امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#17
قسمت 16


بند دلم با نفس های مقطع آیدا پاره شد ..
-بهم بگید آیدا خانم ..من چیکار کردم ..؟
-بگو چی کار نکردی ...؟بعد از دوماه اومدی که نبش قبر کنی ...؟که بدبختی های این دوماه رو یادم بیاری ..؟
نفسم بند اومد ..نبش قبر ...؟؟!!
-دنبال چی هستی روانی ..؟چی بگم تا اون سادیسم لعنتیت بخوابه ...؟
حال وروزم خراب تر از این نمیشد ...خدایا چه بلایی سر رضوانه اومده ...؟
-آیدا خانم التماستون رو میکنم ..من دوماه یه شب خواب راحت نداشتم ..چادر رضوانه مثل ائینه ی دق تو اطاقمه ونمیذاره چشم رو هم بذارم ...
-بکش ..بکش که حقته ..بیشتر از اینها حقته ..تو آینده ی یه دختر رو به اتیش کشوندی حالا برای من دم از خواب شبونه ات میزنی ...؟
-ترو به هرچی که میپرستید ..ترو به جون رضوانه خانم قسمتون میدم بگید چی کار کردم ..؟
صدای آیدا داد میزد که داره گریه میکنه ...
-چی بگم ..؟از کدوم بدبختیش بگم ..از اون شب کذایی که قدم نحست تو زندگیمون باز شد؟ ...ازهمون شبی که به خاطر لجبازیش کتک خورد ..یا از یه ماه حبس کردنش بگم ..
میشنوی آشغال ..رضوانه ی بیچاره رو به خاطر توی زبون نفهم یه ماه تو اطاقش حبس کرد ...
زن عموم میگفت ..باباش به زور میذاشته بهش غذا بده .. حتی نمیذاشت درست وحسابی مادرش رو ببینه ..
بعدش هم قدغن کرده پاش رو از توخونه بیرون نذاره ..زن عموم ...
هق هق گریه نمیذاشت ادامه بده ..انگار نمیتونست نفس بکشه ..
-زن عموم میگفت شبها تو خواب داد میزد واسم سجاد رو میبرده ..مامانش قسمم میداد که این سجاد کیه که شبها خواب راحت رو از دخترم گرفته ..
فریاد کشید
-چی میگفتم ..هان ؟..چی میگفتم اشغال؟ ...میگفتم این سجاد همون بی شرفیه که هممون رو بدبخت کرد ..؟
با دردی که تو کف دستم پیچید مشت گره کرده ام رو بازکردم ...
-الان ..الان حاش خوبه ...؟
-نمیدونم ..
-هنوزم تو اطاقش حبسه ..؟
-نمیدونم ...
-چادرسرش میکنه ...؟
-نمیدونم ..نمیدونم ..به خدا نمیدونم ..
با عصبانیت غریدم ...
-پس چی میدونی ..؟
-هیچی ..من دیگه هیچ خبری از رضوانه ندارم ..
برای چند ثانیه حتی نفس هم نتونستم بکشم ...از خبرهای بعدی میترسیدم ..دلم میگفت که این حرفها حرفهای خوبی نیست ...
-چرا ...؟چرا خبر ندارید ...بهم ادرس بدید خودم میرم دم درخونشون ..به پای پدرش میوفتم تا از رضوانه بگذره ..اینها همه اش تقصیر منه ..خودم درستش میکنم ..
-دیره ...دیگه دیره ..
از ته گلوم نعره زدم ..
-چرا ..؟
-بابای رضوانه دو هفته است که رضوانه رو برده ...
-چی ..؟بُ...ِبرده ...؟کجا؟
-وقتی فهمید شبها اسم توی نامرد رو صدا میکنه ..عصبانی شد وقاطی کرد ... حتی یه شب کتکش زد ...با رضوانه حرف نمیزد ..ولی رضوانه درست نشد ...مامانش میگفت بچه ام داره دیونه میشه ...شبها یا داره گریه میکنه یا داره میخنده ...
قلبم گرفت ..مثل من ..درست مثل من ...
-عموم این آخری ها فکر میکرد شماها با هم دوستید وتو به خاطر لجبازی کشوندیش کلانتری ...آخر سر هم شبونه رضوانه رو برد ودیگه برنگردوند ..
-چی ...؟برد ..؟برنگردوند ..؟مگه میشه ..؟
-شما بابای رضوانه رو نمیشناسید ..برای آبرو واعتبار خودش همه کاری میکنه ..
-پس رضوانه ...؟؟
-نیست ..دیر اومدی سجاد خان ..طعمه ات از قلابت خلاص شد ولی تو دام کسی افتاد که صد برابر بدترازتواِ..
-رضوانه الان کجاست ...؟
-نمیدونیم ..هیچ کس نمیدونه ...زن عموم میگفت شاید شوهرش داده ...
یا شاید هم یه جا حبسش کرده تا از توی نامرد دور باشه ..
بابای رضوانه که هیچی نمیگه ..قدغن کرده هرکی حرف از رضوانه بزنه باهاش قطع رابطه میکنه ...ماها هم اسیر وعبیر شدیم ..دیگه حتی حق تنها بیرون رفتن رو هم نداریم ...
عموم افتاده به جون تک به تکمون.... بدکاری کردی نامرد ..ماها همگی به خاطر تصمیم احمقانه ی توی خود شیفته داریم میسوزیم ...
خدا لعنتت کنه ..همون خدایی که ازش دم میزنی ازت نگذره ...
گوشی که قطع شد تازه تونستم نصفه نیمه نفس بکشم ...شوهرش داده ..؟حبسش کرده ..؟نگاهم تو چشمهای ریزشده ی جناب سروان نشست ..
شوهرش داده ..؟رضوانه ی من رو ...تمام زندگی من رو دو دستی داده به کس دیگه ..؟
گوشی از دستم رها شد ...بند بند انگشتم دیگه توانی برای نگه داشتن اون جسم سنگین نداشت ..
صدای خوردن گوشی به زمین تو اطاق پیچید ...
-حالت خوبه سجاد ..؟
چه سوالی میپرسید ..؟خوب باشم ..؟تو این شرایطی که همه ی زندگیم از دست رفته بود وحتی نمیدونستم زنده است یا مرده ..باید خوب باشم ..؟
چشمهام رو بستم ..بغض سنگین مرد افکن نمیذاشت حتی نفس بکشم ...
جناب سروان که حال زارم رو دید دروبازکرد ویوسف رو صدا کرد ...
یوسف که کنارم نشست تازه به حرف اومدم ..
-یه ماه حبسش کرده بود ..یه ماه یوسف ...تمام وقتی که من داشتم کابوس میدیدم حبسش کرده بود اون هم تو اطاقش ...
چهره ی یوسف از ناراحتی درهم رفت ..
-کی سجاد ؟
-وقتی شبها کابوس میدیده ....اسم من رو میگفته ...کتکش میزده... تو اطاقش حبسش کرده ...
-کی..کی اینکارو کرده ..؟
-پدرش ..سرتیپ شاهد فراهانی ..میبینی یوسف ؟..حالا فهمیدی چرا تو این مدت خواب نداشتم ..چون رضوانه هم خواب نداشته ..چون رضوانه ...رضوانه ..
-آرومتر ..داری سکته میکنی ..
-میگفت ممکنه شوهرش داده باشه ..شاید هم دوباره یه جای دیگه حبسش کرده باشه ..
دختر عموش میگفت دو هفته است رضوانه رو برده وبرنگردونده ..
رضوانه ام رو زده یوسف ..کتکش زده اون بی وجدان ..آخه کدوم پدری با دخترش اینکارو میکنه ..؟اون هم فقط به خاطر حماقت یکی دیگه ...اشتباه یه نفهمی مثل من ..؟
حق داشت که شبها میگفت تنهاست ..که تنهاش نذارم ..من خر ..
-آرومتر آرومتر
-چی کار کنم یوسف؟ ..حالا چی کار کنم ؟...چه جوری بفهمم کجا بردتش ..؟
برگشتم به سمت جناب سروان که متفکر به حرفهامون گوش میداد ..
-شما بگید چه جوری بفهمم ..
جناب سروان نفس عمیقی کشید وسرجاش نشست ...
-از نظر قانون شماها نمیتونید کاری پیش ببرید ...سرتیپ شاهد فراهانی پدر رضوانه خانومه وقیم اصلی ...اگه ازدواج کرده باشه هم که چه بدتر ..دیگه دستتون به هیچ جا بند نیست ..
-پس من چی کار کنم ..؟چه جوری بفهمم حالش خوبه یا حتی زنده است ..؟
-تا وقتی شکایتی نباشه امکان هیچ گونه تجسسی نیست ..
-شکایت ...؟یعنی از پدر رضوانه شکایت کنم ...؟
نگاه هردو مستاصل وکلافه بود .
-پس ازش شکایت میکنم ...
با این حرف من یوسف جوشید ..
-هیچ میفهمی چی میگی ..؟میخوای شکایت کنی سر لج بندازیش تازندگی دخترش رو خراب تر از این کنی ...؟
پاشو بریم یه ابی به سروصورتت بزن بعد میشینیم فکر میکنیم چه جوری دنبالش بگردیم ...پاشو که وقت جناب سروان رو هم زیاد گرفتیم ..

-باید ازش شکایت کنم .
یوسف کلافه از کلی کلنجار دستش رو لابه لای موهاش فرو برد
-اخه به چه جرمی ..؟هیچ دقت کردی اون پدرشه وتا خود رضوانه نخواد من وتو هیچ کاری ازمون برنمیاد ..
-خب میگی دست رو دست بذارم ؟؟شکنجه اش داده یوسف ...اون ناپدر ...رضوانه رو شکنجه داده ...
-پدرشه ..
-بره زیر گل همچین پدری ..
-قانونه... کاریش نمیتونی کنی ..
-اگه ...اگه ..
آب دهنم رو به سختی قورت دادم ..
-اگه شوهرش داده باشه ...؟
کلافه دست توی موهام فرو کردم وتا شدم از درد ...
-حال من رو نمیفهمی یوسف ..
-آخه چطور بفهمم ؟تو همه اش یه بار دیدیدیش ..میخوای باور کنم که با یه نگاه عاشقش شدی ..
-نه این علاقه ربطی به اون دیدار اول نداره ..من ورضوانه جور دیگه ای بهم وصلیم ..
-وای سجاد ..بس کن ..به خدا کم کم دارم تو سلامت عقلیت شک میکنم ..
-حق داری ...خودمم نمیدونم چه مرگمه ..فقط میدونم رضوانه به خاطر کار من داره عذاب میکشه ..نمیتونم دست رو دست بذارم .
-اگه شوهر کرده باشه چی ..؟حاضری دیگه سراغش رو نگیری ...؟
نگاهم رو به زمین دوختم ...حتی فکر کردن به این مسئله برام سخت بود ..
رضوانه هم آغوش من بود ..نیمه ی من ...اونوقت چه جوری میتونستم همچین فکری رو به ذهنم راه بدم ..؟
-به من نگاه کن سجاد وجوابم رو بده ..اگه شوهر کرده باشه داری مرتکب گناه بزرگی میشی ...فکر کردن به زن مرد دیگه ای اصلا درست نیست ...
همون جور مسکوت به زمین خیره موندم ..
-میفهمی حرفهام رو سجاد ..؟تو داری به ناموس مرد دیگه ای فکر میکنی ...خودت حاضری کسی به زنت فکر کنه ...؟
-بسه ..تمومش کن ..شاید هنوز ازدواج نکرده باشه ..
-ازکجا معلوم ..سند داری ..؟مدرک معتبر داری ..؟تو حتی نمیدونی کجاست ..
-پیداش میکنم ..
-که چی بشه؟ ..که اگه شوهر نکرده باهاش ازدواج کنی ..؟ یه نگاه به سرتاپای خودت بنداز
تویِ یه لاقبا ..که مسئولیت یه مادر پیر هم رو شونه هاته ..انتظار داری سرتیپ شاهد فراهانی با اون ید وبیضا واسم ورسمش ..دختر دسته گلش رو بده دستت ..؟
اصلا تا حالا فکرش رو کردی به خاطر کاری که انجام دادی رضوانه وپدرش میخوان سر به تنت نباشه ..تو آبروی یه دختر ایرانی وپدرش رو بردی ..؟
فقط کافیه یه نفر از همکارهای پدر رضوانه این موضوع رو فهمیده باشه ...اونوقت سرتیپ فراهانی چه جوری میخواد این افتضاح رو جمع کنه ..؟
نفس خسته ای کشید ودست روی شونه ام گذاشت وملایمتر از قبل ادامه داد
-سرعقل بیا سجاد ..حتی اگه رضوانه عاشقت باشه ..که مطمئنم با کاری که تو کردی نیست ..
حتی اگه پدرش.. شوهرش نداده باشه ..که بعید میدونم ..
حتی اگه فاصله ی طبقاتی وفرهنگی ومشکلات مالی تو رو هم ندید بگیریم ..
بازهم پدر رضوانه حاضر نمیشه جنازه ی دخترش رو هم رو دوش تو بذاره ..
لبهام رو با حرص روی هم چفت کردم ..همه ی حرفهای یوسف حقیقت داشت ومن حتی تاحالا به این شکل به موضوع فکر نکرده بودم ..
ولی یوسف وبقیه چه میدونستن از این درد سینه سوز ...مگه دل من این دلیل وبرهان ها رو قبل داشت ...؟نداشت ..من عاشق رضوانه بودم ..
تمام زندگیم رضوانه بود ..وهیچ مانعی به جز ازدواج کردنش با مرد دیگه ای نمیتونست سد راهم بشه ..

حتی پدرش ..حتی خود خود رضوانه ..
تو یه لحظه عزمم رو جزم کردم واز جا بلند شدم .
-میدونم حماقته ..میدونم دیوونگی محضه ..ولی من باید رضوانه رو پیدا کنم ..باید بفهمم حالش خوبه ودلش خوش ...اونوقت ..
دستی از کلافگی تو موهام کشیدم ...حتی خودم هم نمیدونستم تا چه حد به حرفی که میزنم عمل میکنم ...
-اونوقت اگه رضوانه نخواست از زندگیش بیرون میرم ..
یوسف با درموندگی وتاثر سری تکون داد ..مسلماً نه یوسف ونه مادرم ..ونه هیچ کس دیگه ..نمیتونست درکم کنه ..
این درد من بود ..منِ تنها ...حتی مطمئن نبودم که ایا رضوانه هم این درد رو داره یا نه ..
-حالا میخوای چی کار کنی ...؟
-باید آدرس آیدا رو پیدا کنم .
-چی ؟از کجا ..؟
-نمیدونم با حرفهایی که میزد مثل اینکه همشون خونه نشین شدن ووضعیت بدی دارن ..
تو این بین موقعیت رضوانه از همشون بدتر بوده ..اگه بتونم دل آیدا رو نرم کنم شاید بتونم از طریقش رضوانه روهم گیربیارم ..
-من نمیدونم با صحبتهایی که صبح بهت گفته چه توقعی داری که بازهم باهات حرف بزنه ...؟
-مجبورم یوسف ..مجبور ..میگی چی کار کنم ...؟اگه این امید رو هم نداشته باشم کارم به جنون میکشه ..
کمکم کن یوسف ..یه جوری شماره اش رو برام گیر بیار ..
-اومدیم واصلا شماره رو پیدا کردم ..آیدا نمیخواد باهات حرف بزنه ..
با پریشونی وبی حوصلگی نفسم رو فوت کردم
-یوسف ..آیه ی یاس نخون ..به جای این حرفها کمک حالم باش ...
-خیل خب بذار بینم چی میشه ..فقط دعا کن آیدا هم مثل دخترعموش اونقدر کله خر نباشه که به جرم مزاحمت از هردومون شکایت کنه ..
داشتم برق اخرین لوستر رو امتحان میکردم که درشیشه ای مغازه باز شد ...
صدای کریستال های اوزیزون پشت در نوای خوشی براه انداخت ...
با دیدن قامت یوسف با هول از پله های چهار پایه پائین اومدم جوری که چارپایه تلوتلویی خورد ..
-سلام پسر... شیری یا روباه ..؟
یوسف تنها سری به معنی سلام تکون داد وخودش رو روی صندلی جلوی میز انداخت ...
از جیب پیرهنش برگه ای بیرون کشید وبا خستگی گفت ...
-پدرم دراومد تا تونستم شماره اش رو گیر بیارم ...معلوم نیست اصل ونصبشون به کی میرسه که پیدا کردن نشونیشون امنیتیه وخلاف قوانین ...
با ذوق به شماره ها خیره شدم ..
-ولی حاضر نیست باهات حرف بزنه ...
وارفتم وتمام شوق وذوقم فروکش کرد ..
-چرا ..؟؟!!
-خب معلومه تو رو عامل تمام این بدبختی ها میدونه ...وضعیت رضوانه که معلومه ..سه هفته است که نیست شده ..ولی خودش ودخترعمه هاش شرایط سختی دارن ...میگفت حتی برای کلاس رفتن هم مشکل دارن ...
با ناراحتی دستی به موهاش کشید ..
-هیچ وقت فکر نمیکردم کار ما به چنین جایی برسه ...
کلافه سری تکون داد ...
-تمام مدتی که داشتم باهاش حرف میزدم گریه کرد ونفرینت میکرد ..اولش که حتی حاضر نبود با من حرف بزنه ..ولی بعدش که شرایطتت رو گفتم ارومتر شد .

با هول پرسیدم
-ادرس چی ؟..ادرس پدر رضوانه رو داد ..؟
-نداد ...گفت اگه باد به گوش عموش برسونه .همین یه ذره ازادی رو هم ازش میگیرن ..
سرخورده از اون همه تلاش ونیافتن لب زدم
-اگه حرفهات رو شنیده پس چرا نمیخواد با من حرف بزنه .؟
-از دستت خیلی عصبانیه ...شرایطشون هم قاراش میش شده ...
-حالا میگی چی کار کنم ؟...اگه باهاش حرف نزنم چه جوری ادرس رضوانه رو گیر بیارم ..
-بهم مهلت بده .
نفس سنگینش رو بیرون فرستاد وبا کلافگی دستی تو موهاش کشید ....
-امروز که باهاش حرف زدم از خودم بدم اومد ...ما مثلا میخواستیم جلوی این روابط رو بگیریم ...ولی دستی دستی خودمون هم قدم تو همچین راهی گذاشتیم ..
میدونی چقدر سختم بود ..؟ما داریم چی کار میکنیم سجاد ..؟
صحبت تلفنی با یه دختر ..یا خودتو ...عاشق دختری شدی که همه اش یه بار دیدیش وبرای رسیدن بهش همه ی حد ومرزها رو زیر پات گذاشتی ..
با ناراحتی پیچ گوشتی تو دستم و رو میز گذاشتم ...
-من نمیدونم قبلا چی بودم والان چی شدم ..فقط میدونم چنان باری روی شونه هامه که نمیذاره نفس بکشم ..
مکثی کردم وبا نگاه خیره ادامه دادم ...
-اگه میبینی برات سخته میتونی کنار بکشی ...بهت حق میدم ودرکت میکنم ..که نخوای تو این راه با من باشی ..
ولی من نمیتونم.... درکم کن یوسف ..من ناخواسته وارد این مسیر شدم ومجبورم تا انتهای راه رو برم ..
نه فقط برای نجات دادن رضوانه ..بلکه برای اسایش خودم ..
رضوانه اگه منو نخواد به شرفم قسم میخورم که اسمش رو هم نبرم ..
دستهام لرزید ...دلم هم لرزید از تصور نداشتن رضوانه ای که تمام زندگیم شده بود ...
-ولی اگه خواست ..اگه حسش درست مثل حس من بود ..ازم توقع نداشته باش که یه گوشه وایسم وپرپر شدنش رو تماشا کنم ...
-نمیدونم والا... گیج گیجم ..مامانم میگفت شماها که دم از پاکی میزنید چی شده که افتادید دنبال یه دختر .؟
چشمهام از تعجب گشاد شد
-مگه بهش گفتی ..؟
-پس چی ..؟میخواستم چه جوری با ایدا حرف بزنم ..؟مجبور شدم تموم جریان رو بگم تا مامان بهش زنگ بزنه ...
-به هرحال انتخاب از اینجا به بعد با خودته ..این تویی که باید بگی باهام میمونی یا نه ..
-باهاتم رفیق تا تهش باهاتم ..فقط نگرانم ..نگران اینکه کی اشتباه کردم ...گذشته ام خطا بوده یا کارهای الانم اشتباه ..؟مشکل اینجاست که نمیدونم ..
تا قبل از این اتفاق ها وحرف زدن با ایدا ...فکر میکردم بهترین کار رو میکنم ..ثواب دنیا واخرت ...بهترشدن جامعه مون ...
ولی امروز که با ایدا حرف زدم ..وقتی نفرینت میکرد ..وقتی داد میزد که جرمش چی بوده ..
وقتی میگفت فقط مجبوره با باباش بیرون بره ..چون دیگه خونواده اش بهش اطمینان ندارن ...
وقتی گفت اون دنیا به خاطر یه لاخ موی بیرون مجازاتش نمیکنن بلکه من رو ..یوسف کریمی رو ...به خاطر مردم ازاری واذیت کردن دخترایی مثل ایدا ورضوانه بازخواستت میکنن تنم یخ کرد ..
برای اولین بار شک کردم به هدفم ..من با این دید به قضیه نگاه نکرده بودم ..
همیشه میخواستم مفید باشم ...کار ثواب انجام بدم ..جلوی بی بند وباری رو بگیرم ..
ولی ایدا ازم سوالهایی پرسید که تو جوابش موندم ...بهم گفت ..
(مطمئنا با کارهای تو وامثال تو نه من ونه هیج کس دیگه ای از تصمیمش منصرف نمیشه ..فقط ازت میپرسم جواب این دل زدگی من از اسلام رو کی میخواد بده ...تو یا سجاد ..؟
میدونی چه گناهی رو دوشته ..؟تو من رو حتی از دینم هم زده کردی ..وای به حال تو ...وای به حالت ...
کاری کردی که حتی همون دورکعت نماز زوری رو هم نخونم ..چون میخوام باتوی بچه بسجی لج کنم ..
چون میخوام به همه بگم من ادمم وحق اختیار ...نه تو ونه هیچ کس دیگه ای نمیتونه وادارم کنه افکارم رو عوض کنم .)
کف دستش رو روی صورتش کشید ...وبه جلو خم شد ..
-بعد از مدتها که نتیجه ی کارم رو میبینم گیج شدم ..بدجوری درمونده شدم سجاد ...دیگه نمیفهمم چی غلطه وچی درست ..
دست گذاشتم رو شونه اش ..حق داشت من هم گیج بودم ..وقتی تو صدق اندیشه وعقایدت مردد میشی ..
دیگه نمیدونی راهی که رفتی یا راهی که داری میری درسته یا نه ..
کنارش روی صندلی ولو شدم ..
-میدونم چی میگی ...منم همین حال رو دارم ..ولی درد من بیشتر از تواِ
تو نگران عاقبت کارت هستی ولی من دارم تو اتیش نتیجه ی کارم کباب میشم تو نمیدونی چه باری روی دوشمه ...
میدونم به هر کسی بگم مسخره ام میکنه ..درکم نمیکن ..یکیش مادر خودم ...
فکر میکنه جنی شدم که شب به شب یه تیکه پارچه رو میندازم روم تا بتونم راحت بخوابم ..
حتی تو هم نمیتونی بفهمی ندونستن سرنوشت رضوانه... اینکه کجاست وچه بلایی سرش اومده ..اینکه ..اینکه ..
دستهام مشت شد وسینه ام تیر کشید ..
-نکنه به زور به یه مرد متعصب تر واحمق تر از من ..شوهرش دادن داره دیونه ام میکنه ..
اون شب نحس باهاش لجبازی کردم ..خواستم حالیش کنم خر نیستم ..ولی ای کاش وانمود میکردم که حالیم نیست ..
ای کاش این همه رو کارم پافشاری نمیکردم وبه حرفش گوش میدادم ..ولی ندادم ..التماسم کرد یوسف ..رضوانه
با کف دستم سینه ام رو ماساژ دادم ..قلبم میسوخت ..یاد اون شب ..یادحرفهاش ..
-رضوانه ازم خواهش کرد ولی بازهم اهمیت ندادم ..حالا چی شد جواب اون قد بازی ها ؟..
ویلون وسرگردون شدن خودم واون همه زجر برای دختری که از همه بی گناه تر بود
از دست خودم شاکیم ..اگه اونقدر لجباز نبودم حداقل نه من به این روز میوفتادم ...نه تو اندیشه ها و تفکراتت ناقص میشد ...
سکوت کردم وسربه زیر انداختم ...دست یوسف رو شونه ام نشست ..
-غصه نخور داداش ...شاید این هم حکمت خدا بوده که دست از این کارمون برداریم ...نگران نباش ..پیداش میکنیم ..حتی اگه ازدواج هم کرده باشه میتونی ازش بخوای حلالت کنه ..
سربلند کردم... جلوی چشمهام ازبغض یه پرده اشک نشسته بود ...
-فکر میکنی میتونم ؟از پسش برنمیام یوسف ..
-خدا بزرگه ..هرچی اون صلاح بدونه ..
-تو فکر میکنی صلاحش اینه که با این دل شیدا بگردم وکو به کو ومنزل به منزل بجویمش ووقتی بهش رسیدم بفهمم که زن یکی دیگه شده ..؟
واقعا صلاح خدا اینه یوسف ...؟
-بسه سجاد ..یه سری مسائل ومشکلات به خاطر انتخاب غلط خودمونه ..
ربطی هم به خدا نداره ...حالا هم مردونه باید پاش وایسیم ..
از جا بلند شد وادامه داد ..
-من که دیگه عقلم به جایی قد نمیده ..سعی میکنم با ایدا حرف بزنم تا ادرس رو بگیرم ...
حداقل بدونیم خونه اش کجاست ...کاری نداری ..؟
-نه به سلامت ..امیدوارم با خبر خوش برگردی ..
یوسف تنها سری تکون داد ورفت ..کف دستم رو همچنان روی سینه ام میکشیدم ..قبلم هنوز تیر میکشید ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 26-07-2014، 15:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 10 مهمان