01-08-2014، 13:20
داشتیم میرسیدیم به خونه که با صدای پارس سگیجیغ بلندی کشیدم ..
برگشتم سمتِ صدا ..یه سگ گندهی سیاهِ زشت ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد و هِـــی پارس میکرد ..
منم که از بچگی از سگ میترسیدم ..شروع کردم زیر لب صلوات فرستادن و همونطور آروم آروم رفتم سمتِ خونه ... سگه با صدای اوید نشست سر جاش ..
-جسییییی ..بشین سرِ جات ..
تا سگه نشست منم از فرصت استفاده کردم و با سرعت بیشتری رفتم سمتِ خونه ..
آوید رسید بهم و گفت :
آوید : جلوی مامانم ضایع بازی درنیاریا
هیچی نگفتم ..
در باز بود..رفتم تو .. آوید سریع پشت سرم اومد و درو بست ...
تا درو بستیم خواهر آوید و مادرش اومدن سمتمون ..
آوین با خوشحالی اومد سمتم و بغلم کرد ..
آوین : وااااای ... اصلا فکر نمیکردم اوید یه همچین سلیقه ای داشته باشه ..تو خیلی خوشگلی عزیزم ...
-خیلی ممنون ..
ازم جدا شد ..تازه تونستم دقیق صورتشو ببینم ... خیلی شبیه آوید بود .. مخصوصا چشماش .. ولی دماغش با دماغ اوید فرق میکرد ..یه دماغی توی مایه های دماغ خودم بود ..
آوین رفت کنار و مادرش اومد جلو ..
اونم بغلم کرد و بوسیدم ..
آوید : به نظر من بهتره بریم تو ...
مادرش که گفته بود لاله جون صداش کنم گفت :
لاله جون : آره آره .. بفرمایید .. بفرمایید
و ما رو فرستاد توی پذیرایی ...
نشستم روی یه مبل دو نفره ..آوید هم روی مبل تکی کنارم نشست ..
لاله جون : اِه ؟؟ آوید ؟؟ پاشو ..پاشو بیبا اینجا پیشِ زنت بشین ..
آوید : نه..راحتم مادر ..
لاله جون : پاشو بیا اینجا ..
آوید : خوب همینجا نشسته ام دیگه ..
لاله جون با حرص گفت :
لاله جون : پاشو دیگه ای باباااااااا ..
آوید هم با اعصاب خوردی از جاش بلند شد و اومد نشست کنارِ من ... خودمو کشیدم کنار تر ..
دوست نداشتم بهش بخورم ..
آوین رفت توی آشپزخونه و بعد از چند دقیقه با سه تا لیوان شربت پرتقال برگشت ..
یکی داد به من و یکی به اوید و اون یکی رو هم گرفت توی دستش و نشست روی مبل و آروم آروم شروع کرد به خوردنش ..
به لاله جون نگاه کردم و گفتم :
-شما نمیخورید ؟
لاله جون : نه عزیزم ..
آوین : مامان قند داره ..نباید از این جور چیزا بخوره ..
-آهان ..
آوین : بیا بریم تو اتاقِ من لباساتو عوض کن ..
با تعجب به اوید نگاه کردم و گفتم :
-لباس ؟!..
آوید : آوین جان ...
لاله جون پرید وسط حرفِ آوید و گفت :
لاله جون : آوین راست میگه .. پاشو ..پاشو برو لباساتو عوض کن
آوید : ماتینا لباس نیاورده ..همینطوری راحته ..
-بله بله ..درسته ..
آوین از جاش بلند شد و اومد سمتم ..دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت :
آوین : حالا اشکال نداره .. بیا خودم یه دست لباس خوشگل بهت میدم ...
به زور بلندم کرد و بردم سمتِ اتاقش ..
اوین : برو تو عزیزم ..
اتاقش خیلی قشنگ بود .. تموم اتاقش با کاذ دیواری آبی پوشیده شده بود ...و ارامش رو به وجودت تزریق میکرد ...تخت سفیدش هم گوشه ی اتاق جفت پنجره بود ..پرده های چروک آبی ... و میز کامپیوتر سفید رنگ ..
یه قالیچه ی آبی و سفید راه راه هم کف اتاق پهن شده بود ...
-اتاقتون قشنگه..
آوین : چشات قشنگ میبینه گلم ..
رفت سمتِ کمدش و درشو باز کرد و گفت :
آوین : بذار ببینم چی پیدا میکنم براااااات. .
سرشو هُل داد توی کمد و مشغول گشتن شد ...
آوین : آآآآآآآره .. اینا خوووبه ..
سرشو آورد بیرون و لباسارو از توی کمد درآورد و گرفت سمتم ..
آوین : اینا خیلی خوبن ..نه ؟
نگاهی به لباس کردم .. یه پیراهن آستین سه ربع صورتی با یه شلوار مشکی .. خوب بود ..
-همین خوبه ممنون ..
لباسارو داد دستم و از اتاق رفت بیرون تا لباسمو بپوشم ...
لباسارو پوشیدم و رفتم جلوی آینه .. موهام فر قشنگی گرفته بودن و با خیال راحت میتونستم شالمو دربیارم..
آخه من اصولا عادت نداشتم جایی میرم شال بزنم..
ولی نه...الان ..با وجودِ اوید ...
رفتم سمتِ شالم و زدمش روی سرم ..
درو باز کردم..آوین برگشت و نگام کرد ..
آوین : وااااااا.. این چیه رو سرت ؟
-شاله ..
آوین : میدونم شاله ..
با یه حرکت از رو سرم کشیدش و پرتش کرد تو اتاقش و گفت :
آوین : اینطوری که خوشگل تری..
دستشو گذاشت پشت کمرم و هُلم داد سمتِ پذیرایی ..
آوید نشسته بود روی مبل و سرش توی گوشیش بود ...
آوین : اینم زن خوشگلت ..
با صدای اوین سرشو اورد بالا و با تعجب و یه پوزخند خاص نگاه من میکرد ..
خودمو از اوین جدا کردم و نشستم روی یکی از مبلا و گوشیمو گرفتم دستم و از روی بیکاری به نیاز اس ام اس دادم..
لاله جون از آشپزخونه صدام کرد :
لاله : خوابت که نبرده مادر ؟!.. پاشو بیا پیش ما ..
گوشیمو گذاشتم روی مبل و رفتم سمتِ پذیرایی ..
-کاری هست من انجام بدم ؟!..
آوین : آره ..بیا سالاد درست کن ..
چند تا خیار و گوجه و کاهو گذاشت جلوم با یه ظرف و یه چاقو ...
مشغول پوست کندن خیار ها شدم و همینطور هم به سوالات اونا جواب میدادم ..
آوین : چند سالته ؟!.. آوید به من نگفته .
-همسنیم..
آوین : وااااای چه عاااااااالییییییی..
لاله جون : چرا مامان و بابا نیومدن ؟
مامان و بابا ؟؟!!.. یعنی شراره مامانِ منه ؟
-آآآآآآآخخخخخخ ..
لاله جون با نگرانی اومد سمتم و گفت :
لاله جون : وای ..چی شد ؟؟
آوین : دستتو بریدی ؟؟
آوین سریع از توی جعبه ی کمک های اولیه یه چسب زخم برام درآورد و زد روی انگشتم که با چاقو بریده بودمش..
-شراره مادرِ من نیست ..مادرِ من وقتی 15 سالم بود فوت کرد ..
آوین : وااای عزیزم ..متاسفم .. خدا رحمتش کنه..
-ممنون ..
لاله جون : منم مثله مادرت عزیزم .. باور کن تو رو به اندازه ی آوین دوست دارم .. تازه یکمی هم بیشتر ..
آوین سریع گفت :
آوین : اِه ؟؟ مامان..؟ داشتیم ؟!..
خندیدیم ..
آوین : آویــــــــد ؟؟؟ آوید ؟
آوید هم از همونجا داد زد : چــــــیــــــه ؟!..
آوین : برو از سوپری یه نوشابه بخر ..
آوید : برو بــــابـــــا .. حوصله ندارم ..
لاله جون : آوید برو دیگه ..
آوید اومد توی آشپزخونه و گفت :
آوید : بابا کسی که نوشابه نمیخوره ..
لاله جون : خوب شاید ماتینا دوست داشته باشه ..
آوین : دوست داری نوشابه ؟
به آوید نگاه کردم ..لبخندی زدم و گفتم :
-نوشابه مشکی ..
اخمای آوید تو هم بود .. کیف پولشو از روی اُپن برداشت و سریع از خونه زد بیرون ..
آوین : آخی.. مامان .. این پسره خیلی پررو شده .. میشینه رو مبل مثله پادشاه ها .. فک کرده منم اینجا کنیزشم ..
لاله جون اخمی کرد ..
لاله جون : اِه ؟ درست صحبت کن درباره ی داداشت ..
آوین : ماتینا که از خودمونه .. ولی خدایی این آویدِ داره میره رو مخماااا .
-بفرمایید این تموم شد..
سالادو هُل دادم طرف آوین ..
آوین : وای دستت درد نکنه ..خیلی قشنگ شده ..
-خواهش میکنم ..
درِ خونه باز شد و آوید با یه نوشابه اومد تو ..گذاشتش رو اُپن و رفت سمتِ اتاقش ..
آوین : باز قهر کرد ..
لاله جون : آویـــــــــن ..
آوین : خب راست میگم دیگه ..
به من نگاه کرد و آروم خندید ..
لاله جون رفت سمتِ اتاقشون و من و آوین موندیم توی آشپزخونه ..
آوین : خیلی دوست داشتم تو مراسم خواستگاری باشم ..
پوزخندی زدم و گفتم :
-لاله جون هم نیومد ..
آوین : مامان دقیقا همون روزی که مراسم خواستگاری بود مجبور شد بره کرج ..آخه یه دفعه حالِ مادر بزرگم بد شد..منم وقتی دیدم مامان نیست نیومدم..نمیشد که مراسمو بهم بزنیم..برای همین فقط بابا و آوید اومدن..
-آهان..
وقتی اومدن فقط خودش و باباش بودن ..
-تو..تو میونی آوید برای چی میخواد با من ازدواج کنه؟با تو حرفی نزده؟
آوین : اووووووه..میمیره برات.. شبا میشینیم با هم حرف میزنیم وردِ زبونش اسم توئه..هی میگه ماتینا..ماتینا..
با تعجب گفت :
-آویـــــــد ؟
یه نگاه به چشمای بزرگ شده ام کرد و گفت :
آوین : چه چشمای خوش رنگی داریا ..
-بگو ببینم واقعا آوید اینا رو میگه ؟!..
بلند بلند خندید ..
آوین : وااااااااای.. نه بابا..من که الا آویدو نمیبینم که بخوام باهاش حرف بزنم..
نگاهش کردم..هیچی نگفتم ..
آوید و لاله جون از اتاق اومدن بیرون..آوید یه شلوار ورزشی سفید پوشیده بود با یه بلوز آستین بلند قرمز..که البته آستیناشو زده بود بالا ..
لاله جون اومد توی آشپزخونه و یه نگاهی به غذا ها انداخت و گفت :
لاله جون : خب..اینام آماده شد..آوین مامان میزو بچین ..
-من چی ببرم ؟
لاله جون : هیچی عزیزم ..تو برو پیش آوید بشین..بچه ام اونجا تنهاست..باید بری پیش شوهرت بشینی مادر..نه اینکه بایستی تو آشپزخونه ..
آوین : آره راست میگه برو..من خودم میزو میچینم
هر چی اصرار کردم نشد بمونم همونجا..آخه ایها الناس.. من نمیخوام برم پیش این پسره بشینم..
لاله جون همرام اومد توی پذیرایی تا ظرفاشو برداره .. منم رفتم و نشستم روی همون مبل..
لاله جون نگام کرد..
لاله جون : واااا..ماتینا ..چرا اونجا نشستی؟؟ پاشو ..پاشو ..
-نه ..راحتم همینجا...
بدون توجه به اعتراض های من اومد سمتم و دستمو گرفت و از روی مبل بلندم کرد و رو به آوید گفت :
لاله جون : خجالت بکش.. من جای تو بودم یه لحظه این فرشته رو از خودم دور نمیکردم...تو عاشقی مثلا ؟!..
آوید : مامان ...
لاله جون پرید وسط حرف آوید و داد زد :
لاله جون : آویـــــــن ؟ چیدی میزو ؟
آوین : بلی..
لاله جون : خیلِ خب.. بیاید سر میز... بیاید ..
و خودش زودتر رفت .. تا لاله جون رفت ..آوید نفسشو محکم داد بیرون و زیر لب چیزی گفت که من چون گوشام تیز بود شنیدم..
آوید : بدبختیامون شروع شد..
آوین : بیاید دیگه ..چکار میکنید ؟
هر دو با هم راه اتادیم سمتِ هال ..
زنگو زدن ..آوید رفت تا درو باز کنه ..
بعد از چند لحظه اومد و گفت :
آوید : بابا بود..
ادامه دارد ...
نمیدونم چرا یه دفعه هول شدم ...آوین با خنده نگام کرد و گفت :
آوین : چرا وایسادی ؟؟ بشین ..
-ها ؟!.. باشه باشه ..بذار آقای ...
سونی دادم...فامیلیه آوید رو بلد نبودم ..آوید که فهمیده بود مشکلم چیه ..به دادم رسید و گفت :
آوید : بابا اومد..
درو کامل باز کرد و بعد از چند ثانیه باباش با لباس ورزشی سفید رنگی اومد تو و همونطور که عرق از سر و روش میریخت گفت :
--سلام .. وای وای که دارم از گرما آبپز میشم ...
نگاهش موند روی من ..لبخند زد و گفت :
--سلام دخترم ..خیلی خوش اومدی..
-سلام..ممنون
آوین دستمو کشید و مجبورم کرد بشینم روی صندلی کنار خودش..
باباش معذرت خواهی کرد و رفت توی اتاق .. لاله جون هم بلند شد و رفت دنبالش.. آوید هم اومد و نشست روبه روی من...
زیاد اشتها نداشتم ...
-میگم بابات کجا بود ؟؟ آخه این وقت شب با لباس ورزشی...
آوین : باباعادت داره ..دو هفته ای یه بار میره کوه ... از صبح میره تا الان برمیگرده..
-آهان..
لاله جون اومد و گفت :
لاله جون : بچه ها غذا بکشید .. رضا شام نمیخوره ..
آوید : چرا ؟!..
لاله جون : من چه میدونم..پسر غذا تو بخور..
دیس برنجو برداشت و گرفت سمتم و گفت :
لاله جون : بیا عزیزم .. آوین جان براش بکش ..
اوین دیسو گرفت و گفت :
آوین : هروقت کافی بود بگو ..
لبخندی زدم و خیره دم به بشقاب..
-کافیه ..مرسی
خوشبحال آوین و آوید ... ای کاش مادر منم پیشم بود .. از رفتن اون پنج سال میگذره ..پنج سال از یتیم شدنم..تنها شدنم..هفده ساله بودم که بابا شراره رو آورد توی خونه .. به قول خودش نمیخواست من تنها باشم..اون موقع اینقدر از شراره تعریف کرده بود که پیش خودم یه حوری بهشتی رو تصور کرده بودم ...
وقتی اومد توی خونه خیلی خوب باهام رفتار میکرد ..احساس میکردم که خدا یه بار دیگه مامانو بهم برگردونده ... همه چی خوب بود تا اینکه یکی از پسرای بردارش اومد خواستگاریِ من..اونم توی هفده سالگیم..شراره خیلی خوشحال بود و بیشتر از قبل دورم میچرخید ...راست میرفت چپ میرفت درمورد اون پسره حرف میزد و ازم میخواست جوابم مثبت باشه..
اما من جواب منفی دادم ...و گفتم که اون پسر رو نمیخوام..از همون موقع بود که شراره عوض شد ..دیگه اون زن قدیمی نبود .. جواب سلامم رو هم به زور میداد ..
منم وقتی دیدم باهام چطوری شده باهاش سر لج افتادم ..
روزی که بیشتر و بیشتر ازش متنفر شدم روزی بود که از مدرسه برگشتم..پیش دانشگاهی بودم ..رفتم توی خونه ..مثل همیشه رفتم توی پذیرایی تا نگاهی به عکس مامانم بندازم ..
اما ... هیچ عکسی اونجا نبود ... نه توی پذیرایی نه روی دیوار توی هال ... نه دیوار اتاقم ..
رفتم توی اتاق بابا اینا ..اما اونجا هم هیچ عکسی از مامان نبود ... جای عکس مامان عکس بزرگ شراره بالای تخت خود نمایی میکرد..اون روز نفهمیدم چکار کردم...فقط شروع کردم جیغ و داد کردن..
وقتی به خودم اومدم که شراره صداش خفه شد ... یکی هم خوردم..یه سیلی محکم زده بود توی گوشم ..
بابا هم از همو روز با من بد شد..دیگه اون منو دختر خودش نمی دونست...منم ...
دیگه اونو پدر خودم نمیدونستم..
لاله جون : ماتینا جان خوابی مادر ؟!..
با صدای لاله جون تو جام پریدم..
-بله ؟
لاله جون : چی شده عزیزم ؟؟ چرا غذا نمیخوری؟؟
-ممنون .. خیلی خوب بود ..
آوین : تو که چیزی نخوردی عزیزم ..
-سیرم ..مرسی..
آوید : نوشابه هم بخور ..
-ممنون ..من اصولا نوشابه دوست ندارم ..
تا اینو گفتم اوین بلند زد زیر خنده ..
آوین : بابا ایولا ..تو دیگه کی هستی دختـــــــر
وید : آویــــــــن ..
آوین سریع خنده شو قورت داد و گفت :
آوین : چته بابا ..
رو کرد به من و با خنده گفت :
آوین : ولی خدایی خیلی باحالی ماتینا.. من مطمئنم..تو این دنیا یکی حریفِ آویده اونم تویی ..خوب سوسکش کردی..
لاله جون : بس کن دیگه اوین ..کم داداشتو مسخره کن .. پاشو ظرفا رو بریز تو ماشین ..پاشو ..
ایندفعه نوبت آوید بود که بخنده ..
آوید : خوردی ؟!..
آوین بلند و شد و بشقابشو برداشت تا ببره تو آشپزخونه که لاله جون گفت :
لاله جون : آهااااان.. راستی ماشین خرابه ..باید با دست بشوریشون .. امشب نوبت توئه ..نمیتونی زیرش بزنی آوین ..
آوید بازم بلند خندید .. آوین با عصبانیت گفت :
آوین : هشت تومن پول خورد ...
ایندفعه همه با هم خندیدیم... غیر از آوید همه شون خوب بودن .. مخصوصا آوین..شاید چون همسن خودم بود باهاش راحت بودم .. و دوسش داشتم..
بعد از اینکه آوین ظرفا رو شست اومد توی پذیرایی و نشست روی یکی از مبلا و گفت :
آوین : الهی بمیری آوید ...
به آوید نگاه کردم..داشت خیارشو پوست میکند ..
آوید : خودت بمیری ..چه پرروئه .. به من چه که تموم ظرفا رو شستی ؟؟ اصلا تقصیر من نبود.. امشب کلا نوبت خودت بود ..
آوین : نه که شبایی که نوبت خودته کل ظرفا رو میشوری ؟؟
رو کرد به من و با لحن بامزه ای گفت :
آوین : ماتینا باور نکنیا...اولا که قبلا ماشین درست بود فقط میذاشتشون تو ماشین..هیچ کاریم نمیکرد..یه شبم که باید با دست ظرفا رو میشست یه قاشق شست ..کمرشو گرفت ..
سعی کرد ادای آوید رو دربیاره ... خنده ام گرفته بود..
آوین : وای وای .. کمرم ..مردم..اینهمه ظرف رو میدین یه انسان نحیف و ظریف بشوره ؟؟
بلند بلند خندیدم و گفتم :
-آخی ..
آوین : باور کن..یه تنبلیه که دومی نداره ..
آوید : دومی ماتیناس..
آوین با تعجب نگام کرد و گفت :
آوین : تنبلی ماتینا ؟!..
-تنبل یعنی چی ؟!..
آوید : چند بار تا حالا ظرف شستی ؟!..
-هیچ بار...
آوین با صدای بلندی گفت :
آوین : نــــــــــه ..
یه گاز از خیارش خورد و گفت ک
آوید : چند بار تا حالا جارو کردی ؟!..
بهش نگاه کردم ...این میخواست منو ضایع کنه ... بیشعور ..
اومدم جوابشو بدم که لاله جون سریع اومد توی پذیرایی ..
لاله جون : خوب.. ماتینا جان ... بفرمائید ..
با تعجب به آوید نگاه کردم..اونم با تعجب به مامانش نگاه میکرد ..
-چی شده ؟!..
به ساعت نگاه کردم..30 : 11 بود ...
لاله جون : هیچی ..جاتو گذاشتم توی اتاق آوید ..
هنگ کردم در حد تیم ملی ...تو اتاق اوید ؟ برای چی ؟!.. مگه من قراره بمونم ؟؟ با بهت به آوید نگاه کردم..
آوید : اتاق من ؟!.. برای چی ؟!..
لاله جون : حرفا میزنی اوید .. یعنی این دختر باید بره کجا بخوابه امشب ؟؟ انتظار نداری که جاشو پهن کنم وسط پذیرایی ؟؟
با تعجب گفتم : شب ؟
به اوید نگاه کردم... کمک کن ...
آوید : اِه..چیزه ... میگم دیر شد دیگه ماتینا..پدرت هم نگران میشه ..
-آره ..آره ..
آوید : خب پس پاشو دیگه..برو مانتوتو بپوش ..تا منم برم حاضر شم..
لاله جون : اوید جان چی داری میگی ؟؟ ماتینا جان امشب میمونه اینجا..
خیلی اتفاقی گفتم : نه ..
آوین : نه ؟!..
- نه نه .. منظورم اینه که ... پدرم منتظره ..ایشالله بازم میام..
همونطور که با اوین و لاله جون بحث میکردم رفتم سمت اتاق آوین و توی سه سوت مانتو رو پوشیدم ...شالمو هم زدم روی سرم و رفتم بیرون از اتاق ...
بالاخره هر طوربود از دست لاله جون فرار کردیم و از خونه زدیم بیرون ...
آوید رسوندم خونه ... تمام چراغا خاموش بود الا همون چراغی که همیشه شبا روشن میذاشتیم ... پس یعنی شراره و بابا خوابیدن .. آروم درو باز کردم و رفتم تو ... برای اینکه برسم به اتاقم ..باید از جلوی در اتاق اونا رد میشدم ..
صدای بابا رسید به گوشم ..
بابا : جاوید از همون اول گفته بود که ماتینا میتونه همه چی رو حل کنه ..
با شنیدن اسم خودم حس فضولی و کنجکاویم ، هر دو با هم گل کرد .. از فال گوش واستادن بدم میومد ..اما اینبار .. دوست داشتم بمونم و بفهمم چی میگن .. چون هر چی که بود .. به من هم مربوط میشد ..جاوید ... جاوید ... باید میفهمیدم جاوید کیه..
شراره : خیلی عالیه بهادر جان .. هیچ فکرشو میکردی که اینقدر راحت بتونی به همه چیزایی که یه عمر ارزوشونو داشته بودی برسی ؟؟
بابا : آره .. ولی دلم برای ماتینا هم میسوزه شراره ..
شراره : ای بابا ... تو فعلا جاوید رو بچسب ... به موقعیت اینده ات فکر کن بهادر .. به کارخونه ...
بابا مکثی کرد ...
بابا : آره درست میگی ..
دیگه بیشتر موندن رو جایز ندونستم .. بی سر و صدا رفتم سمت اتاقم ... سریع لباس خوابمو پوشیدم و خودمو انداختم روی تختم .. پتو رو کشیدم روی خودم و خوابیدم ...
با سر و صدای شراره از خواب بیدار شدم.. با حرص بالشتمو کوبوندم تو صورتم .. و فشارش دادم روی صورتم... بالشتمو پرت کردم روی زمین و از تخت اومدم پایین .. پتومو که تابخورده بود دورمو انداختم روی تخت و بدون توجه به سر و وضعه از اتاق رفتم بیرون .. شراره پایین پله ها داشت با تلفن حرف میزد و صدای خنده اش کل سالنو برداشته بود..
شعور سرش نمیشه ؟!..
نمیفهمه یکی این بالا خوابه ؟؟ صدای قهقه اش منو به خودم آورد ..داد زدم :
-آرومتر بابا ..
با شنیدن صدام برگشت سمتم.. سریع خداحافظی کرد و گوشیو پرت کرد روی مبل و گفت :
شراره : ماتینا جان چی شده ؟
-من خواب بودما .. نمیتونی ارومتر حرف بزنی ؟؟ صدات تا بالا داره میاد..
شراره : خارج بود ... باید بلند حرف میزدم ...
-خارج باشه .. با کره ماه که تماس نگرفتی .. فرهنگ اپارتمان نشینی داشته باش .. حالا من به درک .. همسایه ها چی ؟؟
شراره : شعور سرت نمیشه نه ؟!..
-تو شعور سرت نمیشه نه من ...
شراره : ماتینا دیگه داری شورشو درمیاریا ...هی هیچی بهت نمیگم پررو تر میشی ..
با همون لباس خوابم از پله ها رفتم پایین و شیرجه زدم تو آشپزخونه .. عادت نداشتم صبحانه بخورم .. فقط از توی یخچال یه لیوان شیر کاکائو خوردم ... آخ ..تازه یادم افتاد که دست و صورتمو نشستم ..
همونجا توی سینک یه مشت اب پاشیدم به صورتم .. با مشت دوم کاملا اومدم سر حال .. با پایین لباسم دستامو خشک کردم و از آشپزخونه زدم بیرون ..
شراره نشسته بود روی مبل و با حرص پاشو میکوبید روی زمین و دستاشو تو هم کرده بود .. از کنارش رد شدم..
شراره : صبر کن باید با هم حرف بزنیم..
ایستادم..ولی برنگشتم ..
-در چه مورد ؟!..
شراره : درمورد آوید جاوید ...
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :
- فامیلی اوید جاویده ؟؟؟
شراره : آره ..
جاوید .. همون فامیلی که دیشب بابا و شراره میگفتن ... یعنی من فقط یه پل بودم ؟؟ برای رسیدن بابا به خواسته هاش ؟!..
نشستم روی مبل و گفتم :
-سریع بگو ..
شراره : صبح که تو خواب بودی مادر اوید تماس گرفت اینجا ..
-خب ..؟
شراره : همه شون خیلی از تو خوششون اومده ..
پوزخندی زدم و گفتم :
-چه خوب ..
شراره : اوهوم ..خوبه ..
-خب بعدش ؟!..
شراره : زنگ زد قرار عقد رو معلوم کنیم ..
داد زدم :
-چــــــی ؟؟؟؟
شراره : روز عقد ..
-تو چی بهش گفتی ؟!..
شراره : چی باید میگفتم ؟ گفتم فردا شب بیان خونه با پدرت حرف بزنن ..
-منم که اینجا برگ چغندرم ... مگه قراره بابام با اون پسره ازدواج کنه ؟!..
شراره : خب تو هم میتونی فردا شب نظر مثبتتو اعلام کنی ...
پوزخند زدم و گفتم :
-این نظر منه دیگه ؟!..
شراره : مگه غیر از اینه ؟
از جام پا شدم و همونطور که میرفتم سمت اتاقم گفتم :
-من جوابم منفی بود .. منفی هست ..منفی هم خواهد بود ...
رسیدم به اتاق تا درو باز کردم شراره گفت :
شراره : راستی .. جواب ازمایشرو هم گرفتن ... خونتون بهم
برگشتم سمتِ صدا ..یه سگ گندهی سیاهِ زشت ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد و هِـــی پارس میکرد ..
منم که از بچگی از سگ میترسیدم ..شروع کردم زیر لب صلوات فرستادن و همونطور آروم آروم رفتم سمتِ خونه ... سگه با صدای اوید نشست سر جاش ..
-جسییییی ..بشین سرِ جات ..
تا سگه نشست منم از فرصت استفاده کردم و با سرعت بیشتری رفتم سمتِ خونه ..
آوید رسید بهم و گفت :
آوید : جلوی مامانم ضایع بازی درنیاریا
هیچی نگفتم ..
در باز بود..رفتم تو .. آوید سریع پشت سرم اومد و درو بست ...
تا درو بستیم خواهر آوید و مادرش اومدن سمتمون ..
آوین با خوشحالی اومد سمتم و بغلم کرد ..
آوین : وااااای ... اصلا فکر نمیکردم اوید یه همچین سلیقه ای داشته باشه ..تو خیلی خوشگلی عزیزم ...
-خیلی ممنون ..
ازم جدا شد ..تازه تونستم دقیق صورتشو ببینم ... خیلی شبیه آوید بود .. مخصوصا چشماش .. ولی دماغش با دماغ اوید فرق میکرد ..یه دماغی توی مایه های دماغ خودم بود ..
آوین رفت کنار و مادرش اومد جلو ..
اونم بغلم کرد و بوسیدم ..
آوید : به نظر من بهتره بریم تو ...
مادرش که گفته بود لاله جون صداش کنم گفت :
لاله جون : آره آره .. بفرمایید .. بفرمایید
و ما رو فرستاد توی پذیرایی ...
نشستم روی یه مبل دو نفره ..آوید هم روی مبل تکی کنارم نشست ..
لاله جون : اِه ؟؟ آوید ؟؟ پاشو ..پاشو بیبا اینجا پیشِ زنت بشین ..
آوید : نه..راحتم مادر ..
لاله جون : پاشو بیا اینجا ..
آوید : خوب همینجا نشسته ام دیگه ..
لاله جون با حرص گفت :
لاله جون : پاشو دیگه ای باباااااااا ..
آوید هم با اعصاب خوردی از جاش بلند شد و اومد نشست کنارِ من ... خودمو کشیدم کنار تر ..
دوست نداشتم بهش بخورم ..
آوین رفت توی آشپزخونه و بعد از چند دقیقه با سه تا لیوان شربت پرتقال برگشت ..
یکی داد به من و یکی به اوید و اون یکی رو هم گرفت توی دستش و نشست روی مبل و آروم آروم شروع کرد به خوردنش ..
به لاله جون نگاه کردم و گفتم :
-شما نمیخورید ؟
لاله جون : نه عزیزم ..
آوین : مامان قند داره ..نباید از این جور چیزا بخوره ..
-آهان ..
آوین : بیا بریم تو اتاقِ من لباساتو عوض کن ..
با تعجب به اوید نگاه کردم و گفتم :
-لباس ؟!..
آوید : آوین جان ...
لاله جون پرید وسط حرفِ آوید و گفت :
لاله جون : آوین راست میگه .. پاشو ..پاشو برو لباساتو عوض کن
آوید : ماتینا لباس نیاورده ..همینطوری راحته ..
-بله بله ..درسته ..
آوین از جاش بلند شد و اومد سمتم ..دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت :
آوین : حالا اشکال نداره .. بیا خودم یه دست لباس خوشگل بهت میدم ...
به زور بلندم کرد و بردم سمتِ اتاقش ..
اوین : برو تو عزیزم ..
اتاقش خیلی قشنگ بود .. تموم اتاقش با کاذ دیواری آبی پوشیده شده بود ...و ارامش رو به وجودت تزریق میکرد ...تخت سفیدش هم گوشه ی اتاق جفت پنجره بود ..پرده های چروک آبی ... و میز کامپیوتر سفید رنگ ..
یه قالیچه ی آبی و سفید راه راه هم کف اتاق پهن شده بود ...
-اتاقتون قشنگه..
آوین : چشات قشنگ میبینه گلم ..
رفت سمتِ کمدش و درشو باز کرد و گفت :
آوین : بذار ببینم چی پیدا میکنم براااااات. .
سرشو هُل داد توی کمد و مشغول گشتن شد ...
آوین : آآآآآآآره .. اینا خوووبه ..
سرشو آورد بیرون و لباسارو از توی کمد درآورد و گرفت سمتم ..
آوین : اینا خیلی خوبن ..نه ؟
نگاهی به لباس کردم .. یه پیراهن آستین سه ربع صورتی با یه شلوار مشکی .. خوب بود ..
-همین خوبه ممنون ..
لباسارو داد دستم و از اتاق رفت بیرون تا لباسمو بپوشم ...
لباسارو پوشیدم و رفتم جلوی آینه .. موهام فر قشنگی گرفته بودن و با خیال راحت میتونستم شالمو دربیارم..
آخه من اصولا عادت نداشتم جایی میرم شال بزنم..
ولی نه...الان ..با وجودِ اوید ...
رفتم سمتِ شالم و زدمش روی سرم ..
درو باز کردم..آوین برگشت و نگام کرد ..
آوین : وااااااا.. این چیه رو سرت ؟
-شاله ..
آوین : میدونم شاله ..
با یه حرکت از رو سرم کشیدش و پرتش کرد تو اتاقش و گفت :
آوین : اینطوری که خوشگل تری..
دستشو گذاشت پشت کمرم و هُلم داد سمتِ پذیرایی ..
آوید نشسته بود روی مبل و سرش توی گوشیش بود ...
آوین : اینم زن خوشگلت ..
با صدای اوین سرشو اورد بالا و با تعجب و یه پوزخند خاص نگاه من میکرد ..
خودمو از اوین جدا کردم و نشستم روی یکی از مبلا و گوشیمو گرفتم دستم و از روی بیکاری به نیاز اس ام اس دادم..
لاله جون از آشپزخونه صدام کرد :
لاله : خوابت که نبرده مادر ؟!.. پاشو بیا پیش ما ..
گوشیمو گذاشتم روی مبل و رفتم سمتِ پذیرایی ..
-کاری هست من انجام بدم ؟!..
آوین : آره ..بیا سالاد درست کن ..
چند تا خیار و گوجه و کاهو گذاشت جلوم با یه ظرف و یه چاقو ...
مشغول پوست کندن خیار ها شدم و همینطور هم به سوالات اونا جواب میدادم ..
آوین : چند سالته ؟!.. آوید به من نگفته .
-همسنیم..
آوین : وااااای چه عاااااااالییییییی..
لاله جون : چرا مامان و بابا نیومدن ؟
مامان و بابا ؟؟!!.. یعنی شراره مامانِ منه ؟
-آآآآآآآخخخخخخ ..
لاله جون با نگرانی اومد سمتم و گفت :
لاله جون : وای ..چی شد ؟؟
آوین : دستتو بریدی ؟؟
آوین سریع از توی جعبه ی کمک های اولیه یه چسب زخم برام درآورد و زد روی انگشتم که با چاقو بریده بودمش..
-شراره مادرِ من نیست ..مادرِ من وقتی 15 سالم بود فوت کرد ..
آوین : وااای عزیزم ..متاسفم .. خدا رحمتش کنه..
-ممنون ..
لاله جون : منم مثله مادرت عزیزم .. باور کن تو رو به اندازه ی آوین دوست دارم .. تازه یکمی هم بیشتر ..
آوین سریع گفت :
آوین : اِه ؟؟ مامان..؟ داشتیم ؟!..
خندیدیم ..
آوین : آویــــــــد ؟؟؟ آوید ؟
آوید هم از همونجا داد زد : چــــــیــــــه ؟!..
آوین : برو از سوپری یه نوشابه بخر ..
آوید : برو بــــابـــــا .. حوصله ندارم ..
لاله جون : آوید برو دیگه ..
آوید اومد توی آشپزخونه و گفت :
آوید : بابا کسی که نوشابه نمیخوره ..
لاله جون : خوب شاید ماتینا دوست داشته باشه ..
آوین : دوست داری نوشابه ؟
به آوید نگاه کردم ..لبخندی زدم و گفتم :
-نوشابه مشکی ..
اخمای آوید تو هم بود .. کیف پولشو از روی اُپن برداشت و سریع از خونه زد بیرون ..
آوین : آخی.. مامان .. این پسره خیلی پررو شده .. میشینه رو مبل مثله پادشاه ها .. فک کرده منم اینجا کنیزشم ..
لاله جون اخمی کرد ..
لاله جون : اِه ؟ درست صحبت کن درباره ی داداشت ..
آوین : ماتینا که از خودمونه .. ولی خدایی این آویدِ داره میره رو مخماااا .
-بفرمایید این تموم شد..
سالادو هُل دادم طرف آوین ..
آوین : وای دستت درد نکنه ..خیلی قشنگ شده ..
-خواهش میکنم ..
درِ خونه باز شد و آوید با یه نوشابه اومد تو ..گذاشتش رو اُپن و رفت سمتِ اتاقش ..
آوین : باز قهر کرد ..
لاله جون : آویـــــــــن ..
آوین : خب راست میگم دیگه ..
به من نگاه کرد و آروم خندید ..
لاله جون رفت سمتِ اتاقشون و من و آوین موندیم توی آشپزخونه ..
آوین : خیلی دوست داشتم تو مراسم خواستگاری باشم ..
پوزخندی زدم و گفتم :
-لاله جون هم نیومد ..
آوین : مامان دقیقا همون روزی که مراسم خواستگاری بود مجبور شد بره کرج ..آخه یه دفعه حالِ مادر بزرگم بد شد..منم وقتی دیدم مامان نیست نیومدم..نمیشد که مراسمو بهم بزنیم..برای همین فقط بابا و آوید اومدن..
-آهان..
وقتی اومدن فقط خودش و باباش بودن ..
-تو..تو میونی آوید برای چی میخواد با من ازدواج کنه؟با تو حرفی نزده؟
آوین : اووووووه..میمیره برات.. شبا میشینیم با هم حرف میزنیم وردِ زبونش اسم توئه..هی میگه ماتینا..ماتینا..
با تعجب گفت :
-آویـــــــد ؟
یه نگاه به چشمای بزرگ شده ام کرد و گفت :
آوین : چه چشمای خوش رنگی داریا ..
-بگو ببینم واقعا آوید اینا رو میگه ؟!..
بلند بلند خندید ..
آوین : وااااااااای.. نه بابا..من که الا آویدو نمیبینم که بخوام باهاش حرف بزنم..
نگاهش کردم..هیچی نگفتم ..
آوید و لاله جون از اتاق اومدن بیرون..آوید یه شلوار ورزشی سفید پوشیده بود با یه بلوز آستین بلند قرمز..که البته آستیناشو زده بود بالا ..
لاله جون اومد توی آشپزخونه و یه نگاهی به غذا ها انداخت و گفت :
لاله جون : خب..اینام آماده شد..آوین مامان میزو بچین ..
-من چی ببرم ؟
لاله جون : هیچی عزیزم ..تو برو پیش آوید بشین..بچه ام اونجا تنهاست..باید بری پیش شوهرت بشینی مادر..نه اینکه بایستی تو آشپزخونه ..
آوین : آره راست میگه برو..من خودم میزو میچینم
هر چی اصرار کردم نشد بمونم همونجا..آخه ایها الناس.. من نمیخوام برم پیش این پسره بشینم..
لاله جون همرام اومد توی پذیرایی تا ظرفاشو برداره .. منم رفتم و نشستم روی همون مبل..
لاله جون نگام کرد..
لاله جون : واااا..ماتینا ..چرا اونجا نشستی؟؟ پاشو ..پاشو ..
-نه ..راحتم همینجا...
بدون توجه به اعتراض های من اومد سمتم و دستمو گرفت و از روی مبل بلندم کرد و رو به آوید گفت :
لاله جون : خجالت بکش.. من جای تو بودم یه لحظه این فرشته رو از خودم دور نمیکردم...تو عاشقی مثلا ؟!..
آوید : مامان ...
لاله جون پرید وسط حرف آوید و داد زد :
لاله جون : آویـــــــن ؟ چیدی میزو ؟
آوین : بلی..
لاله جون : خیلِ خب.. بیاید سر میز... بیاید ..
و خودش زودتر رفت .. تا لاله جون رفت ..آوید نفسشو محکم داد بیرون و زیر لب چیزی گفت که من چون گوشام تیز بود شنیدم..
آوید : بدبختیامون شروع شد..
آوین : بیاید دیگه ..چکار میکنید ؟
هر دو با هم راه اتادیم سمتِ هال ..
زنگو زدن ..آوید رفت تا درو باز کنه ..
بعد از چند لحظه اومد و گفت :
آوید : بابا بود..
ادامه دارد ...
نمیدونم چرا یه دفعه هول شدم ...آوین با خنده نگام کرد و گفت :
آوین : چرا وایسادی ؟؟ بشین ..
-ها ؟!.. باشه باشه ..بذار آقای ...
سونی دادم...فامیلیه آوید رو بلد نبودم ..آوید که فهمیده بود مشکلم چیه ..به دادم رسید و گفت :
آوید : بابا اومد..
درو کامل باز کرد و بعد از چند ثانیه باباش با لباس ورزشی سفید رنگی اومد تو و همونطور که عرق از سر و روش میریخت گفت :
--سلام .. وای وای که دارم از گرما آبپز میشم ...
نگاهش موند روی من ..لبخند زد و گفت :
--سلام دخترم ..خیلی خوش اومدی..
-سلام..ممنون
آوین دستمو کشید و مجبورم کرد بشینم روی صندلی کنار خودش..
باباش معذرت خواهی کرد و رفت توی اتاق .. لاله جون هم بلند شد و رفت دنبالش.. آوید هم اومد و نشست روبه روی من...
زیاد اشتها نداشتم ...
-میگم بابات کجا بود ؟؟ آخه این وقت شب با لباس ورزشی...
آوین : باباعادت داره ..دو هفته ای یه بار میره کوه ... از صبح میره تا الان برمیگرده..
-آهان..
لاله جون اومد و گفت :
لاله جون : بچه ها غذا بکشید .. رضا شام نمیخوره ..
آوید : چرا ؟!..
لاله جون : من چه میدونم..پسر غذا تو بخور..
دیس برنجو برداشت و گرفت سمتم و گفت :
لاله جون : بیا عزیزم .. آوین جان براش بکش ..
اوین دیسو گرفت و گفت :
آوین : هروقت کافی بود بگو ..
لبخندی زدم و خیره دم به بشقاب..
-کافیه ..مرسی
خوشبحال آوین و آوید ... ای کاش مادر منم پیشم بود .. از رفتن اون پنج سال میگذره ..پنج سال از یتیم شدنم..تنها شدنم..هفده ساله بودم که بابا شراره رو آورد توی خونه .. به قول خودش نمیخواست من تنها باشم..اون موقع اینقدر از شراره تعریف کرده بود که پیش خودم یه حوری بهشتی رو تصور کرده بودم ...
وقتی اومد توی خونه خیلی خوب باهام رفتار میکرد ..احساس میکردم که خدا یه بار دیگه مامانو بهم برگردونده ... همه چی خوب بود تا اینکه یکی از پسرای بردارش اومد خواستگاریِ من..اونم توی هفده سالگیم..شراره خیلی خوشحال بود و بیشتر از قبل دورم میچرخید ...راست میرفت چپ میرفت درمورد اون پسره حرف میزد و ازم میخواست جوابم مثبت باشه..
اما من جواب منفی دادم ...و گفتم که اون پسر رو نمیخوام..از همون موقع بود که شراره عوض شد ..دیگه اون زن قدیمی نبود .. جواب سلامم رو هم به زور میداد ..
منم وقتی دیدم باهام چطوری شده باهاش سر لج افتادم ..
روزی که بیشتر و بیشتر ازش متنفر شدم روزی بود که از مدرسه برگشتم..پیش دانشگاهی بودم ..رفتم توی خونه ..مثل همیشه رفتم توی پذیرایی تا نگاهی به عکس مامانم بندازم ..
اما ... هیچ عکسی اونجا نبود ... نه توی پذیرایی نه روی دیوار توی هال ... نه دیوار اتاقم ..
رفتم توی اتاق بابا اینا ..اما اونجا هم هیچ عکسی از مامان نبود ... جای عکس مامان عکس بزرگ شراره بالای تخت خود نمایی میکرد..اون روز نفهمیدم چکار کردم...فقط شروع کردم جیغ و داد کردن..
وقتی به خودم اومدم که شراره صداش خفه شد ... یکی هم خوردم..یه سیلی محکم زده بود توی گوشم ..
بابا هم از همو روز با من بد شد..دیگه اون منو دختر خودش نمی دونست...منم ...
دیگه اونو پدر خودم نمیدونستم..
لاله جون : ماتینا جان خوابی مادر ؟!..
با صدای لاله جون تو جام پریدم..
-بله ؟
لاله جون : چی شده عزیزم ؟؟ چرا غذا نمیخوری؟؟
-ممنون .. خیلی خوب بود ..
آوین : تو که چیزی نخوردی عزیزم ..
-سیرم ..مرسی..
آوید : نوشابه هم بخور ..
-ممنون ..من اصولا نوشابه دوست ندارم ..
تا اینو گفتم اوین بلند زد زیر خنده ..
آوین : بابا ایولا ..تو دیگه کی هستی دختـــــــر
وید : آویــــــــن ..
آوین سریع خنده شو قورت داد و گفت :
آوین : چته بابا ..
رو کرد به من و با خنده گفت :
آوین : ولی خدایی خیلی باحالی ماتینا.. من مطمئنم..تو این دنیا یکی حریفِ آویده اونم تویی ..خوب سوسکش کردی..
لاله جون : بس کن دیگه اوین ..کم داداشتو مسخره کن .. پاشو ظرفا رو بریز تو ماشین ..پاشو ..
ایندفعه نوبت آوید بود که بخنده ..
آوید : خوردی ؟!..
آوین بلند و شد و بشقابشو برداشت تا ببره تو آشپزخونه که لاله جون گفت :
لاله جون : آهااااان.. راستی ماشین خرابه ..باید با دست بشوریشون .. امشب نوبت توئه ..نمیتونی زیرش بزنی آوین ..
آوید بازم بلند خندید .. آوین با عصبانیت گفت :
آوین : هشت تومن پول خورد ...
ایندفعه همه با هم خندیدیم... غیر از آوید همه شون خوب بودن .. مخصوصا آوین..شاید چون همسن خودم بود باهاش راحت بودم .. و دوسش داشتم..
بعد از اینکه آوین ظرفا رو شست اومد توی پذیرایی و نشست روی یکی از مبلا و گفت :
آوین : الهی بمیری آوید ...
به آوید نگاه کردم..داشت خیارشو پوست میکند ..
آوید : خودت بمیری ..چه پرروئه .. به من چه که تموم ظرفا رو شستی ؟؟ اصلا تقصیر من نبود.. امشب کلا نوبت خودت بود ..
آوین : نه که شبایی که نوبت خودته کل ظرفا رو میشوری ؟؟
رو کرد به من و با لحن بامزه ای گفت :
آوین : ماتینا باور نکنیا...اولا که قبلا ماشین درست بود فقط میذاشتشون تو ماشین..هیچ کاریم نمیکرد..یه شبم که باید با دست ظرفا رو میشست یه قاشق شست ..کمرشو گرفت ..
سعی کرد ادای آوید رو دربیاره ... خنده ام گرفته بود..
آوین : وای وای .. کمرم ..مردم..اینهمه ظرف رو میدین یه انسان نحیف و ظریف بشوره ؟؟
بلند بلند خندیدم و گفتم :
-آخی ..
آوین : باور کن..یه تنبلیه که دومی نداره ..
آوید : دومی ماتیناس..
آوین با تعجب نگام کرد و گفت :
آوین : تنبلی ماتینا ؟!..
-تنبل یعنی چی ؟!..
آوید : چند بار تا حالا ظرف شستی ؟!..
-هیچ بار...
آوین با صدای بلندی گفت :
آوین : نــــــــــه ..
یه گاز از خیارش خورد و گفت ک
آوید : چند بار تا حالا جارو کردی ؟!..
بهش نگاه کردم ...این میخواست منو ضایع کنه ... بیشعور ..
اومدم جوابشو بدم که لاله جون سریع اومد توی پذیرایی ..
لاله جون : خوب.. ماتینا جان ... بفرمائید ..
با تعجب به آوید نگاه کردم..اونم با تعجب به مامانش نگاه میکرد ..
-چی شده ؟!..
به ساعت نگاه کردم..30 : 11 بود ...
لاله جون : هیچی ..جاتو گذاشتم توی اتاق آوید ..
هنگ کردم در حد تیم ملی ...تو اتاق اوید ؟ برای چی ؟!.. مگه من قراره بمونم ؟؟ با بهت به آوید نگاه کردم..
آوید : اتاق من ؟!.. برای چی ؟!..
لاله جون : حرفا میزنی اوید .. یعنی این دختر باید بره کجا بخوابه امشب ؟؟ انتظار نداری که جاشو پهن کنم وسط پذیرایی ؟؟
با تعجب گفتم : شب ؟
به اوید نگاه کردم... کمک کن ...
آوید : اِه..چیزه ... میگم دیر شد دیگه ماتینا..پدرت هم نگران میشه ..
-آره ..آره ..
آوید : خب پس پاشو دیگه..برو مانتوتو بپوش ..تا منم برم حاضر شم..
لاله جون : اوید جان چی داری میگی ؟؟ ماتینا جان امشب میمونه اینجا..
خیلی اتفاقی گفتم : نه ..
آوین : نه ؟!..
- نه نه .. منظورم اینه که ... پدرم منتظره ..ایشالله بازم میام..
همونطور که با اوین و لاله جون بحث میکردم رفتم سمت اتاق آوین و توی سه سوت مانتو رو پوشیدم ...شالمو هم زدم روی سرم و رفتم بیرون از اتاق ...
بالاخره هر طوربود از دست لاله جون فرار کردیم و از خونه زدیم بیرون ...
آوید رسوندم خونه ... تمام چراغا خاموش بود الا همون چراغی که همیشه شبا روشن میذاشتیم ... پس یعنی شراره و بابا خوابیدن .. آروم درو باز کردم و رفتم تو ... برای اینکه برسم به اتاقم ..باید از جلوی در اتاق اونا رد میشدم ..
صدای بابا رسید به گوشم ..
بابا : جاوید از همون اول گفته بود که ماتینا میتونه همه چی رو حل کنه ..
با شنیدن اسم خودم حس فضولی و کنجکاویم ، هر دو با هم گل کرد .. از فال گوش واستادن بدم میومد ..اما اینبار .. دوست داشتم بمونم و بفهمم چی میگن .. چون هر چی که بود .. به من هم مربوط میشد ..جاوید ... جاوید ... باید میفهمیدم جاوید کیه..
شراره : خیلی عالیه بهادر جان .. هیچ فکرشو میکردی که اینقدر راحت بتونی به همه چیزایی که یه عمر ارزوشونو داشته بودی برسی ؟؟
بابا : آره .. ولی دلم برای ماتینا هم میسوزه شراره ..
شراره : ای بابا ... تو فعلا جاوید رو بچسب ... به موقعیت اینده ات فکر کن بهادر .. به کارخونه ...
بابا مکثی کرد ...
بابا : آره درست میگی ..
دیگه بیشتر موندن رو جایز ندونستم .. بی سر و صدا رفتم سمت اتاقم ... سریع لباس خوابمو پوشیدم و خودمو انداختم روی تختم .. پتو رو کشیدم روی خودم و خوابیدم ...
با سر و صدای شراره از خواب بیدار شدم.. با حرص بالشتمو کوبوندم تو صورتم .. و فشارش دادم روی صورتم... بالشتمو پرت کردم روی زمین و از تخت اومدم پایین .. پتومو که تابخورده بود دورمو انداختم روی تخت و بدون توجه به سر و وضعه از اتاق رفتم بیرون .. شراره پایین پله ها داشت با تلفن حرف میزد و صدای خنده اش کل سالنو برداشته بود..
شعور سرش نمیشه ؟!..
نمیفهمه یکی این بالا خوابه ؟؟ صدای قهقه اش منو به خودم آورد ..داد زدم :
-آرومتر بابا ..
با شنیدن صدام برگشت سمتم.. سریع خداحافظی کرد و گوشیو پرت کرد روی مبل و گفت :
شراره : ماتینا جان چی شده ؟
-من خواب بودما .. نمیتونی ارومتر حرف بزنی ؟؟ صدات تا بالا داره میاد..
شراره : خارج بود ... باید بلند حرف میزدم ...
-خارج باشه .. با کره ماه که تماس نگرفتی .. فرهنگ اپارتمان نشینی داشته باش .. حالا من به درک .. همسایه ها چی ؟؟
شراره : شعور سرت نمیشه نه ؟!..
-تو شعور سرت نمیشه نه من ...
شراره : ماتینا دیگه داری شورشو درمیاریا ...هی هیچی بهت نمیگم پررو تر میشی ..
با همون لباس خوابم از پله ها رفتم پایین و شیرجه زدم تو آشپزخونه .. عادت نداشتم صبحانه بخورم .. فقط از توی یخچال یه لیوان شیر کاکائو خوردم ... آخ ..تازه یادم افتاد که دست و صورتمو نشستم ..
همونجا توی سینک یه مشت اب پاشیدم به صورتم .. با مشت دوم کاملا اومدم سر حال .. با پایین لباسم دستامو خشک کردم و از آشپزخونه زدم بیرون ..
شراره نشسته بود روی مبل و با حرص پاشو میکوبید روی زمین و دستاشو تو هم کرده بود .. از کنارش رد شدم..
شراره : صبر کن باید با هم حرف بزنیم..
ایستادم..ولی برنگشتم ..
-در چه مورد ؟!..
شراره : درمورد آوید جاوید ...
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :
- فامیلی اوید جاویده ؟؟؟
شراره : آره ..
جاوید .. همون فامیلی که دیشب بابا و شراره میگفتن ... یعنی من فقط یه پل بودم ؟؟ برای رسیدن بابا به خواسته هاش ؟!..
نشستم روی مبل و گفتم :
-سریع بگو ..
شراره : صبح که تو خواب بودی مادر اوید تماس گرفت اینجا ..
-خب ..؟
شراره : همه شون خیلی از تو خوششون اومده ..
پوزخندی زدم و گفتم :
-چه خوب ..
شراره : اوهوم ..خوبه ..
-خب بعدش ؟!..
شراره : زنگ زد قرار عقد رو معلوم کنیم ..
داد زدم :
-چــــــی ؟؟؟؟
شراره : روز عقد ..
-تو چی بهش گفتی ؟!..
شراره : چی باید میگفتم ؟ گفتم فردا شب بیان خونه با پدرت حرف بزنن ..
-منم که اینجا برگ چغندرم ... مگه قراره بابام با اون پسره ازدواج کنه ؟!..
شراره : خب تو هم میتونی فردا شب نظر مثبتتو اعلام کنی ...
پوزخند زدم و گفتم :
-این نظر منه دیگه ؟!..
شراره : مگه غیر از اینه ؟
از جام پا شدم و همونطور که میرفتم سمت اتاقم گفتم :
-من جوابم منفی بود .. منفی هست ..منفی هم خواهد بود ...
رسیدم به اتاق تا درو باز کردم شراره گفت :
شراره : راستی .. جواب ازمایشرو هم گرفتن ... خونتون بهم