01-08-2014، 15:55
قسمت 21
چشمهام رو به تندی بازکردم ..خواب بد دیده بودم ..ولی یادم نبود چی .؟فقط میدونستم بد وکابوسه ...
آب دهنم رو به سختی قورت دادم ..هلاک یه جرعه اب بودم تو این شرایط ...
پاهام رو از تخت آویزون کردم وقدم به قدم وآروم از اطاق بیرون اومدم ...
ولی با صدای زمزمه ای که از اطاق مامان وبابا میومد قدم هام سست شد ودرنهایت پشت دراطاقشون ثابت موند ...
ناخواسته گوش تیز کردم برای شنیدن صحبتهای محرمانه اشون ..حرفهایی که میتونست تا حدی برام روشن کنه ...آیا بابا نرمی به خرج میده ..یا همچنان میخواد از فاضل حمایت کنه ومن رو تحت فشار بذاره ...
-فاضل چی میگفت ..؟
بوی دود سیگار کم کم از روزنه های در سرک کشید ...بابا داشت سیگار میکشید ...
-هیچی همون حرفهای رضوانه ..میگفت کنارش نشسته واز عشقش به این پسره با فاضل حرف زده ...
دندون هام روهم سائیده شد ...فاضل نامرد حرفهام رو جور دیگه ای نمایش داده بود ...
-این دختر خیلی خود سر شده میترسم به جایی برسه که دیگه چیزی از ابروم باقی نمونه ..
-نباید بهش زور بگی شاهد ...رضوانه دیگه بچه نیست ..بیست ودو سالشه ...وقتی میگه با هم همخونی نداریم حتما یه چیزی میدونه که میگه ..
صدای نیمه عصبانی بابا که سعی میکرد خفه اش کنه بلند شد ..
-مگه دست اونه ..؟فکر کردی الکیه که یه روز عاشق این باشه ویه روز عاشق اون یکی؟ ...با یه غوره سردیش کنه وبا یه مویز گرمی ...؟
مامان هنوز هم به ارومی حرف میزد ...
-رضوانه هیچ وقت نگفته که عاشق فاضل بوده ..حتی نگفت که دوستش داره ..این تو ورجب بودید که برای خودتون برنامه چیدید واین دوتا رو بهم وصل کردید ..
-شاید حرفت درست باشه ولی رضوانه هیچ وقت به این قرارمون اعتراضی نکرد ...ما سالهاست که برنامه ی ازدواج این دو تا رو چیدیم ...نمیشه به این راحتی زیرش زد ..
-خب چاره چیه ..؟نمیشه که به زور شوهرش داد ..؟دلش گیر این پسره است ...
بابا پراز غیض غرید ..
-آخ خدا اینقدر دوست دارم تا جایی که میخوره بزنمش ...
صدای مامان دلواپس شد ..
-رضوانه رو ..؟
-نه بابا این پسر بسیجیه سجاد رو میگم ..که مخ رضوانه رو زده ...
-چرا .؟چون رضوانه عاشقش شده ..؟
-نه چون لقمه ی گنده تر از دهنش برداشته ...اون پاپتی رو چه به وصلت با خونواده ی سرتیپ شاهد فراهانی ...؟
صدای پراز حرص مامان میون حرفهای بابا پرید ..بالاخره از دست بابا عصبانی شده بود .
میدونی مغرور شدی به خودت؟ ..فکر میکنی کسی شدی .. سری تو سرها دراوردی ...ولی فراموش نکن شاهد ،من وتو همون کسایی بودیم که با مستاجری خونه ی چهل متری به اینجا رسیدیم ...
این پسری هم که رضوانه ازش حرف میزنه ..با غیرته ...پشتکار داره ..سرش به تنش میارزه ...
صدای پوزخند بابا تو اطاق پیچید ..
-هه دلت خوشه زن ..مگه با پول اون لوستر فروشی پیزوری میتونه شکم مادر پیر ودختر من رو پرکنه ...؟گذشت اون زمونها که زنها چادرشون ورو زمین مینداختن وپرچادر و رو خودشون ..
دختر من که لای پرقو بزرگ شده چه جوری میخواد با نداری این پسر بسازه ..؟حرف یه عمر زندگیه ماه منیر ...نه یه دوستی ساده که اگه دوروز دیگه نخواستن راحت از هم جدا بشن وبهمش بزنن ...
وجدان من قبول نمیکنه دخترم رو دو دستی تحویل آدم آس وپاسی مثل این پسر بدم ..
-پس چی کار کنیم ..؟همین جوری دست رو دست بذاریم وشاهد آب شدنش باشیم ..؟چرا حرف به گوشت نمیره مرد ...؟
دخترم داره از دستم میره ...حداقل اگه نمیذاری سجاد بیاد ..قرار ازدواج فاضل ورضوانه رو بهم بزن ...
-نمیشه ..نمیتونم ..من مردم یه حرفی زدم ...رو حرفمم میمونم ..
-مگه میتونی ..؟میدونی اگه رضوانه واقعا به سجاد علاقه مند باشه وبعد با فاضل ازدواج کنه چه فاجعه ای به بار میاد ...؟
این زندگی سامون نمیگیره شاهد ..زن ومرد اگه بهم تعلق خاطر نداشته باشن ..نمیتونن از پس سختی های زندگی بربیان ...
اصلا تو از چی ناراحتی ..؟مگه فاضل برادرزاده ی من نیست ..مگه من نباید نگران رابطه ام با خونواده ی داداشم باشم ..پس تو این وسط چکاره ای که به جلز وولز افتادی ...؟
بابا غر زد
-خودت که میدونی همه کاره منم .. قول وقرار عروسی بچه ها بین ومن ورجب بود ..نمیتونم بعد از این همه سال بگم زیر سر دخترم بلند شده ومیخواد بایکی بدتر از پسرت ازدواج کنه ..؟
-اخه اینکه نشد حرف حساب ...
-حساب یا غیر حساب حرف منه ..حرف عقلمه ..منم حرف عقلم رو فدای حرف دل شما زنهای ناقص العقل نمیکنم ...
-به خدا داری اشتباه میکنی شاهد ..
-نترس چیزی رو از دست نمیدیم ...
-چیزی از دست نمیدیم ..؟!پس آینده ی رضوانه چی ..؟تو چه جوری دلت میاد دخترت روز خوش تو زندگیش نبینه ...؟
مگه ما چند تا بچه داریم که میخوای روی آینده اش ریسک کنی ..؟
-به هرحال این حرف اول وآخرمه ..بگیر بخواب فردا کلی کار دارم ..
مامان دیگه حرفی نزد ومن مات ومتحیر به جمع بندی های بابا فکر میکردم ..اصلا باورم نمیشد ..بعد از اون همه کلنجار بازهم بابا حرف خودش رو میزد ...ازدواج با فاضل ..طبق قرارقانون ..
احمقانه بود ...این همه سماجت برای جوش دادن ازدواجی که اینده اش کاملا مشخص بود وبابا با لجاجت خودش رو به نفهمی میزد احمقانه بود ...
هوا سرده ..سرده سرد ..سوز بهمن ماه استخون سوزه ..انگار که خدا تمام نیروش رو جمع کرده تا یه هویی مردم رو شوکه کنه ..
از اون همه سکون حالا رسیدم به این آرامش نیمه ..حداقل اینکه نه فاضل حرفی میزنه ونه بابا ...
رابطه ها قطع شده اگرچه فاضل وبابا وخان دایی هنوز هم باهم دررابطه ان ولی من ومامان دوراز ماده تبصره های مردانه اشون نفس آسوده میکشیم وچشم میبندیم رونقشه هایی که برای مقام ومنصب میکشن ...
یه سره از شهر کتاب یه دربست گرفتم واومدم خونه ..هوا اونقدر سرد هست که میل به پیاده روزی رو درنطفه خفه کنه ...
کفش های ساده ی آیدا رو که پشت در میبینم گل لبخند رو لبهام میشینه ...آیدا برام یادآور خبرهای خوشه ...از زندگی ..از امید ..شاید هم از سجاد ...
کفش هام رو با خوشحالی تا به تا درمیارم وپله ها رو رد میکنم ...
-مامان ..؟آیدا اومده ..؟
تو آشپزخونه سرک میکشم وهردورو کنار هم میبینم ..چشمهای مامان برق میزنه ومن انگشت حیرت میگزم از این خوشحالی نابهنگام ...
چه خبری میتونه تا این حد مادر دل مرده ی من رو خوشحال کنه ...؟
-چه خبره لپای جفتتون گل انداخته ..؟
آیدا همون جور که روم رو میبوسه ...سلام میکنه ...
-سلام دختر فراری فامیل ...بالاخره فاضل رو دک کردی یا نه ..؟
-سلام ...ای بابا آیدا این داستان سردراز داره ..بیا بریم اطاقم تازه فکر نکن من رو پیچوندی ها ...ذوق از چشمهات تراوش میکنه ..باید از سیر تا پیاز رو برام تعریف کنی که چی شده وچی قراره بشه ..؟
همون جور که پشت سرم میکشیدمش ..صدای زمزمه اش رو شنیدم ..
-باشه میگم همه رو میگم ..
همینکه دراطاق رو پشت سرم بستم ...چادری که سجاد برام اورده بود رو آویزون کردم وهمون جور با مانتو کنارش روی زمین نشستم ...
-خب بگو ..از اول اول ...خبرت چیه ..؟
سرخ شدن گونه های آیدا دلم رو میلرزونه ...یه روزگاری نچندان دور من هم از تصور رویای سجاد ..گونه سرخ میکردم ولب میگزیدم ...
-من دارم ازدواج میکنم رضوانه ...
با چشمهای گشاد شده خیره شدم بهش. ..
-چی ..؟داری عروس میشی ..؟
لبهای سرخ وگونه های گل انداختش خبر از مهر ودلش داشت ...چقدر تو دنیای خودم غرق بودم که نفهمیدم ایدای کوچکم دل باخته ودل داده وحالا هم درحال ازدواجه ...
با یاد آوری علاقه ای که به یوسف پیدا کرده بود ...لبخندم به آنی محو شد ...
-آیدا پس علاقه ات به یوسف ...؟اصلا پسره کیه ..؟چی کاره است ..
جوابی نداد ..دست بردم زیر چونه اش ..نگاه آیدا خیس از بهانه برای گریه بود ...
-کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم یوسفه ...دوست سجاد ..
ضربه ی خبر... کاری تر از توان من بود ..دستم شل شد ونگاهم بند نگاهش ...
آیدا دل داده بود ..اون هم به یوسف ...دوست متعصب سجاد ...وحالا ازدواج میکرد ..؟درباور نمیگنجید ...
-چطور ممکنه ..؟ تو که گفتی نمیدونی چه حسی بهش داری ...اصلا چطوریه که من تا حالا نفهمیدم
-بابا نذاشت کسی بفهمه ..نمیخواست با یوسف ازدواج کنم ..راضی نبود ..ولی یوسف اونقدر اومد ورفت که بابا وقتی بی تابی من وشرایطش رو دید قبول کرد ..
وضع مالیشون بد نیست ...ادمهای معتمد ونامدارین ...تو محلشون همه میشناسنشون ...هرشرط معقولی هم که گذاشتیم گفتن به دیده منت ...
-کارش چیه ..؟
-انبار داره یه کارخونه است ..حقوقش معمولیه ..بیمه هم داره ...
دستهاش رو بی اختیار چنگ زدم ...
-واقعا دوستش داری آیدا ..؟نکنه به خاطر داستان من وسجاد بهش علاقه مند شدی ...؟
آه کشید ودیده دوخت به دیدگانم ..
-نه رضوانه به شما دو تا ربطی نداره ..یعنی اولش داشت ولی بعدش خودمون بودیم که جلو رفتیم ..
نگاهی به صورت معصومش انداختم ..
-حاضره تو رو با این شرایط قبول کنه ؟...شما دوتا خیلی باهم فرق دارید ..تو مانتویی اون حزب الهی ..
-از اون شب تابستونی هممون عوض شدیم ..تو ..من ...سجاد ..حتی یوسف ..دیگه نه یوسف اون پسر متعصب گذشته است ونه من همون دختری که هرروز وهرلحظه دغدغه ی مدل مو ومانتو ولاک ناخن رو داشتم ..
اون کوتاه اومد ومن هم کوتاه اومدم ...باهاش زیاد حرف زدم رضوانه ..مخصوصا این آخری ها که عملا اومد خواستگاریم ...اولش بهش گفتم نه ..گفتم میخوای زندانیم کنی ..میخوای با تعصبت خفه ام کنی ...
ولی قسم خورد ..نشونم داد که این طور نیست ...
-مجبورت کرده چادر سرت کنی ..؟
-نه ..بهش گفتم که محاله چادر سرم کنم ..اون هم قبول کرد ..فقط قرار شد من مرتب بگردم واون هم به جزئیات کاری نداشته باشه ..
-میتونی ایده هاش رو قبول کنی؟ ..سخته آیدا ..اونها هیچ وقت عوض نمیشن ..فاضل رو نگاه ..بابای من رو نگاه ...درست نمیشن آیدا ...
دستم رو که فشرد ..فهمیدم پای همه چیز وایساده ...
-از اینها گذشته رضوانه ..دوستش دارم ..جونم رو هم بخواد دودستی بهش میدم ..
همینکه تعصباتش رو کنار گذاشته وحتی حاضر شده تو عقدنامه ذکر کنه که هیچ اجباری برای چادر سرکردن من نیست ..برام کافیه ...
-اخه چه جوری عاشقش شدی ..اون هم ظرف هفت ماه ...؟
-دلم براش رفت ..دست خودم نبود ..بعد از جریان شما ..گه گاهی بهم زنگ میزد ...میومد دم مؤسسمون ...میدیدمش ولی جلو نمیومد ..حتی حرف هم نمیزد ..دنبالم میومد تا سوار ماشین بابا بشم ..بعد میرفت ...
اونقدر اینکارو کرد که وقتی یه روز نیومد نگرانش شدم ..دل تنگش شدم ..محبت هاش نابه رضوانه ...یوسف واقعا مرد زندگیمه ...
ترجیح میدم با کسی مثل یوسف زندگی کنم تا با بچه ژیگولوهای تو خیابون ..که تنبونشون از پاشون در میره ...من تازه فهمیدم یه مرد چه خصوصیاتی باید داشته باشه ..یوسف مردِ رضوانه ..مردی که میشه بهش تکیه داد ..
زیر لب زمزه کردم ..
-مثل سجاد ..
چشمهام بی اراده پر شد ...آیدا لب بست ...
-ازش خبر داری آیدا ..؟
آه کشید ...
-بی خبر هم نیستم ..بیچاره تارک دنیا شده ...یوسف میگفت فقط کار میکنه ..میگفت بعضی شبها حتی خونه هم نمیره ..طاقت اطاق خالی بدون چادرت رو نداره ...دلم براش میسوزه رضوانه ...سجاد واقعا دوستت داره ...
-نگو آیدا نگو ...هواییم نکن ..
-داری چی کار میکنی رضوانه ..تا کی میخوای خودت رو اسیر فاضل کنی ..
من تا آخر عمر اسیر فاضل وبابام هستم ..دیگه گذشتم از دل تنگی هام ..فکر میکنی برام آسونه؟ ..دلم رفته آیدا ..تو خوب میدونی وقتی دلت بره دیگه برنمیگرده ..
فاضل شده زندانبان من ..آزاد نمیکنه ..حتی اگه آزاد هم کنه بابا مردی نیست که کوتاه بیاد ...موندم حیرون ..دل خوش به اینم که حداقل دیگه حرفی از عروسی نمیزنن ..
اون ها هم دل خوش به اینن که من سکوت کردم ..فکر میکنن زمان که بگذره سرعقل میام ومیشینم پای سفره ی عقد ..
-درست فکر کردن ..؟
فقط نگاهش کردم ..آیدا سر به زیر انداخت که دلم براش سوخت ..اومده بود خبر خوش بده ..نه اینکه با ناخوش احوالی های من کیف کوکش خراب بشه
یه ریز خند تلخ زدم ...
-درد ودل های من رو ول کن ..کی عقد میکنید ..؟عروسی کیه ؟
-هفته ی دیگه سه شنبه ..قرار محضر گذاشتیم ..برای عروسی هم تاریخ نیمه شعبان رو زدن ...پنج ماه دیگه ..
-آزمایش دادی ..؟
-آره همین امروز رفتیم ..
-به سلامتی باشه ..از ته دل برات آرزوی خوشبختی میکنم ...
-منم همین طور ...
آه ناخواسته ای کشیدم ..
-کی فکرش و میکرد که من هفت ماه پیش با فاضل دعوام بشه وشماها برای عوض کردن روحیه ام من رو ببرید به اون تپه مصنوعی واخر سر کار تو به اینجا بکشه که با کسی که اون شب گرفتت ازدواج کنی ...؟
من هم این گوشه غصه ی یارم رو بخورم وبا فاضل دست وپنجه نرم کنم ...
آیدا هم آه کشید ...آه کشیدن هم داشت ...امان از بازی های چرخ وفلک روزگار ...من وما رو بدجوری بازیچه کرده بود ..
-راستی میخوام شاهد عقدم باشی ...
خودم رو زدم به اون راه ..آیدا دیگه گوشی برای شنیدن غم های من نداشت ...هرچند که تا به حال هم خواهری کرده بود ..برای تمام ماتم هایم ..
-تو که هم خواهرت هست هم مادرت ..من رو میخوای چی کار ..؟
-اِ دیوونه ..!!خودت میدونی که من وتو یه روح در دو بدنیم ...
ابرویی بالا بردم ..
-بله معلومه چه جوری رسم عاشق رو اجرا کردی ..زنم که نشدی هیچ حالا میگی بیا شاهد عقدم شو ..تو اصلا باید زن خودم میشدی ..بیا دل از این یوسف مارموزیت بکن ..خودم شوورت میشم ..که چشم همه ی بخیل ها کور بشه ...
-اوی رضوانه نشنوم به آقامون از گل بالاتر بگی ها ...
-اَه اَه ..ننر ...شوهر ذلیل ..
لبخندی که رو لب آیدا نشست ..دلم رو شاد کرد ..از من که گذشت حداقل دل آیدا خوش باشه ..
لبخند آیدا که کمرنگ شدم اخم هاش هم تو هم رفت ..
-چی شد آیدا ..؟
-سجاد هم میاد ...
دلم لرزید ..دستم لرزید ..بغض سنگینم رو قورت دادم ..
-پس من نمیام ..
چشم غره ای بهم رفت ..
-تو غلط میکنی ..اون که کاری به تو نداره ..
-بابا ببینه اومده شاکی میشه ...به زور تونستم قانعش کنم هیچ رابطه ای بین من وسجاد نیست ...
-عمو حرفی نمیزنه ..خودش میدونه سجاد دوست صمیمی یوسف ..
-اگه شر به پا شد ..؟
-نمیشه ..نترس ..اونش با بابام ..
-به خدا به خاطر خودت میگم آیدا ..
-اوف ..رضوانه اون پسر که کاری به کار تو نداره ..تو این مدت اونقدر مظلوم شده که سرش رو هم بلند نمیکنه ..تو خودت مراقب رفتار واین رنگ وروی پریده ات باش ..باقیش حله ..
نفس خسته ای کشیدم ..
-باشه هرچی تو بگی ..عروس خانم شمایی ...مگه میشه رو حرفت حرف زد ..
-آباریک الله ..دختر عموی بافهم وکمالات خودم ..
به اجبار لبخندی رو لبهام سنجاق کردم ..تا مبادا آیدا دل چرکین بشه وشادیش عزا ...هرچند که ته دلم شور خبرهای بد رو میزد...
ولی من برای خوشحالی آیدا حاضر بودم هرکاری انجام بدم ...
"سجاد "
یه هفته است که دارم روز شماری میکنم ..نه نه ثانیه شماری ...لحظه ها رو ..دقیقه به ثانیه ها رو میشمارم تا زمان عقد یوسف وایدا برسه ومن برای چند لحظه روی ماه یار رو ببینم ..
یه هفته است که از اضطراب ودل نگرونی خواب وخوراک حرومم شده ..
مامان میگه :شدی عین مرغ سرکنده ...چرا مدام بال بال میزنی ..؟
حرفی ندارم بزنم ..جرات ندارم لب بازکنم وبگم قراره روی لیلی رو ببینم ..
هرروز که میگذره ..قفسه ی سینه ام سنگین تر میشه ..نگرانم ..نگران رفتار مامان ..نگران رفتار پدر رضوانه ودر آخر مهممتر از همه ..نگران نگاه رضوانه ..
میترسم که بازهم سنگی شده باشه واز اون همه مهری که دفعه ی آخر تو چشمهاش دیدم هیچ محبتی باقی نمونده باشه ..
یوسف از آیدا شنیده که میاد ...اونقدربه یوسف التماس کردم که یه جوری ایدا رو قانع کنه تا حتما رضوانه هم باشه ...
- با خونواده اش میاد یوسف ؟...
با ترس ادامه دادم ...
- نامزدش ..؟
خودت که میدونی بهم زده ..
-آره میدونم ولی اون که ول کن نیست ..
یوسف دلداریم داد ..
-اصل رضوانه است .باقی همه فرعن ..نگران نباش ..ایشالله همون جوری که بانی خیر شدی وآیدا رو باهام اشنا کردی خدا هم رضوانه رو نصیبت میکنه
ومن از ته دل دعا کردم که مرغ آمین همین لحظه زیر همین اسمون ...دعای یوسف رو بشنوه واجابت کنه ..
صبح سه شنبه ..بعد از نماز صبح خواب از چشمهام پرید ..هیجان دیدن یار نمیذاشت آسوده بخوابم ..
-سجاد مادر چرا نمیخوابی ؟
-خوابم نمیبره ..شما بخواب ..
-ساعت چند قرار محضر گذاشتن ..؟
-ده صبح ..
پس من میخوابم ..خودت بساط صبحونه رو اماده کن ..
-باشه شما بخواب من بیدارم ..
تا خروس خون صبح وبالا اومدن خورشید ..از دلشوره واضطراب حیاط کوچیکمون رو متر کردم وصلوات فرستادم با تسبیح عقیق مامان ..
ولی قلبم هنوز سنگین بود ..خدایا میترسم از این دیدار ..مشتاقم ودل نگران ..خودت فرجی کن ...
راس ساعت نه بود که حاضر وآماده به قول مامان شیکان پیکان کرده وآلاگارسون از اطاق زدم بیرون ..
مامان از ته دل دعا کرد ..
-ایشالله دومادی خودت مادر ...
دور سرم صدقه چرخوند ومن از ته دل دعا کردم برای رسیدن به رضوانه ..
یه ربع به ده دم در محضر پرایدم رو پارک کردم ..
جدا شدن از رضوانه هر ضرری داشت جز اینکه من رو کاری تر از گذشته کرد ...اونقدر وقتم رو صرف کارم کرده بودم که حالا این پراید دست دوم رو بخرم وتکونی به زندگیم بدم ..
"رضوانه"
با مامان وبابا از پله های محضر بالا رفتیم ...از استرس ودل نگرانی تمام بند انگشتهام سفید شده بود ..
ترس از دیدن سجادی که نمیدونستم بعد از این مدت چقدر تغیر کرده ..نمیذاشت درست نفس بکشم .
ولی همینکه از درگاهی در رد شدم ..همینکه سربالا بردم ..همینکه نگاهم تو نگاه منتظر وآروم سجاد نشست ..دنیا برام ایستاد ...
انگار که اینجا میون سیاهی این چشم های زلال.. آخر دنیا فرا رسیده ومن تا ابد دل خوش به بودنش میتونم نفس بکشم ..
