امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#27
قسمت 25

دستم مشت شد ..انگشتر پرنگین ذوب شد روی بند بند انگشت انگشتریم ..
فاضل زیر گوشم زمزمه کرد ..
-وای به حالت رضوانه اگه این انگشتر رو از دستت دربیاری ..
پوزخندی نشست کنج لبم ..
-میترسی بهت وفادار نمونم ..؟
زیر لب بیخ گوشم با لبخندی که روی لبش بود پچ پچ کرد ..
-گل بگیر این دهنت رو ..اگه این جوری بود که تاحالا سرت رو سینه ات میذاشتم ..ولی از این به بعد تو دیگه رسما زن من میشی ..
اخر این هفته مجلس نامزدیمونه واخر این ماه هم عقد وعروسی ...پس یادت نره ..فکر سجاد ..اسم سجاد ..اصلا کل هیکل ووجود این ادم رو فراموش میکنی ..
اونقدر با غیض این حرف رو زد که ترسیدم ..دستم مشت شد زیر پر شالم ونگاهم کشیده شد به لبهای خندون بابا که قاه قاه میخندید ...
بابای من شادی ..؟دلت خوشه ..؟تک دخترت ..یه دونه گیسو کمندت ..داره ازدواج میکنه ..اون هم با کسی که تو دوست داری ...
ولی بابای بی انصاف من ..ای به قربون اون قلب سوخته ات ...دخترت دلش جای دیگه است ..داری ناپدری میکنی براش ...میفهمی ..؟میبینی ..؟
اشکهای حلقه زده دور سیاهی چشمها رو میبینی ...؟بند بند دست مشت شده اش رو ..؟بیا وبگذر ..بیا وتمومش کن این حماقت محض رو ..
ولی انگار امشب شب کابوس بود ..شب درد ..که زن دایی با اشاره ی فاضل ..از بابا اجازه گرفت تا من وفاضل رو راهی اطاقم کنه ..
تا حرفهای اخر زده بشه ..تا یه خلوت عاشقونه ی دونفره داشته باشیم ..وچه خلوتی ..؟
کسی چه میدونه من چه رنجی میبرم از تحمل فاضل ..
زن دایی چه میدونه صدای کل کشیدن های مداومش داره من رو به پای جنون میرسونه ...
اینبار برخلاف همیشه دیگه قدم هام محکم نیست ..دیگه حتی مصمم هم نیست ..
حالا فاضل جلو افتاده ومن از پشت سرش مثل طفلان صغیر دنبالش راه میوفتم ...
فاضل با پررویی تمام حصار حریم اطاقم رو بازمیکنه واستینم رو میکشه وبه ثانیه نکشیده
منم وفاضل واطاقی دربسته که مطمئنم شیطون یه طرفش نشسته وداره راه وچاه یاد میگیره از فاضل بدتر از شیطان ...
-خب خب .چی داشتیم میگفتیم همسر عزیز ..؟
با بغض وبی حالی ازش فاصله گرفتم واوار شدم رو لبه ی تختم ...این زانوها مطمئنا دیگه طاقت سنگینی غم روی دلم رو نداشت ..
-چرا اینکارو میکنی فاضل ..چی از زجر دادن من نصیبت میشه ..؟
-غرورم ..حیثیتم ..شخصیت خرد شده ام ...تو با کارهات کاری کردی ازخودم متنفر بشم ..نمیذارم رضوانه ..از این به بعد برگ برنده دست منه ..
-داری ظلم میکنی ...
-به کی ..؟به تو ..؟یا به خودم ..؟
با خونسردی لبخند زد
-نگران من نباش هیچ ظلمی درحق من نشده ..فوق فوقش عقدت میکنم ویه چند صباحی ازت لذت میبرم بعد هم میرم سراغ یکی دیگه ..یکی که حداقل دلش برای پسر بسیجی ها نره ..
-تو که میدونی.... تو که از همه چیز خبر داری پس چرا تمومش نمیکنی ..؟
-میدونی رضوانه من لب به لب پراز نفرتم ..از تو ..از اون سجاد پاپتی ..از اینکه اون رو به من ترجیح میدی ..حالا دارم کم کم آروم میشم ..
نترس زیاد طول نمیکشه ..یه مدت که بگذره ..دلم رو میزنی ..میتونی از اون به بعد بشینی بچه هام رو بزرگ کنی ..یا شاید هم نه ..من هیچ علاقه ای ندارم زن لجنی مثل تو مادر بچه هام بشه ...
چه حرفهای عاشقانه ای میزد نامزد محترمم ..پر از نفرت ..پراز خشم... پراز رذالت ...
-تو مریضی فاضل...
با بی خیالی دستی تو موهاش کشید
-اگه هم باشم تو باعثش شدی ..قبلا که این جوری نبودم ..
-ازت نمیگذرم ..
-مهم نیست چون من هم خیلی وقته که ازت نگذشتم ..این به اون همه خفت در ..
جلو اومد که روی تخت عقب رفتم ..به هیچ عنوان از این نزدیکی آنی راضی نبودم ...
-چیه ..؟چرا عقب میری ؟
-تو چرا جلو اومدی ...؟
-میخوام زنم رو ببوسم ..مشکلیه ..؟
لب.هام ازهم بازموند ...این دیگه نهایت پستی فاضل بود ..
-چی میگی فاضل؟ من وتو حتی محرم هم نیستیم ..
-محرمم میشیم عزیزم .عقد هم میکنیم. نترس همه چی آسه آسه ..ولی تا اون موقع یه جوری باید این عطشم بخوابه ..
با دستهای لرزون وصدایی لرزان تر انگشتم رو به سمت درگرفتم ..
-گمشو از اطاق من بیرون ..یه جماعت پشت در نشستن بعد تو به فکر عشقو حالتی ...
لبخندی که روی لبهای فاضل نشست واقعا من رو ترسوند ..داشتم با پوست وگوشتم لمس میکردم تعادل نداشتن رفتار فاضل رو ..
-باشه عروس خانم بوس موس نخواستیم ..البته فقط تا پنج شنبه ..دیگه اون موقع هیچ بهانه ای نداری ..حالا هم پاشو بریم بیرون ومثل یه عروس خانم متین وبا شخصیت به همه اعلام کن که هیچ مشکلی با هم نداریم ...اکی..؟
فقط نگاهش کردم که سرش رو دوباره جلو اورد ..
حتی از تصور لمس لبهاش لرز گرفتم ویخ بستم ...بی اختیار زمزمه کردم ..
-باشه باشه فقط جلو نیا ...
-افرین حالا شدی دختر نمونه ..پاشو عزیزم ..پاشو خانمم ..وقت واسه ی خلوت کردن زیاده ..
دستم رو گرفت وبلندم کرد ..از ترس بدون حرف پشت سرش ریسه رفتم ...ونمایش احمقانه ی فاضل رو تائید کردم وتا اخر مجلس مثل یه مجسمه ی ساکت وخموده به حرفها گوش کردم وتو خودم ریختم ..
لباس حریر یاسی روی بدنم خوابیده بود وپولک های روشنش میدرخشید ...دیگه از خودم واین همه تحقیر متنفر شده بودم ..اینکه بعد از اون همه کلنجار امروز مجلس نامزدیم بود وماه دیگه مجلس عروسیم ....اون هم با فاضلی که سیرت درنده اش رو خیلی وقته شناختم ...
مثل محکومی بودم که خودم با پای خودم به سمت چوبه ی دار میرفتم ...
بابا به دایی پیرش سپرده بود تا من وفاضل رو به مدت یه ماه محرم کنه ...
ومن چقدرهراسونم از این محرمیت ...از اینکه دستهای نجس فاضل با اون فکر پلیدش لمس کنه وجودم رو ...
از دست خودم عصبانیم ...عاصیم ...از دست خدا ...از دست سجادی که عقب نشست وبیش از حد روی قولش موند ...
حالا دیگه بعد از چند ماه رسیدم به این همه غربت وتنهایی ...رسیدم به محرم شدن با مردی که هیچ علاقه ای بینمون نیست
خوب میدونم که همه ی اینها یه بازیه ...بازی فاضل ومن وسجاد ...من وما شدیم بازیچه های دست فاضل ...
کاش حداقل نمیدونستم چه فکری تو سرشه ...ولی وقتی نگاهم به نگاهش میوفته واون پوزخند جگر سوز رو میبینم ..میدونم که هیچ عاقبت خوشی درانتظارم نیست ...
از این همه غرور ولجاجت عاصیم ...از اینکه فقط وفقط به خاطر برگردوندن عزت نفس مسخره اش من وزندگیم رو به بازی گرفته ...ولی چه کنم که دستم بسته است ...پام گیره تو این بازی ...چرا که نگران شریان های بسته شده ی بابام ...
بابایی که فکر میکنه داره محبت میکنه درحق فرزندش ...
بوی ادکلن واسفند فضا رو خفقان اورتر از همیشه کرده ...
خدایا رفتی از این خونه ؟تنها گذاشتی این بنده ات رو ..؟سرده خدا ...نمیبینی ...؟نمیشنوی خدا ..؟من که خواسته ای نداشتم جز سجاد ..؟جز علاقه ای که بهش پیدا کردم ..
چرا دل خوشیم رو گرفتی ..؟حالا گرفتی ..نذاشتی بهش برسم ...باشه ...ناز شصتت ...ولی این ضربه ی اخر دیگه چی بود ..؟
محرم شدن با فاضل کجای پیشونی نوشتم بود ..؟خدا خودت میدونی که نمیخوام ..میدونی که این عقد درست نیست ...چون دلم راضی نیست ...
چون دلم پیش فاضل نیست ..ولی نمیشنون ...حتی اونهایی هم که حرف دلم رو میشنون کاره ای نیستن ...
همه بی قدرت ..همه تسلیم ...همه ضعیف ...حالا من چه کنم با این قدرقدرتها واین ضعیفان ...؟
چه جوری دلت اومد خدا ..؟به خاطر اون شب گرم تابستونی بود نه ..؟به خاطر اینکه چادر برداشتم ...شاید هم به خاطر سوزوندن دل بنده ات بود ...؟
همون موقعی که بی حجاب جلوی سجاد قد علم کردم ونمک به زخمش پاشیدم ...خدا تنهام ..من وبا فاضل تنهاتر نکن ..که من میترسم از این دیو ودد ...
مامان با همون چشمهای نگرون ودلواپس دستم رو مثل عروسک چینی گرفت ومن تاتی تاتی کنان ..با اون صندل های یاسی کنار فاضل نشستم ...
گوشهام صدا ها رو نمیشنید ..هیاهو وکل کشیدن ها رو حتی وقتی چادر حریر روی سرم انداخته شد ودایی پیر بابا شروع به خوندن صیغه ی محرمیت کرد ..
بازهم گوش هام رو بستم ...سخت بودن شنیدن آیه هایی که نمیدونستم با چه قرار قانونی دلِ از دست داده ی من رو به فاضل بی رحم پیوند میزد ...
مگه نه اینکه رضایت شرط اول بود ومن راضی نبودم ...راضی که هیچ ...متنفر بودم از این به اصطلاح مرد .هرچی میگذشت بیشتر به تعبیر خوابم ایمان میاوردم فاضل گرگ ومار بود درلباس انسان ...
ماری که تک به تک امال وآرزوهام رو میبلعید ...
سرم رو بلند کردم واز بین گل های حریربه سقف اطاق خیره شدم ...
خدایا نیستی نه ..؟باشه حساب منو تو موکول به بعد ...خیلی دوست دارم یه روزی بشینم کنارت وازت بپرسم چرا لگوهای زندگیم رو این جوری کنار هم چیدی ..؟
عطر مادرانه های مامان پیچید وبازوم رو لمس کرد ...
ازهمونجا نگاهم به بابا افتاد که تمام قد دم درایستاده بود .منتظر حرکت لبهای من ...
بله بگم بابا ..؟راضی هستی ..؟بگم بابا ..؟میدونی اگه بله بگم زندگیم تمومه ..؟شادی وخوشیم تمومه ..؟اصلا همه ی اینها به درک ..رضوانه ات تمومه بابا ..؟حالا بازم بگم ..؟
نگاه بابا میگفت که بگو ....
سر خم کردم ...باشه میگم بابا ...اگرچه تا حالا سخت گرفتی ...آزار دادی ..حتی دست روم بلند کردی ولی چه کنم که بابامی ...دلم میکشه به سمتت ..باشه بابا جون میگم بله ...
لبهام که بهم خورد حتی نذاشتن بله رو کامل بگم صدای هل هله گوشهام رو کرد کرد ..عجب جماعت دل خوشی ...؟حتی براشون مهم نبود عروس به چه جان کندنی بله داده ...
بله رو دادم ..با چند تا کلمه ی عربی محرمش شدم ...محرم قاتل خودم ...خدایا میبینی چه دنیایی درست کردن بنده هات ...؟
همه جهنم ...همه آتش ...ومن دارم پا تا به سر میسوزم از رندی بنده هات ...
هنوز هم نمیفهمم چه جوری میشه وقتی دلم رضا نیست با چند تا کلمه... با یه بله ی ساده ی لفظی بشم محرم مردی که میدونم کمر به نابودیم بسته ...
انصاف نیست خدا ..میدونم که تو قاموس تو دل آدمها هم شرطه ..ولی بنده هات همه چی رو عوض کردن ...
حتی دستورهای تو رو ..چرا دل گیر نمیشی ازشون ..؟از این آدمهایی که زندگی ها رو بی بهانه به هم گره میزنن وهلهله میکنن ..
فاضل هم عاقبت بله گفت به این محرمیت ومن به چشم به همزدنی به لحظه وثانیه ای محرم فاضل ملعون شدم ...
خدایا دیدی محرمش شدم؟ ..از اینجا به بعد ریش وقیچی دست خودت ...قول بهت نمیدم که افسار این دل رو بکشم ...این دل قول داده تا اخر مال سجاد باشه ..پس توقعی ازم نداشته باش ...که اخر بی انصافیه ..
چادر حریر از سرم برداشته شد نگاهم حتی تاب بالا اومدن ودیدن چشمهای فاضل رو نداشت ..بی مروتیه خدا ...به جای فاضل گرگ صفت باید سجاد می بود ودل پاکش ...صفای سینه اش ..نگاه زلالش ...
بند انگشتهام که لمس شد یخ زدم ...فاضل بود که انگشتهام رو نقره داغ میکرد ..با همون حلقه ی بندگی ..همونی که قرار بود حلقه ی وصل باشه وبرای من حلقه ی دار بود ..
حتی نگاهی هم به حلقه ام ننداختم ..مهم نبود تک نگین باشه یا پرنگین ..مهم این بود که نه دل من رضا بود ونه بند بند انگشت انگشتریم ..
خدایا میبینی این دستهای لرزون رو ..میبینی وبازهم برام فاضل رو مقدر میکنی ..؟
صداها تو سرم میچرخید ..نمیفهمیدم این همه خوشحالی برای چیه ..؟برای بدبخت کردن رضوانه یا برای جنم بادکرده ی فاضل که به همه ثابت کنه صاحب اول وآخر رضوانه بوده وهست وخواهد بود ..
نگاهم تو جمعیت چرخید وروی چشمهای مامان نشست ...طفلک مادرم ...اب میشد از غم من وهم سرش ...
مادرها دلی دارن به وسعت دریا ..غم ها رو تلمبار میکنن وبازهم مثل خورشید میدرخشن ..
ته چشمهای مادر من هم پراز حباب های اشک بود ولبخند روی لبهاش ...میخواست بهم بگه که هست ..که بازهم پشتمه ..که قدر فداکاریم رو میدونه ...که میفهمه این حلقه چه جوری روی بند انگشتم سنگینی میکنه ...
پلک زدم وسرخم کردم ..نفس گرفتم وخیره شدم به کیک روی میز ..که برای شیرینی کام ایها الناس گرفته شده بود ..
تا بخورن وزندگی بربادرفته ی رضوانه رو جشن بگیرن ...
هنوز صدای اهنگ میومد وهمهمه ...نگاهم روی حلقه ای که فاضل به اختیار خودش وجبر زمونه خریده ثابت بود ...بعد از این همه نگاه حتی یادم نبود چه شکلی داره ...
اصلا تو این عالم نبودم ...بوی عطر سردفاضل نفس هام رو سنگین کرد ...لعنت به این همه حماقت ..چرا همین امشب باید فاضل رو به حریمم راه بدید ..؟چرا نمیذاشتن نفس بگیرم بعد برای حمله ی بعدی اماده بشن ..؟
مگه من چی میخواستم؟ ...اندکی صبر ...کمی حوصله ..این همه عجله برای پیوند دادن مسخره نبود ..؟اون هم برای من وفاضلی که میدونستیم تمامش نمایشه ...
-خب دیدی گفتم همه چی آسه اسه ...من وتو یه سری کار ناتموم داشتیم ...
بالاخره بعد از اون همه درد اشک تو چشمهام حلقه بست ..از ته دل اعتراف میکنم خدا ،که من باختم ...تو این بازی یک سره بدجوری باختم ..
امشب قرار نیست تموم بشه خدا ..؟تا کی میخوای ادامه بدی ..؟من که مردم وتوهنوز دست برنمیداری ..؟
کفش های فاضل که جلوم وایساد دلم سوخت ..من رو این فرش نماز میخونم بی انصاف ...بعد تو با کفش روش جولون میدی ..؟
-باید قبول کنم امشب خیلی خوشگل شدی ..همچین تو دل برو ..انگار نه انگار همون دختر وحشی عمه ماه منیر باشی ...
چشمهام حتی یک ثانیه هم از کفش هاش بالا نمیومد ...چقدر تمایز بود بین من وفاضل ..خدایا من کجا وفاضل کجا ؟..چه جوری بهم گرهمون زدی که دیگه ازهم باز نمیشیم ..؟
خم شدبه سمتم
-هوم بوی خوبی میدی ..کلا امشب عجیب دل بر شدی ...
نفس هام کند شد ...مطمئنا تو این لحظات دل بر بودن ودل برشدن آخرین خواسته ی من بود ..
فاضل کنارم نشست ودستش رو دور کمرم پیچید ...
-چیه ..؟هنوز راضی نیستی ..؟به نظرت نباید تمومش کنی ...بسه دیگه رضوانه ..گور بابای سجاد ..من وتو دیگه زن وشوهریم ...
لب گزیدم ..راست میگفت گور بابای سجاد ...تو این لحظات این دستهای نجس پیچیده شده به دور کمرم مهم بود
سرش رو به گردنم نزدیک کرد ..که ناخواسته خودم رو عقب کشیدم ...
خدایا نامردیه ..نامردیه که من اینجا تو حسرت لمس سجاد بسوزم وفاضل به کام دلش برسه ...
دستهای فاضل پنجه کشید تو پهلوم ومن رو به خودش چسبوند ...
-بار آخرته که از دستم درمیری ..حالا که من وتو محرمیم ..دیگه زبون درازی نمیکنی ...
لبهاش رو که به گردنم چسبوند ..اتیش گرفتم وسوختم از تنفر ..از این همه رزالت ..
دستم مشت شد وحلقه تو دستم فرو رفت ..لبهای فاضل روی گردنم چرخید ومن هزاران هزار بار و...با هر نفس وهر بو.سه مردم وزنده شدم ..
مردم ومردم ...حالا دیگه کاملا تو آغوشش بودم ولبهای فاضل ...امان از لبهای فاضل که بوسه های سجاد رو تو سرم جلا میداد ...
نفرین به تو فاضل ..داری چی کار میکنی با من .؟این همه ضربه کافی نبود ..حالا باید با بوسه هات یاد سجاد وقلب مرده ام رو زنده کنی ...؟
انگشت هاش روی شکمم نشست ونفسم رو برد ..بالاخره گوله ی اشک از کنج چشمم سرازیر شد ...نامروتیه خدا ...نامروتی ...
انگشتهاش از روی شکمم بالاتر اومد ونفس من دیگه بالا نیومد ..همونجا وسط سینه وشکمم سنگین شد وموند ...
دم به دم به مردن نزدیک تر میشدم ..یه قطره اشک دیگه ...انگاری فاضل قصد کرده بود تا ته خط بره ومن رو هم با هر نفسش به مردن نزدیک تر کنه ...
بازهم یه چیکه اشک دیگه ودرنهایت صدای تقه ای که به درخورد نفسم رو برگردوند ...
-رضوانه جان مادر بیاید شام
نفس گرفتم از ته شکمم ..فاضل با پوزخند نگاهی بهم انداخت ...
-مثل اینکه جستی ملخک ...
نفسش رو فوت کرد رو صورتم ...
-عیب نداره وقت بسیاره ..
دستهاش رو ازهم بازکرد واز جا بلند شد
-بفرمائید بریم شام بانو ..
دستش رو به سمتم درازکرد که ناتوان از اون همه جنگ وجال دستش رو پس زدم وتلو تلو خوران بلند شدم ..
برای امروز وامشب بس بود ..دیگه توان نداشتم ...خدایا هستی ...؟میبینی ..؟دیگه توان ندارم ...
"سجاد"
با حسرت به مغازه ی بهم ریخته نگاه میکردم ...دو هفته از روزی که این بلا به سرم اومده بود گذشته و تو این مدت اونقدر اتفاق تو زندگی من و رضوانه افتاده بود که حس میکردم کل دنیامون کن فیکون شده ...
باز شکر خدا اب باریکه ی بازنشستگی بابا بود تا باهاش این روزها رو سر کنیم ..وگرنه نمیدونستم با این مغازه ی ویرون شده چه جوری میخواستم خرج زندگی خودم ومامان رو دربیارم ...
با خستگی روی صندلی به جا مونده نشستم ونگاهم رو به کریستال های خرد شده دوختم
بغض گلوم رو گرفته بود ...از بار اخری که رضوانه به همراه پدرش به دیدنم اومده بود دیگه خبری ازش نداشتم ..هرچند که کابوس هام دوباره برگشته بود وهرشب خواب اشفته میدیدم ...
آه کشیدم وبا دست ازادم چشمهام رو مالیدم ...
چه اوضاعی شده بود ...دیگه نمیدونستم با کدوم سرمایه باید این مغازه رو سرپا کنم ...با اینکه پدر رضوانه چک کشیده بود ولی غیرتم قبول نمیکرد اجر کارم رو با پول خراب کنم ...
با صدای بهم خوردن اونگ های سردرمغازه سربلند کردم ...
-سلام رفیق ...چه طوری ...؟
لبخندتلخی به یار همیشگیم زدم وبا سر سلام کردم ...خرده های شیشه رو از روی صندلی کنارم خالی کرد ونشست کنارم ...
-چی شده سجاد ..؟چرا اومدی اینجا..؟
-نمیدونم یوسف ...بازشبها خواب میبینم ..خیلی فکرم مشغوله ...
برگشتم به سمتش وبا امیدواری ازش پرسیدم ..
-تو خبری از رضوانه نداری؟ ...نمیدونم چرا اینقدر نگرانشم ...انگار یه اتفاق بدی افتاده ومن بی خبرم ...جرات هم ندارم برم سراغش ..میترسم باباش ببینه وشاکی بشه واز چشم رضوانه ببینه ...
یوسف فقط سر پائین انداخت وبا سرانگشتش روی پلکش مالید ...دلشوره ام بیشتر شد ...این حالت های یوسف رو خوب میشناختم ..
-یوسف ..؟اتفاقی افتاده ..؟رضوانه ..؟
-نه رضوانه خوبه ..
-پس چی شده ..؟یه اتفاقی افتاده که من نمیدونم ..بهم بگو یوسف ...
یوسف سرش رو چرخوندوبا مکث به مغازه ی ویرون شده نگاه کرد ..
-از رضوانه بگذر سجاد ..بچسب به زندگیت ..فکر کن همچین دختری رو هیچ وقت نمیشناختی ..
چشمهام گشاد شد ...یوسف چی میگفت ...؟ازرضوانه ام بگذرم ..؟ازشریان حیاتی زندگیم ..؟مگه میشد ..؟اصلا مگه شدنی بود ..؟
مات ومبهوت زمزمه کردم ..
-چی میگی یوسف ...این اراجیف چیه داری به خورد من میدی ..؟از رضوانه بگذرم ...؟
یوسف کلافه بود ومن این روخوب میفهمیدم ..
-شما دوتا قسمت هم نیستید ...بهتره فکرش رو ازسرت بیرون کنی ...بسه هرچی به خاطر این عشق اذیت شدی
همون جور گیج به یوسفی که همیشه پشت وپناه این عشق بود نگاه میکردم ..حرفهاش رو درک نمیکردم ..
با سرانگشت مغازه ی ویروون شده رو نشون داد ...
-یه نگاه به خودت وزندگیت بنداز ..تو بهتر از هرکسی میدونی توورضوانه هم طراز هم نیستید ...دیدی که باباش اومد وهیچی به هیچی ..پدر رضوانه به فاضل اطمینان کامل داره ...محاله دخترش رو دست تو بده ...
غیض کردم از حرفهاش ...من از هرکسی توقع شنیدن این حرفها رو داشتم الی یوسف ...رفیق قدیمیم ..
-مگه من گفتم دخترش رو به من بده ؟..من فقط نمیخوام بذارم رضوانه بدبخت تر از الان بشه ...فاضل روانیه ..کینه ی شتری داره ...رضوانه رو اب میکنه ...
با حرص توپید
-به تو چه ..؟بدبخت بشه یا نه ...دیگه به تو ربطی نداره ...
ذهنم دیگه قد نمیداد ...عصبانی بودم از دست یوسف وحرفهاش
-وای یوسف تو داری منو دیونه میکنی ...تو خودت بودی حاضر بودی از آیدا بگذری ..؟
یوسف از جا بلند شد وخروشید ..
-اره... وقتی بفهمم قسمتش با من نیست فراموشش میکنم ...
حرفهای یوسف رو نمیتونستم حلاجی کنم ..چه اتفاقی افتاده بود که رفیق قدیمیم رو کن فیکون کرده بود ..؟
-چی میگی یوسف ...؟بگو چی شده ..؟چه اتفاقی افتاده که این حرفها رو میزنی ..من میدونم تو این مدت یه چیزی شده ..
یوسف فقط سکوت کرد که با عصبانیت ازجا بلند شدم
اصلا ...اصلا نمیخواد بگی .. خودم میرم درخونشون ...باید با جفت چشمهام ببینمش تا خیالم راحت بشه ..
یوسف هم بلند شد وبازوم رو گرفت ..
-نرو سجاد ...
وا رفتم ...یه چیزی شده بود ...میدونستم ..قلبم میگفت ..رشته ی باریکی که بین من ورضوانه بود بهم میگفت یه اتفاقی برای رضوانه ام افتاده ..
تپش قلب گرفته بودم ..از انواع واقسام فکرهای جورواجوری که تو ذهنم جولون میداد ...
-اگه میخوای نرم باید بهم بگی چی شده ...
-نمیتونم سجاد ..فقط رضوانه رو فراموش کن ...
غم صدای یوسف باعث شد شقیقه هام تیر بکشه ...با دست ازادم شونه اش رو محکم گرفتم ..
-دِحرف بزن یوسف ...رسم رفاقت نیست این جوری من وزجر کش کنی ...حرف بزن بدونم چه بلایی سرم اومده ...
نگاه یوسف خیس شد ...قلبم وایساد ..این چه دردی بود که چشمهای رفیق چند ساله ام رو خیس کرده بود ..؟
-یوسف ..؟
-فاضل بالاخره کار خودش رو کرد ..
مات لب زدم ...
-چی ..؟
-دوشب پیش مراسم نامزدی رضوانه بود ...یه صیغه ی یه ماه خوندن تا اخر این ماه هم ازدواج میکنن ..
پاهام ضعف رفت ...انگار که یه وزنه ی سنگین روی شونه هام گذاشتن ...رضوانه ی من محرم فاضل شده بود ...محرم مردی که میدونستم برای نابودی رضوانه هرکاری میکنه ..
یا خدا ...این دیگه چه عقوبتیه ...؟میخواستی دل بدم که این جوری با درد جاش رو پرکنی ..؟
-رضوانه رو فراموش کن سجاد ..شماها هیچ وقت قسمت هم نبودید ...
نفس گرفتم ...چشمهام میسوخت ...حتی استخون شکسته ی بازوم هم تیر میکشید ...تمام وجودم سست شده بود ...
-سجاد ...؟!!
-برو یوسف ..
-ولی ..
-فقط برو ...
یوسف بی حرف از مغازه بیرون رفت ومن میون تمام اون خرده شیشه های شکسته اوار شدم روی زمین ...کف دستم سوخت ودلم اتیش گرفت ...
سر بلند کردم به سمت سقف مغازه ...چشمهام هنوز هم میسوخت ...رضوانه ی من.. نامزد فاضل بی شرف شده بود ودست های من همچنان خالی از عشقش ...
خدایا نامردی کردی ...بهت گفته بودم که میدونم قسمتم نیست ولی این یکی بیشتر از تحمله ...این یکی نامردیه خدا ...
نامردیه که بدونم رضوانه ام گیر اون پست فطرت شده ...اینکه دستهاش ...ل.بهاش ...
دستهام رو مشت کردم ...یه قطره اشک از گوشه ی چشمم ریخت ...
خدایا حالا من چیکار کنم؟ ...چیکار کنم با این درد ...با غم رضوانه ام چی کار کنم ..؟
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 05-08-2014، 15:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان