امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )

#12
مرسی از دوستان عزیزی که هوامونو دارنHeart
مخلص همه تونم!
ببخشید که منتظر موندیدBlush




خب بریم که داشته باشیم پست بعدیو....
========
داشتیم از کنار استخر رد میشدیمکه چشمم افتاد به هاکان که داشت دختر سردارو سوار لیموزین میکرد . 
یهو درد بدی کف پام پیچید . 
_آی ی ی ی پام
نیوشا_ چی شد؟ 
_فکر کنم لیوان شکسته رفت تو پام .
نیوشا منو نشوند لب استخر 
نیوشا _اخه دیوونه چرا کفشاتو در اوردی 
با عصبانیت گفتم_ به همون دلیلی که تو در اوردی 
یهو یه نگاه به من انداخت یه نگاه به خودش پقی زد زیر خنده
_ددد مرگ چته میخندی دیوونه شدی من دارم از درد میمیرم اونوقت تو داری هر هر میخندی...در بیار این شیشه رو از پام...
همونطور که میخندید و شیشه رو بیرون میکشید گفت 
_ناتا خوشم میاد تا اخرین لحظه همسان بودنمونو حفظ کردیم ..ببین 
بلند شد وایساد ...
نگاهی به سر تا پاش انداختم ،اونم عین من نه کلاگیس داشت نه کت و نه کفش ، دامنشم مثل مال من بسته بود دور کمرش ... 
نیوشا_شدیم عین زن تارزان یه نیم چه لباس ، موهای پریشون ، ناخن داراز وای وای وای ،اگه بابا تیمسارمون با این سر و وضع ببینتمون باید کلاشو بزاره بالاتر ...دوباره هرهر زد زیر خنده ...
منم خندم گرفت . 

صدایی خندمونو قطع کرد
به ما هم بگین بخندیم . 
سرهنگ بود که با لبخند ایستاده بود .

نیوواسه اولین بار با دست پاچگی گفت
_ ااا نه چیز مهمی نبود ..
بعد سرشو انداخت پایین و سریع گره دامنشو باز کرد دنباله لباس افتاد رو پاهای سفید و خوشکلش . 
جانم نیوشا و خجالت ؟ داشتم شاخ در میاوردم . 

سرهنگ_اگه چیز مهمی نیست پس بریم .
نیو هم عین خر سرشو انداخت پایین و همراش رفت . 
داشتم دور شدنشونو نگاه میکردم که یهو یاد پای زخمیم افتادم .
_ااا نیو وایسا ..با تو ام ... وایسا کمکم کن ..نیوشا 

نه خیر انگار گوشش کر شده بود
_ ای بگم خدا چیکارت کنه حالا من با این پا چطوری بیا تا ماشین ؟

گره دامنو با عصبانیت باز کردم اروم بلند شدم وایسادم تا اولین قدمو برداشتم از درد دلم تو هم شد 
_وای ...ای توف به ذاتت نیوشا ...حالا چیکار کنم.
یهو یکی از پشت گرفتم تو بغلم و از زمین بلندم کرد ...
جیغ بلندی کشیدم 
_ بهت نمیاد ادای دخترای ترسو رو در بیاری 
خدای من هاکان بود . 
یهو ضربان قلبم رفت رو هزار،عطر تنش ،گرمی اغوشش داشت دوباره دیوونم میکرد . اما نباید خودمو میباختم .
با عصبانیت گفتم به شمام نمیاد این قدر مهربون باشید .
یکتای ابروشو انداخت بالا
_خوبه باز جسور شدی. از این ناتاشا بیشتر خوشم میاد .
داشتم بیقرار میشدم تقلا کردم و با خشم گفتم 
_بزارینم زمین خودم میام ..
اما اون توجهی به من نکرد . 
با داد _مگه نمیگم بزارم زمین .
یهو دستاشو از زیرم برداشت بین زمین و اسمون معلق شدم ، الانه بود که استخونام خرد بشن ،از ترس چشامو بستمو جیغ زدم.
اما چند ثانیه گذشت، نیفتادم.
هنوزم معلق بودم،گوشه چشممو باز کردم هاکان داشت با پوزخند نگام میکرد . 
هاکان_یه بار دیگه داد بزنی ستوان از همین بالا ولت میکنم بخوری زمین .
اونقدر جدی این حرف و زد که جرات نکردم چیز دیگه ای بگم .اروم تو بغل گرمش موندم تا منو ببره تو ماشین.

