09-08-2014، 10:10
قسمت بعدیییییییییییییییی!!
=========
هاکان با قیافه سرد وبیتفاوت همیشگی وارد شد ،نیم نگاهی به من انداخت لباس ارتشی که دستش بود رو پرت کرد رو تخت و رو به نیوشا گفت
_ ستوان نادری ببین اگه مستی از سرقلت پریده این لباسا رو تنش کن بیاید پایین سرهنگ امینی منتظره.
باید سریع بریم پایگاه
بغض راه گلومو بسته بود .چرا با من اینجوری میکرد . دیشب اینقدر عاشقانه اما الان ...
باورم نمیشد این همون هاکان دیشبی باشه . پس اتفاقای دیشب همش یه توهم بوده و بس .
یوشا_ بابا به این خر و الاغام که بار میبرن یه مدت استراحت میدن خستگیشون در بره . هنوز از این عملیان نیومدیم باید بریم یکی دیگه . تازه میگن این طرفی که باید بریم دنبالش از اوناشه ها ،یه کارایی میکنه عتیغه .
میگن واسه خنده و سرگرمی دینامیت میکنه تو سوراخ مقعد این شترای بدبخت و اونا رو منفجر میکنه .
بنظرت طرف روانی نیست؟
با حرف نیو به خودم اومدم هاکان رفته بود .
_ هان اره حق با توه..
نیوشا_ چی چی رو حق با منه اصلا فهمیدی من چی گفتم؟
باز رفته بودی تو عالم هپروت . پاشو زود عوض کن بریم حوصله نیش و کنایه ندارم.
بی درنگ لباس عوض کردم
_بریم. من امادم.
دلم نمیخواست لحظه ای دیگه تو اون خونه بمونم حتی سرمو بالا نکردم ببینم خونش چه شکلیه. پشت سر نیوشا راه افتادم.
سرهنگ_سلام ستوان نادری.
خواستم جواب سلام سرهنگ و بدم که دیدم هاکانم کنارشه.
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد _سلام سرهنگ
سرهنگ_ ناتاشا خانم حالت خوبه مشکلی نداری؟میتونیم بریم؟
_ بریم.
نیوشا_حالش خوبه بریم
سوار ماشین شدیم .خودکثافتش ماشینو میروند.
تو ماشین مدام نیوشا زر میزد مخم داشت میترکید .
هر از گاهی سنگینی نگاهشو حس میکردم اما با خودم عهد کرده بودم نه نگاش کنم نه همکلامش بشم.
از کوچه وبازار گذشیم تا به پایگاه شهری رسیدیم.
سرهنگ _بچه ها برید سوار کامییون بشین تا منو سردارم بیایم.
نیوشا_چشم قربان.
بی توجه به اونا پیاده شدم و سوار کامیون ارتشی که چند تا از دخترای گروهمونم توش بودن شدم.
اااا ناتاشا خانم شما یید؟
به سمت صدا برگشتم .سرهنگ فرزام بود .
بی اختیار لبخندی به لبم نشست
_سلام سرهنگ بهاری
فرزام_ چه سعادتی انگار باز قرااره در رکاب شما بریم به نبرد تن به تن.
_ اختیار دارید شما...
نیوشا_ اا سرهنگ بهاری نمیدونستم شما هم تو این عملیات شرکت دارین.
فرزام_ راستش قرار نبود من بیام اما سرهنگ قله قانی مشکلی براش پیش اومد این شد که منو اعزام کردند.
نیوشا_ خوبه ،میگن عملیات سختیه راست میگن؟
فرزام_ اره ،این چهل و دومین عملیاتیه که واسه دستگیری این ادم انجام میدیم اما هر بار با کلی تلفات دوجانبه شکست میخوریم.
_ یعنی اینقدر این ادم قدرتمنده؟
فرزام_ از لحاظ تجهیزات نظامی باید بگم حرف اول و میزنه اخه پشتیبانشون یه اسراییلیه . هر سلاحی که فکر کنی اینا دارند .
نیوشا _ اوه پس فاتحه مون خوندست بابا من هنوز ارزو دارما نمیخوان ناکام از این دنیا برم .
_ حالا میدونن ما داریم میریم طرفشون؟
نیوشا_ ناتا عزیزم باز میخوای ضریب هوشی پایینتو نشون بدی؟
د اخه اگه میدونستن ما داریم میریم بگیریمشون مثل ماست سر جاشون وا میستند ؟
فرزام_ خبر دادن طرف کوپایه جنگلی با یه عده گروگان اطراق کردن و بخاطر پیروزی دو شب پیششون تو یه بمب گذاری جشن گرفتند
قراره بشون شبیه خون بزنیم.
_ سرهنگ فرزام
هاکان بود که با صدای خشک و سرد اونو صدا زد.
فرزام_ بله قربان؟
هاکان_این عملیات به عهده من گذاشته شده شما میتونید پستتونو تحویل بدید . گفتن نقشه کوهپایه دست شماست بدید به من .
فرزام _ بله قربان اینجاست بفرمایید .
ممکنه اجازه بدید منم همراهیتون کنم .
سرهنگ هم بالا اومد با یه اشاره اون کامیون حرکت کرد.
هاکان _ اگه خیلی مایلی خودتو به کشتن بدی چرا که نه ..
فرزام_ ممنون از لطفتون .
کامیونها پشت سر هم به راه افتادند.
هاکان و سرهنگ ها درست روبروی ما نشسته بودند و داشتند نقشه رو بررسی میکردند .
نیوشا در گوشم اروم گفت
_ چه حالی میده با سه تا جیگر بری ماموریتا نه؟
_ نه
نیوشا_ خاک تو مول بی ذوقت.
_زر زیادی نزن نیو حوصله ندارم.
نیوشا_ چه مرگته ،تو از وقتی هاکان اومد تو اتاق اینجوری شدی. ببینم دیشب اتفاقی بینتون افتاده امروز اصلا تیکه ننداختین به هم . مشکوک میزنین .
_ ننننننننننننننههههههههه چند بار بگم . ولم کن
نیوشا_ خوب بابا سگ نشو حالا.
فرزام _ افراد این اسلحه ها رو بگیرید .
الانم سردار براتون نقشه رو توضیح میدند .
اصلا دلم نمیخواست حتی صداشو بشنوم .
هاکان_ اونجا هیچ کس تا من نگفتم شلیک نمیکنه ، کار سر از خود انجام نمیده . با علامت من با تاکتیک 9 از 6 غافلگیرانه به سمتشون یورش میبریم ...
حتی صداش با این لحن محکم و خشن
خواستنی بود .
هوووو ناتاشا باز که خر شدی.
هاکان_ همه متوجه شدید . دیگه تکرار نکنم.
با این حرف مستقیم به من چشم دوخت .
همه به جز من یک صدا _ بله قربان.
هاکان_ ستوان نادری
نیوشا_بله قربان
هاکان_با اون قلت بودم، ستوان نادری
هنوزم سرم پایین بود و محلش نمیذاشتم نیوشا اروم با ارنج زد به پهلوم.
با چشمایی که خشم توش موج میزد سرمو اوردم بالاو زل زدم تو چشای زیتونیش و زیر لب گفتم
_بله
هاکان یکتای ابروشو داد بالا
-بله چی؟
_.....
هاکان اینبار با فریاد
_بله چی ستوان؟
با بیتفاوتی نگاهی بهش انداختم
_ بله قققققققققر بان
هاکان با خشمی که سعی میکرد مهارش کنه
_اهان حالا شد. کاملا متوجه نقشه شدید؟
_ بله ...قربان
بلا فاصله سرمو به سمت بیرون کج کردم تا قیافه نحسشو نبیم . گردنم داشت میشکست که کامیون ایستاد .
سرهنگ_ بچه ها از اینجا باید پیاده بریم .
منطقه جنگلیه مراقب باشید.
بچه ها یکی یکی پیاده شدند فرزام جلوی من بود و هاکان پشت سرم.
حرم نفساشو پشت سرم حس میکردم بی توجه بهش پریدم پایین و دنبال فرزام راه افتادم.
فرزام_ ستوان مراقب باشید.
_ شما هم قربان.
فرزام_ پشت سرم حرکت کنید .
هاکان_ سرهنگ فرزام
فرزام_ بله قربان.
هاکان _برو قسمت میانی رو پوشش بده.
فرزام با دلخوری نگاهی به من و بعد به هاکان انداخت
_بله قربان
رفت.
قدمهامو تند کردم تا فاصلمو ازش زیاد کنم که دستمو گرفت و کشید. فاصله مون با بقیه زیاد شد.
_ اگه بخوای باز واسه این مردک عشوه خرکی بیای همینجا گردنتو خورد میکنم فهمیدی .
بازومو با غیض از تو دستش کشیدم بیرون و با نفرت تف گنده ای رو پوتینش انداختم.
خیز برداشت بازومو بگیره جاخالی دادمو با دو خودمو رسوندم به گروه فرزام.
فرزام تا منو دید لبش به خنده باز شد.
_ از کنارم جم نخور ستوان.
منم واسه اینکه حرص هاکانو بیشتر در بیارم چسبیده به فرزام حرکت کردم...
نیوشا وسرهنگ گروه اول بودند ما هم پشت سر اونا .
ازچند ساعتی بود که از لابلای درختا رد میشدیم . تقربیا غروب بود و هوا تاریک شده بود که اطراق کردیم.
هرکس ازخستگی گوشه ای نشسته و مشغول باز کردن کنسروش بود .
منم کنار فرزام رو کنده ای نشسته بودم .هاکان طرف چپ من با فاصله به درختی تکیه داده بود و با عصبانیت منو نگاه میکرد.. نیوشا هم قربونش برم انگار نه انگار خواهری هم داره چسبیده بود ور دل سرهنگ .
فرزام_ ستوان کنسروتونو بدید اینو بگیرید براتون باز کردم.
_ ممنون سرهنگ خودم باز میکردم.
فرزام رفت طرف سرهنگ و نیوشا.
هاکان با داد
_زود غذاتونو بخورید باید سریع حرکت کنیم. وقت نداریم
صدای پچ پچ دختری پشت سرم میومد
_خدا بده شانس دیدی واسش کنسرو باز کرد. دوتا خواهری خوب قاپ این سرهنگا رو دزدیدن. نمیدونم چی تو این دوتا خواهر دیدن .
_ نمیبینی چه پیشونی بلندی دارن عزیزم تا فرق سرشون میرسه.
یهو صدای نیوشا اومد
_شما سربازای آش خورداشتین چه گهی میخوردید؟
دخترا_آی.. آییییی .. ستوان گوشممون ...دارید گوشمونو میکنید. تو رو خدا غلط کردیم ستوان ...
نیوشا_ خفه ، یه بار دیگه بشنوم از این غلطای زیادی کردین گوشتونو از جا میکنم میندازم جلو سگا ،فهمیدین؟
دخترا که حسابی ترسیده بودند یک صدا گفتن _بله قربان.
نیوشا_ حالا برید جای زر زیادی کنسروتونو کوفت کنید . گم شید ...
دخترا دوتا پا داشتن دوتای دیگه قرض کردن الفرار.
داشتم با خنده کنسرومو میخوردم.
نیوشا_ حال کردی جذبه رو .
_اره . ...
یهو صدای شلیک از همه طرف به گوش رسید .
نیوشا سریع منو گرفت و با هم خوابیدیم رو زمین.
هاکان_ پناه بگیرید لو رفتیم ...نقشه 2از 5 ....
نقشه 2از 5.
فرزام_ بخوابید رو زمین .
گلوله ای از کنار صورتم رد شد .
بد جور غافلگیر شده بودیم.
نیوشا_ اشهدتو بخون ناتا دیدی اخر فرستادیمون سینه قبرستون.
شرایط خیلی بدی بود خودم کمی ترسیده بودم .
سرهنگ وهاکان ،با چند تا از بچه ها پشت صخره ای سنگر گرفته و شلیک میکردند.
صدای داد هاکان اومد_
فرزام بچه ها رو ببر سمت دره اونجا میبینیمتون.
بعد از پشت صخره پرید سمت یه گودال اونجا کمین کرد .
یهو دیدم چند تا مرد دارن میرن همون سمتی که هاکان بود .
انگار چیزی تو دلم فرو ریخت .
فرزام _افراد سینه خیز به سمت بالای جنگل حرکت کنید . اونجا یه دره ست...زود .
بی اختیار از جام بلند شدمو دوییدم سمت هاکان.و شروع کردم به تیر اندازی.
نزدیکش بودم...
نیوشا_ بخواب دیییوونه . بخواب ...
با داد نیوشا هاکان به سمتم برگشت .
یهو تفنگشو به سمتم نشونه گرفت ، چشام گرد شد . یعنی میخواست منو بزنه ؟
نیوشا_ناتا ببببخخخخخخخخوابببب
یهو لگدی به پام زد که افتادم کنارش تو گودال اونم پشت سر هم شلیک کرد .
نفس نفس میزد
هاکان_احمق گفتم برید سمت دره .اینجا چه غلطی میکنی . اصلا حواست هست. نزدیک بود دوتامونو به گشتن بدی...
_احمق خودتی و هفت جد و ابادت عوض تشکرته ؟ نزدیک بود اون چندتا از پشت بزننت....
بد جور کفری شده بودم . بجای تشکر داشت فحش میداد ...
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم . نفس عمیقی کشیدم بدون جواب بهش مشغول کله پا کردن اون اشغالا شدم.
نیوشا هم رفته بود کمک سرهنگ .
هاکان _سرهنگ من شما رو پوشش میدیم دخترا رو بردار برید سمت دره ..
سرهنگ _اما شما تنها ...
هاکان _ برید دیگه.
هاکان_ناتاشا ،سینه خیز برو اونطرف با خواهرت و سرهنگ برید عقب.
دلم یه حالی شد واسه اولین بار بود منو به اسمم صدا میزد ...
هاکان- با توام برو دیگه...
با عصبانیت گفتم
_ فکر کردی چون زنم از تو کمترم . نخیر .من همینجا میمونم.
هاکان _کله شقی رو بزار کنار الان وقتش نیست.
بی توجه بهش نیم خیز شدم چند تا ازمردایی که داشتن به سمتمون میودن به درک فرستادم .
نیوشا_ناتا بیاااااااااا دیگه .
_شما برید من با سردار میام.
نیوشا_کله خر بیا . سردارم میاد ...
_گفتم بریییییییییید
با این حرفم هاکان با عصبانیت بازوهامو گرفت و زل زد تو چشمام.
_احمق بیشعور، میگم الان وقت لجبازی با من نیست ، گمشو برو تا خودم نکشتمت.
دیگه طاقت توهیناشو نداشتم ،با غیض خودمو عقب کشیدم .
_ولم کن
هاکان _ اینا اگه بگیرنت نمیکشنت اونقدر بهت تجاوز میکنن که روزی صد بار ارزوی مرگ کنی ....همینو میخوای هان؟؟؟
با این حرفش یهو تنم مور مور شد ..
اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست به حرفش گوش کنم.
_ الکی این دوره ها رو نگذروندم بهتره به جای حرف مفت حواستو جمع کنی دارن میان.
هاکان با غیض منو رها کرد وگفت
_به درررررک ، هر غلطی میخوای بکن.
از کنارم بلند شد و رفت پشت صخره ها .
خوشحال از اینکه حرفمو به کرسی نشونده بودم خشابمو پر کردم .و شروع کردم به نشونه گیری .
کم کم داشت جام لو میرفت هوا هم تاریک شده بود به سختی چشمام میدید .
یهو دیدم یه گلوله اتیش مستقیم داره میاد سمتم قدرت حرکت نداشتم ....
همزمان دستی منو کشید به سمت صخره ها...هاکان بود منو تو بغلش گرفت و خوابید رو زمین.
. صدای وحشتناک خمپاره زمین و لرزوند .
حرم نفساش تو صورتم میخورد سریع از
روم بلند شد .
هاکان_ زود باش تا نیومدن باید بریم.
گودالی که توش بودم بر اثر انفجار عمیق تر شده بود . وای نزدیک بود برم اون دنیا.
کنارهاکان با سرعت از لابه لای درختا عبور میکردم که یهو سوزشو درد بدی تو رون پام حس کردم طوری که از درد رو زمین افتادم.
_آخ ... لعنتی .
هاکان که صدامو شنید برگشت دید نشستم رو زمین.
هاکان_ بلند شو الان چه وقت زمین خوردنه
زود باش دارن میرسن...
به سختی بلند شدم نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم .
لنگ لنگون دنبالش رفتم و هر قدم که برمیداشتم جونم به لبم میرسید ...
نصفه راه دیگه نتونستم نشستم رو زمین و تکیه دادم به یه درخت.
هاکان تا دید نشستم
_ به این زودی جا زدی گفتم که جوجه ای ...دیدی همش خالی بندی بود .
داشتم از درد به خودم میپیچیدم اینم هی تیکه بارم میکرد . باز بلند شدم نباید اتو دستش میدادم....
پشت سرش لنگ لنگون حرکت کردم که یهو برگشت سمتم و دست زد به پام که تیر خورده بود
_آخخخخخخخ
هاکان_ تیر خوردی ؟
_اره
هاکان_ پس چرا چیزی نمیگی احمق.
دستتو بنداز رو کولم زود باش دارن میرسن.
_خودم میتونم...
هاکان_ خفه شو ....یه کلمه دیگه حرف زدی خودت میدونی...
با این حرفش حرصم گرفت دستشو با خشم پس زدم و لنگون از کنارش گذشتم....
هاکان با عصبانیت از پشت بغلم کرد و انداختم رو شونه هاشو با سرعت شروع کرد به دوییدن...
هاکان_ الکی واسه من ناز نکن من اهل ناز کشی نیستم جوجه...
_ولم کن بیشعور ... خودم پا دارم میتونم بیام.
هاکان_ منظورت همین پای چلاغته دیگه....
با این پا تا فردا هم به دره نمیرسیم....
از درد داشتم میمردم . پس ترجیح دادم ساکت باشم...
اونقدر قوی بود که من براش مثل پر کاه میموندم...
خیلی طول نکشید که رسیدیم به دره.
هاکان_ شلیک نکنید ما هستیم .
بچه ها سنگردفاعی محکمی اونطرف دره ساخته بودند.
نیوشا_ بچه ها سردار وستوان اومدن ...
شلیک نکنید ....
داشتیم از پل میگذشتیم که باز خمپاره ای به سمتمون شلیک شد . منو خودشو خوابوند رو پل .
فشاری که به پام اورد باعث شد جیغ بلندی بکشم....
یهو زیر پامون خالی شد.
صدای جیغ نیوشا تو گوشم پیچید
_ناتاشااااااا اااااااااا ااااااااا اااااااا.
تو هوا معلق شدیم...
پل خراب شده بود ...
همونطور که تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونه پرفشارته دره....
=========
هاکان با قیافه سرد وبیتفاوت همیشگی وارد شد ،نیم نگاهی به من انداخت لباس ارتشی که دستش بود رو پرت کرد رو تخت و رو به نیوشا گفت
_ ستوان نادری ببین اگه مستی از سرقلت پریده این لباسا رو تنش کن بیاید پایین سرهنگ امینی منتظره.
باید سریع بریم پایگاه
بغض راه گلومو بسته بود .چرا با من اینجوری میکرد . دیشب اینقدر عاشقانه اما الان ...
باورم نمیشد این همون هاکان دیشبی باشه . پس اتفاقای دیشب همش یه توهم بوده و بس .
یوشا_ بابا به این خر و الاغام که بار میبرن یه مدت استراحت میدن خستگیشون در بره . هنوز از این عملیان نیومدیم باید بریم یکی دیگه . تازه میگن این طرفی که باید بریم دنبالش از اوناشه ها ،یه کارایی میکنه عتیغه .
میگن واسه خنده و سرگرمی دینامیت میکنه تو سوراخ مقعد این شترای بدبخت و اونا رو منفجر میکنه .
بنظرت طرف روانی نیست؟
با حرف نیو به خودم اومدم هاکان رفته بود .
_ هان اره حق با توه..
نیوشا_ چی چی رو حق با منه اصلا فهمیدی من چی گفتم؟
باز رفته بودی تو عالم هپروت . پاشو زود عوض کن بریم حوصله نیش و کنایه ندارم.
بی درنگ لباس عوض کردم
_بریم. من امادم.
دلم نمیخواست لحظه ای دیگه تو اون خونه بمونم حتی سرمو بالا نکردم ببینم خونش چه شکلیه. پشت سر نیوشا راه افتادم.
سرهنگ_سلام ستوان نادری.
خواستم جواب سلام سرهنگ و بدم که دیدم هاکانم کنارشه.
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد _سلام سرهنگ
سرهنگ_ ناتاشا خانم حالت خوبه مشکلی نداری؟میتونیم بریم؟
_ بریم.
نیوشا_حالش خوبه بریم
سوار ماشین شدیم .خودکثافتش ماشینو میروند.
تو ماشین مدام نیوشا زر میزد مخم داشت میترکید .
هر از گاهی سنگینی نگاهشو حس میکردم اما با خودم عهد کرده بودم نه نگاش کنم نه همکلامش بشم.
از کوچه وبازار گذشیم تا به پایگاه شهری رسیدیم.
سرهنگ _بچه ها برید سوار کامییون بشین تا منو سردارم بیایم.
نیوشا_چشم قربان.
بی توجه به اونا پیاده شدم و سوار کامیون ارتشی که چند تا از دخترای گروهمونم توش بودن شدم.
اااا ناتاشا خانم شما یید؟
به سمت صدا برگشتم .سرهنگ فرزام بود .
بی اختیار لبخندی به لبم نشست
_سلام سرهنگ بهاری
فرزام_ چه سعادتی انگار باز قرااره در رکاب شما بریم به نبرد تن به تن.
_ اختیار دارید شما...
نیوشا_ اا سرهنگ بهاری نمیدونستم شما هم تو این عملیات شرکت دارین.
فرزام_ راستش قرار نبود من بیام اما سرهنگ قله قانی مشکلی براش پیش اومد این شد که منو اعزام کردند.
نیوشا_ خوبه ،میگن عملیات سختیه راست میگن؟
فرزام_ اره ،این چهل و دومین عملیاتیه که واسه دستگیری این ادم انجام میدیم اما هر بار با کلی تلفات دوجانبه شکست میخوریم.
_ یعنی اینقدر این ادم قدرتمنده؟
فرزام_ از لحاظ تجهیزات نظامی باید بگم حرف اول و میزنه اخه پشتیبانشون یه اسراییلیه . هر سلاحی که فکر کنی اینا دارند .
نیوشا _ اوه پس فاتحه مون خوندست بابا من هنوز ارزو دارما نمیخوان ناکام از این دنیا برم .
_ حالا میدونن ما داریم میریم طرفشون؟
نیوشا_ ناتا عزیزم باز میخوای ضریب هوشی پایینتو نشون بدی؟
د اخه اگه میدونستن ما داریم میریم بگیریمشون مثل ماست سر جاشون وا میستند ؟
فرزام_ خبر دادن طرف کوپایه جنگلی با یه عده گروگان اطراق کردن و بخاطر پیروزی دو شب پیششون تو یه بمب گذاری جشن گرفتند
قراره بشون شبیه خون بزنیم.
_ سرهنگ فرزام
هاکان بود که با صدای خشک و سرد اونو صدا زد.
فرزام_ بله قربان؟
هاکان_این عملیات به عهده من گذاشته شده شما میتونید پستتونو تحویل بدید . گفتن نقشه کوهپایه دست شماست بدید به من .
فرزام _ بله قربان اینجاست بفرمایید .
ممکنه اجازه بدید منم همراهیتون کنم .
سرهنگ هم بالا اومد با یه اشاره اون کامیون حرکت کرد.
هاکان _ اگه خیلی مایلی خودتو به کشتن بدی چرا که نه ..
فرزام_ ممنون از لطفتون .
کامیونها پشت سر هم به راه افتادند.
هاکان و سرهنگ ها درست روبروی ما نشسته بودند و داشتند نقشه رو بررسی میکردند .
نیوشا در گوشم اروم گفت
_ چه حالی میده با سه تا جیگر بری ماموریتا نه؟
_ نه
نیوشا_ خاک تو مول بی ذوقت.
_زر زیادی نزن نیو حوصله ندارم.
نیوشا_ چه مرگته ،تو از وقتی هاکان اومد تو اتاق اینجوری شدی. ببینم دیشب اتفاقی بینتون افتاده امروز اصلا تیکه ننداختین به هم . مشکوک میزنین .
_ ننننننننننننننههههههههه چند بار بگم . ولم کن
نیوشا_ خوب بابا سگ نشو حالا.
فرزام _ افراد این اسلحه ها رو بگیرید .
الانم سردار براتون نقشه رو توضیح میدند .
اصلا دلم نمیخواست حتی صداشو بشنوم .
هاکان_ اونجا هیچ کس تا من نگفتم شلیک نمیکنه ، کار سر از خود انجام نمیده . با علامت من با تاکتیک 9 از 6 غافلگیرانه به سمتشون یورش میبریم ...
حتی صداش با این لحن محکم و خشن
خواستنی بود .
هوووو ناتاشا باز که خر شدی.
هاکان_ همه متوجه شدید . دیگه تکرار نکنم.
با این حرف مستقیم به من چشم دوخت .
همه به جز من یک صدا _ بله قربان.
هاکان_ ستوان نادری
نیوشا_بله قربان
هاکان_با اون قلت بودم، ستوان نادری
هنوزم سرم پایین بود و محلش نمیذاشتم نیوشا اروم با ارنج زد به پهلوم.
با چشمایی که خشم توش موج میزد سرمو اوردم بالاو زل زدم تو چشای زیتونیش و زیر لب گفتم
_بله
هاکان یکتای ابروشو داد بالا
-بله چی؟
_.....
هاکان اینبار با فریاد
_بله چی ستوان؟
با بیتفاوتی نگاهی بهش انداختم
_ بله قققققققققر بان
هاکان با خشمی که سعی میکرد مهارش کنه
_اهان حالا شد. کاملا متوجه نقشه شدید؟
_ بله ...قربان
بلا فاصله سرمو به سمت بیرون کج کردم تا قیافه نحسشو نبیم . گردنم داشت میشکست که کامیون ایستاد .
سرهنگ_ بچه ها از اینجا باید پیاده بریم .
منطقه جنگلیه مراقب باشید.
بچه ها یکی یکی پیاده شدند فرزام جلوی من بود و هاکان پشت سرم.
حرم نفساشو پشت سرم حس میکردم بی توجه بهش پریدم پایین و دنبال فرزام راه افتادم.
فرزام_ ستوان مراقب باشید.
_ شما هم قربان.
فرزام_ پشت سرم حرکت کنید .
هاکان_ سرهنگ فرزام
فرزام_ بله قربان.
هاکان _برو قسمت میانی رو پوشش بده.
فرزام با دلخوری نگاهی به من و بعد به هاکان انداخت
_بله قربان
رفت.
قدمهامو تند کردم تا فاصلمو ازش زیاد کنم که دستمو گرفت و کشید. فاصله مون با بقیه زیاد شد.
_ اگه بخوای باز واسه این مردک عشوه خرکی بیای همینجا گردنتو خورد میکنم فهمیدی .
بازومو با غیض از تو دستش کشیدم بیرون و با نفرت تف گنده ای رو پوتینش انداختم.
خیز برداشت بازومو بگیره جاخالی دادمو با دو خودمو رسوندم به گروه فرزام.
فرزام تا منو دید لبش به خنده باز شد.
_ از کنارم جم نخور ستوان.
منم واسه اینکه حرص هاکانو بیشتر در بیارم چسبیده به فرزام حرکت کردم...
نیوشا وسرهنگ گروه اول بودند ما هم پشت سر اونا .
ازچند ساعتی بود که از لابلای درختا رد میشدیم . تقربیا غروب بود و هوا تاریک شده بود که اطراق کردیم.
هرکس ازخستگی گوشه ای نشسته و مشغول باز کردن کنسروش بود .
منم کنار فرزام رو کنده ای نشسته بودم .هاکان طرف چپ من با فاصله به درختی تکیه داده بود و با عصبانیت منو نگاه میکرد.. نیوشا هم قربونش برم انگار نه انگار خواهری هم داره چسبیده بود ور دل سرهنگ .
فرزام_ ستوان کنسروتونو بدید اینو بگیرید براتون باز کردم.
_ ممنون سرهنگ خودم باز میکردم.
فرزام رفت طرف سرهنگ و نیوشا.
هاکان با داد
_زود غذاتونو بخورید باید سریع حرکت کنیم. وقت نداریم
صدای پچ پچ دختری پشت سرم میومد
_خدا بده شانس دیدی واسش کنسرو باز کرد. دوتا خواهری خوب قاپ این سرهنگا رو دزدیدن. نمیدونم چی تو این دوتا خواهر دیدن .
_ نمیبینی چه پیشونی بلندی دارن عزیزم تا فرق سرشون میرسه.
یهو صدای نیوشا اومد
_شما سربازای آش خورداشتین چه گهی میخوردید؟
دخترا_آی.. آییییی .. ستوان گوشممون ...دارید گوشمونو میکنید. تو رو خدا غلط کردیم ستوان ...
نیوشا_ خفه ، یه بار دیگه بشنوم از این غلطای زیادی کردین گوشتونو از جا میکنم میندازم جلو سگا ،فهمیدین؟
دخترا که حسابی ترسیده بودند یک صدا گفتن _بله قربان.
نیوشا_ حالا برید جای زر زیادی کنسروتونو کوفت کنید . گم شید ...
دخترا دوتا پا داشتن دوتای دیگه قرض کردن الفرار.
داشتم با خنده کنسرومو میخوردم.
نیوشا_ حال کردی جذبه رو .
_اره . ...
یهو صدای شلیک از همه طرف به گوش رسید .
نیوشا سریع منو گرفت و با هم خوابیدیم رو زمین.
هاکان_ پناه بگیرید لو رفتیم ...نقشه 2از 5 ....
نقشه 2از 5.
فرزام_ بخوابید رو زمین .
گلوله ای از کنار صورتم رد شد .
بد جور غافلگیر شده بودیم.
نیوشا_ اشهدتو بخون ناتا دیدی اخر فرستادیمون سینه قبرستون.
شرایط خیلی بدی بود خودم کمی ترسیده بودم .
سرهنگ وهاکان ،با چند تا از بچه ها پشت صخره ای سنگر گرفته و شلیک میکردند.
صدای داد هاکان اومد_
فرزام بچه ها رو ببر سمت دره اونجا میبینیمتون.
بعد از پشت صخره پرید سمت یه گودال اونجا کمین کرد .
یهو دیدم چند تا مرد دارن میرن همون سمتی که هاکان بود .
انگار چیزی تو دلم فرو ریخت .
فرزام _افراد سینه خیز به سمت بالای جنگل حرکت کنید . اونجا یه دره ست...زود .
بی اختیار از جام بلند شدمو دوییدم سمت هاکان.و شروع کردم به تیر اندازی.
نزدیکش بودم...
نیوشا_ بخواب دیییوونه . بخواب ...
با داد نیوشا هاکان به سمتم برگشت .
یهو تفنگشو به سمتم نشونه گرفت ، چشام گرد شد . یعنی میخواست منو بزنه ؟
نیوشا_ناتا ببببخخخخخخخخوابببب
یهو لگدی به پام زد که افتادم کنارش تو گودال اونم پشت سر هم شلیک کرد .
نفس نفس میزد
هاکان_احمق گفتم برید سمت دره .اینجا چه غلطی میکنی . اصلا حواست هست. نزدیک بود دوتامونو به گشتن بدی...
_احمق خودتی و هفت جد و ابادت عوض تشکرته ؟ نزدیک بود اون چندتا از پشت بزننت....
بد جور کفری شده بودم . بجای تشکر داشت فحش میداد ...
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم . نفس عمیقی کشیدم بدون جواب بهش مشغول کله پا کردن اون اشغالا شدم.
نیوشا هم رفته بود کمک سرهنگ .
هاکان _سرهنگ من شما رو پوشش میدیم دخترا رو بردار برید سمت دره ..
سرهنگ _اما شما تنها ...
هاکان _ برید دیگه.
هاکان_ناتاشا ،سینه خیز برو اونطرف با خواهرت و سرهنگ برید عقب.
دلم یه حالی شد واسه اولین بار بود منو به اسمم صدا میزد ...
هاکان- با توام برو دیگه...
با عصبانیت گفتم
_ فکر کردی چون زنم از تو کمترم . نخیر .من همینجا میمونم.
هاکان _کله شقی رو بزار کنار الان وقتش نیست.
بی توجه بهش نیم خیز شدم چند تا ازمردایی که داشتن به سمتمون میودن به درک فرستادم .
نیوشا_ناتا بیاااااااااا دیگه .
_شما برید من با سردار میام.
نیوشا_کله خر بیا . سردارم میاد ...
_گفتم بریییییییییید
با این حرفم هاکان با عصبانیت بازوهامو گرفت و زل زد تو چشمام.
_احمق بیشعور، میگم الان وقت لجبازی با من نیست ، گمشو برو تا خودم نکشتمت.
دیگه طاقت توهیناشو نداشتم ،با غیض خودمو عقب کشیدم .
_ولم کن
هاکان _ اینا اگه بگیرنت نمیکشنت اونقدر بهت تجاوز میکنن که روزی صد بار ارزوی مرگ کنی ....همینو میخوای هان؟؟؟
با این حرفش یهو تنم مور مور شد ..
اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست به حرفش گوش کنم.
_ الکی این دوره ها رو نگذروندم بهتره به جای حرف مفت حواستو جمع کنی دارن میان.
هاکان با غیض منو رها کرد وگفت
_به درررررک ، هر غلطی میخوای بکن.
از کنارم بلند شد و رفت پشت صخره ها .
خوشحال از اینکه حرفمو به کرسی نشونده بودم خشابمو پر کردم .و شروع کردم به نشونه گیری .
کم کم داشت جام لو میرفت هوا هم تاریک شده بود به سختی چشمام میدید .
یهو دیدم یه گلوله اتیش مستقیم داره میاد سمتم قدرت حرکت نداشتم ....
همزمان دستی منو کشید به سمت صخره ها...هاکان بود منو تو بغلش گرفت و خوابید رو زمین.
. صدای وحشتناک خمپاره زمین و لرزوند .
حرم نفساش تو صورتم میخورد سریع از
روم بلند شد .
هاکان_ زود باش تا نیومدن باید بریم.
گودالی که توش بودم بر اثر انفجار عمیق تر شده بود . وای نزدیک بود برم اون دنیا.
کنارهاکان با سرعت از لابه لای درختا عبور میکردم که یهو سوزشو درد بدی تو رون پام حس کردم طوری که از درد رو زمین افتادم.
_آخ ... لعنتی .
هاکان که صدامو شنید برگشت دید نشستم رو زمین.
هاکان_ بلند شو الان چه وقت زمین خوردنه
زود باش دارن میرسن...
به سختی بلند شدم نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم .
لنگ لنگون دنبالش رفتم و هر قدم که برمیداشتم جونم به لبم میرسید ...
نصفه راه دیگه نتونستم نشستم رو زمین و تکیه دادم به یه درخت.
هاکان تا دید نشستم
_ به این زودی جا زدی گفتم که جوجه ای ...دیدی همش خالی بندی بود .
داشتم از درد به خودم میپیچیدم اینم هی تیکه بارم میکرد . باز بلند شدم نباید اتو دستش میدادم....
پشت سرش لنگ لنگون حرکت کردم که یهو برگشت سمتم و دست زد به پام که تیر خورده بود
_آخخخخخخخ
هاکان_ تیر خوردی ؟
_اره
هاکان_ پس چرا چیزی نمیگی احمق.
دستتو بنداز رو کولم زود باش دارن میرسن.
_خودم میتونم...
هاکان_ خفه شو ....یه کلمه دیگه حرف زدی خودت میدونی...
با این حرفش حرصم گرفت دستشو با خشم پس زدم و لنگون از کنارش گذشتم....
هاکان با عصبانیت از پشت بغلم کرد و انداختم رو شونه هاشو با سرعت شروع کرد به دوییدن...
هاکان_ الکی واسه من ناز نکن من اهل ناز کشی نیستم جوجه...
_ولم کن بیشعور ... خودم پا دارم میتونم بیام.
هاکان_ منظورت همین پای چلاغته دیگه....
با این پا تا فردا هم به دره نمیرسیم....
از درد داشتم میمردم . پس ترجیح دادم ساکت باشم...
اونقدر قوی بود که من براش مثل پر کاه میموندم...
خیلی طول نکشید که رسیدیم به دره.
هاکان_ شلیک نکنید ما هستیم .
بچه ها سنگردفاعی محکمی اونطرف دره ساخته بودند.
نیوشا_ بچه ها سردار وستوان اومدن ...
شلیک نکنید ....
داشتیم از پل میگذشتیم که باز خمپاره ای به سمتمون شلیک شد . منو خودشو خوابوند رو پل .
فشاری که به پام اورد باعث شد جیغ بلندی بکشم....
یهو زیر پامون خالی شد.
صدای جیغ نیوشا تو گوشم پیچید
_ناتاشااااااا اااااااااا ااااااااا اااااااا.
تو هوا معلق شدیم...
پل خراب شده بود ...
همونطور که تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونه پرفشارته دره....
هاکان محکم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود
مرتب با داد میگفت
مننننننو محککککککم بگگگگیییر .
ول نکنیااااا....
، فشار اب اونقدر زیاد بود که ما رو با خودش به سنگا و صخره های اطراف میکوبید .
با هر ضربه درد تو تمام تن و بدنم مخصوصا زخم پام که هنوز گلوله داخلش بود میپیچید و منو به جیغ کشیدن وا میداشت ، جیغی که در اون اب خروشان بیشتر شبیه ناله میمونست....
. تاریکی هوا ،سردی اب ، ضربات پی در پی سنگا و صخره ها هر لحظه تن و بدنمو بیشتر خرد و خمیر میکرد . طوری که دیگه نای داد زدنم نداشتم.
حس میکردم دیگه خونی تو بدنم نمونده ...
جریان اب کمی ارومتر شده بود اما هنوزم داشت ما رو با خودش میبرد ..
هاکان_ باااااااید خووودمممونو به کننناره برررسووونیم. دارم یه غااااار مییببینمم .
من رمقی برام نمونده بود تا جوابشو بدم. دستام دور گردنش شل شده بود اما اون همچنان دستاش دور کمرم سفت و محکم بود .
_ناتااششاااا ... محححککم منو بگگیییر . مییخوام اون شاااخه رو بگییرم.
مییففهههمییی؟
کنار گوشش با صدای ضعیفی گفتم
_ اااارررررررره
کمی چشمامو باز کردم .
اسمون مهتابی و پرستاره کمی اطراف و روشن کرده بود .
درختی تنومندی تو شکافه دره کنار سوراخی بزرگ رشد کرده ونیمی از اون روی رودخونه افتاده بود .
داشتیم بهش نزدیک میشدیم.
هاکان یکی از دستاشو بلند کرد وبا قدرت شاخه ای از درخت و گرفت.
اما فشار اب مانع از بیرون اومدنمون میشد . همونجور تو اب کنار درخت شناور بودیم.
هاکان_ اینجوری نمیشه .من با یه دست نمیتونم هر دومونو بکشم بالا .
دستاتو از دور گردنم بنداز دور کمرم تا بتونم خودمونو بکشم بالا.... . فهمیدی؟
میفهمیدم اما دستام از سردی اب کرخ شده بود ، تا تکونشون میدادم تا مغز استخونم تیر میکشید .
_ من نمیتونم. ...
هاکان _سعی کن . تو میتونی... زود باش، دستم دیگه قدرت نداره ....
دستامو به سختی با ناله از دور گردنش اوردم دور کمرش.
هاکان_ اماده ای؟
_ اره
دستشو از دور کمرم برداشت ،شاخه درختو گرفت با فریادی منو خودشو از اب کشید بیرون.
بخاطر خیسی لباسامون وزنمون دو برابر شده بود .
شاخه به شاخه بالا رفت تا رسیدیم به دهانه غار .
هاکان_ خودتو بکش بالا، برو تو غار ...
بدنم بی حس بیحس بود ...
با درد و بدبختی وارد غار شدیم.
همونجا تو دهانه غار هر دو دراز به دارز افتادیم .
صدای نفسهای بلندشو میشنیدم .
چند دقیقه گذشت
هاکان خودشو کنارم رسوند
_خوبی؟
_.....
هاکان_ ناتاشااااا ...ناتاشاااا .با توام
لرزم گرفته بود .
_ سس...سسرر ددمه.
هاکان_ طاقت بیار الان اتیش باز میکنم .گرم شی.
سریع بلند شد ، صدای شکسته شدن شاخه های درخت به گوشم رسید .
خیلی طول نکشید که حرارت اتیش جسم یخ زدمو کمی گرم کرد .
اما با اون لباسای خیس و باد سردی که از ته غار میومد بازم لرزم گرفت.
هاکان_ زود این لباسای خیسو در بیار تا سینه پهلو نکردی.
بعدم رو شکم بخواب تا گلوله رو از رونت دربیارم.
مرتب با داد میگفت
مننننننو محککککککم بگگگگیییر .
ول نکنیااااا....
، فشار اب اونقدر زیاد بود که ما رو با خودش به سنگا و صخره های اطراف میکوبید .
با هر ضربه درد تو تمام تن و بدنم مخصوصا زخم پام که هنوز گلوله داخلش بود میپیچید و منو به جیغ کشیدن وا میداشت ، جیغی که در اون اب خروشان بیشتر شبیه ناله میمونست....
. تاریکی هوا ،سردی اب ، ضربات پی در پی سنگا و صخره ها هر لحظه تن و بدنمو بیشتر خرد و خمیر میکرد . طوری که دیگه نای داد زدنم نداشتم.
حس میکردم دیگه خونی تو بدنم نمونده ...
جریان اب کمی ارومتر شده بود اما هنوزم داشت ما رو با خودش میبرد ..
هاکان_ باااااااید خووودمممونو به کننناره برررسووونیم. دارم یه غااااار مییببینمم .
من رمقی برام نمونده بود تا جوابشو بدم. دستام دور گردنش شل شده بود اما اون همچنان دستاش دور کمرم سفت و محکم بود .
_ناتااششاااا ... محححککم منو بگگیییر . مییخوام اون شاااخه رو بگییرم.
مییففهههمییی؟
کنار گوشش با صدای ضعیفی گفتم
_ اااارررررررره
کمی چشمامو باز کردم .
اسمون مهتابی و پرستاره کمی اطراف و روشن کرده بود .
درختی تنومندی تو شکافه دره کنار سوراخی بزرگ رشد کرده ونیمی از اون روی رودخونه افتاده بود .
داشتیم بهش نزدیک میشدیم.
هاکان یکی از دستاشو بلند کرد وبا قدرت شاخه ای از درخت و گرفت.
اما فشار اب مانع از بیرون اومدنمون میشد . همونجور تو اب کنار درخت شناور بودیم.
هاکان_ اینجوری نمیشه .من با یه دست نمیتونم هر دومونو بکشم بالا .
دستاتو از دور گردنم بنداز دور کمرم تا بتونم خودمونو بکشم بالا.... . فهمیدی؟
میفهمیدم اما دستام از سردی اب کرخ شده بود ، تا تکونشون میدادم تا مغز استخونم تیر میکشید .
_ من نمیتونم. ...
هاکان _سعی کن . تو میتونی... زود باش، دستم دیگه قدرت نداره ....
دستامو به سختی با ناله از دور گردنش اوردم دور کمرش.
هاکان_ اماده ای؟
_ اره
دستشو از دور کمرم برداشت ،شاخه درختو گرفت با فریادی منو خودشو از اب کشید بیرون.
بخاطر خیسی لباسامون وزنمون دو برابر شده بود .
شاخه به شاخه بالا رفت تا رسیدیم به دهانه غار .
هاکان_ خودتو بکش بالا، برو تو غار ...
بدنم بی حس بیحس بود ...
با درد و بدبختی وارد غار شدیم.
همونجا تو دهانه غار هر دو دراز به دارز افتادیم .
صدای نفسهای بلندشو میشنیدم .
چند دقیقه گذشت
هاکان خودشو کنارم رسوند
_خوبی؟
_.....
هاکان_ ناتاشااااا ...ناتاشاااا .با توام
لرزم گرفته بود .
_ سس...سسرر ددمه.
هاکان_ طاقت بیار الان اتیش باز میکنم .گرم شی.
سریع بلند شد ، صدای شکسته شدن شاخه های درخت به گوشم رسید .
خیلی طول نکشید که حرارت اتیش جسم یخ زدمو کمی گرم کرد .
اما با اون لباسای خیس و باد سردی که از ته غار میومد بازم لرزم گرفت.
هاکان_ زود این لباسای خیسو در بیار تا سینه پهلو نکردی.
بعدم رو شکم بخواب تا گلوله رو از رونت دربیارم.