اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دِلِ بی قرار

#1
صبح با صداي مامانم که مدام پشت سر هم تکرار ميکرد:فرشته...فرشته...فرشته پتورو از روي سرم کنار زدم چشمم افتاد به چشم مامانم يه هو داد زد: پاشو ديگه دير شد.
پتورو پرت کردم اونور و بلند شدم رفتم اب به دست و صورتم زدم برگشتم تو اتاق تو آيينه نگاهي به خودم کردم صورت کمي کشيده چشماي درشت سبز دماغ کوچولو رو
به بالا لباي متناسب با بقيه اعضاي صورتم موهام تا يکم پايين تر از سينه و قهوه اي رنگ .
نگاهي به ساعت انداختم کم کم داشت دير ميشد در کمد لباسام و  باز کردمو لباساي سورمه اي رنگ مدرسمو ورداشتم لباسام و  تنم کردم و بعد از ورداشتن کيفم از اتاق اومدم
بيرون مامانم تو ماشين منتظرم بود.
با مامانم خدافظي کردمو به سمت در مدرسمون رفتم مدرسه راهنمايي دخترانه ي ........... وارد مدرسه که شدم دوستام و  ديدم نيکا و شبنم در واقع نيکا و شبنم دوستاي 
صميمي من بودن . ديگه به خرداد نزديک شده بوديم براي امادگي امتحانات معلممون گفته بود که امتحان کلاسي مي گيره امروز امتحان رياضي داشتيم مشکليم نداشتم آخه
من و نيکا شاگرد اولاي مدرسمون بوديم . درست که من و نيکا باهم دوست صميمي بوديم ولي تو درسامون با هم رقابت ميکرديم . بعضي روزام براي کار کردنه درس 
يا من به خونه ي نيکاينا ميرفتم يا نيکا به خونه ي ما ميومد . بعد از چند کلمه صحبت کردن با نيکا و شبنم زنگ به صدا در اومد مام رفتيم سر کلا همه تو کلاس 2 به 2 
با هم صحبت ميکردن جزء من و نيکا و شبنم و غزل .
شبنم و غزل ميز جلوي من و نيکا ميشستن . من و نيکا ام آخرين نيمکت کلاس بوديم .
................................................................................​................................................................................​........

بلاخره امروز با هزار تا بد بختي و  فلاکت مدرسه رو گذرونديم ........با دوستام برگشتيم خونه هامون 
از در اومدم تو يه داد بلندي زدم: سلام بر مامان گلم 
مامانم سرشو از در آشپزخونه آورد بيرون گفت : به به به! دختر گل گلي من چطوره خسته نباشه 
کيفمو پرت کردم رو مبل و  گفتم : چرا اتفاقا انقده خستس جونش داره در ميره 
مامانم اخم مصنوعي کردو بعد گفت : خدا نکنه ! زبونتو گاز بگير 
گفتم: مامان ناهار چيه ؟ .................................مامانم گفت: بزار از راه برسي بري دست و صورت تو بشوري بعد بيايي به اين شکم مبارک برسي 
گفتم:اي بابا مامان گير نده ديگه ! حالا مثلا اگه اسم غذارو بگي چيميشه غذا ه ازش کم ميشه ؟.........مامانم جواب داد: نه کم نميشه ولي من تا نري دست و صورت تو نشوري 
لباساتو عوض نکني بهت غذا نميدم اسم غذامونم "لوبيا پلو" 
بلند شدم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم يه شلوار آبي با يه تي شرت صورتي پوشيدم دست و صورتمو شستم و  رفتم سر ميز نشستمو غذامو خوردم 
بعد از شستنه ظرفم رفتم تو اتاقم شروع کردم درس خوندن .....بعد از خوندن درسام رفتم ي ابي به دست و صورتم زدم و  مي خواستم برگردم تو اتاقم که ي صدايي من و سر جام متوقف کرد
__اوهويي
وايي خدا اين صداي کدوم بزمجه اي ميتونه باشه بابا که سرکار مامانم که رفت خونه ي دوستش پس اين کدوم خريه ؟ برگشتم به سمت صدا فرناز و ديدم 
__سلام
در جواب فرناز گفتم:عليک
فرناز__بيا بشين کارت دارم 
فرناز خواهرم هميشه با لحن حرف زدنش يا حرکاتش مي خواد من و تحقير و کوچيک کنه ولي مگه من از رو ميرم سنگ پا قزوينم Smile ....رفتم کنارش نشستم 
فرناز__چه خبرا ؟
__سلامتي.تو چه خبر ؟
__فوضول خبر به تو چه ....منم سلامتي ....خوبي ؟
__آره خوبم تو خوبي ؟
__به تو چه مگه تو دکتري ؟
__ميشم انشاالله 
__هه هه به همين خيال باش 
__خيال نيس مطمئنم 
__باريک باو ....حالا بگو بينم با من ميايي شب بيرون ؟
__کجا ؟ اونوقت 
__اونش به تو مربوط ني
__اگه قرار گذاشتيد و احيانا طرف آق پسرم هس بنده خودم کار و زندگي دارم و  نميتونم تشريف بيارم
__هه هه خو حالا زرت و  پرتاتو کردي ......هري
__منتظر نبودم شما بگي مي رم چون حرفي ندارم با توي بي عقل بزنم خودم مي رم چون تحمل کردنه تو صبر ايوب مي خواد .....عزت زياد 
منتظر حرفي از جانبه فرناز نشدم دلم نمي خواد بيشتر از اين تو روش وايسم بلاخره خواهرمه ..9 سال بزرگ تره احتراميم هس 
رفتم تو اتاقم ياد اون دفع اي افتادم که وقتي نمره رياضيم کم شد براي درد و دل رفتم بهش گفتم فوري به بابام گفت بابامم که از اين رو که از نمره کم بدش مياد چک رو لپ تپلم
گذاشت ....تقسيريم نداره از فرناز که نا اميد شده تهنا اميدش منم ديگه حالا من مي خوام اون کار فرناز و   طلافي کنم  فکراي شيطاني به سرم زده بود از پله ها پايين رفتم 
فرناز هنوز همون جا بود به سمتش رفتمو گفتم: آجي ؟.....فرناز جواب داد : هان ؟ ......گفتم: ببخشيد که خيلي بد باهات حرف زدم معذرت مي خوام ......بعد از اين گفتم: حالام براي جبران بي ادبيم
مي خوام باهات بيام هر جا که بري ...يه دونه خواهر که بيشتر ندارم .........اوق! آره جون عمه ي بابام 
فرناز يه تار ابروشو بالا انداخت و گفت : واقعا ؟ .....گفتم: آره پس چي ؟ ....فرناز گفت: خيلي خوب پ تا ساعت 6 ديگه حاضر باش 
برگشتم تو اتاقم امروز چهارشنبه بود بايد ي دوش ميگرفتم براي همينم حولمو ورداشتمو رفتم حموم دوش گرفتم برگشتم تو اتاق موهام و  خشک کردمو دم اسبي بستم بالاي سرم و  ي تيپ کرم قهوه ايم زدم 
با فرناز رفتيم بيرون بعد از چند دقيقه به کافي شاپي رسيديم رفتيم تو فرناز رفت سمت ميزي که ي پسر اونجا نشسته بود منم دنبال فرناز ميرفتم خلاصه بعد از يکم حرف زدن فهميدم که اسم پسر فردين 
خلاصه از اين رو که ما هر جا که باشيم بايد ساعت 10 خونه باشيم برگشتيم خونه ...........
بابا گفت: سلام بچه ها کجا بودين ؟.................فرناز گفت: رفته بوديم جلسه قرآني ................................جانم؟چي مي گه اين ؟جلسه ؟ اونم از نوع قرآنيش ؟ يا خدا 
رو به بابا کردم گفتم : کدوم جلسه قرآني باو ...ما رفته بوديم کافي شاپ با يکي از دوستاي فرناز ...................اخماي بابا درهم شد و  گفت : کدوم دوست چشمم روشن ؟
گفتم: عکس دارم از فرناز و دوستش نشون بدم بابا ؟ ...........بابا گفت : آره ....رفتم تو گالري گوشيم عکسي که از فرنازو  فردين گرفته بودم باز کردم و  گرفتم سمت بابا ......بابا عکس و ديد
با تعجب گفت: اين دوست فرناز ؟ .....گفتم: اره .....مامانم گفت: ببينم عکس و   ......مامان عکس و  ديد چنگي به لپش زد و  گفت: خاک عالم بر سرم
نگاهي به فرناز انداختم داشت با نگاهش قورتم ميداد .....تو فکر بودم که يه هو.................................................شترق!!!!! صدايي اومد رم و  بلند کردم ديدم فرناز پرت شد رو زمين 
وااااااااي خداااااا بابا ي چک نثار لپش کرد بود ..........دمم و   گذاشتم رو کولم و   در رفتم تو اتاقم .......اين چه غلطي بود من کردم ؟؟؟؟!!! اصلا به درک !!! حقش بود بايد مي فهميد کارش اشتباهه 
ولي نه اينجوري!!!چرا بايد همين جوري مي فهميد من که نميتونستم نصيحتش کنم......خوب نميتونستي!!ولي اين جوريم که خيلي بد کردي آخه....اصلانم بد نشد هم دل من خنک شد هم خودش آدم ميشه 
...نه خير اين کار تو باعث شد هم ازت بيشتر بدش بياد هم اين که از بابات فراري بشه و   بدتر بره سمت اين چيزا!!!!!! اهههههههه اصلا ميشه تو خفه شي درون من ؟ ....نه نميشه کارت خيلي بد بود!!! 
خفه شو تا ي دونه از اون چکا که بابا به فرناز زد بهت نزدم .....چشم ديگه خفه ميشم !!!!!
....يا علي منم خل شدما دارم با خودم حرف ميزنم الانم که دست به يقه خودم شدم خدا من و  شفا بده يه عقل به فرناز بده ي صبر ايوبم به مامان بابا 
خيلي خسته بودم درست که فردا تعطيل بود ولي من خوابم مي يومد چشمام و     بستم و  رفتم به خواب *****چشمام و  که باز کردم ساعت 1:35 شب بود ... از بيرون صداي بابا مي يومد :من بهت 
اعتماد کردم چرا اين کارو  با من کردي فرناز ؟ ................................هي بابا هي بابا شاعر ميگه :
ز بس که آدم فرصت طلب فراوان است                  به نور چشم خود اي دوست اعتماد مکن 
والا Smile
حالا از شاعر بودنمون بگذريم من بازم خوابم مياد ........چشمامو بشتم و   خوابيدم 
********
صبح ساعتاي 8 از خواب بيدار شدم رفتم به صورتم اب زدم و  برگشتم تو اتاق مو هامو شانه کردمو رفتم بيرون .......از پله ها رفتم پايين بابام رو کاناپه ها نشسته بود رفتم جلوش وايسادم و بلند
داد زدم : درود بر پدر گرامي .....بابا خنده اي کرد و گفت : عليک ......چي شد ؟ جانم ؟ اين چه طرز حرف زدنه ؟ هان ؟ ي بار ديگه تکرار کن ؟چرا بابا عين تلب کارا با من حرف ميزنه ؟ 
ديگه چيزي نگفتم راستش سابقه نداشت بابا با من اينطوري حرف بزنه يا اين که اينطوري جواب من و  بده احساس کردم بابا خودش متوجه رفتارش شد چون گفت: خوبي بابا ؟ ...منم در جواب
بابا گفتم: اوهوم....رفتم تو آشپزخونه نشستم سر ميز شروع کردم صبحونه خوردن يه هو احساس تق تقي کردم برگشتم ديدم مامان داره سويچ ماشينش و  از روي کابينت ور ميداره گفتم:کجا ميري 
مامان؟....مامان خنده اي رو لبش نشست و  گفت:به به به! مادمازل سلام عليکم صبحتون به خير چه زود چشم باز کردين مي خوابيدين تا لنگ ظهر ......گفتم: سلام ..صبح شمام به خير حالا 
بزار منم ي دقيقه صحبت کنم زدي دنده دو همين جوري ميگي پرسيدم ازتون که کجا تشريف مي بريد مادر امروز که تعطيل هستين ؟.....مامان گقت: بله امروز تعطيلم دارم مي رم خريد
گفتم :خريد براي چي ؟ ......مامان گفت: امشب مهمون داريم آخه
__کي ؟ خاله اينا ؟ دايينا ؟ عموينا؟ عمه اينا؟ کي کي اينا ؟
مامان__اوووووووووووووف دختر يه ديقه زبون به جيگر بزار ..بزار منم حرف بزنم 
__خوب کي ؟
مامان__يه کي از دوستاي بابا خيليم باهم صميمين گفتن کارشون طول ميکشه گفتم زن و بچشم بياره مام حوصلمون سر نره
__اها ok ...................مامان داشت از آشپزخونه ميرفت بيرون که داد زدم :ننه منم بات بيام ؟.....مامان به آشپزخونه برگشت در حالي که چشماشو گرد کرده بود گفت:تو باز اينجوري حرف زدي؟
خنده اي کردمو با مسخره بازي گفتم:آوووو ببخشيد سرکار دوشيزه محترمه خانوم "طناز نقوي" بنده مي تونم باهاتون تشريف بيارم ؟ ......مامان خنده اي کرد و گفت: خدا نکشه تورو دختر پاشو حاضر
شو بيرون منتظرم....گفتم:ok الان ميام 
رفتم تو اتاقم تيپ ابي کاربوني زدمو از اتاق پريدم بيرون رفتم جلوي در داد زدم:باي باي بابا جون....صداي بابا اومد:برو بزار ي ساعت ديگه ام آسايش داشته باشم....بعدم خنديد ...داد زدم:
خيلي بدي بابا....در و بستمو رفتم سوار ماشين مامان شدمو باهم رفتيم کلي خريد کرديم ......واقعا خسته شده بودم از صبح ساعت 9:15 اومديم بيرون الان ساعت 1 ظهره دارم مي ميرم خلاصه برگشتيم
خونه ....وارد خونه که شديم دويدم سمت باباو  گفتم: بابا من اومدم آسايشتو ازت بگيرم ....بابا بغلم کردو خنديدو گفت: نه عزيزم باهات شوخي کردم تو پر از آرامشي .......خداييش شدم مث ي خر که بهش 
تي تاب دادن نيشم داشت صورتمو جر ميداد لپ بابا رو بوس کردمو گفتم: مخلس پخلسيم باو ....بابا خنده اي کردو گفت: چاکريم 
__خاک پاتيم داش
بابا__دختر تو چرا مث لاتاي چاله ميدون حرف ميزني ؟
__من؟
بابا__په نه په ! من؟
__جاااااااااااااااااااااااااااااانمممممممم؟
بابا خنده اي کرد . گفت: چيه ؟ ......اي خدااا باباي مام راه افتاده ها .....يه هو بابا گفت: راه نيفتادم با تو گشتم از راه به در شدم........هان؟ بله ؟ بابا داره فکر من و ميخونه ؟ يا علي ؟ 
به بابا گفتم: بابا شمام بله ؟
بابا :بعله !!!! چجورم 
از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردمو ولو شدم رو تخت ساعت نزيديکاي 2:15 بود دلم مي خواست اهنگ گوش کنم اونم نه شادا غمگين ....يه اهنگو play کردم:
__بارفتن تو شکستم عزيزم
__تنهايي باز شد خدايا نصيبم
__دل عاشق تو ميمونه هميشه 
__قلبم که اين حرفا حاليش نميشه
__من تو خيالم واست بهترينم
__ ميميري واسم من عاشق ترينم
__اي کاش ي رويا نباشه نگي تو
__ميميري واسم دارم من هواتو
***
***
***
__دل بي قراره دوباره دوباره
__طاقت نداره  نداره نداره تا
__تو نباشي کنارم اين غم تمومي نداره
__دل بي قراره دوباره دوباره 
__طاقت نداره نداره نداره تا
__تو نباشي کنارم اين غم تمومي نداره
***
***
***
__جاي تو خالي ميمونه تو قلبم
__ميگيره ماتم همه ي وجودم
__نميشه اين جا بي تو من بمونم
__مني که هيچ وقت بيتو نبودم
__هميشه از اده بودنت ميگفتم
__نزار عزيزم از چشات بيفتم
__بي تو جنونم تمومي نداره
__ي روز برام بي تو مثل ي ساله
***
***
***
__دل بي قراره دوباره دوباره
__طاقت نداره نداره نداره
__تا تو تباشي کنار دل من
__اين غم تمومي نداره 
*****************************  "دل بي قراره"  "نديم"
وااااي خدا من دارم گريه ميکنم؟....نه....پس چرا صورتم خيس؟....
بلند شدم رفتم سمت کمد لباسم خيلي لباسارو زيرو رو کردم يه لباس ورداشتم اما احساس کردم به درد امشب نميخوره دوباره گذاشتم سر جاش ي لباس سفيدو  از جاش کندم خيلي ناز بود
يقه گرد بودو  از يقه تا کمر ساده ساده روي کمرش يه پاپيون ساتن داشت ...بلند بود خلاصه قشنگ بود يه شال سفيدم داشتم که به لباسم خيلي ميومد يه تلم داشتم که ميتونستم ازش براي 
روي شالم استفاده کنم ...لباسارو اتخاب کردمو رو تختم ولو شدم هنوز تا اومدنه مهمونا خيلي وقت داشتم پس چشمامو بستمو خوابيدم 
***
وقتي چشمام و  باز کردم ساعت 5:45 بود ........وااااااااااااااااااي دير شد خاک بر سر شدم وااااااي مامان از جام بلند شدم حولمو از جاش کندمو دويدم سمت حموم ...اصلا نفهميدم چه ج
وري دوش گرفتم که 10 دقيقه بيشتر نشد انقدر حول بودم که حد نداشت وااااااااي خداااا خودت کمک کن اومدم تو اتاقم با حوله نشستم پشت ميز ارايشيم شروع کردم موهامو خشک کردن 
بعدم سشوار کشيدمو بلند شدم لباسامو پوشيدم همون طور که همه ي موهام دورم بود شال و  روي سرم درست کردمو تل رو هم زدم روش خلاصه ته ته آرايشم يه برق لب بود دليليم ندا
شت که بيشترم آرايش کنم والا! کدوم دختري با 13 سال سن آرايش ميکنه درست به قول مامانمينا عقلم مثل يه دختر 18 سالس ولي ديگه کارام که نبايد اونطور باشه ...تو همين فکرا بودم 
که صداي زنگ در بلند شد وووووي اومدن پيش خودم گفتم اگه بخوام همين الان بدوم برم بيرون بده واس همينم يه کم صبر کردم بعد از چند دقيقه اومدم برم بيرون در اتاقمو که باز کردم 
فرناز و پشت در ديدم بيشتر اومد سمتمو گفت: باهم بريم بهتره نه ؟......ووووي اين چرا انقدر مودب شده ؟ ...اااا اصلا شده که شده بده ؟ نه بابا چه بدي داره خيليم خوبه !!!!لبخندي خوش
مزه تحويل فرناز دادمو دستشو گرفتم رفتيم از پله ها پايين با رفتن ما همه از جاشون بلند شدن اسماشونو نميدونستم فقط مي دونستم که اسم دوست بابا اقا کيوان خوب ديگه در همين حدم 
بس بود ي دختر و ي پسرم داشت رفتيم جلو سلام کرديم خانوم موسن که از غذا همسر عمو کيوان بود باهامون دست دادو گفت که ميتونيم پري جون صداش بزنيم با دختر و پسرم سلام
کرديمو دست داديم بعد وقت پيدا شد که بشينيم ......بعد از کمي نشستن پري جون رو کرد به منو گفت: چند سالته فرشته جون......وا اين چرا همچين ميکنه ؟؟؟؟ بي مقدمه رفته سمت سن 
من بدبخت اي بابا لبخند خشکي زدموگفتم:13 سالمه......پري جون بعد من همين سوال رو از فرناز کرد فرناز نگاه متعجبي به من کرد و بعد گفت:22....بابا دم خودم گرم که ي لبخند 
خشک زدمو به جوابش گفتم 13 سالمه فرناز عين مير غضب گفت 22 واااا دختر مگه طلب کاري اينجوري حرف ميزني!!!!!حالا بگذريم خلاصه يکم که نشستيم ديدم من حرفي براي 
گفتن ندارم بلند شدم راه افتادم سمت آشپزخونه بعد متوجه شدم که فرنازم داره دنبالم مياد رفتيم تو آشپزخونه و   نشستيم سر ميز تو آشپزخونه فرناز گفت: اين پري جون چرا اينطوريه؟؟
گفتم: چه طوريه ؟.
فرناز__چرا يه هو بي مقدمه سن مارو پرسيد ؟
__مگه من پري جونم چرا گاز ميگيري چه ميدونم بابا 
فرناز__حالا کي مي خواد اينو تا شب تحمل کنه ؟
__آره واقعا اگه بخواد همين جوري سوال بپره 4  تا استخوونامو تو دهنش خورد ميکنم.......فرناز چشماش شده بود اندازه ي بشقاب نگاهي بهش انداختم گفتم :چيه ؟
فرناز__حالا درست خيلي رو عصاب ولي تو آروم باش 4 تا استخوونتم براي خودت نگه دار 
__باشه ..........فرناز بلند شد تا از آشپزخونه بره بيرون صداش زدم:فرناز؟....برگشت سمتم لبخند مهربوني که من تا حالا رو لبش نديده بودم زدو گفت:جانم؟
.......هههههاااااا!!!!؟؟؟؟ چي شد؟ اين چي گفت؟ گفت جانم؟ يعني من توهم زدم ؟ نه بابا مطمئنم که صدا از خودش بود 
گفتم:تو چرا انقدر مهربون شدي ؟....گفت:نبودم؟....گفتم: يه حرفي ميزنيا من تو کل اين 13 سال زندگيم جزء سردي بد اخلاقي چيز ديگه اي از تو نديدم....خنديدو گفت:حالا بده مي خوام بر
خلاف اين 13 سال باهات مثل ي خواهر واقعي بشم؟...گفتم:نه بابا چي چي بده !! خيليم خوبه ...فرناز گفت: خوب حالا چي مي خواستي بگي؟؟
__دختر اينا يه جوري نيس ؟ 
فرناز__فرنوش و  ميگي ؟
__آره 
__بابا اين بيچاره ها تازه از راه رسيدن حالا شايد بعد از يه مدت که باهم باشيم درست شه ...حالام پاشو بيا بيرون زشته
__باشه..............بعد از اين حرفا دنبال فرناز راه افتادمو رفتم بيرون وقتي که وارد جمع شذيمو نشستيم متوجه شدم که مامان داره سن و سال فرزاد و فرنوش و ميپرسه پسر و دختر عمو کيوان
فرنوش در جواب مامان:من 17 سالمه دارم تو يه هنرستان رشته معماري مي خونم.....مامان گفت:آفرين عزيزم ولي حالا چرا معماري؟...فرنوش گفت:آخه داداشمم معماري خونده وقتي ميرم 
کاراي داداشمو ميبينم علاقم نسبت به معماري بيشترم ميشه يعني بهتر ميتونم درس بخونم.....فرزاد لبخندي مردونه زدو گفت:البته اين آبجي کوچولو ي من از اولم به معماري علاقه داشتو خوب درس
مي خوند.....مامان گفت:موفق باشيد خوب آقا فرزاد شما بگو از خودت .....فرزاد لبخندي زدو گفت:والا ! من که ديگه خواهرم گفت که معماري خوندم سنمم که ديگه معلومه خيلي بچه ام....مامان
خنده اي پر از معني کردو گفت:اون که بله! کاملا معلوم که جزء 34/5 بيشتر نداري.....فرزاد لبخندي زد و خيلي بامزه چشماشو گرد کردو با يه عشوه خيلي باحالي گفت:ايش!!!نه ديگه شمام آدم و پير
نکن من بدبخت همش 33 سالمه به خدا......مامانم خيلي بامزه گفت:واااااا 33 سال کمه ؟...فرزاد گفت:آره بابا تازه اول جوونيمه....يه هو پري جوون پريد وست :واااا!! مادر؟!! بابات هم سن تو بود ي 
نوه ام داشت .....جانم؟ نوه داشت؟............فرزاد خنديدو گفت: بله بله بد اون وقت اين نوه از کجا اومده بود ؟.....پري جون خنديدو بقيه ام از اين حرف پري جون خنديديم اي خدا اين پري ديوونه رو
از ما نگير................................................همچين تو فکراي خودم بودم که يه هو متوجه شدم که جزء من و فرزاد کسي تو هال نيس وا پس بقيه کوشن ؟ .....داشتم دنبال بقيه ميگشتم که تلفن زنگ 
زنگ خورد دويدم سمت تلفن ورش داشتم ي حسي بهم ميگفت همون که مي خوايي پشت تلفنه آخه راستش فرزاد خيلي فرنوش و  دوست داره انقدر باهم مهربون و  خوب بودن که من و فرناز داشتيم 
زجر کش ميشديم اي خدا ...تلفن ورداشتمو گذاشتم بغل گوشم گفتم:
__بله ؟
پشت خطي__سلام قربونت برم............................يا خدا مرتيکه موقع شام زنگ زده خونه ما ميگم بله ميگه سلام قربونت برم وااااي 
__شما؟
پشت خطي__به به به همين زوديا من و  فراموش کردين چشمام روشن
__آقا شما کي هستين؟
پشت خطي__چرا عصباني ميشي آجي کوشولو بي عصاب؟
................................وااااااي خداااا شکرت الهي فداي داداشم بشم که انگار تو دل منه هر وقت دلم براش تنگ ميشه زنگ ميزنه البته جزء اين 4/5 ماه که مي گفت خيلي در گيره
__سلام عزيزم چطوري فدات شم؟ ببخشيد نشناختم آخه اصلا بدون اين که به تلفن نگاه کنم جواب دادم معذرت ميخوام
__ايرادي نداره قربونت برم ولي دفعه ديگه خواستي تلفن و جواب بدي اول شماررو نيگاه کن OK ؟
__OK
__چه خبرا؟
__هيشي سلامتي... ما مهمون داريم
__ااا !!! چه خوب کي هست؟
__يه کي از دوستاي بابا با خانواده ي عزيزشون....................يه هو از اونور صداي بابا اومد:فرشته ؟ بابا کيه اينجوري داري بهش آمار ميدي؟.........خنده اي کردمو گفتم:ي آقاي بد اخلاق
بابا گفت:به به به! بهشون بگو چه عجب يادي از ما کردن ؟...............گفتم:الو فرشاد بابا ميگه چه عجب يادي از ما کردي ؟.....فرشاد گفت:
__اولا که خيلي در گير کاراي شرکتم بودم دوما من درگير بودم وقت نداشتم بابا چرا يادي از من نکرد؟
خلاصه ي کم ديگه با فرشاد حرف زدمو قطع کردم قرار شد که بعد از رفتن مهمونا بازم زنگ بزنيم به فرشادو  باهاش حرف بزنيم...........ساکت نشسته بودمو داشتم فکر ميکردم که فرزاد گفت:
__تو داداشم داري؟.....................جانم؟ چه صميمي شدن ايشون ..........گفتم:
__بله دارم......فرزاد خنده اي کردو گفت:
__فکر کنم ديگه بايد باهم ديگه صميمي باشيم (بعد اشاره اي به پشت سر من کردو ادامه داد:به جاي شما بگيم تو به جاي بله بگيم آره به جاي آقا و خانوم گفتن اسم همو صدا کنيم البته تو که کوچولويي
ميتوني بهم داداشم بگي...................چي گفت اين کپک؟به من گفت کوچولو؟خجالتم خوب چيزيه....برگشتم به پشتم نگاه کردم مامان و پري جون داشتن با کفگير و ملاقه باهم شوخي ميکردن ..ا پس اين
مامانينارو مي گفت ....داشتم به مامانينا نگاه مي کردم که يه صدايي من و  از فکرام بيرون کشيد:آجي کوشولو به چي نيگاه مي کني ؟...........برگشتم سمت صدا ....فرناز بود ديگه.....جواب دادم :مامان
(بعد اشاره اي به مامان و  پري جون کردم ...........فرناز خنديدو  نشست پيش من ......جزء من و فرناز و فرزاد کسي اونجا نبود فرزاد تک سرفه اي کرد و  رو به من گفت : ديدي گفتم کوچولويي !
فرناز خنديد چشم غره اي به فرناز رفتم اخمامو در هم کردم و  رو به فرزاد گفتم:اون که بچه اس تويي خرس گنده خجالت نمي کشي هي سر به سر من ميزاري انقدر به من نگو کوچولو درست سنم کمه
ولي افکارم که بچه گونه نيس . بعدم براش پشت چشمي نازک کردم و  رومو کردم اونور فرزاد و فرناز خنديدن فرزاد گفت : اوه اوه توچه بداخلاقي دختر! يه کلمه گفتم کوچولو تو که خوب تلافي کردي
ديگه چرا گاز ميگيري؟!من خرس گنده ام ؟!!!!!چپ چپ نگاش کردم و  بعدم سه تايي زديم زير خنده بعد متوجه حضور پري جون شديم ......پري جون با يه ملاقه تو دستش با دهن باز و چشماي گرد شده 
داشت ما سه تارو نگاه مي کرد يه دفعه گفت: امکان نداره............يا خدا اينم خله هاااا فرناز لبخندي زدو  گفت: چي امکان نداره ؟!....پري جون گفت: اين پسر من سال به سال ميخنده يعني درواقع سالي يه
بار ...الان فکر مي کنم توهم زدم ....نگاه شيطوني به فرزاد کردمو گفتم: نچ!نچ!نچ! خرس گنده بد اخلاق مامانت آبرو تو برد واي واي واي !!!فرزاد خنديدو  گفت:آره مامانم راست مي گه من سال تا سال
يه لبخند ميزنم هميشه ام اخمالو ام مخصوصا اگه طرفم دختر باشه.................واه واه واه از خود راضي گنده وک حالم به هم خورد اين يه بند از خودش طعريف مي کنه موجود حال به هم زن .....نمي د
ونم چرا ولي سر به سر گذاشتن با فرزاد خيلي بهم حال ميداد يه جورايي همش دوست داشتم حرص شو درارم ........داشتيم به مسخره بازي مون ادامه مي داديم که فرنوش به جمع مون ملحق شد ...درست
بر عکس فرزاد که خيلي باهاش خوب بودم ولي از ارطبات بر قرار کردن با فرنوش فراري بودم .....جمع سکوت شده بود و  فرناز گفت:داشتين در مورد من حرف مي زدين ؟ چرا تا من اومدم ساکت
شدين ؟؟؟!!! اول فکر کردم داره شوخي مي کنه ولي بعد از حرکتي که فرزاد کرد من و فرناز با تعجب به هم نگاه کرديم فرزاد رو به فرنوش گفت: نه قربونت برم نه الهي فدات شم به خدا درمورد تو ح
رف نميزديم !!!فرنوش مي خواست بره که فرزاد دست شو گرفت اما فرنوش دست فرزاد و پس زد و  رفت .....وقتي فرزاد نگاه هاي پر از تعجب من و فرناز و ديد يه خنده ي زورکي کرد و سرشو به
پشت مبل تکيه داد و چشماشو بست ....ووووي اين چرا همچين مي کنه ؟ مثل اينکه اينا خانواده تن يه تخت شون کمه !!!! خدا چه در و تخت رو با هم جور مي کنه ما و خانواده ي عمو کيوان چه به هم
ميايم کلا هر 9 نفرمون (من - فرناز - فرشاد - بابا - مامان - و- عمو کيوان - پري جون - فرنوش -فرزاد ) ووووووي چرا ما هممون ف داره اول اسمامون ...خخخخخخخخ .........خلاصه خيلي به همون
خوش گذشت مهمونا رفتن اومدم روي مبل ولو شدم شالم و  از روي رم در اوردم پرت کردمش روي اون يکي مبل بعد حمله ور شدم سمت تلفن که روي ميز عسلي جلوم بود ورش داشتمو تند تند شماره
ي فرشاد و  گرفتم بعد از چندتا بوق صداي يه دختري توي گوشي پيچيد :
__بله ؟...................................جانم؟ چي شد ؟ مگه اين شماره ي فرشاد نبود ؟ شايد اشتباه گرفتم؟ نه بابا من مطمئنم که اشتباه نگرفتم با شک و ترديد گفتم:
__فرشاد ؟!..................تا اينو گفتم صداي دختر اومد که به فرشاد گفت واي فرشاد....يعني چي من پاک گيج شدم ! يه هو صداي فرشاد تو گوشي پيچيد:
__سلام عزيزم!
__سلام فرشاد خوبي ؟!
__خوبم ! قربونت برم تو خوبي آجي ؟ چه خبر مهمونا رفتن ؟ مامان بابا خوبن ؟ فرناز چه طوره؟.........واي خدا اين فرشاد چه قدر زر ميزنه بابا  بزار منم دو کلوم حرف بزنم آخه
__همه خوبن منم خوبم آره مهمونامونم رفتن ولي ظاهرا شما مهمون داري ؟!!!!!!فرشاد هول شد و  با تته پته گفت:
__ها ن..نه م..........همون چيه بابا 
__آها پس مثل اينکه مهمون نيستن خيليم صميمين لابد جزوي از خانواده ماس
__فرشته تورو قرآن ضايع بازي در نيار جلوي بابا اينا در مورد اين مسئله بعدا باهات صحبت ميکنم جون داش فرشاد
__باشه بابا حالا بي خي بگو بينم چه خبرا ؟؟؟؟!!! 
__هيشي سلامتي ...بابا اينا چي کار ميکنن؟
__حسودي
__وا يعني چي؟
__هيشي بابا نشستن اينجا به تو واسه داشتن خواهري مثل من حسودي ميکنن....آخه نه که من دوست دارم
__آها پس الان لپ مطلب خودتي ؟
__اون که بعله !!!!!
__آره ديگه تو که غير از خودت از کسي طعريف نمي کني...............عصباني شدم اصلا تقسير منه که به خاطره اين چلغوز هي غرورم و  ميشکنم 
__خيلي بي شعووووووووووري فرشاد اصلا دوست ندارم چلغوز.....................بعد از اين گوشي رو پرت کردم تو بغل فرناز و رفتم تو اتاقم .............آدم مزخرف ....اصلا حوصله نداشتم
فردا جمعه بود همه تعطيل بودن قرار شد که با خانواده ي عمو کيوان بريم بيرون براي گردش 
مي خواستم چشمام و  ببندم و  بخوابم که صداي تق تق در بلند شد .............اي خدا آسايش من و  ازم نگير 
بلند شدم رفتم در و  باز کردم وقتي فرناز و  تو چهار چوب در ديدم اخمام رفت تو هم رفتم لبه ي تخت نشستم فرناز اومد تو اتاق بغل دست من نشست و گفت:
__فرشاد وقتي ديد تو از اون حرفش ناراحت شدي بد جور دپ شد اصلا فرشادي که هميشه انقدر حرف مي زنه که شارژ گوشي تموم مي شه اين دفعه با هممون در حد يه سلام خدافظي حرف زد
...راستش اونقدرام از حرف فرشاد ناراحت نشدم درست فرشاد خيلي دوسم داره خيليم قربون صدقه ام ميره ولي بعضي وقتام از اين تيکه ها زياد ميندازه ...نمي دونم پاک گيج شدم احساس مي کنم
از وقتي صداي اون دختر رو شنيدم اينجوري شدم به قول مامان من خيلي حسودم شايد از اين که داداشم بخواد با دختري دوست باشه و  بخواد دوسش داشته باشه ناراحت مي شم يا همون که حسودي مي کنم 
واقعا خودمم نمي دونم چرا.........................به فرناز گفتم :اصلا به من چه که دپ شد ناراحت شد آدم بايد اول فکر کنه بعد حرف بزنه ......بعدم گفتم:خيلي از دست فرشاد عصبانيم اونقدري که
حتي ميتونه اين باشه که فکر کنم داداشي ندارم همين.......و سلام زر زراي منم تمام.حالام پاشو برو بيرون بزار به دردام برسم....بعد از گفتن اين حرفا پشتمو کردم به فرناز و ولو شدم رو تخت پتورم ک
شيدم رو سرم بعد از رفتن فرناز دوباره از زير پتو در اومدم نشستم رو تخت يه دفعه صداي زنگ گوشيم بلند شد اي بابا کيه اين وقت شب رفتم سمت گوشيم با ديدنه اسم فرشاد "ريجکت" کردم دوباره زنگ
زد دوباره "ريجکتش" کردم دوباره زنگ زد گوشيو ورداشتم گفتم:
__چه قدر تو سيريشي وقتي ريجکت ميکنم يعني حوصله ندارم ........................صداي فرشاد پر از غم اومد:
__از کي تاحالا تو ديگه حوصله من و  نداري تو که هميشه ازم مي خواستي بهت زنگ بزنم مي گفتي فرقي نداره کي باشه حالا چي شده ؟
__هميشه نه الان .....الان نه حوصلتو دارم نه مي خوام صداتو بشنوم......بعد از چند لحظه سکوت گفتم : درضمن تو احتياجي به صحبت کردن با من نداري اون کسي که بايد باهاش صحبت کنب پي شته
اين و که گفتم انگار فرشاد متوجه همه چيز شد قهقهه مي زد ......واا اين چرا اينجوري مي کنه؟؟؟؟!!!!صداي فرشاد تو گوشي بلند شد:
__آي آي حسود خانوم پس دِلِت از يه جا ديگه پُر شد سر من خالي کردي ...................با عصبانيت جيغ زدم اون دختره کي بوددددددددددددد؟؟؟؟؟؟؟...فرشاد بازم خنديد و گفت:
__بابا ديوونه جيغ نزن الان همه مي فهمن نيلا رو مي گي ؟
__هر خري نمي دونم اون اسم کوفتيش چه دردي بود به من ربطي نداره همون که با پروويي تمام گوشيرو ورداشت و  با نازو  عشوه گفت بله؟ اي بله و  درد اي بله و  بلا اي بله و   م.......
__فرشته فرشته انقدر حرص نخور دور از جونت الان سکته مي کني يه دقيقه آروم باش مهلت بده منم حرف بزنم 
__بگوووووووو؟؟؟؟؟!!!!! (جيغ)
__هييييييييييييييييييييس !!! اِ ......بابا اين خواهر دوستم بود 
__آره مرگ عمه ي شوهر عممون خواهر دوستت
__آخه من اگه دوست دختر داشتم که اول از همه به تو مي گفتم 
__يعني نبود ؟
__نه به قرآن مي گم که خواهر دوستمه مي دوني که اينجا همه چيز عاديه اين دوتام اينجا به دنيا اومدن و  بزرگ شدن 
__پس اگه دوستتم اونجاس گوشيرو بده که من باهاش حرف بزنم
__اي بابا ok گوشي دستت ........بعدش با پسر حرف زدم که فهميدم نيلا خواهر دوست فرشاد بود تفلکي بچم فرشاد اصلا اهل اين حرفا نبود اما بازم با فرشاد صحبت کردم 
من__فرشاد ؟؟
__جانم؟؟؟!! بوگو آجي !!
__مي گما !!! من هنوزم باهات قهرم 
__اي داده بي داد !!!!!!!!! آخه چرا مگه من چي کار کردم ؟؟؟؟
__دَردِ من چي کار کردم .........5 سال نيومدي ايران الانم که فهميدم به بابااينا گفتي که حالا حالا ها نميايي ايران..............بعد از اين حرفم مهلت ندادم تا فرشاد چيزي بگه و  قطع کردم
بازم زنگ زد فرشاد دِ عجب سيريشي اينا ..............دکمه سبزو فشار دادم صداي فرشاد با داد و بي داد:
__دِ !!!!!!! دختر مگه مرض داري هي قطع مي کني آخه چته تو ؟ رررررررررووووووووااااااااننننننننننيييييييي ( با فرياد گفت ) با توام چرا جواب نميدي ؟؟؟؟
با تته پته گفتم : چ....چيزه......ف...فرشاد....عصباني نشو خوب چي....چي کار کنم چ.....را نميايي ؟؟؟؟...............نفس شو با صدا فوت کرد و گفت:
__به قرآن اگه بفهمم يه کلمه از حرفايي که بهت الان ميزنمو به بابا اينا بگي به محض اين که پام برسه ايران جِزِت ميدم 
__نه نه به قرآن نمي گم بوگو راحت باش 
__فرشته ؟؟
__بله؟؟
__من فردا بعد از ظهر يعني خيلي زود باشه طرفاي ساعت 1:30/2 خونه ام 
جاننننننننننم؟ چي گفت اين فَري چلغوز ؟دهنم از خوشحالي داشت جِر مي خورد 
__واقعا مي گي ؟ يعني باور کنم؟يعني مي گي تو فردا ميايي ايران ؟ يعني مي گي حرفات حقيقت داره يعن..........
__فرشته......فرشته.....فرشته....کُشتي منو يه دقيقه ساکت بزار حرف بزنم 
__ok بووگوو؟؟
__همه همه همهَ رو باور کن من فردا طرفاي همون ساعت که گفتم ايرانم................................واااااييييييييييي خدااااااااا جوووووووووون با جيغ جيغي که احساس مي کردم الان پرده گوش فرشاد پاره ميشه 
گفتم:الهي فدات شم الهي قربونت برم الهي بميرم برات الهي برات تيکه تيکه بشم فدات بشم عزيزم فردا که بيايي همچين بغلت مي کنم که له شي ........فرشاد کلافه گفت:هيس !!! الان همه مي فهمن ...
خلاصه خر کِيف شده بودم با فرشاد خدافظي کردم ....بايد مي خوابيدم تا فردا بتونم قبل از اومدن فرشاد بلند شم چشمامو بستمو خوابم برد :493:
******
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، پریسیما ، mah.die
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان دِلِ بی قرار - maede khanoom - 10-08-2014، 14:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان