امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#13
قسمت 13

ودرنهایت رویای شب سوم تیر خلاص بود به این پیوند ...به این رویاهای شیرین ودرعین حال ترسناک ...
****

من بودم ویه اغوش ..من بودم وکلی حس قشنگ وآرامش بخش ..
من بودم وبوی جوی جولیان ونوازش موهای ابریشمی
من بودم ورضوانه وحس عمیق خواستن
(-دوستم داری سجاد ..؟
دستم دور شونه هاش محکمتر شد ...مست بودم از این همه شیدایی ....
-بیشتر از خودم عزیزم ...بیشتر از خودم ..
ل.بهام روروی ل. ب هاش گذاشتم حس خواستن به قدری پررنگ واغواگرانه بود که بو.سه هام رو ادامه دادم ..
دستهای نرمش توی موهام چرخید وروی گردنم نشست ...
-باهام میمونی سجاد ..؟من خیلی تنهام ..هیچ کس همراهم نیست ..هیچ کس دوستم نداره ..
میون بو .سه ها ...میون خواستن دلم ..زمزمه کردم ..
-میمونم رضوانه ی من ..تا ابد ..تا نهایت ..تا دم مرگ ..
عطش وعشق کولاک میکرد ...
-میخوامت رضوانه ...همیشه میخواستمت ..
دست کشیدم رو بدن عر.یانش ..مست شدم ونئشه تر ..خوشی تو دلم میچرخید ومیگردید
ومن فراموش میکردم که رضوانه محرمم نیست ...مال من نیست ..اصلا رضوانه ای درکارنیست ..
-همه چیزمن مال تو سجاد ..تو فقط باهام بمون ..خیلی تنهام سجاد ...خیلی تنهام ..
تو یه لحظه ..به ناگاه بدنم یخ کرد ...ل.بهام سرد شد ..کرخت شد ..
چشم که بازکردم رضوانه ای نبود که باهام بمونه ..بلکه من بودم وچادر سیاه تو دستهام ...
****
با همون حس لزج قطره های عرق روی سر وصورت وگردنم چشمهام رو با اخرین قدرت بازکردم واز جا بلند شدم ..
اینبار واقعا از چادر وبوی عطر چادر ترسیدم ..بایه حس بد چادر رو پس زدم وخودم رو عقب کشیدم ..
پاهام رو تو شکمم جمع کردم وخیره شدم به چادر ...حس نوازش وهم اغوشی با رضوانه هنوز توی وجودم بود وگرمم میکرد ...
چنگ انداختم تو موهام وخودم رو تاب دادم

-خدایا دارم دیوونه میشم ...دارم دیوونه میشم ..
کشش موهام رو بیشتر کردم ..
-اره دیونه شدم ..مگه میشه من همچین حسی به اون دختر داشته باشم ..؟
اصلا مگه من چقدر دیدمش ..؟تازه تو همون مدت کوتاه هم هیچ حسی بهش نداشتم ...
اونقدرفکرهای مختلف تو سرم جولان داد که هوا روشن شد ..وبعد هم صدای آلارم گوشیم بلند شد ...
بوی خوش هل از روزنه ی اطاقم سرک کشید ومن تازه به خودم اومدم ..
بعد از یک شب بیداری بالاخره تصمیم رو گرفته بودم...
گیج وخسته از جا بلند شدم ..چادر رو با سرانگشت گرفتم واز اطاق بیرون اومدم ..
-بسم ا...ترسیدم مادر..چرا چادر رو این جوری گرفتی دستت ..؟
-بگیرش مامان ...
با تعجب چادر رو گرفت ..
-چته ..چرا این جوری میکنی ..؟
-دیگه نمیخوام حتی یه لحظه ی دیگه این چادر تو این خونه باشه ..
فکر میکنم دارم کم کم دیونه میشم ..ببرش وهرجایی که دلت میخواد گم وگورش کن ...
-چرا خودت اینکار ونمیکنی ...؟
با درموندگی نالیدم ..
-نمیتونم ..کاش میتونستم ولی نمیتونم ..
وبدون خوردن صبحانه از خونه بیرون زدم ..
چشمهام میسوخت ...ولی به شب زنده داریم می ارزید ..بالاخره بعد از سی وچهار روز از شراین چادر منحوس نجات پیدا کردم ..
تا شب هنگام ..اون رویا هزاران وهزار بار جلوی چشمهام جون گرفت ومن هربار از تجسم هم اغوشی با رضوانه ای که حتی حالا به خوبی چهره اش رو به یاد نداشتم ...شر وشر عرق میریختم وگر میگرفتم ..
نمیفهمیدم این حال خرابم برای چیه ..
اصلارضوانه کجای زندگی من بود که دیشب تا به صبح از لذت اغوشش نئشه شدم ورویا بافتم ..؟
مدام با نفس اماره میجنگیدم ..مدام صحنه ها رو پس میزدم ولی مگه گرمای اغوش وحلاوت ووسوسه ی تنش از خاطرم میرفت ..؟
نمیرفت ومن درمونده شده بودم از این همه وابستگی فکری وروحی ...
اونقدر با خودم کلنجار رفتم که شب هنگام موقع برگشت به خونه نایی برام نمونده بود ..
سلام خسته ای به مامان دادم ووارد اطاقم شدم ..
ولی تو وهله ی اول هوای دم کرده وتهی از عطر رضوانه ته دلم رو خالی کرد ...
ودرنهایت چوب لباسی بی چادر ضربه ی اخر رو وارد کرد ...
به کل فراموش کرده بودم که صبح اول صبحی خودم رو از شر چادر خلاص کرده بودم ..
مثل یه بچه ی جدا مونده از اغوش مادر درجا عقب گرد کردم ..
-مامان مامان کجایی ...؟
-چیه؟.. اینجام تو اشپزخونه ..
-چادر کو ..؟
-چادر ...؟خب معلومه انداختمش دور ..
-انداختیش دور ..؟
قلبم درجا وایساد ..مایه ی حیات من رو دور انداخته بود ؟..چادر رضوانه رو دور انداخته بود؟
-اره خودت صبحی گفتی ...
-من گفتم ..؟
من گفتم ؟..اره من گفتم .
-یادت نیست؟ ..اومدی گفتی از خونه ببرش بیرون ..من هم همون صبحی انداختمش تو خاکروبه ی سر خیابون ..
تو یه لحظه انگار به برق سه فاز وصل شدم ...

-نه ...نه ..

همون جور با عجله دمپائی هام رو تا به تا پوشیدم واز درزدم بیرون ...
سرکوچه نرسیده به سطل بزرگ مکانیزه ...بوی گند اشغال حالم رو خراب کرد ..
بی مهابا تو همون تاریک روشنای نور مغازه ها ..تا کمر خم شدم تو زباله ها ...

با دست کیسه مشماها رو پاره میکردم تا شاید نشونی از چادر رضوانه پیدا کنم ..از داروی مخدر دلم ..
-سجاد چی کار میکنی ..؟
-کجاست ..؟پس کجاست ..؟
-اینجا نیست ..
وارفتم ...اینجا نبود ..؟پس کجا بود ..؟
کمر راست کردم ..
-اینجا نیست .؟
-نه صبحی اشغال ها رو خالی کردن ...
-مگه میشه ..؟
-خودت گفتی ...
-من ..؟من؟فکر نمیکردم به این زودی ...
-آخه تو چته سجاد ؟..هیچ میدونی داری چی کار میکنی ؟...به خاطر یه چادر دست بردی تو اشغالها ...
نگاهم به دست کثیفم افتاد ...خودم هم نمیدونستم چمه ...چرا این جوری برای یه چادر وبوی عطرش زابراهم ...؟
بدون جواب دادن به مامان ..با دلی که دیگه نمیتپید از کنارش گذشتم ..
-سجاد صبرکن پسرم ..
ولی من بی حرف به سمت دربازخونه رفتم ویک راست خودم رو تو حموم انداختم ..
تمام لباسهای کثیف وبدبوام رو گوشه ی حموم انداختم واب سرد رو بازکردم ..
از هجوم بی امان اب سرد قبلم داشت سنگکوب میکرد ..ولی من لجوجانه زیر بارش اب سرد ایستادم ..

چادر رضوانه از دستم رفته بود ..چادر وبوی عطر مریمش ..حتی از تجسم وجود چادر بین یه مشت ات واشغال گندیده وبد بو عاصی میشدم ...
اب سرد تا مغز استخونم نفوذ کرده بود ومن بازهم سرتق وسرخورد میلرزیدم واز زیر اب سرد بیرون نمی اومدم ..
من چی کار کردم ..؟یادگاری رضوانه وحماقتم رو به این راحتی از دست دادم .؟
بی هوا از زیراب بیرون اومدم وهمون گوشه ی حموم تا شدم ...
دیگه نداشتم ...دیگه حتی بوی عطر رضوانه رو هم نداشتم ..دیگه هیچی نداشتم ..
با اون حجم اب سرد سرماخوردنم حتمی بود ..با ناتوانی حوله رو دورم پیچیدم واز حموم بیرون اومدم ...
اطاقم خالی شده بود ..نه از وسائل ..بلکه از حضور پررنگ رضوانه ..
یک ماه گذشته چنان وابستگی ای درمن شکل گرفته بود که حالا بدون وجودش ارامش نداشتم ...
موضوع تنها یه تیکه پارچه نبود ..تهی شدن اطاقم از نام ونشون دختری به اسم رضوانه بود ..
دختری که اگرچه یک بار دیدمش ..ولی یک ماه بود که با عطرش ..با حرفهاش ..با وجودش زندگی میکردم ...
-سجاد جان ..بیا پسرم این شربت رو بخور ..
لیوان رو گرفتم وجرعه جرعه نوشیدم ..
-حالت بهتره ..؟
سری به معنی نه تکون دادم ..
-چرا اینقدر وابسته اش شدی ؟...نگرانم میکنی پسرم ..
-نمیدونم چمه مامان ..فقط میدونم بدون اون دیگه نمیشه ..
لیوان رو تو پیش دستی برگردوندم ..
-میشه بری بیرون میخوام لباس بپوشم ..
مامان ناراحت وغصه دار از جا بلند شد ..
-دیگه سراغ دختره نرفتی ..؟
-رفتم ولی هیچی ادرسی بهم نمیدن ..میگن مسئله امنیتیه ...نمیتونیم به هرکسی آدرس یا شماره تلفن بدیم ...
با کلافگی دستی تو موهای نم دارم کشیدم ...
-کاش باباش یه ادم معمولی بود اونوقت راحت تر میتونستم یه نشونی ازش پیدا کنم ..

حتی چند شب
به همونجایی که دیدمشون رفتم ولی اونجا هم نبود ...
-گیرم که پیداش کردی ..گیرم که اصلا حجابش رو کنار گذاشته بود ..اگه نخواد تو هم نمیتونی قانعش کنی ...
-دیگه کاراز این حرفها گذشته ..من باید پیداش کنم ..
مامان با درد نالید
-اخه تو چته ...؟
-نمیدونم مامان ..به خدا که نمیدونم ..فقط میدونم الان بدترین حس دنیا رو دارم ..
کاش چادرش رو دور نینداخته بودی ..کاش صبحی خر نمیشدم وهمچین حرفی نمیزدم ..

به سمت کمد چرخیدم ودرکمد رو بازکردم ..مامان هم بی حرف دیگه ای دروپشت سرش بست ورفت ...
لباس پوشیدم وشونه رو تو دست گرفتم ..ولی از تو قاب ائینه هم میتونستم جای خالی چادر رو ببینم ..
نشستم رو تخت ونگاهم رو دوختم به چوب لباسی ...
اخرین دست اویزم رو هم به باد داده بودم وحالا دستهام خالی بود از هر نشونی..
تو جام دراز کشیدم ولی کو خواب ...یه خواب راحت هم از دستم رفته بود ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 20-07-2014، 14:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان