امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#23
قسمت 22


مامان دستم رو کشید ..ومن پلک زدم ..میترسیدم از این غلیان احساسات ..که قلبم رو مچاله کرده بود ..
ایدا رو بغل کردم .بوی گلاب میداد ..بوی نویی میداد ...تازه عروس بود خواهرکم ..
-خوشبخت شو آیدایی ..فقط خوشبخت شو ..
اشکام دیگه دست خودم نبود ..روون شد ..هرچی رو که تا حالا سنگینش کرده بود ..
بی حرف دستهام رو محکم دورش گره زدم ..خواهرکم حالا دیگه رسما خانم شده بود ..خانم خونه ی یوسف ..
-گریه نکن رضوانه ...اشکش رو دراوردی دختر ..
از اغوشش دل کندم وقدم عقب گذاشتم ..دخترانگی های ایدا هم تموم شده بود ..خیلی وقت بود که تموم شده بود ..
از همون شب گرم تابستونی که چادر از سر کشیدم وکمر بستم برای رهایی از قید وبند های ناحسابی ..
از پله ها سرازیر شدم فاضل رو ندیدم ..بابا رو هم ..انگار هردو یه قطره آب شدن ...کنار ماشین با مامان منتظر شدیم ولی به محض شنیدن فریاد فاضل بند دلم پاره شد ..
کیف تو دستم رها شد وهمون جور چادر به سر دوئیدم به سمت فاضلی که داشت ناجوانمردانه مَردم رو میزد ..
بابا وبقیه سعی داشتن جداشون کنن که خودم رو کشیدم وسط معرکه وبازوش رو کشیدم ...
تو این لحظه ..حاضر بودم برای سجادی که علارغم تمام علاقه اش بازهم سر قولش مونده بود وبهم نزدیک نمیشد هرکاری انجام بدم ..
میون فریاد های از ته هنجره ی فاضل جوشیدم ..
-ولش کن فاضل ...اون که کاری نکرده ..
با چشمهای خون چکانش برگشت به سمتم ونعره زد ..
-چه کاری بدتر از اینکه چشمش به ناموسمه ...
سجاد یقه اش رو کشید وزیر لب زمزه کرد ..
-برو رضوانه تو دخالت نکن ..
دروغ چرا ..دلم پاره پاره شد برای زخم روی گونه اش ...برای خون چکیده شده روی یقه ی پیرهنش ...وهمین عاصیم کرد ...
جری از حرفهای هردو که هیچ توجهی به من نداشتن جیغ زدم ومشت کوبیدم به بازوی فاضل ...
-من ناموس تو نیستم ..این یقه جردادنهات رو هم ببر برای خاطرخواهات ..من احتیاجی به گردن کفتی تو ندارم ..
فاضل مات حرفهام موند که ادامه دادم ..
-دستت رو بکش فاضل ...من نه زنتم ..نه خواهر ومادرت ..خودم وکیل وصی دارم گردن کلفت تر از تو ..دستت رو قلم کن ..
بابا به زور بازوم رو کشید که با حرص برگشتم به سمتش ..
-بهتون گفتم بابا که تمومش کنید ..گفتم شر این آدم رو از زندگیم کم کنید ..گفتم من نگهبان نمیخوام ...مترسک سرجالیز نمیخوام ..شکنجه گری مثل این نمیخوام ..
دوست ندارم هرسری تو خیابون انگشت نمای خاص وعام شم ..حرفم تو خونه زندگی همه باشه ..گوش ندادید ...
دوباره چرخیدم به سمت فاضل ...داشتم تمام دردهای این مدت رو طوفان میکردم روی سرش ..
-ولم کن فاضل ..دست از سرم وردار ..نذار آهم دامنت رو بگیره...
-بسه رضوانه صدات رو بیار پائین ..
سجاد زیر لب اسمم رو برد که عصبانی تر از همیشه اتمام حجت کردم با بابا ..
-بابا باور کن اگه اسم این ادم رو از رو من ورندارید اخر سر یه بلایی سرخودم میارم ..
فاضل مات ومبهوت یقه ی سجاد رو رها کرد وجلو اومد ..
-چی گفتی رضوانه ..؟میخوای خودت رو بکشی؟ ..اون هم ..؟؟!!
-آره میکشم تا از شر تو راحت بشم ..اصلا واسه ی چی اومدی؟ ..چرا اومدی؟ کی خبرچینت شده .؟ ..
مگه نگفتم این جریان تموم شده ..حالا رو چه حسابی با این واون دست به یخه میشی ..؟
-من که میدونم همه ی این حرفها ت به خاطر این بی سرو پاست ..
پوزخندی روی لبم نشست ..
-این بی سرو پا شرف داره به صد تای مثل تو ..ولی نترس ..من واین بی سرو پای بیچاره که تا حالا سرش رفته قولش نرفته ..راه به جایی نداریم ..
تو یه نفر از زندگی من گمشو بیرون ...قول میدم تا اخر عمرم تارک دنیا بمونم ..
بابا بازهم بازوم رو کشید وغر زد ..
-بسه هرچی ابرو ریزی کردی بیا برو تو ماشین ...
کشون کشون عقبم برد نگاهم از فاضل مات وگیج رسید به چشمهای غصه دار سجاد ..
حرفهام رو شنیده بود وخوب میدونست من واون قرار نیست هیچ وقت ما بشین ..
بابا دزدگیر ماشین رو زد ونشوندم رو صندلی عقب ...
-بشین کنارش زن نذار بیشتر از این خرابکاری کنه ..ابروم رو برد ..همین مونده که همه بگن دختر سرتیپ فراهانی غربتیه ...
صدا زدم ..
-بابا ..
-چیه ..
-نذار بزنتش ...سجاد گناهی نداره ..
بابا با حرص نفسش رو فوت کرد وعمو... فاضل رو راضی کرد سجاد هم ساکت آروم سوار ماشینش شد ...نگاهم روی ماشینش چرخید ..
ازکنارمون که رد شد اروم وزیر لب گفتم ..
-ماشین نو مبارک سجادم ..برو به سلامت ... مراقب خودت باش ....کلی عشق بی سرانجام چشم به راهته ...
زیر لب زمزمه کردم ..
فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
(خدا بهترين نگهدار است و اوست مهربان ترين مهربانان)(سوره ی یوسف ایه ی 64)
"سجاد"
سرظهر بود وبی حوصله با غذایی که مامان داده بود بازی میکردم ..تو حال وهوای خودم بودم ..با اینکه دو روز پیش ...دم محضر رضوانه پشتم دراومد وازم حمایت کرد ولی بازهم دلم سنگین بود ..
آرزوی داشتن رضوانه یه رویای شیرین بود که حتی رضوانه هم اعتراف میکرد محاله تحقق پیدا کنه ...
با صدای کریستال های خوش آهنگ پشت درمغازه ...سربلند کردم ..سه تا مرد قوی هیکل وارد مغازه شدن ..از طرز نگاه کردشون به مغازه وخودم زیاد خوشم نیومد ..
ظرف غذام رو پس زدم واز جا بلند شدم وبه سمتشون رفتم ..
اما تو یه لحظه نگاهم به چماغ دردست مرد اخر افتاد ..اخم هام تو هم رفت ..حس ششمم بهم میگفت که یه طوفان درراه ..
نرسیده به مردها پرسیدم ..
-بفرمائید درخدمتتم ...
که مرد چماغ دار به آنی چماغ دردستش رو بلند کرد ..وغرید ..
-ما هم درخدمتیم داداش ...
وبلافاصله چراغ خواب کریستال کنار دستش رو به انی شکست ...آه از نهادم بلند شد ...خیز برداشتم به سمتش که با مشت مرد اول ولگد مرد دوم روی لوازم لوکس پشت سرم افتادم ..
صدای مهیب شکستن کریستال وشیشه ها تو گوشم پیچید وتیکه خرده های شکسته تو دست وبالم فرو رفت ..
صدای شکستن لوسترها ولوازم وکریستال ها ومشت ولگدهای وفحش های رکیک مردها تو سرم میپیچید ..اونقدر این حمله ها بی مقدمه بود که من حتی کوچکترین دفاعی از خودم نداشتم ووقتی هم که به خودم اومدم دیر شده بود ...
اونقدر مشت ولگد خورده بودم که دیگه توان مقابله نداشتم ...حس میکردم تمام دل وروده ام له شده ونفسم بالا نمیاد ..
مردها زدن وشکستن وهمه چیز رو خرد کردن ..من رو ..لوسترها رو ..مغازه رو ...تمام دارو ندارم رو ..
مردها که دست از زدن برداشتن صدای ناله هام با صدای شکستن اخرین لوستر یکی شد ...
از درد به خودم میپیچیدم وتنها یه سوال تو ذهنم میچرخید ..به خاطر چی همچین بلایی سرم اوردن ..؟اصلا این قلچماغ ها کی بودن که هست ونیستم رو به باد داده بودن ..
به سرفه افتادم ومزه ی اهن وخون تو دهنم پیچید ..صدای اونگ های سردرمغازه بلند شد ودر بازوبسته شد ..اینکه یه نفر دیگه ازخودشون وارد مغازه شده کار زیاد سختی نبود ..
ازدرد به خودم میپیچیدم وناله میکردم وقدم های تازه وارد رو که هرلحظه بهم نزدیک تر میشد میشمردم ...
مرد از میون کریستالها وخرده های شکسته گذشت وجلو وجلوتر اومد ..تا جایی که کفش های براقش کنار صورتم ایستاد ..به خوبی میتونستم حتی بوی کفش های واکس خورده ی مرد رو حس کنم ...
درد پهلوهام اونقدر زیاد بود که به گریه افتاده بودم ...
مرد پاش رو بلند کرد وروی سینه ام گذاشت ...قفسه ی سینه ام به قدری سنگین شد که نفسم رفت ..
ولی بالاخره جواب سوالم رو گرفتم ..فاضل بود ..پسردایی رضوانه ..مرد قدرتمند ونامرد زندگی دختر مورد علاقه ام ...
-سلام سجاد ...
کف کفشش رو به سینه ام فشار داد ..به سمتم خم شد که فشار روی سینه ام هم زیاد شد ..
-یادته بهت گفتم پا تو کفش من نکن ...؟یادته سجاد ..؟
به زور نفس گرفتم وبا دستهای زخمیم سعی کردم فشار کف دستش رو کم کنم ... ولی بی انصاف مهلت نمیداد حتی نفس بکشم ...
فاضل فریاد زد ..
-یادته ..؟
-آره ..یاد..مه ..نا ..مرد ..
-خوبه ..تمام زندگیت کن فیلکون شده ...بازم زبونت درازه ...
یه پوزخند زدم وبا دستهام دوباره سعی کردم کف کفشش رو از رو سینه ام بردارم ...
فاضل بی هوا عقب گرد کرد ومن نیم خیز شدم ...تازه تونستم نفس های عمیق بکشم ..میون نفس ها ادامه دادم ..
-زندگیم رو جهنم هم کنی بازمن برنده ام ..دل رضوانه با منه ...
انگار زیریه بشکه ی باروت کبریت گرفتن ...اتیش گرفت وبه سمتم خیز برداشت ویقه ام رو کشید ..
-دهنت رو ببند کثافت حق نداری اسم زن منو بیاری ...
تو صورتش خیره شدم وبازهم لبخند زدم ...
-زنت ..؟کی عقدش کردی ..پسر !دایی ...
مشت سنگین فاضل رو گونه ام نشست ..ولگد های بعدیش رو پهلو ودنده هام نشست ...من که دیگه توانی نداشتم فقط تو خودم جمع شدم ..
ولی بی شرف نامرد تر از این حرفها بود ..با لگد چنان به بازوم کوبید که صدای نعره ام بلند شد ..حس کردم تمام استخون ساعدم صد تیکه شده ...
-دست از سر رضوانه بردار ..من اگه بمیرمم نمیذارم جنازه اش و روی دوشت بذارن ..
همونجوری که از درد به خودم میپیچیدم به سمتم خم شد وزمزمه کرد ..
-عقدش میکنم سجاد ..بغلش میخوابم وبعد ..دماری از روزگارش درمیارم که بیا وببین ..کاری میکنم ..هردوتون روزی صد دفعه از خدا مرگتون رو بخواید ..
رهام کرد وتو عرض چند ثانیه با نوچه هاش من ومغازه ی بهم ریخته رو تنها گذاشتن ...
یه قطره اشک دیگه از گوشه ی چشمم سرازیر شد ..از درد دستم نبود ..حتی از درد خرده شکسته های تمام زندگیم هم نبود ...
بلکه از درد دونستن این بود که فاضل خیلی پست تر از یه حیوون بود ..رضوانه ام درخطر بود از دست این مرد ..
سرم رو تکیه دادم به میز کنارم که با ویبره ی موبایلم دست سالمم رو تو جیبم فرو بردم ...
یوسف بود ..چه حلال زاده .. با بی حالی دکمه ی سبز رو زدم ...
-الو یوسف ...
-الو سجاد ..؟
-پاشو بیا اینجا .
-چی شده ..؟کجا ..؟
فاضل ودارودسته اش ریختن تو مغازه ..همه چی رو شکستن ..فکر کنم دستمم شکسته ..
فریاد یوسف بلند شد ...
-چــــی ..؟غلط کرده مرتیکه ی بی شرف ...صبر کن الان میام ..فقط دستت رو تکون نده ..زنگ میزنم اورژانس ...
-نمیخواد ..فقط خودت بیا .
-باشه باشه اومدم... جُم نخوری ها ...
نگاهم رو یوسف بود که مثل شیر بیشه زار از عصبانیت غرغر میکرد وعرض وطول اطاق کوچیک بیمارستان رو بالا وپائین میرفت ..
-بسه دیگه یوسف بیا بشین ...
یوسف با حرص به سمتم چرخید .
-عجبا ..زدن زار وزندگیت رو خورد وخاکشیر کردن ...دستت روشکستن ...مادر بیچاره ات رو تا دم مردن بردن واوردن ..بعد تو اینقدر راحت اینجا نشستی وبه من میگی اروم باشم ...؟
پوزخند تلخی زدم .
-انتظار داری چی کار کنم ..؟زورم که بهش نمیرسه ...
-پس قانون رو برای چی نوشتن ..که بذاریم سر طاقچه؟ ..باید ازش شکایت کنی ..
-فکر میکنی خودم عقلم نمیرسه ...؟فاضل گردنش کلفته ...پارتیش هم کلفته ..چه جوری میشه از این ادمی که هرجور کلنجار رفتن باهاش امنیتی حساب میشه شکایت کرد ...؟
برام مهم نیست مغازه رو داغون کرده که کل سرمایه ام رو به باد داده ...من نگران رضوانه ام ...
قدم های یوسف وایساد وجشمهاش رو ریز کرد ...
-رضوانه ..؟
چشمهام رو با خستگی مالیدم ..
-میگفت عقدش میکنم ودمار از روزگار جفتتون درمیارم ...یوسف فاضل بی شرف رضوانه رو اصلا دوست نداره ..نمیدونم برای چی میخواد باهاش ازدواج کنه ولی میدونم هرچی هست با اتفاقاتی که افتاده فقط میخواد زهرش رو به رضوانه بریزه ..
-تو مطمئنی ..؟اخه مگه دیوونه است که همچین بلایی سر رضوانه بیاره ..؟
پوزخندی روی لبم نشست ..
-یه نگاه به دست من ووضعیت مغازه ام بنداز میبینی که فاضل از دیوونه هم دیوونه تره ...الان هم که از دست جفتمون شاکیه ..
هم میخواد با ازدواج کردن با رضوانه از من انتقام بگیره هم حرفش رو به کرسی بشونه ومردونگیش رو به همه نشون بده ...
میترسم یوسف ...اگه رضوانه باهاش ازدواج کنه من وعشقم به جهنم ..خودش بدبخت میشه ..
یوسف نشست رو تختم... هنوز هم این حرفها براش قابل هضم نبود
-حالا میخوای چی کار کنی ...؟
-نمیدونم تو فعلا حرفی به ایدا نزن ...نمیخوام رضوانه نگران بشه وکار اشتباهی کنه ...
-ایدا میدونه ...
چشم غره ای بهش رفتم که شونه بالا انداخت ..
-خب چیه ..؟من که به تو زنگ زدم کنارش بودم ..فهمید قضیه از چه قراره ...من هم که تو اون شرایط اصلا حواسم نبود
مامان سینی به دست اومد تو ..
-بیا یوسف مادر ...بیا بخور ..سجاد که فردا عمل داره ولی تو بخور ...
یوسف لبخند غمگینی به مامان زد ..
-دستتون درد نکنه سادات خانم ...راضی به زحمت نبودم ..
مامان با غصه نگاهی بهم انداخت وآه کشید ..
-خدا از سر تقصیرشون نگذره ..آخه ما که با کسی دشمنی نداریم ...
بازهم مامان پریده بود سر پله ی اول ..از وقتی حالم یکم روبه راه شد ..این سوال ورد زبونش شده ..که کی این بلا رو سرت اورده ...؟
با بی حوصلگی دستم رو جابه جا کردم ..
-گفتم که مادر من ...نااهل بودن ..معلوم بود چِت زدن ..
یوسف چشم غره ای بهم رفت که اهمیتی ندادم ..فعلا راحت کردن خیال مامان دراولویت بود ..
مامان دستهاش رو بلند کرد ..
-خدا ایشالله همشون رو اهل کنه ...
به سمت یوسف چرخید وبازهم تعارف کرد ..
-بخور مادر ...از دهن افتاد ..
یه یوسف اشاره کردم که بی حرف بشینه سر غذا ...این جوری بهتر بود ومامان شک نمیکرد .
"رضوانه "
(آسمون طوفانی بود وگرفته ...باد میوزید وهوا اونقدر پرخاک بود که حتی نمیتونستم جلوی پاهام رو ببینم ..
چشم گردوندم دنبال یه پناه .یه مفر ..یه راه نجات ..که صدای فریادی تیره ی پشتم رو لرزوند ...
صدای سجاد بود ..سجاد بود که از ته سینه فریاد میکشید ...
گیج ومات زیر لب اسمش رو بردم ..
-سجاد ...؟کجایی ..؟
دوباره صدای فریاد ...چشمهام دودو میزد ..سجادم فریاد میزد ...
-سجاد ..کجایی ..؟
-رضوانه ...؟
غبارها به آنی کنار رفت و ...آه ..مرد من بود ..میون انسانهایی که نمیتونستم خوب ببینمشون ..خونین ومالین وزانو زده ...
-سجاد ..؟
قدم جلو گذاشتم که ناله زد ..
-نیا ..برو ..
مردها چرخیدن به سمتم ..لبهام چفت شد از ترس ..صورت همگی حیوون بود ..چشمهاشون میدرخشید ...نفس کم اوردم ..اینها چی بودن ؟انسان ..؟حیوان ...؟
از میونشون آدمی نیمه گرگ ونیمه مار ..به سمتم اومد ..صدای فریاد سجاد تو گوشهام پیچید ...
-رضوانه ..برو ..
ولی پاهای من از ترس وسستی به زمین چسبیده بود ...از ترس حتی پلک هم نمیزدم ..
نیمه گرگ ومار ..بهم نزدیک شد که صدای فریاد سجاد باعث شد از جا کنده بشم ...
-رضــــوانـــــــه ...!!)
بی هوا ازخواب پریدم ..گلوم مثل برهوت خشک وبایر بود ..با دستهای لرزون از رو پاتختی لیوان رو چنگ زدم... لیوان اب تو دستم میلرزید واب ازکناره هاش شره میکرد ..
با نفس نفس لیوان رو سرکشیدم ..نفس هام هنوز هم اروم نشده بود ...چنگ انداختم به یقه ی پیرهنم وسعی کردم آروم نفس بکشم ..
چشم بستم ونفس گرفتم ..تا پنج شمردم واروم آروم بیرون فرستادم ...تا جایی که کاملا آروم شده بودم ولی صحنه های خوابم مدام از جلوی چشمهام رد میشد ...
خیره شدم به تاریکی اطاقم ودوره کردم هرچیزی رو که دیده بودم ..
دلشوره به جونم افتاده بود .. اون ادمها کی بودن؟ ..اون گرگ نیمه مار؟ ..اصلا چرا اومد به سمتم ..؟ اینکه نکنه واقعا بلایی سرش اومده ...؟سجاد برای چی میگفت فرار کنم ..؟
نگام چرخید رو ی چادرم ..همونی که بوی سجاد رو گرفته بود ومامان شسته بودتش ..
سرجام دراز کشیدم وزیر لب زمزمه کردم ..
-چه بلایی سرت اومده سجاد ..؟نکنه این خوابم هم مثل بقیه واقعی باشه ..؟مواظب خودت هستی سجاد ..؟دلت خوشه سجاد ..؟چرا چند روز نگذشته از اخرین دیدارمون اومدی سراغم ...؟
دل نگرانم کردی سجاد ..هرجا که هستی ...هرکجای سقف این اسمون ..توروخدا مراقب خودت باش ..نکنه بلایی سر خودت بیاری ...
چشم رو هم گذاشتم ولی صورت پراز خون سجاد نمیذاشت اسوده بخوابم ..دلم گواهی خبرهای بدی رو میداد ..
چشمهام کم کم سنگین شد ولی تو لحظه های اخر تصمیمم رو گرفتم ..باید از آیدا سراغش رو میگرفتم ..این جوری حداقل خیالم راحت میشد ..
***
-سلام عروس خانم ...
-به به رضوانه خانم فراری ..چطوری دختر ...؟
نفس گرفتم ...از دیشب واون خواب اشفته به هیچ عنوان خوب نبودم ..
-خوب نیستم آیدا ..دیشب یک سره کابوس میدیدم ..
صدای آیدا برگشت ..
-بازهم کابوس ..؟
-آره ...
آیدا با شک پرسید ..
-کابوس سجاد ..؟
-آیدا راستشوبهم بگو ..برای سجاد اتفاقی افتاده ..؟
آیدا دستپاچه شد ودل من پراز دل نگرانی ...
-چه اتفاقی قراره بیفته ...؟
-آیدا ..من وتو از دو تا خواهر هم بهم نزدیک تریم ..اگه اتفاقی برای سجاد افتاده باشه حق دارم که بدونم ..
سکوت اون طرف خط نفس هام رو گرفت ..
-ایدا ..؟
-برای چی میخوای بدونی ..؟تو خودت راهت رو از سجاد سوا کردی ..
-وتو میدونی دلیلم چی بوده ..؟حالا بهم راستشو بگو ..
مکث کرد وتو یه لحظه به حرف اومد ..
-دیروز ظهر ..چند نفر میریزن تو مغازه ی سجاد وتا میخوره میزننش ومغازه اش رو با خاک کوچه یکسان میکنن..
گوشی تو دستم لرزید ...سجاد من ..چه بلایی سرت اومده ..؟
-حالش ..حالش خوبه ..؟
-بهتره ...
کلافه از جوابهای نیمه گنگ آیدا زمزمه کردم ..
-بهتره ..؟آیدا ..!
-ول کن رضوانه ...تو به بقیه اش چی کار داری ..؟
-کی اینکارو کرده ...چرا زدنش ..؟
سکوت اون طرف خط باعث شد بی اختیار لبهام بهم بخوره واسم فاضل رو بیارم ..
-فاضل اینکارو کرده نه ..؟
-....
-آره ایدا ..؟
بازهم سکوت ...
-دِحرف بزن آیدا ..
-آره کار فاضل بوده ...اینقدر زدنش که وقتی یوسف سرمیرسه یه سره میبرتش بیمارستان ..دو تا ازدنده هاش مو برداشته ..دستشم از سه جا شکسته بود که امروز عمل کردن وگچ گرفتم ..
دستم رو گرفتم به سرم وتکیه زدم به دیوار ..
-وای وای ..وای ...
-رضوانه ..رضوانه اروم ..
بدون توجه به حرفهای آیدا زیر لب زمزمه کردم ..
-وای چی کار کردی فاضل؟ ...وای ...سجاد ...
اشکام بی مقدمه سرازیر شد ..
-رضوانه جان عزیزم ...به خدا به خاطر خودت نگفتم ...
-حالش ..حالش خوبه آیدا ..؟راستشو بهم بگو ..من تو خواب دیدم تمام صورتش خونیه ...
آیدا مکثی کرد ...
-آره خوبه ..عملش راحت بوده ..فردا هم مرخص میشه ..
-بمیرم براش ..بمیرم ...
-نکن رضوانه ..چرا اینجوری میکنی ..؟
-آیدا تو که وضع من رو میدونی ..دور از جون یوسف ...اگه همچین بلایی سرش میومد ساکت میشستی ..؟
صدای آیدا نگران شد ..
-میخوای چی کار کنی رضوانه ..؟
میون گریه غیض کردم ..دندونهام روی هم سائیده شده ..
-پدرش رو درمیارم ...
-رضوانه ..؟
-من میدونم وفاضل ...
-رضوانه ..؟!!
با کلافگی اشک روی صورتم رو پاک کردم وزیر لب زمزمه کردم ..
-من باید برم آیدا ..به یوسف سلام برسون ..
-الو الو رضوانه ..
گوشی روقطع کردم وبلافاصله به فاضل اس ام اس دادم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 02-08-2014، 15:25

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان