23-07-2014، 20:25
اداااااااااااامه:::::::::
نیاد غافلگیرم کنه،یه خورده که به همه چی وررفتم به گوشی ترانه اس فرستادم: ترانه جونم
ببخشید،بیا آشتی
اما پیام تحویلش نیومد،واین یعنی هنوز گوشیش خاموشه،جای تعجب داشت که چطور ترانه
طاقت آورد گوشیشو خاموش نگه داره!
همه ی لامپهای سالن رو روشن کرده بودم،اگه بابا اینجا بود بهم میگفت: مگه عروسی پدرته؟
آهی کشیدم: طفلک بابام.این طور که بوش میاد اگه مامان با کس دیگه هم عروسی کنه باز بابا به
پاش میشینه،خدایا چی میشه یکی مثل پدرمون نصیب ما کنی؟ قول میدم من مثل مامانم بی
جنبه نباشم.
صدای خانوم من رو از فکار پراکنده ام بیرون کشید: میخوای بمونی؟
به ابتدای پله ها یعنی همونجایی که ایستاده بود نگاه کردم وبا تکون دادن سرم گفتم: بله
دوباره رفته بود تو همون جلد خشکش ،از پله ها پایین اومد ودر همون حال هم حرف میزد: زری
هم اوایل میترسید، ولی الان فهمیده که چیزی برای ترسیدن نیست.
اگه نمی پرسیدم دق میکردم: پس منظورتون از اینکه گفتین اون تو باغه،چی بود؟
آخرین پله رو هم طی کرد،همونجا ایستاد وبدون اینکه چیزی بگه چندثانیه ای نگاهم کرد وبعد
آروم گفت: تو به روح اعتقاد داری؟!!
خیلی خودمو نگه داشتم نخندم،آخه این تکیه کلام مهران بود وقتی که عصبانی میشد،مثلاً اگه
میگفتم آره یعنی واقعاً جوابی که مهران همیشه میده رو میخواد بهم بده؟
وقتی سکوتم طولانی شد ،به این منظور گرفت که اعتقاد ندارم؛ادامه داد: پس حرفم در تو اثر
نمیکنه
با هول گفتم: نه،اعتقاد دارم؛منتها یه خورده باورش برام سخته
لبخندی زد: من حس میکنم دخترم اینجاست.یه چیزی میخواد بهم بگه.
در حالی که یکی از صندلی ها رو عقب میکشیدم گفتم: مرگ عزیزان چیزی نیست که به این
راحتی بشه باورش کرد،به شما حق میدم
صندلی رو اشاره کردم وگفتم: بفرمایید تا شام رو بیارم.
در حالی که نزدیک میز میشد گفت: شاید حق با تو باشه
ودیگه هیچی نگفت؛ولی کاش یه چیزی میگفت،با این حرکت شَکم رو به یقین تبدیل کرد که اون
واقعاً با روح ارتباط داره.انگار خودش از این که این موضوع رو با من مطرح کرده باشه پشیمون
شده وبه همین خاطر زود کوتاه اومد وحرف من رو تایید کرد.
بعد از اینکه شامش رو خورد به سمت اتاقش رفت والبته قبل از اینکه کامل بره داخل اتاقش
گفت: راستی،نمیخواد نیمه شب من رو بابت قرصم بیدار کنی،من خودم عادت دارم بیدار میشم.
با لبخند گیجی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم،عادت داره!! یعنی باید احتمال این رو بدم که با
راه رفتن نیمه شبش زهره ترک بشم.
بعد از شستن ظرفها به اتاق برگشتم واولین کاری که کردم این بود که با گوشیم با صدای بلند به
آهنگ گوش بدم. جام رو پهن کردم وکتاب فارسیم رو هم برداشتم،حالا که با خواب بی موقع بعد
از ظهرم خواب شب رو از چشمام گرفتم باید خودم رو با یه چیزی سرگرم میکردم.
در حال خوندن کتاب بودم که صدای تک بوق پیام تحویل گوشیم بلند بود،پیامم به ترانه رسیده
بود.سریع گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم،بعد از خوردن دوسه تا بوق رد تماس داد
وپشت بندش پیام داد: الان نمیتونم صحبت کنم،خودم فردا باهات تماس میگیرم.
منم دیگه بی خیال شدم.ساعت نزدیک دوبود که بالاخره چشمام سنگین شد،اونقدر گردنم رو
چرخونده بودم که رگ به رگ شده بود...
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،زهرا بود،جواب دادم: بله؟
زهرا: ای وای خواب بودی؟!
گلومو صاف کردم: دیگه باید بیدار میشدم،علیک سلام!
خندید: سلام خانومی. من پول به حساب دانشگاه واریز کردم بابت ترم تابستون،امروز نوبت
انتخاب واحده،هر کاری میکنم سایت باز نمیشه،میخوام برم دانشگاه باهام میای؟
توجام نشستم: اشکالی نداره وسط روز بیام بیرون!
زهرا: نه بابا،اصلاً زنه همون شب هم به تو احتیاج نداره،پاشو آماده شو،نیم ساعت دیگه میام
دنبالت
باشه، -
خداحافظی کردم واز جام بلند شدم...
زری توی آشپزخونه مشغول بود،رو بهش صبح به خیر گفتم؛با دستش سینی صبحونه رو اشاره
کرد: میخواستم الان برات بیارم،حالا که اومدی خودت بخور.
در حین خوردن صبحانه ازش پرسیدم: اگه بخوام برم بیرون اشکالی نداره؟
زری با لبخندی جواب داد: نه،فقط قبل از اذان مغرب برگرد،چون میخوام برم خونه
سرمو تکون دادم.
....مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم وبرای بار آخر صورتم رو توی آینه چک کردم وکرم جمع
شده گوشه چشمم رو تمیز کردم.باید یه فکری هم به حال ابروهای چنگیزیم میکردم،صورتم که
بیش از حد معمولی بود هیچ! بدبختی اینجا بود که آرایش کردن هم بلد نبودم که حداقل خط
چشم بکشم یا درست درمون رژ گونه بزنم...سرمو با تاسف برای خودم تکون دادم وکیفم رو
برداشتم واز اتاق بیرون اومدم؛ رفتم جلوی در اتاق خانوم تا ازش خداحافظی کنم که صدای زری
تو جام متوقفم کرد: خانوم توی اتاقش نیست
به سمتش برگشتم،زری ادامه داد: رفته توی باغ قدم بزنه
از پله ها پایین اومدم ورفتم بیرون،کسری داشت ماشین رو تمیز میکرد،بی اختیار گفتم: کاش
بجای رسیدن به ماشینی که خودش تمیزه یه دستی هم به سروگوش باغ میکشیدین
کسری متعجب نگاهم کرد،خودم هم به خاطر اینکه باهاش همکلام شدم پشیمون شدم ولی سعی
کردم اقتدارم رو حفظ کنم،آهسته به سمت در قدم برداشتم،با صدای آرومی گفت: قشنگی این
باغ به کثیف بودنشه
با تعجب نگاهش کردم وگفتم: جدی!!!! دارم میبینم
وآب کثیف استخر رو اشاره کردم و دیگه منتظر نموندم تا جوابمو بده،در رو باز کردم واومدم
بیرون،وقتی توی کوچه تنگ وباریک ایستادم نگاهی به ته کوچه انداختم وبا خودم گفتم: یادم
باشه بعداً برم دریا رو ببینم،حیفه که اینقدر نزدیکش باشم وبه دیدنش نرم
به سمت سر کوچه راه افتادم.چند دقیقه ای منتظر بودم که زهرا وداداشش رسیدن،سلامی کردم
ونشستم.
محمد با خنده گفت: مهناز خانوم سالمی؟
با لبخند گفتم: فعلاً که آره
زهرا به سمت عقب برگشت: با خانوم شریفی حرف هم زدی؟
سرمو تکون دادم،زهرا با هیجان گفت: خب؟
ناخودآگاه یاد حرف دیشبش افتادم وگفتم: به من گفت به روح اعتقاد داری؟
محمد با صدای بلند زد زیر خنده.زهرا هم خنده اش گرفت وفکر کرد من دارم شوخی
میکنم،گفت: خیلی بیشعوری مهناز
دیگه بحثو ادامه ندادم،پرسیدم: به ترانه هم گفتی بیاد؟
زهرا: آره،
محمد رو به زهرا گفت: بیخود. چه دلیلی داره وقتی کارنداره با شما بیاد؟
زهرا با اخم به محمد نگاه کرد وگفت: محمد!
محمد از توی آینه به من نگاه کرد: بد میگم مهناز خانوم؟
پوزخندی زدم وگفتم: خب من هم کاری ندارم!
محمد خواست حرفشو جمع کنه: منظورم شما نبودید. آخه ترانه..
زهرا گفت: بسه دیگه محمد،رانندگیتو بکن
دیگه تا خود دانشگاه حرف نزدیم....
.....روی میز نشسته بودم وپاهامو آویزون کرده بودم وهی تکون میدادم،ترانه با گوشیش به زهرا
زنگ زد: زهرا توروخدا بیا،این بچه آبرومو برد
گوشی رو قطع کرد: مهناز بیا بشین رو نیمکت،همه دارن نگامون میکنن
سرمو چرخوندم،جز سه چهار تا دختر تو آلاچیق بغلی هیچ کس نبود.اونها هم سرشون به کار
خودشون گرم بود.رو به ترانه گفتم: یعنی چهارتا دختر اینقدر برات مهمن!
ترانه اخماشو تو هم کشید: حتماً باید یکی ببینه تا تو بیای پایین؟
بعد روشو به سمت دیگه ای کرد،با بغل پام به پاش ضربه ای زدم: هنوز قهری خانوم خوشکله؟
گوشه چشم نگام کرد وجواب داد: مگه بچه ام؟
ابرومو بالا بردم: آهان..معلومه اصلاً قهر نیستی!
ترانه گوشیشو درآورد ودر همون حالت که سرش پایین بود گفت: میگم قهر نیستم،
پرسیدم: پس چرا گوشیتو خاموش کردی؟
ترانه: باید ادب میشدی تا دیگه گوشیتو واسه من خاموش نکنی
حالا چیکارم داشتی؟ -
میخواستم بپرسم واقعاً نمیری پیش شاهین؟ -
نفسمو فوت کردم وگفتم: نه
سرشو بالا آورد و در حالی که نگاهش به پشت سرمن بود گفت: آقای رسولی
با حرص گفتم: آقای رسولی وکوفت،مگه نگفتم اسم اینو جلوی من نیار
صدای رسولی که از پشت سرم میومد من رو سه متر هوا پروند: یعنی اینقدر از من بدتون میاد؟
سریع پریدم از روی میز پایین وبه سمتش برگشتم.دست پیشو گرفتم که پس نیفتم: منو
ترسوندین
سپهر رسولی: معذرت میخوام،ترم تابستون برداشتین؟
دست ترانه پهلومو سوراخ کرده بود.جواب دادم: نه
یه ابروشو بالابرد: چرا اینجایین پس؟!
اخم کردم وگفتم: باید به شما جواب بدم؟
نگاهش بین من وترانه چرخش کرد ورو به من گفت: نه....ببخشید مزاحم شدم.خداحافظ
وراهشو گرفت ورفت،به محض دور شدنش ترانه آهی کشید وگفت: دل بچمو شکستی
با حرص نگاهش کردم،خودشو عقب کشید: نخوری منو!
روی نیمکت نشستم: پسره ی بیشعور واسه من غیرتی میشه!
ترانه قهقهه ای زد: ولی قیافه ی اخموش بد جذابه ها!!!
چپ چپ نگاش کردم که شدت خنده اش بیشتر شد: از نظر هیکل هم خیلی به هم میاین،هم
طولی هم عرضی
دست به سینه نشسته بودم وفقط نگاهش میکردم،اونقدر خندید که اشکش دراومد،زهرا هم اومد
با تعجب گفت: چته ترانه دانشگاه رو گذاشتی رو سرت؟
ترانه بریده بریده گفت: نبودی...نبودی زهرا
زهرا با حالت سوالی به من نگاه کرد،کلافه گفتم: سپهر رسولی اومده به من میگه اگه کاری نداری
واسه چی اومدی دانشگاه
زهرا لبخندی زد ونشست: آخرهم همین میاد میگیرت
رو به زهرا با دلخوری گفتم: زهرا!!!
ترانه چند تا نفس عمیق کشید وگفت: دل منو شاد کرد خدا دلشو شاد کنه
بعد رو به من وزهرا گفت: کیوان میگه رسولی والیبالیسته
زهرا با هیجان گفت: جدی؟ بهش هم میاد،خب قدِ بلند اون فقط به درد اینطور رشته ها میخوره
ترانه گفت: آره،کیوان میگفت بازیش هم خوبه
زهرا تا خواست حرفی بزنه،ترانه درحالی که به زهرا نگاه میکرد گفت: زهرا بدون اینکه ضایع بازی
در بیاری به سمت راستت نگاه کن،قیافه ی جوون عاشق رو ببین
زهرا هم گفت باشه،بعدش هم خیلی ضایع برگشت سمت راستشو نگاه کرد وزد به شونه ام: گناه
داره مهناز،ببین چجوری داره اینجا رو نگاه میکنه!
از جام بلند شدم وکیفم رو از روی میز برداشتم: آدم دوتا رفیق مثل شما داشته باشه دیگه
احتیاجی به دشمن نداره که!
واز آلاچیق بیرون اومدم وبه سمت ایستگاه سرویس رفتم،حتی پشت سرم رو نگاه نکردم که
ببینم میان یا نه؛ از جلوی سپهر رسولی که رد میشدم نگاه دلخوری بهش انداختم که اخمش
برطرف شد ونگاهش حالت تعجب گرفت.
من موندم پیش خودش چی فکر کرده که از ترم اول گیر داده به من! من واون هیچ وجه تشابهی
نداشتیم. من قدم به زور به 965 میرسید واون شاید 1 متر هم میشد.من پوستم سبزه روشن بود
واون به سیاهی میزد. من هیکل توپری داشتم ولی اون خیلی لاغر بود. خدایا چی میشد یه
خورده صفات من ورسولی رو تقسیم میکردی تا هردومون به حالت نرمال برسیم!!!!!!
کمی مونده بود به سرویس برسم سرویس از جایگاه در اومد،پریدم وسوار شدم،صدای ترانه رو
شنیدم که صدام کرد؛از شیشه نگاهم به رسولی افتاد،بچه شیراز بود،خیلی هم درسخون.ترم اول
همه ی کلاسهامون یکی بود اما ترم پیش به خاطر عقب افتادن من فقط یک درسمون یکی بود.
گوشیم زنگ خورد،زهرا بود،جواب دادم: چیه؟
خیلی .... -
خیلی چی؟ -
اولین ایستگاه مثل بچه آدم پیاده شو -
و تماس رو قطع کرد،اولین ایستگاه پیاده شدم وسوار ماشین ترانه شدم؛اولش یه خورده سنگین
بودیم،بعد اونقدر ترانه مسخره بازی درآورد که یَخم باز شد،تا بعد از ظهر باهم بودیم ونزدیکهای
اذون بود که ترانه من و زهرا رو رسوند،اول زهرا رو پیاده کرد بعد وقتی من داشتم پیاده میشدم
گفت: مهناز تو که روزا بیکاری،کار شاهین هم اونقدر سنگین نیست،چرا قبول نمیکنی بری
پیشش؟
پیاده شدم وگفتم: فکرامو میکنم وخبر میدم
در رو بستم وبه سمت کوچه راه افتادم.هوا داشت کم کم تاریک میشد و این ترسی که از صبح
خبری ازش نبود داشت باز هم به سراغم میومد،جلوی در خونه ایستادم ونگاهی به ته کوچه
انداختم؛دستم رو که به سمت زنگ برده بودم رو پس کشیدم وقدمی به سمت ته کوچه
برداشتم،یه حس شدیدی من رو به سمت دریا میکشید.هنوز قدم دومم رو برنداشته بودم که
درباغ باز شد وصدای کسری من رو توی جام متوقف کرد: اومدی؟
باچندتا نفس کوتاه تپش قلبم رو به حالت طبیعی برگردوندم ورو بهش سلام کردم وبدون اینکه
بروی خودم بیارم چرا از در فاصله داشتم رفتم داخل باغ وراه ساختمون رو در پیش گرفتم،کسری
گفت: خوب بود به جای حرفهای صُبحِت یه نگاهی هم مینداختی!
به سمتش برگشتم وبا تعجب نگاهش کردم،استخر رو اشاره کرد،با نگاه به استخر منظورش رو
فهمیدم؛آبش تمیزِ تمیز شده بود،لبخندی زدم وروبهش گفتم: ماشالله سرعت عمل بالایی دارین
لبخند محوی زد ودوباره اخم کرد،صدای زری از پشت سرم اومد: اومدی مهناز جان؟
به سمتش چرخیدم وسلام کردم،ولحظاتی بعد در حالی که من هنوز کنار استخر ایستاده بودم
اونها رفتند.اثری از برگهای خشک شده که صبح اطراف استخر بودن نبود،لبه آب ایستادم
ونگاهی به سایه ی خودم انداختم،ناخواسته نگاهم به سمت عمارت قدیمی کشیده شد..من
مطمئنم که دیروز یه نفر اونجا بود...
به بالای سرم یعنی تراس اتاق خانوم شریفی نگاهی انداختم،خانوم باز هم عصا به دست ایستاده
بود،داشت به من نگاه میکرد،لبخند شادی زدم: استخر رو دیدین؟
خانوم سرش رو به آرامی تکان داد،استخر رو دور زدم وسمت دیگه اش یعنی روبروی خانوم
ایستادم وبا صدای بلندی گفتم: اونقدر تمیز شده که میتونم خودمو توی آب ببینم
ونگاهی به آب که حالا سایه ساختمان توی اون افتاده بود انداختم،پشت سر خانوم دختر جوانی
ایستاده بود،دستمو روی سینه ام گذاشتم وجیغ خفیف ودرونی کشیدم: هیع
مثل اینکه نفسم ایستاده باشه،دوباره به خانوم نگاهی انداختم که حالا نگاهش مضطرب شده بود:
چی شد؟!
باز نگاهی به آب انداختم اما خبری نبود.رو به خانوم با لبخند گیجی گفتم: فکر کنم گرما زده
شدم،حس کردم حیوونی توی آبه
خانوم سرش رو تکون داد ودر حالی که به اتاقش برمیگشت زیر لب گفت: حیوونمون کجا بوده!!
با رفتن خانوم دیگه جرات نمیکردم داخل آب رو نگاه کنم،با قدم های بلند وتند خودم رو به
داخل ساختمون رسوندم ویکراست رفتم توی اتاقم.با بستن در سعی کردم چهره ی اون دختر رو
تصور کنم.قد بلندی داشت؛ موهای بلند و پریشون،مشکی رنگ بود،معلوم بود موهاش
خیسه،لباس معمولی تنش بود،مثل لباس توی خونه،اما اون هم خیس و وارفته...با ویبره ی گوشیم
درجا پریدم ودستم رو روی قلبم گذاشتم،شماره ی المیرا بود،جواب دادم،چند دقیقه ای با اون
مشغول بودم؛یه سری حرفهای چرت وپرت رد وبدل کردیم ،به خاطر شدت گرمایی که امروز
تجربه کرده بودم به یه دوش طولانی احتیاج داشتم اما نه جراتشو داشتم که برم این موقع حموم
ونه اینکه حموم اینجا آدمو سرِحال میاورد!
لباسامو عوض کردم؛یه تاپ بنفش پوشیدم با شلوارک صورتی ،موهام رو هم با گیره جمع کردم
وچند دور دور گیره پیچیدم.گوشیمو گذاشتم تو جیب شلوارکم واز اتاق اومدم بیرون،یک راست
رفتم آشپزخونه وبساط شام رو آماده کردم،خدا خیرش بده زری خانومو که مجبور نیستم غذا
بپزم؛میز رو که چیدم خانوم رو صدا زدم،بازهم مثل دیشب بی هیچ حرفی شام رو خوردیم
وبعدش رفت توی اتاقش،ومن هم مشغول جمع کردن شدم؛رفتم توی اتاقم وتوی جام دراز
کشیدم؛آخه یه کتاب فارسی عمومی مگه چندتا شعر به درد بخور داره! من ده بار بیشتر این
کتابو دور کردم)اینجاست که آدم قدر نعمت رمان های نودهشتیا رو درک میکنه(؛خدا رو شکر
امروز زیاد خسته شده بودم وچشمهام داشت گرم میشد؛دیگه مطمئنم که اینبار من اون دختر رو
دیده بودم،یا واقعاً اینجا خبراییه! یا من دارم دیوونه میشم.شعر کیفر از حمد شاملو رو که خوندم
دیگه چشمام به هم قفل شد وبیت آخر رو بدون نگاه کردن به کتاب خوندم:
مرا گر خود نبود این بند،شاید بامدادی همچویادی دور ولغزان،می گذشتم از تراز خاک سرد
وپست...
جرم این است!
جرم این است!
......کسرا در حالیکه سرفه می کرد گفت: تو دختر تا مارو نکشی ولمون نمیکنی!
رو بهش گفتم: آقا کسرا قرار نشد دیگه غُر بزنیا!
زری آهسته خندید.صدای شکستن چیزی از عمارت قدیمی توجه هرسه مارو به اون سمت جلب
کرد.زری آهسته گفت: شنیدی کسرا؟ باز هم..
کسرا به زری توپید: چیزی نگو،
وبعد زیر لب گفت: بسم الله الرحمن الرحیم
آب دهنمو قورت دادم: آقا کسرا!!!؟
زری دستم رو توی دستهاش فشرد وگفت: تو هم فکر میکنی اون خونه...
این بار کسرا رو به هردو تشر زد: گفتم چیزی نگید
ومشغول تکان دادن موکت شد،شدت خاک اونقدر زیاد شده بود که دستمو جلوی دهنم
گرفتم؛آروم پشت سرم رو نگاه کردم،به عمارت قدیمی. با چشم هام نگاه عمیقی به تک تک
پنجره هاش انداختم،اما هیچ چیز گیرم نیومد.
رو به کسرا گفتم: شما یه مردی،عجیب نیست که به اینجور چیزا اعتقاد داری؟
کسرا پوزخندی زد: چه ربطی به مرد بودن داره!
بدجور پِت پِتهام گرفته بود)مور مورم میشد( که بدونم توی اون خونه چه خبره،اما کسرا آدم
محکمی بود که نه چیزی بروز میداد ونه میذاشت خودم بفهمم؛مطمئن بودم زری بوقه وچیزی
نمیدونه،اما کسرا زرنگ بود.توی این یه هفته اونقدر در طول روز از خودم کار میکشیدم که شب
سرم به بالش نرسیده بیهوش میشدم ودیگه فرصت فکر کردن به چیزهای عجیب وغریب رو
نداشتم،خودم که هیچ این دوتا بدبخت رو هم به کار گرفته بودم،دوبار تو این هفته حموم
رفتم،البته نه حموم اینجا هربار محمد میومد دنبالم ومیرفتم خونه اونها.باید یه فکری میکردم
مخصوصاً من که خیلی زود عرق میکردم،نمیشد سه ماه تابستون هی برم خونه اونها که!
امروز داشتیم انباری رو تمیز میکردیم کسرا مشغول آب پاشی موکت شد، من وزری شُت به
دست کمی عقب تر ایستاده بودیم تا موت که کاملاً خیس شد بیفتیم به جونش،به زری گفتم: چرا
ته باغ دیواره؟
زری نگاهی به دیوار که فاصله اش با ما خیلی زیاد بود انداخت وگفت: خانوم میخواد که نگاهش به
دریا نیفته،میگه قاتل دخترمه
با تعجب گفتم: خب چه کاریه! چرا برنمیگردن تهران،خونه خودشون؟
زری شونه هاشو بالا انداخت وبعد با خنده گفت: خدا دلش به حال نونِ ما سوخته لابُد!
من هم متقابلاً لبخندی زدم؛زری نزدیک گوشم آروم گفت: جنازه دخترش برگشت اما دامادش نه.
با تعجب بهش نگاه کردم: یعنی چی! مگه نمیگن دریا از هرجا که آدمو بگیره به همونجا
برمیگردونه؟
زری پوزخندی زد: شاید دریا اونها رو از لب ساحل نگرفته بوده!
با صدای کسرا هردومون تکانی خوردیم،کسرا با ابروهای درهم کشیده شده گفت: اگه قرار نیست
کاری کنید،این قدر حرف نزنید بالای سر من
پودر رو گرفت وروی موکت پاشید؛زری خم شد وشروع کرد به شُت کشیدن من هم مشغول
شدم،اما اونها همه اش منو مسخره میکردن چون بلد نبودم،من که قرار نبود فرش شستن یاد
بگیرم! فقط میخواستم خودمو خسته کنم.
...بعد از شام به اتاقم رفتم تا یه خواب راحت بکنم،بعد از خستگی خواب خیلی میچسبه،همین که
رخت خوابم رو پهن کردم گوشیم زنگ خورد،بابام بود! با خودم گفتم: چه عجب! بالاخره یادشون
اومد که من هم وجود خارجی دارم!
جواب دادم: سلام بابا
بابا: سلام دخترم خوبی؟
مرسی،شما چطوری؟ -
بابا: ما هم خوبیم،چه کار میکنی با درسها؟
خنده ام گرفت؛چه پدر باحالی دارم من! حتماً مهران نگفته که من ترم تابستون برنداشتم.
گفتم: میگذره،)آخر هم طاقت نیاوردم وگفتم( چه عجب یادی از ما کردی؟
بابا با کنایه گفت: نه که تو دم به ساعت زنگ میزنی حال پدرتو می پرسی!
راست میگفت. من هم کم بی معرفت نبودم! آهسته خندیدم وگفتم: شرمنده. از این به بعد زنگ
میزنم؛از مامان چه خبر؟ اون که پاک منو فراموش کرده.
بابا ساکت شد،اِی لال نمیری دختر! اصلاً یادم نبود بابا ومامان از هم جدا شدن.با صدای آرومی
گفتم: معذرت میخوام بابا،اصلاً یادم...
بابا گفت: نمیخواد چیزی بگی. راستش بابت همین موضوع زنگ زدم
گفتم: خب؟
بابا: این روزها مهران خیلی روی اعصابمه.خیلی باهام حرف زده. اما من واقعاً مادرتونو دوست دارم
نفسمو فوت کردم،شرمندگیم پر کشید وبه جاش عصبانیت اومد؛با توپ پُر گفتم: بابا بس کن. اگه
دوستش داشتی چرا تلاقش دادی؟
بابا جواب داد: آخه میخواستم بهش بفهمونم که حاضرم به خاطرش هرکاری بکنم.
باور نمیکنم بابا. یه مرد با اقتدارش جذابه؛تو باید نگهش میداشتی؛مردهایی مثل تو با همه ی -
عشقی که به زنشون دارن فقط واسه یک هفته قابل تحملن
ساکت شد،فهمیدم تند رفتم؛به لحنم حالت دلسوزانه ای دادم وگفتم: بابا هنوز هم دیر نشده،تا
مامان برای همیشه از خونه نرفته یه کاری کن،بهش بگو یا به عقدت در بیاد یا بذاره وبره
بابا با حالت نگرانی گفت: اگه گذاشت ورفت چی؟
با کلافگی گفتم: نمیره،اون جایی رو نداره که بخواد بره!
بابا با عصبانیت گفت: تو وبرادرت عقل تو سرتون نیست.اگه گذاشت رفت من چه خاکی توی سرم
بریزم؟
وتلفن رو قطع کرد؛من وبرادرم عقل تو سرمون نیست! کاش بهش میگفتم همین که تو وزنت عقل
دارین بسه!
به سمت پنجره اتاقم رفتم وبه باغ نگاه کردم،به دیوار خیره شدم وبا خودم گفتم: اگه دوست نداره
یاد مرگ دخترش بیفته پس چرا اینجا مونده؟ اگر هم توی این خونه مونده که خاطره دخترش
فراموش نشه پس چرا ته باغ رو دیوار کشیده! اگه دختر ودامادش توی دریا غرق شدن وکسی
مقصر نیست چرا شوهره ناپدید شده؟
یه چیزی لابلای درختها تکون خورد؛چشمهامو تنگ کردم تا دقیق ببینم،شروع کرد به دوییدن
خیلی سریع تا خواستم جیغ بزنم رفت توی دیوار بزرگ،آدم بود؟ یه آدم نمیتونه اینقدر سریع
بدوئه!!!!!!
خب دیگه واسه این دفعه بسه
خیلی زیاد گذاشتم
یه وقت سپاسی نظری چیزی ندینا
این پستارم برای اونایی میزارم که نظر و سپاس میدن
مرسی از کسایی که نظر میدن
نیاد غافلگیرم کنه،یه خورده که به همه چی وررفتم به گوشی ترانه اس فرستادم: ترانه جونم
ببخشید،بیا آشتی
اما پیام تحویلش نیومد،واین یعنی هنوز گوشیش خاموشه،جای تعجب داشت که چطور ترانه
طاقت آورد گوشیشو خاموش نگه داره!
همه ی لامپهای سالن رو روشن کرده بودم،اگه بابا اینجا بود بهم میگفت: مگه عروسی پدرته؟
آهی کشیدم: طفلک بابام.این طور که بوش میاد اگه مامان با کس دیگه هم عروسی کنه باز بابا به
پاش میشینه،خدایا چی میشه یکی مثل پدرمون نصیب ما کنی؟ قول میدم من مثل مامانم بی
جنبه نباشم.
صدای خانوم من رو از فکار پراکنده ام بیرون کشید: میخوای بمونی؟
به ابتدای پله ها یعنی همونجایی که ایستاده بود نگاه کردم وبا تکون دادن سرم گفتم: بله
دوباره رفته بود تو همون جلد خشکش ،از پله ها پایین اومد ودر همون حال هم حرف میزد: زری
هم اوایل میترسید، ولی الان فهمیده که چیزی برای ترسیدن نیست.
اگه نمی پرسیدم دق میکردم: پس منظورتون از اینکه گفتین اون تو باغه،چی بود؟
آخرین پله رو هم طی کرد،همونجا ایستاد وبدون اینکه چیزی بگه چندثانیه ای نگاهم کرد وبعد
آروم گفت: تو به روح اعتقاد داری؟!!
خیلی خودمو نگه داشتم نخندم،آخه این تکیه کلام مهران بود وقتی که عصبانی میشد،مثلاً اگه
میگفتم آره یعنی واقعاً جوابی که مهران همیشه میده رو میخواد بهم بده؟
وقتی سکوتم طولانی شد ،به این منظور گرفت که اعتقاد ندارم؛ادامه داد: پس حرفم در تو اثر
نمیکنه
با هول گفتم: نه،اعتقاد دارم؛منتها یه خورده باورش برام سخته
لبخندی زد: من حس میکنم دخترم اینجاست.یه چیزی میخواد بهم بگه.
در حالی که یکی از صندلی ها رو عقب میکشیدم گفتم: مرگ عزیزان چیزی نیست که به این
راحتی بشه باورش کرد،به شما حق میدم
صندلی رو اشاره کردم وگفتم: بفرمایید تا شام رو بیارم.
در حالی که نزدیک میز میشد گفت: شاید حق با تو باشه
ودیگه هیچی نگفت؛ولی کاش یه چیزی میگفت،با این حرکت شَکم رو به یقین تبدیل کرد که اون
واقعاً با روح ارتباط داره.انگار خودش از این که این موضوع رو با من مطرح کرده باشه پشیمون
شده وبه همین خاطر زود کوتاه اومد وحرف من رو تایید کرد.
بعد از اینکه شامش رو خورد به سمت اتاقش رفت والبته قبل از اینکه کامل بره داخل اتاقش
گفت: راستی،نمیخواد نیمه شب من رو بابت قرصم بیدار کنی،من خودم عادت دارم بیدار میشم.
با لبخند گیجی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم،عادت داره!! یعنی باید احتمال این رو بدم که با
راه رفتن نیمه شبش زهره ترک بشم.
بعد از شستن ظرفها به اتاق برگشتم واولین کاری که کردم این بود که با گوشیم با صدای بلند به
آهنگ گوش بدم. جام رو پهن کردم وکتاب فارسیم رو هم برداشتم،حالا که با خواب بی موقع بعد
از ظهرم خواب شب رو از چشمام گرفتم باید خودم رو با یه چیزی سرگرم میکردم.
در حال خوندن کتاب بودم که صدای تک بوق پیام تحویل گوشیم بلند بود،پیامم به ترانه رسیده
بود.سریع گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم،بعد از خوردن دوسه تا بوق رد تماس داد
وپشت بندش پیام داد: الان نمیتونم صحبت کنم،خودم فردا باهات تماس میگیرم.
منم دیگه بی خیال شدم.ساعت نزدیک دوبود که بالاخره چشمام سنگین شد،اونقدر گردنم رو
چرخونده بودم که رگ به رگ شده بود...
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،زهرا بود،جواب دادم: بله؟
زهرا: ای وای خواب بودی؟!
گلومو صاف کردم: دیگه باید بیدار میشدم،علیک سلام!
خندید: سلام خانومی. من پول به حساب دانشگاه واریز کردم بابت ترم تابستون،امروز نوبت
انتخاب واحده،هر کاری میکنم سایت باز نمیشه،میخوام برم دانشگاه باهام میای؟
توجام نشستم: اشکالی نداره وسط روز بیام بیرون!
زهرا: نه بابا،اصلاً زنه همون شب هم به تو احتیاج نداره،پاشو آماده شو،نیم ساعت دیگه میام
دنبالت
باشه، -
خداحافظی کردم واز جام بلند شدم...
زری توی آشپزخونه مشغول بود،رو بهش صبح به خیر گفتم؛با دستش سینی صبحونه رو اشاره
کرد: میخواستم الان برات بیارم،حالا که اومدی خودت بخور.
در حین خوردن صبحانه ازش پرسیدم: اگه بخوام برم بیرون اشکالی نداره؟
زری با لبخندی جواب داد: نه،فقط قبل از اذان مغرب برگرد،چون میخوام برم خونه
سرمو تکون دادم.
....مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم وبرای بار آخر صورتم رو توی آینه چک کردم وکرم جمع
شده گوشه چشمم رو تمیز کردم.باید یه فکری هم به حال ابروهای چنگیزیم میکردم،صورتم که
بیش از حد معمولی بود هیچ! بدبختی اینجا بود که آرایش کردن هم بلد نبودم که حداقل خط
چشم بکشم یا درست درمون رژ گونه بزنم...سرمو با تاسف برای خودم تکون دادم وکیفم رو
برداشتم واز اتاق بیرون اومدم؛ رفتم جلوی در اتاق خانوم تا ازش خداحافظی کنم که صدای زری
تو جام متوقفم کرد: خانوم توی اتاقش نیست
به سمتش برگشتم،زری ادامه داد: رفته توی باغ قدم بزنه
از پله ها پایین اومدم ورفتم بیرون،کسری داشت ماشین رو تمیز میکرد،بی اختیار گفتم: کاش
بجای رسیدن به ماشینی که خودش تمیزه یه دستی هم به سروگوش باغ میکشیدین
کسری متعجب نگاهم کرد،خودم هم به خاطر اینکه باهاش همکلام شدم پشیمون شدم ولی سعی
کردم اقتدارم رو حفظ کنم،آهسته به سمت در قدم برداشتم،با صدای آرومی گفت: قشنگی این
باغ به کثیف بودنشه
با تعجب نگاهش کردم وگفتم: جدی!!!! دارم میبینم
وآب کثیف استخر رو اشاره کردم و دیگه منتظر نموندم تا جوابمو بده،در رو باز کردم واومدم
بیرون،وقتی توی کوچه تنگ وباریک ایستادم نگاهی به ته کوچه انداختم وبا خودم گفتم: یادم
باشه بعداً برم دریا رو ببینم،حیفه که اینقدر نزدیکش باشم وبه دیدنش نرم
به سمت سر کوچه راه افتادم.چند دقیقه ای منتظر بودم که زهرا وداداشش رسیدن،سلامی کردم
ونشستم.
محمد با خنده گفت: مهناز خانوم سالمی؟
با لبخند گفتم: فعلاً که آره
زهرا به سمت عقب برگشت: با خانوم شریفی حرف هم زدی؟
سرمو تکون دادم،زهرا با هیجان گفت: خب؟
ناخودآگاه یاد حرف دیشبش افتادم وگفتم: به من گفت به روح اعتقاد داری؟
محمد با صدای بلند زد زیر خنده.زهرا هم خنده اش گرفت وفکر کرد من دارم شوخی
میکنم،گفت: خیلی بیشعوری مهناز
دیگه بحثو ادامه ندادم،پرسیدم: به ترانه هم گفتی بیاد؟
زهرا: آره،
محمد رو به زهرا گفت: بیخود. چه دلیلی داره وقتی کارنداره با شما بیاد؟
زهرا با اخم به محمد نگاه کرد وگفت: محمد!
محمد از توی آینه به من نگاه کرد: بد میگم مهناز خانوم؟
پوزخندی زدم وگفتم: خب من هم کاری ندارم!
محمد خواست حرفشو جمع کنه: منظورم شما نبودید. آخه ترانه..
زهرا گفت: بسه دیگه محمد،رانندگیتو بکن
دیگه تا خود دانشگاه حرف نزدیم....
.....روی میز نشسته بودم وپاهامو آویزون کرده بودم وهی تکون میدادم،ترانه با گوشیش به زهرا
زنگ زد: زهرا توروخدا بیا،این بچه آبرومو برد
گوشی رو قطع کرد: مهناز بیا بشین رو نیمکت،همه دارن نگامون میکنن
سرمو چرخوندم،جز سه چهار تا دختر تو آلاچیق بغلی هیچ کس نبود.اونها هم سرشون به کار
خودشون گرم بود.رو به ترانه گفتم: یعنی چهارتا دختر اینقدر برات مهمن!
ترانه اخماشو تو هم کشید: حتماً باید یکی ببینه تا تو بیای پایین؟
بعد روشو به سمت دیگه ای کرد،با بغل پام به پاش ضربه ای زدم: هنوز قهری خانوم خوشکله؟
گوشه چشم نگام کرد وجواب داد: مگه بچه ام؟
ابرومو بالا بردم: آهان..معلومه اصلاً قهر نیستی!
ترانه گوشیشو درآورد ودر همون حالت که سرش پایین بود گفت: میگم قهر نیستم،
پرسیدم: پس چرا گوشیتو خاموش کردی؟
ترانه: باید ادب میشدی تا دیگه گوشیتو واسه من خاموش نکنی
حالا چیکارم داشتی؟ -
میخواستم بپرسم واقعاً نمیری پیش شاهین؟ -
نفسمو فوت کردم وگفتم: نه
سرشو بالا آورد و در حالی که نگاهش به پشت سرمن بود گفت: آقای رسولی
با حرص گفتم: آقای رسولی وکوفت،مگه نگفتم اسم اینو جلوی من نیار
صدای رسولی که از پشت سرم میومد من رو سه متر هوا پروند: یعنی اینقدر از من بدتون میاد؟
سریع پریدم از روی میز پایین وبه سمتش برگشتم.دست پیشو گرفتم که پس نیفتم: منو
ترسوندین
سپهر رسولی: معذرت میخوام،ترم تابستون برداشتین؟
دست ترانه پهلومو سوراخ کرده بود.جواب دادم: نه
یه ابروشو بالابرد: چرا اینجایین پس؟!
اخم کردم وگفتم: باید به شما جواب بدم؟
نگاهش بین من وترانه چرخش کرد ورو به من گفت: نه....ببخشید مزاحم شدم.خداحافظ
وراهشو گرفت ورفت،به محض دور شدنش ترانه آهی کشید وگفت: دل بچمو شکستی
با حرص نگاهش کردم،خودشو عقب کشید: نخوری منو!
روی نیمکت نشستم: پسره ی بیشعور واسه من غیرتی میشه!
ترانه قهقهه ای زد: ولی قیافه ی اخموش بد جذابه ها!!!
چپ چپ نگاش کردم که شدت خنده اش بیشتر شد: از نظر هیکل هم خیلی به هم میاین،هم
طولی هم عرضی
دست به سینه نشسته بودم وفقط نگاهش میکردم،اونقدر خندید که اشکش دراومد،زهرا هم اومد
با تعجب گفت: چته ترانه دانشگاه رو گذاشتی رو سرت؟
ترانه بریده بریده گفت: نبودی...نبودی زهرا
زهرا با حالت سوالی به من نگاه کرد،کلافه گفتم: سپهر رسولی اومده به من میگه اگه کاری نداری
واسه چی اومدی دانشگاه
زهرا لبخندی زد ونشست: آخرهم همین میاد میگیرت
رو به زهرا با دلخوری گفتم: زهرا!!!
ترانه چند تا نفس عمیق کشید وگفت: دل منو شاد کرد خدا دلشو شاد کنه
بعد رو به من وزهرا گفت: کیوان میگه رسولی والیبالیسته
زهرا با هیجان گفت: جدی؟ بهش هم میاد،خب قدِ بلند اون فقط به درد اینطور رشته ها میخوره
ترانه گفت: آره،کیوان میگفت بازیش هم خوبه
زهرا تا خواست حرفی بزنه،ترانه درحالی که به زهرا نگاه میکرد گفت: زهرا بدون اینکه ضایع بازی
در بیاری به سمت راستت نگاه کن،قیافه ی جوون عاشق رو ببین
زهرا هم گفت باشه،بعدش هم خیلی ضایع برگشت سمت راستشو نگاه کرد وزد به شونه ام: گناه
داره مهناز،ببین چجوری داره اینجا رو نگاه میکنه!
از جام بلند شدم وکیفم رو از روی میز برداشتم: آدم دوتا رفیق مثل شما داشته باشه دیگه
احتیاجی به دشمن نداره که!
واز آلاچیق بیرون اومدم وبه سمت ایستگاه سرویس رفتم،حتی پشت سرم رو نگاه نکردم که
ببینم میان یا نه؛ از جلوی سپهر رسولی که رد میشدم نگاه دلخوری بهش انداختم که اخمش
برطرف شد ونگاهش حالت تعجب گرفت.
من موندم پیش خودش چی فکر کرده که از ترم اول گیر داده به من! من واون هیچ وجه تشابهی
نداشتیم. من قدم به زور به 965 میرسید واون شاید 1 متر هم میشد.من پوستم سبزه روشن بود
واون به سیاهی میزد. من هیکل توپری داشتم ولی اون خیلی لاغر بود. خدایا چی میشد یه
خورده صفات من ورسولی رو تقسیم میکردی تا هردومون به حالت نرمال برسیم!!!!!!
کمی مونده بود به سرویس برسم سرویس از جایگاه در اومد،پریدم وسوار شدم،صدای ترانه رو
شنیدم که صدام کرد؛از شیشه نگاهم به رسولی افتاد،بچه شیراز بود،خیلی هم درسخون.ترم اول
همه ی کلاسهامون یکی بود اما ترم پیش به خاطر عقب افتادن من فقط یک درسمون یکی بود.
گوشیم زنگ خورد،زهرا بود،جواب دادم: چیه؟
خیلی .... -
خیلی چی؟ -
اولین ایستگاه مثل بچه آدم پیاده شو -
و تماس رو قطع کرد،اولین ایستگاه پیاده شدم وسوار ماشین ترانه شدم؛اولش یه خورده سنگین
بودیم،بعد اونقدر ترانه مسخره بازی درآورد که یَخم باز شد،تا بعد از ظهر باهم بودیم ونزدیکهای
اذون بود که ترانه من و زهرا رو رسوند،اول زهرا رو پیاده کرد بعد وقتی من داشتم پیاده میشدم
گفت: مهناز تو که روزا بیکاری،کار شاهین هم اونقدر سنگین نیست،چرا قبول نمیکنی بری
پیشش؟
پیاده شدم وگفتم: فکرامو میکنم وخبر میدم
در رو بستم وبه سمت کوچه راه افتادم.هوا داشت کم کم تاریک میشد و این ترسی که از صبح
خبری ازش نبود داشت باز هم به سراغم میومد،جلوی در خونه ایستادم ونگاهی به ته کوچه
انداختم؛دستم رو که به سمت زنگ برده بودم رو پس کشیدم وقدمی به سمت ته کوچه
برداشتم،یه حس شدیدی من رو به سمت دریا میکشید.هنوز قدم دومم رو برنداشته بودم که
درباغ باز شد وصدای کسری من رو توی جام متوقف کرد: اومدی؟
باچندتا نفس کوتاه تپش قلبم رو به حالت طبیعی برگردوندم ورو بهش سلام کردم وبدون اینکه
بروی خودم بیارم چرا از در فاصله داشتم رفتم داخل باغ وراه ساختمون رو در پیش گرفتم،کسری
گفت: خوب بود به جای حرفهای صُبحِت یه نگاهی هم مینداختی!
به سمتش برگشتم وبا تعجب نگاهش کردم،استخر رو اشاره کرد،با نگاه به استخر منظورش رو
فهمیدم؛آبش تمیزِ تمیز شده بود،لبخندی زدم وروبهش گفتم: ماشالله سرعت عمل بالایی دارین
لبخند محوی زد ودوباره اخم کرد،صدای زری از پشت سرم اومد: اومدی مهناز جان؟
به سمتش چرخیدم وسلام کردم،ولحظاتی بعد در حالی که من هنوز کنار استخر ایستاده بودم
اونها رفتند.اثری از برگهای خشک شده که صبح اطراف استخر بودن نبود،لبه آب ایستادم
ونگاهی به سایه ی خودم انداختم،ناخواسته نگاهم به سمت عمارت قدیمی کشیده شد..من
مطمئنم که دیروز یه نفر اونجا بود...
به بالای سرم یعنی تراس اتاق خانوم شریفی نگاهی انداختم،خانوم باز هم عصا به دست ایستاده
بود،داشت به من نگاه میکرد،لبخند شادی زدم: استخر رو دیدین؟
خانوم سرش رو به آرامی تکان داد،استخر رو دور زدم وسمت دیگه اش یعنی روبروی خانوم
ایستادم وبا صدای بلندی گفتم: اونقدر تمیز شده که میتونم خودمو توی آب ببینم
ونگاهی به آب که حالا سایه ساختمان توی اون افتاده بود انداختم،پشت سر خانوم دختر جوانی
ایستاده بود،دستمو روی سینه ام گذاشتم وجیغ خفیف ودرونی کشیدم: هیع
مثل اینکه نفسم ایستاده باشه،دوباره به خانوم نگاهی انداختم که حالا نگاهش مضطرب شده بود:
چی شد؟!
باز نگاهی به آب انداختم اما خبری نبود.رو به خانوم با لبخند گیجی گفتم: فکر کنم گرما زده
شدم،حس کردم حیوونی توی آبه
خانوم سرش رو تکون داد ودر حالی که به اتاقش برمیگشت زیر لب گفت: حیوونمون کجا بوده!!
با رفتن خانوم دیگه جرات نمیکردم داخل آب رو نگاه کنم،با قدم های بلند وتند خودم رو به
داخل ساختمون رسوندم ویکراست رفتم توی اتاقم.با بستن در سعی کردم چهره ی اون دختر رو
تصور کنم.قد بلندی داشت؛ موهای بلند و پریشون،مشکی رنگ بود،معلوم بود موهاش
خیسه،لباس معمولی تنش بود،مثل لباس توی خونه،اما اون هم خیس و وارفته...با ویبره ی گوشیم
درجا پریدم ودستم رو روی قلبم گذاشتم،شماره ی المیرا بود،جواب دادم،چند دقیقه ای با اون
مشغول بودم؛یه سری حرفهای چرت وپرت رد وبدل کردیم ،به خاطر شدت گرمایی که امروز
تجربه کرده بودم به یه دوش طولانی احتیاج داشتم اما نه جراتشو داشتم که برم این موقع حموم
ونه اینکه حموم اینجا آدمو سرِحال میاورد!
لباسامو عوض کردم؛یه تاپ بنفش پوشیدم با شلوارک صورتی ،موهام رو هم با گیره جمع کردم
وچند دور دور گیره پیچیدم.گوشیمو گذاشتم تو جیب شلوارکم واز اتاق اومدم بیرون،یک راست
رفتم آشپزخونه وبساط شام رو آماده کردم،خدا خیرش بده زری خانومو که مجبور نیستم غذا
بپزم؛میز رو که چیدم خانوم رو صدا زدم،بازهم مثل دیشب بی هیچ حرفی شام رو خوردیم
وبعدش رفت توی اتاقش،ومن هم مشغول جمع کردن شدم؛رفتم توی اتاقم وتوی جام دراز
کشیدم؛آخه یه کتاب فارسی عمومی مگه چندتا شعر به درد بخور داره! من ده بار بیشتر این
کتابو دور کردم)اینجاست که آدم قدر نعمت رمان های نودهشتیا رو درک میکنه(؛خدا رو شکر
امروز زیاد خسته شده بودم وچشمهام داشت گرم میشد؛دیگه مطمئنم که اینبار من اون دختر رو
دیده بودم،یا واقعاً اینجا خبراییه! یا من دارم دیوونه میشم.شعر کیفر از حمد شاملو رو که خوندم
دیگه چشمام به هم قفل شد وبیت آخر رو بدون نگاه کردن به کتاب خوندم:
مرا گر خود نبود این بند،شاید بامدادی همچویادی دور ولغزان،می گذشتم از تراز خاک سرد
وپست...
جرم این است!
جرم این است!
......کسرا در حالیکه سرفه می کرد گفت: تو دختر تا مارو نکشی ولمون نمیکنی!
رو بهش گفتم: آقا کسرا قرار نشد دیگه غُر بزنیا!
زری آهسته خندید.صدای شکستن چیزی از عمارت قدیمی توجه هرسه مارو به اون سمت جلب
کرد.زری آهسته گفت: شنیدی کسرا؟ باز هم..
کسرا به زری توپید: چیزی نگو،
وبعد زیر لب گفت: بسم الله الرحمن الرحیم
آب دهنمو قورت دادم: آقا کسرا!!!؟
زری دستم رو توی دستهاش فشرد وگفت: تو هم فکر میکنی اون خونه...
این بار کسرا رو به هردو تشر زد: گفتم چیزی نگید
ومشغول تکان دادن موکت شد،شدت خاک اونقدر زیاد شده بود که دستمو جلوی دهنم
گرفتم؛آروم پشت سرم رو نگاه کردم،به عمارت قدیمی. با چشم هام نگاه عمیقی به تک تک
پنجره هاش انداختم،اما هیچ چیز گیرم نیومد.
رو به کسرا گفتم: شما یه مردی،عجیب نیست که به اینجور چیزا اعتقاد داری؟
کسرا پوزخندی زد: چه ربطی به مرد بودن داره!
بدجور پِت پِتهام گرفته بود)مور مورم میشد( که بدونم توی اون خونه چه خبره،اما کسرا آدم
محکمی بود که نه چیزی بروز میداد ونه میذاشت خودم بفهمم؛مطمئن بودم زری بوقه وچیزی
نمیدونه،اما کسرا زرنگ بود.توی این یه هفته اونقدر در طول روز از خودم کار میکشیدم که شب
سرم به بالش نرسیده بیهوش میشدم ودیگه فرصت فکر کردن به چیزهای عجیب وغریب رو
نداشتم،خودم که هیچ این دوتا بدبخت رو هم به کار گرفته بودم،دوبار تو این هفته حموم
رفتم،البته نه حموم اینجا هربار محمد میومد دنبالم ومیرفتم خونه اونها.باید یه فکری میکردم
مخصوصاً من که خیلی زود عرق میکردم،نمیشد سه ماه تابستون هی برم خونه اونها که!
امروز داشتیم انباری رو تمیز میکردیم کسرا مشغول آب پاشی موکت شد، من وزری شُت به
دست کمی عقب تر ایستاده بودیم تا موت که کاملاً خیس شد بیفتیم به جونش،به زری گفتم: چرا
ته باغ دیواره؟
زری نگاهی به دیوار که فاصله اش با ما خیلی زیاد بود انداخت وگفت: خانوم میخواد که نگاهش به
دریا نیفته،میگه قاتل دخترمه
با تعجب گفتم: خب چه کاریه! چرا برنمیگردن تهران،خونه خودشون؟
زری شونه هاشو بالا انداخت وبعد با خنده گفت: خدا دلش به حال نونِ ما سوخته لابُد!
من هم متقابلاً لبخندی زدم؛زری نزدیک گوشم آروم گفت: جنازه دخترش برگشت اما دامادش نه.
با تعجب بهش نگاه کردم: یعنی چی! مگه نمیگن دریا از هرجا که آدمو بگیره به همونجا
برمیگردونه؟
زری پوزخندی زد: شاید دریا اونها رو از لب ساحل نگرفته بوده!
با صدای کسرا هردومون تکانی خوردیم،کسرا با ابروهای درهم کشیده شده گفت: اگه قرار نیست
کاری کنید،این قدر حرف نزنید بالای سر من
پودر رو گرفت وروی موکت پاشید؛زری خم شد وشروع کرد به شُت کشیدن من هم مشغول
شدم،اما اونها همه اش منو مسخره میکردن چون بلد نبودم،من که قرار نبود فرش شستن یاد
بگیرم! فقط میخواستم خودمو خسته کنم.
...بعد از شام به اتاقم رفتم تا یه خواب راحت بکنم،بعد از خستگی خواب خیلی میچسبه،همین که
رخت خوابم رو پهن کردم گوشیم زنگ خورد،بابام بود! با خودم گفتم: چه عجب! بالاخره یادشون
اومد که من هم وجود خارجی دارم!
جواب دادم: سلام بابا
بابا: سلام دخترم خوبی؟
مرسی،شما چطوری؟ -
بابا: ما هم خوبیم،چه کار میکنی با درسها؟
خنده ام گرفت؛چه پدر باحالی دارم من! حتماً مهران نگفته که من ترم تابستون برنداشتم.
گفتم: میگذره،)آخر هم طاقت نیاوردم وگفتم( چه عجب یادی از ما کردی؟
بابا با کنایه گفت: نه که تو دم به ساعت زنگ میزنی حال پدرتو می پرسی!
راست میگفت. من هم کم بی معرفت نبودم! آهسته خندیدم وگفتم: شرمنده. از این به بعد زنگ
میزنم؛از مامان چه خبر؟ اون که پاک منو فراموش کرده.
بابا ساکت شد،اِی لال نمیری دختر! اصلاً یادم نبود بابا ومامان از هم جدا شدن.با صدای آرومی
گفتم: معذرت میخوام بابا،اصلاً یادم...
بابا گفت: نمیخواد چیزی بگی. راستش بابت همین موضوع زنگ زدم
گفتم: خب؟
بابا: این روزها مهران خیلی روی اعصابمه.خیلی باهام حرف زده. اما من واقعاً مادرتونو دوست دارم
نفسمو فوت کردم،شرمندگیم پر کشید وبه جاش عصبانیت اومد؛با توپ پُر گفتم: بابا بس کن. اگه
دوستش داشتی چرا تلاقش دادی؟
بابا جواب داد: آخه میخواستم بهش بفهمونم که حاضرم به خاطرش هرکاری بکنم.
باور نمیکنم بابا. یه مرد با اقتدارش جذابه؛تو باید نگهش میداشتی؛مردهایی مثل تو با همه ی -
عشقی که به زنشون دارن فقط واسه یک هفته قابل تحملن
ساکت شد،فهمیدم تند رفتم؛به لحنم حالت دلسوزانه ای دادم وگفتم: بابا هنوز هم دیر نشده،تا
مامان برای همیشه از خونه نرفته یه کاری کن،بهش بگو یا به عقدت در بیاد یا بذاره وبره
بابا با حالت نگرانی گفت: اگه گذاشت ورفت چی؟
با کلافگی گفتم: نمیره،اون جایی رو نداره که بخواد بره!
بابا با عصبانیت گفت: تو وبرادرت عقل تو سرتون نیست.اگه گذاشت رفت من چه خاکی توی سرم
بریزم؟
وتلفن رو قطع کرد؛من وبرادرم عقل تو سرمون نیست! کاش بهش میگفتم همین که تو وزنت عقل
دارین بسه!
به سمت پنجره اتاقم رفتم وبه باغ نگاه کردم،به دیوار خیره شدم وبا خودم گفتم: اگه دوست نداره
یاد مرگ دخترش بیفته پس چرا اینجا مونده؟ اگر هم توی این خونه مونده که خاطره دخترش
فراموش نشه پس چرا ته باغ رو دیوار کشیده! اگه دختر ودامادش توی دریا غرق شدن وکسی
مقصر نیست چرا شوهره ناپدید شده؟
یه چیزی لابلای درختها تکون خورد؛چشمهامو تنگ کردم تا دقیق ببینم،شروع کرد به دوییدن
خیلی سریع تا خواستم جیغ بزنم رفت توی دیوار بزرگ،آدم بود؟ یه آدم نمیتونه اینقدر سریع
بدوئه!!!!!!
خب دیگه واسه این دفعه بسه
خیلی زیاد گذاشتم
یه وقت سپاسی نظری چیزی ندینا
این پستارم برای اونایی میزارم که نظر و سپاس میدن
مرسی از کسایی که نظر میدن