امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#20
قسمت 19

مامان دستهام رو تو دستش گرفت ..دلم ضعف رفت برای محبت پنهان شده لابه لای چین وچروک هاش ...
میدونستم که تمام محبت های دنیا تو این دستها خلاصه شده ...
-رضوانه کوتاه بیا ...حداقل اگه نمیخوای چادر سرت کنی ..شال بپوش ...این جوری ؟...با این وضع ؟
من میترسم بابات یا فاضل سر برسن ..من به جهنم ..میزنن گل من رو پرپر میکنن ..
به خدا که دیگه طاقت کتک خوردن هات رو ندارم ...تازه یکم بابات اروم شده ...
دوباره حرص تو وجودم طغیان کرد ..
-مامان بسه ..اخه الان وقت این حرفهاست ..؟
-پس کی وقتشه؟ ..از اون شب نحس همه چیزمون بهم ریخته ...اخه من وبابات که جز تو کسی رو نداریم مادر ..چرا داری با سرنوشت خودت بازی میکنی ...؟
-کدوم سرنوشت مادر من ؟...یه وقتهایی شکر خدا رو میکنم که اون شب تونستم ذات حقیقی فاضل رو بشناسم ..
فکرشو کنید اگه ازدواج میکردم ودو روز دیگه با یه بچه ...همچین بلایی به سرم میاورد چی ...؟
مامان خودت میدونی ...خدای من ماورای بقیه است ..خودت میدونی که عاشقانه چادر سرم میکردم وحرف احدوالناسی هم برام مهم نبود ..
میدونم که خدا یه صلاحی دیده که کارمون رو به اونجا کشونده ...تنها ناراحتی من به خاطر شما وباباست ..
وگرنه از همون شب هر سری بهتون گفتم که من دیگه فاضل رو نمیخوام ..
مامان چنگ به صورتش انداخت ..
-خدا مرگم بده... بازکه تو حرف خودت رو میزنی ..اسمش روته ...همه شماها رو زن وشوهر میدونن ..
-مامان تو راضی هستی من زن فاضل بشم بعد کلی دردسر وبدبختی تو زندگیم بکشم؟ ..من وفاضل عین دو قطب اهنربائیم ..نه اون من رو درک میکنه نه من اون رو ..
-درست میشه مادر ..اولشه ...روت تعصب داره ..
با نفرت دستم رو مشت کردم ...
-این تعصب نیست ...قل وزنجیره ..قفسه ..من چادر سرنمیکنم که اقا فاضل جلوی همه پزش رو بده ...من از ترس این واون چادر سرنمیکنم مامان ..
حتی به خاطر بابا هم اینکارو نمیکنم ..اگه همون طور که یه روزی خواستم چادری باشم همتون ذوق کردید وهلهله ..که دخترمون محجبه شده ..حالا هم باید به نظرم احترام بذارید ..
نه اینکه به زور وکتک وتهدید ازم یه زن چادری بسازید ...من که نخواستم بی حجاب باشم ..نخواستم قدمی از خط قرمز اون طرف تر بزارم ..
فقط خواستم یه دختر مانتویی مرتب باشم ...این کجاش اشکال داره که بابا وفاضل افتادن تو جونم وعزرائیلم شدن ..؟
-مادر بابات خوبیت رو میخواد ..
نفس سنگینم رو بیرون دادم وبه دختر کت وشلوار پوش درائینه نگاه کردم ..
-من بابا رو میشناسم ..ناسلامتی بیست ودوسال روی زانو هاش بزرگ شدم .. میدونم تمام مشکل بابا چادر سرکردن من نیست ...حتی ابروریزی ای که راه افتاد هم نیست ...
بلکه حرف وقول وقراریه که با خان دائی گذاشته ..مامان اعتراف کن صورت گرفتن این ازدواج حتی از اینده ی من هم مهمتر شده ...
واین من رو میسوزونه مامان ..اینکه میبینم بابام بعد از این همه سال پدری ...قانون پدر ودختری رو زیر پا میذاره وبه من ...به چشم پل طرقیش نگاه میکنه ..
سکوت مامان باعث شد من هم لب ببندم ...دلهره داشتم ولبهام خشک شده بود ...
ایا کارم صحیح بود؟ ..من داشتم با بی حجابیم به جنگ مرد متعصبی مثل سجاد میرفتم ..واقعا کارم درست بود ...؟
میدونستم که نیست ولی میل به اتیش کشوندن مرد مقلد گذشته نمیذاشت درست فکر کنم وتصمیم بگیرم ...
دروبازکردم وعزمم رو جزم کردم برای پیروزی در این جنگ ...مامان زمزمه وار نالید ..
-نرو رضوانه ...گناه نکن دخترم ...از خدا بترس ...
چشم بستم ونفس گرفتم ..من تو راهی قدم گذاشته بودم که میدونستم سرانجامی نداره ولی مجبور بودم ...من باید این مرد رو به زانو درمیاوردم ...
درو رها کردم وپاتو راهرو گذاشتم ..از همون جا هم میتونستم مردی که پشت به من روی تک مبل سالن نشسته رو ببینم ..
همه چیز فراموشم شد ...همه ی قول وقرارهام ...دلم به لرزش افتاد ...میکوبید ...سینه ام رو مشت کردم ...
نه ...فراموش کردی سجاد صفاری ..این منِ زخم خورده تنها وتنها شبها محتاج اغوشت میشه ..
ولی تو این روشنایی خورشید ...این لحظه های نورو بیداری ..رضوانه ی فراهانی فقط به قصد کشتنت وخنجر کشیدن به قلب وتعصبت قدم برمیداره ...
لبهام لرزید ...نمیدونم چه جوری ولی جادوی شبها داشت منقلبم میکرد ..مرد روبه روم که یکه تاز شبهام بود ...
اولین قدم رو با همون صندل های مشکیم برداشتم ..نگاهم روی انگشتهای برهنه ام چرخید ..
(-واقعا لازمه رضوانه؟ ...داری باخودت چی کار میکنی ..؟خودت بهتر از هرکسی میدونی که اینکار گناه ..برگرد رضوانه ...خدا منتظره تا برگردی ...مادرت ...برگرد رضوانه ...
وجودم به طغیان اومد ..
-میدونم میدونم ولی میخوام شریک جرم این گناه شیرین بشم ..میخوام لرزیدن بند بند تن وبدن سجاد صفاری رو ببینم ول.ذت ببرم ...
نئشه بشم از حس اغواگرانه ی گناهی که سجاد رو به اتیش میکشوند ..گفته بودم سجاد صفاری ...گفته بودم روزی نابودت میکنم ...)
قدم های بعدی رو بی اراده برداشتم ..با تفاخر ..با اعتماد به نفس کاذبی که شیطان تو رگ وپی بدنم میریخت ...
ودرنهایت قلبی که نمیدونم چه جوری ..اصلا برای چی ..ولی میلرزید ..
میلرزید وبا همه ی وجود سعی میکرد جلوی قدم های محکمم رو بگیره ...


"سجاد"
-سلام ..
صدای زیر وملیح رضوانه قلبم رو تو سینه لرزوند ..چشم بستم از خوشی ولب گزیدم از ترس این بی قراری های دلم ..
خدایا شکرت ..ارزو به دل نمردم ..همینکه رضوانه ام رو برای یک بار دیگه میبینم برام بسه ...
رضوانه تو چند قدمی من بود ...بعد از چندماه گشتن والتماس های جوروواجور به پدر وخونواده اش رضوانه تو چند قدمیم بود ..ومن حتی جرات نداشتم سربلند کنم مبادا که این رویایی بیش نباشه ..
-آقا سجاد ..؟
بی اراده سر بلند کردم ومات موندم ..دختر رویاهام جلوی روم قد کشیده بود ..همون جور زیبا ..همون جور خواستنی ودرعین حال دور از دسترس ..
پلک زدم ...رویا بود ..؟
پلک زدم ..نبود ...؟
پلک زدم ..پس این دختر ...؟؟!!
تو لحظه هوشیار شدم ...رضوانه بی حجاب ...؟؟امکان نداشت ..
شکستم ...نه شکستن که نه ..خرد شدم ...ریز ریز و ذره ذره ...پریوش من بود ...تمام زندگی وارزوی من ..اما بی حجاب ..
واون پوزخند ...پوزخندی که به یادم میاوردم اون شب گرم تابستونی ولجاجت های من رو...دستهام رو میلرزوند ..
رضوانه فراموش نکرده بود ..خدایا رضوانه ی من حرفش حرف بود ...
-بفرمائید بنشینید ..چرا سرپا ..؟
ومن ..نشستم ..نه به خاطر تعارف رضوانه... بلکه به خاطر زانوهایی که سست شده وطاقت تحمل وزنم رو نداره ..
خدایا میخوای جهنمت رو نشونم بدی ...؟میخوای بعد از اون همه شیدایی بهم بگی همه چی خواب بوده ..؟ یه خواب شیرین که زندگیم رو از این رو به اون رو کرده ..؟
بسه خدا ...جهنمت روهم دیدم ..همین حالا ..تو همین لحظه ای که رضوانه ام رو بی حجاب وبا این همه فتانگی میبینم ..
نگاهم به بسته ی درکنارم افتاد ..چادر رضوانه بود ..
چادری که با کلی امید وارزو با خودم اوردم تا امانتی رضوانه رو پس بدم ..تا خیالم راحت بشه وبار عذاب از رو دوشم برداشته شه ..
- چرا سرت رو انداختی پائین..؟ سرت رو بلند کن ...نمیخوای دست پختت رو ببینی ...؟
عوض شده بود ..دیگه حتی نشونی هم از اون دختر مودب گذشته باقی نمونده بود ...نمیشناختمش ..نه خودش رو... نه این ظاهر جدید رو ..
لبهام بهم خورد ..
-من ..من ..
-تو چی ..؟فکر کردی به همین راحتیه؟ ..آبرو بریزی واز زیر بارش دربری ..؟منو نگاه کن سجاد صفاری ..من نتیجه ی غرورتم ..غرورو تعصب بی جات ..
ناله زدم ...
-خودت میدونی هدف من این نبود ..
-بهم بگو هدفت چی بود؟ ...ارشاد کردن چند تا دختری که اومدن خوش بگذرونن ..خب ارشاد کردی ...امرو نهی ت رو هم کردی ...که هیچ فرقی به حال اونها نداشت ...
بقیه اش برای چی بود ..؟برای اینکه سه تا پسر که از قضا فامیل نزدیکمونن.. همراهمون بودن ..
ناخواسته سر بلند کردم
-فکر کردم از اعتمادم سواستفاده کردی ..فکر کردم داری با این کارهات به من واعتقاداتم توهین میکنی ...خدا به سرشاهده نمیخواستم ابرو بریزم ..نمیخواستم چادر از سرت برداری ...
نگاهش رو از نگاهم سوا کرد واینبار اون سر به زیر انداخت ...ومن بی اراده گرم شدم از دیدن اون همه زیبایی ...چشم بستم از افکار خودم ..
-ولی اینکارو کردی ..از اون روز بلاهایی به سرم اومده که مرغهای اسمون به حالم زار میزنن ...حالا برای چی میخواستی من رو ببینی ؟..میخوای داغ دلم رو تازه کنی یا دختری رو که خرد کردی ببینی ...؟
بسته رو روی میزگذاشتم
-چادرت رو اوردم ..تو این مدت پیشم امانت بود حالا ...
به ثانیه نکشید که از جا پرید ...
-تو خیلی بی جا کردی ...با کدوم منطق نداشته ات حساب کردی که من دوباره چادر به سر میکنم ...؟
بی اختیار با دیدن واکنشش اسمش رو بردم ..
-رضوانه ..؟؟!!
چشمهاش ریز شد وزمزمه وار پرسید ...
-رضوانه ...؟تو به من میگی رضوانه ..؟
از جا بلند شدم ...اوضاع اصلا اون جوری که فکر میکردم پیش نمیرفت ...بی نهایت مستاصل وکلافه بودم ...
-تو ...تو یه چیزهایی رو نمیدونی ..تو این چند ماه شبها خواب نداشتم ...همه اش کابوس میدیدم ..یه مرد میزدتت ..
با قصاوت جوشید ...
-درست میدی چون به برکت کار شما همون شب از دستهای پدر عزیزم کتک نوش جون کردم ...
-رضوانه ..؟؟
جوشید ...
-اسمم رو به دهن کثیفت نیار عقده ای ..
شکستم ...اونقدر که حس میکردم هرلحظه دارم از تو فرو میریزم ..
-باهام این جوری حرف نزن ...خواهش میکنم ..من یه چیزهایی تو خواب دیدم که ..که ...
مکث کردم ..چی داشتم میگفتم؟ ..چی میخواستم بگم؟ ...نگاهم که به نگاه منتظرش افتاد ..لحن صحبتم رو عوض کردم وسعی کردم کمی ارومش کنم ..
-رضوانه خانم ..خواهش میکنم این چادر رو بردارید ...
بدون اینکه به حرفم وقعی بذاره توپید ..
-چرا حرفت رو تموم نمیکنی چی دیدی ..؟
کلافه ومستاصل دستی تو موهام کشیدم ..
-سجاد صفاری ..؟؟!!
-من نمیدونم ..یعنی میدونم ولی مطمئن نیستم ..
-حرفت رو بزن ..
-تو خوابهام من وتو ..یعنی شما ...باهم بودیم ..تو جاهای مختلف ..رابطمون این نبود ..ما مثل دو تا نیمه ی گمشده بودیم ...این چادر هم پل پیوندی ما بود ..شبها ...شبها با بوی این چادر میخوابیدم ...من ..
با صدای قهقه ی رضوانه لب بستم ..میدونستم. میدونستم عکس العمل بهتری نباید انتظار داشته باشم ولی برای بارهزارم تو یک روز شکستم ...
-تو انتظار داری ...انتظار داری ...
میون خنده ادامه داد ..
-خدایا من وتو نیمه ی گمشده ی هم هستیم ..
صدای خنده اش کم شد تا جایی که یک دفعه ای قهقه اش بند اومد واشکاش جوشید ...
دلم لرزید برای دراغوش گرفتنش ..برای پاک کردن این اشکهایی که حتی نمیدونستم برای چی میبارن ..
دستهام رو مشت کردم مبادا بی اذن من لمس کنن حوری زیبای زندگیم رو که با موهای افشون اشک میریخت
-رضوانه خانم ..تروخدا گریه نکنید ...
براق شد به سمتم وفریاد کشید ..
-چی میخوای از جونم؟ ..دیگه قراره چه بلایی سرم بیاری ..؟میدونم که آیدا بهت گفته شبها کابوس میبینم ولی اینها هیچ ربطی به تو نداره ..امروز گفتم بیایی که تمومش کنی ..که دست از سرم برداری ..
-رضوانه جان .
نگاه اشکیش بالا اومد ورسید به چشمهام.. دلم وایساد از اون همه مهر ..نمیدونم چرا حس میکردم این محبت دو طرفه است ..چرا بلورهای شفاف علاقه ی ته نشین شده در چشمهاش رو میبینم ..
-از اینجا برو سجاد صفاری ..بیشتر از این زندگیم رو جهنم نکن ..
دلم فشرده شد ...من رو نمیخواست ..حتی با وجود اون همه حرف تو چشمهاش بازهم من رو نمیخواست ...
-میرم ولی تورو به همون خدایی که میگفتی عاشقانه به خاطرش حجاب نگه میداری این چادر رو بردار.. سرت کن رضوانه ..همین علاقه ای که به تو دارم برای هفت پشتم بسته ..نزار بیشتر از این زجر بکشم ..
اشکاش تند تر بارید ودل من بیشتر گرفت ...ناخواسته چند قدم به سمتش رفتم که ناله وار زمزمه کرد ..
-نیا جلو ...بیشتر از این خردم نکن ..
-من... من دوستت دارم رضوانه ...
شیون کرد ...
-دروغه ..دروغه ..من نامزد دارم ..
-ولی دوستش نداری ..
-برو سجاد ..چرا شیطون شدی تو جلد مرد مومن؟ ..پس اون خدایی که ازش دم میزدی ونهی میکردی کجاست ...؟
عقب نشستم ..واقعا اون سجاد صفاری معتقد کجا رفته ..؟
-عشق من عشق نابه رضوانه ..تا حالا چشمم رو دختری نلغزیده ..پام رو از حدم فراتر نذاشتم .ولی این شبها ..این رویاها ...چنان بلایی به سرم اورده که دیگه نمیتونم بی تو سرکنم ..
.میدونم باورش برات سخته ..میدونم محاله باور کنی با یه بار دیدن عاشقت بشم ولی ...رضوانه تروخدا بهم بگو تو هم مثل منی ...حس تو هم ...
-بسه بسه ...تمومش کن ...
صدای شیونش دلم رو خون کرد ...
-باشه باشه... تروخدا گریه نکن ..به حد کافی تو کابوس هام صدای گریه هات رو شنیدم ..اشکاتو دیدم ..میرم... اصلا دیگه سراغت نمیام ..
فقط تو چشمهام نگاه کن وبگو برو ..اونوقته که میرم وپشت سرم رو هم نگاه نمیکنم ..


قدم جلو گذاشتم ..رضوانه همچنان سردرگریبان اشک میریخت وهق میزد ..درست مثل خوابهام ..درست مثل کابوس کابوسهام ..
-رضوانه جان ...
-اسمم رو نیار ..فراموشم کن ...
-نمیتونم ..به خدا که نمیتونم ..مگه اون شبهایی که خوابت رو میدیدم میتونستم نبینمت که حالا بتونم تصمیم بگیرم ؟..
تو تو فال منی رضوانه ...بهم بگو تو هم حس من رو داری ...
-برو بیرون ..تروخدا برو. ...
-پس دلم چی؟ ...دل خودت ...؟تو نیمه ی من هستی ..
از جا بلند شد وبا همون چشمهای گریون ..موهای موج موج چین وشکن دار ..با همون کت وشلوار زیبا که زیباییش رو صد برابر میکرد ..به سمتم اومد ...
-دل تو ..دل هوسباز تو ..دل بی دروپیکر تو رو باید از سینه دراورد تا بدونی دل مفتکی نمیبارزه ...
خیره شدم تو نگاهش ...بی اختیار دستم رو تا نیمه بلند کردم تا پاک کنم اون اشکهای گوله گوله رو از رو گونه هاش ...
ولی با دیدن نگاهش ..یخ زدم ..چشمهاش میگفت که اون هم دوستم داره ..ولی لبهاش ..
-برو سجاد ...فقط برو ..هرچی دیدی یا شنیدی رو فراموش کن ...
-تو میتونی فراموش کنی ؟..میتونی وقتی شبهات رو با رویای من میگذرونی با کس دیگه ای ازدواج کنی ...؟
شونه هاش خمیده شد و دل من ضعف رفت برای گرفتن بار روی دوشش ..میخواستم فریاد بزنم ..
(من اینجام رضوانه ..فقط وفقط برای تو ..برای اوردن لبخند روی لبهات ...مثل همون لبخند های روشنی که تو رویاهام میدیدم ...
تو بشو خدای من روی زمین ...تا من ستایشت کنم بعد از خدا ودردهات رو به عاریه بگیرم ..)
ولی نگاه ترسیده اش ..خشم تو چشمهاش ..حرفهای پدرش ووجود نامزدش لبهام رو بهم دوخت ..دوخت تا نگم راز این عشق مونده دردلم رو ...
بی اختیار با دیدن اشکاش سرانگشتم رو که به زور بند کرده بودم بلند کردم واشک روی گونه اش رو گرفتم ..
رضوانه به محض تماس دستم قدمی عقب گذاشت که تلخ خندی روی لبم نشست ..
-از همه ی دنیای دونفرمون این قطره اشک مال من ...تمام خوشی های دنیا مال تو ...میرم رضوانه ..فقط تو رو به عشقی که میدونی بینمون هست قسم ..چادرت رو سرت کن ..
این جوری فتانه نشو وشرر نزن به دل خلق الله ...گناهم به حد کافی سنگین هست ..سنگین ترش نکن ...
پلک که زد خیالم راحت شد ..سبک شد شونه هام ..سرانگشت خیس از اشک رضوانه رو به لب بردم ..شوری اشک دلم رو سوزوند ...
دستم به سمت بسته ی چادر رفت ...برش داشتم وبازش کردم ...رضوانه با چشمهایی که فقط میبارید نگاهم میکرد ...
چادر رو روی سرش انداختم وخیره شدم به نگاهش ...
نه این نگاه نمیتونست دروغ بگه ...همون علاقه ای که تو دلم من بود ...تو دل رضوانه هم بود ..
وچقدر بد که میدونستی این علاقه راه به جایی نداره ...
نگاهم وصل به نگاه رضوانه بود ...برای اثبات حرفم قدمی عقب گذاشتم ...
لبه های چادر از دستم رها شد که دستهای رضوانه چادر رو نگه داشت ...
-مواظب خودت باش خانمم ...فقط مواظب خودت باش ...
عقب گرد کردم وبرگشتم ..برگشتم که گور بی کفنم رو گم کنم که به خاطر اثبات عشقم ...تلخی هام رو از سرش کم کنم ...
برگشتم ودیگه هم به پشت سرم نگاه نکردم مبادا که این دل به بند کشیده خطا کنه ...
جفا کنه وبی اذن من قدم هام رو برگردونه سمت یار ...
درحیاط رو بستم ونفس گرفتم ...دیگه تموم شد ..حالا تو میمونی واین عشق بی پایان ...
برو ومردونه پای عشقت وایسا که این تنها کاریه که میتونی درحق لیلیت انجام بدی ...
"رضوانه "
درکه پشت قدم هاش بسته شد های های گریه ام سقف خونه رو لرزوند ..حتی عرش کبریایی خدا رو ...
-رضوانه ...؟
سر بلند کردم ودستهام رو مثل یه طفل درمونده به سمت مامان دراز کردم ...مامان بغلم کرد ومن چنگ زدم به ریسمان محبت ابدیش ...
-میبینی مامان ؟...دیدی دروغ نگفتم؟ ...شنیدی حرفهاش رو ؟..اون هم درد من رو داشت ..ما هردونیمه ی گمشده ی هم هستیم ..
ولی من ...بیرونش کردم ...نه به خاطر بابا ...نه به خاطر شما ..بلکه به خاطر فاضل ...فاضلی که شده زندانبان من ...
مامان خودت میدونی که فاضل فقط یه نرِ زورگواِ..من برای داشتن شوهر هیچ احتیاجی به زورگویی مثل اون ندارم ..
-پس میخوای چی کار کنی ..؟
-همین امشب تمومش میکنم ..نمیتونم وقتی شبها اسم مرد دیگه ای رو لبهامه با فاضل ازدواج کنم ..
رنگ لبهای مامان کبود شد ...اون هم میترسید ..از مردی که میدونست ابروش خیلی قیمتی تر از خونواده اشه ..
-چی میگی رضوانه ؟...میخوای قیامت به پا کنی ..؟فاضل ساکت نمیشینه ..نکنه به عشق این پسره میخوای ردش کنی ...؟
-نه مامان ..من وسجاد مثل دو خط موازی هستیم ..بهم نمیرسیم که دلخوش به بودنش باشم..

ولی فاضل هم شریک من نیست ..فاضل زن نمیخواد یه بله قربان بان گویِ ساکت ومحجبه میخواد که شأنش رو پیش این واون حفظ کنه ...
اشک صورتم رو گرفتم وادامه دادم...
-این قرار قانون رو بهم میزنم وخلاص ..بسمه هرچی درد کشیدم ...مامان باور کن این دلم دیگه گنجاش نداره ...
مامان ناله وار زمزمه کرد ..
-به خاطر پسره است میدونم ..تو دوستش داری ...
اشکام دوباره چکید ..
-اره دوستش دارم مامان ..خودم هم نمیدونم چرا وچطوری بهش علاقه پیدا کردم ولی وقتی داشت میرفت انگار جون من بود که میرفت ...ولی این رو هم میدونم بابا ازش متنفره ..
اینکه اگه فاضل بفهمه یه طرف این قضیه به سجاد وصل میشه زنده اش نمیذاره ..
-اینکارو با زندگی خودت نکن عزیزم ...فاضل دوستت داره ...
-من این دوست داشتن رو نمیخوام ..سجاد رو دیدی مامان ؟..دیدی برای یه قطره اشکم چه کرد؟ ..دیدی حتی طاقت گریه هام رو نیاورد ..ولی فاضل چی ...؟
این دوست داشتنه که اتیش بندازی تو زندگی زنی که دوستش داری وبا یه لبخند به دست پختت نگاه کنی .؟
با درد هق زدم ...
-مامان فاضل دوستم نداره ...نداره ..نداره ...
مامان محکمتر بغلم کرد
-باشه خودت رو هلاک کردی اینقدر گریه نکن ..
نفس گرفتم ازدرد ..
-نمیتونم مامان امروز که دیدمش دلم رفت ..دیدی چه جوری ازم خواست چادر سرم کنم؟ جوری گفت که دلم لرزید ...
با سرانگشت لبه ی چادرم رو کشیدم وتوی بغلم جمعش کردم ..یه بوی غریبه زیر بینیم پیچید ...
این مردی که امروز دیده بودم هیچ شباهتی به اون پسر متعصب گذشته نداشت ...
-گریه کرد مامان ..برای من ...برای من ...سینه ام میسوزه ...کاش نمیدیدمش ..کاش هنوز هم ازش متنفر بودم ولی چشمهاش نذاشت ..نذاشت مامان ..
زار زدم به حال قلب بی نوای خودم ..قلبی که تازه فهمیده بود خاطرخواه شده ولی راهی براش نمونده بود ...
-با فاضل حرف بزن مامان ..همین امروز ..بیشتر از این نمیخوام گناه کنم ...
-بابات ...؟
-آینده ی من مهمتره یا قول بابا ...؟مامان بی انصاف نشو ..این حق منه ...
-باشه ولی یکم صبر کن ..
-چه جوری مامان؟ ..چه جوری؟ ..دارم دیوونه میشم ...نمیتونم هرروز با سایه ی فاضل وعشق سجاد زندگی کنم ...
به خدا کم میارم واخر سر یه بلایی سرخودم وفاضل میارم ...
-خدا مرگم بده نگو این حرفها رو ..
-باهاش حرف بزن باشه ...؟
مامان فقط پلک زد وآه کشید ...
جهنم تو راه بود ومن نمیدونستم یه سری ادمها ..ادم که نه ...حیوان که نه ...کم از شیطان نیستن ...
مامان خوب میدونست حرف زدن با دایی وزن دایی بهترین راهه ..ولی فاضل ..
فاضلی که میخواست نَرینه بودنش رو به رخم بکشه ..میخواست زور وقدرت بازوش رو بهم نشون بده تا بترسم وبلرزم وزنش بشم ..ساکت نموند ...
به شب نکشیده مامان رو شیرکردم وجلو فرستادم ..سوراسرافیل رو دمیدند برای اغاز مصیبت ...اغاز جنگ نا جوانمردانه ی من وفاضل و....فاضل ورضوانه ی شکسته ...
مامان ریسک نکرد که جریان رو به بابا بگه ..خوب میدونست بابا هرتوطئه وخیانتی رو درنطفه خفه میکنه ...
پس تلفن دست گرفت واول از همه به زن دایی ودایی زنگ زد.... واکنش ها وعکس العمل ها واضح بود ..
اول تحیر ...دوم سوال و....درنهایت خشم ..
همین شد که به نیم ساعت نکشیده عزرائیل مجسم من پشت در خونه هی وحاضر مشت میکوبید که در رو بازکنید ...
بله پرده ها فرو افتاده بود ..فاضل!! بالاخره فهمید ...
***
-این چرت وپرتها چیه ...؟
گوشه ی تختم چادر مچاله شده دراغوشم رو می بویدم وبه یاد رویاهام مست میشدم وتوجهی به نر مقابلم نداشتم ...
-با توام رضوانه عمه چی میگه ؟...راسته میخوای نامزدی رو بهم بزنی ..؟
خونسرد وملایم گفتم ..
-آره ...پشیمون شدم ..
فاضل بی هوا روی تخت نیم خیز شد به سمتم ...
-تو غلط کردی.. مگه دست تواِ...
پوزخندی به چشمهاش که بیشتر شبیه به یوزپلنگ اماده ی دریدن بود انداختم ...
-دوران نامزدی برای شناخته ..منم تو این مدت خوب شناختمت فاضل ...خداروشکر که ذات واقعیت رو دیدم ...این رابطه همین امروز تموم میشه ...
-تو با اجازه ی کی واسه ی من قرار قانون فسخ میکنی ؟...اصلا بابات میدونه یا سرخود با هم فکری اون عمه ی خل تر از خودت این آبروریزی رو راه انداختی .؟
براق شدم به سمتش ...داشت توهین میکرد ..به مادر عزیزم که همیشه همپای راهم بود ..
-فاضل حد خودت رو بدون... اینجا سر جالیز نیست که صدات رو انداختی سرت ...برای بار آخر بهت میگم این نامزدی واین ازدواج به کل منتفی شده ..نه بابا ونه هیچ کس دیگه نمیتونه مجبورم کنه ..
-حالیت هست چی میگی تو ..؟من وتو به اسم هم هستیم ..همه منتظر کارت عروسیمون هستن ..حالا تو میگی نمیخوای ..
مگه شهر هرته که هرغلطی خواستی بکنی ... من هم مثل بی غیرت ها بشینم وتماشات کنم ... ؟
اونقدر عصبانی شدم که درجا قیام کرد ...از این حرکت من فاضل هم کمر راست کرد ...از تخت پائین اومدم وسینه به سینه اش وایسادم ...
قلبم تیرکشید از یاداوری خاطرات ..یه روزی تو گذشته های نچندان دور همین جوری جلوی سجاد قد علم کرده بودم ...
-توبی غیرت بودن وبی عاطفه بودنت که شکی نیست ..کسی که خیلی راحت آتیش بیار معرکه میشه وجلوی چشمهاش زنش رو کتک میزنن وحرف نمیزنه ..بی غیرت که نه... یه بی وجدان
من به چی تو دلم رو خوش کنم ؟به اخلاق خوشت ..؟به امرو ونهی هات ..؟
این تویی که به من احتیاج داری ..خودت هم میدونی یه زن فرمالیته میخوای که وقتی باهات میاد سرت رو بالا بگیری ...که همه بگن دختر سرتیپ فراهانی رو گرفته ..
خودت خوب میدونی دوستم نداری ...اصلا برات مهم نیستم... که اگه بودم نمیذاشتی اون شب جلوی چشمهات کتک بخورم وتو فقط تماشا کنی ...
از ته هنجره نعره کشید
-بس کن این خزعبلات رو ...من اگه اون شب کاری نکردم به خاطر این بود که خودم هم از دستت شاکی بودم ...تو وضع وحال خودت رو تو ائینه دیده بودی ..؟
مثل دخترهای ول خیابونی موهات رو پریشون کرده بودی ...درضمن دلم نمیخواست جلوی بابات وایستم ورومون به روی هم باز بشه ...
اصلا من نمیفهمم اینها چه ربطی به هم دارن؟ ...من وتو مثلی خیلی از کسایی دیگه ازدواج میکنیم وخوشبخت میشیم ..مثل مامان باباهامون ...
-نه فاضل ..من وتویی وجود نداره ..این فقط تویی وخواسته هات وپله های طرقی ای که تو وبابام دارید من رو فدای هرپله اش میکنید ..
دست از سرم وردار فاضل ..برو خواستگاری کسی که مثل من فکرش باز نباشه ...که تفاوت( دوستت دارم ها )رو ندونه ..بچه نیستم که با چند تا کلمه خر بشم ..
من روشن تر از این فکرهام وذات تو رو هم خوب شناختم ..دست بکش از من ..مطمئن باش زن چموش وناارامی مثل من فقط سد راهته ...
من اون دختر بله قربان گویی که انتظارداری نیستم ...اگه حرف غیر منطقی بشنوم واکنش نشون میدم ..باهات بحث میکنم واونوقت بهم بگو چه عکس العملی نشون میدی ...باهام بحث میکنی ..؟کتکم میزنی ..یا تهدیدم میکنی ...؟
کدومش فاضل ؟...چشمهات رو باز کن..تفاوت من وتو مثل زمین واسمون ..دست از لجاجت بردار ..آزادم کنم ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 28-07-2014، 18:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان