اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تورو نمیخوام-فصل 3

#1
سرمو انداختم پایین چند تا نفس عمیق پشتسر هم کشیدم..تا حالم بیاد سر جاش..اما موفق نشدم..از جام بلند شدم و بعد از معذرت خواهی کوچولو رفتم توی حیاط ..روی آلاچیق مخصوص خودم و مامان نشستم و چشمامو بستم و پشت سر هم نفس کشیدم... بغض توی گلوم سنگینی میکرد... دلم میخواست بشکنه و راحت شم اما نمیشد... هر کاری میکردم نمیشد.. چند بار با دست زدم روی سینه ام ... از جام بلند شدم و رفتم طرف استخر و یه مشت آب پاشیدم به صورتم.. آب یخ بود ... چشمام باز شدن...
بلند شدم و راهِ خونه رو پیش گرفتم ... همونجا توی هال با حوله صورتمو خشک کردم و رفتم تو .. سعی کردم لبخند بزنم و بشینم سر جام .. نگام افتاد به آوید. داشت با گوشیش کار میکرد .. آوین هم داشت میوه میخورد و بابای آوید و بابا هم داشتن با هم حرف میزدن .. لاله جون و شراره هم که نبودشون..حتما رفتن تو آشپزخونه... نیم ساعتی گذشته بود که بابای آوید از جاش بلند شد و قصد رفتن کرد .. شراره اصرار میکرد که برای شام بمونن اما اونا قبول نمیکردن.. بهترم بود..خودمم حوصله نداشتم.. بعد از ربع ساعت خداحافظی جلوی در بالاخره رفتن و ما هم اومدیم تو خونه .. شراره و بابا رفتن و نشستن روی مبل ..اومدم برم تو اتاقم که بابا صدام کرد :
بابا : بیا اینجا..
-خسته ام میخوام برم بخوابم..
بابا : کارت دارم..زیاد طول نمیکشه..
به ناچار عقب گرد کردم و رفتم نشستم روی همون مبلی که اوید روش نشسته بود .. چشمامو روی هم فشار دادم و باز کردم و گفتم :
-خب..بفرمایید .. 
بابا : میتونم بپرسم تو برای چی گفتی پنج تا سکه مهریه میخوای ؟؟
-برای اینکه همینقدر کافیه..
شراره : اما خیلی کمه..من و پدرت از همون اول روی سال تولدت فکر کرده بودیم..
-میتونم بپرسم شما دقیقا این وسط چکاره ای ؟!..
شراره : من مادرتم ماتــــ...
از جام بلند شدم و داد زدم :
-ساکت شو .. تو هیچ وقت مادر من نیستی..اینو تو گوشات فرو کن..مادر بدبخت من پنج سال پیش با شماها تنهام گذاشت و رفت.. 
رو به بابا کردم... از عصبانیت صورتش قرمز شده بود :
-درمورد مهریه هم خودم تصمیم گرفتم.. دوست داشتم اینطوری تصمیم بگیرم..من 1372 تا سکه نمیخوام.. من یه ذره محبت و آرامش تو زندگیم میخواستم...
همونطور که میرفتم سمت اتاقم گفتم :
-که خداروشکر شما اونو هم ازم گرفتید...
رفتم توی اتاق و درو محکم بهم کوبیدم و دراز کشیدم رو تخت.. گوشیمو گرفتم توی دستم و یه آهنگ از ابی گذاشتم... نمیفهمیدم داره چی میخونه..فقط به ملودیش گوش میکردم...
یه دفعه آهنگ قطع شد..برام اس ام اس اومده بود .. بازش کردم..
" سلام .. راستش از شب خیلی تو فکرم "
جواب دادم :
" شما ؟!.. "
بعد از دو دقیقه جواب اومد..
" آوید هستم "
گوشی رو توی دستم فشار دادم.. 
" خب بفرمایید "
" چرا مهریه ی کم قبول کردی ؟!.."
" این چیزیه که از شب دارم برای همه توضیح میدم..شما که خوب بلدی به بابام زنگ بزنی... میتونی جواب سوالت رو هم از اون بگیری..شرمنده من خوابم میاد.."
اینو گفتم .. گوشیمو سایلنت کردم و گذاشتم روی عسلی کنار تختم.. پتورو کشیدم روی خودم و با فکر وابم برد..
با فکر به آینده ...
آیتده 
***
یه بار دیگه به لباسام نگاه کردم.. یه مانتوی مشکی تا سر زانو.. با یه روسری سفید و مشکی ساتن ... شلوار لی و کفشای ورنی سفید ... خوب بود.. قرار بود با اوین و اوید بریم بازار برای خرید لباس و وسایل جشن.. سعی میکردم با این موضوع کنار بیام..نیاز میگه حتما خدا واست اینطوری میخواد.. تو هم باید سعی کنی باهاش کنار بیای.. 
با اینکه ته دلم هنوز راضی نیستم اما...
موبایلم زنگ خورد .. تماسو قطع کردم..کیفمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون.. شراره رو ندیدم.. رفتم از خونه بیرون.. اوید توی یه 206 منتظرم بود.. تعجب کردم..چرا ماشین خودشو نیاورده ؟!..
رفتم جلو..در ماشینو باز کردم و نشستم..پس اوین کو ؟ چرا نیومده ؟ 
سلام کرد و حرکت کرد.. دلم میخواست ازش بپرسم چرا ماشین خودشو نیاورده... اما تا زبون باز میکردم انگار یکی میزد پس سرم و میگفت .. به نفعته که لال مونی بگیری...
نگام کرد ..پوزخندی زد و گفت :
آوید : حتما میخوای سوال بپرسی چرا با ماشین خودم نیومدم ..
نگاهش کردم..اخم کردم و گفتم :
-هیچم اینطوری نیست.. 
یه جوری نگام کرد و خندید .. انگار که میگفت خر خودتی ....
نگاهمو ازش گرفتم.. با لحنی که خنده توش موج میزد گفت :
آوید : لازم نبود حالا که داریم میریم بازار با اون ماشین بیام..اینم ماشینه آوینِ ..مال من نیست..
اخیش..خوب شد خودش گفت ..من که اصلا نمیتونستم ازش سوال بپرسم راجع بهش...نمیدونم چرا..ولی دوست نداشتم..
اوید : اول بریم کجا ؟!.. 
شونه بالا انداختم و گفتم :
-نمیدونم..
آوید : بریم کت و شلوار منو انتخاب کنیم..
-هر جا دوست داری برو..
سری تکون داد و به جاده خیره شد... بعد از یک ساعت توی ترافیک گیر کردن بالاخره رسیدیم به پاساژ مورد نظر آوید.. پیاده شدیم..در ماشینو قفل کرد.. رفتیم توی پاساژ ... خودشو رسوند بهم و کنارم قدم برداشت ... برای یه لحظه به خودم و خودش نگاه کردم.. چقدر بلند بود.. با این کفشای پاشنه پنج سانتی تا زیر چونه اش بودم...
اونم نگام کرد..نمیدونم چرا تا من نگاهش میکنم اونم نگام میکنه... سرمو انداختم پایین و کیفمو محکم گرفتم توی دستم.. 
آوید : بریم اینجا...
بدون حرف رفتم تو ... ای جاااااااااان.. کل فروشگاه با کت و شلوار پوشیده بود.. اینقدر زیاد و قشنگ بودن که ادم نمیدونست کدومو انتخاب کنه...
آوید : ببین کدوم خوبه ..
-همشون خیلی قشنگن...ولی...
نگام خیره موند روی کت و شلوار دودی رنگی که به دیوار آویزون بود.. روی یقه هاش نوار های طوسی براق کار شده بود .. و ست کراواتش هم توی خودش بود...
بهش اشاره کردم و گفتم :
-این از همه بهتره به نظرم..
نگاهش کرد.. لبخند کوچیکی اومد روی لبش.. به دختری که اونجا بود اشاره کرد ..دختر اومد سمتم.. از دیدن قیافه اش ناخواگاه ترسیدم.. اینقدر ارایش کرده بود هر کی میدیدش حتما توی نگاه اول سکته رو میزد.. 
آوید : اون کت و شلوار رو بیارید پایین لطفا ..
دختره با یه لحنی که حالمو بد میکرد و عشوه قاطیش بود گفت :
--اونو پایین هم داریم.. بفرمایید میدم بهتون.. 
رفت جلو و ماهم پشت سرش...رو کرد به پسری که اونجا ایستاده بود و گفت :
--کت و شلوار شماره 243 رو بیارید بدید به این آقا..
برگشت یه نگاه به من و آوید کرد و رفت سمت زن و مردی که کنار اتاق پرو ایستاده بودن ... 
کت و شلوارو اوردن .. دادن دستش و اونم رفت تا بپوشه.. ده دقیقه ای گذشته بود که اومد بیرون ... خیلی بهش میومد... پسری هم که اونجا ایستاده بود تایید کرد.. بدون اینکه چونه بزنه سرِ قیمت پول سرسم اور کت و شلوارشو حساب کرد و از فروشگاه اومدیم بیرون ..
آوید : خب.. طبقه ی بالا لباس عروس داره ..
-مگه لباس عروسم باید بپوشم ؟!..
با تعجب نگام کرد و گفت :
آوید : مگه نمیخوای بپوشی ؟!..
-من فکر میکردم لباس مجلسی میگیریم..
آوید : نچ.. عروسیه ..باید بپوشی..
-یعنی عقد و عروسی یه روزه ؟!..
سرشو بالا و پایین کرد... سر تکون دادم و گفتم :
-خیل خب بریم..
از پله برقی های فروشگاه رفتیم بالا..دهنم از دیدن این همه مغازه که پر از لباس عروس بودن باز موند..اینبار هم آوید یه مغازه رو بهم نشون داد و رفتیم تو .. کاملا محو لباسا شده بودم ... اینقدر زیاد بودن که آدم نمیتونست بگه کدوم بهتره ... همه جور مدلی توشون بود.. 
آوید : کدوم خوبه ؟!
-نمیدونم..
پوزخندِ بلندی زد و گفت :
آوید : شاخ غول که نمیخوای بشکنی..یکی رو انتخاب کن بریم دیگه.. 
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم :
-ایشالله وقتی خواستم ازدواج کنم با صبر و حوصله میرم لباسمو انتخاب میکنم.. شاید شاخ غولم شکستم... 
با حرص رومو ازش گرفتم و رفتم از مغازه بیرون.. 
دنبالم اومد .. خواستم از پله ها برم پایین که از پشت دستمو کشید و گفت :
آوید : وایسا کجا میری ؟!
با عصبانیت دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و گفتم :
-دفعه آخرت باشه دستت به من میخوره فهمیدی ؟
سریع دستمو ول کرد و گفت :
آوید : لوس بازی درنیار بیا برو تو ..
اخم کردم و یکم ازش فاصله گرفتم... 
آوید : بیا برو تو ماتینا..
ابروهامو بالا پایین کردم و گفتم :
-نوچ..
آوید : دیر میشه ..
-نمیخوام.. 
آوید : ماتینـــــا..
-هیس..گوشم درد گرفت .. خواهش کن..
آوید : چی ؟!
-خواهش کن..
آوید : عمرا .. بیا برو تو مغازه..
لبخند زدم و گفتم :
-عمرا..خواهش کن که بیام تو مغازه..
آوید : محاله ..
-پس محاله باهات بیام..تو هم برو یه دختر ساده ی دیگه رو پیدا کن که نقش زنتو بازی کنه تا به مال و منالت برسی ..
سریع رفتم سمت پله برقی که اومد پشت سرم...صدای پر حرصشو شنیدم..
آوید : سگ خور.. خواهش میکنم بیا این زهرماریو انتخاب کن ..
-تا همین حدشم خوبه..
باقی پله ها رو خودم رفتم پایین و از پله های جفتش رفتم بالا و دوباره رفتم توی همون مغازه..آوید هم پشت سرم..نگاهش کردم..اخماش حسابی تو هم بود و نگاهشم میخ سر من... حتما الان توی ذهن خودش داره خفه ام میکنه.. 
-اه اه .. اینا دیگه چین ..جنگلن یا لباس عروس ؟!
--مشکلی پیش اومده ؟
به دختری که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم :
-حالا که دارم دقت میکنم میفهمم که این لباسا یه طورین..
--چطورین ؟!
لب ورچیدم و گفتم :
-شلوغ پلوغن .. آدم داخلشون گم میشه..
--خب اینا طرح های ایرانی ما هستن..اگه لباس های ساده میخواین باید طرح های اروپایی رو ببینید..تشریف بیارید..
خودش جلو رفت و ما هم پشت سرش... مامان همیشه میگفت دختر فقط یکبار ازدواج میکنه.. پس همون یکبار هم باید به نحو احسنت ازش استفاده کنی..نه ..نه ... یعنی من و آوید ؟! برای همیشه ؟
--اینا طرح های اروپایی ما هستن..بیشتریا هستن که اینطور لباسا رو میپسندن..
به لباسای رو به روم نگاه کردم..بعضیاشون خیلی قشنگ بودن ... بین تموم لباسا چرخیدم..آوید هم دنبالم بود.. نگام به لباسی که روبه روم به دیوار وصل بود افتاد ... با دیدنش چشمام برق زد .. دامن ساده ای داشت که روش ملیله کار شده بود .. اما همونا هم کم بودن.. بالا تنه اش بیشتر از همه چیش نظرمو به خودش جلب کرد ... آستین حلقه ای که آستینای نسبتا پفی داشت و روی بازوت قرار میگرفتن... 
بدون اینکه نظرآوید رو راجع به لباس بپرسم رو به همون دختری که یکم جلوتر از ما ایستاده بود گفتم :
-خانم؟ میشه این لباس رو پرو کنم ؟!
بهم نگاه کرد ...گوشیش رو گذاشت توی جیب مانتوش و اومد سمتم و گفت :
--کدوم ؟!
به همون لباس اشاره کردم..با تعجب گفت :
--این لباس ؟!
-شما مشکلی دارید ؟
--نه.. ولی بعید میدونم اندازه تون باشه ..
بعدم یه نگاه به هیکلم کرد.. بدم اومد از اینطور حرف زدنش... برای همین اخم کردم و گفتم :
-شما نگران نباشید...لباسو بیارید اندازه نبود یکی دیگه رو انتخاب میکنیم..
همونطور داشت نگام میکرد که آوید از پشت سرم گفت :
آوید : استخاره میکنید خانم ؟!
--الان میارمش..
و سریع از پیشمون رفت..
از پله برقی های فروشگاه رفتیم بالا..دهنم از دیدن این همه مغازه که پر از لباس عروس بودن باز موند..اینبار هم آوید یه مغازه رو بهم نشون داد و رفتیم تو .. کاملا محو لباسا شده بودم ... اینقدر زیاد بودن که آدم نمیتونست بگه کدوم بهتره ... همه جور مدلی توشون بود.. 
آوید : کدوم خوبه ؟!
-نمیدونم..
پوزخندِ بلندی زد و گفت :
آوید : شاخ غول که نمیخوای بشکنی..یکی رو انتخاب کن بریم دیگه.. 
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم :
-ایشالله وقتی خواستم ازدواج کنم با صبر و حوصله میرم لباسمو انتخاب میکنم.. شاید شاخ غولم شکستم... 
با حرص رومو ازش گرفتم و رفتم از مغازه بیرون.. 
دنبالم اومد .. خواستم از پله ها برم پایین که از پشت دستمو کشید و گفت :
آوید : وایسا کجا میری ؟!
با عصبانیت دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و گفتم :
-دفعه آخرت باشه دستت به من میخوره فهمیدی ؟
سریع دستمو ول کرد و گفت :
آوید : لوس بازی درنیار بیا برو تو ..
اخم کردم و یکم ازش فاصله گرفتم... 
آوید : بیا برو تو ماتینا..
ابروهامو بالا پایین کردم و گفتم :
-نوچ..
آوید : دیر میشه ..
-نمیخوام.. 
آوید : ماتینـــــا..
-هیس..گوشم درد گرفت .. خواهش کن..
آوید : چی ؟!
-خواهش کن..
آوید : عمرا .. بیا برو تو مغازه..
لبخند زدم و گفتم :
-عمرا..خواهش کن که بیام تو مغازه..
آوید : محاله ..
-پس محاله باهات بیام..تو هم برو یه دختر ساده ی دیگه رو پیدا کن که نقش زنتو بازی کنه تا به مال و منالت برسی ..
سریع رفتم سمت پله برقی که اومد پشت سرم...صدای پر حرصشو شنیدم..
آوید : سگ خور.. خواهش میکنم بیا این زهرماریو انتخاب کن ..
-تا همین حدشم خوبه..
باقی پله ها رو خودم رفتم پایین و از پله های جفتش رفتم بالا و دوباره رفتم توی همون مغازه..آوید هم پشت سرم..نگاهش کردم..اخماش حسابی تو هم بود و نگاهشم میخ سر من... حتما الان توی ذهن خودش داره خفه ام میکنه.. 
-اه اه .. اینا دیگه چین ..جنگلن یا لباس عروس ؟!
--مشکلی پیش اومده ؟
به دختری که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم :
-حالا که دارم دقت میکنم میفهمم که این لباسا یه طورین..
--چطورین ؟!
لب ورچیدم و گفتم :
-شلوغ پلوغن .. آدم داخلشون گم میشه..
--خب اینا طرح های ایرانی ما هستن..اگه لباس های ساده میخواین باید طرح های اروپایی رو ببینید..تشریف بیارید..
خودش جلو رفت و ما هم پشت سرش... مامان همیشه میگفت دختر فقط یکبار ازدواج میکنه.. پس همون یکبار هم باید به نحو احسنت ازش استفاده کنی..نه ..نه ... یعنی من و آوید ؟! برای همیشه ؟
--اینا طرح های اروپایی ما هستن..بیشتریا هستن که اینطور لباسا رو میپسندن..
به لباسای رو به روم نگاه کردم..بعضیاشون خیلی قشنگ بودن ... بین تموم لباسا چرخیدم..آوید هم دنبالم بود.. نگام به لباسی که روبه روم به دیوار وصل بود افتاد ... با دیدنش چشمام برق زد .. دامن ساده ای داشت که روش ملیله کار شده بود .. اما همونا هم کم بودن.. بالا تنه اش بیشتر از همه چیش نظرمو به خودش جلب کرد ... آستین حلقه ای که آستینای نسبتا پفی داشت و روی بازوت قرار میگرفتن... 
بدون اینکه نظرآوید رو راجع به لباس بپرسم رو به همون دختری که یکم جلوتر از ما ایستاده بود گفتم :
-خانم؟ میشه این لباس رو پرو کنم ؟!
بهم نگاه کرد ...گوشیش رو گذاشت توی جیب مانتوش و اومد سمتم و گفت :
--کدوم ؟!
به همون لباس اشاره کردم..با تعجب گفت :
--این لباس ؟!
-شما مشکلی دارید ؟
--نه.. ولی بعید میدونم اندازه تون باشه ..
بعدم یه نگاه به هیکلم کرد.. بدم اومد از اینطور حرف زدنش... برای همین اخم کردم و گفتم :
-شما نگران نباشید...لباسو بیارید اندازه نبود یکی دیگه رو انتخاب میکنیم..
همونطور داشت نگام میکرد که آوید از پشت سرم گفت :
آوید : استخاره میکنید خانم ؟!
--الان میارمش..
و سریع از پیشمون رفت..
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان تورو نمیخوام-فصل 3 - Meteorite - 01-08-2014، 13:22

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان