11-08-2014، 13:04
ببخشید دیر به دیر میام دوستان....
فصل4
[rtl]ناگهان دلم برایش سوخت .اونسبت به من همان احساسیرا داشت که من به رحیم نجار داشتم. بازی مسخره ای بود.لبخند مهربانی زد ونگاه گرمش بر چهره ی من گردش کرد.اومردی بودکه اگر همسر خویش را دوست می داشت واقعا می کوشید تا اورا خوشبخت کند. حرمتی را که برای زندگی خانوادگی قائل بود از پدرخویش به ارث برده بود.دریک کلام منصور مرد شرافتمندی بود .یک انسان بود .این حقیقت را حتی من نیز نمی توانستم انکار کنم.همین جا بودکه درمی ماندم..اورادوست داشتم .بدون شک دوستش داشتم وراضی به بدبختی و تیره روزیش نبودم.همانطورکه دخترعموهایم را دوست داشتم ،همانطور که منوچهر را دوست داشتم.[/rtl]
[rtl]در کنار نهر آب راه رفتیم. منصور یک سیب گلاب رااز درخت چشید. حالا به درختان کهن گردو رسیده بودیم. هر یک فقط جلوی پای خود را می دیدیم و از حضور یکدیگر آگاه بودیم. باز لرزشی بی امان مرا فرا گرفته بود. همان لرزی که هر وقت تصمیم می گرفتم پرده از راز موحش و خانمان برانداز خود نزد کسی برگیرم به سراغم می آمد و مرا با وحشت مرگ رو به رو می کرد. یک بار از چنگ غیرت مردانۀ پدرم جان سالم به در برده بودم و این بار باید آمادۀ رویارویی با همان تعصّب و غیرت از جانب پسر عموی خویش می شدم. باید دست رد به سینه اش می زدم و عواقب خشونت بار آن را نیز می پذیرفتم. آن روز ما نه آهویی دیدیم و نه خرگوشی. فقط قدم می زدیم. من با اکراه و بی میلی و او با اشتیاق و حرارتی معصومانه. از حرکت باز ایستادم و روی کندۀ درخت گردویی در کنار آب نشستم. لبخند زنان پرسید:
- خسته شدی؟
از لجم پاسخش را ندادم.
- چرا حرف نمی زنی؟ بچگی ها آن قدر خجالت نمی کشیدی. زبانت را گربه خورده؟
و خنده کنان افزود:
- بیا، این را برای تو چیدم. سیب گلاب دوست نداری؟
- نمی خواهم.
باز هم ساکت شدم. با گوشۀ دامنم بازی می کردم. جسورتر شد. قدمی جلوتر آمد. با حالتی صمیمی و خودمانی دست راست خود را بالای سر من به درختی تکه داد و دست چپ را به کمر زد. سبی هنوز در دستش بود و بالای سرم خیمه زده بود. با لحنی بی نهایت ملایم که شاید به گوش هر دختر دیگری شیرین می نمود پرسید:
- تو هم همان قدر که من تو را می خواهم مرا می خواهی؟
مسلماً در خواب هم نمی دید که پاسخ من منفی باشد. نناگهان صدای خودم را شنیدم. زبانم نمی دانم به فرمان چه کسی به حرکت در آمد و گفت:
- نه.
لحنم چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودم نیز از آن جا خوردم. بی اغراق مانند تنۀ درختی در معرض تند باد تکان خورد و صاف ایستاد و پرسید:
- چرا؟
- خوب نمی خواهم دیگر.
دستپاچه شد و پرسید:
- آخر چرا؟ کار بدی کرده ام؟ کسی حرفی زده؟ باز خانم جانم دسته گلی به آب داده؟
با التماس سر بلند کردم:
- نه نه، به خدا نه منصور؟
- پس بگو چه شده؟
با کنجکاوی و سماجت به من نگاه کرد. ادامه دادم:
- می خواهم بگویم ولی می ترسم. قسم می خوری که داد و فریاد راه نیندازی؟ قسم می خوری به کسی حرفی نزنی؟ قول می دهی؟ به جان عمو جان قسم بخور.
- گفتم بگو. به جان خانم جان حرفی نمی زنم. چه می خواهی بگویی؟
ترسیدم اگر پیش از این تاخیر کنم، بی تابی او جای خود را به خشم بدهد، گفتم:
- منصور، من... من... نه این که تو را دوست نداشته باشم. تو مثل برادر من هستی. به خدا مثل منوچهر دوستت دارم. ولی...
به درخت تکیه داد. دست ها را به سینه زد و با نگاهی سرد به من خیره شد. انگار چشم هایش دو تکه شیشۀ بی روح بود. گفت:
- مثل منوچهر؟
سرم را به زیر انداختم:
- خوب آره.
- که این طور! حالا می گویی؟
از این که از اوّل باغ تا این جا در گوش من زمزمه کرده و این طور خود را سکّۀ یک پول کرده بود، از خودش ئ از من خشمگین بود. غرور او بیدار شده و جای همۀ احساسات دیگر را گرفته بود. عجیب این که در این حالت به نظر من زیباتر می نمود. پرسیدم:
- پس کی می گفتم؟
- خوب از اوّل می گفتی منصور را نمی خواهم.
- گفتم.
- به کی گفتی؟
حیرت کرده بود. نمی فهمید چه می گویم. سر در نمی آورد.
- به همه گفتم، به خانم جانم، به آقا جانم. ولی گوش نمی کنند. مرتب برای من خواستگار می تراشند. هر چه می گویم به پیر به پیغمبر نمی خواهم، یک گوششان در است و یک گوش دروازه...
- چرا نمی خواهی؟ حالا من هیچ، ولی بقیّه خواستگارهایت، مگر بقیّه چه ایرادی دارند؟ پیر هستند؟ کور هستند؟ کر هستند؟ چه عیبی دارند؟
نگاهی مثل دو تیغۀ کارد سرد و برنده و غضبناک در چشمانم فرو می رفت.
- هیچ، هیچ عیبی ندارند، عیب از من است.
- از تو؟
- آره... از من. من یک نقر دیگر را می خواهم.
به چشمانش نگاه نمی کردم ولی از لحن صدایش غیرت شدید او را که مخلوطی از عرق فامیلی و حسد بود احساس کردم.
- چه غلطها؟
حالتی داشت که گفتم الان کتکم می زند ولی نزد. با شخصیت تر از آن بود که به روی یک زن دست بلند کند. گفتم:
- تو را به خدا داد و بیداد راه نینداز. آقا جانم مرا می کشد. تو قول دادی. به جان زن عمو قسم خوردی.
سکوت کرد. دندان ها را چنان بر هم فشرد که استخوان فکش از زیر پوست بیرون زد. سرخ شد. کمی بالا و پایین رفت. لبش را جوید. در همان حال پرسید:
- عمو جان می داند؟ زن عمو می داند؟
- آره به همه گفته ام. برای همین می خواهند به زور شوهرم بدهند. فکر می کنند از صرافت می افتم.
پوزخند زد.
- همه می خواهند به زور شوهرت بدهند که از صرافت بیفتی؟ احمق تر از من پیدا نکرده اند؟
باز التماس کردم:
- منصور، تو را به خدا داد و بیداد نکن.
- کی هست؟
- باور نمی کنی.
- چرا می کنم. همه کار از تو بر می آید. بگو کی هست؟
نمی دانستم صلاح هست بگویم یا نه. ولی دل به دریا زدم. هرچه بادا باد.نمی دانستم از سر انتقامجویی از پدر و مادرم بود یا می خواستم عقدۀ دل را پیش کسی باز کرده باشم. حتی اگر این شخص خود ذی نفع باشد. در آن لحظه منصور را به چشم برادر بطزرگ تر نگاه می کردم و از سرزنش او واهمه نداشتم.
- یک شاگرد نجّار.
او هم در جا میخکوب شد. او هم مثل بقیّه از شنیدن این حقیقت یخ کرد و در جا خشکش زد. به آرامی به سوی من چرخید و به صدای بلند از سر خشم و تمسخر خندید:
- یک شاگرد نجّار!![/rtl]
[rtl]لحظه ای سکوت کرد و به چشمانم نگاه کرد تا اثریاز شوخی و تفریح در آن ها پیدا کند. فکر می کرد سر به سرش گذاشته ام و چون چنین نبود با نفرت گفت:
-اَه... آدم حالش به هم می خورد. خجالت نمی کشی؟
به سرعت گفتم:
-حالا نجّار است. پول که جمع کند می خواهد برود توی نظام.
به تمسخر خندید:
-آه، پس می خواهد برود توی نظام. کی انشاالله؟
چرا هیچ کس باور نمی کرد؟ چرا وقتی حرف از نظام به میان می آمد، همه می خندیدند؟ مگر چه عیبی داشت؟ مگر ممکن نبود؟ به طعنه گفتم:
-وقتی که رفت می بینی. فقط آن هایی که باغ و ملک دارند باید صاحب منصب بشوند؟
چنان غضبناک نگاهمم کرد که ساکت شدم. کمی قدم زد و گفت:
-که اینطور... پس من به قدر یک شاگرد نجّار هم نیستم؟!
حریفش نمی شدم. باز هم می گوید شاگرد نجّار. خواستم دلداریش بدهم:
-چرا به خدا. چه حرفی می زنی؟ خیلی هم بهتر هستی. ولی چه کنم؟ من خودم هم تعجّب می کنم. اسیر شده ام.
خوودم هم مانند او از وقاحت خودم، از صراحت خودم و از رک گویی خودم حیرت کرده بودم. به تندی گفت:
-خوب دیگر، بس است. برگردیم.
-نه، این طور نمی شود. می خواهی بهشان چه بگویی؟
پرسید:
-چه باید بگویم؟ می گویم محبوبه مرا نمی خواهد. تا حالا هم بنده را سر انگشت می چرخاند.
-نه، تو را به خدا این را نگو. آقا جان مرا می کشد.
-پس می فرمایید چه باید بگویم؟
-بگو من محبوبه را نمی خواهم...
حرفم را قطع کرد:
-خودم را که مسخره نمی کنم. تا دیروز می گفتم می خواهم، امروز بگویم نمی خواهم؟ لابد بعد هم باید دستت را بگذارم توی دست جناب نجّار. نخیر خانم، من کلاه بی غیرتی سرم نمی گذارم.
-محض رضای خدا منصور، رحم کن. آبروریزی می شود...
-رحم کنم؟ مگر تو به کسی رحم می کنی؟ بگذار آبرویت بریزد. با کمال وقاحت جلوی روی من می گویی چشمت دنبال یک نفر دیگر است؟ حالا کاش یک آدم حسابی بود. یک نجّار!! چه قدر هم که تو از آبروریزی می ترسی!
باز خشم در وجودم زبانه کشید. حالا باید از این جوانک هم که تازه سبیل پشت لبش سبز شده حساب ببرم؟ بگذارم او هم سرم داد بکشد؟ او که با من بزرگ شده بود. که بر من هیچ برتری نداشت. حقّی نسبت به من نداشت. حالا دیگر این هم می خواهد برای من ادای مردها را در آورد؟ دارد به من امر و نهی می کند. نمی خواهمش زور که نیست.
به تندی گفتم:
-اگر می خواستمت خوب بودم؟ حالا که می گویم نه باید آبرویم بریزد؟ زور که نیست. برو آبرویم را بریز تا دلت خنک شود. برو جار بزن. اگر آبروی من بریزد آبروی تو زودتر می ریزد.
-آبروی من می ریزد؟ به من چه مربوط؟ مگر من خاطرخواه شده ام؟
-نه جانم. من شده ام. دختر عمویت شده. برو به همه بگو محبوبه یک شاگرد نجّار را می خواهد. بگذار همه به ریشت بخندند. بگذار همه سرکوفتت بزنند و به قول خودت بگویند منصور به اندازۀ یک شاگرد نجّار هم نبود؟ بگذار خواهرهایت توی خانه بمانند و گیسشان رنگ دندان هایشان بشود. تف سر بالا بینداز تا برگردد توی صورتت. همه بگویند دختر عموهای محبوبه هم لنگۀ خودش هستند. مگر تو قسم نخوردی؟ ولی عیبی ندارد. برو بگو تا آقا جان و عمو جانم مرا زیر لگد له کنند و به دل سیر تماشا کنی.
سکت بود و گوش می داد. می دید که از کوره در رفته ام و این سرکشی را از من، دختری پانزده ساله باور نداشت. بعد متفکرانه گفت:
-خوب، هر چه دلت می خواست گفتی؟ عجب جانوری از آب در آمده ای! بلند شو برو. ولی به یک شرط. دیگر نمی خواهم چشمم به چشمت بیفتد.
سیب را با نهایت نفرت در آب انداخت و با اشمئزار گفت:
-نمی دانستم این قدر آشغال خور شده ای. عجب پر رو و چشم سفید شده ای. همان بهتر که زودتر فهمیدم.
-حالا می خواهی به آن ها چه بگویی؟
-بالاخره چیزی می گویم.
-سگرمه هایت را باز کن. این قیافه را به خودت نگیر.
-می خواهی دایره و دنبک بزنم؟ می خواهی برایت برقصم.
-نه، ولی این طوری همه چیز را می فهمند.
-نترس، خواب هم نمی بینند که تو چه تحفه ای از آب در آمده ای.
راست می گفت. آهسته برگشت و به راه افتاد. خرد شده بود. بار درد من به سینۀ او منتقل شده بود. دیگر از او نمی ترسیدم. ولی وجدانم ناراحت بود. پیش خودم خجالت زده و شرمنده بودم.[/rtl]
[rtl]پچ پچی در گرفت. زن عمو از این اتاق به آن اتاقمی رفت و مثل مرغ سر کنده دور خودش می چرخید. عاقبت به سراغ مادرم آمد. با هم به اتاقی رفتند و در را بستند. خجسته و دختر عموها و پسر عموی کوچکترم که هنگامی که ما به ته باغ می رفتیم نجواکنان هر هر کر کر می کردند. اکنون ساکت بودند و با نگاه های حیرت زده هر یک از گوشه ای نظاره می کردند. خدمه می کوشیدند بی صدا رفت و آمد کنند و دایه جان برای نخستین بار بر سر منوچهر غر می زد.
- اَه بچه، تو هم که چه قدر نق نق می کنی!
مادرم برافروخته از اتاق زن عمو خارج شد و یک سر به اتاق خودمان آمد و با قهر و اخم به دایه گفت:
- جمع و جور کن. فردا صبح زود می رویم.
دایه به زانویش کوبید:
- وای خانم جان، کجا یرویم؟ قرار بود هفت هشت روز بمانیم. پس کار محبوبه و آقا منصور چی می شود؟
- هیچی، چی می خواستی بشود؟ به هم خورد.
دایه مثل برق گرفته ها گفت:
- به هم خورد؟
- پسره به مادرش گفته نمی خواهم.
- اِه، چه طور؟ تا دیروز که منّت می کشید!
مادرم با بی حوصلگی گفت:
- خوب، حالا دیگر نمی کشد.
- آخر چی شده؟ چرا؟
- به مادرش گفته محبوبه بچه است. لوس است. ناز نازی است. من زن می خواهم. نمی خواهم عروسک بازی کنم. تا امروز خیال می کردم می خواهم. حالا می بینم نمی خواهم. جلوی ضرر را از هر کجا بگیرید منفعت است. اصلاً مثل خواهرم می ماند. بعد هم با اسب رفته بیرون. بیچاره مادرش هم نمی داند کجا رفته. به شهر رفته یا شکار کبک!
دایه که همچنان اندوگین بر زانو می کوبید و خم و راست می شد، عاقبت رو به من کرد:
- الهی برات بمیرم مادرم، غصه نخوری ها...
نتوانستم جلوی لبخند خود را بگیرم:
- نه دایه جان، غصه که ندارد.
مادرم از پشت سر دایه که مشغول جمع و جور کردن اثاث بود نگاهی تندی به من انداخت.
دم در منزلمان تازه از کالسکه پیاده شده بودیم و من هنوز برای برداشتن چادرم وارد صندوقخانه نشده بودم که صدای مادرم بلند شد که با بی حوصلگی فریاد می زد:
- دده خانم به فیروز بگو برود تون تاب را خبر کند فردا صبح زود بیاید حمّام را روشن کند. خودت هم بدو برو به آغابیگم خبر بده ما فردا حمّام را روشن می کنیم بیاید بچه ها را بشورد. اگر هم خواست ادا و اطوار در بیاورد که مشتری دارم و چنین و چنان، به یکی دیگر از کارگرها بگو بیاید. حالا هر کس که می خواهد باشد. من حوصلۀ ناز کشیدن ندارم.
مادرم از گرد و خاک بسیار بدش می آمد و به خصوص هر وقت که به ده یا باغ می رفتیم این وسواس بیشتر آزارش می داد. شاید حمّام کوچک خانۀ ما بیش از حمّام هر خانۀ دیگری روشن می شد و آغابیگم دلاک که به مهارت در کیسه کشی شناخته شده بود، اغلب برای شست و شو به حمّام سر خانۀ ما می آمد.
خجسته بازویم را گرفت و در حالی که چادر از سر بر می داشتیم مرا به درون صندوقخانه کشید و در را بست. صدای پای مادرم که از حیاط به اندرون بر می گشت و از پلّه های ساختمان بالا می آمد هر لحظه نزدیک تر به گوش می رسید. خجسته عجولانه پرسید:
- چی شده محبوبه؟ چه خبر شد؟ چرا منصور یک دفعه جنّی شد؟
در حالی که چادرم را برداشته با خونسردی تا می کردم گفتم:
- تو هم وقت گیر آوردی ها! حالا که نمی شود حرف زد. الان خانم جان سر می رسد. صبر کن شب موقع خواب برایت...
در صندوقخانه چهار طاق باز شد و محکم به دیوار خورد. مادرم غضبناک و برافروخته از جلو و دایه بچه به بغل از عقب وارد شدند.
خجسته با تعجّب و ترس به گوشۀ صندوقخانه عقب نشینی کرد. مادرم یک راست به سراغ من آمد. خواستم فرار کنم با دست محکم به تخت سینه ام کوبید. روی صندوق چوبی پارچه های نبریده افتادم و به ناچار همان جا نشستم. مادرم برافروخته گفت:
- کجا؟ بتمرگ ببینم! به منصور چه گفتی که منصرف شد؟
دایه خانم هاج و واج با دهان باز به صحنه می نگریست و از حرف های مادرم سر در نمی آورد. وحشت زده گفتم:
- هیچی خانم جان. به خدا هیچی.
- پس چرا یک دفعه از زن گرفتن منصرف شد؟
- من چه می دانم؟[/rtl]
[rtl]مادرم خم شد و با دو دست گوشت ران چپ و راست مرااز روی لباس گرفت و با تمام قدرت پیچاند.
- تو چه می دانی؟ همۀ آتش ها از زیر گور تو در می آید. خیال می کنی من نمی فهمم؟ بچه گول می زنی؟ نمی دانی؟ هان، نمی دانی؟
چنان گوشتم را پیچاند که دلم ضعف رفت و فریاد زدم:
- آخ، آخ. گوشتم را کندی خانم جان.
- خوب کردم، هر چه کوتاه می آیم، هر چه به روی خودم نمی آورم...
رانهایم را رها کرد و به ساعد دست هایم که بر دامن نهاده بودم حمله برد. گوشت هر دو ساعدم را گرفت و پیچاند.
- قصد آبروی ما را کرده ای؟ می خواهی پدرت را بکشی؟ چه قدر من باید شیر قهر به این بچۀ بیچاره بدهم؟ تو که ما را بی آبرو کردی. کوس رسوایی ما را زدی.
از شدّت درد گردن را میان شانه هایم فرو بردم. جمع شده بودم و داد می زدم:
- آخ مردم خانم جان.
خجسته التماس می کرد:
- خانم جان کشتی. گوشتش را کندی.
انگار مادرم دیوانه شده بود. دایه مرتب می گفت:
- ای وای خانم ولش کنید. دارید می کشیدش.
دور خودش می گشت. می خواست جلوی مادرم را بگیرد ولی منوچهر بغلش بود. مادرم بی توجّه به جبغ و داد او و فریادهایی که منوچهر از ترس می کشید گفت:
- خیال کردی من نفهمیدم؟ سر مرا شیره می مالی؟ خدا پدر منصور را بیامرزد که آبروی ما را خرید. همه چیز را روی دایره نریخت. خاک بر سر من کنند. اگر زن عمویت بفهمد من چه خاکی به سرم بکنم؟ دنیا را خبردار می کند. حالا هم دیر نشده. آخرش می فهمد. الهی خدا مرا مرگ بدهد که راحت بشوم.
این دفعه به بازوهایم حمله کرد و هر دو را نیشگون گرفت. چنان گوشتم را می کشید که از درد روی صندوق نیم خیز شدم. واقعاً داشتم ضعف می کردم. عاقبت دایه بچه را به دست خجسته داد و گفت:
- این را بگیر ببینم.
و از عقب مادرم را در آغوش گرفت و از من جدا کرد.
- کشتید بچه ام را خانم. ولش کن دیگر، بس است.
چادر از سر مادرم افتاده بود. گوشۀ صندوقخانه نشست و به رختخواب ها تکیه داد. زانو ها را قائم و دور از یکدیگر نهاده بود. آرنج ها را بر زانوها تکیه داده سر را میان دست ها گرفته بود و گریه می کرد. به صدای بلند گریه می کرد. فقط پشت دست های کوچک لطیف او و موهای سرش را می دیدم. من آخ آخ می کردم و بازوهایم را می مالیدم. مادرم فغان می کرد و منوچهر وحشتزده جیغ می کشید. خجسته او را نوازش کنان از اتاق بیرون برد.
دایه بهت زده می پرسید:
- آخر چی شده خانم، چرا همچین می کنید؟
- چی شده؟ زیر سرش بلند شده. خاطرخواه شده.
نمی دانستم آیا این افشاگری مادرم به خاطر آن بود که دیگر نمی توانست رازی را که حتی قادر نبود با خواهر خود در میان گذارد در سینه نگه دارد یا از روی سیاست بود. آیا خدمه بویی برده بودند؟ آیا توانسته بودن شلاق خوردن رحیم نجّار و بسته شدن دکان او را به زندانی شدن من در خانه ربط بدهند؟ تا این لحظه اگر هم پچ پچی در کار بوده، دایه نیز با دده خانم و فیروز در آن شریک بوده. ولی از حالا به بعد مسلماً دایه که این امتیاز را به دست آورده بود که طرف اعتماد مادرم واقع شود، برای نشان دادن برتری خود به سایر خدمتکاران و وفاداری خویش به مادرم، در مقابل آن ها می ایستاد و توی دهان آن ها می زد و جلوی هر شایعه را می گرفت.
مادرم، زنی که سمبل شخصیت و متانت و استواری بود، زنی که نمونۀ یک خانم کامل و متین و متشخص بود، زنی که خشم و غضب خود را تنها با یک اخم کوچک، یا جمع کردن لب ها یا چرخش گردن و نگاهی خیره نشان می داد و تنها از روی لبخند ملیحش پی به شادمانیش می بردیم، حالا گوشۀ صندوقخانه نشسته بود و ضجه می زد و دایه او را دلداری می داد. مادرم گفت:
- دو پا را توی یک کفش کرده که می خواهم... مرغ یک پا دارد؟
از جا پرید تا دوباره سر من خراب شود. دایه جلویش را گرفت و سرم داد کشید:
- دِه برو بیرون دیگه، برو بیرون از این اتاق. می خواهی بکشندت؟
دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم. چادر به دست از اتاق صندوقخانه بیرون جستم. چه طور قبلاً به فکر خودم نرسیده بود؟ نمی دانم. صدای پچ پچ دایه و مادرم را می شنیدم. یک تکّه قیطان در گوشۀ اتاق پنهان کرده بودم. آن را برداشتم. با عجله تکّه کاغذی پیدا کردم و رویش نوشتم:
پسر عمو را جواب کردم. به او گفتم که او را نمی خواهم. گفتم فقط تو را می خواهم رحیم. فقط تو را.
به طرف حیاط می دویدم که خجسته بچه به بغل ظاهر شد:
- کجا؟ می خواهی از خانه بیرون بروی؟
- خانم جان می خواهد باز هم کتکم بزند. می روم ته حیاط تا از خر شیطان پیاده شود.
خجسته به لحنی سرزنش آمیز گفت:
- واقعاً که عجب مایه ای داری. این تو هستی که باید از خر شیطان پیاده شوی.
چادر به سر افکندم و دوان دوان به ته باغ اندرونی، زیر درختان رفتم. سنگی کوچک پیدا کردم. کاغذ را به دور آن پیچیدم و با قیطان محکم بستم. نگاهی به ساختمان انداختم. بعید بود که بتوانند مرا ببینند. دیوار چندان بلند نبود. سنگ را به آن سوی دیوار انداختم. درد بازو و دست و پا از یادم رفت. آهسته به اناق برگشتم.
آن شب دایه خانم روی پشت بام به کنار بسترم آمد و مدت ها با من صحبت کرد. من خسته از راه ناهموار شمیران تا شهر و آزرده از درد دست و پا، اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم. مرغ یک پا داشت.
خاله جان ول كن نبود. مرتب پیغام و پسغام می داد و خجسته را می خواست. خجسته نه هان می گفت و نه نه. از رفتن به شمال و زندگی دور از خانواده دلگیر بود. ولی مثل من یاغی نبود. تازه یازده سالش تمام شده بود. هنوز بچه بود ولی خوشگل بود. موهای قشنگی داشت. پوست لطیفی داشت. هیكلش هنوز رشد كامل نكرده بود. به نظر برای حمید پسر خاله مان حیف بود. خیلی با استعداد بود. پیش پدرم فرانسه می خواند. معلّم سرخانه هم داشت. دلش می خواست به مدرسهْ دخترانه برود. پدرم اجازه نمی داد ترجیح می داد دخترهایش در خانه درس بخوانند. عاقبت مادرم پیغام داد:
- یك چند صباحی تامل كنید. تكلیف محبوبه با پسر عمویش هنوز روشن نیست. خودم خبرتان می كنم.
از روز برگشتن از باغ دوباره قهر و اخم و تَخم پدر و مادرم شروع شد. دوباره غدقن و قرق برقرار شد.[/rtl]
[rtl]صبح زود روز بعد حمّام را آتش كردند. از اوّل وقتآماده بود. آغابیگم دلاك آمد و در اتاق دده خانم چای و شیرینی خورد و صاف از دو تا پلّهْ حمّام پایین رفت. از سربینهْ كوچك و نقلی گذشت و وارد حمّام شد.
اوّل خجسته را شست. بعد مادرم منوچهر را كه تازه بیدار شده بود با خود به حمّام برد. من لباس هایم را آماده گذاشته بودم كه دایه جانم آمد. چشم هایم از فرط گریهْ شب قبل پف كرده بود. دایه جان گفت:
- ببین با خودش چه كار كرده ها! صورتت را توی آیینه دیده ای؟! لباس های را آماده كرده ای؟ همه چیز برداشته ای؟
- بعله دایه جان.
كتیرا و صابون هم در حمّام بود. دایه گفت:
- صورتت را بشور، خیلی پف كرده. این آغابیگم از آن حرامزاده هاست. صورتت را كه ببیند یك كلاغ چهل كلاغ می كند. صدتا هم روویش می گذارد. هر روز هم كه الحمدالله توی یك خانه سرك می كشد. همه چیز را توی بوق جار می زند.
بازوهایم را گرفت تا از جا بلند شم. چنان ناله ای از درد كشیدم كه مثل مار گزیده ها دستش را كنار كشید و وحشت زده پرسید:
- چی شده؟
- جای نیشگون خانم جانم درد می كند.
- بزن بالا ببینم!
آستینم را بالا زدم و به محض آن كه به ساعدم رسیدم، خودم هم وحشت كردم. هر دو ساعد به اندازهْ یك كف دست سیاه و خون مرده بود. دایه جانم گفت:
- وای بمیرم الهی، ببین چه به روز این دختر آورده. بزن بالا بازویت را ببینم.
وضع بازوهایم دیگر بدتر بود. انگار پارچهْ كبودی به رنگ پوست بادنجان كه جا به جا لكّه های سرخ و بنفش داشت بر آن بسته بودند. دایه جان ران هایم را هم بررسی كرد. دست كمی از دست هایم نداشتند. مادرم كه از حمّام بیرون می آمد روی لچك حمّام چادر نماز سفید گلداری به سر كرده بود و منوچهر را در قنداق سفید و لچك حمّام با لپ های سرخ و سفید همراه می آورد. انگار سر یك عروسك خوشگل را روی دسته هاون چسبانده باشند. با غضب فریاد زد:
- دایه جان، بگو بیاید. آغابیگم منتظر است.
و چون پاسخی نشنید، دوباره همچنان كه به پله ها رسیده بود فریاد زد:
- محبوبه، محبوبه، مگر با تو نیستم؟
دایه خانم ارسی را بالا زد. سر بیرون كرد و مخصوصاً به صدای بلند كه شاید آغابیگم هم در حمّام بشنود فریاد زد:
- خانم، محبوبه خانم نمی توانند حمّام بیایند. عذر دارند.
مادرم كه حالا وارد اتاق شده بود، همانطور كه دایه به بیرون خم شده بود، از پشت سر به او گفت:
- چرا نعره می زنی دایه خانم، قباحت دارد. حاج علی توی مطبخ است، می شنود.
و با دست به من اشاره كرد:
- من كه می دانم این هیچ مرگش نیست. این ادها و اصول ها دیگر چیست؟ زود پاشو برو حمّام دختر!
دایه دستم مرا گرفت و آستینم را بالا زد.
- این طوری برود حمّام؟ ببینید چه به روز این دختر آورده اید؟ فقط همینمان مانده بود كه آغابیگم تن و بدن كبود او را ببیند و دوره بیفتد.
و خطاب به من افزورد:
- الهی قربان قدت بشوم مادر. آغابیگم رفت خودم می برم حمّام می شورمت.
مادرم در حالی كه با غیظ از اتاق بیرون می رفت گفت:
- دِ همین. اگر این قربان صدقه ها نبود ابن جور خودسر نمی شد.
دایه به دنبال او راه افتاد:
- از گوشت و خون من نیست ولی بزرگش كرده ام. بچه است. دست و پرش را كه دیدم گفتم خانم جان الهی دستت بشكند. تمام تن دختره را كبود كرده ای.
در كمال تعجّب مادرم سكوت كرد و صدایی از بیرون به گوشم نرسید اِلّا غر غر دایه خانم. شاید مادرم ملاحظهْ سنّ و سال او را كرده بود. شاید حرمت دلسوزی و وفاداری او را حفظ كرده بود. یا خیلی ساده، خودش هم دلش به حال من سوخته بود.
با نامه ای نوشتم. شرح حال كتك خوردنم را. وقتی پدرم برای ناهار به مهمانی رفت و مادرم در اتاق منوچهر به خواب بعد از ظهر تابستان فرو رفت، آهسته و قئم زنان به ته باغ رفتم. حاج علی در پاشیر ظزف های ناهار را می شست. دو ساعت از ظهر می گذشت. خواستم سنگ را پرتاپ كنم. صدای پایی شنیدم و مكث كردم. چه كسی ممكن بود آن جا باشد؟ در آن راه باریك و متروك؟ صبر می كنم برود، بعد. صدای پا قطع شد. انگار آن شخص ایستاد. ناگهان به فكرم رسید شاید رحیم باشد. چه طور بفهمم؟ پشت به دیوار دادم و به صدای نسبتاً بلند گفتم:
- حاج علی كجا هستی؟ چرا امروز هیچ كس ته باغ نیست؟
بلافاصله صدای سرفه شنیدم و بعد صدای رحیم:
- این كوچه چه قدر خاك و خاشاك دارد!
آهسته گفتم:
- رحیم؟
- محبوب تو هستی؟ تنهایی؟
- آره.
و سنگ را پرتاب كردم. مدّت كوتاهی طول كشید. انگار كاغذ را خواند.
- كتكت می زنند؟
- عیبی ندارد.
- عیبی ندارد؟ خلی هم عیب دارد. زجر كشت می كنند.
گفتم:
- باور نمی كنند تو می خواهی بروی تو نظام. مگر نمی خواهی؟
مكث كرد:
- توی نظام؟ چرا، می خواهم... وقتی رفتم می بینند.
- كی می روی؟
باز مكث كرد:
- والله دنبالش رفته ام... چند مهی طول می كشد... ولی از سال دیگر عقب تر نمی افتد. می آیی فرار كنیم؟
- وای، نه. خدا مرگم بدهد. می خواهی یك باره خونم حلال شود؟ صبر كن ببینم چه طور می شود.
- آخر تا كی صبر كنم؟ من كه بیچاره شدم.
گفتم:
- اگر رضایت ندادند، آن وقت یك فكری می كنیم.
گفت:
- زودتر هر فكری داری بكن. من دارم از دست می روم.
سر و كله حاج علی لنگ لنگان پیدا شد و من آهسته گفتم:
- خداحافظ. حاج علی آمد.[/rtl]
[rtl]ده بیست روز از جریان رفتن ما به ده می گذشت. اواخرتابستان بود. با این همه ما هنوز روی پشت بام می خوابیدیم. تابستان ها اگر تخت پدرم را توی حیاط اندرون می زدند، جای ما روی پشت بام بود و اگر او هوس خوابیدن روی پشت بام را می كرد، ما باید در حیاط می خوابیدیم كه در این صورت ناچار بودیم صبح زود بیدار شویم تا حاج علی كه برای كارهای روزانه وارد حیاط اندرون می شد ما را در رختخواب نبیند. در آن سال به مناسبت تولد منوچهر و به دلیل آن كه پدرم نمی خواست او گرما بخورد، جای ما را روی پشت بام می انداختند. مادرم همیشه مدتی بعد از ما بالا می آمد. دایه و منوچهر و خجسته خواب بودند. ولی من خوابم نمی برد. چه قدر دلم می خواست رحیم در لباس نظام از در وارد می شد و كنار منصور می نشست. با سر افراشته، با رفتار شق و رق نظامی.
بعد من با نگاه های سرزنش بار سراپای هیكل شسته رفته و عصا قورت داده پسر عمو جانم را برانداز می كردم و پوزخند می زدم.
صدای چكش در بلند شد. صدای گفت و گوی درهم و برهم و عجولانه پدر و مادرم شنیده می شد كه از صدای در زدن در این وقت شب حیرت كرده بودند. بعد كلون در باز شد و پشت آن صدای مردانه و خوش و بش پدرم و بعد هم مادرم كه تعارف كنان می گفت:
- چه عجب! این وقت شب یاد ما كردید؟
پس مهمان خودی بود. از فامیل بود. ولی كی؟
صدای عمویم باعث شد از وحشت در جا خشك بشوم. با اوقات تلخی گفت:
- مصدع شما شدم. خدمت رسیدم چند كلمه با شما و داداش صحبت كنم .....
و صداها دور شد و انگار از پله های حوضخانه پایین رفتند. دیگر چیزی نشنیدم. بند دلم پاره شد. حس ششم به من می گفت كه این حضور نا به هنگام با وضع من بی ارتباط نیست.
آهسته و با پای برهنه از پلكان پشت بام سرازیر شدم. هیچ كس در ساختمان نبود. حتما توی حوضخانه رفته اند. می خواهند هیچ كس صدایشان را نشنود. موضوع محرمانه است. موضوع من است.
آهسته از پله های آبدارخانه كه از یك سو به حیاط و از سوی دیگر به حوضخانه مربوط می شد پایین رفتم و صدای آن ها به گوشم خورد كه آهسته و با احتیاط صحبت می كردند. از لای درز در عقب حوضخانه كه قفل بود نگاه كردم. عمویم روی تختی كه كنار حوض كوچك بود و رویش گلیم انداخته بودند نشسته بود و نیم رخش به سمت من بود. پدرم زانوها را بغل گرفته و مادرم كنار پدرم لب تخت نشسته بود. سر به زیر انداخته و حرف نمی زد. فقط یك لحظه سر بلند كرد و گفت:
- ای وای، من همین طور نشسته ام. بروم هندوانه ای، چایی، قلیانی بیاورم.
عمویم با بی حوصلگی دست تكان داد:
- نخیر خانم. بفرمایید بنشینید. آمده ام چند كلام صحبت كنم و بروم. برای پذیرایی كه نیامده ام. پذیرایی باشد برای بعد.
و ناگهان عمو جان بی مقدمه پرسید:
- خوب، بالاخره چه تصمیمی گرفته اید؟
پدرم با تعجب یك ابروی خود را بالا برد:
- در چه موردی داداش؟
- در مورد دسته گلی كه دخترت به آب داده. محبوبه را می گویم.
انگار آسمان را بر سرم كوبیدند. خدا مرگت بدهد منصور. آخر جلوی زبانت را نگرفتی!
مادرم با نگرانی و التماس سر بلند كرد و به چهره عمو جانم نگریست. با چشمانش از او می خواست كه رازدار باشد. پدرم ساكت ماند. جای شك نبود كه عمو جان خیلی چیزها می دانست. بعد پدرم با لحنی آرام و غمزده پرسید:
- شما از كجا بو بردید؟
- از آن جا كه می دانستم منصور خودش از اول محبوبه را خواسته بود. پس چرا باید بعد از یك ساعت قدم زدن در باغ و صحبت با او از این رو به آن رو بشود؟ پاپی منصور شدم. امانش را بریدم. عاقبت امشب، سرشب كه مادرش و بچه ها منزل نبودند، نشستم و حسابی با او صحبت كردم. از زیر زبانش كشیدم. گفت محبوبه مرا نمی خواهد، گفته دست از سرم بردار. بگذار زن كسی بشوم كه دلم می خواهد.
مادرم به صورتش چنگ زد:
- وای خدا مرگم بدهد.
عمو جان با متانت گفت:
- خانم، این كارها چیست كه می كنید؟ معنا ندارد. مسئله را باید با متانت حل كرد.
مادرم گفت:
- آقا، آخر این مسئله حل شدنی نیست.
پدرم پرسید:
- منصور نگفت او دلش می خواهد زن چه كسی بشود؟
صدای پدرم آرام و گرفته بود.
عمو جانم گفت:
- چرا گفت. گفت یك نفر است كه می خواهد بعدا وارد نظام بشود.
پدرم باز پرسید:
- نگفت فعلا چكاره است؟
عمو جان سر به زیر انداخت. نمی خواست پدرم را شرمنده كند:
- چرا. گفت فعلا شاگرد نجار است.
- درست گفته. دختر بنده خاطرخواه شده. یك شاگرد نجار را می خواهد. دوپایی هم ایستاده و می خواهد زنش بشود[/rtl]
[rtl]سپس مكثی كرد و افزود:
- هه، مردك لندهور ... می خواهد وارد نظام بشود!؟ با همین حرف ها قاپ این دختره احمق را دزدیده.
- خوب، بدهیدش برود.
پدر و مادرم هر دو با حیرت سر بلند كردند. بدون شك چشمان خود من هم در آن گوشه تاریك به همان اندازه گشاد شده بود و برق می زد.
- بدهیمش برود؟ این چه حرفی است دادش؟ من نعش او را هم كول این پسره جعلق نمی دهم. ببین این دختر چه الم شنگه ای به راه انداخته! چه بی آبرویی به پا كرده! من همین امشب حسابم را با او تصفیه می كنم. جنازه اش را می اندازم توی ایوان.
خواست از جا بلند شود. عمویم بازویش را گرفت. مادرم نیز از جا پرید و جلوی پدرم ایستاد و خطاب به عمویم گفت:
- آقا تو را به خدا جلویش را بگیرید.
عمو جان كه برادر ارشد پدرم بود با لحنی تند گفت:
- این حركات یعنی چه؟ چرا بچه بازی راه انداخته اید؟ حالا گیرم رفتید او را كشتید، آبرویتان سر جایش برمی گردد؟ آژان و آژان كشی، بگیر و ببند. یا رفتید یك شكم سیر كتكش زدید، فایده ای هم دارد؟ باید فكر اساسی كرد. این دختری كه من می بینم، به قول منصور زده به سیم آخر. منصور می گفت نگاهش مثل آدم های مالیخولیایی بود. می گفت می ترسم اگر با او زیاد سر و كله بزنم، پیراهن را به تن خودش پاره كند و سر به بیابان بگذارد. خوب، عقدش كنید برای این جوان. می رود توی نظام شما هم كمكش می كنید.....
پدرم حرف او را قطع كرد:
- می رود توی نظام؟ شما چرا این حرف را می زنید؟ این آدم لش بی همه چیز؟ اگر نظام برو بود تا به حال رفته بود. اگر او رفت توی نظام من اسمم را عوض می كنم. من مرده شما زنده. اگر این عرضه را هم داشت دلم نمی سوخت .....
عمویم به ملایمت گفت:
- آخر كمی عاقلانه فكر كنید. هركاری راهی دارد، رسمی دارد. آخرش كه چی؟ می گوید این جوان را می خواهم؟ خوب، با عزت و آبرو پسره را خبر كنید. دست به دستشان بدهید بروند دنبال زندگی خودشان. خلاف شرع كه نمی كند. می خواهد شوهر كند.
پدرم انگار كه بار سنگینی بر دوش دارد برجای خود نشست و به لبه تخت تكیه داد. رنگ به چهره نداشت. گفت:
- بله خان داداش. شما از دور دستی بر آتش دارید. از كنار گود می گویید لنگش كن. ولی من چه بگویم؟ آبروی من در خطر است. دختر شما كه نیست. دختر بنده است. اگر دختر خود شما بود، آن وقت می فهمیدید چه می گویم. اگر دختر خودتان بود به همین سادگی او را می دادید برود؟
عمویم به میان حرف او پرید:
- عجب! دختر من نیست؟ بله درست است، دختر من نیست، ولی دختر برادرم كه هست! با همه حماقتش خوب حرفی به منصور زده. گفته اگر آبروی من برود، آبروی همه فامیل رفته. همه می گویند دختر عموهایش هم مثل خودش هستند. فكر كه می كنم می بینم بد حرفی نزده. حالا شما هم جوان را بخواهید ببینید، بسنجید، شاید آدم خوبی باشد. می گویید افسر نمی شود؟ فعلا نجار است؟ باشد، نجار باشد، كار كه عار نیست. مگر شغل ملاك می شود؟ شما كه هنوز او را ندیده اید؟ دیده اید؟ شاید هم راست گفت و رفت توی نظام.
- چه طور می شود ندیده باشم آقا؟ فقط من نمی دانم این دختره بی شعور از چه چیز او خوشش آمده. نه جمالی، نه كمالی. یك آدم بی سر و پای پرو با صدای زمخت. حرف زدن عین لات ها. با یقه باز كه تا شانه های دكل پت و پهنش هم پیداست. موهای سر از جلو و عقب به سر و برش ریخته. مثل بچه مزلف ها. نگاه وقیح و چشم های دریده. این آدم نظامی می شود؟ این ها همه اش در باغ سبز است داداش. من مرده شما زنده. اگر از همین هم كه هست بدتر نشد، تف بیندازید به ریش من.
یاللعجب! چه طور من و پدرم، ما دو نفر انسان با چشم و گوش باز، یك جوان واحد را این طور متفاوت می دیدیم؟ صدایی كه برای من مردانه و گوش نواز بود، در نظر پدرم زمخت و لات مآبانه می نمود. گیسوان آشفته و پریشانی كه در چشم من صوفی وش بود، از دید پدرم جلف بود. چشمان درشت او با آن نگاه وحشی شوریده را دریده و وقیح می دید. چه طور دلش می آمد آن گردن و یال و كوپال آفتاب سوخته را كه رگ های آن از زیر عضلات مردانه بیرون زده بود، دكل بنامد.
عمویم پرسید:
- حالا می خواهی چه كنی برادر؟ كاریست كه شده. دختره ننگ كه نكرده! .....
خود عمو جان بلافاصله ساكت شد. ننگ. این دقیقا همان كاری بود كه من كرده بودم. پدرم پرخاشجویانه گفت:
- ننگ نكرده؟ پس ننگ دیگر چیست؟ شاخ دارد یا دم؟
عمو جان گفت:
- بابا، می خواهد شوهر كند. عاشقی كه گناه نیست. مگر دختر حیدر خان عاشق نشد و شوهر كرد؟ مگر پسر مرتضی قلی خان خاطرخواه آن پیره زن شوهر مرده با دو تا بچه نشد و آخر هم او را گرفت؟ دیگر از مهد علیا كه بالاتر نیست كه عاشق داماد آشپز شد! ....
پدرم با بی حوصلگی دست تكان داد:
- شما هم عجب فرمایش ها می فرمایید داداش!! تاریخ می خوانید؟ آن داماد آشپز وزیر شاه بود. اما دختر بنده عاشق یك آدم تنه لش شده. یك آدم بی پدر و مادر، یك آدم بی استخوان. این آدم در شان ما نیست. به قول نازنین لقمه ما نیست، وصله تن ما نیست.
عمو جان به عنوان اتمام حجت گفت:
- من كه هر چه می ریسم شما پنبه می كنید. ولی بدانید كه صلاحتان در این است كه این كار انجام بشود. پس فردا آبروریزی بدتری به بار می آید ها! اگر تریاك بخورد چه؟ اگر به سرش بزند فرار كند؟ آخر كار دستتان می دهد ها! این طور كه منصور می گفت، من عاقبت خوبی برای این كار نمی بینم. زودتر بدهیدش برود و قضیه را فیصله بدهید.
مادرم آهسته دست خود را به سرش زد:
- وای كه خدا مرگم بدهد. مردم چه می گویند؟
پدرم گفت:
- هیچ خانم. مردم به ریش بنده و جنابعالی می خندند. می گویند دختر بصیرالملك كه به دمش می گفت دنبالم نیا بو می دهی، با آن اهن و تلپ، زن شاگرد نجار محله شده .....
مادرم گفت:
- ای خدا، نمی دانم چه گناهی كرده ام كه مستوجب این عقوبت شده ام. آخر چرا باید این بدبختی به سر من بیچاره بیاید؟ من كه به هر چه دختر فقیر و بی چیز است جهاز دادم. به هر چه آدم مستاصل بی سرپرست بود كمك می كردم .....
پدرم انگار با خودش حرف می زند گفت:
- به قول نازنین، شان پسر دایه خانم از این اجل تر است. داماد دده خانم و فیروز درشكه چی از این آدم محترم تر است. باز شانس آوردیم عاشق پسر باغبان نشد. همان كه آب حوض ما را می كشید. حالا داداش می گویند دانبال و دینبول راه بینداز، همه را خبر كن بیایند تماشا. دست دخترت را بگذار توی دست یارو برود و به ریشت بخندد.[/rtl]
[rtl]مادرم دوباره به سرش كوبید:
- وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت:
- الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم.
وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت:
- خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم.
خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت:
- والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم.
عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست.
زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند.
عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت:
- چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است ....
مادرم با ناخن لپ خود را خراشید:
- وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟
عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت:
- اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم.
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی.
مادرم رو به پدرم كرد:
- والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
- تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
- نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟
مادرم رو به پدرم كرد:
- والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
- تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
- نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟
رو به عمو جان كرد و افزود:
- آقا، به خدا دلم خون است. طرف دخترم را بگیرم، می ترسم شوهرم از پا در بیایید.....
اشك از چشم هایش سرازیر شد و ادامه داد:
- طرف این را بگیرم، می ترسم بچه ام دق كند. به قول شما یك چیزی بخورد و خودش را بكشد. روزی صد دفعه مرگم را از خدا می خواهم. یك روز خواستم تریاك بخورم و خودم را بكشم. به خدا دلم به حال یتیمی منوچهر سوخت.
پدرم یكه خورد. نگاهی اندوهگین و عاشقانه به مادرم افكند و گفت:
- چی گفتی؟ دستت درد نكند! همین كم مانده كه تو هم توی این بدبختی مرا بگذاری و بروی. درد من كم است، تو هم نمك به زخم بپاش!
مادرم با گوشه چادر نماز بیهوده می كوشید اشك از صورت پاك كند، اشك من نیز در پشت در سرازیر بود و می ترسیدم برق اشكم در اتاق هم به چشم آن ها بخورد. مادرم اشك ریزان می گفت:
- بچه ام است. پاره جگرم است. دلم می سوزد. جگرم كباب است. می دانم شما هم همین حال را دارید آقا.
با دست جلوی صحبت پدرم را گرفت و ادامه داد:
- نه، نگویید كه این طور نیست. احوال شما را زیر نظر دارم. چون می دانید صبح ها از ترس شما جرئت نمی كند بیاید توی حیاط وضو بگیرد، زودتر بلند می شوید و می آیید توی اتاق نماز می خوانید. بعد می بینم كه كنار پنجره، یك گوشه، می ایستید تا او را ببینید.
و رو به عمویم كرد:
- آخر از روزی كه این جریان پیش آمده نگاه به روی محبوبه نكرده. اجازه نمی دهد جلوی چشمش آفتابی شود. او هم كه مثل سگ حساب می برد. بله آقا، از گوشه پنجره نگاه می كنند و محبوبه را تماشا می كنند كه ترسان و لرزان مثل كفتری كه از حمله گربه بترسد، سر حوض می آید و وضو می گیرد. اشك هایش را پاك می كند و وضو می گیرد. دوباره، تا نیمه راه نرفته، اشك صورتش را خیس می كند. باز برمی گردد تا دوباره وضو بگیرد. هی می رود و برمی گردد. گاهی كنار حوض ماتش می برد، و آقا شما توی اتاق آه می كشید. دلتان به طرفش پرواز می كند. شما از آن پدرها نیستید كه دست روی او بلند كنید. صد بار گفتید زیر لگد لهش می كنم. پس كو؟ پس چرا نكردید؟ بلند شوید بروید بكشیدش! دختر پدرم نیستم اگر جلویتان را بگیرم ....
مادرم هق هق افتاد. عمو جان با لحن ملایمی گفت:
- خانم، این فرمایشات چیست؟ زبانتان را گاز بگیرید .!
پدرم سر به زیر افكنده بود. زانوی چپ را تا كرده و زانوی راست را به صورت قائم تكیه گاه دست راست كرده و دست چپ را به زمین تكیه داده بود. در همان حال، با لحنی افسرده و آرام گفت:
- عوض این كه دخترشان را سرزنش كنند، دلشان برای او می سوزد. به بنده سركوفت می زنند. باشد خانم، هر چه دلتان می خواهد بگویید!
مادرم با صدایی كه اندكی بلندتنر شده و هر آن با هق هق گریه قطع می شد گفت:
- فكر می كنید سركوفتش نزدم؟ كتكش نزدم؟ گوشت هایش را با نیشگون نكندم؟ چنان كبود و سیاهش كردم كه دایه دلش سوخت و گفت الهی دستت بشكند. خوب حرفی زد. به دلم نشست. الهی دستم بشكند. وقتی نیشگونش می گرفتم دیدم كه پوست و استخوان شده. گوشتهایش شل شده اند. دلم به حالش كباب است. بچه ام رنگش زرد شده. نای حرف زدن ندارد. نای راه رفتن ندارد. ما هم كه همه افتاده ایم به جانش. راست می گویید آقا، به خدا دلم برایش می سوزد. اوایل می دیدم غذا نمی خورد غیظم می گرفت. فكر می كردم لجبازی می كند. دایه را فرستادم نصیحتش كند. آمد و گفت خانم، خدا خیرتان بدهد. من دخالت نمی كنم. این دنیا را كه نداشتم، می خواهید آن دنیا را هم نداشته باشم؟ اگر شما و آقا از خدا نمی ترسید، من می ترسم. پرسیدم مگر چه شده؟ دایه به دایه گیش كرد، چه طور من نكنم؟[/rtl]
[rtl]مادرم دوباره به سرش كوبید:
- وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
مادرم دوباره به سرش كوبید:
- وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت:
- الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم.
وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت:
- خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم.
خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت:
- والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم.
عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست.
زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند.
عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت:
- چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است ....
مادرم با ناخن لپ خود را خراشید:
- وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟
عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت:
- اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم.
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی.
گریه سخنان مادرم را قطع كرد. من هم می لرزیدم و هق هق می كردم. می ترسیدم صدایم را بشنوند. دستم را گاز می گرفتم. مادرم كمی بر خود مسلط شد و اشك ریزان، در حالی كه مرتب بینی و چشم هایش را با گوشه چادر خیس از اشك پاك می كرد ادامه داد:
- دایه گفت خانم، می دانی محبوبه چه می گوید؟ می گوید دایه جان چه می خواهی بگویی كه من خودم صد بار به خودم نگفته باشم؟ به خودم می گویم فكر آبروی پدرت را بكن. فكر سركوفت هایی را كه به مادرت می زنند بكن. فكر خجسته را بكن كه او هم بدنام می شود .... شب تا صبح گریه می كنم. سر سجاده به خدا التماس می كنم خدایا مرا بكش یا خلاصم كن و از صرافت او بینداز. ولی نمی كند، چه كنم؟ دایه می گفت به او می گویم محبوبه جان، چرا لج كرده ای و غذا نمی خوری؟ می گوید دایه به خدا لج نكرده ام. غذا از گلویم پایین نمی رود. هر چه می كنم نمی شود. هر چه تلاش می كنم بدتر می شود. دائم چهره اش جلوی رویم است. فكر می كنی من نمی دانم نجار است؟ وصله ما نیست؟ فكر می كنی نمی فهمم یك تار موی شازده یا منصور به صد تای او می ارزد؟ فكر می كنی هزار دفعه این ها را به خودم نگفته ام؟ ولی چه كنم كه این درد به جانم افتاده! به خدا این مرض است دایه جان كاش سرخك گرفته بودم. وبا گرفته بودم. آبله گرفته بودم. اقلا آقا جان و خانم جانم سر بسترم می آمدند و به دردم می رسیدند. حكیم می آوردند كه علاجم كند. ولی حالا، با این درد بی درمان، منی را كه راه را از چاه نمی شناسم، رهایم كرده اند به حال خودم. كمر به خونم بسته اند. دلم می خواهد خودم را بكشم تا هم آن ها راحت شوند هم من. ولی از خدا می ترسم. دایه جان تو را به خدا به آقا جانم بگو. بگو می خواهد نظامی بشود. بگو می رود صاحب منصب می شود. بگو انگار كن مرا كشته ای. بگذار زن او بشوم و بروم. خیال كن بنده ای را خریده ای و آزاد كرده ای. انگار كن سر سلامتی منوچهر گوسفند قربانی كرده ای. خیال كن درد و بلای خانم جان و منوچهر و خجسته و نزهت به جان من خورده. انگار كن همان موقع كه مخملك گرفته بودم رفته بودم. به خدا ثواب می كنید. من چه كنم؟ چرا كسی به داد من نمی رسد؟ فكر كن من یك لیلی دیگر هستم. شما كه این قدر نظامی می خواندید!
مادرم ساكت شد و باز ادامه داد:
- مثل شمع دارد آب می شود. می ترسم بچه ام دیوانه شود.
سكوتی برقرار شد كه گریه گاه و بیگاه مادرم آن را می شكست. عاقبت عمو جان با لحنی محزون و اندوهبار گفت:
- والله من آنچه شرط ابلاغ بود با تو گفتم، تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال. از من می شنوید بدهیدش برود. غیر از این هیچ راه دیگری نیست. هر شما انكار كنید و خشونت به خرج بدهید، آتش اشتیاق او تیزتر می شود. تا دنیا دنیا بوده، همین بوده. كاری را كه عاقبت باید بكنید از اول بكنید.
پدرم كف دست راست را به حالت سوال رو به بالا چرخاند و خیلی آرام گفت:
- خودم هم مانده ام چه كنم!
عمو جان گفت:
- هیچی. این دو نفر را به هم حلال كن. ثواب دارد. بی سر و صدا عقدشان كن بفرست سر خانه و زندگیشان.
پدرم سر بلند كرد و رو به عمو جان كرد. بعد با دست راست كف دسنت چپ ضربدری كشید و گفت:
- این در گوشتان باشد داداش. محبوبه می رود، ولی برمی گردد. این خط و این نشان. برمی گردد. اگر برنگشت، من اسمم را عوض می كنم.
عمو در حالی كه از جا برمی خاست، افسرده و اندوهگین گفت:
- چاره ای نیست. انشاالله خیر است.
مادرم گفت:
- خدا مرگم بدهد. بی هیچ پذیرایی ....
- اختیار دارید خانم. من كه برای پذیرایی نیامده بودم. خداحافظ شما.
پدر و مادرم در همان حال كه هر دو بی رمق نشسته بودند. تكانی به خود دادند و با هم گفتند:
- یاالله. خوش آمدید. مشرف. قدم بالای چشم.
نه آن ها در فكر برخاستن و رعایت تشریفات و آداب و رسوم بودند، نه عمو متوجه بی توجهی آن ها بود. هر سه پریشان احوال تر از آن بودند كه متوجه این مسایل باشند. عمو در حوضخانه را كه رو به حیاط بود گشود و از پله ها بالا رفت و در تاریكی شب ناپدید شد. پدرم آهی كشید و به مادرم گفت:
- به محبوبه بگو به این پسره پیغام بدهد هفته دیگر سه شنبه یك ساعت به غروب بیاید اینجا ببینم حرف حسابش چیست!
مادرم با بی حالی گفت:
- دكانش كه بسته، محبوبه از كجا پیدایش كند؟
- چه ساده هستید شما خانم. محبوبه خودش خوب می داند چه طور پیدایش كند.
آهسته از پله های پشت بام بالا رفتم و زیر ملافه خزیدم. انگار باری از دوشم برداشته بودند. سبك شده بودم. ستاره ها را می دیدم كه چشمك می زنند. باد خنكی از طرف شیمران می وزید. هوا كم كم رو به پاییز می رفت. چه قدر همه چیز آرام و زیبا بود. همیشه این ستاره ها آن جا بودند؟ همیشه شب های تهران این قدر ساكت و آرامش بخش بود؟ همیشه این نسیم این قدر مهربان بر چهره ها دست نوازش می كشید؟ پس من كجا بودم؟ چرا نمی دیدم؟ چرا نمی فهمیدم؟
صبح روز بعد مامور رساندن پیام به رحیم شدم. در اولین فرصت، كاغذی را با سنگ به آن سوی دیوار انداختم.[/rtl]
[rtl]سه شنبه از صبح زود دلشوره داشتم. خجسته هر ساعتیك بار می آمد و می گفت:
- چه شكلیه؟ چه شكلیه؟
- بابا دست از سرم بردار خجسته. حالا می آید. از پشت پنجره به دل سیر سیاحت كن.
انتظار داشتم پذیرایی مفصلی در كار باشد. همان طور كه از شازده و مادرش پذیرایی كردند. ولی خبری نبود. مادرم حال آدم های تب دار را داشت. حتی حوصله منوچهر را هم نداشت. دایه سماور را روشن كرد و یك ظرف نان نخودچی مانده را گذاشت گوشه پنجدری. سكوت دردناكی بر سراسر خانه حاكم بود. سكوت كاخ پادشاهان شكست خورده. پدرم خسته و بی حال درست زیر چلچراغ روی یك صندلی رو به حیاط نشسته بود. ارسی ها را بالا زده بودند و حاج علی مثل روزهای دیگر حیاط را آب و جارو كرده بود.
دایه یك ظرف هندوانه سرخ و خوشرنگ هم كنار شیرینی روی میز گذاشت. فقط همین. مقابل پدرم یك صندلی قرار داشت.
یك ساعت به غروب مانده از راه رسید. خجسته در اتاق گوشواره كنار من بود. مادرم در آبدارخانه مانده بود و مطمئن بودم آن جا پشت در بسته ایستاده تا بی هیچ قید و بند او را از پشت شیشه تماشا كند. دده و دایه خانم در حیاط در فاصله ای نسبتا دور با كنجكاوی سراپای او را برانداز می كردند.
لباده به تن و شلوار نو به پا داشت. شالش در پشت كمر سه چین می خورد. گیوه هایش نو بود و برای اولین بار پشت آن ها را بالا كشیده می دیدم. موهای پریشان را از زیر كلاه تخم مرغی بیرون زده تا گردن او را می پوشاند. دلم می خواست كلاه را زودتر بردارد تا آن زلف ها بر پیشانی اش فرو ریزد و خجسته آن ها ببیند و سلیقه مرا تحسین كند. باز هم یقه پیراهن اندكی باز بود. انگار دكمه نداشت و یا اگر یقه اش را می بست خفه می شد. به راهنمایی دایه از پله های ایوان بالا رفت و وارد پنجدری شد. تا سر و كله اش پیدا شد، پدرم تكانی خورد و پا روی پا انداخت. او همان جا مقابل در ایستاده و دو دست را در جلوی روی هم گذاشته بود. پشت پدرم به سوی ما بود و ما او را كه رو به روی ما قرار داشت دزدانه تماشا می كردیم. متوجه شدم دست های محكم و قویش اندكی می لرزید. دلم فرو ریخت. با حجب گفت:
- سلام عرض كردم.
پدرم به خشكی گفت:
- سلام. بیا تو . نه. نه. لازم نیست گیوه هایت را بكنی. بیا تو.
انگار خاری در دلم خلید.
وارد شد. نگاهی تحسین آمیز و حیران به اطراف اتاق افكند. كلاه از سر برداشت و در دست گرفت. از شدت هیجان آن را می پیچاند. موهایش رها شدند. پدرم با لحنی كه اكراه و ملال خاطرش را به خوبی نشان می داد گفت:
- بگیر بنشین!
خواست چهار زانو روی زمین بنشیند. پدرم آمرانه گفت:
- آن جا نه، روی آن صندلی.
خجسته پكی خندید و گفت:
- تو این را می خواهی؟
گفتم:
- خفه شو. می فهمد.
ولی دلم چركین شده بود. نه تنها از طرز رفتار ارباب مآبانه پدرم مكدر شده بودم بلكه انتظار هم نداشتم كه او نیز این قدر مطیع و مرعوب باشد. لب صندلی نشست. پاها را جفت كرده و دست ها را روی زانو نهاده بود. به خودم گفتم بگذار وقتی صاحب منصب شد آن وقت ببینیم باز هم پدرم با او این طور رفتار می كند؟ و او را با لباس نظامی، با چكمه و كلاه و شمشیر مجسم كردم و دلم ضعف رفت.
پدرم پرسید:
- چند سال داری؟
و او در حالی كه باز نگاهی به دور و بر اتاق می انداخت پاسخ پدرم را داد. باز پدرم پرسید:
- پدرت كجاست؟
- بچه بودم كه مرد.
- كه این طور. پس پدرت فوت كرده. مادر چه طور؟ داری یا نه؟
- بله.
- دیگر چه؟
- هیچ كس.
پدرم، انگار كه می ترسید بیشتر كنكاش كند گفت:
- تو دختر مرا می خواهی؟
سر به زیر انداخت و مدتی ساكت ماند. بعد سرش را آهسته بلند كرد و به رو به رو، به در اتاق گوشواره كه ما در آن بودیم خیره شد. نمی توانست در چشم پدرم نگاه كند. او مرا نمی دید ولی انگار كه من صاف در چشم او نگاه می كردم. گفت:
- بله.
- می خواهی او را بگیری؟
با تعجب به سوی پدرم چرخید:
- از خدا می خواهم.
پدرم با غیظ گفت:
- خدا هم برایت خواسته.
سر به زیر افكند و ساكت شد. دوباره دلم هوایش كرد. نمی خواستم پدرم آزارش بدهد. پدرم گفت:
- خوب گوش كن. اگر من دخترم را به تو بدهم، یك زندگی برایش درست می كنی؟ یك زندگی درست و حسابی؟
با دست دور اتاق را نشان داد و افزود:
- نمی گویم این جور زندگی. ولی یك زندگی جمع و جور، مرفه آبرومند، راحت و با عزت و احترام.
- هر چه در توانم باشد می كنم. جانم را برایش می دهم.
- جانت را برای خودت نگهدار. نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای كه خامش كرده ای. ولی خوب گوش هایت را باز كن. یك خانه به اسم دخترم می كنم كه در آن زندگی كنید، با یك دكان نجاری كه تو توی آن كاسبی كنی. ماه به ماه دایه خانم سی تومان كمك خرجی برایش می آورد. مهریه اش باید دوهزار پانصد تومان باشد. وای به روزگارت اگر كوچك ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند. ریشه ات را از بن می كنم. دودمانت را به باد می دهم. به خاك سیاه می نشانمت. خوب فهمیدی؟
- بله آقا.
- برو و خوب فكرهایت را بكن و به من خبر بده.
- فكری ندارم بكنم. فكرهایم را كرده ام. خاطرش را می خواهم. جانم برود، دست از او نمی كشم.
پدرم با نفرت و بی حوصلگی دستش را تكان داد:
- بس است. تمامش كن. شب جمعه ده روز دیگر بیا اینجا. شب عید مبعث است. زنت را عقد می كنی، دستش را می گیری و می بری. هر چه هم لازم است با خودت بیاوری بیاور. سواد داری؟
وای چرا پدرم این طور حرف می زند! مگر می خواهد نوكر بگیرد كه این طور بازخواست می كند؟ خون خونم را می خورد.
- بله خوش نویسی هم می كنم.[/rtl]
[rtl]پدرم قطعه كاغذی را از جیب بیرون كشید كه بعدهافهمیدم نشانی منزل حسن خان برادر زن دومش است و به دست او داد. رحیم دو دستی و با تواضع كاغذ را گرفت.
« فردا صبح می روی به این نشانی. سپرده ام این آقا ببردت برایت یك دست كت و شلوار و ارسی چرم بخرد. روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب می آیی، حالیت شد؟
- بله آقا.[/rtl]
فصل4
[rtl]ناگهان دلم برایش سوخت .اونسبت به من همان احساسیرا داشت که من به رحیم نجار داشتم. بازی مسخره ای بود.لبخند مهربانی زد ونگاه گرمش بر چهره ی من گردش کرد.اومردی بودکه اگر همسر خویش را دوست می داشت واقعا می کوشید تا اورا خوشبخت کند. حرمتی را که برای زندگی خانوادگی قائل بود از پدرخویش به ارث برده بود.دریک کلام منصور مرد شرافتمندی بود .یک انسان بود .این حقیقت را حتی من نیز نمی توانستم انکار کنم.همین جا بودکه درمی ماندم..اورادوست داشتم .بدون شک دوستش داشتم وراضی به بدبختی و تیره روزیش نبودم.همانطورکه دخترعموهایم را دوست داشتم ،همانطور که منوچهر را دوست داشتم.[/rtl]
[rtl]در کنار نهر آب راه رفتیم. منصور یک سیب گلاب رااز درخت چشید. حالا به درختان کهن گردو رسیده بودیم. هر یک فقط جلوی پای خود را می دیدیم و از حضور یکدیگر آگاه بودیم. باز لرزشی بی امان مرا فرا گرفته بود. همان لرزی که هر وقت تصمیم می گرفتم پرده از راز موحش و خانمان برانداز خود نزد کسی برگیرم به سراغم می آمد و مرا با وحشت مرگ رو به رو می کرد. یک بار از چنگ غیرت مردانۀ پدرم جان سالم به در برده بودم و این بار باید آمادۀ رویارویی با همان تعصّب و غیرت از جانب پسر عموی خویش می شدم. باید دست رد به سینه اش می زدم و عواقب خشونت بار آن را نیز می پذیرفتم. آن روز ما نه آهویی دیدیم و نه خرگوشی. فقط قدم می زدیم. من با اکراه و بی میلی و او با اشتیاق و حرارتی معصومانه. از حرکت باز ایستادم و روی کندۀ درخت گردویی در کنار آب نشستم. لبخند زنان پرسید:
- خسته شدی؟
از لجم پاسخش را ندادم.
- چرا حرف نمی زنی؟ بچگی ها آن قدر خجالت نمی کشیدی. زبانت را گربه خورده؟
و خنده کنان افزود:
- بیا، این را برای تو چیدم. سیب گلاب دوست نداری؟
- نمی خواهم.
باز هم ساکت شدم. با گوشۀ دامنم بازی می کردم. جسورتر شد. قدمی جلوتر آمد. با حالتی صمیمی و خودمانی دست راست خود را بالای سر من به درختی تکه داد و دست چپ را به کمر زد. سبی هنوز در دستش بود و بالای سرم خیمه زده بود. با لحنی بی نهایت ملایم که شاید به گوش هر دختر دیگری شیرین می نمود پرسید:
- تو هم همان قدر که من تو را می خواهم مرا می خواهی؟
مسلماً در خواب هم نمی دید که پاسخ من منفی باشد. نناگهان صدای خودم را شنیدم. زبانم نمی دانم به فرمان چه کسی به حرکت در آمد و گفت:
- نه.
لحنم چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودم نیز از آن جا خوردم. بی اغراق مانند تنۀ درختی در معرض تند باد تکان خورد و صاف ایستاد و پرسید:
- چرا؟
- خوب نمی خواهم دیگر.
دستپاچه شد و پرسید:
- آخر چرا؟ کار بدی کرده ام؟ کسی حرفی زده؟ باز خانم جانم دسته گلی به آب داده؟
با التماس سر بلند کردم:
- نه نه، به خدا نه منصور؟
- پس بگو چه شده؟
با کنجکاوی و سماجت به من نگاه کرد. ادامه دادم:
- می خواهم بگویم ولی می ترسم. قسم می خوری که داد و فریاد راه نیندازی؟ قسم می خوری به کسی حرفی نزنی؟ قول می دهی؟ به جان عمو جان قسم بخور.
- گفتم بگو. به جان خانم جان حرفی نمی زنم. چه می خواهی بگویی؟
ترسیدم اگر پیش از این تاخیر کنم، بی تابی او جای خود را به خشم بدهد، گفتم:
- منصور، من... من... نه این که تو را دوست نداشته باشم. تو مثل برادر من هستی. به خدا مثل منوچهر دوستت دارم. ولی...
به درخت تکیه داد. دست ها را به سینه زد و با نگاهی سرد به من خیره شد. انگار چشم هایش دو تکه شیشۀ بی روح بود. گفت:
- مثل منوچهر؟
سرم را به زیر انداختم:
- خوب آره.
- که این طور! حالا می گویی؟
از این که از اوّل باغ تا این جا در گوش من زمزمه کرده و این طور خود را سکّۀ یک پول کرده بود، از خودش ئ از من خشمگین بود. غرور او بیدار شده و جای همۀ احساسات دیگر را گرفته بود. عجیب این که در این حالت به نظر من زیباتر می نمود. پرسیدم:
- پس کی می گفتم؟
- خوب از اوّل می گفتی منصور را نمی خواهم.
- گفتم.
- به کی گفتی؟
حیرت کرده بود. نمی فهمید چه می گویم. سر در نمی آورد.
- به همه گفتم، به خانم جانم، به آقا جانم. ولی گوش نمی کنند. مرتب برای من خواستگار می تراشند. هر چه می گویم به پیر به پیغمبر نمی خواهم، یک گوششان در است و یک گوش دروازه...
- چرا نمی خواهی؟ حالا من هیچ، ولی بقیّه خواستگارهایت، مگر بقیّه چه ایرادی دارند؟ پیر هستند؟ کور هستند؟ کر هستند؟ چه عیبی دارند؟
نگاهی مثل دو تیغۀ کارد سرد و برنده و غضبناک در چشمانم فرو می رفت.
- هیچ، هیچ عیبی ندارند، عیب از من است.
- از تو؟
- آره... از من. من یک نقر دیگر را می خواهم.
به چشمانش نگاه نمی کردم ولی از لحن صدایش غیرت شدید او را که مخلوطی از عرق فامیلی و حسد بود احساس کردم.
- چه غلطها؟
حالتی داشت که گفتم الان کتکم می زند ولی نزد. با شخصیت تر از آن بود که به روی یک زن دست بلند کند. گفتم:
- تو را به خدا داد و بیداد راه نینداز. آقا جانم مرا می کشد. تو قول دادی. به جان زن عمو قسم خوردی.
سکوت کرد. دندان ها را چنان بر هم فشرد که استخوان فکش از زیر پوست بیرون زد. سرخ شد. کمی بالا و پایین رفت. لبش را جوید. در همان حال پرسید:
- عمو جان می داند؟ زن عمو می داند؟
- آره به همه گفته ام. برای همین می خواهند به زور شوهرم بدهند. فکر می کنند از صرافت می افتم.
پوزخند زد.
- همه می خواهند به زور شوهرت بدهند که از صرافت بیفتی؟ احمق تر از من پیدا نکرده اند؟
باز التماس کردم:
- منصور، تو را به خدا داد و بیداد نکن.
- کی هست؟
- باور نمی کنی.
- چرا می کنم. همه کار از تو بر می آید. بگو کی هست؟
نمی دانستم صلاح هست بگویم یا نه. ولی دل به دریا زدم. هرچه بادا باد.نمی دانستم از سر انتقامجویی از پدر و مادرم بود یا می خواستم عقدۀ دل را پیش کسی باز کرده باشم. حتی اگر این شخص خود ذی نفع باشد. در آن لحظه منصور را به چشم برادر بطزرگ تر نگاه می کردم و از سرزنش او واهمه نداشتم.
- یک شاگرد نجّار.
او هم در جا میخکوب شد. او هم مثل بقیّه از شنیدن این حقیقت یخ کرد و در جا خشکش زد. به آرامی به سوی من چرخید و به صدای بلند از سر خشم و تمسخر خندید:
- یک شاگرد نجّار!![/rtl]
[rtl]لحظه ای سکوت کرد و به چشمانم نگاه کرد تا اثریاز شوخی و تفریح در آن ها پیدا کند. فکر می کرد سر به سرش گذاشته ام و چون چنین نبود با نفرت گفت:
-اَه... آدم حالش به هم می خورد. خجالت نمی کشی؟
به سرعت گفتم:
-حالا نجّار است. پول که جمع کند می خواهد برود توی نظام.
به تمسخر خندید:
-آه، پس می خواهد برود توی نظام. کی انشاالله؟
چرا هیچ کس باور نمی کرد؟ چرا وقتی حرف از نظام به میان می آمد، همه می خندیدند؟ مگر چه عیبی داشت؟ مگر ممکن نبود؟ به طعنه گفتم:
-وقتی که رفت می بینی. فقط آن هایی که باغ و ملک دارند باید صاحب منصب بشوند؟
چنان غضبناک نگاهمم کرد که ساکت شدم. کمی قدم زد و گفت:
-که اینطور... پس من به قدر یک شاگرد نجّار هم نیستم؟!
حریفش نمی شدم. باز هم می گوید شاگرد نجّار. خواستم دلداریش بدهم:
-چرا به خدا. چه حرفی می زنی؟ خیلی هم بهتر هستی. ولی چه کنم؟ من خودم هم تعجّب می کنم. اسیر شده ام.
خوودم هم مانند او از وقاحت خودم، از صراحت خودم و از رک گویی خودم حیرت کرده بودم. به تندی گفت:
-خوب دیگر، بس است. برگردیم.
-نه، این طور نمی شود. می خواهی بهشان چه بگویی؟
پرسید:
-چه باید بگویم؟ می گویم محبوبه مرا نمی خواهد. تا حالا هم بنده را سر انگشت می چرخاند.
-نه، تو را به خدا این را نگو. آقا جان مرا می کشد.
-پس می فرمایید چه باید بگویم؟
-بگو من محبوبه را نمی خواهم...
حرفم را قطع کرد:
-خودم را که مسخره نمی کنم. تا دیروز می گفتم می خواهم، امروز بگویم نمی خواهم؟ لابد بعد هم باید دستت را بگذارم توی دست جناب نجّار. نخیر خانم، من کلاه بی غیرتی سرم نمی گذارم.
-محض رضای خدا منصور، رحم کن. آبروریزی می شود...
-رحم کنم؟ مگر تو به کسی رحم می کنی؟ بگذار آبرویت بریزد. با کمال وقاحت جلوی روی من می گویی چشمت دنبال یک نفر دیگر است؟ حالا کاش یک آدم حسابی بود. یک نجّار!! چه قدر هم که تو از آبروریزی می ترسی!
باز خشم در وجودم زبانه کشید. حالا باید از این جوانک هم که تازه سبیل پشت لبش سبز شده حساب ببرم؟ بگذارم او هم سرم داد بکشد؟ او که با من بزرگ شده بود. که بر من هیچ برتری نداشت. حقّی نسبت به من نداشت. حالا دیگر این هم می خواهد برای من ادای مردها را در آورد؟ دارد به من امر و نهی می کند. نمی خواهمش زور که نیست.
به تندی گفتم:
-اگر می خواستمت خوب بودم؟ حالا که می گویم نه باید آبرویم بریزد؟ زور که نیست. برو آبرویم را بریز تا دلت خنک شود. برو جار بزن. اگر آبروی من بریزد آبروی تو زودتر می ریزد.
-آبروی من می ریزد؟ به من چه مربوط؟ مگر من خاطرخواه شده ام؟
-نه جانم. من شده ام. دختر عمویت شده. برو به همه بگو محبوبه یک شاگرد نجّار را می خواهد. بگذار همه به ریشت بخندند. بگذار همه سرکوفتت بزنند و به قول خودت بگویند منصور به اندازۀ یک شاگرد نجّار هم نبود؟ بگذار خواهرهایت توی خانه بمانند و گیسشان رنگ دندان هایشان بشود. تف سر بالا بینداز تا برگردد توی صورتت. همه بگویند دختر عموهای محبوبه هم لنگۀ خودش هستند. مگر تو قسم نخوردی؟ ولی عیبی ندارد. برو بگو تا آقا جان و عمو جانم مرا زیر لگد له کنند و به دل سیر تماشا کنی.
سکت بود و گوش می داد. می دید که از کوره در رفته ام و این سرکشی را از من، دختری پانزده ساله باور نداشت. بعد متفکرانه گفت:
-خوب، هر چه دلت می خواست گفتی؟ عجب جانوری از آب در آمده ای! بلند شو برو. ولی به یک شرط. دیگر نمی خواهم چشمم به چشمت بیفتد.
سیب را با نهایت نفرت در آب انداخت و با اشمئزار گفت:
-نمی دانستم این قدر آشغال خور شده ای. عجب پر رو و چشم سفید شده ای. همان بهتر که زودتر فهمیدم.
-حالا می خواهی به آن ها چه بگویی؟
-بالاخره چیزی می گویم.
-سگرمه هایت را باز کن. این قیافه را به خودت نگیر.
-می خواهی دایره و دنبک بزنم؟ می خواهی برایت برقصم.
-نه، ولی این طوری همه چیز را می فهمند.
-نترس، خواب هم نمی بینند که تو چه تحفه ای از آب در آمده ای.
راست می گفت. آهسته برگشت و به راه افتاد. خرد شده بود. بار درد من به سینۀ او منتقل شده بود. دیگر از او نمی ترسیدم. ولی وجدانم ناراحت بود. پیش خودم خجالت زده و شرمنده بودم.[/rtl]
[rtl]پچ پچی در گرفت. زن عمو از این اتاق به آن اتاقمی رفت و مثل مرغ سر کنده دور خودش می چرخید. عاقبت به سراغ مادرم آمد. با هم به اتاقی رفتند و در را بستند. خجسته و دختر عموها و پسر عموی کوچکترم که هنگامی که ما به ته باغ می رفتیم نجواکنان هر هر کر کر می کردند. اکنون ساکت بودند و با نگاه های حیرت زده هر یک از گوشه ای نظاره می کردند. خدمه می کوشیدند بی صدا رفت و آمد کنند و دایه جان برای نخستین بار بر سر منوچهر غر می زد.
- اَه بچه، تو هم که چه قدر نق نق می کنی!
مادرم برافروخته از اتاق زن عمو خارج شد و یک سر به اتاق خودمان آمد و با قهر و اخم به دایه گفت:
- جمع و جور کن. فردا صبح زود می رویم.
دایه به زانویش کوبید:
- وای خانم جان، کجا یرویم؟ قرار بود هفت هشت روز بمانیم. پس کار محبوبه و آقا منصور چی می شود؟
- هیچی، چی می خواستی بشود؟ به هم خورد.
دایه مثل برق گرفته ها گفت:
- به هم خورد؟
- پسره به مادرش گفته نمی خواهم.
- اِه، چه طور؟ تا دیروز که منّت می کشید!
مادرم با بی حوصلگی گفت:
- خوب، حالا دیگر نمی کشد.
- آخر چی شده؟ چرا؟
- به مادرش گفته محبوبه بچه است. لوس است. ناز نازی است. من زن می خواهم. نمی خواهم عروسک بازی کنم. تا امروز خیال می کردم می خواهم. حالا می بینم نمی خواهم. جلوی ضرر را از هر کجا بگیرید منفعت است. اصلاً مثل خواهرم می ماند. بعد هم با اسب رفته بیرون. بیچاره مادرش هم نمی داند کجا رفته. به شهر رفته یا شکار کبک!
دایه که همچنان اندوگین بر زانو می کوبید و خم و راست می شد، عاقبت رو به من کرد:
- الهی برات بمیرم مادرم، غصه نخوری ها...
نتوانستم جلوی لبخند خود را بگیرم:
- نه دایه جان، غصه که ندارد.
مادرم از پشت سر دایه که مشغول جمع و جور کردن اثاث بود نگاهی تندی به من انداخت.
دم در منزلمان تازه از کالسکه پیاده شده بودیم و من هنوز برای برداشتن چادرم وارد صندوقخانه نشده بودم که صدای مادرم بلند شد که با بی حوصلگی فریاد می زد:
- دده خانم به فیروز بگو برود تون تاب را خبر کند فردا صبح زود بیاید حمّام را روشن کند. خودت هم بدو برو به آغابیگم خبر بده ما فردا حمّام را روشن می کنیم بیاید بچه ها را بشورد. اگر هم خواست ادا و اطوار در بیاورد که مشتری دارم و چنین و چنان، به یکی دیگر از کارگرها بگو بیاید. حالا هر کس که می خواهد باشد. من حوصلۀ ناز کشیدن ندارم.
مادرم از گرد و خاک بسیار بدش می آمد و به خصوص هر وقت که به ده یا باغ می رفتیم این وسواس بیشتر آزارش می داد. شاید حمّام کوچک خانۀ ما بیش از حمّام هر خانۀ دیگری روشن می شد و آغابیگم دلاک که به مهارت در کیسه کشی شناخته شده بود، اغلب برای شست و شو به حمّام سر خانۀ ما می آمد.
خجسته بازویم را گرفت و در حالی که چادر از سر بر می داشتیم مرا به درون صندوقخانه کشید و در را بست. صدای پای مادرم که از حیاط به اندرون بر می گشت و از پلّه های ساختمان بالا می آمد هر لحظه نزدیک تر به گوش می رسید. خجسته عجولانه پرسید:
- چی شده محبوبه؟ چه خبر شد؟ چرا منصور یک دفعه جنّی شد؟
در حالی که چادرم را برداشته با خونسردی تا می کردم گفتم:
- تو هم وقت گیر آوردی ها! حالا که نمی شود حرف زد. الان خانم جان سر می رسد. صبر کن شب موقع خواب برایت...
در صندوقخانه چهار طاق باز شد و محکم به دیوار خورد. مادرم غضبناک و برافروخته از جلو و دایه بچه به بغل از عقب وارد شدند.
خجسته با تعجّب و ترس به گوشۀ صندوقخانه عقب نشینی کرد. مادرم یک راست به سراغ من آمد. خواستم فرار کنم با دست محکم به تخت سینه ام کوبید. روی صندوق چوبی پارچه های نبریده افتادم و به ناچار همان جا نشستم. مادرم برافروخته گفت:
- کجا؟ بتمرگ ببینم! به منصور چه گفتی که منصرف شد؟
دایه خانم هاج و واج با دهان باز به صحنه می نگریست و از حرف های مادرم سر در نمی آورد. وحشت زده گفتم:
- هیچی خانم جان. به خدا هیچی.
- پس چرا یک دفعه از زن گرفتن منصرف شد؟
- من چه می دانم؟[/rtl]
[rtl]مادرم خم شد و با دو دست گوشت ران چپ و راست مرااز روی لباس گرفت و با تمام قدرت پیچاند.
- تو چه می دانی؟ همۀ آتش ها از زیر گور تو در می آید. خیال می کنی من نمی فهمم؟ بچه گول می زنی؟ نمی دانی؟ هان، نمی دانی؟
چنان گوشتم را پیچاند که دلم ضعف رفت و فریاد زدم:
- آخ، آخ. گوشتم را کندی خانم جان.
- خوب کردم، هر چه کوتاه می آیم، هر چه به روی خودم نمی آورم...
رانهایم را رها کرد و به ساعد دست هایم که بر دامن نهاده بودم حمله برد. گوشت هر دو ساعدم را گرفت و پیچاند.
- قصد آبروی ما را کرده ای؟ می خواهی پدرت را بکشی؟ چه قدر من باید شیر قهر به این بچۀ بیچاره بدهم؟ تو که ما را بی آبرو کردی. کوس رسوایی ما را زدی.
از شدّت درد گردن را میان شانه هایم فرو بردم. جمع شده بودم و داد می زدم:
- آخ مردم خانم جان.
خجسته التماس می کرد:
- خانم جان کشتی. گوشتش را کندی.
انگار مادرم دیوانه شده بود. دایه مرتب می گفت:
- ای وای خانم ولش کنید. دارید می کشیدش.
دور خودش می گشت. می خواست جلوی مادرم را بگیرد ولی منوچهر بغلش بود. مادرم بی توجّه به جبغ و داد او و فریادهایی که منوچهر از ترس می کشید گفت:
- خیال کردی من نفهمیدم؟ سر مرا شیره می مالی؟ خدا پدر منصور را بیامرزد که آبروی ما را خرید. همه چیز را روی دایره نریخت. خاک بر سر من کنند. اگر زن عمویت بفهمد من چه خاکی به سرم بکنم؟ دنیا را خبردار می کند. حالا هم دیر نشده. آخرش می فهمد. الهی خدا مرا مرگ بدهد که راحت بشوم.
این دفعه به بازوهایم حمله کرد و هر دو را نیشگون گرفت. چنان گوشتم را می کشید که از درد روی صندوق نیم خیز شدم. واقعاً داشتم ضعف می کردم. عاقبت دایه بچه را به دست خجسته داد و گفت:
- این را بگیر ببینم.
و از عقب مادرم را در آغوش گرفت و از من جدا کرد.
- کشتید بچه ام را خانم. ولش کن دیگر، بس است.
چادر از سر مادرم افتاده بود. گوشۀ صندوقخانه نشست و به رختخواب ها تکیه داد. زانو ها را قائم و دور از یکدیگر نهاده بود. آرنج ها را بر زانوها تکیه داده سر را میان دست ها گرفته بود و گریه می کرد. به صدای بلند گریه می کرد. فقط پشت دست های کوچک لطیف او و موهای سرش را می دیدم. من آخ آخ می کردم و بازوهایم را می مالیدم. مادرم فغان می کرد و منوچهر وحشتزده جیغ می کشید. خجسته او را نوازش کنان از اتاق بیرون برد.
دایه بهت زده می پرسید:
- آخر چی شده خانم، چرا همچین می کنید؟
- چی شده؟ زیر سرش بلند شده. خاطرخواه شده.
نمی دانستم آیا این افشاگری مادرم به خاطر آن بود که دیگر نمی توانست رازی را که حتی قادر نبود با خواهر خود در میان گذارد در سینه نگه دارد یا از روی سیاست بود. آیا خدمه بویی برده بودند؟ آیا توانسته بودن شلاق خوردن رحیم نجّار و بسته شدن دکان او را به زندانی شدن من در خانه ربط بدهند؟ تا این لحظه اگر هم پچ پچی در کار بوده، دایه نیز با دده خانم و فیروز در آن شریک بوده. ولی از حالا به بعد مسلماً دایه که این امتیاز را به دست آورده بود که طرف اعتماد مادرم واقع شود، برای نشان دادن برتری خود به سایر خدمتکاران و وفاداری خویش به مادرم، در مقابل آن ها می ایستاد و توی دهان آن ها می زد و جلوی هر شایعه را می گرفت.
مادرم، زنی که سمبل شخصیت و متانت و استواری بود، زنی که نمونۀ یک خانم کامل و متین و متشخص بود، زنی که خشم و غضب خود را تنها با یک اخم کوچک، یا جمع کردن لب ها یا چرخش گردن و نگاهی خیره نشان می داد و تنها از روی لبخند ملیحش پی به شادمانیش می بردیم، حالا گوشۀ صندوقخانه نشسته بود و ضجه می زد و دایه او را دلداری می داد. مادرم گفت:
- دو پا را توی یک کفش کرده که می خواهم... مرغ یک پا دارد؟
از جا پرید تا دوباره سر من خراب شود. دایه جلویش را گرفت و سرم داد کشید:
- دِه برو بیرون دیگه، برو بیرون از این اتاق. می خواهی بکشندت؟
دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم. چادر به دست از اتاق صندوقخانه بیرون جستم. چه طور قبلاً به فکر خودم نرسیده بود؟ نمی دانم. صدای پچ پچ دایه و مادرم را می شنیدم. یک تکّه قیطان در گوشۀ اتاق پنهان کرده بودم. آن را برداشتم. با عجله تکّه کاغذی پیدا کردم و رویش نوشتم:
پسر عمو را جواب کردم. به او گفتم که او را نمی خواهم. گفتم فقط تو را می خواهم رحیم. فقط تو را.
به طرف حیاط می دویدم که خجسته بچه به بغل ظاهر شد:
- کجا؟ می خواهی از خانه بیرون بروی؟
- خانم جان می خواهد باز هم کتکم بزند. می روم ته حیاط تا از خر شیطان پیاده شود.
خجسته به لحنی سرزنش آمیز گفت:
- واقعاً که عجب مایه ای داری. این تو هستی که باید از خر شیطان پیاده شوی.
چادر به سر افکندم و دوان دوان به ته باغ اندرونی، زیر درختان رفتم. سنگی کوچک پیدا کردم. کاغذ را به دور آن پیچیدم و با قیطان محکم بستم. نگاهی به ساختمان انداختم. بعید بود که بتوانند مرا ببینند. دیوار چندان بلند نبود. سنگ را به آن سوی دیوار انداختم. درد بازو و دست و پا از یادم رفت. آهسته به اناق برگشتم.
آن شب دایه خانم روی پشت بام به کنار بسترم آمد و مدت ها با من صحبت کرد. من خسته از راه ناهموار شمیران تا شهر و آزرده از درد دست و پا، اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم. مرغ یک پا داشت.
خاله جان ول كن نبود. مرتب پیغام و پسغام می داد و خجسته را می خواست. خجسته نه هان می گفت و نه نه. از رفتن به شمال و زندگی دور از خانواده دلگیر بود. ولی مثل من یاغی نبود. تازه یازده سالش تمام شده بود. هنوز بچه بود ولی خوشگل بود. موهای قشنگی داشت. پوست لطیفی داشت. هیكلش هنوز رشد كامل نكرده بود. به نظر برای حمید پسر خاله مان حیف بود. خیلی با استعداد بود. پیش پدرم فرانسه می خواند. معلّم سرخانه هم داشت. دلش می خواست به مدرسهْ دخترانه برود. پدرم اجازه نمی داد ترجیح می داد دخترهایش در خانه درس بخوانند. عاقبت مادرم پیغام داد:
- یك چند صباحی تامل كنید. تكلیف محبوبه با پسر عمویش هنوز روشن نیست. خودم خبرتان می كنم.
از روز برگشتن از باغ دوباره قهر و اخم و تَخم پدر و مادرم شروع شد. دوباره غدقن و قرق برقرار شد.[/rtl]
[rtl]صبح زود روز بعد حمّام را آتش كردند. از اوّل وقتآماده بود. آغابیگم دلاك آمد و در اتاق دده خانم چای و شیرینی خورد و صاف از دو تا پلّهْ حمّام پایین رفت. از سربینهْ كوچك و نقلی گذشت و وارد حمّام شد.
اوّل خجسته را شست. بعد مادرم منوچهر را كه تازه بیدار شده بود با خود به حمّام برد. من لباس هایم را آماده گذاشته بودم كه دایه جانم آمد. چشم هایم از فرط گریهْ شب قبل پف كرده بود. دایه جان گفت:
- ببین با خودش چه كار كرده ها! صورتت را توی آیینه دیده ای؟! لباس های را آماده كرده ای؟ همه چیز برداشته ای؟
- بعله دایه جان.
كتیرا و صابون هم در حمّام بود. دایه گفت:
- صورتت را بشور، خیلی پف كرده. این آغابیگم از آن حرامزاده هاست. صورتت را كه ببیند یك كلاغ چهل كلاغ می كند. صدتا هم روویش می گذارد. هر روز هم كه الحمدالله توی یك خانه سرك می كشد. همه چیز را توی بوق جار می زند.
بازوهایم را گرفت تا از جا بلند شم. چنان ناله ای از درد كشیدم كه مثل مار گزیده ها دستش را كنار كشید و وحشت زده پرسید:
- چی شده؟
- جای نیشگون خانم جانم درد می كند.
- بزن بالا ببینم!
آستینم را بالا زدم و به محض آن كه به ساعدم رسیدم، خودم هم وحشت كردم. هر دو ساعد به اندازهْ یك كف دست سیاه و خون مرده بود. دایه جانم گفت:
- وای بمیرم الهی، ببین چه به روز این دختر آورده. بزن بالا بازویت را ببینم.
وضع بازوهایم دیگر بدتر بود. انگار پارچهْ كبودی به رنگ پوست بادنجان كه جا به جا لكّه های سرخ و بنفش داشت بر آن بسته بودند. دایه جان ران هایم را هم بررسی كرد. دست كمی از دست هایم نداشتند. مادرم كه از حمّام بیرون می آمد روی لچك حمّام چادر نماز سفید گلداری به سر كرده بود و منوچهر را در قنداق سفید و لچك حمّام با لپ های سرخ و سفید همراه می آورد. انگار سر یك عروسك خوشگل را روی دسته هاون چسبانده باشند. با غضب فریاد زد:
- دایه جان، بگو بیاید. آغابیگم منتظر است.
و چون پاسخی نشنید، دوباره همچنان كه به پله ها رسیده بود فریاد زد:
- محبوبه، محبوبه، مگر با تو نیستم؟
دایه خانم ارسی را بالا زد. سر بیرون كرد و مخصوصاً به صدای بلند كه شاید آغابیگم هم در حمّام بشنود فریاد زد:
- خانم، محبوبه خانم نمی توانند حمّام بیایند. عذر دارند.
مادرم كه حالا وارد اتاق شده بود، همانطور كه دایه به بیرون خم شده بود، از پشت سر به او گفت:
- چرا نعره می زنی دایه خانم، قباحت دارد. حاج علی توی مطبخ است، می شنود.
و با دست به من اشاره كرد:
- من كه می دانم این هیچ مرگش نیست. این ادها و اصول ها دیگر چیست؟ زود پاشو برو حمّام دختر!
دایه دستم مرا گرفت و آستینم را بالا زد.
- این طوری برود حمّام؟ ببینید چه به روز این دختر آورده اید؟ فقط همینمان مانده بود كه آغابیگم تن و بدن كبود او را ببیند و دوره بیفتد.
و خطاب به من افزورد:
- الهی قربان قدت بشوم مادر. آغابیگم رفت خودم می برم حمّام می شورمت.
مادرم در حالی كه با غیظ از اتاق بیرون می رفت گفت:
- دِ همین. اگر این قربان صدقه ها نبود ابن جور خودسر نمی شد.
دایه به دنبال او راه افتاد:
- از گوشت و خون من نیست ولی بزرگش كرده ام. بچه است. دست و پرش را كه دیدم گفتم خانم جان الهی دستت بشكند. تمام تن دختره را كبود كرده ای.
در كمال تعجّب مادرم سكوت كرد و صدایی از بیرون به گوشم نرسید اِلّا غر غر دایه خانم. شاید مادرم ملاحظهْ سنّ و سال او را كرده بود. شاید حرمت دلسوزی و وفاداری او را حفظ كرده بود. یا خیلی ساده، خودش هم دلش به حال من سوخته بود.
با نامه ای نوشتم. شرح حال كتك خوردنم را. وقتی پدرم برای ناهار به مهمانی رفت و مادرم در اتاق منوچهر به خواب بعد از ظهر تابستان فرو رفت، آهسته و قئم زنان به ته باغ رفتم. حاج علی در پاشیر ظزف های ناهار را می شست. دو ساعت از ظهر می گذشت. خواستم سنگ را پرتاپ كنم. صدای پایی شنیدم و مكث كردم. چه كسی ممكن بود آن جا باشد؟ در آن راه باریك و متروك؟ صبر می كنم برود، بعد. صدای پا قطع شد. انگار آن شخص ایستاد. ناگهان به فكرم رسید شاید رحیم باشد. چه طور بفهمم؟ پشت به دیوار دادم و به صدای نسبتاً بلند گفتم:
- حاج علی كجا هستی؟ چرا امروز هیچ كس ته باغ نیست؟
بلافاصله صدای سرفه شنیدم و بعد صدای رحیم:
- این كوچه چه قدر خاك و خاشاك دارد!
آهسته گفتم:
- رحیم؟
- محبوب تو هستی؟ تنهایی؟
- آره.
و سنگ را پرتاب كردم. مدّت كوتاهی طول كشید. انگار كاغذ را خواند.
- كتكت می زنند؟
- عیبی ندارد.
- عیبی ندارد؟ خلی هم عیب دارد. زجر كشت می كنند.
گفتم:
- باور نمی كنند تو می خواهی بروی تو نظام. مگر نمی خواهی؟
مكث كرد:
- توی نظام؟ چرا، می خواهم... وقتی رفتم می بینند.
- كی می روی؟
باز مكث كرد:
- والله دنبالش رفته ام... چند مهی طول می كشد... ولی از سال دیگر عقب تر نمی افتد. می آیی فرار كنیم؟
- وای، نه. خدا مرگم بدهد. می خواهی یك باره خونم حلال شود؟ صبر كن ببینم چه طور می شود.
- آخر تا كی صبر كنم؟ من كه بیچاره شدم.
گفتم:
- اگر رضایت ندادند، آن وقت یك فكری می كنیم.
گفت:
- زودتر هر فكری داری بكن. من دارم از دست می روم.
سر و كله حاج علی لنگ لنگان پیدا شد و من آهسته گفتم:
- خداحافظ. حاج علی آمد.[/rtl]
[rtl]ده بیست روز از جریان رفتن ما به ده می گذشت. اواخرتابستان بود. با این همه ما هنوز روی پشت بام می خوابیدیم. تابستان ها اگر تخت پدرم را توی حیاط اندرون می زدند، جای ما روی پشت بام بود و اگر او هوس خوابیدن روی پشت بام را می كرد، ما باید در حیاط می خوابیدیم كه در این صورت ناچار بودیم صبح زود بیدار شویم تا حاج علی كه برای كارهای روزانه وارد حیاط اندرون می شد ما را در رختخواب نبیند. در آن سال به مناسبت تولد منوچهر و به دلیل آن كه پدرم نمی خواست او گرما بخورد، جای ما را روی پشت بام می انداختند. مادرم همیشه مدتی بعد از ما بالا می آمد. دایه و منوچهر و خجسته خواب بودند. ولی من خوابم نمی برد. چه قدر دلم می خواست رحیم در لباس نظام از در وارد می شد و كنار منصور می نشست. با سر افراشته، با رفتار شق و رق نظامی.
بعد من با نگاه های سرزنش بار سراپای هیكل شسته رفته و عصا قورت داده پسر عمو جانم را برانداز می كردم و پوزخند می زدم.
صدای چكش در بلند شد. صدای گفت و گوی درهم و برهم و عجولانه پدر و مادرم شنیده می شد كه از صدای در زدن در این وقت شب حیرت كرده بودند. بعد كلون در باز شد و پشت آن صدای مردانه و خوش و بش پدرم و بعد هم مادرم كه تعارف كنان می گفت:
- چه عجب! این وقت شب یاد ما كردید؟
پس مهمان خودی بود. از فامیل بود. ولی كی؟
صدای عمویم باعث شد از وحشت در جا خشك بشوم. با اوقات تلخی گفت:
- مصدع شما شدم. خدمت رسیدم چند كلمه با شما و داداش صحبت كنم .....
و صداها دور شد و انگار از پله های حوضخانه پایین رفتند. دیگر چیزی نشنیدم. بند دلم پاره شد. حس ششم به من می گفت كه این حضور نا به هنگام با وضع من بی ارتباط نیست.
آهسته و با پای برهنه از پلكان پشت بام سرازیر شدم. هیچ كس در ساختمان نبود. حتما توی حوضخانه رفته اند. می خواهند هیچ كس صدایشان را نشنود. موضوع محرمانه است. موضوع من است.
آهسته از پله های آبدارخانه كه از یك سو به حیاط و از سوی دیگر به حوضخانه مربوط می شد پایین رفتم و صدای آن ها به گوشم خورد كه آهسته و با احتیاط صحبت می كردند. از لای درز در عقب حوضخانه كه قفل بود نگاه كردم. عمویم روی تختی كه كنار حوض كوچك بود و رویش گلیم انداخته بودند نشسته بود و نیم رخش به سمت من بود. پدرم زانوها را بغل گرفته و مادرم كنار پدرم لب تخت نشسته بود. سر به زیر انداخته و حرف نمی زد. فقط یك لحظه سر بلند كرد و گفت:
- ای وای، من همین طور نشسته ام. بروم هندوانه ای، چایی، قلیانی بیاورم.
عمویم با بی حوصلگی دست تكان داد:
- نخیر خانم. بفرمایید بنشینید. آمده ام چند كلام صحبت كنم و بروم. برای پذیرایی كه نیامده ام. پذیرایی باشد برای بعد.
و ناگهان عمو جان بی مقدمه پرسید:
- خوب، بالاخره چه تصمیمی گرفته اید؟
پدرم با تعجب یك ابروی خود را بالا برد:
- در چه موردی داداش؟
- در مورد دسته گلی كه دخترت به آب داده. محبوبه را می گویم.
انگار آسمان را بر سرم كوبیدند. خدا مرگت بدهد منصور. آخر جلوی زبانت را نگرفتی!
مادرم با نگرانی و التماس سر بلند كرد و به چهره عمو جانم نگریست. با چشمانش از او می خواست كه رازدار باشد. پدرم ساكت ماند. جای شك نبود كه عمو جان خیلی چیزها می دانست. بعد پدرم با لحنی آرام و غمزده پرسید:
- شما از كجا بو بردید؟
- از آن جا كه می دانستم منصور خودش از اول محبوبه را خواسته بود. پس چرا باید بعد از یك ساعت قدم زدن در باغ و صحبت با او از این رو به آن رو بشود؟ پاپی منصور شدم. امانش را بریدم. عاقبت امشب، سرشب كه مادرش و بچه ها منزل نبودند، نشستم و حسابی با او صحبت كردم. از زیر زبانش كشیدم. گفت محبوبه مرا نمی خواهد، گفته دست از سرم بردار. بگذار زن كسی بشوم كه دلم می خواهد.
مادرم به صورتش چنگ زد:
- وای خدا مرگم بدهد.
عمو جان با متانت گفت:
- خانم، این كارها چیست كه می كنید؟ معنا ندارد. مسئله را باید با متانت حل كرد.
مادرم گفت:
- آقا، آخر این مسئله حل شدنی نیست.
پدرم پرسید:
- منصور نگفت او دلش می خواهد زن چه كسی بشود؟
صدای پدرم آرام و گرفته بود.
عمو جانم گفت:
- چرا گفت. گفت یك نفر است كه می خواهد بعدا وارد نظام بشود.
پدرم باز پرسید:
- نگفت فعلا چكاره است؟
عمو جان سر به زیر انداخت. نمی خواست پدرم را شرمنده كند:
- چرا. گفت فعلا شاگرد نجار است.
- درست گفته. دختر بنده خاطرخواه شده. یك شاگرد نجار را می خواهد. دوپایی هم ایستاده و می خواهد زنش بشود[/rtl]
[rtl]سپس مكثی كرد و افزود:
- هه، مردك لندهور ... می خواهد وارد نظام بشود!؟ با همین حرف ها قاپ این دختره احمق را دزدیده.
- خوب، بدهیدش برود.
پدر و مادرم هر دو با حیرت سر بلند كردند. بدون شك چشمان خود من هم در آن گوشه تاریك به همان اندازه گشاد شده بود و برق می زد.
- بدهیمش برود؟ این چه حرفی است دادش؟ من نعش او را هم كول این پسره جعلق نمی دهم. ببین این دختر چه الم شنگه ای به راه انداخته! چه بی آبرویی به پا كرده! من همین امشب حسابم را با او تصفیه می كنم. جنازه اش را می اندازم توی ایوان.
خواست از جا بلند شود. عمویم بازویش را گرفت. مادرم نیز از جا پرید و جلوی پدرم ایستاد و خطاب به عمویم گفت:
- آقا تو را به خدا جلویش را بگیرید.
عمو جان كه برادر ارشد پدرم بود با لحنی تند گفت:
- این حركات یعنی چه؟ چرا بچه بازی راه انداخته اید؟ حالا گیرم رفتید او را كشتید، آبرویتان سر جایش برمی گردد؟ آژان و آژان كشی، بگیر و ببند. یا رفتید یك شكم سیر كتكش زدید، فایده ای هم دارد؟ باید فكر اساسی كرد. این دختری كه من می بینم، به قول منصور زده به سیم آخر. منصور می گفت نگاهش مثل آدم های مالیخولیایی بود. می گفت می ترسم اگر با او زیاد سر و كله بزنم، پیراهن را به تن خودش پاره كند و سر به بیابان بگذارد. خوب، عقدش كنید برای این جوان. می رود توی نظام شما هم كمكش می كنید.....
پدرم حرف او را قطع كرد:
- می رود توی نظام؟ شما چرا این حرف را می زنید؟ این آدم لش بی همه چیز؟ اگر نظام برو بود تا به حال رفته بود. اگر او رفت توی نظام من اسمم را عوض می كنم. من مرده شما زنده. اگر این عرضه را هم داشت دلم نمی سوخت .....
عمویم به ملایمت گفت:
- آخر كمی عاقلانه فكر كنید. هركاری راهی دارد، رسمی دارد. آخرش كه چی؟ می گوید این جوان را می خواهم؟ خوب، با عزت و آبرو پسره را خبر كنید. دست به دستشان بدهید بروند دنبال زندگی خودشان. خلاف شرع كه نمی كند. می خواهد شوهر كند.
پدرم انگار كه بار سنگینی بر دوش دارد برجای خود نشست و به لبه تخت تكیه داد. رنگ به چهره نداشت. گفت:
- بله خان داداش. شما از دور دستی بر آتش دارید. از كنار گود می گویید لنگش كن. ولی من چه بگویم؟ آبروی من در خطر است. دختر شما كه نیست. دختر بنده است. اگر دختر خود شما بود، آن وقت می فهمیدید چه می گویم. اگر دختر خودتان بود به همین سادگی او را می دادید برود؟
عمویم به میان حرف او پرید:
- عجب! دختر من نیست؟ بله درست است، دختر من نیست، ولی دختر برادرم كه هست! با همه حماقتش خوب حرفی به منصور زده. گفته اگر آبروی من برود، آبروی همه فامیل رفته. همه می گویند دختر عموهایش هم مثل خودش هستند. فكر كه می كنم می بینم بد حرفی نزده. حالا شما هم جوان را بخواهید ببینید، بسنجید، شاید آدم خوبی باشد. می گویید افسر نمی شود؟ فعلا نجار است؟ باشد، نجار باشد، كار كه عار نیست. مگر شغل ملاك می شود؟ شما كه هنوز او را ندیده اید؟ دیده اید؟ شاید هم راست گفت و رفت توی نظام.
- چه طور می شود ندیده باشم آقا؟ فقط من نمی دانم این دختره بی شعور از چه چیز او خوشش آمده. نه جمالی، نه كمالی. یك آدم بی سر و پای پرو با صدای زمخت. حرف زدن عین لات ها. با یقه باز كه تا شانه های دكل پت و پهنش هم پیداست. موهای سر از جلو و عقب به سر و برش ریخته. مثل بچه مزلف ها. نگاه وقیح و چشم های دریده. این آدم نظامی می شود؟ این ها همه اش در باغ سبز است داداش. من مرده شما زنده. اگر از همین هم كه هست بدتر نشد، تف بیندازید به ریش من.
یاللعجب! چه طور من و پدرم، ما دو نفر انسان با چشم و گوش باز، یك جوان واحد را این طور متفاوت می دیدیم؟ صدایی كه برای من مردانه و گوش نواز بود، در نظر پدرم زمخت و لات مآبانه می نمود. گیسوان آشفته و پریشانی كه در چشم من صوفی وش بود، از دید پدرم جلف بود. چشمان درشت او با آن نگاه وحشی شوریده را دریده و وقیح می دید. چه طور دلش می آمد آن گردن و یال و كوپال آفتاب سوخته را كه رگ های آن از زیر عضلات مردانه بیرون زده بود، دكل بنامد.
عمویم پرسید:
- حالا می خواهی چه كنی برادر؟ كاریست كه شده. دختره ننگ كه نكرده! .....
خود عمو جان بلافاصله ساكت شد. ننگ. این دقیقا همان كاری بود كه من كرده بودم. پدرم پرخاشجویانه گفت:
- ننگ نكرده؟ پس ننگ دیگر چیست؟ شاخ دارد یا دم؟
عمو جان گفت:
- بابا، می خواهد شوهر كند. عاشقی كه گناه نیست. مگر دختر حیدر خان عاشق نشد و شوهر كرد؟ مگر پسر مرتضی قلی خان خاطرخواه آن پیره زن شوهر مرده با دو تا بچه نشد و آخر هم او را گرفت؟ دیگر از مهد علیا كه بالاتر نیست كه عاشق داماد آشپز شد! ....
پدرم با بی حوصلگی دست تكان داد:
- شما هم عجب فرمایش ها می فرمایید داداش!! تاریخ می خوانید؟ آن داماد آشپز وزیر شاه بود. اما دختر بنده عاشق یك آدم تنه لش شده. یك آدم بی پدر و مادر، یك آدم بی استخوان. این آدم در شان ما نیست. به قول نازنین لقمه ما نیست، وصله تن ما نیست.
عمو جان به عنوان اتمام حجت گفت:
- من كه هر چه می ریسم شما پنبه می كنید. ولی بدانید كه صلاحتان در این است كه این كار انجام بشود. پس فردا آبروریزی بدتری به بار می آید ها! اگر تریاك بخورد چه؟ اگر به سرش بزند فرار كند؟ آخر كار دستتان می دهد ها! این طور كه منصور می گفت، من عاقبت خوبی برای این كار نمی بینم. زودتر بدهیدش برود و قضیه را فیصله بدهید.
مادرم آهسته دست خود را به سرش زد:
- وای كه خدا مرگم بدهد. مردم چه می گویند؟
پدرم گفت:
- هیچ خانم. مردم به ریش بنده و جنابعالی می خندند. می گویند دختر بصیرالملك كه به دمش می گفت دنبالم نیا بو می دهی، با آن اهن و تلپ، زن شاگرد نجار محله شده .....
مادرم گفت:
- ای خدا، نمی دانم چه گناهی كرده ام كه مستوجب این عقوبت شده ام. آخر چرا باید این بدبختی به سر من بیچاره بیاید؟ من كه به هر چه دختر فقیر و بی چیز است جهاز دادم. به هر چه آدم مستاصل بی سرپرست بود كمك می كردم .....
پدرم انگار با خودش حرف می زند گفت:
- به قول نازنین، شان پسر دایه خانم از این اجل تر است. داماد دده خانم و فیروز درشكه چی از این آدم محترم تر است. باز شانس آوردیم عاشق پسر باغبان نشد. همان كه آب حوض ما را می كشید. حالا داداش می گویند دانبال و دینبول راه بینداز، همه را خبر كن بیایند تماشا. دست دخترت را بگذار توی دست یارو برود و به ریشت بخندد.[/rtl]
[rtl]مادرم دوباره به سرش كوبید:
- وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت:
- الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم.
وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت:
- خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم.
خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت:
- والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم.
عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست.
زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند.
عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت:
- چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است ....
مادرم با ناخن لپ خود را خراشید:
- وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟
عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت:
- اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم.
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی.
مادرم رو به پدرم كرد:
- والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
- تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
- نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟
مادرم رو به پدرم كرد:
- والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
- تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
- نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟
رو به عمو جان كرد و افزود:
- آقا، به خدا دلم خون است. طرف دخترم را بگیرم، می ترسم شوهرم از پا در بیایید.....
اشك از چشم هایش سرازیر شد و ادامه داد:
- طرف این را بگیرم، می ترسم بچه ام دق كند. به قول شما یك چیزی بخورد و خودش را بكشد. روزی صد دفعه مرگم را از خدا می خواهم. یك روز خواستم تریاك بخورم و خودم را بكشم. به خدا دلم به حال یتیمی منوچهر سوخت.
پدرم یكه خورد. نگاهی اندوهگین و عاشقانه به مادرم افكند و گفت:
- چی گفتی؟ دستت درد نكند! همین كم مانده كه تو هم توی این بدبختی مرا بگذاری و بروی. درد من كم است، تو هم نمك به زخم بپاش!
مادرم با گوشه چادر نماز بیهوده می كوشید اشك از صورت پاك كند، اشك من نیز در پشت در سرازیر بود و می ترسیدم برق اشكم در اتاق هم به چشم آن ها بخورد. مادرم اشك ریزان می گفت:
- بچه ام است. پاره جگرم است. دلم می سوزد. جگرم كباب است. می دانم شما هم همین حال را دارید آقا.
با دست جلوی صحبت پدرم را گرفت و ادامه داد:
- نه، نگویید كه این طور نیست. احوال شما را زیر نظر دارم. چون می دانید صبح ها از ترس شما جرئت نمی كند بیاید توی حیاط وضو بگیرد، زودتر بلند می شوید و می آیید توی اتاق نماز می خوانید. بعد می بینم كه كنار پنجره، یك گوشه، می ایستید تا او را ببینید.
و رو به عمویم كرد:
- آخر از روزی كه این جریان پیش آمده نگاه به روی محبوبه نكرده. اجازه نمی دهد جلوی چشمش آفتابی شود. او هم كه مثل سگ حساب می برد. بله آقا، از گوشه پنجره نگاه می كنند و محبوبه را تماشا می كنند كه ترسان و لرزان مثل كفتری كه از حمله گربه بترسد، سر حوض می آید و وضو می گیرد. اشك هایش را پاك می كند و وضو می گیرد. دوباره، تا نیمه راه نرفته، اشك صورتش را خیس می كند. باز برمی گردد تا دوباره وضو بگیرد. هی می رود و برمی گردد. گاهی كنار حوض ماتش می برد، و آقا شما توی اتاق آه می كشید. دلتان به طرفش پرواز می كند. شما از آن پدرها نیستید كه دست روی او بلند كنید. صد بار گفتید زیر لگد لهش می كنم. پس كو؟ پس چرا نكردید؟ بلند شوید بروید بكشیدش! دختر پدرم نیستم اگر جلویتان را بگیرم ....
مادرم هق هق افتاد. عمو جان با لحن ملایمی گفت:
- خانم، این فرمایشات چیست؟ زبانتان را گاز بگیرید .!
پدرم سر به زیر افكنده بود. زانوی چپ را تا كرده و زانوی راست را به صورت قائم تكیه گاه دست راست كرده و دست چپ را به زمین تكیه داده بود. در همان حال، با لحنی افسرده و آرام گفت:
- عوض این كه دخترشان را سرزنش كنند، دلشان برای او می سوزد. به بنده سركوفت می زنند. باشد خانم، هر چه دلتان می خواهد بگویید!
مادرم با صدایی كه اندكی بلندتنر شده و هر آن با هق هق گریه قطع می شد گفت:
- فكر می كنید سركوفتش نزدم؟ كتكش نزدم؟ گوشت هایش را با نیشگون نكندم؟ چنان كبود و سیاهش كردم كه دایه دلش سوخت و گفت الهی دستت بشكند. خوب حرفی زد. به دلم نشست. الهی دستم بشكند. وقتی نیشگونش می گرفتم دیدم كه پوست و استخوان شده. گوشتهایش شل شده اند. دلم به حالش كباب است. بچه ام رنگش زرد شده. نای حرف زدن ندارد. نای راه رفتن ندارد. ما هم كه همه افتاده ایم به جانش. راست می گویید آقا، به خدا دلم برایش می سوزد. اوایل می دیدم غذا نمی خورد غیظم می گرفت. فكر می كردم لجبازی می كند. دایه را فرستادم نصیحتش كند. آمد و گفت خانم، خدا خیرتان بدهد. من دخالت نمی كنم. این دنیا را كه نداشتم، می خواهید آن دنیا را هم نداشته باشم؟ اگر شما و آقا از خدا نمی ترسید، من می ترسم. پرسیدم مگر چه شده؟ دایه به دایه گیش كرد، چه طور من نكنم؟[/rtl]
[rtl]مادرم دوباره به سرش كوبید:
- وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
مادرم دوباره به سرش كوبید:
- وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت:
- الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم.
وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت:
- خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم.
خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت:
- والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم.
عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست.
زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند.
عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت:
- چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است ....
مادرم با ناخن لپ خود را خراشید:
- وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟
عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت:
- اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم.
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی.
گریه سخنان مادرم را قطع كرد. من هم می لرزیدم و هق هق می كردم. می ترسیدم صدایم را بشنوند. دستم را گاز می گرفتم. مادرم كمی بر خود مسلط شد و اشك ریزان، در حالی كه مرتب بینی و چشم هایش را با گوشه چادر خیس از اشك پاك می كرد ادامه داد:
- دایه گفت خانم، می دانی محبوبه چه می گوید؟ می گوید دایه جان چه می خواهی بگویی كه من خودم صد بار به خودم نگفته باشم؟ به خودم می گویم فكر آبروی پدرت را بكن. فكر سركوفت هایی را كه به مادرت می زنند بكن. فكر خجسته را بكن كه او هم بدنام می شود .... شب تا صبح گریه می كنم. سر سجاده به خدا التماس می كنم خدایا مرا بكش یا خلاصم كن و از صرافت او بینداز. ولی نمی كند، چه كنم؟ دایه می گفت به او می گویم محبوبه جان، چرا لج كرده ای و غذا نمی خوری؟ می گوید دایه به خدا لج نكرده ام. غذا از گلویم پایین نمی رود. هر چه می كنم نمی شود. هر چه تلاش می كنم بدتر می شود. دائم چهره اش جلوی رویم است. فكر می كنی من نمی دانم نجار است؟ وصله ما نیست؟ فكر می كنی نمی فهمم یك تار موی شازده یا منصور به صد تای او می ارزد؟ فكر می كنی هزار دفعه این ها را به خودم نگفته ام؟ ولی چه كنم كه این درد به جانم افتاده! به خدا این مرض است دایه جان كاش سرخك گرفته بودم. وبا گرفته بودم. آبله گرفته بودم. اقلا آقا جان و خانم جانم سر بسترم می آمدند و به دردم می رسیدند. حكیم می آوردند كه علاجم كند. ولی حالا، با این درد بی درمان، منی را كه راه را از چاه نمی شناسم، رهایم كرده اند به حال خودم. كمر به خونم بسته اند. دلم می خواهد خودم را بكشم تا هم آن ها راحت شوند هم من. ولی از خدا می ترسم. دایه جان تو را به خدا به آقا جانم بگو. بگو می خواهد نظامی بشود. بگو می رود صاحب منصب می شود. بگو انگار كن مرا كشته ای. بگذار زن او بشوم و بروم. خیال كن بنده ای را خریده ای و آزاد كرده ای. انگار كن سر سلامتی منوچهر گوسفند قربانی كرده ای. خیال كن درد و بلای خانم جان و منوچهر و خجسته و نزهت به جان من خورده. انگار كن همان موقع كه مخملك گرفته بودم رفته بودم. به خدا ثواب می كنید. من چه كنم؟ چرا كسی به داد من نمی رسد؟ فكر كن من یك لیلی دیگر هستم. شما كه این قدر نظامی می خواندید!
مادرم ساكت شد و باز ادامه داد:
- مثل شمع دارد آب می شود. می ترسم بچه ام دیوانه شود.
سكوتی برقرار شد كه گریه گاه و بیگاه مادرم آن را می شكست. عاقبت عمو جان با لحنی محزون و اندوهبار گفت:
- والله من آنچه شرط ابلاغ بود با تو گفتم، تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال. از من می شنوید بدهیدش برود. غیر از این هیچ راه دیگری نیست. هر شما انكار كنید و خشونت به خرج بدهید، آتش اشتیاق او تیزتر می شود. تا دنیا دنیا بوده، همین بوده. كاری را كه عاقبت باید بكنید از اول بكنید.
پدرم كف دست راست را به حالت سوال رو به بالا چرخاند و خیلی آرام گفت:
- خودم هم مانده ام چه كنم!
عمو جان گفت:
- هیچی. این دو نفر را به هم حلال كن. ثواب دارد. بی سر و صدا عقدشان كن بفرست سر خانه و زندگیشان.
پدرم سر بلند كرد و رو به عمو جان كرد. بعد با دست راست كف دسنت چپ ضربدری كشید و گفت:
- این در گوشتان باشد داداش. محبوبه می رود، ولی برمی گردد. این خط و این نشان. برمی گردد. اگر برنگشت، من اسمم را عوض می كنم.
عمو در حالی كه از جا برمی خاست، افسرده و اندوهگین گفت:
- چاره ای نیست. انشاالله خیر است.
مادرم گفت:
- خدا مرگم بدهد. بی هیچ پذیرایی ....
- اختیار دارید خانم. من كه برای پذیرایی نیامده بودم. خداحافظ شما.
پدر و مادرم در همان حال كه هر دو بی رمق نشسته بودند. تكانی به خود دادند و با هم گفتند:
- یاالله. خوش آمدید. مشرف. قدم بالای چشم.
نه آن ها در فكر برخاستن و رعایت تشریفات و آداب و رسوم بودند، نه عمو متوجه بی توجهی آن ها بود. هر سه پریشان احوال تر از آن بودند كه متوجه این مسایل باشند. عمو در حوضخانه را كه رو به حیاط بود گشود و از پله ها بالا رفت و در تاریكی شب ناپدید شد. پدرم آهی كشید و به مادرم گفت:
- به محبوبه بگو به این پسره پیغام بدهد هفته دیگر سه شنبه یك ساعت به غروب بیاید اینجا ببینم حرف حسابش چیست!
مادرم با بی حالی گفت:
- دكانش كه بسته، محبوبه از كجا پیدایش كند؟
- چه ساده هستید شما خانم. محبوبه خودش خوب می داند چه طور پیدایش كند.
آهسته از پله های پشت بام بالا رفتم و زیر ملافه خزیدم. انگار باری از دوشم برداشته بودند. سبك شده بودم. ستاره ها را می دیدم كه چشمك می زنند. باد خنكی از طرف شیمران می وزید. هوا كم كم رو به پاییز می رفت. چه قدر همه چیز آرام و زیبا بود. همیشه این ستاره ها آن جا بودند؟ همیشه شب های تهران این قدر ساكت و آرامش بخش بود؟ همیشه این نسیم این قدر مهربان بر چهره ها دست نوازش می كشید؟ پس من كجا بودم؟ چرا نمی دیدم؟ چرا نمی فهمیدم؟
صبح روز بعد مامور رساندن پیام به رحیم شدم. در اولین فرصت، كاغذی را با سنگ به آن سوی دیوار انداختم.[/rtl]
[rtl]سه شنبه از صبح زود دلشوره داشتم. خجسته هر ساعتیك بار می آمد و می گفت:
- چه شكلیه؟ چه شكلیه؟
- بابا دست از سرم بردار خجسته. حالا می آید. از پشت پنجره به دل سیر سیاحت كن.
انتظار داشتم پذیرایی مفصلی در كار باشد. همان طور كه از شازده و مادرش پذیرایی كردند. ولی خبری نبود. مادرم حال آدم های تب دار را داشت. حتی حوصله منوچهر را هم نداشت. دایه سماور را روشن كرد و یك ظرف نان نخودچی مانده را گذاشت گوشه پنجدری. سكوت دردناكی بر سراسر خانه حاكم بود. سكوت كاخ پادشاهان شكست خورده. پدرم خسته و بی حال درست زیر چلچراغ روی یك صندلی رو به حیاط نشسته بود. ارسی ها را بالا زده بودند و حاج علی مثل روزهای دیگر حیاط را آب و جارو كرده بود.
دایه یك ظرف هندوانه سرخ و خوشرنگ هم كنار شیرینی روی میز گذاشت. فقط همین. مقابل پدرم یك صندلی قرار داشت.
یك ساعت به غروب مانده از راه رسید. خجسته در اتاق گوشواره كنار من بود. مادرم در آبدارخانه مانده بود و مطمئن بودم آن جا پشت در بسته ایستاده تا بی هیچ قید و بند او را از پشت شیشه تماشا كند. دده و دایه خانم در حیاط در فاصله ای نسبتا دور با كنجكاوی سراپای او را برانداز می كردند.
لباده به تن و شلوار نو به پا داشت. شالش در پشت كمر سه چین می خورد. گیوه هایش نو بود و برای اولین بار پشت آن ها را بالا كشیده می دیدم. موهای پریشان را از زیر كلاه تخم مرغی بیرون زده تا گردن او را می پوشاند. دلم می خواست كلاه را زودتر بردارد تا آن زلف ها بر پیشانی اش فرو ریزد و خجسته آن ها ببیند و سلیقه مرا تحسین كند. باز هم یقه پیراهن اندكی باز بود. انگار دكمه نداشت و یا اگر یقه اش را می بست خفه می شد. به راهنمایی دایه از پله های ایوان بالا رفت و وارد پنجدری شد. تا سر و كله اش پیدا شد، پدرم تكانی خورد و پا روی پا انداخت. او همان جا مقابل در ایستاده و دو دست را در جلوی روی هم گذاشته بود. پشت پدرم به سوی ما بود و ما او را كه رو به روی ما قرار داشت دزدانه تماشا می كردیم. متوجه شدم دست های محكم و قویش اندكی می لرزید. دلم فرو ریخت. با حجب گفت:
- سلام عرض كردم.
پدرم به خشكی گفت:
- سلام. بیا تو . نه. نه. لازم نیست گیوه هایت را بكنی. بیا تو.
انگار خاری در دلم خلید.
وارد شد. نگاهی تحسین آمیز و حیران به اطراف اتاق افكند. كلاه از سر برداشت و در دست گرفت. از شدت هیجان آن را می پیچاند. موهایش رها شدند. پدرم با لحنی كه اكراه و ملال خاطرش را به خوبی نشان می داد گفت:
- بگیر بنشین!
خواست چهار زانو روی زمین بنشیند. پدرم آمرانه گفت:
- آن جا نه، روی آن صندلی.
خجسته پكی خندید و گفت:
- تو این را می خواهی؟
گفتم:
- خفه شو. می فهمد.
ولی دلم چركین شده بود. نه تنها از طرز رفتار ارباب مآبانه پدرم مكدر شده بودم بلكه انتظار هم نداشتم كه او نیز این قدر مطیع و مرعوب باشد. لب صندلی نشست. پاها را جفت كرده و دست ها را روی زانو نهاده بود. به خودم گفتم بگذار وقتی صاحب منصب شد آن وقت ببینیم باز هم پدرم با او این طور رفتار می كند؟ و او را با لباس نظامی، با چكمه و كلاه و شمشیر مجسم كردم و دلم ضعف رفت.
پدرم پرسید:
- چند سال داری؟
و او در حالی كه باز نگاهی به دور و بر اتاق می انداخت پاسخ پدرم را داد. باز پدرم پرسید:
- پدرت كجاست؟
- بچه بودم كه مرد.
- كه این طور. پس پدرت فوت كرده. مادر چه طور؟ داری یا نه؟
- بله.
- دیگر چه؟
- هیچ كس.
پدرم، انگار كه می ترسید بیشتر كنكاش كند گفت:
- تو دختر مرا می خواهی؟
سر به زیر انداخت و مدتی ساكت ماند. بعد سرش را آهسته بلند كرد و به رو به رو، به در اتاق گوشواره كه ما در آن بودیم خیره شد. نمی توانست در چشم پدرم نگاه كند. او مرا نمی دید ولی انگار كه من صاف در چشم او نگاه می كردم. گفت:
- بله.
- می خواهی او را بگیری؟
با تعجب به سوی پدرم چرخید:
- از خدا می خواهم.
پدرم با غیظ گفت:
- خدا هم برایت خواسته.
سر به زیر افكند و ساكت شد. دوباره دلم هوایش كرد. نمی خواستم پدرم آزارش بدهد. پدرم گفت:
- خوب گوش كن. اگر من دخترم را به تو بدهم، یك زندگی برایش درست می كنی؟ یك زندگی درست و حسابی؟
با دست دور اتاق را نشان داد و افزود:
- نمی گویم این جور زندگی. ولی یك زندگی جمع و جور، مرفه آبرومند، راحت و با عزت و احترام.
- هر چه در توانم باشد می كنم. جانم را برایش می دهم.
- جانت را برای خودت نگهدار. نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای كه خامش كرده ای. ولی خوب گوش هایت را باز كن. یك خانه به اسم دخترم می كنم كه در آن زندگی كنید، با یك دكان نجاری كه تو توی آن كاسبی كنی. ماه به ماه دایه خانم سی تومان كمك خرجی برایش می آورد. مهریه اش باید دوهزار پانصد تومان باشد. وای به روزگارت اگر كوچك ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند. ریشه ات را از بن می كنم. دودمانت را به باد می دهم. به خاك سیاه می نشانمت. خوب فهمیدی؟
- بله آقا.
- برو و خوب فكرهایت را بكن و به من خبر بده.
- فكری ندارم بكنم. فكرهایم را كرده ام. خاطرش را می خواهم. جانم برود، دست از او نمی كشم.
پدرم با نفرت و بی حوصلگی دستش را تكان داد:
- بس است. تمامش كن. شب جمعه ده روز دیگر بیا اینجا. شب عید مبعث است. زنت را عقد می كنی، دستش را می گیری و می بری. هر چه هم لازم است با خودت بیاوری بیاور. سواد داری؟
وای چرا پدرم این طور حرف می زند! مگر می خواهد نوكر بگیرد كه این طور بازخواست می كند؟ خون خونم را می خورد.
- بله خوش نویسی هم می كنم.[/rtl]
[rtl]پدرم قطعه كاغذی را از جیب بیرون كشید كه بعدهافهمیدم نشانی منزل حسن خان برادر زن دومش است و به دست او داد. رحیم دو دستی و با تواضع كاغذ را گرفت.
« فردا صبح می روی به این نشانی. سپرده ام این آقا ببردت برایت یك دست كت و شلوار و ارسی چرم بخرد. روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب می آیی، حالیت شد؟
- بله آقا.[/rtl]