09-08-2014، 22:19
قسمت آخر×!×
دستهام رو رها کرد واشک صورتم رو گرفت ...
-اگه سجاد قبولت داره .اگه اونقدر تورو میخواد که با وجود تمام عذابی که میکشه بازهم ازت خواستگاری کرده ..پس چه دلیلی داره سرراهتون سنگ بندازم ومانع ازدواجتون بشم ..؟
-شما..شما ..
-دختر گلم ..من ازت ممنونم که منو محرم دونستی وحرف دلت رو بهم زدی که اگه نمیگفتی سجاد هیچ وقت لب باز نمیکرد ..
اونقدر تو دار هست که این حرف رو پیش خودتون چال کنه ولی اینکه بهم احترام گذاشتی وصادق و روراست بودی کلی برام ارزش داره ..
جایگاهت پیش من کم که نشده هیچ صد برابر بیشتر شده ...ارزش ادمها به دلشونه ..من چیکاره ام که بخوام سر راه خیر وصلاح خدا وایسم ..
پیشونیم رو بوسید وادامه داد ..
-خوشبخت بشی رضوانه جان ...سجاد من رو هم خوشبخت کن که خوشبختی تو خوشبختی سجاد منه ...
زنگ حیاط نشون از اومدن سجاد داشت ..سجاد یالا گویان درحیاط رو بازکرد وصدا زد ..
-سادات خانم ..صاحبخونه ...بدو که پسرشاخ شمشادت با دست پراومده
لبخند رو لبم نشست ..اشکام رو پاک کردم وخیره شدم به درحیاط وقامت سجادم رو با حض تماشا کردم ..
فقط خدا میدونست چه ارامشی تو این لحظه ها ته دلم نشسته ...
اینکه واقعیت رو گفتم وبرخلاف تمام نگرانی هام سادات خانم برخوردی بدی باهام نداشت ..واین بار سنگین رو از رو دوشم برداشت ...
سادات خانم یا علی گویان بلند شد وبه سمت سجاد رفت وسجاد تازه سربلند کرد ومن رو کنار بید مجنون حیاط دید ..
-رضوانه ..؟تو اینجا چی کار میکنی ..؟
سادات خانم کیسه ها رو از دستش گرفت وهمون جور جواب داد
-برای دیدن من اومده بود ..بیا تو مادر تا برات میوه بیارم ..
سجاد همونجا کنار حوض دست وروش رو شست وکنارم نشست ..
-احوال خانم خودم ..
قند ته دلم اب شد از این لفظ زیبا ...لبخند خجلی زدم ..هنوز کمی دل نگران بودم که نکنه سجاد از کاری که کردم ناراضی باشه ..
-خوبم خسته نباشی ..
سجاد گردنش رو مالید وچشمهاش رو بست ..
-اخ گفتی اینقدر خسته ام که نگو ..با یوسف مغازه رو مرتب کردیم ..میخوام نصف مغازه رو اجاره بدم ..
با افسوس نفس گرفتم ..
-هنوز هم نمیخوای اون خسارت رو قبول کنی ..؟
سجاد فقط نگام کرد که ذوب شدم زیر بار این نگاه ..سر به زیر انداختم وزمزمه کردم ..
-باشه دیگه حرفی ازش نمیزنم .. اون جوری نگام نکن؟ ..
سادات خانم با یه ظرف میوه از راه رسید ..
-راستی رضوانه زحمت کشیده کتت رو اورده ..
سجاد یه سیب قرمز وخوشگل ازتو ظرف برداشت وبا رضایت گفت ..
-دستت درد نکنه سادات خانم ...
سیب رو به سمت من گرفت وملایم تر از همیشه گفت ...
-دست شما هم درد نکنه خانم ..
من گر گرفتم از خجالت وسادات خانم لبخند قشنگی زد ولخ لخ کنان با پادرد از رو تخت بلند شد ...
-شماها تا میوه اتون رو بخورید من برم به کارهام برسم ..
نیم خیز شدم ..
-بیام کمک سادات خانم ...
-نه دخترم ..کاری نیست ..
سادات خانم که تنهامون گذاشت سجاد کنارم نشست ودستم رو تو دست گرفت ..
-واقعا به خاطر کت من اومدی ..؟
سر به زیر انداختم ..سجاد حلقه ی دردستم رو بوسید وزمزمه کرد ..
-رضوانه ..؟
-حقیقت رو به مادرت گفتم ..دلم نمیخواست بعدها از دهن این واون بشنوه ودل چرکین بشه ..مخصوصا که فاضل نامرد.. فامیله ومعلوم نیست بعدا چه حرفهایی پشت سرم بزنه ...
سر بلند کردم وبا نگرانی ادامه دادم ..
-ببخشید ..درسته که گفتی بهتره مثل یه راز بینمون بمونه ولی من نمیتونستم ...وجدانم قبول نمیکرد ..
سجاد دست انداخت دور شونه ام ومنو به خودش فشرد وتو سکوت ل.بهای داغش پیشونیم رو مهر کرد ..
قلبم از هیجان مثل قلب گنجشک تند تند میزد ...
-کاری بدی کردم ..؟
لبهای سجاد که هنوز روی پیشونیم بود تکون خورد ونفس های داغش چشمهام رو خمار کرد ...خمار محبت ومستی وعاشقی ..
-نه خانمم ..کارت درست بود ..گفتن حقیقت شجاعت میخواست که تو داشتی ومن نداشتم ..
سر بلند کردم وانگشتم وروی ل.بهاش گذاشتم ..
-این جوری نگو ..تو به خاطر جایگاه من پیش مادرت میخواستی این قضیه رو مخفی کنی وگرنه شهامت تو بیشتر از منه ..
سجاد دستم روتو دست گرفت وتو چشمهام زل زد ..
-از فاضل خبر داری ...؟
لرزم گرفت بی هوا ...دست سجاد بیشتر به دور شونه ام پیچید ودستم رو فشرد ..
-هیچ کس خبری ازش نداره ..مثل اینکه جز سرمایه ی بابا پول کسای دیگه رو هم بالا کشیده وحالا فراریه ...
سجاد تکیه زد به تنه ی درخت وپای راستش رو جمع کرد ومنو کشید تو اغوشش
-میدونی رضوانه ..؟نمیدونم چرا یه سری ادمها به جای تلاش کردن وپول حلال به دست اوردن زندگیشون رو وقف دورزدن ادمها میکنن ..
اخر سر هم بعد از چند سال با کلی عذاب وجدان وبدبختی به پشت سرشون نگاه میکنن ومیبینن دستاشون خالیه
هوای نفس هاش رو توسینه کشیدم وگفتم ..
-فاضل فقط ظاهر یه ادم با خدا رو داشت ..بلایی که سرمن وبابا وتو آورد از انسانیت به دور بود ...
خیره شدم تو نگاهش ..
خداروشکر که تو هستی سجاد ..تو این مدت با اینکه عقلم میگفت فراموشت کنم ولی دلم به بودنت خوش بود ..یاد محبت هات که میوفتادم دلم گرم میشد
سجاد آه کشید ..
-روزهای سختی بود رضوانه ..دیگه نمیخوام به عقب برگردم ..
سجاد سکوت کرد ومن درآرامش آغوش خدائیش خیره شدم به موج موج شاخه های بید مجنون که تو دست باد تکون میخورد
چشمهام رو بستم ونفس گرفتم ..بوی بهشت میداد اغوش سجادم
سجاد که به سمتم خم شد چشم بازکردم ..همون جور که تو اغوشش بودم یه شاخه گل چید وبه سمتم گرفت ..
-میدونی که آدم ساده ای هستم ..محبت هام هم مثل خودم ساده ان ..بی شیله پیله
گل رو به سمتم گرفت
-با کلی محبت وعشق تقدیم به خانم خودم ...
گل محمدی رو گرفتم وبوئیدم ..عطر گلاب تو بینیم پیچید ..
-اگه محبت هات ساده است وخودت ساده ولی من پایبند همین سادگیتم ..عوض نشو سجاد ..همین جوری گرم وساده بمون که من حاضرم تا اخر دنیا همه ی مشکلات رو تحمل کنم به جز از دست دادن توی ساده ..
ل.بهای سجاد به لبخند باز شد .. محبت ناب در دلم جوشید ووجودم به غلیان افتاد وبی اختیار بو سه ای روی گونه اش گذاشتم
باد وزید وشاخه های بید مجنون رو لرزوند ..
-رضوانه ..
شاخه ی گل رو بوئیدم ومست ومدهوش زمزمه کردم ..
-هوم ..
-برای عروسی ..؟
پریدم وسط حرفش ..
-من عروسی نمیخوام ..
صورت سجاد جدی شد ...
-نمیخوای ..؟مگه میشه ..؟
با آسودگی لبخند زدم
-آره چرا نشه ...این همه آدم هرروز با هم ازدواج میکنن ..ساده وبی مراسم ..ما هم جزو اونها ..
اخم هاش درهم رفت ..
-به خاطر شرایط مالیم میگی ..؟اگه به خاطر اینه نگران نباش ..
شاخه ی گل رو روی زانوم گذاشتم وبند های دستش رو نوازش کردم ..چقدرتو رزوهای نچندان دور حسرت نوازش این دستها رو داشتم ..
-تا حالا چند بار ازت خواستم تا خسارت مغازه رو قبول کنی و تو همیشه رد کردی ...ولی من نمیتونم به این راحتی بی خیالش بشم ..میخوام به جای اون پول همپای راحت بشم ودرکنارت زندگی رو با هم بسازیم ..نمیخوام با خرج های بی خود بار روی دوشت بشم ..
-ولی این وظیفه ی منه ..
-نه نیست ..
-اگه بابات زنده بود ..
آه کشیدم وانگشتم وروی محاسن مرتبش کشیدم ..
-بابام تو لحظه های اخر وقتی ذات فاضل رو شناخت ازم خواست تا ببخشمش ....هرچند که دیر ولی میدونم اگه زنده بود با خواسته ام مخالفت نمیکرد ..
سرانگشتم رو بوسید ..
-نمیخوام برات کم بذارم ..تو شایسته ی بهترین هایی ..
-پس به جای تمام اینها خوشبختم کن ..نه با پول ومجلس عروسی انچنانی... دلم خوش باشه کفایت میکنه ...کنار تو که باشم کوه رو هم میتونم جا به جا کنم ...بذار با هم سرپا شیم ..دلم میخواد به جبران خسارت مغازه یه کاری برات انجام بدم ..
مچ دستم رو گرفت ودونه به دونه رو بند انگشتهام بو.سه زد ...
-خدا خیلی دوستم داشت که تو رو سرراهم گذاشت ...
با خنده گفتم ..
-شاید هم برعکس ...
دست سجاد به دورم محکمتر پیچید ومن تکیه زدم به اغوشش وخیره شدم به شاخه های رقصان ..به رقص باد ودرختان ..من خوشبخت بودم ..با این مرد خوشبخت ترین زن دنیا بودم ..
چه اهمیتی داشت که سجادم نمیتونست مراسم بگیره ..یا اونقدر تو مضیقه بود وغرور داشت که حاضر بود به تنهایی ویرون بشه ولی دردش و رو دوش کسی نذاره ..
مهم اینه که من به این مرد اعتماد دارم وبرای خوشبخت کردنش از زندگیم میگذرم ..من وعشق سجاد تو دنیا بس ..همینکه میدونم دیگه به جای دیدن رویاها واغوشش ..میتونم از محبت ساده وزندگی ارومش لذت ببرم برام کافیه ...
دیگه مهم نیست که فاضل فراریه ومن هیچ جوری دستم بهش نمیرسه ..یا نتونستم انتقام تمام زخم هایی که به قلب وزندگیم زده رو ازش بگیرم ..
همینکه میدونم یه اب خوش از گلوش پائین نمیره بسه ..و بی کس وتنها اواره وسرگردون این شهر واون شهر شده وجرات برگشتن نداره ..بسه ..
تو این لحظه هایی که خدا اینجا بود وباد تو لابه لای شاخه ها میپیچید وموج می داد به برگها وهوا تو سینه ام میپیچید .. دست از نفرین کردن فاضل کشیدم ..که نکنه دامن خوشبختیمون رو بگیره ...
هوا رو بوکشیدم وچشمهام رو بستم ...زندگی دوباره بهم لبخند میزد وخدا ..اینبار کنارم بود ..پیش من ونزدیک تر از رگ گردن ..
دستهام رو رها کرد واشک صورتم رو گرفت ...
-اگه سجاد قبولت داره .اگه اونقدر تورو میخواد که با وجود تمام عذابی که میکشه بازهم ازت خواستگاری کرده ..پس چه دلیلی داره سرراهتون سنگ بندازم ومانع ازدواجتون بشم ..؟
-شما..شما ..
-دختر گلم ..من ازت ممنونم که منو محرم دونستی وحرف دلت رو بهم زدی که اگه نمیگفتی سجاد هیچ وقت لب باز نمیکرد ..
اونقدر تو دار هست که این حرف رو پیش خودتون چال کنه ولی اینکه بهم احترام گذاشتی وصادق و روراست بودی کلی برام ارزش داره ..
جایگاهت پیش من کم که نشده هیچ صد برابر بیشتر شده ...ارزش ادمها به دلشونه ..من چیکاره ام که بخوام سر راه خیر وصلاح خدا وایسم ..
پیشونیم رو بوسید وادامه داد ..
-خوشبخت بشی رضوانه جان ...سجاد من رو هم خوشبخت کن که خوشبختی تو خوشبختی سجاد منه ...
زنگ حیاط نشون از اومدن سجاد داشت ..سجاد یالا گویان درحیاط رو بازکرد وصدا زد ..
-سادات خانم ..صاحبخونه ...بدو که پسرشاخ شمشادت با دست پراومده
لبخند رو لبم نشست ..اشکام رو پاک کردم وخیره شدم به درحیاط وقامت سجادم رو با حض تماشا کردم ..
فقط خدا میدونست چه ارامشی تو این لحظه ها ته دلم نشسته ...
اینکه واقعیت رو گفتم وبرخلاف تمام نگرانی هام سادات خانم برخوردی بدی باهام نداشت ..واین بار سنگین رو از رو دوشم برداشت ...
سادات خانم یا علی گویان بلند شد وبه سمت سجاد رفت وسجاد تازه سربلند کرد ومن رو کنار بید مجنون حیاط دید ..
-رضوانه ..؟تو اینجا چی کار میکنی ..؟
سادات خانم کیسه ها رو از دستش گرفت وهمون جور جواب داد
-برای دیدن من اومده بود ..بیا تو مادر تا برات میوه بیارم ..
سجاد همونجا کنار حوض دست وروش رو شست وکنارم نشست ..
-احوال خانم خودم ..
قند ته دلم اب شد از این لفظ زیبا ...لبخند خجلی زدم ..هنوز کمی دل نگران بودم که نکنه سجاد از کاری که کردم ناراضی باشه ..
-خوبم خسته نباشی ..
سجاد گردنش رو مالید وچشمهاش رو بست ..
-اخ گفتی اینقدر خسته ام که نگو ..با یوسف مغازه رو مرتب کردیم ..میخوام نصف مغازه رو اجاره بدم ..
با افسوس نفس گرفتم ..
-هنوز هم نمیخوای اون خسارت رو قبول کنی ..؟
سجاد فقط نگام کرد که ذوب شدم زیر بار این نگاه ..سر به زیر انداختم وزمزمه کردم ..
-باشه دیگه حرفی ازش نمیزنم .. اون جوری نگام نکن؟ ..
سادات خانم با یه ظرف میوه از راه رسید ..
-راستی رضوانه زحمت کشیده کتت رو اورده ..
سجاد یه سیب قرمز وخوشگل ازتو ظرف برداشت وبا رضایت گفت ..
-دستت درد نکنه سادات خانم ...
سیب رو به سمت من گرفت وملایم تر از همیشه گفت ...
-دست شما هم درد نکنه خانم ..
من گر گرفتم از خجالت وسادات خانم لبخند قشنگی زد ولخ لخ کنان با پادرد از رو تخت بلند شد ...
-شماها تا میوه اتون رو بخورید من برم به کارهام برسم ..
نیم خیز شدم ..
-بیام کمک سادات خانم ...
-نه دخترم ..کاری نیست ..
سادات خانم که تنهامون گذاشت سجاد کنارم نشست ودستم رو تو دست گرفت ..
-واقعا به خاطر کت من اومدی ..؟
سر به زیر انداختم ..سجاد حلقه ی دردستم رو بوسید وزمزمه کرد ..
-رضوانه ..؟
-حقیقت رو به مادرت گفتم ..دلم نمیخواست بعدها از دهن این واون بشنوه ودل چرکین بشه ..مخصوصا که فاضل نامرد.. فامیله ومعلوم نیست بعدا چه حرفهایی پشت سرم بزنه ...
سر بلند کردم وبا نگرانی ادامه دادم ..
-ببخشید ..درسته که گفتی بهتره مثل یه راز بینمون بمونه ولی من نمیتونستم ...وجدانم قبول نمیکرد ..
سجاد دست انداخت دور شونه ام ومنو به خودش فشرد وتو سکوت ل.بهای داغش پیشونیم رو مهر کرد ..
قلبم از هیجان مثل قلب گنجشک تند تند میزد ...
-کاری بدی کردم ..؟
لبهای سجاد که هنوز روی پیشونیم بود تکون خورد ونفس های داغش چشمهام رو خمار کرد ...خمار محبت ومستی وعاشقی ..
-نه خانمم ..کارت درست بود ..گفتن حقیقت شجاعت میخواست که تو داشتی ومن نداشتم ..
سر بلند کردم وانگشتم وروی ل.بهاش گذاشتم ..
-این جوری نگو ..تو به خاطر جایگاه من پیش مادرت میخواستی این قضیه رو مخفی کنی وگرنه شهامت تو بیشتر از منه ..
سجاد دستم روتو دست گرفت وتو چشمهام زل زد ..
-از فاضل خبر داری ...؟
لرزم گرفت بی هوا ...دست سجاد بیشتر به دور شونه ام پیچید ودستم رو فشرد ..
-هیچ کس خبری ازش نداره ..مثل اینکه جز سرمایه ی بابا پول کسای دیگه رو هم بالا کشیده وحالا فراریه ...
سجاد تکیه زد به تنه ی درخت وپای راستش رو جمع کرد ومنو کشید تو اغوشش
-میدونی رضوانه ..؟نمیدونم چرا یه سری ادمها به جای تلاش کردن وپول حلال به دست اوردن زندگیشون رو وقف دورزدن ادمها میکنن ..
اخر سر هم بعد از چند سال با کلی عذاب وجدان وبدبختی به پشت سرشون نگاه میکنن ومیبینن دستاشون خالیه
هوای نفس هاش رو توسینه کشیدم وگفتم ..
-فاضل فقط ظاهر یه ادم با خدا رو داشت ..بلایی که سرمن وبابا وتو آورد از انسانیت به دور بود ...
خیره شدم تو نگاهش ..
خداروشکر که تو هستی سجاد ..تو این مدت با اینکه عقلم میگفت فراموشت کنم ولی دلم به بودنت خوش بود ..یاد محبت هات که میوفتادم دلم گرم میشد
سجاد آه کشید ..
-روزهای سختی بود رضوانه ..دیگه نمیخوام به عقب برگردم ..
سجاد سکوت کرد ومن درآرامش آغوش خدائیش خیره شدم به موج موج شاخه های بید مجنون که تو دست باد تکون میخورد
چشمهام رو بستم ونفس گرفتم ..بوی بهشت میداد اغوش سجادم
سجاد که به سمتم خم شد چشم بازکردم ..همون جور که تو اغوشش بودم یه شاخه گل چید وبه سمتم گرفت ..
-میدونی که آدم ساده ای هستم ..محبت هام هم مثل خودم ساده ان ..بی شیله پیله
گل رو به سمتم گرفت
-با کلی محبت وعشق تقدیم به خانم خودم ...
گل محمدی رو گرفتم وبوئیدم ..عطر گلاب تو بینیم پیچید ..
-اگه محبت هات ساده است وخودت ساده ولی من پایبند همین سادگیتم ..عوض نشو سجاد ..همین جوری گرم وساده بمون که من حاضرم تا اخر دنیا همه ی مشکلات رو تحمل کنم به جز از دست دادن توی ساده ..
ل.بهای سجاد به لبخند باز شد .. محبت ناب در دلم جوشید ووجودم به غلیان افتاد وبی اختیار بو سه ای روی گونه اش گذاشتم
باد وزید وشاخه های بید مجنون رو لرزوند ..
-رضوانه ..
شاخه ی گل رو بوئیدم ومست ومدهوش زمزمه کردم ..
-هوم ..
-برای عروسی ..؟
پریدم وسط حرفش ..
-من عروسی نمیخوام ..
صورت سجاد جدی شد ...
-نمیخوای ..؟مگه میشه ..؟
با آسودگی لبخند زدم
-آره چرا نشه ...این همه آدم هرروز با هم ازدواج میکنن ..ساده وبی مراسم ..ما هم جزو اونها ..
اخم هاش درهم رفت ..
-به خاطر شرایط مالیم میگی ..؟اگه به خاطر اینه نگران نباش ..
شاخه ی گل رو روی زانوم گذاشتم وبند های دستش رو نوازش کردم ..چقدرتو رزوهای نچندان دور حسرت نوازش این دستها رو داشتم ..
-تا حالا چند بار ازت خواستم تا خسارت مغازه رو قبول کنی و تو همیشه رد کردی ...ولی من نمیتونم به این راحتی بی خیالش بشم ..میخوام به جای اون پول همپای راحت بشم ودرکنارت زندگی رو با هم بسازیم ..نمیخوام با خرج های بی خود بار روی دوشت بشم ..
-ولی این وظیفه ی منه ..
-نه نیست ..
-اگه بابات زنده بود ..
آه کشیدم وانگشتم وروی محاسن مرتبش کشیدم ..
-بابام تو لحظه های اخر وقتی ذات فاضل رو شناخت ازم خواست تا ببخشمش ....هرچند که دیر ولی میدونم اگه زنده بود با خواسته ام مخالفت نمیکرد ..
سرانگشتم رو بوسید ..
-نمیخوام برات کم بذارم ..تو شایسته ی بهترین هایی ..
-پس به جای تمام اینها خوشبختم کن ..نه با پول ومجلس عروسی انچنانی... دلم خوش باشه کفایت میکنه ...کنار تو که باشم کوه رو هم میتونم جا به جا کنم ...بذار با هم سرپا شیم ..دلم میخواد به جبران خسارت مغازه یه کاری برات انجام بدم ..
مچ دستم رو گرفت ودونه به دونه رو بند انگشتهام بو.سه زد ...
-خدا خیلی دوستم داشت که تو رو سرراهم گذاشت ...
با خنده گفتم ..
-شاید هم برعکس ...
دست سجاد به دورم محکمتر پیچید ومن تکیه زدم به اغوشش وخیره شدم به شاخه های رقصان ..به رقص باد ودرختان ..من خوشبخت بودم ..با این مرد خوشبخت ترین زن دنیا بودم ..
چه اهمیتی داشت که سجادم نمیتونست مراسم بگیره ..یا اونقدر تو مضیقه بود وغرور داشت که حاضر بود به تنهایی ویرون بشه ولی دردش و رو دوش کسی نذاره ..
مهم اینه که من به این مرد اعتماد دارم وبرای خوشبخت کردنش از زندگیم میگذرم ..من وعشق سجاد تو دنیا بس ..همینکه میدونم دیگه به جای دیدن رویاها واغوشش ..میتونم از محبت ساده وزندگی ارومش لذت ببرم برام کافیه ...
دیگه مهم نیست که فاضل فراریه ومن هیچ جوری دستم بهش نمیرسه ..یا نتونستم انتقام تمام زخم هایی که به قلب وزندگیم زده رو ازش بگیرم ..
همینکه میدونم یه اب خوش از گلوش پائین نمیره بسه ..و بی کس وتنها اواره وسرگردون این شهر واون شهر شده وجرات برگشتن نداره ..بسه ..
تو این لحظه هایی که خدا اینجا بود وباد تو لابه لای شاخه ها میپیچید وموج می داد به برگها وهوا تو سینه ام میپیچید .. دست از نفرین کردن فاضل کشیدم ..که نکنه دامن خوشبختیمون رو بگیره ...
هوا رو بوکشیدم وچشمهام رو بستم ...زندگی دوباره بهم لبخند میزد وخدا ..اینبار کنارم بود ..پیش من ونزدیک تر از رگ گردن ..