29-07-2014، 11:12
قسمت 20
پوزخندی زد
-ازادت کنم که با اون پسر بسیجیه بریزی رو هم ...؟
قلبم تیره شد ...فاضل بدون دلیل ومدرک بهتون میزد ..خدایا! واقعا میتونم با همچین مردی سرکنم ...؟
-واقعا برات متاسفم فاضل.. تو حتی شعور اجتماعی هم نداری ..واقعا ترجیح میدم همین امشب همه ی این اختلاف ها رو تموم کنم ...
-خفه شو دختره ی ننر ..تو فکر کردی من بازیچه ی تو ام ؟..که یه روز بخوای ویه روز نخوای ..حرف زدی پاش میمونی ..
-یه وقتهایی انتخاب ادمها اشتباه ..تو این جور موقع ها بهتره به اشتباهت اعتراف کنی وجبرانش کنی ...ماهی رو هروقت از اب بگیری تازه است ..
دلم میخواد با کس دیگه ای که حداقل درکم میکنه وبا هرحرفش ازارم نمیده زندگی کنم ..فاضل برو پی زندگیت ..
-زندگی من تویی ونمیتونی با هیچ کدوم از این حرفها سرم روشیره بمالی ...
بی اخطار فاصلمون رو تو یه لحظه پرکرد وتو عرض چند ثانیه من بودم ودستهایی که بازوهام رو خرد میکرد ..تا به ماده اش ثابت کنه هنوز هم قلمروش رو ترک نکرده ..
-خوب این حرفها رو تو گوشت فرو کن ..من اگه بدم ..متعصبم ...گوهم ...دست بزن دارم ..هرچی که هست دوستت دارم ..
از درد با صدای خفه غریدم ..
-نه تو من رو دوست نداری ...همون دختری که نگاهش به دهنت بود تا ببینه تو چی میگی واون عمل میکنه رو دوست داری ..
من دیگه اون دختر ساده نیستم ...اون مُرد دیگه سراغش نیا ...خودم با جفت دستهام خفه اش کردم ..
-لعنتی من دوستت دارم ...
تو یه حرکت بازوهام رو به دیوار کنار تخت چسبوند ..حس کردم تمام تیره ی پشتم تیر کشید ..بی انصاف قدرت بَرو بازوش رو به رخ رضوانه ی ضعیف میکشید ..
-تو مال منی رضوانه ..این همه سال صبرنکردم که یه بچه مزلف از گرد راه نرسیده تو رو مال خودش کنه ..
کف دستش و پشت گردنم برد ...حتی از تصور کاری که تصمیم به انجامش داشت یخ زدم ..
تقلا کردم برای فرار از چنگالهایی که نمیدونستم مال انسانه یا دیو ...هرچی که بود ناجوانمردانه میدرید دخترانگی های لطیف ومعصومم رو ..
-ولم کن ..داری چه غلطی میکنی ..؟
سرم رو چسبوندم به شونه ام که لبهاش گونه ام رو لمس کرد ..یخ که نه ..ذوب شدم از وقاحت وصبعیتش ...
اشک چشمهام جوشید ..حق نداشت ....واقعا حق نداشت مثل یه رزل... دخترانگی هام رو تهدید کنه ..
-دست از سرم بردار ..
-برنمیدارم تو مال منی ..
-نیستم ..بی شرف عوضی نیستم ...بفهم ..
ته ریش زمختش پوست صورتم رو خراش داد ومن بی اراده به یاد دستها ولبهای سجاد افتادم ..سجادی که توی خواب جز به محبت رفتار دیگه ای نداشت ..
بی اختیار تهدید کردم ..
-ولم کن وگرنه جیغ میزنم مامان بیاد تو اطاق ...
به محض گفتن این حرف دستش رو بی هوا گذاشت رو دهنم ..نفسم به انی رفت ..
باور نمیکردم ...بلکه با پوست وگوشتم لمس میکردم مردی رو که قرار بود همسرم بشه ..هم بالین وهم شان من
نفس هام حبس شده بود ..اکسیژنی نبود که بیاد ووارد شش هام بشه وبه مغزم برسه ..
دست وپا زدم برای خلاصی از زور ازمایی های قدرتمندانه اش ...
(سجاد ...کجایی ..؟کجایی که ببینی به یک روز هم نکشید ومن اعتراف میکنم امروز بدکاری باتو ودل خودم کردم ...)
اکسیژن وارد شده دررگهام که ته کشید ..تقلاهام که کمتر شد بالاخره اون تیکه ی گوشتی زمخت وقوی برداشته شد وهوا ...آه بازهم نفس ونفس ..
نفس کشیدم برای جرئه ای اکسیژن ..به سرفه افتادم از شدت تقلا ..
-این بار اخریه که بهت هشدار میدم ..تو مال منی... کاری نکن بلایی به سرت بیارم که خودت به دست وپام بیفتی ...
رهام کرد که مثل یه کشتی شکسته پهلو گرفتم روی زمین سرد اطاقم ...
(سجاد صفاری کاش بودی ومیدی کسی که تمام خوشی های دنیا رو براش ارزو کرده بودی حالا تو حسرت یه ذره اکسیژن سرفه میکنه وریه جر میده ..)
دستش به دستگیره ی در نرسیده نفس گرفتم ورفتم برای راند اخر ...صدام زخم خورده بود از اون همه تقلا ...
-حتی اگه تا جایی پیش بری که تخم حرومت هم تو شکمم باشه ...بازهم زیر سایه ات نمیرم فاضل ...
هر چند که میدونم ازت بعید نیست ولی فکرش رو هم از سرت بیرون کن ...من محاله بازور وکتک وتهدید حاضر به ریسک روی اینده ام بشم ..
پات رو از رو دمم بکش کنار ...چون یه وقتی میبنی که همین دختری که ادعای مردیش رو میکنی ازت به جرم مزاحمت وهتک حرمت شکایت کنه ...
براق شد به سمتم ...
-خفه شو سلی.طه خانم ..از کی اینقدر وقیح شدی ..؟
سرم رو که به قد یه کوه سنگین شده بود تکیه دادم به دیوار پشت سرم ..
-از وقتی که فهمیدم یه پدر تا چه حد میتونه بد باشه ..از وقتی فهمیدم( دوستت دارم ها )مال وقتیه که یه تیکه پارچه رو سرت بندازی ...اعتقاد وعلاقه اصلا مهم نیست مهم شان وارج وقرب فامیل فراهانی وتواِ...
انگشتم رو به سمتش نشونه رفتم ..
فاضل من شدم لنگه ی همون دندون فاسد ...بکن وبندازش دور ...حداقل دردت کمتره ...
درکه پشت سرش کوبیده شد من هم جون از تنم رفت ..بدجوری سخت بود این نبرد ..ناجوانمردانه بود این زور ازمائیی ها ...
ولی من گرگ بارون دیده شده بودم ..که نه ترسی از خشم وغضب بابا داشتم ونه بیمی از رگ های ورم کرده ی گردن فاضل
من تصمیمیم رو گرفته بودم زن فاضل نمیشدم ..
با اعلام جنگ از طرف من ...انگار جهنم از عرش خدا پائین اومده ویه راست افتاده وسط زندگی من ...
اعتقاداتم ..شخصیتم ..ارزشهام یکباره وصدباره وهزار باره میشکست ..ومن هربار مثل ققنوس ..میسوختم وازخاکسترش رضوانه ی جدیدی میساختم ..برای نبرد با فاضلی که همه کس وهمه چیز رو بسیج کرده بود
بسیج کرده بود تا بله رو از لبهام بگیره واسمش رو تو برگ دوم شناسنامه ام مهر کنه ..
عجیب بود این همه تلاش ..این همه ازار ..اون همه حرفهای بی پرده ای که حتی سنگ رو هم اب میکرد ...
مگه عمر زندگیمون چقدر بود ..که با این لجاجت ها واین همه پرده دری ازشون کم کنیم ...؟
یه وقتهایی شک میکردم به علاقه اش ...ویه وقتهایی به آدمیتش ...
فاضل حقیقتا که انسان نبود ..یه موجود موزی واب زیرکاه که برای رسیدن به سعود ازهمه چیزپل میساخت ..
حتی از لاشه ی تک به تک قربانی هاش ومن مهمترین پله بودم که به بالاترین سعود ختم میشد ...گذر کردن از من کار ساده ای نبود برای این جرار ..
****
امروز بالاخره بعد از سه هفته ایدا به دیدنم اومد ...آیدا که اومد حس کردم هوا بهاری شد
والحق والانصاف که وجود آیدا ودل مهربونش مثل نسیم فرح بخش وملس بهاری رگ وپی بدنم رو جلا داد ودلم رو تا حدی اروم ..
-چقدر لاغر شدی رضوانه ..؟
تلخ خندی رو لبهام نشست ...آیدا نیومده فهمیده بود یه کوله بار درد رو شونه هام سنگینی میکنه ...
مامان تنهامون گذاشت ومن بی اراده مثل یه بچه ی بهانه گیر که هو.س روزهای خوش گذشته رو کرده سرم رو روی زانوش گذاشتم ...
-چته رضوانه؟ ..از بابا شنیدم کولاک کردی ...دیگه فاضل رو نمیخوای ...
همون جور که با سرانگشت نقش ونگارهای فرش سرمه ایم رو میکشیدم جواب دادم ..
-فاضل هم قد من نیست ..من هم دختر بله قربان گوی متعصب نیستم ..راهمون ازهم سواست آیدا ..ولی دست برنمیداره ...از مامانبزرگ گرفته تا بابا همه رو به جونم انداخته ..دارم کم میارم آیدا ..بی انصاف ناجونمردونه میجنگه ..
انگشتهای باریک آیدا لابه لای موهام چرخید ..
-به خاطر سجادِ؟
نفس گرفتم از ته سینه ی سوخته ام ...
-خودت میدونی که نیست ...من وسجاد هیچ وقت بهم نمیرسیم ...پس تلاش بیهوده برای چی ...؟
-یعنی فراموشش کردی ...؟
پوزخندی کنج لبم نشست ...
-به نظرت میتونم ...؟سجاد، فاضل نیست که نخوام ببینمش ..سجاد خواب ورویاست ..بی اراده ی من میاد ومیره ...
صورتم رو به سمتش چرخوندم ..
-میدونی به دیدنم اومد ..؟
-میدونم ..
-میدونی چادرم رو پس اورد ..؟
-میدونم ..
-میدونی ...؟؟
بغض ،سیب قندک شد تو گلوم ..نه پائین میرفت ونه حل میشد ...
-میدونی برام تمام خوشی های دنیا رو ارزو کرد ورفت؟ ...فقط ازم خواست چادرم رودوباره سرکنم ...
پشیمونم آیدا ..اونروز که اومد ..میخواستم آتیشش بزنم ...بی حجاب جلوش وایسادم ..ولی اون فقط التماس کرد چادرم رو دوباره سرکنم ...
دلم برای هردومون سوخت ..از وقتی فاضل رو شناختم تازه میفهمم سجاد چقدر مظلومه ...
-دوستش میگفت از اون روز حالش خیلی بده ...
تعجب کردم ..از کی آیدا تا به این حد با سجاد ودارو دسته اش صمیمی شده بود ...؟
-دوستش ..؟کدوم دوستش ..؟
-یوسف ..همونکه تو کلانتری کنارش وایساده بود ...
پسری که شباهت ظاهری زیادی با سجاد داشت تو ذهنم نقش بست ...
-تو دوستش رو از کجا میشناسی ..؟
به آنی گونه های آیدا رنگ گرفت ... چشم هام ریز شد ...سرم رو بلند کردم از رو زانوش ...
-آیدا !...تو دوست سجاد رو از کجا میشناسی که تا این حد بهت نزدیکه واز احوالات سجاد برات میگه ...؟
-جریانش مفصله ..فقط همین قدر بگم که دوست صمیمی سجاد ..
-خب ...!
آیدا صراحتا طفره رفت ...
-خب به جمالت، یه چند باری زنگ زد با هم حرف زدیم ..همین ..
-همین ..؟من وگاگول فرض کردی آیدا ..؟اگه نمیخوای بگی خب نگو زندگی خودته من فوضول نیستم که دماغم رو تو زندگیت فرو کنم ...
با حرص روم رو برگردوندم که با ناراحتی گفت ..
-کی گفته نمیخوام بگم ..؟مشکل اینجاست که... خب ....میدونی
بی هوا پرسیدم ..
-دوستش داری آیدا ..؟
ضربه رو کاری زدم ومنتظر جواب قاطع آیدا شدم ولی لبهای آیدا که بهم فشرده شد وحرفی نزد ..از تعجب چشمهام گشاد شد ...
این محال بود ..عشق بین آیدا ویوسف! فتوکپی سجاد ! مثل عشق دیو ودلبر بود ...فقط به درد داستان ها میخورد
- آره آیدا ..؟چرا ساکت شدی ...؟
-خب چی بگم ..؟وقتی هنوز خودم هم نمیدونم چه مرگمه چی رو برات بگم ؟...
من فقط حس میکنم مثل اون شب دیگه ازش متنفر نیستم ...تو خودت میدونی که من تا حالا با پسری دوست نشدم ...یوسف وحرفهاش یه تجربه ی جدیده ..
با شرم ادامه داد ...
-یوسف محجوبه ..وقتی باهام حرف میزنه معذبه ..کاملا مشخصه قبل از من به ندرت با دختری هم صحبت شده ...این اولین بودن ها ..این پشت پرده حرف زدن ها ...رامم کرده رضوانه ...
-حرفی بهت زده ..؟
پوزخندی زد ..
-هه ..یوسف ؟اون برای چهار تا کلام ساده جون میکنه، اونوقت حرفی از علاقه اش بهم بگه ..؟به نظرت اگه همچین آدمی بود اصلا بهش فکر میکردم ...؟
آه کشید وادامه داد ..
-نه رضوانه همچین آدمی نیست ...
-پس تو به چیش دل خوش کردی ...؟
آهی از ته سینه کشید
-کی گفته خودم رو دل خوش کردم ؟هردومون میدونیم که تفاوت هامون زمین تاآسمونه ..به خاطر همین حرفی نمیزنیم ..گه گاهی به هوای اطلاعات گرفتن از اوضاع تو بهم زنگ میزنه ...
-تو بهش شماره دادی ؟فکر کردم عمو گوشیت رو توقیف کرده ؟..
-آره اون اوایل یه چند وقتی دستش بود ولی بعدش بهم برگردوند ..
با حسرت اه کشیدم ..
-پس تو وضعت بهتر از منه ...حداقل عمو بخشیدتت ..
دستهام رو تو دستش گرفت ..
-اگه تو هم به حرفهای عمو گوش بدی زندگیت دوباره درست میشه ..
با بغض دستش رو پس زدم ...
-میفهمی چی میگی ؟تو هم میگی با فاضل ازدواج کنم ..؟آره آیدا ..؟
-نه خب منظورم ...
-خودت بهتر از هرکسی میدونی که بابام چه جور آدمیه ..بابا تمام تلاشش برای جوش دادن این ازدواجه ..نمیخوام پله ی طرقی بابا باشم ..نمیخوام زن فاضل بشم که اگه بشم، باید قید یه زندگی راحت رو بزنم ...
فاضل بیش از حد متعصبه ...شکاکه ..کینه ای وبد دل ..من واقعا نمیتونم با همچین مردی زندگی کفنم ...بفهم منو آیدا ..اگه روزی زن فاضل بشم اون روز ..روز مرگ منه ..
-میفهممت ..من هم نگفتم زن فاضل شو ...همینکه میدونم اون سجاد بیچاره داره برای جبران اشتباهتش برات بال بال میزنه کافیه تا دعا کنم زن فاضل نشی ...
-تو چی می دونی آیدا ..؟
-همه چیز رو ..یوسف از خوابهای سجاد بهم گفته ...میدونم که میدونی این خوابها دو طرفه اس ..
ولی اصلا درک نمیکنم شما دونفری که تنها یک بار همدیگه رو دیدین وتو اون یک جلسه هم چشم دیدن همدیگه رو نداشتید چطور ممکنه تا این حد بهم نزدیک بشید ..؟جوری که انگار تو یه دنیای دیگه دارید زندگی میکنید ..؟
-نمیدونم آیدا ..من که دیگه نمیدونم چی درسته وچی غلط ..فقط میدونم دیگه از سجاد متنفر نیستم ..با برخورد چند وقت پیش دلم براش میزنه ..به خاطر همین هم نمیخوام زن فاضل بشم ..سجاد حرفی زد که دلم رو لرزوند ..
(بهم گفت چه طور میتونی وقتی شبهات رو با رویای من میگذرونی ..زن مرد دیگه ای بشی ..؟)
من باید از فاضل جدا بشم ..نه خدا ونه شرع ونه عرف بهم اجازه نمیدن تو یک زمان با هردو مرد زندگی کنم ..
آیدا هم سرش رو به معنی موافقم تکون داد ..یکم عقب رفت وبه لبه ی تخت تکیه داد وپاهاش رو تو شکمش جمع کرد ..
-جریان چادر چیه رضوانه ؟
لرزیدم به خودم ..چادری که به قول سجاد پل پیوندی دنیای من واون بود ..
-منظورت چیه ..؟
-یوسف میگفت سجاد روزهای بعد از کلانتری کابوس میدیده ...عذاب وجدان داشته ...اونقدر که شبها اصلا خواب نداشته ...
ولی بعد از اون برحسب اتفاق میفهمه که با بوی چادر تو خوابش میبره بعد از اون هم رویا میدیده... اینکه کنارته درست مثل یه زوج ...
لب گزیدم ..حرفهای آیدا عین حقیقت بود ..من هم همچین تجربه هایی داشتم ...
-رضوانه !جریان این چادر چیه .؟من که هرچی فکر میکنم بیشتر گیج میشم ...
گوشه ی ناخنم رو به دندون گرفتم ..
-اِ..نکن رضوانه ..تو که این جوری نبودی ..؟
-آره نبودم ولی اگه تو هم جای من بودی اخلاقت برمیگشت ...
-حالا حرف بزن این چادر افسانه ای کجاست ..؟
نگاهم بی اراده روی چادری که کنار تختم به دیوار اویزون بود چرخید ..
-اینه رضوانه ..؟
فقط نگاهش کردم ..
-تو چه فکر میکنی ؟به نظرت سجاد راست میگه ...؟
فقط خدا میدونست که تمام حرفها ی سجاد حقیقت بودومن هم همین مراحل رو گذرونده بودم ..
-راست میگه آیدا ...
چونه ام بالاخره از بغض نفس گیرم لرزید ...
-همون شبی که این چادر رو برام آورد دوباره خوابش رو دیدم ..توی خواب هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ..فقط نگاه میکردیم ...چشمهاش پراز بغض بود آیدا ..
انگار که نگاهش باهام حرف میزد ..ترسیدم آیدا ...دیگه به چادر دست نزدم ...
-نمیدونم ....واقعا نمیتونم باور کنم ..
-حق داری من هنوز هم یه وقتهایی حس میکنم شبها دیوونه وروان پریش میشم وخودم خبر ندارم ..حتی یه مدت میخواستم برم سراغ روانپزشک ..
ولی میدونی ...من به این رویاها قانعم ...فقط میخوام ازفاضل جدا بشم تا این جوری عذاب وجدان نگیرم ...
-فاضل چی کار میکنه ...؟
نفسم رو فوت کردم
-هیچی ..شده موی دماغ من ...میگه ولت نمیکنم ..توزن منی ..همه منتظر خبر عروسیمون هستن ...
-شاید واقعا دوستت داشته باشه ..؟
-تو دیگه چرا آیدا ؟..بهت گفتم فاضل فقط من رو برای موقعیتم میخواد ...نمیدونم باید چی کار کنم ...
یه تقه به در خورد که لب بستم ...
-رضوانه جان ..بابات اومده مادر ...بیاین شام آماده است ..
نگاه غمگینم رو به آیدا دوختم ..
-دلم برای مامان میسوزه ..نمیدونی تو این چند وقته چقدر اذیت شده ..دعا کن برام آیدا ...محتاج دعای دل پاکتم ...
لبخند خسته ای روی لبهاش نشست ...هردومون داغدار بودیم ..داغدار عشق مردهایی که قلب هامون رو دزدیده بودن وپس نمیاوردن ...
عجب دنیایی بود دنیای ما ...چه جوری خدا دو تا قطب رو به این راحتی بهم پیوند میداد
تو این روزها بابا باهام حرف نمیزنه ..مامان شده سنگ زیرین اسیاب ومیون درگیری های فامیلی ونیش وکنایه های بابا فقط یه حرف میزنه ...
(آینده ی دخترم ...شادی دل دخترم که از همه چیز واجب تره ..)
ومن چقدر خدا روسپاس گذارم که مادر فهمیده ای نصیبم کرده که حالا میون این همه گرگ ودرنده ...مامن امنی برای من بشه...
اگه چه بابا با تمام بهانه ها وغرغرهاش دیگه فشار چندانی بهم نمیاره ...
حالا همه چیز تو یه سیر ثابت افتاده ..انگار که زمان رو تو همین پادرهوایی نگه داشتن ...
فاضل رها نمیکنه ...من رهایی میخوام ومامان وبابا هرکدوم تو یه جبهه تلاش میکنن ومن میدونم که کلید حل تمام مشکلاتم فاضله ...
فاضلی که داره جونم رو میگیره تا زنش بشم ومن حاضرم جونم رو بدم وزنش نشم ...
شب یلدا هم رسید وهیچ کس یادش نبود رضوانه ای که داره فدا میشه به زیر پله های طریقی ..یه زمانی رویایی داشته ..توی رویاهاش ..سری داشته وسامونی
وحالا بدون اون رویاها ..با ترس از اون چادر اویخته شده که دیگه بهش دست نزدم ..مثل یه مرغ پرکنده داره صبح رو شب وشب رو سحر میکنه تا همه چیز بگذره واحساساتش کمرنگ بشه ...
حس خودش به سجاد ..حس فاضل ..پدرگری های ناپدرانه ی پدرش ...همه چیز ...
شبها خیره میشم به چادری که سجاد التماسم رو کرد تا سرم کنم ..
تو چشمهام خیره شد وتمام محبت وجودم رو طلبید تا قبول کردم ..ولی من جراتش رو ندارم ..
نه وقتی که با لمس کردنش پرت میشم به همون دنیای غیب
حالا که این همه وقت گذشته ...بابا دیگه سکوت کرده ..دیگه نه میگه نه ...نه میگه آره ...
انگار حرفهای (حوا)ش آرومترش کرده ..حالا همه چیز مسکوت شده ..
ومن تو این سکوت ممتد ..مثل یک واج پرصدا ..حیرون وسرگردونم ..سرگردون دنیای واقعی ودنیای سجاد ...
***
با سرانگشت روی گل های حریر چادر مشکیم طرح میکشیدم ...کنار فاضل روی نیمکت سرد ویخزده ی پارک نشسته بودم ..وهیچ حرفی برای گفتن نداشتم ...
-بابات میگفت حالت بهتر شده ...
با تلخی بهش نگاه کردم ..
-مشکلی نداشتم ..
پوزخندی زد وبه تمسخر گفت ...
-هه ..واقعا ..؟پس احتمالا اونی که شبها تو خواب راه میرفت وجیغ میکشید تو نبودی هان ..؟
بی حوصله برگشتم به سمتش ...
-کی میخوای بس کنی فاضل ..؟عمرمون داره حروم میشه ..تو ول کن نیستی ؟من به درد تو نمیخورم ..تو هم به درد من نمیخوری ...بیا این رابطه رو تموم کن ..
چنان نگاه رنجیده ای بهم انداخت که سرچرخوندم ..
-تو اصلا میدونی این همه اصرارم برای چیه ..؟فکر میکنی بی خودی دارم خودم رو به آب وآتیش میزنم تا این رابطه رو حفظ کنم ..؟رضوانه ...
دستی روی لبش کشید وبهم نزدیک تر شد ...
-من دوستت دارم ..
کف دستش و روی قلبش گذاشت ..
-باور کن از ته دلم دوستت دارم ..من تو رو همسر خودم میدونم ..مادر بچه هام ..
با حرص گفتم ..
-ولی من این جوری فکر نمیکنم ..
به تلخی گفت ...
-اره تو فقط به فکر سجاد خان هستی ..
عاصی شدم از این منطق کور ...از این همه حماقت ...واقعا نمیدید؟ ..نمیفهمید که من وسجاد هیچ اینده ای با هم نداریم ...
-تو چه میدونی از این دل من ..تو وبابام شدید زندانبان من ..نمیذارید حتی نفس بکشم ..اصلا نمیدونم این قضیه تا کی ادامه داره ..؟
با غصه ادامه دادم ...
-توفکر میکنی حتی اگه عقب هم بکشی بازهم بابام راضی میشه که آدم بی کس وکاری مثل سجاد بیاد خواستگاریم ...؟
فاضل به محض شنیدن این حرف به قدری عصبانی شد که با غیض جوشید ..
-خاک بر سر من بی غیرت کنن ..جلوی من نشستی واز عشقت دم میزنی ..؟
کدوم عشق ؟من هنوز هم نمیدونم چه حسی به این آدم دارم ...
-پس به خاطر همین ندونستنه که داری من رو رد میکنی ..؟
-ببین فاضل ..بزار برای اولین واخرین بار حرفم رو بزنم ..من حتی اگه قرار باشه تا آخر عمرم رو دست بابام بترشم بازهم حاضر نیستم زنت بشم ..
فاضل با حرص از جا کنده شد ...
-سعی نکن عصبانیترم کنی رضوانه ..
نگاهم به چندنفری که از کنارمون رد میشدن افتاد ...چشم غره ای به خاطر تُن صدای بلندش رفتم وارومتر گفتم ..
-به هیچ عنوان همچین قصدی ندارم جناب فاضل خان ..فقط بهت میگم نمیخوامت ...درکت نمیکنم ..من همپای راهت نیستم فاضل ...ببر این رابطه رو ..
مطمئن باش حتی اگه این ازدواج هم سر بگیره عاقبت خوشی نداره ...من هنوز نمیدونم وضعیتم چطوره ..بعد بیام زن تو بشم ؟...برای بچه هات مادری کنم ..؟دلت میخواد زنت تو فکر مرد دیگه ای باشه ..؟
یه لحظه دستش رو بلند کرد به سمت صورتم ..که پر چادرم رو از ترس کشیدم رو گونه ام ..
-نذار رومون تو روی هم باز بشه رضوانه ..جلوی زبونت رو بگیر ..اصلا من نمیفهمم این مثلا علاقه ی احمقانه... از کجا سر از زندگی من وتو دراورده ...؟
-فاضل خودت میدونی که حرفم حقه ..که اگه نبود ..اینقدر جلزو ولز نمیکردی ...بهتر نیست از همین الان جلوی ازدواجی که پایانش مشخصه گرفته بشه ..
به جای اینکه چند صباح دیگه با یکی دو تا بچه... به بن بست برسیم واز هم طلاق عاطفی بگیریم ...
نگاهی به چهره ی متفکر فاضل انداختم وبا لحن ارومتری ادامه دادم ..
-فاضل بابا نمیتونه زیر حرفش بزنه ..بابای تو هم نمیخواد دست از این وصلت بکشه .ولی تو میتونی همه چیز رو درست کنی ..بزار دوباره همون دختر عمه وپسر دایی گذشته باشیم ..به خدا که این جوری هردومون راضی تریم ..
-تو که ازدل من خبر نداری رضوانه ..این حرفها خیلی وقته زده شده ..این آبروی چند ساله ی منه که داری چوب حراج میزنی بهش ..
-کدوم آبرو ..یه جوری حرف میزنی که انگار دختر افتاب مهتاب ندیده بودی وروت اسم گذاشتن ..
اونی که این وسط داره زیر بار حرفها وقول وقرارهای شما له میشه منم نه تو ...اونی که داره بیست وچهارساعته سرکوفت میشنوه منم نه تو ...
اصلا من نشد یکی دیگه ...این همه دختر تو این شهر هست ...اصلا چرا راه دور بریم؟ ..همین ساره دختر خاله شکوه ..دیگه همه میدونن چند ساله عاشق دل خسته اته ..اونقدر هم دوستت داره که حتی اگه بگی بمیر ... میمیره برات ..
فاضل تو چیزهایی از من میخوای که بدون در نظر گرفتن فاکتور علاقه نمیشه باهاشون کنار اومد ..بیا به خودت ومن رحم کن ..این راهی که میری تهش خرابی زندگی جفتمونه ...
-بس کن رضوانه من اون بار هم بهت گفتم تو اول واخر مال منی ...ا
-آخه بی انصاف مگه من رخت تنمت که مال تو باشم؟ ...یا ماشین زیر پات که این جوری راجع بهم حرف میزنی؟ ..من مال تو نیستم فاضل ...مال هیچ کس نیستم ..
به سمتم خم شد وخیره شد تو نگاهم ..
-بالاخره یه روزی از خرشیطون پیاده میشی ..نترس من صبرم زیاده ..
همون جوری که تا حالا برای بزرگ شدنت صبر کردم ..بیشتر از این هم میتونم ..منتظر اون روزی میشم که از صرافت این جوجه بسیجی بیفتی ..
درضمن رضوانه اگه میبینی تا حالا بلایی سرش نیاوردم فقط به خاطر این بوده که تا حالا پا کج نذاشته ورفته پی زندگیش ..وگرنه حساب من واون با کرام الکاتبین بود ...
با بغض زیر لب گفتم ..
-بی وجدان ...
-آره بی وجدانم ..برای رسیدن به تو حاضرم بدترین آدم روی زمین باشم ولی لقمه ام رو کس دیگه ای از چنگم درنیاره ..
با حرص کیفم رو روی بازوش کوبیدم ..
-بی منطق تر از تو ندیدم ..اونقدر صبر کن تا علف ویونجه زیر پات سبز بشه ..
وهمین هم شد ...فاضل سکوت کرد ومن موندم بین سکوت اطرافیانم ..که از هرطرف بهم فشار میاوردن ...
****
امروز صبح که از خواب بیدار شدم .وجای خالی چادر رو دیدم ..دست ودلم لرزید ...
مامان چادرم رو شسته بود ...بی اذن من شسته بود ..چادری رو که کلی برام رویا داشت ...تو سبد رخت چرکها انداخته وشسته بود ...
به قول خودش چرک وکثافت رو برده ..ولی خبر از دل من نداره که تمام وابستگی وعواطف من رو چنگ زده وتفاله اش رو انداخته رو بند رخت ...
حالا چادرم تمیز واتو کشیده ..دوباره اویزونه به جا رختی ..ولی دیگه حتی با لمس کردنش هم هیچ ارتباطی بین من وسجاد نیست ...انگار پل بینمون خراب شده ..
شاید هم بعد از این همه سکوت ..این عشق نم کشیده و...داره حروم میشه ...هرچی که هست ..انگاری رویا ها تموم شده ...کابوس ها هم ...
دیگه هیچی نیست ...نه صفای لمس دستهاش ...نه گرمای اغوشش ...نه حتی صدای نرم وملایمش بیخ گوشم ...
حالا منم ویه چادر که نه بوی رضوانه میده ونه بوی سجاد ...تمیز تمیز شده ..بکر وباکر ..بی یاد رویاها ولمس ها ...
پوزخندی زد
-ازادت کنم که با اون پسر بسیجیه بریزی رو هم ...؟
قلبم تیره شد ...فاضل بدون دلیل ومدرک بهتون میزد ..خدایا! واقعا میتونم با همچین مردی سرکنم ...؟
-واقعا برات متاسفم فاضل.. تو حتی شعور اجتماعی هم نداری ..واقعا ترجیح میدم همین امشب همه ی این اختلاف ها رو تموم کنم ...
-خفه شو دختره ی ننر ..تو فکر کردی من بازیچه ی تو ام ؟..که یه روز بخوای ویه روز نخوای ..حرف زدی پاش میمونی ..
-یه وقتهایی انتخاب ادمها اشتباه ..تو این جور موقع ها بهتره به اشتباهت اعتراف کنی وجبرانش کنی ...ماهی رو هروقت از اب بگیری تازه است ..
دلم میخواد با کس دیگه ای که حداقل درکم میکنه وبا هرحرفش ازارم نمیده زندگی کنم ..فاضل برو پی زندگیت ..
-زندگی من تویی ونمیتونی با هیچ کدوم از این حرفها سرم روشیره بمالی ...
بی اخطار فاصلمون رو تو یه لحظه پرکرد وتو عرض چند ثانیه من بودم ودستهایی که بازوهام رو خرد میکرد ..تا به ماده اش ثابت کنه هنوز هم قلمروش رو ترک نکرده ..
-خوب این حرفها رو تو گوشت فرو کن ..من اگه بدم ..متعصبم ...گوهم ...دست بزن دارم ..هرچی که هست دوستت دارم ..
از درد با صدای خفه غریدم ..
-نه تو من رو دوست نداری ...همون دختری که نگاهش به دهنت بود تا ببینه تو چی میگی واون عمل میکنه رو دوست داری ..
من دیگه اون دختر ساده نیستم ...اون مُرد دیگه سراغش نیا ...خودم با جفت دستهام خفه اش کردم ..
-لعنتی من دوستت دارم ...
تو یه حرکت بازوهام رو به دیوار کنار تخت چسبوند ..حس کردم تمام تیره ی پشتم تیر کشید ..بی انصاف قدرت بَرو بازوش رو به رخ رضوانه ی ضعیف میکشید ..
-تو مال منی رضوانه ..این همه سال صبرنکردم که یه بچه مزلف از گرد راه نرسیده تو رو مال خودش کنه ..
کف دستش و پشت گردنم برد ...حتی از تصور کاری که تصمیم به انجامش داشت یخ زدم ..
تقلا کردم برای فرار از چنگالهایی که نمیدونستم مال انسانه یا دیو ...هرچی که بود ناجوانمردانه میدرید دخترانگی های لطیف ومعصومم رو ..
-ولم کن ..داری چه غلطی میکنی ..؟
سرم رو چسبوندم به شونه ام که لبهاش گونه ام رو لمس کرد ..یخ که نه ..ذوب شدم از وقاحت وصبعیتش ...
اشک چشمهام جوشید ..حق نداشت ....واقعا حق نداشت مثل یه رزل... دخترانگی هام رو تهدید کنه ..
-دست از سرم بردار ..
-برنمیدارم تو مال منی ..
-نیستم ..بی شرف عوضی نیستم ...بفهم ..
ته ریش زمختش پوست صورتم رو خراش داد ومن بی اراده به یاد دستها ولبهای سجاد افتادم ..سجادی که توی خواب جز به محبت رفتار دیگه ای نداشت ..
بی اختیار تهدید کردم ..
-ولم کن وگرنه جیغ میزنم مامان بیاد تو اطاق ...
به محض گفتن این حرف دستش رو بی هوا گذاشت رو دهنم ..نفسم به انی رفت ..
باور نمیکردم ...بلکه با پوست وگوشتم لمس میکردم مردی رو که قرار بود همسرم بشه ..هم بالین وهم شان من
نفس هام حبس شده بود ..اکسیژنی نبود که بیاد ووارد شش هام بشه وبه مغزم برسه ..
دست وپا زدم برای خلاصی از زور ازمایی های قدرتمندانه اش ...
(سجاد ...کجایی ..؟کجایی که ببینی به یک روز هم نکشید ومن اعتراف میکنم امروز بدکاری باتو ودل خودم کردم ...)
اکسیژن وارد شده دررگهام که ته کشید ..تقلاهام که کمتر شد بالاخره اون تیکه ی گوشتی زمخت وقوی برداشته شد وهوا ...آه بازهم نفس ونفس ..
نفس کشیدم برای جرئه ای اکسیژن ..به سرفه افتادم از شدت تقلا ..
-این بار اخریه که بهت هشدار میدم ..تو مال منی... کاری نکن بلایی به سرت بیارم که خودت به دست وپام بیفتی ...
رهام کرد که مثل یه کشتی شکسته پهلو گرفتم روی زمین سرد اطاقم ...
(سجاد صفاری کاش بودی ومیدی کسی که تمام خوشی های دنیا رو براش ارزو کرده بودی حالا تو حسرت یه ذره اکسیژن سرفه میکنه وریه جر میده ..)
دستش به دستگیره ی در نرسیده نفس گرفتم ورفتم برای راند اخر ...صدام زخم خورده بود از اون همه تقلا ...
-حتی اگه تا جایی پیش بری که تخم حرومت هم تو شکمم باشه ...بازهم زیر سایه ات نمیرم فاضل ...
هر چند که میدونم ازت بعید نیست ولی فکرش رو هم از سرت بیرون کن ...من محاله بازور وکتک وتهدید حاضر به ریسک روی اینده ام بشم ..
پات رو از رو دمم بکش کنار ...چون یه وقتی میبنی که همین دختری که ادعای مردیش رو میکنی ازت به جرم مزاحمت وهتک حرمت شکایت کنه ...
براق شد به سمتم ...
-خفه شو سلی.طه خانم ..از کی اینقدر وقیح شدی ..؟
سرم رو که به قد یه کوه سنگین شده بود تکیه دادم به دیوار پشت سرم ..
-از وقتی که فهمیدم یه پدر تا چه حد میتونه بد باشه ..از وقتی فهمیدم( دوستت دارم ها )مال وقتیه که یه تیکه پارچه رو سرت بندازی ...اعتقاد وعلاقه اصلا مهم نیست مهم شان وارج وقرب فامیل فراهانی وتواِ...
انگشتم رو به سمتش نشونه رفتم ..
فاضل من شدم لنگه ی همون دندون فاسد ...بکن وبندازش دور ...حداقل دردت کمتره ...
درکه پشت سرش کوبیده شد من هم جون از تنم رفت ..بدجوری سخت بود این نبرد ..ناجوانمردانه بود این زور ازمائیی ها ...
ولی من گرگ بارون دیده شده بودم ..که نه ترسی از خشم وغضب بابا داشتم ونه بیمی از رگ های ورم کرده ی گردن فاضل
من تصمیمیم رو گرفته بودم زن فاضل نمیشدم ..
با اعلام جنگ از طرف من ...انگار جهنم از عرش خدا پائین اومده ویه راست افتاده وسط زندگی من ...
اعتقاداتم ..شخصیتم ..ارزشهام یکباره وصدباره وهزار باره میشکست ..ومن هربار مثل ققنوس ..میسوختم وازخاکسترش رضوانه ی جدیدی میساختم ..برای نبرد با فاضلی که همه کس وهمه چیز رو بسیج کرده بود
بسیج کرده بود تا بله رو از لبهام بگیره واسمش رو تو برگ دوم شناسنامه ام مهر کنه ..
عجیب بود این همه تلاش ..این همه ازار ..اون همه حرفهای بی پرده ای که حتی سنگ رو هم اب میکرد ...
مگه عمر زندگیمون چقدر بود ..که با این لجاجت ها واین همه پرده دری ازشون کم کنیم ...؟
یه وقتهایی شک میکردم به علاقه اش ...ویه وقتهایی به آدمیتش ...
فاضل حقیقتا که انسان نبود ..یه موجود موزی واب زیرکاه که برای رسیدن به سعود ازهمه چیزپل میساخت ..
حتی از لاشه ی تک به تک قربانی هاش ومن مهمترین پله بودم که به بالاترین سعود ختم میشد ...گذر کردن از من کار ساده ای نبود برای این جرار ..
****
امروز بالاخره بعد از سه هفته ایدا به دیدنم اومد ...آیدا که اومد حس کردم هوا بهاری شد
والحق والانصاف که وجود آیدا ودل مهربونش مثل نسیم فرح بخش وملس بهاری رگ وپی بدنم رو جلا داد ودلم رو تا حدی اروم ..
-چقدر لاغر شدی رضوانه ..؟
تلخ خندی رو لبهام نشست ...آیدا نیومده فهمیده بود یه کوله بار درد رو شونه هام سنگینی میکنه ...
مامان تنهامون گذاشت ومن بی اراده مثل یه بچه ی بهانه گیر که هو.س روزهای خوش گذشته رو کرده سرم رو روی زانوش گذاشتم ...
-چته رضوانه؟ ..از بابا شنیدم کولاک کردی ...دیگه فاضل رو نمیخوای ...
همون جور که با سرانگشت نقش ونگارهای فرش سرمه ایم رو میکشیدم جواب دادم ..
-فاضل هم قد من نیست ..من هم دختر بله قربان گوی متعصب نیستم ..راهمون ازهم سواست آیدا ..ولی دست برنمیداره ...از مامانبزرگ گرفته تا بابا همه رو به جونم انداخته ..دارم کم میارم آیدا ..بی انصاف ناجونمردونه میجنگه ..
انگشتهای باریک آیدا لابه لای موهام چرخید ..
-به خاطر سجادِ؟
نفس گرفتم از ته سینه ی سوخته ام ...
-خودت میدونی که نیست ...من وسجاد هیچ وقت بهم نمیرسیم ...پس تلاش بیهوده برای چی ...؟
-یعنی فراموشش کردی ...؟
پوزخندی کنج لبم نشست ...
-به نظرت میتونم ...؟سجاد، فاضل نیست که نخوام ببینمش ..سجاد خواب ورویاست ..بی اراده ی من میاد ومیره ...
صورتم رو به سمتش چرخوندم ..
-میدونی به دیدنم اومد ..؟
-میدونم ..
-میدونی چادرم رو پس اورد ..؟
-میدونم ..
-میدونی ...؟؟
بغض ،سیب قندک شد تو گلوم ..نه پائین میرفت ونه حل میشد ...
-میدونی برام تمام خوشی های دنیا رو ارزو کرد ورفت؟ ...فقط ازم خواست چادرم رودوباره سرکنم ...
پشیمونم آیدا ..اونروز که اومد ..میخواستم آتیشش بزنم ...بی حجاب جلوش وایسادم ..ولی اون فقط التماس کرد چادرم رو دوباره سرکنم ...
دلم برای هردومون سوخت ..از وقتی فاضل رو شناختم تازه میفهمم سجاد چقدر مظلومه ...
-دوستش میگفت از اون روز حالش خیلی بده ...
تعجب کردم ..از کی آیدا تا به این حد با سجاد ودارو دسته اش صمیمی شده بود ...؟
-دوستش ..؟کدوم دوستش ..؟
-یوسف ..همونکه تو کلانتری کنارش وایساده بود ...
پسری که شباهت ظاهری زیادی با سجاد داشت تو ذهنم نقش بست ...
-تو دوستش رو از کجا میشناسی ..؟
به آنی گونه های آیدا رنگ گرفت ... چشم هام ریز شد ...سرم رو بلند کردم از رو زانوش ...
-آیدا !...تو دوست سجاد رو از کجا میشناسی که تا این حد بهت نزدیکه واز احوالات سجاد برات میگه ...؟
-جریانش مفصله ..فقط همین قدر بگم که دوست صمیمی سجاد ..
-خب ...!
آیدا صراحتا طفره رفت ...
-خب به جمالت، یه چند باری زنگ زد با هم حرف زدیم ..همین ..
-همین ..؟من وگاگول فرض کردی آیدا ..؟اگه نمیخوای بگی خب نگو زندگی خودته من فوضول نیستم که دماغم رو تو زندگیت فرو کنم ...
با حرص روم رو برگردوندم که با ناراحتی گفت ..
-کی گفته نمیخوام بگم ..؟مشکل اینجاست که... خب ....میدونی
بی هوا پرسیدم ..
-دوستش داری آیدا ..؟
ضربه رو کاری زدم ومنتظر جواب قاطع آیدا شدم ولی لبهای آیدا که بهم فشرده شد وحرفی نزد ..از تعجب چشمهام گشاد شد ...
این محال بود ..عشق بین آیدا ویوسف! فتوکپی سجاد ! مثل عشق دیو ودلبر بود ...فقط به درد داستان ها میخورد
- آره آیدا ..؟چرا ساکت شدی ...؟
-خب چی بگم ..؟وقتی هنوز خودم هم نمیدونم چه مرگمه چی رو برات بگم ؟...
من فقط حس میکنم مثل اون شب دیگه ازش متنفر نیستم ...تو خودت میدونی که من تا حالا با پسری دوست نشدم ...یوسف وحرفهاش یه تجربه ی جدیده ..
با شرم ادامه داد ...
-یوسف محجوبه ..وقتی باهام حرف میزنه معذبه ..کاملا مشخصه قبل از من به ندرت با دختری هم صحبت شده ...این اولین بودن ها ..این پشت پرده حرف زدن ها ...رامم کرده رضوانه ...
-حرفی بهت زده ..؟
پوزخندی زد ..
-هه ..یوسف ؟اون برای چهار تا کلام ساده جون میکنه، اونوقت حرفی از علاقه اش بهم بگه ..؟به نظرت اگه همچین آدمی بود اصلا بهش فکر میکردم ...؟
آه کشید وادامه داد ..
-نه رضوانه همچین آدمی نیست ...
-پس تو به چیش دل خوش کردی ...؟
آهی از ته سینه کشید
-کی گفته خودم رو دل خوش کردم ؟هردومون میدونیم که تفاوت هامون زمین تاآسمونه ..به خاطر همین حرفی نمیزنیم ..گه گاهی به هوای اطلاعات گرفتن از اوضاع تو بهم زنگ میزنه ...
-تو بهش شماره دادی ؟فکر کردم عمو گوشیت رو توقیف کرده ؟..
-آره اون اوایل یه چند وقتی دستش بود ولی بعدش بهم برگردوند ..
با حسرت اه کشیدم ..
-پس تو وضعت بهتر از منه ...حداقل عمو بخشیدتت ..
دستهام رو تو دستش گرفت ..
-اگه تو هم به حرفهای عمو گوش بدی زندگیت دوباره درست میشه ..
با بغض دستش رو پس زدم ...
-میفهمی چی میگی ؟تو هم میگی با فاضل ازدواج کنم ..؟آره آیدا ..؟
-نه خب منظورم ...
-خودت بهتر از هرکسی میدونی که بابام چه جور آدمیه ..بابا تمام تلاشش برای جوش دادن این ازدواجه ..نمیخوام پله ی طرقی بابا باشم ..نمیخوام زن فاضل بشم که اگه بشم، باید قید یه زندگی راحت رو بزنم ...
فاضل بیش از حد متعصبه ...شکاکه ..کینه ای وبد دل ..من واقعا نمیتونم با همچین مردی زندگی کفنم ...بفهم منو آیدا ..اگه روزی زن فاضل بشم اون روز ..روز مرگ منه ..
-میفهممت ..من هم نگفتم زن فاضل شو ...همینکه میدونم اون سجاد بیچاره داره برای جبران اشتباهتش برات بال بال میزنه کافیه تا دعا کنم زن فاضل نشی ...
-تو چی می دونی آیدا ..؟
-همه چیز رو ..یوسف از خوابهای سجاد بهم گفته ...میدونم که میدونی این خوابها دو طرفه اس ..
ولی اصلا درک نمیکنم شما دونفری که تنها یک بار همدیگه رو دیدین وتو اون یک جلسه هم چشم دیدن همدیگه رو نداشتید چطور ممکنه تا این حد بهم نزدیک بشید ..؟جوری که انگار تو یه دنیای دیگه دارید زندگی میکنید ..؟
-نمیدونم آیدا ..من که دیگه نمیدونم چی درسته وچی غلط ..فقط میدونم دیگه از سجاد متنفر نیستم ..با برخورد چند وقت پیش دلم براش میزنه ..به خاطر همین هم نمیخوام زن فاضل بشم ..سجاد حرفی زد که دلم رو لرزوند ..
(بهم گفت چه طور میتونی وقتی شبهات رو با رویای من میگذرونی ..زن مرد دیگه ای بشی ..؟)
من باید از فاضل جدا بشم ..نه خدا ونه شرع ونه عرف بهم اجازه نمیدن تو یک زمان با هردو مرد زندگی کنم ..
آیدا هم سرش رو به معنی موافقم تکون داد ..یکم عقب رفت وبه لبه ی تخت تکیه داد وپاهاش رو تو شکمش جمع کرد ..
-جریان چادر چیه رضوانه ؟
لرزیدم به خودم ..چادری که به قول سجاد پل پیوندی دنیای من واون بود ..
-منظورت چیه ..؟
-یوسف میگفت سجاد روزهای بعد از کلانتری کابوس میدیده ...عذاب وجدان داشته ...اونقدر که شبها اصلا خواب نداشته ...
ولی بعد از اون برحسب اتفاق میفهمه که با بوی چادر تو خوابش میبره بعد از اون هم رویا میدیده... اینکه کنارته درست مثل یه زوج ...
لب گزیدم ..حرفهای آیدا عین حقیقت بود ..من هم همچین تجربه هایی داشتم ...
-رضوانه !جریان این چادر چیه .؟من که هرچی فکر میکنم بیشتر گیج میشم ...
گوشه ی ناخنم رو به دندون گرفتم ..
-اِ..نکن رضوانه ..تو که این جوری نبودی ..؟
-آره نبودم ولی اگه تو هم جای من بودی اخلاقت برمیگشت ...
-حالا حرف بزن این چادر افسانه ای کجاست ..؟
نگاهم بی اراده روی چادری که کنار تختم به دیوار اویزون بود چرخید ..
-اینه رضوانه ..؟
فقط نگاهش کردم ..
-تو چه فکر میکنی ؟به نظرت سجاد راست میگه ...؟
فقط خدا میدونست که تمام حرفها ی سجاد حقیقت بودومن هم همین مراحل رو گذرونده بودم ..
-راست میگه آیدا ...
چونه ام بالاخره از بغض نفس گیرم لرزید ...
-همون شبی که این چادر رو برام آورد دوباره خوابش رو دیدم ..توی خواب هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ..فقط نگاه میکردیم ...چشمهاش پراز بغض بود آیدا ..
انگار که نگاهش باهام حرف میزد ..ترسیدم آیدا ...دیگه به چادر دست نزدم ...
-نمیدونم ....واقعا نمیتونم باور کنم ..
-حق داری من هنوز هم یه وقتهایی حس میکنم شبها دیوونه وروان پریش میشم وخودم خبر ندارم ..حتی یه مدت میخواستم برم سراغ روانپزشک ..
ولی میدونی ...من به این رویاها قانعم ...فقط میخوام ازفاضل جدا بشم تا این جوری عذاب وجدان نگیرم ...
-فاضل چی کار میکنه ...؟
نفسم رو فوت کردم
-هیچی ..شده موی دماغ من ...میگه ولت نمیکنم ..توزن منی ..همه منتظر خبر عروسیمون هستن ...
-شاید واقعا دوستت داشته باشه ..؟
-تو دیگه چرا آیدا ؟..بهت گفتم فاضل فقط من رو برای موقعیتم میخواد ...نمیدونم باید چی کار کنم ...
یه تقه به در خورد که لب بستم ...
-رضوانه جان ..بابات اومده مادر ...بیاین شام آماده است ..
نگاه غمگینم رو به آیدا دوختم ..
-دلم برای مامان میسوزه ..نمیدونی تو این چند وقته چقدر اذیت شده ..دعا کن برام آیدا ...محتاج دعای دل پاکتم ...
لبخند خسته ای روی لبهاش نشست ...هردومون داغدار بودیم ..داغدار عشق مردهایی که قلب هامون رو دزدیده بودن وپس نمیاوردن ...
عجب دنیایی بود دنیای ما ...چه جوری خدا دو تا قطب رو به این راحتی بهم پیوند میداد
تو این روزها بابا باهام حرف نمیزنه ..مامان شده سنگ زیرین اسیاب ومیون درگیری های فامیلی ونیش وکنایه های بابا فقط یه حرف میزنه ...
(آینده ی دخترم ...شادی دل دخترم که از همه چیز واجب تره ..)
ومن چقدر خدا روسپاس گذارم که مادر فهمیده ای نصیبم کرده که حالا میون این همه گرگ ودرنده ...مامن امنی برای من بشه...
اگه چه بابا با تمام بهانه ها وغرغرهاش دیگه فشار چندانی بهم نمیاره ...
حالا همه چیز تو یه سیر ثابت افتاده ..انگار که زمان رو تو همین پادرهوایی نگه داشتن ...
فاضل رها نمیکنه ...من رهایی میخوام ومامان وبابا هرکدوم تو یه جبهه تلاش میکنن ومن میدونم که کلید حل تمام مشکلاتم فاضله ...
فاضلی که داره جونم رو میگیره تا زنش بشم ومن حاضرم جونم رو بدم وزنش نشم ...
شب یلدا هم رسید وهیچ کس یادش نبود رضوانه ای که داره فدا میشه به زیر پله های طریقی ..یه زمانی رویایی داشته ..توی رویاهاش ..سری داشته وسامونی
وحالا بدون اون رویاها ..با ترس از اون چادر اویخته شده که دیگه بهش دست نزدم ..مثل یه مرغ پرکنده داره صبح رو شب وشب رو سحر میکنه تا همه چیز بگذره واحساساتش کمرنگ بشه ...
حس خودش به سجاد ..حس فاضل ..پدرگری های ناپدرانه ی پدرش ...همه چیز ...
شبها خیره میشم به چادری که سجاد التماسم رو کرد تا سرم کنم ..
تو چشمهام خیره شد وتمام محبت وجودم رو طلبید تا قبول کردم ..ولی من جراتش رو ندارم ..
نه وقتی که با لمس کردنش پرت میشم به همون دنیای غیب
حالا که این همه وقت گذشته ...بابا دیگه سکوت کرده ..دیگه نه میگه نه ...نه میگه آره ...
انگار حرفهای (حوا)ش آرومترش کرده ..حالا همه چیز مسکوت شده ..
ومن تو این سکوت ممتد ..مثل یک واج پرصدا ..حیرون وسرگردونم ..سرگردون دنیای واقعی ودنیای سجاد ...
***
با سرانگشت روی گل های حریر چادر مشکیم طرح میکشیدم ...کنار فاضل روی نیمکت سرد ویخزده ی پارک نشسته بودم ..وهیچ حرفی برای گفتن نداشتم ...
-بابات میگفت حالت بهتر شده ...
با تلخی بهش نگاه کردم ..
-مشکلی نداشتم ..
پوزخندی زد وبه تمسخر گفت ...
-هه ..واقعا ..؟پس احتمالا اونی که شبها تو خواب راه میرفت وجیغ میکشید تو نبودی هان ..؟
بی حوصله برگشتم به سمتش ...
-کی میخوای بس کنی فاضل ..؟عمرمون داره حروم میشه ..تو ول کن نیستی ؟من به درد تو نمیخورم ..تو هم به درد من نمیخوری ...بیا این رابطه رو تموم کن ..
چنان نگاه رنجیده ای بهم انداخت که سرچرخوندم ..
-تو اصلا میدونی این همه اصرارم برای چیه ..؟فکر میکنی بی خودی دارم خودم رو به آب وآتیش میزنم تا این رابطه رو حفظ کنم ..؟رضوانه ...
دستی روی لبش کشید وبهم نزدیک تر شد ...
-من دوستت دارم ..
کف دستش و روی قلبش گذاشت ..
-باور کن از ته دلم دوستت دارم ..من تو رو همسر خودم میدونم ..مادر بچه هام ..
با حرص گفتم ..
-ولی من این جوری فکر نمیکنم ..
به تلخی گفت ...
-اره تو فقط به فکر سجاد خان هستی ..
عاصی شدم از این منطق کور ...از این همه حماقت ...واقعا نمیدید؟ ..نمیفهمید که من وسجاد هیچ اینده ای با هم نداریم ...
-تو چه میدونی از این دل من ..تو وبابام شدید زندانبان من ..نمیذارید حتی نفس بکشم ..اصلا نمیدونم این قضیه تا کی ادامه داره ..؟
با غصه ادامه دادم ...
-توفکر میکنی حتی اگه عقب هم بکشی بازهم بابام راضی میشه که آدم بی کس وکاری مثل سجاد بیاد خواستگاریم ...؟
فاضل به محض شنیدن این حرف به قدری عصبانی شد که با غیض جوشید ..
-خاک بر سر من بی غیرت کنن ..جلوی من نشستی واز عشقت دم میزنی ..؟
کدوم عشق ؟من هنوز هم نمیدونم چه حسی به این آدم دارم ...
-پس به خاطر همین ندونستنه که داری من رو رد میکنی ..؟
-ببین فاضل ..بزار برای اولین واخرین بار حرفم رو بزنم ..من حتی اگه قرار باشه تا آخر عمرم رو دست بابام بترشم بازهم حاضر نیستم زنت بشم ..
فاضل با حرص از جا کنده شد ...
-سعی نکن عصبانیترم کنی رضوانه ..
نگاهم به چندنفری که از کنارمون رد میشدن افتاد ...چشم غره ای به خاطر تُن صدای بلندش رفتم وارومتر گفتم ..
-به هیچ عنوان همچین قصدی ندارم جناب فاضل خان ..فقط بهت میگم نمیخوامت ...درکت نمیکنم ..من همپای راهت نیستم فاضل ...ببر این رابطه رو ..
مطمئن باش حتی اگه این ازدواج هم سر بگیره عاقبت خوشی نداره ...من هنوز نمیدونم وضعیتم چطوره ..بعد بیام زن تو بشم ؟...برای بچه هات مادری کنم ..؟دلت میخواد زنت تو فکر مرد دیگه ای باشه ..؟
یه لحظه دستش رو بلند کرد به سمت صورتم ..که پر چادرم رو از ترس کشیدم رو گونه ام ..
-نذار رومون تو روی هم باز بشه رضوانه ..جلوی زبونت رو بگیر ..اصلا من نمیفهمم این مثلا علاقه ی احمقانه... از کجا سر از زندگی من وتو دراورده ...؟
-فاضل خودت میدونی که حرفم حقه ..که اگه نبود ..اینقدر جلزو ولز نمیکردی ...بهتر نیست از همین الان جلوی ازدواجی که پایانش مشخصه گرفته بشه ..
به جای اینکه چند صباح دیگه با یکی دو تا بچه... به بن بست برسیم واز هم طلاق عاطفی بگیریم ...
نگاهی به چهره ی متفکر فاضل انداختم وبا لحن ارومتری ادامه دادم ..
-فاضل بابا نمیتونه زیر حرفش بزنه ..بابای تو هم نمیخواد دست از این وصلت بکشه .ولی تو میتونی همه چیز رو درست کنی ..بزار دوباره همون دختر عمه وپسر دایی گذشته باشیم ..به خدا که این جوری هردومون راضی تریم ..
-تو که ازدل من خبر نداری رضوانه ..این حرفها خیلی وقته زده شده ..این آبروی چند ساله ی منه که داری چوب حراج میزنی بهش ..
-کدوم آبرو ..یه جوری حرف میزنی که انگار دختر افتاب مهتاب ندیده بودی وروت اسم گذاشتن ..
اونی که این وسط داره زیر بار حرفها وقول وقرارهای شما له میشه منم نه تو ...اونی که داره بیست وچهارساعته سرکوفت میشنوه منم نه تو ...
اصلا من نشد یکی دیگه ...این همه دختر تو این شهر هست ...اصلا چرا راه دور بریم؟ ..همین ساره دختر خاله شکوه ..دیگه همه میدونن چند ساله عاشق دل خسته اته ..اونقدر هم دوستت داره که حتی اگه بگی بمیر ... میمیره برات ..
فاضل تو چیزهایی از من میخوای که بدون در نظر گرفتن فاکتور علاقه نمیشه باهاشون کنار اومد ..بیا به خودت ومن رحم کن ..این راهی که میری تهش خرابی زندگی جفتمونه ...
-بس کن رضوانه من اون بار هم بهت گفتم تو اول واخر مال منی ...ا
-آخه بی انصاف مگه من رخت تنمت که مال تو باشم؟ ...یا ماشین زیر پات که این جوری راجع بهم حرف میزنی؟ ..من مال تو نیستم فاضل ...مال هیچ کس نیستم ..
به سمتم خم شد وخیره شد تو نگاهم ..
-بالاخره یه روزی از خرشیطون پیاده میشی ..نترس من صبرم زیاده ..
همون جوری که تا حالا برای بزرگ شدنت صبر کردم ..بیشتر از این هم میتونم ..منتظر اون روزی میشم که از صرافت این جوجه بسیجی بیفتی ..
درضمن رضوانه اگه میبینی تا حالا بلایی سرش نیاوردم فقط به خاطر این بوده که تا حالا پا کج نذاشته ورفته پی زندگیش ..وگرنه حساب من واون با کرام الکاتبین بود ...
با بغض زیر لب گفتم ..
-بی وجدان ...
-آره بی وجدانم ..برای رسیدن به تو حاضرم بدترین آدم روی زمین باشم ولی لقمه ام رو کس دیگه ای از چنگم درنیاره ..
با حرص کیفم رو روی بازوش کوبیدم ..
-بی منطق تر از تو ندیدم ..اونقدر صبر کن تا علف ویونجه زیر پات سبز بشه ..
وهمین هم شد ...فاضل سکوت کرد ومن موندم بین سکوت اطرافیانم ..که از هرطرف بهم فشار میاوردن ...
****
امروز صبح که از خواب بیدار شدم .وجای خالی چادر رو دیدم ..دست ودلم لرزید ...
مامان چادرم رو شسته بود ...بی اذن من شسته بود ..چادری رو که کلی برام رویا داشت ...تو سبد رخت چرکها انداخته وشسته بود ...
به قول خودش چرک وکثافت رو برده ..ولی خبر از دل من نداره که تمام وابستگی وعواطف من رو چنگ زده وتفاله اش رو انداخته رو بند رخت ...
حالا چادرم تمیز واتو کشیده ..دوباره اویزونه به جا رختی ..ولی دیگه حتی با لمس کردنش هم هیچ ارتباطی بین من وسجاد نیست ...انگار پل بینمون خراب شده ..
شاید هم بعد از این همه سکوت ..این عشق نم کشیده و...داره حروم میشه ...هرچی که هست ..انگاری رویا ها تموم شده ...کابوس ها هم ...
دیگه هیچی نیست ...نه صفای لمس دستهاش ...نه گرمای اغوشش ...نه حتی صدای نرم وملایمش بیخ گوشم ...
حالا منم ویه چادر که نه بوی رضوانه میده ونه بوی سجاد ...تمیز تمیز شده ..بکر وباکر ..بی یاد رویاها ولمس ها ...