیان بفرستمش بره شام بگیره ....
دریا چند تا شربت درست کرد اومد بالا ....
- بیا مامان جان این شربت رو بخوره یک ذره حالت جا بیاد خسته شدی ؟
شربت رو گرفت یه نفس خورد .........
من و دریا یه دفعه زدیم زیر خنده ....
- خوب چیه تشنه ام بود .... من نمیدونم ساحل این چی کار بود که تو کردی مگه اون خونه چه عیبی داشت .....
تنها عیبش این بود که من داشتم دیوانه میشدم فقط همین ....
- اه مامان باز شروع کردی که خونه به این خوبی از قبلی هم خیلی بهتره استخر و جکوزی هم داره ...
دریا خندید ...
- راست میگه دیگه جوجوی منم میتونه همش این جا باشه چون اتاق خواب زیاد داره ....
- الهی قربونش برم ...
رفتم جلو سرم رو گذاشتم روی شکمش .....
تو دلم گفتم :
- الهی خاله فدات بشه کی میای پس ....
هر چی به دریا اصرار کردم که بره جنسیت بچه رو بفهمه قبول نکرد ....
میخواست تا به دنیا اومدن بچه اش بهش بچه جوجو .....
دریا زد تو سرم ....
یرم رو گرفتم بالا ...
- ای چرا میزنی ...
- پاشو بابا زشته ببین کارگره چه جوری داره نگات میکنه پاشو ...
سرم رو بلند کردم دیدم پسره داره بدجوری نگاهم میکنه ....
- پاشو برو تو اتاقت وسیله هات رو بچین ....
میدونستم نگاه های این کارگره اعصابش رو بهم ریخته ....
رفتم تو اتاق .....کلان دکور اتاقم رو عوض کردم ....
رنگ کاغد دیواری اتاق بنفش کمرنگ بود ....
به تختم نگاه کردم ... تختم هم بنفش خوش رنگ بود ...
یه اتاق کاملا دخترونه و قشنگ ...
زمانی که میخواستم تخت رو بخرم همش فرزاد مسخره ام میکرد که چرا مشکی نمیخرم ....
من که نمیتونستم تا اخر عمر غمگین و شکست خورده باشم باید حدا اقل یه تغیری میکردم ...
حالا اگه ارمان بود سوالم پیچم میکرد که چرا تخت دو نفره خریدم ....
وسایل های اتاق رو چیدم از اتا ق قبلیم خیلی بزرگ تر بود ....
به دور و ورم نگاه کردم همه ی مرتب بود .....
رفتم پایین بابا شام گرفته بود ......
روز هاو ماه ها همین طوری میگذاشت خیلی سعی میکردم ارمان رو فراموش کنم ولی مگه میشد تمام خاطراتش تو ی ذهنم بود .....
هر روز چند ساعت با مریم میرفتم بیرون تا یه ذره از دل تنگی هام کم بشه ....
کاش میتونستم حدااقل به یکی در و دل هامو بگم تا شاید یه ذره اروم بشم ....
مامان پرهام چند بار زنگ زده بود برای خواستگاری .....
هر چی دریا بهم اصرار میکرد که حداقل بذارم بیان ولی من قبول نمکیردم .......
ارمان چند بار عکس های جدیش رو برای فرزادفرستاده بود تا ما هم ببینیم ....
نشسته بودیم داشتیم شام میخوردیم که فرزاد گفت :
- راستی دریا عکس جدید ارمان رو دیدی ؟
اب پرید تو گلوم ....
- اوا ساحل چی شد ؟
- هیچی مامان اب پرید گلوم
فرزاد که دید حالم خوبه چیز مهم نیست ادامه داد ....
- یه عکس خانوادگی فرستاده فکر کنم یه مهمونیه .....
مهمونی ..... یعنی اقا ازدواج کرد .... من این جا دارم از دوریش میمیرم اون وقت اون ازدواج کرد به همین راحتی ...
دریا گفت :
- خوب بذار ما هم ببینیم دلم برای ارمان تنگ شده .....
فرزاد از تو ماشین یه سیدی اورد .....
لب تابش رو روشن کرد سیدی رو گذاشت داخل ...
دلم داشت تاپ تاپ میکرد همین که اسم ارمان میومد صورتم از هیجان قرمز میشد ....
چند تا از عکس های خودش بود اول با ژست های مختلف ....
ببین ترو خدا حالا اگه من اینطوری عکس انداخته بودم من رو کشته بود ....
معلومه اون جا رو بیشتر از این جا دوست داره ....
هر چی باشه همه جور دختر خوشگل پیدا میشه ...
خاک بر سر من که دل به کی بستم ....
عکس بعدی ؛ عکس های مهمونی بود یه عکس از ارمان و زن عمو و عمو که کنار هم نشسته بودند .....
به نظر عروسی نمی یومد بیشتر حالت تولد داشت تا عروسی ....
عکس بعدی ....
بغل دست ارمان یه دختره نشسته بود با فاصله ... همون لباسی تن دختره بود که ارمان موقع ی رفتن خرید ....
همون لباس لختی مشکیه .... یه شال انداخته بود روی بازو هاش ولی بازم کوتاه بود
نه یعنی این دختره نامزدشه .....
منتظر نموندم تا بقیه چیزی بگن رفتم تو اتاقم ....
من خوشگل رو به کی فروخت ؟؟؟؟....
ارمان خیلی نامردی من که بخشیدمت ولی در حق من بدی کردی ....
چرا من کیف نکنم چرا من تا اخر عمرم حسرت بخورم ..... چرا نیاد مثل اون از زندگیم لذت ببرم ....
روز ها همین طور میگذشت دیگه کم کم ارمان رو فراموش کردم البته فقط خاطراتشو ....
ولی خودش مثل خون تو بدنم بود هر کاری میکردی نمیتونستم فراموشش کنم ...
دریا تو هفت ماهگی زایمان کرد ....
با به دنیا اومدن بچه ی دریا زندگی منم تغیر کرد ....
حالا که ارمان ازدواج کرد چرا من ازدواج نکنم .... چرا منم مثل اون خوشبخت نشم .... مگه من از اون چی کم دارم ....من عذاب بکشم اون عشق و حالش رو بکنه .......
5 سال گذشت ... پنج سالی که هر لحظه اش برای من یه قرن بود ....
وقتی اون موقع ها دریا از عشقش نسبت به فرزاد میگفت همش مسخره اش میکرد ولی الان تازه میفهم که عاشق شدن بد دردیه ....
تو اتاق داشتم حاضر میشدم که صدای در اومد ....
- مامانی اجازه هست بیام تو .....
خندیدم ....
- بیا تو شیطون .....
به صورت دانیال نگاه کردم ..... صورتش کپیه من بود رنگ چشم هاش دقیقا رنگ چشم های من بود .....
باز مامان گفتش گل کرده ..... از بس شیطونی کرده بود صورتش شده بود رنگ هلو ....
- بله خوشگل پسر کارم داشتی ؟
اومد جلو نشست روی پام ....
- میای بریم بیرون ؟
به چشم های طوسیش خیره شدم از چشم های شیطنت میبارید ....
- کجا بریم ؟
با هیجان گفت :
- بریم شهر بازی ؟
- نه خیر من کار دارم میخوام با مریم برم بیرون ....
دست هاشو بهم کوبید .....
- اه ساحل اذیت نکن دیگه .....
- بچه پرو تو هر روز یه چیزی به من بگو ها اصلا نمیام ....
اومد جلو با دو تا دست هاش صورتم رو گرفت .....
- پاشو مامانی حوصله ها م سر رفته ها .... اگه نیای میرم همه ی ظرف های مامان جون رو میشکنم .....
اخه که چه قدر مامان از دست دانیال حرص میخوره ....
- دانیال اگه این دفعه ظرف های مامان رو بشکنی دیگه جفتمون رو راه نمیده خونه ها ....باید بریم تو خیابون شب ها بخوابیم ها ....
- باشه مامانی پس میای؟؟؟؟ برم حاضر شم ....
دوست نداشتم دل کوچکش رو بشکنم .....
- باشه میرم .....
- اخ جون ....
پرید بغلم صورتم رو بوس کرد ....
- اه اه حالم رو بهم زدی بچه برو حاضر شو....
لپم رو بوس کرد دوید از اتاق بیرون ........
تو شهر بازی تا دلش میخواست بازی کرد پدر من رو دراورد ...

- دانیال بیا بریم خونه ساعت 9 شبه ....

- اه اذیت نکن دیگه ساحل ....

دویدم دنبالش ...

- باز تو به من گفتی ساحل .....

چند تا از پسر هایی که اون جا بودن مسخره ام کردند برام مهم نبود ....

دیگه هیچ پسری رو سر ادم حساب نمیکردم .....اصلا انگار نه انگار که اون ها چیزی گفتن به راه خودم ادامه دادم ....

ساعت 11 شب دانیال خان اجازه دادن بیروم خونه ...

ان قدر خسته بود که تو ماشین خوابش برد ....

به صورتش نگاه کردم چه قدر معصوم بود با این که هنوز کوچک بود ولی خیلی جذاب بود ادم دلش میخواست همش بوسش کنه .....

ماشین رو بردم تو پارکینگ ...

بغلش کردم اروم لپش رو بوس کردم ....

تو خواب داشت حرف میزد ....

در رو باز کردم رفتم تو ...بابا داشت فیلم میدید ...

- سلام ...

- سلام بابا جون خوبی ؟ دانیال خوابیده ؟

- اره خوابیده ان قدر خسته بود که خوابش برد .... مامان کجاست؟

- خوابیده عزیزم شامت رو گرم کنم ...

-نه بابا میل ندارم ....

دانیال رو گذاشتم تو اتاقش ....

رفتم تو جلوی اینه به خودم نگاه کردم چه قدر تغیر کرده بودم .....

توی این چند سال نه موهام رو رنگ کرده بودم نه ابرو هام برای همین صورتم شده بود مثل دختر های دبیرستانی ....

لب تابم رو روشن کردم یه اهنگ غمگین گذاشتم ....

برگشتم به چند سال پیش ..

چشم هام شد پر از اشک تمام خاطراتم اومد جلوی صورتم ....

با جشم های غمگین و گریون خوابیدم ....

فردا صبح با صدای مامان از بیدار شدم طبق معمول داشت غر غر میکرد ....

- پاشو ساحل مهمون داریم ؟

چشم هامو مالیدم ....

- وای مامان بذار بخوابم .....

- ساحل خانم بلند شو گفتم زن عمو داره میان ایران .....

اسم زن عمو اومد سریع مثل فنر از جام بلند شدم نشستم روی تخت ...

- اوا دختر نمیگی مهره های کمرت میشکنه اخه ... این چه عوض بلند شدنه ...

خیلی دلم میخواست ببینم ارمان هم میاد یا نه .... نمیدونستم باید چه جوری بپرسم .....

- مامان تنها میاد ؟

- اوا چی میگی خوب با عموت میاد ها ....

ای مامان چه قدر باهوشی منظورم عمو نیست که .......

پس اقا ارمان بعد از پنج سال هم نمیخواد تشریف بیاره ....

دوباره خوابیدم پتو رو هم کشیدم روم ....

- ساحل بلند شو من دست تنهام بابا .....

ای خدا عجب گیری کردم ها به امید کی اخه کمک کنم ....

- مامان من حالم خوب نیست بگو بی زحمت اون دریا ی پرو بیاد کمکت کنه .......

- خیله خوب ساحل خانم میدونم چی کار کنم باهات ....

رفت بیرون در رو هم محکم بست ....

اخیش خواب .....

چند دقیقه نکشید که دوباره در اتاق باز شد ....

اه باز این مامان اومد ....

پتو رو از روی صورتم برداشت.....

اومدم یه چیزی بگم که دو تا چشم های طوسی اومد جلوم .....

- سلام خاله جون ....

اومدجلو لپم رو بوس کرد ....

- سلام عزیزم خوبی ؟ دانیال جون چند بار بهت گفتم من رو این طوری بوس نکن ....

شیطون نگاهم کرد ....

- دوست داری شوهرت فقط بوست کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ....

چه غلط ها بچه ی 5 ساله چه حرف هایی میزنه ....

- دانیال باز بی ادب شدی ؟

- خاله میای بریم پارک ....

دستمال رو پرت کردم طرفش ...

- دانیال میکشمت ها دیشب شهر بازی بودی .....

- ای خاله ی بی ادب چرا دستمال پرت میکنی اخه ..... عمو پرهام بهم زنگ زد گفت میاد دنبالمون .....

- عمو پرهامت غلط کرد که گفت... امروز مهمون داریم نمیشه بریم ...

شروع کرد به گریه کردن .... ای بابا اینم که همش گریه ی الکی میکنه ....

- دانیال جون مادرت گریه نکن سرم درد میاد .... خوب یه امروز رو با عمو پرهامت برو ....

- نمیشه چهار ساله دارم با شما پارک میرم ....

- امروز من نمیام,,,, حوصله ی گریه هم ندارم ها ....

بدو بدو رفت پایین ... اخیش حالا میخواست یه ساعت جلوی من اشک بریزه ..

لباس هامو عوض کردم رفتم پایین ...

همین رفتم مامان شروع کرد ....

- تو خجالت نمیکشی اشک این بچه رو در میاری ...

به به پس اقا دانیال رفت پیش مامان ...

- اه مامان میگه اول صبحی من رو ببر پارک ....

- خوب باید ببریش دیگه بچه است بابا ....

- مامان ولم کن حوصله ندارم ....

ان قدر غر غر کرد که بلاخره قبول کردم ببرمش پارک ....

- دانیال پاشو بیا صبحونه بخور تا ببرمت ....

از زیر میز اومد بیرون ....یه متر پریدم ...یه جیغ بنفش کشیدم ....

دانیال غش غش خندیدم ....

- کوفت به چی میخندی یادم باشه به دریا بگم دیگه نیارتت ها ....

اومد جلو ...

- نه نه من میخوام پیش تو بمونم ....

- تو نه و شما بیا صبحونه بخور .......

صبحونه خوردیم یه ذره به مامان کمک کردم ....

دانیال دستم رو کشید ...

- بریم خاله دیگه الان عمو پرهام میاد ...

مرد شعور اون عمو پرهامت رو ببرن دانیال .....

سریع حاضر شدم یه مانتوی سرمه ای پوشیدم با شلوار و شال سفید ....

یه کفش خوشگل هم پوشیدم ....

طبق گفته ی اقا دانیال زیاد ارایش نکردم چون غیرتی میشد ....

در اتاق رو باز کرد اومد تو ..... مشغول ارایش کردن بودم .....

اومد جلوم ایستاد دست هاشو داد دو طرف کمرش ....

- خاله نبینم ارایش کنی ها .... اون شالتم بکش جلو ....

بچه پرو از وقتی عقلش رسیده بود دیگه نمیذاشت هیچ مرد و یا پسری نزدیکم بشه ...حتی گاهی اوقات وقتی فرزاد باهم شوخی میکرد میرفت یه دونه زیر گوشی میزد ....

- فسقله من که ارایش نکردم بیا بریم ....

بعد از این که ار مرحله ی گشت ارشاد عبور کردم رفتم پایین ....دانیال وقتی دید من سفید تنمه رفت شلوارش رو با شلوار سفید عوض کرد ....

رفتم جلوش ....

- اقا خوشگله شماره بدم ....

سرش رو انداخت پایین که یعنی خجالت کشیدم ....

دلم رو زدم به دریا و گفتم :

- مامان راستی ارمان هم میاد؟؟؟؟؟ ........

مامان با تعجب نگهم کرد ...

- چه طور مگه ؟

- همین طوری پرسیدم ....

- نه نمیاد کار داره ....

اه اه عجب شانس گندی من دارم ....

دست دانیال رو گرفتم ....

- بریم مامان ؟

صد دفعه بهش گفتم نگو مامان ..... هر موقعه غیرتی میشد یا میخواست لوس کنه خودش رو میگفت مامان .....

- بریم ....

کفش هامو پوشیدم ....

- خاله میای تا دم در مسابقه ی دو بدیم ....

عاشق این کار ها بودم ....

بند کفش هامو سفت کردم ....

- دانیال خان اگه باختب باید به اون عموی هیزت بگی ما ببره نهار ها ....

یه ذره فکر کرد ....

- پرهام هیزه میکشمش ....

به چشم های گردش نکاه کردم ....

- مسابقه بدیم ؟

- بدیم ....

سر یه خطی ایستادیم ....

- از الان خودت رو بازنده بدون ساحل ....

- مبیبینیم دانیال خان ...

- یه ... دو .... سه ....
شروع کردیم به دویدن ..... دیگه داشتم نفس کم میاوردم ....دانیال همین طوری داشت میدویید ..... به اخر های حیاط رسیده بودم یه دفعه در خونه باز شد رفتم تو شکم یه نفر ...... مخم داغون شد .... اه بدنش چه قدر محکمه ....

سرم رو بلند کردم از دیدن کسی که روبرو بود چشم هام گرد شد ...
کیف از دستم افتاد ..... ناخودگاه رفتم عقب ....
اونم همین طوری بهم زل زده بود .....
چه قدر تغیر کرده بود تا حالا اینطوری با ریش ندیده بودمش .... فقط یه ذره لاغر تر شده بود ..... از قبل هم خوشگل تر شده بود .....
دنیال اومد جلو ایستاد ...
- اقا مگه کوری ؟
ارمان چشم های چهار تا شد ....
- ببخشید من کورم یا این خانم ....
اره دیگه شدم خانم ..... معلومه بعد از پنج سال اومده باید هم بگه خانم ....
- سریع از مامانم عذر خواهی کن بی ادب ....
وای نه دانیال الان موقعه ی مامان گفتن نبود .... میدونستم غیرتی شد ....
ارمان با کلافگی گفت :
- تو ازدواج کردی ؟ این پچه پرو پسرته ....
دانیال رفت جلو یه لگد زد به شلوار ارمان ....
- بچه پرو خودتی ....
اومد جلو دستم رو گرفت ....
- بیا بریم مامان ... این اقا خیلی بی ادبه .... پرهام منتظره ...
منم همین طور خشکم زده بود نه میتونستم حرکت کنم نه میتونستم حرف بزنم ...
ارمان یه قدم اومد جلو تر دقیق رو به روم ایستاد...
- تو با پرهام ازدواج کردی ؟
ارمان کاش برنمیگشتی ... من تازه داشتم عادت میکرد ..... من تازه داشتم زندگیم رو میکردم ....وای خدا نه ... من دیگه تحملش رو ندارم ....
دانیال عصبانی شده بود ....
- به شما ربطی نداره که مامان من با کی ازدواج کرده ..... اصلا برو بیرون از خونه ی ما
ارمان رو هل داد به طرف در .... وای بچم زورش نمیرسید ...
ارمان به بچه هم رحم نمیکنه همین طور ایستاده بود از جاش تکون نخور ....
دانیال دوباره هلش داد ....
ارمان شروع کرد با دانیال دعوا کردن ....
بلند داد زدم ....
- بسه دیگه ارمان تو خجالت نمیکشی داری با بچه دعوا میکنی .... دانیال تو برو تو ماشین پیش پرهام تا بیام ....
دانیال با گریه رفت تو ماشین ... خرس گنده خجالت نمیکشه با بچه دعوا میکنه ....
از جلوش رد شدم که مانتوم رو گرفت ...
- کجا داری میری ؟ من ماشینم رو میخوام ... تو ازدواج کردی ؟
بیا هنوز نیومده اقا داره شروع میکنه .... اگه برات مهم بود که نمرفتی ازدواج کنی ....ه
- ولم کن دیرم شد ...
از تو کیفم سوییچ ماشین رو دراوردم بهش دادم ...
- بگیر هر جا دوست داری برو ....
با حرص از جلوش رد شدم در رو هم محکم بستم ....
باز بدبختی هام شروع شد ... ای خدا اخه چرا من تازه داشتم ارمان رو فراموش میکردم ....
صدای گریه دانیال می یومد که داشت گریه میکرد ....بغل پرهام بود ....
- سلام .... دانیال خاله بیا بغل خودم ....
رفتم جلوی پرهام دانیال رو از بغلش گرفتم ....
نشستم تو ماشین .....
پرهام از ترسش هیچ حرفی در باره ی دعوا کردن ارمان به دانیال نگفت ....
- خاله عزیزم مرد که گریه نمیکنه .... ولش کن اون همیشه با منم دعوا میکنه ......
با بغض گفت :
- خاله برام یه تفنگ میخری اون اقا هه رو بکشم ...
من و پرهام به طرز فکرش خندیدم ....
- اوا دانیال این کار ها چیه ؟ من خودم دعواش میکنم باشه دیگه باهاش بحث نکنی ها باشه ؟
- چشم ...
دانیال من رو بیشتر از دریا دوست داشت ان قدری که هر حرفی میزدم سریع گوش میداد به قول خودش میگفت دریا مادر من نیست شما مامان منی ....
خوب راست هم میگفت از وقتی به دنیا اومده بود من بزرگش کرده بودم .....
هم من و هم پرهام سعی کردیم از دلش در بیاریم ....
تا نزدیک های ساعت 9 شب بیرون بودیم هر چی مامان زنگ زد به گوشیم ....جواب ندادم ..... چند بار به پرهام هم زنگ زدن اون هم جواب نداد....
فقط برای دل دانیال اومدم مگر نه از توداشتم دق میکردم .....
یعنی ارمان اومده بمونه پس چرا زنش باهاش نبود ....
هزار تا علامت سوال اومد تو ذهنم ....
ساعت نزدیک 9 بود که پرهام من رو رسوند دم خونه ....
- دانیال عمو یه لحظه میری از ماشین پایین من با خاله کار دارم .....
کمر بند م رو باز کرد ....
- باشه برای بعد کارتون اقا پرهام ....الان دیر وقته ....
دست دانیال رو گرفتم ....
کلید رو از تو کیفم دراوردم .....
رفتیم تو ...
دلم نمیخواست دانیال از دستم راحت باشه ...
- دانیال میای دوباره مسابقه بدیم ؟
با شیطونی نگاهم کرد ....
- اره خاله .......
تا دم ورودی خونه مسابقه دادیم ....
صدای حرف میومد حتما عمو و زن عمو هم اومدن ......
با دانیال رفتیم تو .......
با صدای بلندی سلام کردم ....
چشم هام رو برگردوندم تا ببینم ارمان هست یا نه ....
ندیمش .....
حتما ناراحت شده رفته ....
رفت جلوم با عمو و زن عمو روبوسی کردم ...
دانیال یه ذره غریبی میکرد برای همین رفت بغل مامانش ....
صبری خانم میز شام رو چیده بود ....
- دانیال بیا بریم لباس هاتون عوض کن ...........
با هم رفتیم تو اتاق .....
- دانیال بلیز شلوارک سبزت رو برات بیارم بپوشی؟
نشست روی تختم ...
- خاله اون اقا بد اخلاقه رفته .....
استرس همه ی وجودم رو گرفت یعنی رفته بود ....
- نمیدونم عزیزم یه لحظه میری بیرون من لباس هامو عوض کنم .....
یه ذره نگاهم کرد ...
- باشه اما زود بیای ها ....
لباس هامو عوض کردم یه بلیز استین بلند ابی پوشیدم با شلوارلی یه شالم انداختم روی سرم داشتم ارایش میکردم که صدای دعوای دانیال اومد .......
سراسیمه از اتاق اومدم بیرون ....
دیدم ارمان و دانیال باز با هم داشتند دعوا میکردند ....
صدای ارمان رو شنیدم که داشت با دانیال دعوا میکرد ......
- برای چی تو به ساحل میگی مامان هان ؟
خنده ام گرفته بود به دانیال هم زور میگفت .... مگه فوضولی تو که دانیال به من چی میگه ....
- به شما ربطی نداره اقا پرو....
رفتم جلو تا بیشتر از این دعواشون نشه ....
- دانیال شما برو تو اتاقت من با این اقا صبحت میکنم ....
غیرتی شده بود اومد جلوم استاده صداش رو کلفت کرد ....
- خاله شما برو تو اتاقت ما دو تا مردیم با هم حرف میزنیم ....
ارمان نیشخند زد .......

ای بابا حالا گیر کردم بین این دو تا ......

- دانیال بهت گفتم برو پایین .... حرف من رو گوش بده باشه .....

یه ذره بهم نگاه کرد دودل بود نمی تونست باید چی کار کنه .... بهش اشاره کردم که بره پایین .....

همین که از پله ها رفت پایین رو کردم به ارمان و گفتم :

- تو خجالت نمیکشی به دانیال گیر میدی ؟

- اون برای چی به تو مامان ؟؟؟؟ پس این وسط دریا چه کاره است هان ؟

- به تو ربطی نداره دانیال چی به من میگه فهمیدی ؟

یه قدم اومد نزدیک ترم ....

- بلبل زبون شدی ساحل خانم .....

دلم برای حرف زدنش تنگ شده ... نمیخواستم مثل چند سال پیش وابسته اش بشم ....

- فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه ...

بدون این که منتظر جوابش باشم از پله ها رفتم پایین ....

معلوم بود حرصش گرفته ... به حهنم پسریه ی روانی ....

مامان تو اشپزخونه بود رفتم دم گوشش گفتم :

- مامان مگه شما نگفتی ارمان نمیاد؟

- من چه میدونستم خوب زن عوت بهم گفت ارمان نمیاد ....

با حرص گفتم :

- مامان به جون خودم اگه این پسره بخواد اینجا بمونه من میرم خونه ی دریا ..... مگه خونه ی خاله است دوباره اومده ....

مامان صورتش رو فشار داد ....

- ساحل چه قدر تو بی ادب شدی مهمون حبیب خداست این حرف ها چه ....

چند تا ظرف بهم داد ....

- بیا این ها رو ببر بذار روی میز ان قدر هم غر غر نکن .....

عجب گیری کردم ها حالا مامان میخواد من دوباره افسردگی بگیرم ....

برگشتم توی هال .....همه سر میز نشسته بودن به غیر از دانیال ....

به دریا گفتم دانیال کجاست ....

اون هم نمیدونست کجاست ...

از کنار ارمان رد شدم که گفت :

- خانم کوچلو زیاد دنبالت پسرت نگرد تو اتاقشه .....

از بابت دانیال خیالم راحت شد ..... نشستم سر میز ارمان کنار من نشست ....

ای جانم همون بوی عطر چند سال پیش رو میداد ....

ساحل خانم حواست باشه تو دیگه نباید بهش احسا سی پیدا کنی .... ولی مگه میشه

ادم عشق اولش رو ببینه و بتونه خودش رو کنترل کنه ...

خدا میدونه قلبم چه جوری داشت میزد نمیتونستم از بابت اینکه برگشته خوشحال باشم یا ناراحت اما این رو میدونستم که دیگه تحمل بدبختی و بیچارگی رو نداشتم .....

- ساحل .... ساحل خانم ؟

با صدای بابا از فکر و خیال اومدم بیرون .... وای چه قدر ضایع الان ارمان فکر میکنه به خاطر این رفتم تو فکر ....

- باباجون کجایی سه ساعته دارم صدات میکنم ...

- ببخشید بابا متوجه نشدم ....

بشقاب رو ازم گرفت تا برام برنج بریزه ....

اصلا از گلوم نمیرفت پایین .... داشتم با غذام بازی میکردم که ارمان اروم گفت :

- چرا نمیخوری ؟

پس حواسش به کار های من بود .....

جوابش رو ندادم اصلا انگار نه انگار که با من حرف زد ....

میخواستم تلافی کنم ... تلافی اون چند سالی که مثل جنازه افتادم بودم تو اتاق ...

دید جوابش رو نمیدم اخم هاش رفت تو هم ....

حقته بچه پرو تا تو باشی که احساسات دختر مردم رو به بازی بگیری ....

بعد از شام بابا ازم خواست که یکی از اتاق ها رو خالی کنم بدم به ارمان ...

پس بگو اقا میخواد بازم بمونه ....

چند تا از وسیله ها تو اتاق بود برداشتم ....دانیال هم بد بدو اومد پیشم ...

- خاله میخوای این اتاق رو بدی به اقا بد اخلاقه ؟

سرم رو تکون دادم که یعنی اره ....

- دانیال بیا این کشویی رو ببر تو اتاق من ......

چند تا برگه هم روی زمین بود اون ها رو هم برداشتم ...

دانیال زود برگشت ....

- خاله عمو ارمان میخواد بمونه ؟

- نمیدونم عزیزم دوست داری بمونه ...

یه ذره فکر کرد ...

- نه !!!!!!

بهش خندیدم چه قدر بچه ها پاک و رو راست بودن ...

- چرا ؟

- اخه خیلی به شما نگاه میکنه دوست ندارم کسی به غیر از من به شما نگاه کنه ..

صدای کلف ارمان از پشت اومد به جون خودم این ارمان باید میرفت خواننده میشد ....

- ولی من دوست دارم به دختر عموم نگاه کنم ...

میدونستم فقط میخواد دانیال رو حرص بده ...مگر نه عمرا ارمان بخواد من رو نگاه کنه ....

دانیال رفت جلوی ارمان ...

- اگه بهش نگاه کنی من با خودم میبرمش خونه ی دریا ...

تا حالا ندیده بودم دانیال به دریا بگه مامان ....

ارمان غش غش خندید ....

- ساحل این دانیال به خودت رفته خیلی پرو ....

بدون این که بهش بخندم گفتم :

- پرو عمته بی ادب ...

منتظر جوابش نموندم دست دانیال رو گرفتم از اتاق اومدم بیرون ....

رفتیم تو اتاق دانیال ...

دیدم داره میخنده ...

- شیطونم به چی میخندی ؟

- خاله سوسکش کردی ها ....

از تعجب چشم هام چهار تا شد فسقله بچه چه حرف هایی میزد ....

- ای دانیال این چه حرفیه اخه....... کی بهت یاد داده ؟

- عمو پرهام .....

- ای تو روح اون عمو پرهامت ..

- خاله خودتم که بی ادبی ....

غش غش خندید ....منم خندیدم ....

- دانیال من خیلی خوابم میاد !!!!!!

- میشه امشب بغل شما بخوابم ؟؟؟؟؟؟؟...

با چشم هاش خواهش کرد ......

دانیال میخواست حرص ارمان رو در بیاره ... ارمان هم میخواست حرص دانیال رو در بیاره ......

الهی قربونت اون حسودیش بشم .....

روی تخت دراز کشیدم .... دست هامو دراز کردم اونم سریع پرید بغلم ....

موهاش رو ناز کردم ....

- دانیال خاله تو دیگه کم کم داری بزرگ میشی ها نباید بغل من بخوابی ...

- اه خاله اذیت نکن دیگه بذار بخوابم ...

بحث کردن باهاش بی فایده بود چون وقتی خوابش می یومد به حرف کسی گوش نمیداد ......

با جیر جیر اتاق از خواب بیدار شدم چشم هام باز کردم مامان بالای سرم بود ...

- مامان نمیدونی من خوابم برای چی اومدی تو اتاق ....

یه ذره اومد جلو تر تازه دانیال رو بغل من دید ....

- اوا خاک عالم دانیال برای چی بغل تو خوابیده ....

همچین میگه انگار بغل پسر غریبه خوابیدم ....

- دوست داشت بغل من بخوابه .... مامان جون هر کس دوست داری بذار بخوابیم ....

-پاشو بابا لنگ ظهر اون از دیشب که ابرو بردی بدون شب بخیر خوابیدی اینم از الان ..پاشو وسایل نهار رو اماده کردم بریم بیرون بخوریم .... زشته همه ی وسیله ها رو زن عموت درست کرد ....

اه این مامان هم قصه ی لیلی مجنون تعریف میکنه .... دانیال تو بغلم تکون خورد - دانیال پاشو میخوایم بریم بیرون ....

با چشم های پف کرده لپم رو بوس کرد که بذارم بخوابه ....

- دانی بلند شو که الان همه ی خانواده میریزن تو اتاق تا ما رو بیدار کنند ....

یه ربع کشید تا اقا رو بیدار کنم ....

رفت تو اتاقش تا لباس هاشو عوض کنه منم یه مانتوی مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای رفتم پایین ...

وای خاک بر سرم ساعت 12 ظهر بود...

با خجالت به همه سلام کردم .....

زن عمو طبق معمول اومد صورتم رو بوس کرد ....

- الهی فدات بشم خوبی ؟ ببخشید تروخدا اومدیم مزاحم شما هم شدیم ....

از رفتار خودم خجالت کشیدم که باعث شده بود اون ها فکر کنند مزاحم هستند ...

- این حرف ها چیه زن عمو شما و عمو مراحمید ؟

یه خنده ی قشنگی کرد ...

- یعنی ارمان مزاحمه ؟ من و عموت میخوایم برای همیشه دیگه ایران بمونیم از فر دا هم میگردیم دنبال خونه ....

میخواستم بگم شما بمونید ولی ارمان از این خونه بره که هر لحظه داره عذابم میده ...

هیچ وقت فکر نمیکردم ارمان برگرده ....

- نه بابا زن عمو..... حالا که اینجا هستید تا یه خونه ی خوب پیدا کنید.....

- ساحل جان دخترم میری ارمان رو بیدار کنی تا الان سابقه نداشته تا این موقع بخوابه .....

ای خدا عجب گیری کردم من میخوام از یادم بره بقیه گیر میدن ...

رفتم بالا اروم در اتاق رو زدم جواب نداد ....

دوباره در زدم .... ماشالله عجب خواب سنگینی داره ....

لای در رو باز کردم یادش بخیر یاد 5 سال پیش افتادم که چه جوری از خواب بیدارش میکردم ......

رفتم تو اتاق پتو رو تا روی گردنش کشیده بالا ...

وا مگه منگوله چرا توی این گرما پتو انداخته روش ...

خاک به سرم نکنه لخته .... منم که نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم ......

دلتنگشم در حد تیم ملی ...

رفتم جلو تر ......

چه قدر خوشگل شده بود دلم برای چشم های سبزش تنگ شده بود ....

به اجزای صورتش نگاه کردم خدا چه افریدی .... چه قدر این پسر خوشگل بود ...

نا خودگاه دستم رو بردم جلو ...

نه ساحل تو نباید بهش دست بزنی ... شنیده بودم پسر ها در مقابل دختر ها تحریک میشن .... حالا الان من تحریک شده بودم که صورتش رو لمس بکنم ...

اروم اروم دستم رو بردم جلو ....

نه ساحل تو نباید به اون دست بزنی ولی دیگه کار از کار گذشته بود ....

دستم رو اروم کشیدم روی صورتش ..... چه قدر نرم بود ... انگار داشتم صورت یه دختر رو نوازش میکردم .....

نمیتونستم دستم رو عقب بکشم ... من دلتنگش بود ....

با وجود ریش که گذاشته بود خیلی جذاب تر شده بود ......

دستم رو کشیدم رو بینیش ....

خدایا کاش 5 ساله پیش این پسر برای همیشه برای من میشد ......

هنوز هم بعد از 5 سال دوستش داشتم ...

دستم رو برداشتم گذاشتم روی لب هاش ....

لب هاش جون میداد .....

از فکری که تو ذهنم اومد خجالت کشیدم ......

یه تکونی خورد از ترس این که بیدار نشه سریع دستم رو عقب کشیدم ....

با صدای ارومی بیدارش کردم ....

- اقا ارمان؟

میخواستم تو این مدتی که اینجاست تلافی اون 5 سال رو سرش در بیارم ....

دوباره صداش کردم ولی بیدار نشد ..

دستم رو با احتیاط بردم جلو ... نخیر اقا نمیخواد بلند بشه .....

- ارمان ...... ارمان ؟

اروم چشم هاشو باز کرد ..

- جانم چی شده ؟

هان این چی گفت .... حتما من رو با زن گرامیش اشتباه گرفته .....

- لطف بلند شید زن عمو گفتن بیدارتون کنم .......

از جاش بلند شد .....

- اه تویی من فکر کردم مامانمه ....

از قصدمیخواست بگه من جانم رو به تو نگفتم به مامانم گفتم ....

اومدم از اتاق بیام بیرون که گفت :

- مگه ساعت چنده ؟

از قصد برنگشتم ....

- 5/12 ظهر ...

- دروغ میگی پس چرا من ان قدر خوابیدم .....

از اتاق اومدم بیرون ......

از بالا نگاه کردم همه حاضر شده بودند رفتم یه ارایش خوشمل کردم نمیدونم چرا دوست داشتم کرم بریزم ببینم ارمان باز هم به ارایشم گیر میده یا نه ....

خدا لعنتت بکنه شیطون که همه رو به وسوسه میندازی ....

از اتاق اومدم بیرون دانیال بلیزم رو گرفت ...

- خاله میای تو ماشین ما ؟

یه ذره فکر کردم ارمان که ماشین رو ازم گرفته بود پس مجبورم با فرزاد این ها برم ....

دست دانیال رو گرفتم ...

- بریم خاله میام تو ماشین شما ...

ارمان تازه داشت صبحونه میخورد ... ای کارد بخوره تو ی اون شکمت ....

قرار شد مامان و زن عمو این ها با هم بیان ..

ارمان هم با چشم های پف کرده اومد بیرون ..

زن عمو گفت :

- ارمان چشم هاتو ببین ... چه قدر خوابیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ..

- مامان جان خوابم میومد دیگه .....

سوار ماشین ها شدیم با ژست خاصی رفتم سوار ماشین دریا شدم ....

حقته ارمان خان سر راه یه دختر هم سوار کن که تنها نباشی ...

تو راه با دانیال همش بازی کردم ....

فرزاد هم بلند بلند جوک های +18 سال میگفت ...

دانیال نمیفهمید همش الکی میخندید .... خوبه بره برای دوست هاش تعریف بکنه ....

دریا از خجالت سرخ شده بود ...

صدای اسمس اومد حتما طبق معمول مریمه .....

اسمس رو باز کردم نا شناس بود .....

- اون روسریت رو یه ذره بکش جلو ..... ان قدر هم نخند همه ی ماشین ها دارن نگاهت میکنند ....

وا یعنی ارمان بود ...

شماره اش رو عوض کرده .... حتما زن عزیزش بهش گیر داده ....

برگشتم به پشت دقیقا ماشینش پشت ماشین ما بود با اخم داشت نگاهم میکرد ....

عجب رویی داره هنوز نیومده پسر خاله شده ....

با حرص برگشتم با صدای بلند خندیدم روسریم رو هم کشیدم عقب تر ....

دانیال با تعجب نگاهم کرد ......

- خاله دیوونه شدی ؟ برای چی الکی میخندی ...

اگه دانیال قضیه ی ارمان رو بفهمه به همه میگه ....

- بچه پرو مگه تو فوضولی من به چی میخندم ......

با چشم های شیطونش گفت :

- اله ...

تا برسیم به جنگل با صدای بلند خندیدم .... میخواستم حرص ارمان رو در بیارم در حد تیم ملی .....

فرزاد ترمز کرد ما همه پیاده شدیم .....

ارمان با عصبانیت از ماشین پیاده شد ..... نمیدونم از عصبانیت چشم هاش قرمز شده بود یا از زیاد خوابیدن ....

وسایل ها رو از ماشین خارج کردم ...

- دانی بیا بریم رو فرشی ها رو بندازیم ...

سه تا رو فرشی ها رو انداختیم ....

فرزاد و ارمان هم وسایل ها رو اوردن ....

مامان برای نهار وسایل جوجه کباب رو اماده کرده بود ...

- بابا جوجه کباب ها رو میخوای رو سیخ بزنی ؟

- یه استراحت کوچلو بکنیم بعدش سیخ میزنیم چه طور مگه ؟

- اخه من و دانیال میخوایم بریم یه دوری بزنیم ....

ارمان سرش رو اورد بالا ..... ان قدر نگاه کن تا چشم هات در بیاد ..... من دیگه اون ساحل پنج سال پیش نیستم که حرفت رو گوش بدم اقا ارمان ..... با یه نگاه سریع بترسم ......

بند کتونی هام رو بستم از جام بلند شدم .....

مامان با نگرانی گفت :

- ساحل میخوایید تنها برید ؟ این جا اعتباری نیست ها ....

دانیال رفت جلوی مامان ...... دست هاشو زد به کمرش .....

- مامان جون یه مرد کنارش هست ها ....

به خودش اشاره کرد همه خندیدند حتی ارمان ..... الهی فداش بشم چند وقت بود خنده هاش رو ندیده بودم ....

نمیدونم چم شده بود از طرف میخواستم حرصش رو در بیارم از یه طرف دیگه دلم برای همه ی کار هاش تنگ شده بود .....

دریا قربون صدقش میرفت ....... شیطنت دانیال به خودم رفته بود منم مامان میگفت من بچه بودم همش از این کار ها میکردم ...

دستم رو گرفت با هم رفتیم ....

جنگل خیلی خوشگل و سرسبزی بود از اون هایی که فقط جون میده برای نامزد بازی ......

با توپی که اورده بود یه ذره بازی کردیم اخر سرم من مخ خورده زمین ..

دانیال تا ده دقیقه داشت بلند بلند میخندید .......

- خاله بریم اون پایین چشمه رو ببینیم ...

به اون جایی که اشاره کرد نگاه کرد دوست داشتم برم ولی جای خیلی خطرناکی بود .....

- دانیال باید با مامان و بابات بری اون جا ...... به نظر جای خطرناکی میاد ...

- خاله ترو خدا .... تروخدا ....
چاره ای نداشتم مگر نه میخواست تا فردا صبح هی التماس کنه .....


بچه ها سپاس یادتووووووووووووون نره..تا قسمت بعدی بای..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون
پاسخ
 سپاس شده توسط .رونیکا . ، پارمیداجوووووووون ، "تنها" ، mosaferkocholo ، پرییییییییی ، mahru ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه طلاz ، جوجه کوچول موچولو ، ★seyyed★ ، ♥♥حصارشب♥♥ ، جوجووو ، @@sadaf ، parvane1359 ، میر شهریار ، zxccxz1 ، helia24 ، hastiiiiiii ، اکسوال ، tiza


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد قسمت 4........حتما بخونین - ×Hαρρу Gιяℓ× - 11-08-2014، 23:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 11 مهمان