در ماشین باز بود منو گذاشت روهمون صندلی کنار درو خودش رفت داخل . ماشینم حرکت کرد .
دختر سردار کنار 
نیوشا و سرهنگ اونطرف نشسته بود . 
هاکان از زیر یکی از صندلی ها جعبه کمک های اولیه رو در اورد چند بسته گاز استریل و بتادین از توش در اورد 
باز رفته بود تو فاز هاکان مهربون.
به این میگن یه مافوق جلتنمن ...
داشتم با لبخند ژیکوندم نگاش میکردم که یهو جعبه رو به سمتم پرت کرد 
_بیا زخمتو پانسمان کن تا بیشتر از این ازت خون نرفته .
غافل گیر شدم اما گرفتمش .

رفت کنار دختر سردار نشست و با گاز استریل و بتادین شروع کرد زخماشو شستشو داد ن.
به قول نیوشا در حد المپیک خیط شدم ...


خاک تو سر روانی،نه به اینکه به زور بغلم میکنه نه به الان که اینجوری حالمو میگیره ...

با حرص و عصبانیت پای زخمیمو اوردم بالا و خواستم تمیزش کنم که دستی بتادین و گاز و ازم گرفت .نیوشا بود ، پسش زدم 
_برو گم شو همونجا ، 
نیوشابا خنده_ باز سگ شدی عزیزم ، پاچه اونی که حالتو گرفته بگیر نه من که خواهرتم 

_خواهر ؟ اون موقع که صدات میکرم کجا بودی خواهر ، عین الاغ سرتو انداختی پایین و دنبال سرهنگ جونت راه افتادی....

نیوشا_خاک تو سر نفهمت کنن الاغ جون،خواستم بهت لطف کنم با سردار جون تنها بزارم ...

_ غلطت کردی دیگه از این لطفا به من نکن لطفا ...
نیوشا _برو خواهر من ،ما عمریه زغال فروشیم ، حداقل به یکی بگو که همسانت نباشه 

_اگه تو ول نمیکردی بری الان منم مجبور نبودم قیافه نحسشو تحمل کنم .
نیوشا_پس اون عمه ام بود تو بغل سردار جون که از خر کیفی نیشش تا بنا گوش باز بودو لپاش گل انداخته بود هان؟ ...
آی ی ی ی یواشتر هاکان جون ،دردم اومد .
صدای دختر سردار بود که هاکان جلوش زانو زده بود داشت زخم روی پاهای کشیده و خوشتراشش رو پانسمان میکرد .
هاکان _ببخش ونوس جون ،الان تموم میشه 

نیوشا _ بیا خاک تو سرت، ببین یاد بگیر اینجوری پسر طور میکنن ، نه با سه پلنگ انداختن (لگد پرونی)... 
داشتم ازحرص میترکیدم . 
پس اسمش ونوس بود ...
نفسام تند شده بود ببن چه نازی واسش میومد دختره الدنگ .
نیوشا_ خاک تو گورت اینجوری نگاشون نکن ، الان میفهمن داری عقده میکنی...

_خفه شو نیو حوصلتو ندارم . 

نیوشا_اصلا به من چه ،اینقدر نگاشون کن تا بترکی....
دل مرده سرمو انداختم پایین ،و مشغول پانسمان پام شدم 
اصلا من چه حقی داشتم عصبانی بشم .
اخه شوهرم بود یا نامزدم ؟ حالا اگه یه پیشنهادم داده بود یه چیزی ...

اما اخه رفتاراش؟
ناتاشا اون یه زن بازه با همه همینجوره ببین،حالا خوبه از زنا خوشش نمیاد و این کارا رو میکنه اگه خوشش میومد دیگه چی؟؟؟

نیوشا_د وا کن اون سگرمه هاتو وگرنه میرم گیسای گلابتونشو میگیرم دور ویلاشون دورش میدما ...
یهو از فکر کار نیوشا لبخند ی رو لبم نشست ... 
نیوشا_ انگار خوشت اومد اره ؟ خوب زوتر میگفتی ناتا جونم بزار پامون برسه ویلاشون یه حال اساسی ازش بگیرم که دیگه هوس نکنه عشق ناتای منو دودره کنه.
نگاهی به چهره اش که شیطنت ازش میبارید انداختم ،
واقعا چه خوب بود که یه خواهرشر و شیطون داشتم اونم درست مثل خودم...
نیوشا_آی چشمای هیزتو درویش کن بی صاحاب من صاحاب دارم ؟ 

خنده بلندی کردم که همشون برگشتن سمت ما و خیره نگامون کردن
سرهنگ _باز تنها تنها واسه خودتون جوک گفتین و خندید به ما هم بگین خوب...

نیوشا_شرمنده کم پهنا بود به شما نرسید ایشالله سری بعد ...

رو به من گفت
_افرین ناتا جونم بخند که فکر نکنه تونسته حالتو بگیره . ببین چطور نگات کرد . 
بزار بریم خونه سردار اونجا یه حال اساسی ازش میگیریم.

_خونه سردار؟
نیوشا_اره بابا ،مگه خبر نداری بخاطرتشکر از ما واسه نجات ونوس جون تحفه اش یه جشن گرفته به چه بزرگی .
_ با این سرو وضع؟ 
نیوشا_ خودش واسمون لباس و این چیزا تدارک دیده نمیخواد نگران باشی...

_ وای نه ،دارم از خستگی میمیرم .دلم میخواد یه هفته تخت بگیرم بخوابم .. 
چهار شبه که درست نخوابیدم 
نیوشا_ امشبو تخت میخوابیم فردا شبم واسه خودمون حال میکنیم . میدونی چند ساله حتی یه جشنم نرفتیم؟ دلم لک زده واسه یه رقص باحال ،
این زن زولا که امشب داشتن میرقصیدن و دیدم ،میخواستم دق کنم . آی قرم گرفته بود ...

_نه بابا رقصم بلدی تو؟ کی یاد گرفتی که ما نفهمیدیم؟
نیوشا_همون شباایی که جناب عالی هفت و پادشا رو خواب میدیدن من و عشقم تانگو میرقصیدیم کلی حال میکردیم..
_تو با عشقت؟ عشقت کدوم خریه؟ 
نیوشا_ بی ادب، باز چشاتو چپ کردی 
مگه من چند تا عشق خیالی دارم خوب علی جونو میگم دیگه ...
_ حالا دیگه سرهنگ شد علی جون؟ 
مثل دختر خجالتیا گفت
_ با اجازتون تو خلوتم میکنم علی جووون.

از لحنش خندم گرفت 
_نیوشا ؟
نیوشا_ هان؟ 
_هان ومرض ، میگم اونم تو رو میخواد؟ 
نیوشا اهی کشید _ ای تف به ذات هر چی مرد بد ذاته ..اونم عین این سردار هی با دست پس میزنه با پا پیش . 
نمیدونی تو ماموریت از بس از خدا خواستم ، اوس کریمم یه فاز رمانتیک واسمون جور کرد ، تا چشاش خمار شد خواست منو ببوسه واز خودش احساست در کنه ، هاکان عین خر جفتک انداخت تو روحمون...
اونم رفت که رفت..
حالا بزار فردا شب میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم که کیف کنه ....

_چیکارش میخوای بکنی؟
نیوشا لبخند مرموزی زد 

_فردا شب میبینی
ماشین ایستاد انگار به ویلا رسیده بودیم .
هاکان زودتر پیاده شد ،دست ونوسم گرفت و با احتیاط پیادش کرد .
منم با تکیه به نیوشا اومدم پایین. سرهنگم پشت سرمون .
سردار با چشمای اشکالود اغوششو واسه دخترش باز کرده بود .
ونوسم با عشووه ای خاص خودشو تو بغل پدرش جا داد 
ونوس_بابایی 
_دخترکم ، اگر یک تار از مویت کم میشد فقط یک تار........
ونوس_بابا جونم

نیوشا زیر لب _ بیا مردم بابا دارن من و تو هم بابا .
_نیوشا باز شروع نکن.
نیوشا_ بابا؟ واقعا واسم یه واژه عجیب و غریبه... بابا ...
نگاش کردم انگار ذهنش اینجا نبود ،حق داشت پدرم هیچ وقت اجازه نداد بغلش کنیم یا بابا صداش کنیم فقط تیمسار ... بله تیمسار ، نه قربان ،درست مثل تو پادگان نظامی 
،موندم مادر بیچارم چطور با این اخلاق خشک شوهرش کنار اومده خدا میدونست...

سردار که تازه انگار ما رو میدید
_بچه ها نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر نمایم .
هاکان _اختیار دارید سردار کاری نکردیم همش وظیفه بود . 
سرهنگ _ بله سردار هاکان درست میگن.
سردار _به هر حال من از شما و این دو بانوی زیبا بسیار سپاس گذارم (سلام نظامی بهمون داد ).
ما هم به نشان قدردانی سلام نظامیشو جواب دادیم .
همونطور که ونوسشو در اغوش داشت 
ما رو به داخل ویلا راهنمایی کرد.

عجب جایی سرامیکای سالنش از تمیزی با ادم حرف میزد . پله های مارپیچ ،مجسمه های عجیب غریب وای که ادم از زیبایی اونجا سرش گیج میرفت.
نیوشا_ اوس کریم به ما که تو این دنیاش ندادی حداقل یه این مدلیشو اون دنیا بهمون عطا کن ... 
_دیوونه یه جور میگی انگار تو خرابه زندگی میکردیم.
نیوشا_ والا قصر بابا تیمسارمون در مقابل اینجا خرابه ای بیش نیست ..
_ خیلی ناشکری بخدا 
نیوشا_بابا باز شروع نکن ، غلط کردم..
_اا باشه بابا چرا میزنی من که چیزی نگفتم..

نیوشا_ ببخشید سردار میشه به خدمتکارتون بگید به ما یه جفت دمپایی بدن اخه کفش پامون نبوده حسابی کف پامون چرک و چپله میترسم سالن به این تمیزی لک بیفته ...

سردار با لبخند_من افتخار میکنم جای پای پای شما روی سرامیک سالن خانه ام بنشیند .

نیوشا زیر لب گفت _اره جون خودت ببینم اگه قرار بود خودت اینجا رو بساوی تا اینجوری برق بزنه همین قدر افتخار میکردی
سردار _چیزی گفتید؟
نیوشا_میگم شرمنده میکنید .ولی اگه زحمتی نیست با دمپایی راحت تریم .

سردار _ حتما الان میگویم برایتان بیاورند .
ونوس وهاکان دست تو دست بدون توجه به ما همراه سردار به سمت سالن دیگه رفتند.
سرهنگ _ ما میریم تو سالن بغلی اگه خواستید بیاید اگه نه برید استراحت کنید .
_ممنون سرهنگ من که خیلی خستم میرم استراحت کنم ، نیوشا رو نمیدونم .
نیوشا در حالی که سعی میکرد به سرهنگ نگاه نکنه گفت
_منم خستم ،فقط بگید کجا میتونیم استراحت کنیم.

سرهنگ_الان به سردار میگم خدمتکارشوبفرسته راهنماییتون کنه .
_ممنون 
سرهنگ_پس فعلا.

بعد از چند دقیقه دختری ریز نقش برامون دمپایی اورد و ما رو برد طبقه بالا و در اتاقی رو باز کر . 
_بفرمایید اسراحت کنید .اگر به چیزی احتیاج
پیدا کردید بالای تخت زنگی هست بزنید من سریع می ایم...

نیوشا_ممنون .

_عجب اتاقی نیوشا، پنجره اش رو به باغه ،خوبه تختشم دو نفراست 
سرویس بهداشتیشم که کامل ...
نیوشا پکر گفت_ اره اتاق باحالیه.
_ نبینم نیو نیو بی حال باشه.چته گلم؟
نیوشا _میخوام برم حمام میای؟ بیا یکم ماساژم بده تنم له و لوردست.
نمیدونم چش شده، بد حالش گرفته بود 
_اره بریم منم عضله هام حسابی گرفته

بعد از دو سه ساعت از حموم اومدیم بیرون .
نیوشا_اخی روحمون تازه شد،حالا اگه گفتی چی میچسبه.
_چی؟
نیوشا_یه سینی پر غذا 
_اره منم دارم ضعف میکنم بزار زنگ بزنم این دختره بیاد .

دختره اومد ،وقتی بهش گفتیم 
گفت میز شام امادست تازه میخواسته بیاد صدامون کنه.
_وای نه من اصلا حوصله پایین رفتن ندارم .
نیوشا_منم .
_میشه یه لطفی کنی ،از طرف ما از بقیه عذر خواهی کن و غذامونو بیار همینجا بخوریم. 
دختر کمی من من کرد 
نیوشا_خواهش ببین ما تازه از حمام اومدیم لباسم نداریم توقع که نداری با این حوله ها بریم سر میز ...
دختر _چه دوست دارید برایتان بیاورم .
نیوشا_ هر چی میخواد باشه فقط سیر بشیم.
دختر رفت ربع ساعت بعد با سینی پر از مرغ و ماهی و خلاصه چند مدل خوراک دیگه برگشت.

دختر _چیز دیگری نمیخواهید ؟
_نه عزیزم
در اتاق باز شد دختر دیگه ای اومد داخل همراش یه چوب لباسی ریلی پر از لباس راحتی و مجلسی بود .
دختر _اینها را سردار فرستادند . 
نیوشا_دست شون درد نکنه از طرف ما تشکر کنید . 

با رفتن دخترا عین قحطی زده ها شروع کردیم به خوردن تا اونجا که دیگه نفسمون بالا نمیومد . 
_وای دیگه نا ندارم ،نیو جون من یه لباس بده بپوشم ،بخوابم
نیوشا _زرنگی ،منم مثل تو نا ندارم . تو برو
_نیو 
نیوشا _ناتا 

_نیو ،نیو
نیوشا _ناتا،ناتا 
اخر خودم مجبور شدم بلند شم . 
اوه ببین چه لباسایی هم واسمون فرستاده .
لباس خوابا روو،

یه لباس خواب توری به رنگ سرخابی پوشیدم
واسه نیوشام یه ابی زنگاریشو پرت کردم.
نیوشا_چه خوش سلیقه هم هست این سردارا ..خاک تو سرت ناتاشا میگم بیا قید این هاکان وعلی بیخاصیتو بزنیم صیغه این سردار شیم. 
هم جای شوهرمون میشه هم بابای بی عاطفمون...
بالشت رو تخت باخنده پرت کردم سمتش
_گم شو دیوونه ..
نیوشا_خاک تو گورت لیاقت نداری 
_ارزونی خودت 
نیوشا _
باشه خودم تنها صیغه اش میشم ،ولی بعد پشیمون نشی ...

_بگیر بکپ که دارم از خواب میمیرم ...

اینقدر خسته بودیم که تا سرمون گذاشتیم رو بالشت خوابمون برد .
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، پری خانم


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ناتاشا(خدایی نخونی نصف عمرت بر باد فناس!!) - سایه22 - 05-08-2014، 7:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 11 مهمان