مامان با دیدن سجاد اخمی کرد وبابا استغفرالهی گفت ..ومن کف دستم روی قفسه ی سینه ی ناارومم مشت شد مبادا که این قلب بی قرار لو بده تمام اون حس هایی که داشتم وتا حالا مخفیشون کردم ..
مامان دستم رو کشید ...ناخواسته ..بی اراده ..پلک زدم که مامان دوباره اخم کرد ..
-اومدی رضوانه ..؟
با صدای شاد آیدا چرخیدم به سمتش ...
پری دریایی شده بود آیدای من ..سراسر سفید پوش ..زیبا وخواستنی تر از همیشه ..ملیح وشیرین ..
دست انداختم دور گردنش ..خواهر من امروز بله میگفت وعروس میشد ..عروس دامادی که حتی بعد از این همه وقت هم نمیتونستم باور کنم مرد خوبیه ...
دل نگرانی هام رو پس زدم.. وقت ترس نبود ..وقت شیرینی بله شنیدن خواهرم بود ..
-چقدر خوشگل شدی آیدا ..
گونه های آیدا ارغوانی شد ونگاه من باز چرخید رو سجادی که حالا سر به زیر گوشه ی اطاق ایستاده بود ..
آیدا سقلمه ای زد به پهلوم ..
-اوی رضوانه درویش کن اون چشمهات رو ..بببین میتونی تو عقد کنون من شر به پا کنی ..؟
لب گزیدم وعقب گرد کردم ..چسبیدم به مامان وافسار دل بی قرارم رو کشیدم مبادا که مثال پسرکان بازیگوش بر لب چشمه ی محبت سجاد بشینه ...
نمیدونم چقدر گذشت ..چقدر توی اون جمع نیمه متناسب سر به زیر موندم ولی همینکه نفس میکشیدم وبوی عطر سجاد رو از بین هزار بو تشخیص میدادم برای من بس بود ..
دستهای لرزونم رو میپیچیدم تو هم وبازمیکردم وبازهم گرم میشدم سرتا به پا ...
توی خلسه بودم ..یه خلسه ی شیرین فرورفته بودم ..من وسجاد دو گوشه ی اطاق ..ولی هردو بی قرار ..هردو عاشق ...من دانسته واو ندانسته راز این دل ...
-رضوانه جان بیا دخترم سر این پارچه روبگیر ..
سربلند کردم وبدون نگاه دیگه ای به سجاد گوشه ی پارچه رو گرفتم وپشت به او وباقی... نگه داشتم پارچه ی زیبای کارشده رو بالای سر خواهر نو عروسم ..
(بسم الله الرحمن الرحیم ..)
نفس میکشیدم از ته دل ..عجب عطری داری سجاد ..قصد جان کردی یا قصد دل ...اومدی به جنگ این دل پاره پاره ..
ولی اشتباه اومدی مرد من ..این دخترِ پادشاه هفت دریاست وتوآن مرد ماهی گیر ..که هیچ شانسی برای داشتن دختر نداره ..
دستهای لرزونم رو بستم وبازکردم ..
-بیا رضوانه تو بساب و نیت کن ..
کله های تزئین شده ی قند تو دستهای سفید ولرزانم نشست ..من قند میسائیدم ..؟منی که پرم از تلخی ..چه جوری میتونم دعای خیر کنم برای این تازه عروس ..؟
سعی کردم فکر سجاد ..حضورسجاد ...قلب تپنده وبوی عطرش رو برای لحظه ای کنار بذارم شاید که دعام گیرا بشه برای خواهر کوچکم ..
زیر لب ایه الکرسی خوندم وفوت کردم به سمتش ..
ولی وقتی توی آئینه ی سفره ی عقد نگاهم به نگاه سجاد افتاد ..لبهام بازموند ..لعنت بردل سیاه شیطون ..اخمی کردم که سجاد سر به زیر انداخت ..
دلم سوخت.. اخم من برای چیز دیگه ای بود وسجاد تعبیر دیگه ای کرده بود ..
خطبه ی اول خونده شد ...عروس رفت تاگل بچیه برای دامادش یوسف ...
خطبه ی دوم هم عروس را فرستادیم برای گلاب اوردن ..عاقد مزاح کرد ودستهای من کله قندها رو فشرد ..
وخطبه ی سوم ...با اجازه ی پدرو مادر وبزرگترهایی که گه گاهی به جای بزرگی قصاوت میکنن درحق فرزاندانشان بله رو گفت ..
چشم بستم واز ته دل دعا کردم برای پایداری این تائید ...برای محکم بودن ریسمان این ازدواج ..
یوسف که بله گفت کله قندها رو تو بغل سمیه رها کردم وعقب نشستم ..بس بود تحمل این شکنجه ..
کنار سجاد بودن و پرواز نکردن به سمتش کارحضرت فیل بود نه من ...
کادوهای سرعقد داده شد ..شیرینی عقد خورده شد ولی دل من هنوز هم شور میزد ..شور ناشور ...
همینکه حلقه ها دست شد وصدای کف بلند ...فهمیدم این دلشوره ای که مثل خوره روحم رو میخوره برای چیه ...
فاضل ...زندانبان این روزهای من ...درد ناتموم تمام شبهای من اینجا بود ...
توی اطاق عقد وتو درگاهی در خیره بود به سجاد سر به زیری که حتی با پچ پچ اطرافیان هم سر بلند نمی کرد ...
دستم برای بار هزارم تو یک روز لرزید ..چونه ام هم لرزید ..بابا وعمو خیز برداشتن به سمت فاضل وارش دست انداخت زیر بازوی فاضل مبادا که خریت کنه وشادی عقد رو عزا ...
نگاهم میون اون همه ترس اون همه اضطرابی که بین همه بود ..میون نگاه های نگران مامان وچنگ انداختنش به بازوم واستغفرالهی گفتن های بابا فقط رو یه نفر بود ..
سجاد ..نه فاضل ..نه عمو ..نه حتی آرش ..فقط سجادی که حتی نمیخواست با سنگینی نگاهم سر بلند کنه ...وفاضل همه چیز رو میدید وسرخ تر از قبل میشد ..به قول خودش دست اویزی برای یورش بردن به سمت سجاد نداشت ..
ارش هرجوری که بود فاضل رو برد وعمو وبابا زودتر سروته مراسم رو هم آوردن ..
همه از عکس العمل فاضل میترسیدن ..من هم میترسیدم اما نه برای خودم ..بلکه برای مرد رویاهام که مظلومانه پای قول وقرارش ایستاده بود ...
برای سجاد ی که همچنان سر به زیر وساکت کنار یوسف ایستاده بود وآخرین نگاه رو ازم دریغ میکرد ...
با مامان کنار یوسف رسیدم ..مامان تبریک گفت وپیر شدنشون کنار هم رو دعا کرد ومن ..فقط سر به زیر انداختم وانگشتهام رو تو هم چفت کردم
نکنه که کنترلم از دستم دربره وچنگ بندازم تو یقه ی بسته ی پیرهنش تا نگام کنه ..تا شاید برای آخرین بار تو عمرم اون نگاه آروم رو ببینم ..
-به سلامتی باشه آقا یوسف ..تروخدا مواظب آیدا باشید... فرض کنید خواهرم رو دستتون سپردم ..
یوسف آقا منشانه وبا وقار کف دستش رو گذاشت رو چشمش ..
-چشم به دیده منت ...از ته دلم قول شرف میدم ...
اشک تو چشمم نشست ..اونقدر این حرف رو صادقانه گفت که ترس از دلم رفت ...
حالا دیگه امید داشتم که آیدا درکنار یوسف میتونه خوشبخت بشه ..چشم از یوسف گرفتم که اخر سرنگاه سجاد رو شکار کردم .
لبخند ناخواسته ای کنج لبم نشست ..میدونستم طاقت نگاه نکردنم رو نداره ..
اخر سر چشمهات رو دیدم سجاد صفاری ..آخرین ارزوم هم براورده شد ..دیگه از مردن چه باک ..ارزو به دل نیستم ..
چشمهام رو به تندی بازکردم ..خواب بد دیده بودم ..ولی یادم نبود چی .؟فقط میدونستم بد وکابوسه ...
آب دهنم رو به سختی قورت دادم ..هلاک یه جرعه اب بودم تو این شرایط ...
پاهام رو از تخت آویزون کردم وقدم به قدم وآروم از اطاق بیرون اومدم ...
ولی با صدای زمزمه ای که از اطاق مامان وبابا میومد قدم هام سست شد ودرنهایت پشت دراطاقشون ثابت موند ...
ناخواسته گوش تیز کردم برای شنیدن صحبتهای محرمانه اشون ..حرفهایی که میتونست تا حدی برام روشن کنه ...آیا بابا نرمی به خرج میده ..یا همچنان میخواد از فاضل حمایت کنه ومن رو تحت فشار بذاره ...
-فاضل چی میگفت ..؟
بوی دود سیگار کم کم از روزنه های در سرک کشید ...بابا داشت سیگار میکشید ...
-هیچی همون حرفهای رضوانه ..میگفت کنارش نشسته واز عشقش به این پسره با فاضل حرف زده ...
دندون هام روهم سائیده شد ...فاضل نامرد حرفهام رو جور دیگه ای نمایش داده بود ...
-این دختر خیلی خود سر شده میترسم به جایی برسه که دیگه چیزی از ابروم باقی نمونه ..
-نباید بهش زور بگی شاهد ...رضوانه دیگه بچه نیست ..بیست ودو سالشه ...وقتی میگه با هم همخونی نداریم حتما یه چیزی میدونه که میگه ..
صدای نیمه عصبانی بابا که سعی میکرد خفه اش کنه بلند شد ..
-مگه دست اونه ..؟فکر کردی الکیه که یه روز عاشق این باشه ویه روز عاشق اون یکی؟ ...با یه غوره سردیش کنه وبا یه مویز گرمی ...؟
مامان هنوز هم به ارومی حرف میزد ...
-رضوانه هیچ وقت نگفته که عاشق فاضل بوده ..حتی نگفت که دوستش داره ..این تو ورجب بودید که برای خودتون برنامه چیدید واین دوتا رو بهم وصل کردید ..
-شاید حرفت درست باشه ولی رضوانه هیچ وقت به این قرارمون اعتراضی نکرد ...ما سالهاست که برنامه ی ازدواج این دو تا رو چیدیم ...نمیشه به این راحتی زیرش زد ..
-خب چاره چیه ..؟نمیشه که به زور شوهرش داد ..؟دلش گیر این پسره است ...
بابا پراز غیض غرید ..
-آخ خدا اینقدر دوست دارم تا جایی که میخوره بزنمش ...
صدای مامان دلواپس شد ..
-رضوانه رو ..؟
-نه بابا این پسر بسیجیه سجاد رو میگم ..که مخ رضوانه رو زده ...
-چرا .؟چون رضوانه عاشقش شده ..؟
-نه چون لقمه ی گنده تر از دهنش برداشته ...اون پاپتی رو چه به وصلت با خونواده ی سرتیپ شاهد فراهانی ...؟
صدای پراز حرص مامان میون حرفهای بابا پرید ..بالاخره از دست بابا عصبانی شده بود .
میدونی مغرور شدی به خودت؟ ..فکر میکنی کسی شدی .. سری تو سرها دراوردی ...ولی فراموش نکن شاهد ،من وتو همون کسایی بودیم که با مستاجری خونه ی چهل متری به اینجا رسیدیم ...
این پسری هم که رضوانه ازش حرف میزنه ..با غیرته ...پشتکار داره ..سرش به تنش میارزه ...
صدای پوزخند بابا تو اطاق پیچید ..
-هه دلت خوشه زن ..مگه با پول اون لوستر فروشی پیزوری میتونه شکم مادر پیر ودختر من رو پرکنه ...؟گذشت اون زمونها که زنها چادرشون ورو زمین مینداختن وپرچادر و رو خودشون ..
دختر من که لای پرقو بزرگ شده چه جوری میخواد با نداری این پسر بسازه ..؟حرف یه عمر زندگیه ماه منیر ...نه یه دوستی ساده که اگه دوروز دیگه نخواستن راحت از هم جدا بشن وبهمش بزنن ...
وجدان من قبول نمیکنه دخترم رو دو دستی تحویل آدم آس وپاسی مثل این پسر بدم ..
-پس چی کار کنیم ..؟همین جوری دست رو دست بذاریم وشاهد آب شدنش باشیم ..؟چرا حرف به گوشت نمیره مرد ...؟
دخترم داره از دستم میره ...حداقل اگه نمیذاری سجاد بیاد ..قرار ازدواج فاضل ورضوانه رو بهم بزن ...
-نمیشه ..نمیتونم ..من مردم یه حرفی زدم ...رو حرفمم میمونم ..
-مگه میتونی ..؟میدونی اگه رضوانه واقعا به سجاد علاقه مند باشه وبعد با فاضل ازدواج کنه چه فاجعه ای به بار میاد ...؟
این زندگی سامون نمیگیره شاهد ..زن ومرد اگه بهم تعلق خاطر نداشته باشن ..نمیتونن از پس سختی های زندگی بربیان ...
اصلا تو از چی ناراحتی ..؟مگه فاضل برادرزاده ی من نیست ..مگه من نباید نگران رابطه ام با خونواده ی داداشم باشم ..پس تو این وسط چکاره ای که به جلز وولز افتادی ...؟
بابا غر زد
-خودت که میدونی همه کاره منم .. قول وقرار عروسی بچه ها بین ومن ورجب بود ..نمیتونم بعد از این همه سال بگم زیر سر دخترم بلند شده ومیخواد بایکی بدتر از پسرت ازدواج کنه ..؟
-اخه اینکه نشد حرف حساب ...
-حساب یا غیر حساب حرف منه ..حرف عقلمه ..منم حرف عقلم رو فدای حرف دل شما زنهای ناقص العقل نمیکنم ...
-به خدا داری اشتباه میکنی شاهد ..
-نترس چیزی رو از دست نمیدیم ...
-چیزی از دست نمیدیم ..؟!پس آینده ی رضوانه چی ..؟تو چه جوری دلت میاد دخترت روز خوش تو زندگیش نبینه ...؟
مگه ما چند تا بچه داریم که میخوای روی آینده اش ریسک کنی ..؟
-به هرحال این حرف اول وآخرمه ..بگیر بخواب فردا کلی کار دارم ..
مامان دیگه حرفی نزد ومن مات ومتحیر به جمع بندی های بابا فکر میکردم ..اصلا باورم نمیشد ..بعد از اون همه کلنجار بازهم بابا حرف خودش رو میزد ...ازدواج با فاضل ..طبق قرارقانون ..
احمقانه بود ...این همه سماجت برای جوش دادن ازدواجی که اینده اش کاملا مشخص بود وبابا با لجاجت خودش رو به نفهمی میزد احمقانه بود ...
هوا سرده ..سرده سرد ..سوز بهمن ماه استخون سوزه ..انگار که خدا تمام نیروش رو جمع کرده تا یه هویی مردم رو شوکه کنه ..
از اون همه سکون حالا رسیدم به این آرامش نیمه ..حداقل اینکه نه فاضل حرفی میزنه ونه بابا ...
رابطه ها قطع شده اگرچه فاضل وبابا وخان دایی هنوز هم باهم دررابطه ان ولی من ومامان دوراز ماده تبصره های مردانه اشون نفس آسوده میکشیم وچشم میبندیم رونقشه هایی که برای مقام ومنصب میکشن ...
یه سره از شهر کتاب یه دربست گرفتم واومدم خونه ..هوا اونقدر سرد هست که میل به پیاده روزی رو درنطفه خفه کنه ...
کفش های ساده ی آیدا رو که پشت در میبینم گل لبخند رو لبهام میشینه ...آیدا برام یادآور خبرهای خوشه ...از زندگی ..از امید ..شاید هم از سجاد ...
کفش هام رو با خوشحالی تا به تا درمیارم وپله ها رو رد میکنم ...
-مامان ..؟آیدا اومده ..؟
تو آشپزخونه سرک میکشم وهردورو کنار هم میبینم ..چشمهای مامان برق میزنه ومن انگشت حیرت میگزم از این خوشحالی نابهنگام ...
چه خبری میتونه تا این حد مادر دل مرده ی من رو خوشحال کنه ...؟
-چه خبره لپای جفتتون گل انداخته ..؟
آیدا همون جور که روم رو میبوسه ...سلام میکنه ...
-سلام دختر فراری فامیل ...بالاخره فاضل رو دک کردی یا نه ..؟
-سلام ...ای بابا آیدا این داستان سردراز داره ..بیا بریم اطاقم تازه فکر نکن من رو پیچوندی ها ...ذوق از چشمهات تراوش میکنه ..باید از سیر تا پیاز رو برام تعریف کنی که چی شده وچی قراره بشه ..؟
همون جور که پشت سرم میکشیدمش ..صدای زمزمه اش رو شنیدم ..
-باشه میگم همه رو میگم ..
همینکه دراطاق رو پشت سرم بستم ...چادری که سجاد برام اورده بود رو آویزون کردم وهمون جور با مانتو کنارش روی زمین نشستم ...
-خب بگو ..از اول اول ...خبرت چیه ..؟
سرخ شدن گونه های آیدا دلم رو میلرزونه ...یه روزگاری نچندان دور من هم از تصور رویای سجاد ..گونه سرخ میکردم ولب میگزیدم ...
-من دارم ازدواج میکنم رضوانه ...
با چشمهای گشاد شده خیره شدم بهش. ..
-چی ..؟داری عروس میشی ..؟
لبهای سرخ وگونه های گل انداختش خبر از مهر ودلش داشت ...چقدر تو دنیای خودم غرق بودم که نفهمیدم ایدای کوچکم دل باخته ودل داده وحالا هم درحال ازدواجه ...
با یاد آوری علاقه ای که به یوسف پیدا کرده بود ...لبخندم به آنی محو شد ...
-آیدا پس علاقه ات به یوسف ...؟اصلا پسره کیه ..؟چی کاره است ..
جوابی نداد ..دست بردم زیر چونه اش ..نگاه آیدا خیس از بهانه برای گریه بود ...
-کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم یوسفه ...دوست سجاد ..
ضربه ی خبر... کاری تر از توان من بود ..دستم شل شد ونگاهم بند نگاهش ...
آیدا دل داده بود ..اون هم به یوسف ...دوست متعصب سجاد ...وحالا ازدواج میکرد ..؟درباور نمیگنجید ...
-چطور ممکنه ..؟ تو که گفتی نمیدونی چه حسی بهش داری ...اصلا چطوریه که من تا حالا نفهمیدم
-بابا نذاشت کسی بفهمه ..نمیخواست با یوسف ازدواج کنم ..راضی نبود ..ولی یوسف اونقدر اومد ورفت که بابا وقتی بی تابی من وشرایطش رو دید قبول کرد ..
وضع مالیشون بد نیست ...ادمهای معتمد ونامدارین ...تو محلشون همه میشناسنشون ...هرشرط معقولی هم که گذاشتیم گفتن به دیده منت ...
-کارش چیه ..؟
-انبار داره یه کارخونه است ..حقوقش معمولیه ..بیمه هم داره ...
دستهاش رو بی اختیار چنگ زدم ...
-واقعا دوستش داری آیدا ..؟نکنه به خاطر داستان من وسجاد بهش علاقه مند شدی ...؟
آه کشید ودیده دوخت به دیدگانم ..
-نه رضوانه به شما دو تا ربطی نداره ..یعنی اولش داشت ولی بعدش خودمون بودیم که جلو رفتیم ..
نگاهی به صورت معصومش انداختم ..
-حاضره تو رو با این شرایط قبول کنه ؟...شما دوتا خیلی باهم فرق دارید ..تو مانتویی اون حزب الهی ..
-از اون شب تابستونی هممون عوض شدیم ..تو ..من ...سجاد ..حتی یوسف ..دیگه نه یوسف اون پسر متعصب گذشته است ونه من همون دختری که هرروز وهرلحظه دغدغه ی مدل مو ومانتو ولاک ناخن رو داشتم ..
اون کوتاه اومد ومن هم کوتاه اومدم ...باهاش زیاد حرف زدم رضوانه ..مخصوصا این آخری ها که عملا اومد خواستگاریم ...اولش بهش گفتم نه ..گفتم میخوای زندانیم کنی ..میخوای با تعصبت خفه ام کنی ...
ولی قسم خورد ..نشونم داد که این طور نیست ...
-مجبورت کرده چادر سرت کنی ..؟
-نه ..بهش گفتم که محاله چادر سرم کنم ..اون هم قبول کرد ..فقط قرار شد من مرتب بگردم واون هم به جزئیات کاری نداشته باشه ..
-میتونی ایده هاش رو قبول کنی؟ ..سخته آیدا ..اونها هیچ وقت عوض نمیشن ..فاضل رو نگاه ..بابای من رو نگاه ...درست نمیشن آیدا ...
دستم رو که فشرد ..فهمیدم پای همه چیز وایساده ...
-از اینها گذشته رضوانه ..دوستش دارم ..جونم رو هم بخواد دودستی بهش میدم ..
همینکه تعصباتش رو کنار گذاشته وحتی حاضر شده تو عقدنامه ذکر کنه که هیچ اجباری برای چادر سرکردن من نیست ..برام کافیه ...
-اخه چه جوری عاشقش شدی ..اون هم ظرف هفت ماه ...؟
-دلم براش رفت ..دست خودم نبود ..بعد از جریان شما ..گه گاهی بهم زنگ میزد ...میومد دم مؤسسمون ...میدیدمش ولی جلو نمیومد ..حتی حرف هم نمیزد ..دنبالم میومد تا سوار ماشین بابا بشم ..بعد میرفت ...
اونقدر اینکارو کرد که وقتی یه روز نیومد نگرانش شدم ..دل تنگش شدم ..محبت هاش نابه رضوانه ...یوسف واقعا مرد زندگیمه ...
ترجیح میدم با کسی مثل یوسف زندگی کنم تا با بچه ژیگولوهای تو خیابون ..که تنبونشون از پاشون در میره ...من تازه فهمیدم یه مرد چه خصوصیاتی باید داشته باشه ..یوسف مردِ رضوانه ..مردی که میشه بهش تکیه داد ..
زیر لب زمزه کردم ..
-مثل سجاد ..
چشمهام بی اراده پر شد ...آیدا لب بست ...
-ازش خبر داری آیدا ..؟
آه کشید ...
-بی خبر هم نیستم ..بیچاره تارک دنیا شده ...یوسف میگفت فقط کار میکنه ..میگفت بعضی شبها حتی خونه هم نمیره ..طاقت اطاق خالی بدون چادرت رو نداره ...دلم براش میسوزه رضوانه ...سجاد واقعا دوستت داره ...
-نگو آیدا نگو ...هواییم نکن ..
-داری چی کار میکنی رضوانه ..تا کی میخوای خودت رو اسیر فاضل کنی ..
من تا آخر عمر اسیر فاضل وبابام هستم ..دیگه گذشتم از دل تنگی هام ..فکر میکنی برام آسونه؟ ..دلم رفته آیدا ..تو خوب میدونی وقتی دلت بره دیگه برنمیگرده ..
فاضل شده زندانبان من ..آزاد نمیکنه ..حتی اگه آزاد هم کنه بابا مردی نیست که کوتاه بیاد ...موندم حیرون ..دل خوش به اینم که حداقل دیگه حرفی از عروسی نمیزنن ..
اون ها هم دل خوش به اینن که من سکوت کردم ..فکر میکنن زمان که بگذره سرعقل میام ومیشینم پای سفره ی عقد ..
-درست فکر کردن ..؟
فقط نگاهش کردم ..آیدا سر به زیر انداخت که دلم براش سوخت ..اومده بود خبر خوش بده ..نه اینکه با ناخوش احوالی های من کیف کوکش خراب بشه
یه ریز خند تلخ زدم ...
-درد ودل های من رو ول کن ..کی عقد میکنید ..؟عروسی کیه ؟
-هفته ی دیگه سه شنبه ..قرار محضر گذاشتیم ..برای عروسی هم تاریخ نیمه شعبان رو زدن ...پنج ماه دیگه ..
-آزمایش دادی ..؟
-آره همین امروز رفتیم ..
-به سلامتی باشه ..از ته دل برات آرزوی خوشبختی میکنم ...
-منم همین طور ...
آه ناخواسته ای کشیدم ..
-کی فکرش و میکرد که من هفت ماه پیش با فاضل دعوام بشه وشماها برای عوض کردن روحیه ام من رو ببرید به اون تپه مصنوعی واخر سر کار تو به اینجا بکشه که با کسی که اون شب گرفتت ازدواج کنی ...؟
من هم این گوشه غصه ی یارم رو بخورم وبا فاضل دست وپنجه نرم کنم ...
آیدا هم آه کشید ...آه کشیدن هم داشت ...امان از بازی های چرخ وفلک روزگار ...من وما رو بدجوری بازیچه کرده بود ..
-راستی میخوام شاهد عقدم باشی ...
خودم رو زدم به اون راه ..آیدا دیگه گوشی برای شنیدن غم های من نداشت ...هرچند که تا به حال هم خواهری کرده بود ..برای تمام ماتم هایم ..
-تو که هم خواهرت هست هم مادرت ..من رو میخوای چی کار ..؟
-اِ دیوونه ..!!خودت میدونی که من وتو یه روح در دو بدنیم ...
ابرویی بالا بردم ..
-بله معلومه چه جوری رسم عاشق رو اجرا کردی ..زنم که نشدی هیچ حالا میگی بیا شاهد عقدم شو ..تو اصلا باید زن خودم میشدی ..بیا دل از این یوسف مارموزیت بکن ..خودم شوورت میشم ..که چشم همه ی بخیل ها کور بشه ...
-اوی رضوانه نشنوم به آقامون از گل بالاتر بگی ها ...
-اَه اَه ..ننر ...شوهر ذلیل ..
لبخندی که رو لب آیدا نشست ..دلم رو شاد کرد ..از من که گذشت حداقل دل آیدا خوش باشه ..
لبخند آیدا که کمرنگ شدم اخم هاش هم تو هم رفت ..
-چی شد آیدا ..؟
-سجاد هم میاد ...
دلم لرزید ..دستم لرزید ..بغض سنگینم رو قورت دادم ..
-پس من نمیام ..
چشم غره ای بهم رفت ..
-تو غلط میکنی ..اون که کاری به تو نداره ..
-بابا ببینه اومده شاکی میشه ...به زور تونستم قانعش کنم هیچ رابطه ای بین من وسجاد نیست ...
-عمو حرفی نمیزنه ..خودش میدونه سجاد دوست صمیمی یوسف ..
-اگه شر به پا شد ..؟
-نمیشه ..نترس ..اونش با بابام ..
-به خدا به خاطر خودت میگم آیدا ..
-اوف ..رضوانه اون پسر که کاری به کار تو نداره ..تو این مدت اونقدر مظلوم شده که سرش رو هم بلند نمیکنه ..تو خودت مراقب رفتار واین رنگ وروی پریده ات باش ..باقیش حله ..
نفس خسته ای کشیدم ..
-باشه هرچی تو بگی ..عروس خانم شمایی ...مگه میشه رو حرفت حرف زد ..
-آباریک الله ..دختر عموی بافهم وکمالات خودم ..
به اجبار لبخندی رو لبهام سنجاق کردم ..تا مبادا آیدا دل چرکین بشه وشادیش عزا ...هرچند که ته دلم شور خبرهای بد رو میزد...
ولی من برای خوشحالی آیدا حاضر بودم هرکاری انجام بدم ...
"سجاد "
یه هفته است که دارم روز شماری میکنم ..نه نه ثانیه شماری ...لحظه ها رو ..دقیقه به ثانیه ها رو میشمارم تا زمان عقد یوسف وایدا برسه ومن برای چند لحظه روی ماه یار رو ببینم ..
یه هفته است که از اضطراب ودل نگرونی خواب وخوراک حرومم شده ..
مامان میگه :شدی عین مرغ سرکنده ...چرا مدام بال بال میزنی ..؟
حرفی ندارم بزنم ..جرات ندارم لب بازکنم وبگم قراره روی لیلی رو ببینم ..
هرروز که میگذره ..قفسه ی سینه ام سنگین تر میشه ..نگرانم ..نگران رفتار مامان ..نگران رفتار پدر رضوانه ودر آخر مهممتر از همه ..نگران نگاه رضوانه ..
میترسم که بازهم سنگی شده باشه واز اون همه مهری که دفعه ی آخر تو چشمهاش دیدم هیچ محبتی باقی نمونده باشه ..
یوسف از آیدا شنیده که میاد ...اونقدربه یوسف التماس کردم که یه جوری ایدا رو قانع کنه تا حتما رضوانه هم باشه ...
- با خونواده اش میاد یوسف ؟...
با ترس ادامه دادم ...
- نامزدش ..؟
خودت که میدونی بهم زده ..
-آره میدونم ولی اون که ول کن نیست ..
یوسف دلداریم داد ..
-اصل رضوانه است .باقی همه فرعن ..نگران نباش ..ایشالله همون جوری که بانی خیر شدی وآیدا رو باهام اشنا کردی خدا هم رضوانه رو نصیبت میکنه
ومن از ته دل دعا کردم که مرغ آمین همین لحظه زیر همین اسمون ...دعای یوسف رو بشنوه واجابت کنه ..
صبح سه شنبه ..بعد از نماز صبح خواب از چشمهام پرید ..هیجان دیدن یار نمیذاشت آسوده بخوابم ..
-سجاد مادر چرا نمیخوابی ؟
-خوابم نمیبره ..شما بخواب ..
-ساعت چند قرار محضر گذاشتن ..؟
-ده صبح ..
پس من میخوابم ..خودت بساط صبحونه رو اماده کن ..
-باشه شما بخواب من بیدارم ..
تا خروس خون صبح وبالا اومدن خورشید ..از دلشوره واضطراب حیاط کوچیکمون رو متر کردم وصلوات فرستادم با تسبیح عقیق مامان ..
ولی قلبم هنوز سنگین بود ..خدایا میترسم از این دیدار ..مشتاقم ودل نگران ..خودت فرجی کن ...
راس ساعت نه بود که حاضر وآماده به قول مامان شیکان پیکان کرده وآلاگارسون از اطاق زدم بیرون ..
مامان از ته دل دعا کرد ..
-ایشالله دومادی خودت مادر ...
دور سرم صدقه چرخوند ومن از ته دل دعا کردم برای رسیدن به رضوانه ..
یه ربع به ده دم در محضر پرایدم رو پارک کردم ..
جدا شدن از رضوانه هر ضرری داشت جز اینکه من رو کاری تر از گذشته کرد ...اونقدر وقتم رو صرف کارم کرده بودم که حالا این پراید دست دوم رو بخرم وتکونی به زندگیم بدم ..
"رضوانه"
با مامان وبابا از پله های محضر بالا رفتیم ...از استرس ودل نگرانی تمام بند انگشتهام سفید شده بود ..
ترس از دیدن سجادی که نمیدونستم بعد از این مدت چقدر تغیر کرده ..نمیذاشت درست نفس بکشم .
ولی همینکه از درگاهی در رد شدم ..همینکه سربالا بردم ..همینکه نگاهم تو نگاه منتظر وآروم سجاد نشست ..دنیا برام ایستاد ...
انگار که اینجا میون سیاهی این چشم های زلال.. آخر دنیا فرا رسیده ومن تا ابد دل خوش به بودنش میتونم نفس بکشم ..
مامان با دیدن سجاد اخمی کرد وبابا استغفرالهی گفت ..ومن کف دستم روی قفسه ی سینه ی ناارومم مشت شد مبادا که این قلب بی قرار لو بده تمام اون حس هایی که داشتم وتا حالا مخفیشون کردم ..
مامان دستم رو کشید ...ناخواسته ..بی اراده ..پلک زدم که مامان دوباره اخم کرد ..
-اومدی رضوانه ..؟
با صدای شاد آیدا چرخیدم به سمتش ...
پری دریایی شده بود آیدای من ..سراسر سفید پوش ..زیبا وخواستنی تر از همیشه ..ملیح وشیرین ..
دست انداختم دور گردنش ..خواهر من امروز بله میگفت وعروس میشد ..عروس دامادی که حتی بعد از این همه وقت هم نمیتونستم باور کنم مرد خوبیه ...
دل نگرانی هام رو پس زدم.. وقت ترس نبود ..وقت شیرینی بله شنیدن خواهرم بود ..
-چقدر خوشگل شدی آیدا ..
گونه های آیدا ارغوانی شد ونگاه من باز چرخید رو سجادی که حالا سر به زیر گوشه ی اطاق ایستاده بود ..
آیدا سقلمه ای زد به پهلوم ..
-اوی رضوانه درویش کن اون چشمهات رو ..بببین میتونی تو عقد کنون من شر به پا کنی ..؟
لب گزیدم وعقب گرد کردم ..چسبیدم به مامان وافسار دل بی قرارم رو کشیدم مبادا که مثال پسرکان بازیگوش بر لب چشمه ی محبت سجاد بشینه ...
نمیدونم چقدر گذشت ..چقدر توی اون جمع نیمه متناسب سر به زیر موندم ولی همینکه نفس میکشیدم وبوی عطر سجاد رو از بین هزار بو تشخیص میدادم برای من بس بود ..
دستهای لرزونم رو میپیچیدم تو هم وبازمیکردم وبازهم گرم میشدم سرتا به پا ...
توی خلسه بودم ..یه خلسه ی شیرین فرورفته بودم ..من وسجاد دو گوشه ی اطاق ..ولی هردو بی قرار ..هردو عاشق ...من دانسته واو ندانسته راز این دل ...
-رضوانه جان بیا دخترم سر این پارچه روبگیر ..
سربلند کردم وبدون نگاه دیگه ای به سجاد گوشه ی پارچه رو گرفتم وپشت به او وباقی... نگه داشتم پارچه ی زیبای کارشده رو بالای سر خواهر نو عروسم ..
(بسم الله الرحمن الرحیم ..)
نفس میکشیدم از ته دل ..عجب عطری داری سجاد ..قصد جان کردی یا قصد دل ...اومدی به جنگ این دل پاره پاره ..
ولی اشتباه اومدی مرد من ..این دخترِ پادشاه هفت دریاست وتوآن مرد ماهی گیر ..که هیچ شانسی برای داشتن دختر نداره ..
دستهای لرزونم رو بستم وبازکردم ..
-بیا رضوانه تو بساب و نیت کن ..
کله های تزئین شده ی قند تو دستهای سفید ولرزانم نشست ..من قند میسائیدم ..؟منی که پرم از تلخی ..چه جوری میتونم دعای خیر کنم برای این تازه عروس ..؟
سعی کردم فکر سجاد ..حضورسجاد ...قلب تپنده وبوی عطرش رو برای لحظه ای کنار بذارم شاید که دعام گیرا بشه برای خواهر کوچکم ..
زیر لب ایه الکرسی خوندم وفوت کردم به سمتش ..
ولی وقتی توی آئینه ی سفره ی عقد نگاهم به نگاه سجاد افتاد ..لبهام بازموند ..لعنت بردل سیاه شیطون ..اخمی کردم که سجاد سر به زیر انداخت ..
دلم سوخت.. اخم من برای چیز دیگه ای بود وسجاد تعبیر دیگه ای کرده بود ..
خطبه ی اول خونده شد ...عروس رفت تاگل بچیه برای دامادش یوسف ...
خطبه ی دوم هم عروس را فرستادیم برای گلاب اوردن ..عاقد مزاح کرد ودستهای من کله قندها رو فشرد ..
وخطبه ی سوم ...با اجازه ی پدرو مادر وبزرگترهایی که گه گاهی به جای بزرگی قصاوت میکنن درحق فرزاندانشان بله رو گفت ..
چشم بستم واز ته دل دعا کردم برای پایداری این تائید ...برای محکم بودن ریسمان این ازدواج ..
یوسف که بله گفت کله قندها رو تو بغل سمیه رها کردم وعقب نشستم ..بس بود تحمل این شکنجه ..
کنار سجاد بودن و پرواز نکردن به سمتش کارحضرت فیل بود نه من ...
کادوهای سرعقد داده شد ..شیرینی عقد خورده شد ولی دل من هنوز هم شور میزد ..شور ناشور ...
همینکه حلقه ها دست شد وصدای کف بلند ...فهمیدم این دلشوره ای که مثل خوره روحم رو میخوره برای چیه ...
فاضل ...زندانبان این روزهای من ...درد ناتموم تمام شبهای من اینجا بود ...
توی اطاق عقد وتو درگاهی در خیره بود به سجاد سر به زیری که حتی با پچ پچ اطرافیان هم سر بلند نمی کرد ...
دستم برای بار هزارم تو یک روز لرزید ..چونه ام هم لرزید ..بابا وعمو خیز برداشتن به سمت فاضل وارش دست انداخت زیر بازوی فاضل مبادا که خریت کنه وشادی عقد رو عزا ...
نگاهم میون اون همه ترس اون همه اضطرابی که بین همه بود ..میون نگاه های نگران مامان وچنگ انداختنش به بازوم واستغفرالهی گفتن های بابا فقط رو یه نفر بود ..
سجاد ..نه فاضل ..نه عمو ..نه حتی آرش ..فقط سجادی که حتی نمیخواست با سنگینی نگاهم سر بلند کنه ...وفاضل همه چیز رو میدید وسرخ تر از قبل میشد ..به قول خودش دست اویزی برای یورش بردن به سمت سجاد نداشت ..
ارش هرجوری که بود فاضل رو برد وعمو وبابا زودتر سروته مراسم رو هم آوردن ..
همه از عکس العمل فاضل میترسیدن ..من هم میترسیدم اما نه برای خودم ..بلکه برای مرد رویاهام که مظلومانه پای قول وقرارش ایستاده بود ...
برای سجاد ی که همچنان سر به زیر وساکت کنار یوسف ایستاده بود وآخرین نگاه رو ازم دریغ میکرد ...
با مامان کنار یوسف رسیدم ..مامان تبریک گفت وپیر شدنشون کنار هم رو دعا کرد ومن ..فقط سر به زیر انداختم وانگشتهام رو تو هم چفت کردم
نکنه که کنترلم از دستم دربره وچنگ بندازم تو یقه ی بسته ی پیرهنش تا نگام کنه ..تا شاید برای آخرین بار تو عمرم اون نگاه آروم رو ببینم ..
-به سلامتی باشه آقا یوسف ..تروخدا مواظب آیدا باشید... فرض کنید خواهرم رو دستتون سپردم ..
یوسف آقا منشانه وبا وقار کف دستش رو گذاشت رو چشمش ..
-چشم به دیده منت ...از ته دلم قول شرف میدم ...
اشک تو چشمم نشست ..اونقدر این حرف رو صادقانه گفت که ترس از دلم رفت ...
حالا دیگه امید داشتم که آیدا درکنار یوسف میتونه خوشبخت بشه ..چشم از یوسف گرفتم که اخر سرنگاه سجاد رو شکار کردم .
لبخند ناخواسته ای کنج لبم نشست ..میدونستم طاقت نگاه نکردنم رو نداره ..
اخر سر چشمهات رو دیدم سجاد صفاری ..آخرین ارزوم هم براورده شد ..دیگه از مردن چه باک ..ارزو به دل نیستم ..