امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نزار دنیارو دیوونه کنم

#3
Big Grin
الان میزارم ولی اون قسمتای ناجورشو روم نمیشه بزارم اصلاBig Grin

از کیفش دفترچه ی کوچکی به همراه خودکار آبی در آورد و به دست پانیذ داد،پانیذ روی کاغذ چیزی نوشت و به دست زیبا داد.زیبا خواند:

"باید برم تو اتاق پیش نادیا اینا.من دیگه اینجا شدم پیش خدمت مخصوصش."

زیبا ابرو درهم کشید و بلند شد و گفت:این پسره دیگه شورشو درآورده.باهاش حرف دارم.

پانیذ غمگین لبخند زد.چه کاری ساخته بود وقتی این مرد به تمام معنای نامرد تبر می کوفت بر پیکرش تا نابودش کند!

زیبا با اخم گفت:همین جا باش تا برگردم.

چقدر این روزها حالش وخیم و اسف بار بود که دختر مغرور قوم دلسوزش شده بود.دختری که فخر می فروخت اما حالا فرشته وار به این آسیب رسیده از دست

شیطان به وجود نشسته ی رامبد کمک می کرد.

زیبا از اتاق بیرون رفت و با قدم هایی محکم و پر شتاب به اتاق ته راهرو که متعلق به رامبد بود رفت.فقط دو بار بر در کوفت و بدون اجازه یا با اجازه داخل شد.

رامبد خیره از پنجره بیرون را نگاه می کرد.پوزخندی تلخ روی لب های زیبا نشست.صدایش مانند ناقوس مرگ در گوش رامبد طنین انداز شد:

-فقط می خوام همین الان این وحشی بازیتو برام توجیح کنی.

حالا پوزخند بر روی لب های بسته ی رامبد نشست.به سوی زیبای طلبکار برگشت.نگاه سوزانش را به چشمان سرد و مغرور او دوخت و گفت:

-توجیحی ندارم.هر جوری که دوس داشته باشم با خدمه م رفتار می کنم.

صدای زنگ ممتدی گوش زیبا را آزار داد.با حیرت گفت:خدمه؟! عوضی که نشنیدم؟

-سمت جدیده، بهتر از آوارگی نبود؟

زیبا با خشم غرید: لعنتی تا کجا داری پیش میری؟ خورد کردی این دخترو، دیگه چی از جونش می خوای؟ بس نبود اون همه تحقیر و کتک که حالا با افتخار کلفت

بودنشو به رخ می کشی؟

رامبد با خشم فریاد کشید:تو چی می دونی که اومدی منو امر و نهی می کنی؟ تو زندگی نکبت من بودی که حالا کاسه ی داغتر از آش شدی؟....نه نبودی که

ببینی همین دختر با مادرش زندگی منو به گند کشیدن....

-انتقام گذشته رو گرفتن آرومت می کنه؟

رامبد مانند دیوانه ها قهقه زد و گفت:تشنه ترم می کنه برای زجر دادنش.راضیم می کنه.

زیبا به او نزدیک شد.نگاهش را بخیه زد به نگاه پر از التهاب رامبد و گفت:

-خسته میشی...دست بردار.

رامبد با اخم گفت:بشنو و بعد قضاوت کن دختر عمه....زوده که فکر کنی من حالا حالا خسته میشم.....بیا شاید گوش شنیدن داشته باشی...

روی مبل چرمش نشست.زیبا را دعوت به نشستن کرد.زیبا روبرویش روی مبل چرم دیگری نشست و دست به سینه منتظر حرف های رامبد شد.

-مامان من از بزرگ زاده ها بود.همون که به لطف مادر و خاله ی عزیزت مرتب لعن و نفرین میشه.آقاجون برای بابا تیکه گرفتش...اما خب چه میشه کرد وقتی

پدر من تمایلی به مامان زیبای من نداشت.همون رضایی که همتون عاشقشین فقط یه شب هم خوابه ی مادر من بود اونم به اجبار.از سر تکلیف!....میدونی چی

مامانو از پا درآورد زن صیغه کردنای ماه تا ماه قدیس مطهرتون دایی رضای عزیزتون.اما مامان هیچی نگفت.چون منو حامله بود با همون هم خوابه ی اولش....

مسخره اس نه؟ قدرت خدا بود دیگه....مامان بداخلاق شد چون بابا نخواستش..مامان بی رحم شد چون بابا بی تفاوت بود..مامان بد شد چون بابا بد بود در حقش.....

اما میدونی مشکل اصلی کجا بود؟

نفسی تازه کرد.نگاه دوخت به تابلوی نقاشی شده از مادرش که درست روبرویش بود و گفت:

-بابا رفت تا به باغای خرما مثله هر سال تو روستاهای اطراف سر بزنه...اونجا عاشق شد.عاشق یه دختر دهاتی پاپتی که هیچی نداشت.کمر مامان اونجا شکست.

قبلا دلش خوش بود اگه بابا زن صیغه می کنه فقط برای لج و لجبازیه اما وقتی عاشق شد نابود شد مامانم.

زیبا با گستاخی گفت:عشق دست آدما نیست!..

رامبد با حرص و عصبانیت فریاد کشید: وقتی زن و بچه داری دست خودته....می فهمی؟

زیبا بدون ترس با بی پروایی نگاهش را به او دوخت تا ادامه دهد.رامبد به لبخند ملیح مادرش در تابلو خیره شد و گفت:

-اما می دونی قشنگی ماجرا چی بود؟ همون دختر دهاتی محل سگم به بابا نزاشت چون عاشق یکی دیگه بود که از قضا به قول خودشون فرنگ رفته بود و شهری.

بابا اینقد رفت و اومد اما نتونست دختره رو راضی کنه.آخرشم خبر رسید تا همون شهری فرنگ رفته ی از دست رفته دست گل به آب داده و در رفته.آقا دختر

دهاتی رو حامله کرده بود و رفته پی کارش.

زیبا با کنجکاوی به حرف های رامبد گوش می داد.رامبد پوزخندی زد و گفت:

-می دونی نکته ی جالب چی بود؟ نتیجه ی این حاملگی یه حروم زاده شد...پانیذ!

به سوی زیبا چرخید و گفت:سنگ یه حروم زاده رو به سینه می زنی...

زیبا با خشم نگاهش کرد.

پوزخندش را تکرار کرد و گفت:همین رضایی که دم از معرفت و عشق می زد برای همه، مامان منو ول کرد رفت پی اون زن تا خودشو بچه ی حروم زاده شو زیر بال

و پر بگیره...مامانم دق کرد اما بازم امید داشت به برگشتن بابام اما بابا چی؟ بهش گفت نمی خوادش، گفت برو....مامانم اگه اعصاب نداشت اگه مثله روانیا می شد

تقصیر بابام بود اون همه ی این بلاها رو سرش آورد.

زیبا کمی آرامتر شد و گفت:نمی دونستم.

رامبد غرید:کی می دونه؟ همه فکر می کنن مامان با یه پسری در رفت تا به خوشیاش برسه در صورتی که بابام مامانو طلاق داد تا به خوشیای خودش برسه بعدم

مامانو فرستاد انگلیس، اونقد بی غیرت بود که چو انداخت تو فامیل که مامان با معشوقه اش فرار کرده.مامان پاک من متهم شد و مادر اون دختر شد فرشته برای بابای من.

گفت تمام سنگینی دلش را که انگار خاک خورده بود ته انباری دلش و بیانش زبان می سوزاند!

زیبا در حجم سنگین این حرف ها ماند.چقدر پر بود از گفتنی هایی که انگار شنونده نداشت!

رامبد بلند شد و به سوی پنجره رفت و گفت:بابا ننگشو خرید و عقدش کرد.اما از اونجای که خدا جای حق نشسته پانیذو که به دنیا آورد مرد....

صورتش در آن لحظه از نفرت جمع شد.زیر لب غرید:بابا اسمشو گذاشت پانیذ اما اسم منو....مامانم انتخاب کرد.برای پانیذ پدر شد چون یادگار عشقش بود و من

براش پسر نازنین بودم.پانیذ سوگلی بود و من یه پسر تنها بودم.دست پانیذ همیشه تو دستاش بودو می بردش گردشو پارکو کوفت و زهارمار..به من که می رسید

خسته بود و کلی کار رو سرش ریخته بود.یادمه پانیذ 2 ساله بود داشت گریه می کرد پرستارش نبود.رفتم آرومش کنم اما نشد براش یه لیوان آب بردم جلو دهنش

تا بخوره که بابا رسید فکر کرد دارم دختر عشقشو می کشم می دونی چیکار کرد؟

زل زد به آسمان که از نور خورشید به سفیدی می زد و گفت:کتکم زد و تو اتاقم حبسم کرد.من فقط 12 سالم بود.یه روز کامل بدون آب و غذا حبسم کرد ...
بغض

چنگ انداخت به گلوی رامبد جوان که گستاخیش در پناه حرف های دردآورش پنهان شده بود!

زیبا بلند شد به سویش رفت.در کنارش قرار گرفت و گفت:بابات بد چرا داری این دخترو زجر می دی؟ اون بچه اس، حقش این نیست.

رامبد با خشونت گفت:حق منم اون کتکا و حرفا و تحقیرا نبود.حقم بی مهری و بی علاقگی بابام نبود.شاید اگه پانیذی نبود منم یه پدر داشتم که میومد مدرسه

دنبالم.که برای مدرسه دستمو بگیره ببره خرید.که برای دانشگاهم به زور بگه این رشته رو برو.بابای من اونقد به پانیذش توجه داشت که نمی دونست من دانشگاه

می رم رشته ام چیه؟ اصلا تموم کردم یا نه؟ اون هیچی بخاطر همین دختر از تنها پسرش نمی دونست.

زیبا آهی کشید و گفت:هر چی بگم بازم توجیح نمی شی اما دیگه بس کن گناه داره..چیزی تو بدنش سالم نمونده از کتکای تو...بی انصاف نمی تونه حرف بزنه می فهمی؟..

به درک صدای نحسشو نمی شنوم.

زیبا از این بی تفاوتی به خشم آمد و گفت:رامبد اومدم اتمام حجت اگه بخوای آزارش بدی از پیشت می برمش.اگه با جون کندنم باشه جا جور می کنم براش اما

می برمش.پس آزارش نده.

رامبد پوزخندی زد و گفت:منو به یه دختر حروم زاده می فروشی؟

صدای سیلی در هوا پخش شد.رامبد ناباور و زیبا با خشم گفت:حق نداری اون دختر بی گناه رو اینجوری صدا بزنی.تقصیر اون نیست که از یه رابطه نامشروع اومده.

بسه این غرور بی جا.

رامبد با خشم دستی به صورتش کشید و گفت:فکر کنم باید بگم دیگه حق نداری پاتو تو خونه ام بزاری.

زیبا با غرور و سردی پوزخندی زد و گفت:برای تو نمیام نمی تونی از این خونه بیرونم کنی.اتمام حجت می کنم مواظب رفتارت باش.

زیبا سردی نگاهش را به چشمان رامبد ریخت و از اتاق بیرون رفت.رامبد پوزخندی زد و گفت:

-تورم ادب می کنم مادموزلِ لجباز.


به آینه ایی که درون راهروی طولانی طبقه بالا بود.خیره شد.خودش را بارها در این لباس سفید که دور آستین و روبان دور کمرش قرمز بود دیده زده بود.اما هر بار

بغض می کرد.زندگی می کرد تا فاحشه نشود.تا کارتون خواب نشود.تا رانده نشود از خانه هایی که تا رضای دوست داشتنی بود به گرمی آغوش باز می کردند

و لبخند نمی رفت تا پانیذ مهربان رضا از خانه شان نمی رفت.کلفت شد با لباس سفید و دوردوزی قرمزش.هر روز به خودش نگاه می کرد و بغض سیب شده اش

را قورت می داد.چون نه اشک داشت و نه آوا!

دستی به موهای سیاه رنگش کشید.چقدر رضا عشق می کرد وقتی پانیذ زیبا روی پاییش می نشست و بهانه می گرفت تا موهای شب رنگش را شانه کند

و رضا سخاوتمندانه در آن خرمن دلفریب دست می کشید و می گفت:عشق عمو، چشم!

زیبا بود و باور نداشت.دلفریب بود و باور نداشت.

بدبخت شد و باور کرد.لال شد و باور کرد.اشک نریخت و باور کرد.کتک خورد و باور کرد.زندگی را، حسرت هایش را، خشم هایش را، همه چیزش را باور کرد.

به چشمان سبز کشیده اش خیره شد و در دل گفت:

-به کی رفتی که چشمات دل می بره و برای اون کابوس شدی؟ به کی رفتی که آزارش شدی و باور نداری؟ خدا منو می بینی؟ پانیذتو، دختر تنهاتو می بینی؟

قورت داد آب دهانش را بارها و نرفت این سیبی که چندین مدتی است در گلویش بزرگتر می شد و نمی توانست جلویش را بگیرد!

تکانی به خود داد.باید بیرون می رفت.هوای بیرون و تازگیش شاید افسون این غم هایی که زندگیش را به بازی گرفته بود را کمرنگ می کرد.لبخندی غمناک تر از

همه ی شب های بی کسیش روی لب آورد از آینه با حسرت جدا شد و به حیاط باشکوه خانه رفت.این حیاط عشقش بود.همیشه بر سر اینکه چه گل هایی را درون

حیاط پای درخت ها و بقیه باغچه بکارد با باغبان پیر خانه زادی خانه دعوا داشت.فکر می کرد چقدر بی سواد است که نمی توند گل های خوب را تشخص دهد

و آنها را مطابق فصلشان و سلیقه بکارند.با یادآوری آن روزای پر خنده دلش گرفت.کجا بود آن شکوه خنده که در فضا معطر می کرد حس حضورش را؟ کجا بود

پانیذی که به زمین و زمان گیر می داد و اما دل می برد از همه و قربان صدقه هایی که نثارش می شد؟

کجا بود حمایت هایی که انگار بی دریغ اما با طمع نثارش می شد؟...

رفت و تنها شد در این گله ایی که اگر رم می کردند نابود می شد هر چند چوپانش به اندازه کافی جای رم کردن ها را گرفته و بود و اما خودش می کوفت و با

لذت به تماشا می نشست!

زیر درخت انبه نشست.افکارش حول رامبد و رفتارهایش می چرخید.تا یادش می آمد رامبد با او بد بود.اما نه اینگونه وحشی و افسار گسیخته! دعواهایشان بگو

مگو بود که بیشتر از طرف رامبد و کوتاه آمده پانیذ کوچک بود که از ترس رامبد جوان همیشه سکوت می کرد.

خدایا کجا بودی وقتی این دختر سوخت و دم نزد تا گلایه ایی نباشد از این مرد تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا!

به درخت تکیه داد.چشمانش را بست.از لباسش متنفر بود نه بخاطر کلفت بودنش برای رنگش، نتوانست حتی تا چهلم هم سیاه پوش مردی شود به نام عمو

که بیهوده کلمه ی پدر برایش دریغ شده بود!

آهی کشید و چشمانش را باز کرد که صدای افتادن چیزی و بعدش صدای نابهنجار کلاغی بلند شد.کنجکاوانه به طرف راستش چرخید.جوجه کلاغی روی زمین

قل خورده و ناتوان آوا از گلو بیرون می داد شاید مادر سر به هوایش پیدا شود که نشد و پانیذ تنها لبخندی سخاوتمندانه زد و در دل گفت:

-برای من فرستادیش خدا نه؟ گفتی اوتقد تنهام که یه کلاغ می تونه پرش کنه و البته شاید بکنه.

لبخند زد و دست دراز کرد و جوجه کلاغ را که ناآرامی می کرد در دست گرفت و با محبت سرش را نوازش کرد.در دل گفت:

-رفیق تنهایی من، از امشب مهمون من شدی.

با هیجان بلند شد و به سوی ساختمان دوید.از جلوی چشمان متعجب نادیا و سپیده پله ها را تند تند طی کرد و به اتاقش رفت.در را که پشت سرش بست نفس

نفس می زد.جوجه کلاغ را روی تختش گذاشت و فورا جعبه ی کفشی که آخرین بار با رضا بیرون رفته و او برایش خرید را از کمد ام دی اف سفید رنگش بیرون

آورد.کشوی کمد را بیرون کشید و یکی از شال های قدیمیش را برداشت و کف جعبه پهن کرد.جوجه کلاغ را از روی تخت برداشت و درون جعبه نهاد و با لبخند

در دل گفت:از این به بعد مامانت منم خوشگل سیاه من!

جعبه را برداشت و کنار پنجره گذاشت و گفت:اسمتو چی بزارم؟

کلاغک تنها و پانیذ تنها.برگزیده اش تنهایی بود و ....

لبخندی غمناک زد و گفت:اسمتو می زارم تنها.مثله من که تنهام...چیه چرا اینجوری نگام می کنی تنها؟ حرف نمی زنم؟ خب...دوس ندارم...

بغض کرد.دوست نداشت یا نمی توانست؟

سر کلاغ را نوازش کرد و گفت:نمی تونم تنها..نمی تونم حرف بزنم.خودت از نگام حرفامو بخون.بلدی ها؟ من بلد نیستم شاید تو بلد باشی.

آهی سوزناک کشید و گفت:حتما گشنه ایی، بزار برم برات میوه بیارم..می خوری که؟ اینقد خوشمزه اس که نگو.خصوصا گیلاسای این فصل.

لبخند زد از اتاق بیرون رفت.از پله ها که سرازیر شد یکراست به آشپزخانه که با راهرویی کوتاه از سالن طویل ساختمان جدا می شد رفت.نادیا با مهربانی گفت:

-خانومی چت بود اینجوری می دویدی؟

پانیذ لبخند زد و سرش را تکان داد.این سر تکان دادن یادآوری لالی زیبای این خانه شد و اخم شد بر چهره ی نادیای مهربان و خنجر شد بر قلبش و جمله ایی

که بر زبان آورد: خدا لعنتت کنه....دختر بیچاره!

پانیذ صدایش را شنید و در دل گفت:نگو نادیا...نگو که دلم میمره اگه...

می گویند بدبختی که بیاید پشتش آنقدر می آید که خوشبختی کمرنگ می شود و فراری و تو درمانده از این شومی و فقط خودکشی می شود راه حلت که نه

دل داری و نه جراتش را!...

پانیذ کوچک هم دل باخته به مردی که نفرتش کمربند می شود، پنجه می شد در موهایش و نگاهش او را حرامزاده می بیند و افکارش او را سربار و قلبش او را گناهکار!

در یخچال را باز کرد و سبدی میوه بیرون آورد و به سوی در رفت که سپیده داخل شد.متعجب پرسید:

-اینارو کجا می بری پانیذ؟

پانیذ به اتاقش در طبقه ی بالا اشاره کرد و سکوت کرد.سپیده با دلسوزی گفت:

-اینارو بزار برو لباسای آقا رو اتو بزن تا نیومده باز قیامت کنه.

یادآوری لباس های اتو نشده مو را به تنش سیخ کرد.با عجله به سپیده تنه زد و از آشپزخانه بیرون رفت و یکراست به اتاقش رفت.از سبد میوه چند گیلاس در آورد

آن را درون جعبه ریخت و گفت:بخور تنهای من تا من برمو بیام.

چقدر این سکوت دردآور بود.دلش برای صدایش تنگ شده بود.صدیی که در این عمارت باشکوه طنین انداز می شود.انگار قرار بود حسرت خیلی چیزاها را بخورد!

قرار بود این مرد بگیرد تمام خواستی هایش را!

دستی روی سر تنها کشید و از اتاق بیرون رفت.آهی کشید و به سوی اتاق رامبد می رفت که صدای در سالن توجه اش را جلب کرد.به سوی نرده ها رفت و کمی

خود را خم کرد تا پایین را ببیند.از دیدن رامبد که با محمد وارد شده بود ترس بر پیکرش افتاد.هنوز لباس ها مانده بود و رامبد می توانست به آتش بکشاند او را برای

این سر به هوایی و به قولش زیر کار در رفتن هایش!

آب دهانش را قورت داد و با سرعتی که برای خودش هم بعید بود خود را به داخل اتاق رامبد پرت کرد و لباس های شسته شده ی اتو نشده را از روی تخت برداشت

و با سرعت به سمت در دوید تا لباس ها را دور از چشم رامبد به اتاقش ببرد و اتو کند و بعدا سر جایش بگذارد.

اما مگر این دختر شانس داشت که حالا روزگارش تلخ تر از اسپورسوی همیشه تلخ و شیرین رامبد شده بود؟!

دستش به دستگیره رفت که صدای تلفن حرف زدن های رامبد قلبش را از ترس دیوانه کرد.دست و پایش گم شده بود از این ترسی که فلج کنده بود و قلبش را

می کشاند به طوفان ضربان!

نگاهی به اتاق بیش از حد بزرگ رامبد انداخت.باید خودش را مخفی می کرد تا رامبد مثل همیشه بعد از تعویض لباسش به حمام برود. او بتواند فرار کند تا در چنگال

نگاه وحشی و کینه توزانه اش گرفتار نشود.نگاهش کشیده شد به تخت دو نفره و باشکوه رامبد! زیر تخت آنقدر جا بود که پنهان شود تا رامبد نبیندش! با یک خیز

بلند خود را به زیر تخت پرت کرد.حس کرد نفسش بند آمده.دستگیره که تکان خورد هین آرامی کشید و برای لحظاتی چشمانش را بست و لباس ها را در آغوشش

مچاله کرد و دردل خدا خدا می کرد.

چه کرده بود این جوان گستاخ و تمام شده در تمام مقیاس های دنیا که دل می سوخت برای پانیذ پر شروشور که دل می برد با طنازیش و اما حالا....

چشم که باز کرد پاهای جین پوش روی زمین نزدیک تخت دید.حس کرد الان است که از ترس جیغ بزند.تخت که کمی پایین آمد و پاهای او آویزان شد نفسش را راحت

کرد و خود را بیشتر زیر تخت مچاله کرد.اما از جا برخواستن های یکباره ی رامبد ترس را به جانش ریخت و نفسش را سنگین کرد.پاهایش را کمی جمع کرد.

پاهای رامبد را دید که بی صدا در اطراف تخت می چرخید.هر جا که پاها رفت چشمان بی قرار و سرکش پانیذ هم رفت.صدای گوشی رامبد لحطه ایی خیالش را

راحت کرد.طرح لبخندی زیبا روی لب هایش نشست.اما دوامش از ثانیه های پی در پی هم کمتر بود و... صدای جیغی که اتاق را لبریز کرد.رامبد با خشونت پاهایش

را از زیر تخت گرفت و به سمت خود کشید.پانیذ ترسیده دستانش را سپر صورتش کرد.رامبد با خشم توپید:

-تو اتاق من چی می خواستی؟

پانیذ با رعشه ایی غیر عادی که بر تنش افتاده بود کمی دستش را از جلوی چشمانش دور کرد و نگاهش را دوخت به آن میشی های عجیب ترسناک که زل زده

و با خشونت جواب سوالش را می خواست.کمی خود را جمع و جور کرد و لباس ها را نشانش داد.رامبد با دیدن لباس ها اخم کرد و گفت:

-هنوز اتو نشده؟....

پانیذ نگاه برگرفت از این میشی های عجیب ترسناک و زیبا و در دل گفت: چشماش قشنگه...اما مثله مال من نیست یه جور دیگه اس...ترسناکه اما....انگار درد

داره...درد؟!

رامبد دست انداخت در خرمن شب رنگ پانیذ و با غیظ گفت:باز ول چرخیدی و کارتو درست انجام ندادی؟

صورت پانیذ از درد مچاله شد.لبش را به دندان گرفت.رامبد پوزخند زد و گفت:

-همیشه خیرسر بودی، اما آدمت می کنم.تو تربیت تو دقت نشده خودم بزرگت می کنم.

پانیذ با ترس نگاهش کرد.محکوم بود به این زندگی نخواسته! محکوم بود به این چشمان میشی عجیب که نمی توانست از آن دل بکند! محکوم بود به باور بدبختیش

در عین فرار از آن خانه اما نداشتن پای فراری مطمئن!

دیریست محکوم بوده و نمی دانست!

رامبد از نگاه ترسیده و عجیب پانیذ کلافه و عصبی گفت:می ترسی ها؟ هنوز مونده رامبد کاوه رو بشناسی.

دستی به موهای رها شده روی شانه ی پانیذ کشید و با بدجنسی گفت:خوشگله اما حیف!

پانیذ گنگ نگاهش کرد.رامبد با تمام بدجنسیش گفت:از موهات بدم میاد.فردا میری با کامی کوتاهشون می کنی.پسرونه.

امکان نداشت خرمن شب رنگش که عشق رضای دوست داشتنی بود را نابود کند.خود را عقب کشید و سرش را به چپ و راست به معنای نه تکان داد.رامبد پایش

را محکم گرفت و با پوزخند گفت:یعنی فکر می کنی حق انتخابم داری؟

پانیذ بغض کرده نگاهش کرد.چقدر دلش می خواست می توانست حرف بزند و التماسش کند تا راحتش بگذارد.اما حتی همین آوا را هم همین تمام شده در مقیاس

همه ی دنیا گرفته بود.نگاهش رنگ التماس گرفت.رامبد با همه گستاخیش گفت:

-فردا نری کوتاهشون کنی خودم قیچی به دست می شدم.

با کلامی که سعی داشت نیش بزند گفت:لال که شدی به حمدالله اما کر نیستی...

نیشش آنقدر دردناک بود که پانیذ در دل بگوید:یه روز از این خونه میرم..برای همیشه..آره میرم.

رامبد با جدیت بلند شد و گفت:موهات میشه جبران سر به هوایت و قایم شدن زیر تخت منو احمق فرض کردنم.حالام گمشو از جلو چشمام.

پانیذ بی حرکت نگاهش کرد که رامبد فریاد کشید:گفتم گمشو.

پانیذ تکانی خورد و از جا بلند شد.رامبد بی توجه به او کت اسپرت سفیدش را از تن بیرون آورد و روی تخت پرت کرد.پانیذ از کنارش گذشت که دوباره صدایی این

مرد متوقف کرد پاهای فرارش را:

-این لباسارم بشور.با دستات نه با ماشین.حواست که هست؟

پانیذ بغض کرده سرش را تکان داد و و برگشت کت و پیراهن را از روی تخت برداشت و بی صدا از اتاق بیرون رفت.دوباره جلوی آینه ی قدی ایستاد و با حسرت به

موهایی که از 5 سالگی کوتاهشان نکرده بود و حالا قد کشیده بود چون جوبیار تا نوک پایش نگاه کرد.چقدر دوستانش بابت این موهای افسونگر او را راپونزلِ قصه

صدا می کردند اما کو آن شاهزاده ایی که قرار بود از این برج وحشت نجاتش دهد؟

بغضی که هیچ وقت نمی شکست را با هزار زحمت قورت داد و به اتاقش رفت.داخل که شد لباس ها را روی تخت پرت کرد و به سراغ تنها رفت.تنها سرش را لای

پرهای سیاه رنگش پنهان کرده بود انگار پرچم اعلامش برای پانیذ بی نوا و خاموش بالا شد که خوابم مزاحم نشو!

پانیذ لبخندی به این پرنده که به نظر زشت می رسید و در چشمان جادویی پانیذ دوست داشتنی ترین پرنده ی دنیا بود زد و به سراغ لباس ها رفت.آنها را برداشت.

پایه ی اتو را نصب کرد و لباس ها را با دقت و دانه به دانه اتو کرد.برای آنکه بهانه ندهد به این مرد کینه ایی خوش استیل تا آزارش دهد و نابود کند مهرش را، خوبیش

را و رخ نما کند افسار وحشت و نامردیش را!...

لباس ها که تمام شد کت و پیراهن را به دست گرفت و به حمام اتاقش رفت.با هزار زحمت لباس ها را اتو کرد و در بالکن کوچکش پهن کرد تا خشک شود.

زندگی چقدر نفرت انگیز خودنمایی می کرد برای دختری که لباس هایش بوسه بر دست پیش خدمت ها زده بود و خودش حالا گرفتار مردی از جنس خشم و کینه

چون کلفتی دردمند و دلخور از این کوفتی های زندگی بوسه زده از لباس ها شده بود.

صدای زنگ توجه محمد را که در سالن وسیع خانه ی بزرگ کاوه ها قدم می زد جلب کرد.نادیا موقر و متین از آشپزخانه بیرون آمد به سوی آیفون تصویری پیشرفته

رفت.محمد با دقت به مکالمه ی نادیا گوش سپرد.

-بله، درست اومدین،... درو می زنم بفرمایین داخل،... باز شد؟... خیلی خب.

گوشی آیفون را که گذاشت به سوی محمد منتظر و کنجکاو برگشت و گفت:یه بسته ی سفارشی بود.

محمد سر تکان داد و منتظر بسته ی سفارشی به قول نادیا شد و نادیا با خیال راحت به آشپزخانه رفت تا به کارهایش برسد.در سالن باز شد و مردی که لباس

فرم پستچی ها را پوشیده بود داخل شد.از گرما کلاهش را برداشت و کمی خود را باد زد و به محمد که به سویش می آمد گفت:

-بسته ی سفارسیتون رسید.

پستچی به بسته ی مستطیل شکل بزرگی که در دستش بود اشاره کرد.محمد جلویش ایستاد که پستچی گفت:

-برای خانومی به اسم پانیذ کاوه اس، اینجا زندگی می کنه؟

ابروهای محمد از تعجب بالا پرید و گفت:بله!

-لطفا صداشون کنین بیان بسته رو تحویل بگیرن.

محمد سر تکان داد و نادیا را صدا کرد.نادیا به سرعت از آشپزخانه که هنوز چند دقیقه نشده بود رفته بود بیرون آمد و گفت:بله آقا؟

-برو پانیذو صدا بزن زود بیاد.

نادیا که رفت محمد کنجکاو پرسید:بسته از کجاس؟

پستچی مختصر گفت:اصفهان!

تعجب محمد مضاعف شد.فکر کرد دختری به این تنهایی که اجبارش در این زندگی ناخواسته و گرفتار مردی از جنس بی رحمی است چه کسی را دارد که برایش

هدیه بفرستد و یادش کند؟با آمدن پانیذ، محمد سخاوتنمدانه لبخندی خاص و مهربان نثارش کرد و چقدر پانیذ خجالت می کشید که محمد مدام او را با آن لباس

سفید با دوردوزی قرمز می دید و برایش دل می سوزاند.سر پایین انداخت و نگاه گرفت از این مهربانی چشمانی که آرزو کرد کاش کمی هم صاحب آن چشمان

میشی داشته بود.

پستچی به دختر جوان نگاه کرد و گفت:شما پانیذ کاوه هستین؟

پانیذ سر تکان دادمگر می تواست حرفی بزند که حداقل خودش دل خوش باشد؟

پستچی بسته را به طرفش گرفت و گفت:مال شماست.

پانیذ متحیر و گیج به بسته خیره شد.اما دست هایش برای گرفتن جلو نرفت.محمد متعجب از رفتارش بسته را گرفت.پستچی دفتری را به سوی دختر جوانم دراز

کرد و گفت:امضا کنین.

پانید خودکار لکسی آبی رنگ را در دست گرفت و فکر کرد چقدر این خودکار روان می نویسند.امضا را که زد پستچی کلاه بر سر نهاد و خداحافظی کرد و رفت.

محمد با مهربانی گفت:نمی خوای بری بازش کنی خانوم کوچولو؟

محمد همیشه خانم کوچولو صدایش می کرد، برادرانه، خالصانه، سخاوتمندانه، با محبت!

اگر برادری داشت وسعت مهربانیش را نمی دانست با این محمد مهربان می توانست تخمین بزند یا نه؟!...

محمد دستش را پشت کمر پانیذ گذاشت و گفت:من که خیلی فضولم ببینم چی هست، پس بدو بریم تو اتاقت ببینیمش.

گاهی فکر می کرد آنقدر بچه است که محمد اینگونه با او صحبت می کند و آنقدر بزرگ که آن مرد مغرور زجرش دهد و خود شیفته ی آن میشی های بی رحم!

با محمدی که محرمش نبود محرمتر از تمام آدم ها با او رفتار می کرد به اتاقش رفت.محمد با لبخند روی تخت پانیذ نشست و گفت:

-بیا ببینم کی اینقد دوست داشته که برات اینو فرستاده.

پانیذ مشتاقانه لبخند زد که محمد گفت:منم دوست دارما....

پانیذ خندید که محمد چشمکی زد و گفت:اما خب قصد ازدواج ندارم پس به خودت نگیر.

صدای قهقه ی پانیذ بلند شد و محمد فکر کرد چقدر این قهقه ی شیرین در این زندان زیبا رو به فراموشی است و رامبد با تمام قوایش در حال نابودی این شادی

خالص و پاک است!

محمد موهای شب رنگ پانیذ را از روی صورت گرد و سفیدش کنار زد و گفت:فکر می کنی چی توشه؟

پانیذ شانه ایی بالا انداخت و محمد گفت:پس بیا بهش حمله کنیم ببینیم چی توشه.

پانیذ لبخند زد که محمد گفت:1...2...3...

محمد و پانیذ به جان بسته افتادند.و مقوای دورش را کامل پاره کردند.پانیذ با دیدن چیزی که درونش بود جیغ خفه ایی کشید و با شوق سعی کرد با دستانش چیزی

را به محمد فهماند و چقدر محمد بغض کرد از این صدایی که رفته بود و آن مرد باران زده ای بی رحم گرفته بود خوش صدایی این دختر بی پناه را!

محمد ویلون زیبایی را از جلد مخصوصش بیرون آورد و گفت:شیطون خاطرخواه داری رو نکردی؟ بگما من داش قیصرتم اگه می خوای خونریزی نشه زود معرفیش کن.

پانیذ چشم غره ایی به او رفت و بلند شد دفترچه ی کوچکی به همراه خودکاری آورد و نوشت:

"اینو عمو رضا برام سفارش داده بود بسازن، دست سازه.ازم قول گرفت اگه معدلم بیست بشه برام می خره"

کاغذ را به دست محمد داد که محمد بعد از خواندنش خندید و با لاتی گفت:بلاخره قصر در رفتی آبجی اما همیشه از این خبرا نیستا...

پانیذ ضربه ی آرامی به بازوی محمد زد که محمد گفت:بلدی بزنی؟

پانیذ سرش را تکان داد و روی کاغذ نوشت:قرار بود برای کلاس اسم بنویسم.

محمد با غصه به پانیذ نگاه کرد می دانست محال است که رامبد اجازه دهد که او حتی از خانه بیرون برود دیگر چه رسد به کلاس رفتن و نواختن ساز.می دانست

حتی خودش هم زورش نمی شود حریف این مرد زورگو شود.

محمد گفت:غصه نخوری پانیذ خوشگل.یه روزی میری.نجات پیدا می کنی...رامبد مرد بدی نیست فقط یه چیزیایی داره آزارش میده که سر تو خالیش می کنه.

اینجوری حس می کنه راحت میشه اما بدتر داره خودشو داغون می کنه.شاید تو یه روز ناجی اون بشی.

محمد آیندنگر شده بود؟ از چیزی حرف می زد که به نظر پانیذ محال بود.این مرد به قول محمد رنج دیده بدبختش کرده بود آنوقت می خواست نجاتش دهد؟

محمد لبخند زد و دستی به ویلون زد و گفت:دست ساز، معلومه خیلی گرونه. حیف بلد نیستم و گرنه بهت یاد می دادم.

پانیذ لبخند زد و با حسرت به ویلونی که انگار قرار بود تا آخر عمرش فقط نگاهش کند دست کشید و بی صدا آه کشید.محمد خیره نگاهش کرد دل سوزاند برای

این دختر با تمام صبر ایوبیش!...

محمد لبخندی از مهربانی هایی که خودش هم نمی دانست چرا برای این دختر اینقدر سخاوتمندانه و بی دریغ است به روی پانیذ پاشاند و گفت:

-بهتره دیگه برم تا سروصدای آقا غوله بلند نشده.

پانیذ خانمانه لبخندی زد و سرش را تکان داد.محمد لپش را کشید و گفت:

-چشم سبز مواظب خودت باش.سعی کن کمتر تو دیدش باشی تا آزارت نده.

پانیذ بی نوا، مگر قصدش همین نبود؟ ناپیدای برایش لذتی بود اما این مرد خوش قیافه ی بی رحم عجیب دوست داشت در نگاهش جولان دهد تا بیشتر او را بچزاند!

لبخندی به غم نشسته روی لب آورد و با اطمینان سرش را تکان داد.محمد بلند شد و گفت:

-می بینمت خانوم کوچولو.

محمد از اتاق بیرون رفت و پانیذ به عزا نشسته برای موهایش گوشه ی تختش چپید و فکر کرد چه کند که بتواند موهایش را از شراره های خشم مردی دورتر از همه ی

آشنایی نجات دهد.فردا هر جوری شده باید کاری می کرد که با کامی به آرایشگاه نرود.مگر این مرد خوش استیل می گذشت که برای یک لحظه پانیذ مظلوم آرام باشد.

اما انگار این روزها آسایش داشتن جز محالات زندگیش شده بود که فقط باید غول چراغ جادو کمکش می کرد.تنها چیزی که در سرش ناقوس می شد:

"یه روز از این خونه میرم، دل می کنم ازت مرد مغرورِ جذاب، آره میرم"

با بغض نگاهش کرد.کامی با درماندگی نگاهش کرد و گفت:چیکار کنم دختر؟ آقا دستور داده.اگه نریم هر دومونو به صلابه می کشه..خودت که بهتر می شناسیش.

پانیذ با دست هایش که تکانشان می داد تا چیزی را به کامی بفهماند تند تند لب می زد.کامی گیج گفت:نمی فهمم.

پانیذ از جیبش دفترچه کوچکش را با خودکار بیرون آورد و نوشت:" توروخدا آقا کامی، قول می دم نزارم بفهمه.اما منو نبر.تو رو جون عمو جون."

دفترچه را به کامی داد که او با اخم گفت:قسم نده دختر.چیکار کنم؟ تو چه هچلی افتادما.

پانیذ دفترچه را گرفت و تند تند نوشت:" نمی زارم بفهمه.شما خیالتون راحت.اگه هم فهمید همش گردن خودم.میگم فرار کردم نزاشتم آقا کامی منو ببره."

کامی دفترچه را گرفت و خواند و گفت:پانیذ هر چی شد گردن خودت.من اعصاب دعوا ندارما.فقط منو از این یه لقمه نون خوردن ندازی.

پانیذ سرش را تکان داد و لبخند زد.کامی سری تکان داد و به سوی اتاقک کنار پارکینگ رفت.پانیذ با خوشحالی به هوا پرید جوری که روسریش شل شد و از سرش

افتاد و موهایش در آسمان پخش شد.نادیا با دیدنش گفت:ماشالله، هزار ماشالله.باید برات اسفند دود کرد دختر.این موها دل و دین منو برده وای به حال یه مرد

بخت برگشته که تورو اینجوری ببینه.

موهایش دل می برد و دین! این عروسک زیبای بخت برگشته با تمام افسونگریش محکوم شده بود به نازیبایی و مخفی شدن از این مرد زخم خورده ی کودکی

که اسیرش کرده بود و آزارش می داد تا لبخند بر لب بکارد اما هنوز یک چیزهایی می لنگید!

پانیذ با خجالت لبخند زد و فورا روسریش را از روی زمین برداشت و به سوی اتاقش رفت.باید از این به بعد موهایش را قایم می کرد.داخل اتاقش که شد فورا لباس

فرم را از تن بیرون آورد. روسری را کند و موهایش را درون شلوارش فرو کرد و لباس فرم را روی موهایش پوشید و روسریش را به سر کرد.فورا از اتاقش خارج شد

و جلوی آیینه ایستاد.با لبخند به خودش نگاه کرد.از این استتار موهایش خوشش آمد.لبخند زد و به اتاق رامبد رفت تا اتاقش را مرتب کند...

سپیده فنجان قهوه ی طلایی رنگ را درون سینی مسی نقش داری گذاشت و آن را به دست پانیذ که انگار حواسش پرت بود و با خود زیر لب حرف می زد داد و گفت:

-ساعت 10 شد.دختر بجنب تا نیومده داد و هوار کنه سرت.

چقدر همه خوب می شناختند این مرد مغرور و از خود راضی را که رنج می دهد پانیذ مهربان دل نازک را که حتی رنگ صدایش هم در حجم تمام این آواهای بلند

فریاد های دلهره آورِ این تمام شده در همه ی مقیاس های های دنیا گم شده بود!

پانیذ سینی مسی را در دست گرفت و بی صدا از آشپزخانه خارج شد که صدای سپیده را شنید که به نادیا گفت:

-هر وقت می بینمش دلم آتیش می گیره.حقش نیست باهاش اینجوری رفتار بشه.اونم دختری به این خوبی و خانومی.یه روز خانوم خونه بود و حالا؟

نادیا در جوابش گفت: همش زیر سر این مردیکه ی روانیه.خدا به داد پانیذ برسه که معلوم نی تا کی قراره گرفتارش باشه.ایشالا بمیره.راحت شده دختر بدبخت!

قلبش تیر کشید از این نفرینی که از گلو برخواسته به نفعش بود.به دیوار تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت.دوست داشت می توانست فریاد بزند :

"کسی حق ندارد به مردش، مرد مغرورش، مرد چشم میشی و جذابش نفرینی کند."

اما کدام آوا؟ به چه حقی؟ رامبد حتی حق دفاع برای خودش را هم از پانیذ زیبا گرفته بود.دل خسته بود.اما کاری نمی توانست بکند.چه به نادیا می گفت؟

نادیای مهربان، نادیای بزرگ، نادیای دلسوز، مگر می توانست برای نفرینش اخم به ابرویش بیاورد؟ اما برای مرد اتاق بالا هم نگران بود.این مرد نه مهربان بود نه

دل رحم.فقط جذابیتی بی حد داشت. اما پانیذ مهربان نگران این نفرین ترسناک بود.آهی کشید و سلانه سلانه به سوی طبقه ی بالا رفت.جلوی در اتاق رامبد

که ایستاد دستی به موهایش که زیر لباس استتار شده بود کشید.خیالش که راحت شد لبخند زد و تقه ایی به در زد.صدای بم رامبد اجازه داخل شدنش را داد.

دستگیره را به آرامی فشرد و داخل شد.رامبد برعکس همیشه که روی مبل چرمش می نشست و کتاب می خواند امشب عجیب بود که دل داده بود به مهتابی

که مهربانانه با پرتو افشانی سخاوتمندانه اش از پنجره درون اتاق نیمه تاریک رامبد لم داده بود.با قامتی بلند لبه ی پنجره ایستاده بود انگار محو خواستنی عجیب

بود.پانیذ شیفته وار نگاهش می کرد که رامبد با اخم همیشگیش به سویش برگشت.پانیذ دستپاچه قهوه را روی میز گذاشت و سعی کرد فرارکند که صدای رامبد

پای فرارش را بست.

-وایسا!

مگر می شود دستور صادر شود و او برود؟ مگر کتک می خواست؟ مگر اخم و فریاد می خواست؟ ایستاد و مطیعانه به رامبد زل زد.رامبد به قهوه که بخارش در هوا

پخش می شد نگاهی انداخت و با جدیت گفت:ندیدم موهاتو؟


ضربان قلبش بدون اجازه اش شدت گرفت.حس کرد رنگش پرید، آنقدر دستپاچه بود که رامبد با تمام تیزیش به سویش بیاید و بفهمد یک جای کار می لنگد.

روبرویش ایستاد و گفت:روسریتو بردار.

پانیذ از این شراره های خشمی که مطمئن بود هر آن گرفتارش می شود می ترسید.رامبد با خشم از این سکون و سکوت دخترک روسری را از روی سرش کشید.
پانیذ از این غافلگیری خود را عقب کشید و ترسیده به رامبد که نیمی از صورتش در تاریکی فرو رفته بود و چهره اش را ترسناک نشان می داد نگریست.رامبد غرید:

- کوتاه نکردی نه؟

لرز خفیفی در تنش افتاد.رامبد با خشونت بازویش را گرفت و صورتش را به صورت پانیذ نزدیک کرد و زل در چشمان ترسیده و مظلوم پانیذ و گفت:

-از دستور من سرپیچی می کنی؟ می خوای بگی برات مهم نیستم ها؟

پانیذ تند تند به نشانه نه سرش را به چپ و راست تکان داد.رامبد پوزخندی زد و گفت:

-نشونت میدم خودسر بودن یعنی چی؟

بازوی او را کشید و به کمد دیواری ام دی اف قهوه ایی کرمش نزدیک کرد و کشو را بیرون کشید.قیچی را درآورد.برق تیزی قیچی در قلب پانیذ فرو رفت.نگاهش


رنگ التماس گرفت.تقلا کرد تا از دست رامبد فرار کند اما رامبد محکم بازویش را گرفت بود.رامبد با خشونت موهایی که زیر لباس استتار شده بود را بیرون کشید.

فقط یک لحظه مبهوت این زیبایی و بلند موها شد.خیره موها را نگریست.یادش هست پانیذ موهای بلندی داشت اما هیچ وقت حتی فکر نمی کرد به این بلندی

و زیبایی باشد.همیشه جوری موهایش را می بست که تا کمر بیشتر نمی رسید و تقریبا بیشتر اوقات موهایش زیر روسری پنهان بود.و حالا از نزدیک نظاره گر

این قدرت و زیبای خدا بود.حیرت زده پرسید: از کی کوتاهشون نکردی؟!

پانیذ فقط نگاهش کرد که رامبد نگاه از موها برگرفت و به پانیذ نگران چشم دوخت و گفت:از کی؟...

اینم ی پست گنده واسه دنبال کنندگان Big Grin
Behind every favorite song
  There is an Untold story 
پاسخ
 سپاس شده توسط روناز ، mosaferkocholo ، saba 3 ، -Demoniac- ، *Ramesh* ، parisa 1375


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نزار دنیارو دیوونه کنم - Fake frnd - 24-07-2014، 8:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان