امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )

#9
سیلام سیلامممممممم
ما باز اومدییییییییییییمBig Grin
==========





نیوشا در حالی که از خنده داشت چشماش اشک میومد با مشت زد به بازوی منو گفت
_ناتا میشنوی.... سردار ....چی میگه.؟..
وای خدا ..دلم .. فکرشو کن... سردار و دامن ..وای خدا جون دلم ...النگو ...این بیچاره هم ...مثل ...من و تو ...چی کشیده...وای 
چقدر اروم شدم .... پس فقط ما نیستیم...
اخ دلم 
مدتها میشد ندیده بودم نیوشا از ته دل بخنده.
با نگاهی قدر شناس به هاکان نگاه کردم 
اما اون اخماش رو در هم کشید و به سمت پنجره برگشت ..

دیوونه انگار حالش خوش نیست باید خودشو به راوان پزشک معرفی کنه ..عوضی 


میدونستم واسه اروم کردن نیوشا همچین دروغی گفته اما چرا ؟ واقعا شخصیت عجیب و پیچیده ای داشت ...
ربع ساعت گذشت ،هلیکوپتر تو محوطه چمن کاری شده بزرگی نشست. 
نیوشا سوتی کشید 
_خدا بده برکت ببین چه ویلایی ، همش مال این سردارست که میگید؟
سرهنگ_ اره ،برامون لیموزین هم گرفته تا باهاش بریم ماموریت..

نیوشا _ اخ جان تازه داریم میشیم عین ارتیستای فیلم اکشن نه ناتاشا؟
_ اره 

هاکان زودتر از ما با یه جهش پرید ،
نیوشا هم با کمک سرهنگ رفت پایین ،خواستند به من کمک کنن که پیرمردی پوشیده در لباس ارتش با کلی درجه به سمتشون اومد و مشغول صحبت شد ، دیگه هیچکس حواسش به من بدبخت نبود ،راست گفتن "کس نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من "

با یه جهش ولبخندی از سر غرور پریدم اما دنباله لباسم زیر کفشم موندو تعادلمو از دست دادم و داشتم با مخ میومدم رو زمین بی اختیار چشامو بستمو با دستام چنگ انداختم بلکه یه چیزی گیر بیارم مانع افتادنم شه ،اهان گرفتم ، اخ اما صورتم خورد به یه چیز نسبتا نرم و گوشتی
یهو همه ساکت شدن 
اروم چشمامو باز کردم ، سرمو کشیدم عقب ببینم چی شده؛ که دیدم جای لبم با اون رژ قرمز رو پارچه ی سفید رنگ روبرومه 
،واییییییییییییی بدبخت شدم ببین کجا رو گرفته بودم ...

نیوشا _ناتاااا خاک تو گورت ول کن دیگه داره از پاش میوفته ....

عین برق گرفته ها یه جیغ بیصدا زدم ودستامو از کمر شلوار هاکان کشیدم کنار و افتادم رو چمنا....

با این کارم قهقهه ی مرد غریبه و بقیه بلند شد .
با چشمای بسته از شرم رو چمنا دراز به دراز افتاده بودم دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو بخوره ...

یهو فشار دستشو رو بازوهام حس کردم
همزمان که با خشم منو به حالت نشسته دراورد ،
صدای عصبیش تو گوشم پیچید
_ من موندم چطورتو با این چلمنگ بازیات دوره هاتو گذروندی ، باز کن چشماتو ، باز کن ببین چه گندی به شلوارم زدی ...
یالا بلند شو تمیزش کن .
منو بگو کیو واسه ماموریت اوردم ااا ه.

جرات نداشتم چشمامو باز کنم ، عصبی منو هل داد وبلند شد رو به اونا که هنوز داشتند میخندیدن

_خندشم مال شماها ، ااا سردار شما هم ، دارم برات امینی ....بجای خنده بگین 
حالاتو این موقعیت با این آرم قرمز چیکار کنم ؟ پاکم نمیشه ،اااااااه ه ه 
زیر چشمی نگاش کردم

پیرمرده خنده کنان با دست پشت کمرش زد واونو به سمت ساختمان ویلاییش برد سرهنگم به دنبالشون ...
_ناراحتی ندارد سردار جان ، بیا یید برویم به خانه تا زرتاش برایت تمیزکاریش کند .


با رفتنش نفسمو که حبس کرده بودم دادم بیرون 

نیوشا با صدایی که هنوزم خنده توش موج میزد_ پاشو دیگه گندی که نباید زدی، خیلی تابلو بازی دراوردی. چرا یکم احساساتتو کنترل نمیکنی خره میدونم خیلی خواستنی شده ،اما د اخه بزغاله چرا جلو ما دست تو تنبونش کردی 
.حالا تنبونشو گرفتی چرا دیگه اونجاشو ماچ کردی، اوق گندت بزنه حالم بد شد ناتا.. 

در حالی که نفسم تند شده بود با چشمای ریز شده از خشم نگاش کردم 
نیوشا_ااا نکن این کارو با خودت ، مثل این سگ هارا شدی فقط دهنت کفی نیست..
خیز برداشتم سمتش
_خففففففففففه شوو نیو ، بخدا میکشمت..میکششششممتت

با یه جست ازم دور شد منم دنبالش 
تو اون چمنا من بدو اون بدو ، هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم .
رفت تو ساختمونو زبونشو تا ته برام در اورد 
از حرص لنگه کفشمو در اوردم پرت کردم سمتش جا خالی داد 
خدای من ننننننننننننننننننههههههه هههه این کجا بود .
کفش محکم خورد پس کله هاکان که با شرت پاچه بلند وسط سالن کنار سرهنگ وایساده بود 
هاکان_ اااخ ، سرم ، چی بود این ؟ کفش و از زمین برداشت 
با چشمای گشاد شده از خشم برگشت، 
هاکان_ بازم تتتتتووو... 
خیز برداشت سمتم
_ وای خدا به دادم برس

.پایین لباسمو دادم بالا و الفرار... 
حالا من بودم که فرار میکردم و او با کت و شرت پاچه دار دنبالم ، داشت داد میزد 
_ جرات داری وایساااااااااا 

_عمرا مگه دیوونم ...

یه لحظه نیوشا و سرهنگ و دیدم که دستشون رو دلشون واز خنده رو پا بند نبودن، دلم میخواست نیوشا رو خفه کنم ،اگه این بیشعور یکم حواسش به من بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد ...
دیگه نا نداشتم چشمم خورد به لیموزین سیاهرنگ سریع درشو باز کردم پریدم تو تا خواستم قفلش کنم در به شدت باز شد ،
هاکان با چهره عرق کرده و عصبی ظاهر شد 
جیغ زدم خواستم از در دیگه بپرم بیرون که از پشت گرفتمو محکم پشت و روم کرد و کوفتم کف ماشین و روم نشست و دوتا دستامو بالا سرم قلاب کرد .
سینه ها از شدت تند تند نفس زدنام پالا و پایین میرفت ..

_اخ آاای دستم ..ول کن شکست ..اخ 

هاکان_ به درک خودم میشکونمش ، چه مرگته تو امروز ؟ داری تلافی اون شبو در میاری مثلا؟ 
بیشتر دستمو فشار داد 
_آی ... نه به خدا ، باور کن اتفاقی بود میخواستم بزنم تو سر نیوشا ،خورد به تو ..
هاکان _ اره جون خودت 
_باور کن راست میگم..

هاکان _ خر خودتی ،کافیه یه کلمه بگی عاشق این هیکل و عضله ای لازم نیست این همه نقشه بکشی و خودتو به زحمت بندازی

_ گم شو اشغال عوضی، از روم بلند شو ،زیادی توهم برت داشته که خوش هیکلی 
؛ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بخاطر این هیکل غول پشنگت داغ کنم و نقشه بکشم ... 

خداجون همه وزنشو انداخته بود روم داشتم له میشدم .
هاکان _ اره جون خودت ، اگه اینطوره پس چرا خودتواز زیرم ازاد نمیکنی،
معلومه از خداته حالم از شما زنا بهم میخوره همتون هرزه این با دست پس میزنین با. ...
چنان تفی تو صورتش انداختم که بقه حرفشو یادش رفت 
_منم حالم از تو و امسال تو بهم میخوره ..کثافت عین گوریل روم نشستی چیکار میتونم بکنم؟
بادست ازادش دستمال جیبیشو کشید رو صورتش 

تقلا کردم خودمو خلاص کنم اما عین کوه سنگین بود دلم درد گرفته بود و داشت اشکم در میومد ... 
بی خبر یه چک زد تو صورتم 

شکه شدم اصلا انتظارشو نداشتم 
هاکان _اینو زدم تا یادت باشه که ... 

یهو در باز شد 
نیوشا_ای وا خاک عالم ...سردار خواهرمو له کردین پاشید از روش ... ببین نفسش داره پس میره...

سرهنگ_ هاکان چیکار میکنی ، ولش کن بیخیال پسر عمدی که این کارو نکرده 
بیا اینم شلوارت سه سوتهدتمیزه و اتو کشیده...

با یه حرکت شلوار رو از دست سرهنگ گرفتو از روم بلند شد پوشیدش...
هاکان_ این بارو میبخشمت اما وای به حالت اگه توماموریت اشتباه کنی...
بیا بریم علی با سردار کار دارم ..
سرهنگ _الان میایم بچه ها 

هنوزم کف ماشین بودم انگار تریلی از روم رد شده بود بغض گلوم داشت خفه ام میکرد اما غرورم اجازه نمیداد رهاش کنم ...

دستی زیر بازومو گرفت نیوشا بود 
پاشو گلی ببین چطور دکوراسیونتو بهم زدی 
_گم شو نیو هر چی میکشم از توه نکبته ...

نیوشا_ااا خودت گم شو به من چه ،خواستی ناحق منو بزنی خدا زدت حالام پاشو یکم مرتبت کنم از حال جیگر له شده درت بیارم و به یه جیگر خواستنی تبدیلت کنم .
نای هیچ کاری رو نداشتم...
همونطور که داشت قیافه داغونمو درست میکرد گفت
_ولی خودمونیم ناتاشا از قصد زدی پس کله اش نه؟
_وقتی توی نفهم که خواهرمی اینو میگی چه انتظاری از اون بیشرف باید داشته باشم ؟

نیوشا یکتای ابرو شو داد بالا
_تو همون خواهر روحانی با ادب منی که تا یه حرف چیز دار میگفتم دعوام میکرد ؟نه فکر نکنم ...تو کی هستی ؟یالا ، پیشته زود از جسم خواهرم برو بیرون تا جیزت نکردم ،
اینا رو میگفت و با اداهای بامزه هی اروم میزد به بازوم ..
بازم با کاراش لبخندو به لبم اورد 
نیوشا_ ای که این هاکان گور به گوریه غول پشنگ قربون خندهات بشه ، 
الهی دستش افلیج شه که دیگه نتونه تو صورت هیچ دختری بزنه ..الهی که باز عقده دختر داشتن مامانش سر باز کنه اینو بکنه عین دختر ببره تو خیابون ابروش بره..
تا اینو گفت قیافه هاکان با هیکل گندش که دامن پوشیده و کفش پاشنه دار و چارقد گل گلی اومد تو نظرم 
چنان قهقه ای زدم که نیوشا هم خنده اش گرفت
نیوشا _ ای فدای خندهات ،نبینم دیگه اعصابتو واسه خاطر اون چلغوز خط خطی کنیا .
داشتیم با صدا میخندیدم که در ماشین باز شد و هاکان با اون قیافه تخسش اومد داخل سرهنگم دنبالش ...
با اخم نگاهی بهمون انداخت منم با نفرت صورتمو ازش برگردوندم ...
چند دقیقه ای گذشت داشتیم جو ماشین سنگین بود داشتیم به محل نزدیک میشدیم 
سرهنگ_ بچه ها این گوشواره ها رو به گوشتون اویز کنید .
نیوشا_ وای چه نازه اصله؟
سرهنگ با لبخند_نه بابا بدله ...میکروفون توش کار گذاشتیم .
نیوشا_ اهان که اینطور ، بیا ناتاشا روتو کن اینبر تا اویز کنم برات...
تا برگشتم سمت نیو نگاهم با نگاه مات و خیراش برخورد کرد اینبار خبری از خشم و عصبانیت تو چشمای زیتونیش نبود .

واقعا شکم داشت به یقین مبدل میشد طرف روانی بود بابا،


نه به چند دقیقه پیش که زد تو صورتم نه به الان که با اونچشای خمارش محو تماشام بود ....
یه لحظه یاد اتفاقاتی که برام پیش اومده بود افتادم حرفای زننده و حرکاتم جلوی هاکان که مافوق ارشدم حساب میشد ، مسخره بود هر کی اون رفتا را رو میدید فکر میکرد دو تا نوجون تخسیم .
خیلی بی ادب شده بودم، من که همیشه نیوشا رو دعوا میکردم داشتم کارای بدتر از اون انجام میدادم.

نمیدونم چرااما اصلا هاکانو به چشم مافوقم نمیدیدم ،
انگار اونم نسبت به من همین حس و داشت وگرنه راحت میتونست با یه اشاره از ستوانی که سهله از ارتشم پرتم کنه بیرون .

خدایش من تو عمرم حتی نسبت به زیر دستام توهین و رفتار ناشایست نداشتم اما نمیدونم چی باعث میشد جلوی هاکان سرکشی کنم ،خوب رفتار اومنم مزید بر علته ،همش منو تحریک میکنه .
اما نه باید دوباره همون ناتاشای فرمانبردار و با ادب بشم
دلم نمیخواست دیگه با سرکشی باعث اتفاقی بشم هر چی گفت باید بگم چشم. اره ...

با این فکر یهو لبخند محوی رو لبم نشست ...
یهو درد تیزی تو بازم حس کردم 
_ااااااااااااخخ
نیوشا زیر لب _اخ و درد ،اخ و مرض ، بسه دیگه داری درسته قورتش میدی .
_کیو؟ چی داری میگی 
نیوشا _کرم خاکیو ،خوب معلومه، روبروت کی نشسته؟ 
تازه فهمیدم وقتی غرق فکر بودم به هاکان زل زدم .
نگاهش باز سرد و بیتفاوت شده بود . ای درت بزنه که معلوم نیست چی تو مغزت میگذره .
سریع نگاهمو ازش گرفتم .

سرهنگ_بچه ها داریم میرسیم .حواستون باشه ها ، میکروفونتونو چک کنید ؟

نیوشا اروم گوشوارشو فشار داد 
_1،2،3 امتحان میکنیم ،امتحان میکنیم ،دارین منو ؟ 
صداش تو گوشمون پیچید . 
منم مثل اون امتحان کردم اما انگار مال من مشکل داشت صدام نمیرفت.


سرهنگ_درش بیار ببینمم
درش اوردم
ازم گرفتش یکم باش ور رفت اما انگار فایده نداشت ..
هاکان ازش گرفتش اما اونم نتونست درستش کنه . اینم از شانس من بود .
هاکان رو به سرهنگ_ بدون اینم مشکلی نیست 
مال من هست.
ماشین ایستاد .
سرهنگ _رسیدیم بچه ها ،همین الان بگم معلوم نیست چی پیش بیاد ما باید احتمال هر اتفاقی رو بدیم .
فقط هر کاری خواستین انجام بدین بهمون میگین . فهمیدید؟
منو ناتا هم زمان _بله قربان 
خوب بریم 
پیاده شدیم . 

نیوشا_اووووه مای گاد از شیخ و عجم اینجا جمع اند .
ادم باورش نمیشد عین تو فیلمامی مونست .

یه ساختمون ویلایی بزرگ که ورودیش رو ستون های تراش کاری شده رو به استخر لوزی شکل با فواره های رنگی قرار گرفته + ،محوته چمن کاری شده ، مملو از مرد و زن، همه نژاد توش بود ...

_اینا همه واسه خرید مواد و دخترای دزدیده شده اومدن. 
سرهنگ_نه اینا فقط رد گم کنیه معامله تو ساختمونه شایدم زیر زمین.
منو نیوشا جزء خریداراییم ،شما هم که با سردار باید تا قبل از زمان حراج سعی کنید دختر سردار و پیدا کنید . 

سرهنگ بازوشو به سمت نیوشا گرفت و رو به هاکان _ موفق باشید قربان 
هاکان_شما هم سرهنگ . 
هاج واج به نیو و سرهنگ که دست تو بازوی هم رفتن خیره شدم.
هاکان_نکنه تا فردا میخوای همینجا وایسی و زل بزنی به مردم.
بعد یهو بیخبر دستمو گرفت و دور بازوش انداخت و به راه افتاد منم گیج و مات دنبالش کشیده شدم.
کم کم به خودم اومدم ،با هاش همگام شدم.

یه لحظه ایستاد و نگام کرد اما دوباره بی هیچ کلامی حرکت کرد .
انگار تعجب کرده بود مطیع و اروم نبالش میرم. 
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، ЯèŽvÀń ، پری خانم ، [ Aνяιℓ ] ، BIG-DARK


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ناتاشا(خدایی نخونی نصف عمرت بر باد فناس!!) - سایه22 - 31-07-2014، 19:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان