سلام دوستای گلم....
واقعا معذرت میخوام مخصوصا از صبا جان که خیلی برام زحمت کشید....
من یه مدت نت نداشتم بخاطر همین بود که نتونستم ادامه بدم...
همین الان نتم وصل شد! با کله اومدم که بقیشو بذارم
امیدوارم که منو ببخشین و بازم رمانمو بخونین
دوستون دارم.....
=======
وارد اتاق شدیم،نیوشا هنوز باهام قهر بود
_نیو نیو ، گلی من ،معذرت، یه لبخند بزن
خواهش میکنم ، نمیدونم چرا هی پاچه میگیرم ،این سردار بد جور رو اعصابم رفته...
نیوشا نیم نگاهی بهم انداخت
_خوبه خودت میدونی سگ اخلاق شدی.
_اره من سگ اخلاق تو منو ببخش
نیوشا_انتر؟ حیوون بهتر از این گیر نیاوردی بچسبونی بهمون؟
مثلا میخواستی ادای منو دراری بگی اره منم بلدم تکه بپرونم؟ خاک تو سرت
_هوی باز بهت خندیدم
نیوشا _کو خنده ؟موندم تو چرا چشات چپ نمیشه اینهمه چشم غره میری باش.
تقه ای به در خورد
سرهنگ_دخترا اماده شدید؟
نیوشا_ ااا ما که دو دقیقه نیست اومدیم تو اتاق تا 1 ساعت دیگه حاضر میشیم...
سرهنگ _ببخشید ، فقط زودتر بچه ها هیلی کوپتر اومده منتظره...
نیوشا همین طور که به سمت تخت میرفت
_این بارو میبخشمت اجی اما فقط همین یه بارو حالا بیا زود حاضر شیم
_لطفت کم نشه عزیزم ....
نیوشا _اوه ببین سردار جونمون چه کرده
لباس شب دنباله دار قرمزرنگ با یه کت حریر به همون رنگ
کلاه گیسو باش ؛شرابیه بیا کمکم کن اینو بپوشم.
_تو ایینه به خودت نگاه کردی؟
نیوشا_نه واسه چی؟
_چرک و چپل داره از سر و رومون میباره
نیو یه نگاه به خودش و من انداخت
_وای خاک تو گورم صبح تا حالا با این سرو ریخت چه عشوه ها که واسه این سرهنگ نیومدم ... گفتم تحویل نمیگیره
_ بیا زود لخت شیم، تو منو بشور من تو رو
نیوشا _وا خدا مرگم بده دیگه چی؟ من با توی هیز تو یه اتاقم نمیخوابم حالا بیام حمام...
_گمشو تو هم ، منظورم لیف کشی کمرمون بود ،اصلا دلتم بخواد با من بیای برو اونور ببینم ...
سریع لخت شدم و رفتم زیر دوش ،اخ چه حالی میداد بعد از سه روز زیر اب گرم
انگار تازه میفهمیدم چقدر تن و بدنم خسته است. تو حال خودم بودم که نیوشا با یه قمبل منو هل داد اونور
نیوشا_بکش کنار ضعیفه ، تا همه ابا رو نفله نکردی ، ای جانم ،چه اب گرمیه ،وای چه ارامشی ...
بعد از کلی مسخره بازی از حمووم دل کندیم اومدیم بیرون
لباسا رو پوشیدیم و کلاه گیسا رو سر گذاشتیم و ارایش خفن خلیجی که البته کاردست نیوبود .
نیوشا_ببخشید شما کی هستید؟
_خودت کی هستی؟
زدیم زیر خنده ،
نیوشا_جیگر بودیم جیگرتر شدیم نخورنمون...
_واقعا ناز شده بودیم
با اون لباسا وکلاه گیس ولبای قرمز شدمون انگار کس دیگه ای شده بودیم
،قرمزی لباس با پوست سفیدمون میجنگید
داشتیم کفشای پاشنه ده سانتی اتیشیمونوومیپوشیدم که تقه ای به در خورد
هاکان_خوبه گفتم وقت تنگه چه غلطی میکنید اون تو ؟
نیوشا با خنده_ غلطای خوب خوب
یهو در به شدت باز شد هاکان عصبی پوشیده در کت وشلوار خوشدوخت سفید رنگ ظاهر شد در حالی که دو تا پالتوی سفیدهم تودستش بود .
تا ما رو دید مات و مبهوت نگامون کرد توئ نگاهش حال غریبی بود ،کاش میدونستم تو فکرش چی می گذشت
نیوشا_ الو ، الو جناب سردار ،خوبید؟سکته نکنید یهو، نترسید بخدا خودمونیم ، د تقصیر خودتونه ،عین شمر زلجوشن سر تا پا قرمزمون کردین.
انگار از خواب پرید دوباره اخماشو تو هم کرد
پالتو ها رو پرت کرد طرفمون تو هوا گرفتیمشون .
هاکان_ مزه پرونی بسه، بجنبید که خیلی کار داریم.
زودتر از ما رفت ما هم به دنبالش.
_ااا نیو شا روسری، شال
نیوشا_ناتا قربونت برم ،از کی اینقدر چلمنگ شدی؟
_گمشو بی ادب،
نیوشا_ عزیزم اگه قرار به شال وروسری بود که این هاکان بدبخت پول ارتشو حروم این کلاه گیس نمیکرد.
_راست میگیا اصلا حواسم نبود
نیوشا_من همیشه راست میگم اما کیه قدر بدونه.
نزدیک هیلیکوپتر شدیم با یه دست کلاه گیسمونو با دست دیگه دنباله لباسو گرفته بودیم تا باد هیلیکوپتر خرابشون نکنه .
مونده بودیم با این پایین تنه تنگ چطور سوار شیم که سرهنگ دست دراز کرد
نیوشا سریع دستشو تو هوا قاپید ،موندم من بدبخت که یهو حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو نشوند رو صندلی ،برگشتم هاکان بود
با همون نگاه غریب...
هیلیکوپتر بلند شد .
یهو حال نگاش عوض شد
هاکان_تشکر کردن بلد نیستی؟
_مگه من ازتون کمک خواستم که حالا توقع تشکر دارید .
هاکان زیر لب_بالاخره یه روز این زبونتو کوتاه میکنم .
_ شتر در خواب بیند پنبه دانه ...
(این تکه های نیوشام بعضی وقتا خیلی به درد میخوردا)
هاکان_سر فرصت شتری نشونت بدم که دیگه جرات نکنی اسمشم به زبون بیاری
_وای چقدر ترسیدم
هاکان _ اونم به وقتش عزیزم
اونقدر نرم و لطیف گفت عزیزم،که یه حالی شدم ..
سریع صورتمو به سمت دیگه کردم نیوشا کنار سرهنگ که اونم کت وشلوار
سفید رنگ به تن کرده بود نشسته و با لبخند واسم چشم و ابرو میومد .
از پنجره هیلیکوپتر داشتم بیرونو نگاه میکردم داشتیم از روی جنگل رد میشدیم ،هنوز منظره زیبا و به یاد موندنی چند ساعت قبل پا برجا بود ...
راستی من هنوز نمیدونستم هدف اصلی ماموریتمون چیه.
_سرهنگ میشه بگید ماموریتمون واسه چیه؟
هاکان با پوزخند_هه خانمو تازه میگه لیلی مرد بود یا زن؟
_من از شما سوال کردم اقا؟
هاکان_اقا؟ انگار یادت رفته من کی هستم وچند درجه از تو بالاترم
_نخیر جناب سردار خوب میدونم شماکی هستید. یه ادمی که عقده احترام داره و دوست داره شخصیت زیر دستاشو مخصوصا از جنس مونث لگد مال کنه، مطمئنم همجنسام بد حالتونو گرفتن که حالا دارید عقدتونوسر ما خالی میکنید و....
سرهنگ با عصبانیت _ستوان نادری ، از شما توقع نداشتم ؛
این چه طرز برخورد با یه ارشده؟
هاکان اما با لبخندی مزموز_سرهنگ بزار بچه خودشو خالی کنه حتما یکی حالشو بد گرفته که داره اینطور جلز و ولز میکنه...
دلم میخواست با دستام خفه اش کنم،
نیوشا_وقتی شما اینجوری ادمو تحریک میکنید هر کس دیگه ای هم جای خواهرم بود جوابتونو میداد ...سرهنگ بهتره شما هم یه طرفه به قاضی نرید .
درسته شما درجه اتون از ما بالاتره اما دلیل نمیشه به خودتون اجازه هر توهینی رو بدید .
سرهنگ میشه جاتونو با ناتاشا عوض کنید .
سرهنگ ناراحت بلند شد..
هاکان _ خوبه علاوه بر قیافه زبون تند و تیزتونم یکیه..
_یکی به یکی میگه دوقلوی همسان
سرهنگ _ بچه ها ، خواهش میکنم ، مثلا داریم میریم ماموریت باید با هم متحد باشیم
نه متفق...
کنار نیو نشستم .
نیوشا_ ما چه تقصیری داریم ،سردار انگار سر دعوا داره ، تا ناتاشا زبون باز میکنه ایشون یه درشت بارش میکنن...
سرهنگ _بچه ها ، خواهش کردم...
هاکان در حالی فکش منقبض شده شده بود_سرهنگ یه بار دیگه ماموریت روشرح بدید .نمیخوام با ندونم کاری ادمای بی حواس مشکلی پیش بیاد .
خواستم جوابشو بدم که نیو دستشو گذاشت رو دستم یعنی بیخیال...
سرهنگ_خوب ماموریت ما نجات دختر یکی از سردارای بزرگ افغانستانه ،که جدیدا رییس بزرگ یکی از باندای قاچاق دختر و مواد مخدر رودستگیر کرده
اونام مقابله به مثل کردن و دختر ایشونو گروگان گرفتن .
_خوب حالا این مهمونی چه ربطی به این جریان داره؟
هاکان پوزخندی زد اما چیزی نگفت.
نیوشا زیر لب _ناتاشا خدا وکیلی تو جلسه چیزی از حرفای این سردار بیچاره حالیت نشده ؟
سرهنگ_ ناتاشا جان ربطش اینه که ما فهمیدیم دارن تو این مهمونی دختر سردارو با بقیه دخترای دزدیده شده واسه فروش میزارن ما هم مثلا خریداریم .
در ضمن کله گنده های مواد مخدرم اونجا هستند ما باید تمامشونو دستگیررکنیم ...
_فقط ما چهار تا؟
نیوشا_ناتااااااااااااااا
_ااا چیه خوب ، اره من اصلا تو جلسه حواسم نبود، چیزی هم متوجه نشدم ، خوب شد حالا؟
هاکان_خوبه باز اعتراف کردی
تا خواستم زبون باز کنم
سرهنگ _علاوه بر ما افراد دیگه به صورت گارسون وخدمتکار تو مجلسن و بقیه دورا دور اونجا رو محاصره کردند .
وظیفه ما اینه که نزاریم اسیبی به اون دختر برسه .
_اوکی که اینطور
هاکان_سوال دیگه ای ندارین؟ خجالت نکشید
_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، میشه به ما هم اسلحه بدید؟
هاکان_اگه قرار به اسلحه بود دیگه چه احتیاج به شما بود ، دو تا از افرادای معمولیمونو میاوردیم تا به قول خودتون انتر بازی در بیارن و بقیه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی باید ده نفر و حریف باشید
نیوشا_هندوونه زیر بغلمون میزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم باید کلامونو بندازیم هوا ...
هاکان_ فکر نمیکنم دخترایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...
نیوشا که باز رگ لودگیش گل کرده بود
_هی جناب سردار دست رو دلم نزارید که خونه ، باورتون میشه اولین باره از این کفشا میپوشیم؟
سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن
_واقعاااااااااااا
_ نیوشاااااااااااا
نیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمیداد ...
اینو گفت و یهو زد زیر گریه
هاج واج داشتم نگاش میکردم
که همونطور با هق هق ادامه داد:
هیچ وقت یادم نمیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره میکردند .
چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت به کفشای دخترونه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه میکردیم .
ای خدا
چرا اخه به این بشر پسر ندادی که اینقدر ما رو نچزونه ...
یادته ناتا حتی تو مهمونیا باید کت و شلوارمیپوشیدم عین پسرا رفتار میکردیم وگرنه خداباید به دادمون میرسید .
_تک تک صحنه هایی که میگفت از جلو چشمام
رد میشدند ، واقعا پدرم خیلی در حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار میشد کرد .
_بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی
هاکان_بزار راحت باشه
نیوشا_ بزاراین دل ننه مردمو خالی کنم تازه یادم اومده چه ها که از دست این بابا تیمسار نکشیدیم .
سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره .
نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم دختر شدیم ؟
نیوشا_به خدا اگه دستش میومد میفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ...
_ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیال گذشته ها گذشته
هاکان _ زیاد ناراحت نباش ،
حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یه رازی رو بهت میگم
نیوشا که هنوز داشت اشک میریخت_
چه رازی؟
هاکان_خدا به پدر تو پسر نداد به مادر من دختر .
منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش دختر و واسه مامانمون ایفا کنیم باورت میشه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش میکرد ،
سرهنگ ونیوشا_نه ه ه ....دروغ میگی
نیوشا_ میخواین منو دلداری بدین؟
هاکان _نه به جان خودم،دارم راستشو میگم
تا زه
النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون میکرد ، میبردمون خرید .
یهو نیوشا وسط گریه زد زیر خنده ..
سرهنگ و هاکانم همراهیش کردند ..
باورم نمیشد این همون هاکان اخمو وپر جذبه باشه
واقعا معذرت میخوام مخصوصا از صبا جان که خیلی برام زحمت کشید....
من یه مدت نت نداشتم بخاطر همین بود که نتونستم ادامه بدم...
همین الان نتم وصل شد! با کله اومدم که بقیشو بذارم
امیدوارم که منو ببخشین و بازم رمانمو بخونین
دوستون دارم.....
=======
وارد اتاق شدیم،نیوشا هنوز باهام قهر بود
_نیو نیو ، گلی من ،معذرت، یه لبخند بزن
خواهش میکنم ، نمیدونم چرا هی پاچه میگیرم ،این سردار بد جور رو اعصابم رفته...
نیوشا نیم نگاهی بهم انداخت
_خوبه خودت میدونی سگ اخلاق شدی.
_اره من سگ اخلاق تو منو ببخش
نیوشا_انتر؟ حیوون بهتر از این گیر نیاوردی بچسبونی بهمون؟
مثلا میخواستی ادای منو دراری بگی اره منم بلدم تکه بپرونم؟ خاک تو سرت
_هوی باز بهت خندیدم
نیوشا _کو خنده ؟موندم تو چرا چشات چپ نمیشه اینهمه چشم غره میری باش.
تقه ای به در خورد
سرهنگ_دخترا اماده شدید؟
نیوشا_ ااا ما که دو دقیقه نیست اومدیم تو اتاق تا 1 ساعت دیگه حاضر میشیم...
سرهنگ _ببخشید ، فقط زودتر بچه ها هیلی کوپتر اومده منتظره...
نیوشا همین طور که به سمت تخت میرفت
_این بارو میبخشمت اجی اما فقط همین یه بارو حالا بیا زود حاضر شیم
_لطفت کم نشه عزیزم ....
نیوشا _اوه ببین سردار جونمون چه کرده
لباس شب دنباله دار قرمزرنگ با یه کت حریر به همون رنگ
کلاه گیسو باش ؛شرابیه بیا کمکم کن اینو بپوشم.
_تو ایینه به خودت نگاه کردی؟
نیوشا_نه واسه چی؟
_چرک و چپل داره از سر و رومون میباره
نیو یه نگاه به خودش و من انداخت
_وای خاک تو گورم صبح تا حالا با این سرو ریخت چه عشوه ها که واسه این سرهنگ نیومدم ... گفتم تحویل نمیگیره
_ بیا زود لخت شیم، تو منو بشور من تو رو
نیوشا _وا خدا مرگم بده دیگه چی؟ من با توی هیز تو یه اتاقم نمیخوابم حالا بیام حمام...
_گمشو تو هم ، منظورم لیف کشی کمرمون بود ،اصلا دلتم بخواد با من بیای برو اونور ببینم ...
سریع لخت شدم و رفتم زیر دوش ،اخ چه حالی میداد بعد از سه روز زیر اب گرم
انگار تازه میفهمیدم چقدر تن و بدنم خسته است. تو حال خودم بودم که نیوشا با یه قمبل منو هل داد اونور
نیوشا_بکش کنار ضعیفه ، تا همه ابا رو نفله نکردی ، ای جانم ،چه اب گرمیه ،وای چه ارامشی ...
بعد از کلی مسخره بازی از حمووم دل کندیم اومدیم بیرون
لباسا رو پوشیدیم و کلاه گیسا رو سر گذاشتیم و ارایش خفن خلیجی که البته کاردست نیوبود .
نیوشا_ببخشید شما کی هستید؟
_خودت کی هستی؟
زدیم زیر خنده ،
نیوشا_جیگر بودیم جیگرتر شدیم نخورنمون...
_واقعا ناز شده بودیم
با اون لباسا وکلاه گیس ولبای قرمز شدمون انگار کس دیگه ای شده بودیم
،قرمزی لباس با پوست سفیدمون میجنگید
داشتیم کفشای پاشنه ده سانتی اتیشیمونوومیپوشیدم که تقه ای به در خورد
هاکان_خوبه گفتم وقت تنگه چه غلطی میکنید اون تو ؟
نیوشا با خنده_ غلطای خوب خوب
یهو در به شدت باز شد هاکان عصبی پوشیده در کت وشلوار خوشدوخت سفید رنگ ظاهر شد در حالی که دو تا پالتوی سفیدهم تودستش بود .
تا ما رو دید مات و مبهوت نگامون کرد توئ نگاهش حال غریبی بود ،کاش میدونستم تو فکرش چی می گذشت
نیوشا_ الو ، الو جناب سردار ،خوبید؟سکته نکنید یهو، نترسید بخدا خودمونیم ، د تقصیر خودتونه ،عین شمر زلجوشن سر تا پا قرمزمون کردین.
انگار از خواب پرید دوباره اخماشو تو هم کرد
پالتو ها رو پرت کرد طرفمون تو هوا گرفتیمشون .
هاکان_ مزه پرونی بسه، بجنبید که خیلی کار داریم.
زودتر از ما رفت ما هم به دنبالش.
_ااا نیو شا روسری، شال
نیوشا_ناتا قربونت برم ،از کی اینقدر چلمنگ شدی؟
_گمشو بی ادب،
نیوشا_ عزیزم اگه قرار به شال وروسری بود که این هاکان بدبخت پول ارتشو حروم این کلاه گیس نمیکرد.
_راست میگیا اصلا حواسم نبود
نیوشا_من همیشه راست میگم اما کیه قدر بدونه.
نزدیک هیلیکوپتر شدیم با یه دست کلاه گیسمونو با دست دیگه دنباله لباسو گرفته بودیم تا باد هیلیکوپتر خرابشون نکنه .
مونده بودیم با این پایین تنه تنگ چطور سوار شیم که سرهنگ دست دراز کرد
نیوشا سریع دستشو تو هوا قاپید ،موندم من بدبخت که یهو حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو نشوند رو صندلی ،برگشتم هاکان بود
با همون نگاه غریب...
هیلیکوپتر بلند شد .
یهو حال نگاش عوض شد
هاکان_تشکر کردن بلد نیستی؟
_مگه من ازتون کمک خواستم که حالا توقع تشکر دارید .
هاکان زیر لب_بالاخره یه روز این زبونتو کوتاه میکنم .
_ شتر در خواب بیند پنبه دانه ...
(این تکه های نیوشام بعضی وقتا خیلی به درد میخوردا)
هاکان_سر فرصت شتری نشونت بدم که دیگه جرات نکنی اسمشم به زبون بیاری
_وای چقدر ترسیدم
هاکان _ اونم به وقتش عزیزم
اونقدر نرم و لطیف گفت عزیزم،که یه حالی شدم ..
سریع صورتمو به سمت دیگه کردم نیوشا کنار سرهنگ که اونم کت وشلوار
سفید رنگ به تن کرده بود نشسته و با لبخند واسم چشم و ابرو میومد .
از پنجره هیلیکوپتر داشتم بیرونو نگاه میکردم داشتیم از روی جنگل رد میشدیم ،هنوز منظره زیبا و به یاد موندنی چند ساعت قبل پا برجا بود ...
راستی من هنوز نمیدونستم هدف اصلی ماموریتمون چیه.
_سرهنگ میشه بگید ماموریتمون واسه چیه؟
هاکان با پوزخند_هه خانمو تازه میگه لیلی مرد بود یا زن؟
_من از شما سوال کردم اقا؟
هاکان_اقا؟ انگار یادت رفته من کی هستم وچند درجه از تو بالاترم
_نخیر جناب سردار خوب میدونم شماکی هستید. یه ادمی که عقده احترام داره و دوست داره شخصیت زیر دستاشو مخصوصا از جنس مونث لگد مال کنه، مطمئنم همجنسام بد حالتونو گرفتن که حالا دارید عقدتونوسر ما خالی میکنید و....
سرهنگ با عصبانیت _ستوان نادری ، از شما توقع نداشتم ؛
این چه طرز برخورد با یه ارشده؟
هاکان اما با لبخندی مزموز_سرهنگ بزار بچه خودشو خالی کنه حتما یکی حالشو بد گرفته که داره اینطور جلز و ولز میکنه...
دلم میخواست با دستام خفه اش کنم،
نیوشا_وقتی شما اینجوری ادمو تحریک میکنید هر کس دیگه ای هم جای خواهرم بود جوابتونو میداد ...سرهنگ بهتره شما هم یه طرفه به قاضی نرید .
درسته شما درجه اتون از ما بالاتره اما دلیل نمیشه به خودتون اجازه هر توهینی رو بدید .
سرهنگ میشه جاتونو با ناتاشا عوض کنید .
سرهنگ ناراحت بلند شد..
هاکان _ خوبه علاوه بر قیافه زبون تند و تیزتونم یکیه..
_یکی به یکی میگه دوقلوی همسان
سرهنگ _ بچه ها ، خواهش میکنم ، مثلا داریم میریم ماموریت باید با هم متحد باشیم
نه متفق...
کنار نیو نشستم .
نیوشا_ ما چه تقصیری داریم ،سردار انگار سر دعوا داره ، تا ناتاشا زبون باز میکنه ایشون یه درشت بارش میکنن...
سرهنگ _بچه ها ، خواهش کردم...
هاکان در حالی فکش منقبض شده شده بود_سرهنگ یه بار دیگه ماموریت روشرح بدید .نمیخوام با ندونم کاری ادمای بی حواس مشکلی پیش بیاد .
خواستم جوابشو بدم که نیو دستشو گذاشت رو دستم یعنی بیخیال...
سرهنگ_خوب ماموریت ما نجات دختر یکی از سردارای بزرگ افغانستانه ،که جدیدا رییس بزرگ یکی از باندای قاچاق دختر و مواد مخدر رودستگیر کرده
اونام مقابله به مثل کردن و دختر ایشونو گروگان گرفتن .
_خوب حالا این مهمونی چه ربطی به این جریان داره؟
هاکان پوزخندی زد اما چیزی نگفت.
نیوشا زیر لب _ناتاشا خدا وکیلی تو جلسه چیزی از حرفای این سردار بیچاره حالیت نشده ؟
سرهنگ_ ناتاشا جان ربطش اینه که ما فهمیدیم دارن تو این مهمونی دختر سردارو با بقیه دخترای دزدیده شده واسه فروش میزارن ما هم مثلا خریداریم .
در ضمن کله گنده های مواد مخدرم اونجا هستند ما باید تمامشونو دستگیررکنیم ...
_فقط ما چهار تا؟
نیوشا_ناتااااااااااااااا
_ااا چیه خوب ، اره من اصلا تو جلسه حواسم نبود، چیزی هم متوجه نشدم ، خوب شد حالا؟
هاکان_خوبه باز اعتراف کردی
تا خواستم زبون باز کنم
سرهنگ _علاوه بر ما افراد دیگه به صورت گارسون وخدمتکار تو مجلسن و بقیه دورا دور اونجا رو محاصره کردند .
وظیفه ما اینه که نزاریم اسیبی به اون دختر برسه .
_اوکی که اینطور
هاکان_سوال دیگه ای ندارین؟ خجالت نکشید
_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، میشه به ما هم اسلحه بدید؟
هاکان_اگه قرار به اسلحه بود دیگه چه احتیاج به شما بود ، دو تا از افرادای معمولیمونو میاوردیم تا به قول خودتون انتر بازی در بیارن و بقیه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی باید ده نفر و حریف باشید
نیوشا_هندوونه زیر بغلمون میزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم باید کلامونو بندازیم هوا ...
هاکان_ فکر نمیکنم دخترایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...
نیوشا که باز رگ لودگیش گل کرده بود
_هی جناب سردار دست رو دلم نزارید که خونه ، باورتون میشه اولین باره از این کفشا میپوشیم؟
سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن
_واقعاااااااااااا
_ نیوشاااااااااااا
نیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمیداد ...
اینو گفت و یهو زد زیر گریه
هاج واج داشتم نگاش میکردم
که همونطور با هق هق ادامه داد:
هیچ وقت یادم نمیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره میکردند .
چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت به کفشای دخترونه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه میکردیم .
ای خدا
چرا اخه به این بشر پسر ندادی که اینقدر ما رو نچزونه ...
یادته ناتا حتی تو مهمونیا باید کت و شلوارمیپوشیدم عین پسرا رفتار میکردیم وگرنه خداباید به دادمون میرسید .
_تک تک صحنه هایی که میگفت از جلو چشمام
رد میشدند ، واقعا پدرم خیلی در حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار میشد کرد .
_بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی
هاکان_بزار راحت باشه
نیوشا_ بزاراین دل ننه مردمو خالی کنم تازه یادم اومده چه ها که از دست این بابا تیمسار نکشیدیم .
سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره .
نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم دختر شدیم ؟
نیوشا_به خدا اگه دستش میومد میفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ...
_ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیال گذشته ها گذشته
هاکان _ زیاد ناراحت نباش ،
حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یه رازی رو بهت میگم
نیوشا که هنوز داشت اشک میریخت_
چه رازی؟
هاکان_خدا به پدر تو پسر نداد به مادر من دختر .
منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش دختر و واسه مامانمون ایفا کنیم باورت میشه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش میکرد ،
سرهنگ ونیوشا_نه ه ه ....دروغ میگی
نیوشا_ میخواین منو دلداری بدین؟
هاکان _نه به جان خودم،دارم راستشو میگم
تا زه
النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون میکرد ، میبردمون خرید .
یهو نیوشا وسط گریه زد زیر خنده ..
سرهنگ و هاکانم همراهیش کردند ..
باورم نمیشد این همون هاکان اخمو وپر جذبه باشه