19-07-2014، 11:26
قسمت 12
-جریان این چادر چیه سجاد ..؟
نگاه گیج خوابم هنوز به چادر بود ...
-سجاد ..؟نمیخوای بگی ..؟چرا چند روزه مدام چشمت به این چادره ..اصلا این چادر مال کیه ..؟نکنه عاشق صاحبش شدی سجاد .؟
(عاشق صاحب چادر ...؟یعنی عاشق رضوانه ...؟نه بابا این دیگه چه حرفی بود ..)
-نه مامان عشق وعاشقی کجا بود ...؟
-اگه تو هم همون صحنه ای رو که من دیدم میدیدی همین فکر رو میکردی ..چادر رو گرفته بودی تو بغلت
با کلافگی دستی رو صورتم کشیدم ..
-سجاد مادر حرف بزن .این چادر مال کیه ..؟
-نمیشناسیش مامان ..
-خب تو بگو بشناسم ..
-قضیه اش مفصله ...
-چیزی که زیاد دارم وقته ..بگو تا بدونم ..
مامان عزم کرده بود که لب بازکنم ...من هم به دنبال یه گوش شنوا لب بازکردم وسیر تا پیاز جریان رو گفتم ..
-کارت خیلی بد بود سجاد ..
-اخه مادر من تو که جای من نبودی ..تیپ وقیافه هاشون خیلی غلط انداز بود ...
-خب باشه ..ظاهر ادم هادلیل بر بد بودنشون نیست ...تو وارد گشت شدی تا جلوی هرزرفتن دختر وپسرها رو بگیری ..
-خودم میدونم توروخدا بیشتر از این بهم گوشزد نکن ...
-حالا میخوای چی کار کنی ..؟
-نمیدونم فعلا که چند روزه هرچی میگردم کمتر پیدا میکنم ...دستم به هیچ جا بند نیست ...
-اگه کس دیگه ای بود میگفتم دنبال بهانه بوده ..پس زیاد خودت رو درگیر نکن ..ولی با حرفهایی که میزنی ..وچیزهایی که تو کلانتری گفته ؟؟
مامان نفس عمیقی کشید
-نمیدونم والا ...تو میگی دم اذون صبح خوابش رو میبینی...ممکنه خوابت واقعی باشه ...بهتره هرچه زودتر پیداش کنی ...
-نیست مادر ..نیست ...کجا برم سراغش ...؟
-اونش رو دیگه نمیدونم ..من اون چیزی که شرط عقله بهت گفتم ...از اینجا به بعدش تصمیم با خودته ...
مامان دست به زانو گرفت ویا علی گویان بلند شد ...
نگاهم بازهم به چادر افتاد ...رضوانه کجایی ...تو کجایی ..؟
****
دو هفته گذشته بود ودیگه شبها کابوس نمیدیدم ...چون عملا با دراغوش گرفتن چادر رضوانه وبوی عطرش به خواب میرفتم ..
بعد از دو هفته خسته بودم از اون همه گشتن ودست خالی برگشتن ...
رضوانه نبود ..هیچ جا نبود ..ومن داشتم ایمان میاوردم به اینکه شاید خدا نمیخواد تا ببینمش ...
شاید اصلا حکمت خدا بود که من دو هفته بگردم به دنبالش وهیچی به هیچی ..
شاید هم تقاص توجه نکردن به انسان ها وحقوق انسانیشون بود ...
رضوانه هیچ جا نبود وپای من رو هم از گشت ارشاد بودن برید ...
****
(-سجاد واقعا دیگه نمیایی ...؟
-نه نمیام ..
-اخه چرا ..؟نکنه مربوط به اون دخترست ...؟
-نمیدونم ولی دیگه نمیتونم ..
-چرا داری عقب میکشی مرد ..؟ماها یه هدفی داریم
-ولی هدف من فعلا با شما فرق میکنه ...
-حاج خانم به بابا میگفت شبها چادر دختره رو بغلت میکنی تا خوابت ببره ..
به طعنه ی درحرفش وقعی نذاشتم وسرد وسنگین گفتم ..
-مشکلیه ..؟
-نه... مثل اینکه تو واقعا یه چیزیت شده ..اگه به جادو وجنبل اعتقاد داشتم میگفتم دختره دعائیت کرده ..
-هرچی میخوای اسمش رو بزار ..رضوانه کار زیاد مهمی نکرد ...فقط این منم که درگیر شدم ..شاید هم تا حالا به روال زندگیش ادامه داده .
ابروهاش با تعجب بالا رفت
-رضوانه ..؟چقدر زود خودمونی شدی با ناموس مردم ..؟
با ناراحتی نگاش کردم که نفسش رو با کلافگی فوت کرد
-چرا دست از سر این چادر واین دختر برنمیداری؟ ...بابا فکر کن نه خانی اومده ونه خانی رفته ..چادر رو هم یه جایی سر به نیست کن ..
-تو واقعا فکر میکنی درد من یه تیکه پارچه است ..؟
به والله که نیست ..من گیر عذاب وجدان خودمم ...تو باهاش حرف نزدی یوسف... اینقدر قاطع بود که حس میکنم محاله دیگه چادر سرکنه ..
اصلا اونش به جهنم ..میترسم پدرش حساسیت بیشتری به خرج بده وزندگی رضوانه رو زهر کنه ..
از طرف دیگه ممکنه خود رضوانه به خاطر لجبازی وتقاص گرفتن از امثال من ..یکی بشه بدتر از زن های خیابونی ...
اونوقت تو میدونی چه بار گناهی به پای من نوشته میشه ..؟
-ای بابا من که هرچی میگم باز تو برمیگردی سر جای اول خودت ..اینها همه توهمات تواِ...ذهنیات تو ..
اگه اون دختر محجبه ی واقعی باشه محاله چادرش رو به خاطر یه رو کم کنی برداره ...
که دیدی برداشت ...پس حجابش حجاب نبوده ...دنبال یه بهانه بوده ...
-نه نبود ...وای یوسف... نه تو حرف من رو میفهمی نه من حرف تو رو ..اصلا ولش کن این جریان رو ...
-پس تصمیمت رو گرفتی ..دیگه شبها نمیایی ..؟
-نه ..
-پس من برم .
-برو به سلامت ...
-خداحافظ ...
-درپناه حق ...
باهم دست دادیم وهردو جدا شدیم ..یوسف چه میدونست از درد این دل ..هیچ کس نمیدونست ..تنها خدا میدونست وبس ...
یه هفته ی دیگه هم گذشت وجمعا سه هفته از اون شب گرم تابستونی گذشته بود ...
سه هفته که اگر چه تلخ بود ..سخت بود وتو چشم انتظاری گذشت ....ولی بالاخره گذشت ...
حالا دیگه چادر رضوانه شده بود قرص ارام بخش من ...خواب اور ومخدر ..
شبها تا لمسش نمیکردم وروی خودم نمینداختمش خوابم نمیبرد ...
از همینجا بود که دوباره خوابهای من شروع شد ...خواب که نه ..رویاهای من ..رویاهای رضوانه ...با بوی عطر مریم...
اولین شب رو خوب به خاطر دارم ...اون شب گرم رو که علارقم گرمای هوا باز هم پرچادررو روی صورتم کشیدم تا ازرایحه ی مست کننده ی چادر رضوانه راحت بخوابم ...
***
(-موهام قشنگه سجاد ...؟
سرپنجه هام بی اراده دست کشیدن به خرمن موهاش .نفس گیر بودن لمس موهاش
صدام رو میشنیدم که تو خواب جواب داد
-اره قشنگه مثل ابریشم ..
چشمهاش رو با نوازش دستهام بست
-دوستش داری ...؟
بوسه ای روی رستنگاه موهاش کاشتم وبو کشیدم ومست شدم ..عطر بهشتی رضوانه مدهوش کننده بود ...
-رضوانه ..موهات رو نبند ..بزار همین جوری باز باشه ...
رضوانه از جا جست وبند بند انگشتم ازخرمن موهاش سوا شد ...
صدای لبخندش دلم رو لرزوند ...محو ومات خیره شدم به دختری که توی خواب جادوم میکرد
-رضوانه برگرد پیشم
ولی دیگه رضوانه نبود ..نورو روشنایی وجودش هم نبود ..فقط من بودم وبوی عطر موهاش ویه دنیا سیاهی رو به روم ...)
***
بار اول که این رویا رو دیدم از ترس ازجا پریدم ... نفس نفس میزدم ..انگار که کلی راه دوئیدم ...
حتی هنوز هم میتونستم به روشنی تک به تک جزئیاتی که تو خوابم بود رو به یاد بیارم ..
گلوم رولمس کردم ...
این دیگه چه خوابی بود خدا ...؟
دیدن تن برهنه ی رضوانه درخواب کافی نبود که حالا لمس واغوشش ....وجود مست کننده اش رو تو خواب نصیبم میکنی ..؟
حتی حس ارامشی که از لمس ونوازش موهای ابریشمی رضوانه داشتم هنوز تو وجودم بود ...
دستم رو مشت کردم ..درست همون دستی که نوازش کرده بود ..حس لطیف خواستن هنوز روی بند بند انگشتم جاری بود ...
دستم رو گذاشتم رو چشمهام ..خدایا این دیگه چه کابوسی بود ...من ورضوانه ..؟
من واین عشق ...؟
اون همه خواستن از کجا اومده بود به خوابم ...؟
نفس سنگینم رو رها کردم ...
نگاهم تو تاریک روشنای اطاق به چادر افتاد ..همه اش تقصیر اینه ..اینقدر تو این چند وقته بهش فکر کردم که همچین خوابی میبینم ..
چادر رو با غیض برداشتم وپرت کردم پائین تخت ..با حرص پشت به چادر خوابیدم ودستهام رو تو سینه چلیپا کردم ...
-احمقی سجاد ..احمقی دیگه ..اخه کدوم ادم عاقلی رو حساب چهار تا حرف مفت ویه سری خواب اشفته این بلا رو سر خودش میاره؟ ...
ولی من خوب میدونستم که اون حرفها حرف مفت نبود ..اونقدر صلابت وجسارت داشت که مطمئن باشم حرفش رو عملی میکنه
واین خوابها ...امان از تلخی ودرد این خوابها ...
نفس هام دوباره اروم شده بود ولی خودم بی قرار ..بعد از چند وقت دیگه نمیتونستم بدون وجود عطر چادر بخوابم ..
طاق باز شدم ونگاهم به سقف دوخته شد ..
-نه ...من دیگه سراغ اون چادر لعنتی نمیرم ..فردا هم میندازمش دور تا خیال خودم وبقیه رو راحت کنم ...
ناخوداگاه ازگوشه ی چشم پائین تخت رو دید زدم ..چادر ِمچاله شده بی حرکت کف اطاق افتاده بود ...
چرخیدم رو به چادر ...حالا اون تیکه پارچه درست مقابلم بود ..بی اراده وتو یه حرکت بی فکر نیم خیز شدم وچادر رو برداشتم ..
وبا ناراحتی روی خودم انداختم ..
کم کم داشتم اعتراف میکردم که معتاد این چادر شدم ..این چادر وعطر خوش مریم یا شاید هم رضوانه ..
****
شب بعدی مصادف شد با همون روزی که این اتفاق افتاده بود ..یک ماه گذشته بود وماه مثل همون شب نیست ونابود شده بود ..
من ورضوانه تو یه باغ بودیم پراز گل وعطر خوش ...ورضوانه داشت موج میخورد روی تاپ درختی ..
(-سجاد بالاتر ...بازم بالاتر ...
میخندید وریسه میرفت ودل من رو هم میبرد ..
-سجاد جان بالاتر ...میخوام برم بالاتر ..
با شادیش میخندیدم ...با اوای سرخوشش دلم به لرزه میوفتاد ..غرق شده بودم تو اون همه خواستن ..دل دادن ودل بستن
-سجاد اگه دوستم داری بالاتر ..
ومن توی خواب ..توی همون رویای نمیدونم صادقانه یا غیر واقعی ..اعتراف میکردم که از ته دل دوستش دارم
وتاب میدادم وپنجه هام رو با شدت بیشتری به کمر باریک رضوانه فشار میاوردم .
تو اون لحظه ها اونقدر محبتش تو وجودم پخش شده بود که حتی طاقت یک لحظه دوریش رو هم نداشتم ..
-بالاتر سجاد ..من رو بفرست پیش خدا ...یالا سجاد ..
ومن میخندیدم از ذوق رضوانه ام وتاب رو میفرستادم بالاتر ...بالاتر وبالاتر ..
ولی تو یه لحظه باغ محو شد ...گرمای خورشید وعطر خوش گلها نیست شد ....اسمان هم ...
ومن موندم وتاب خالی از حضور رضوانه ..که همچنان موج ورمیداشت وتاب میخورد ..
چشم بازکردم وبا بهت خیره شدم به سقف تاریک اطاقم ...
دوستش داشتم ..؟رضوانه رو ..؟محال بود ..خدایا محاله نه ..؟
دستم چادر جمع شده روی بدنم رو لمس کرد ..دارم دیونه میشم ..این چه دردیه که تو جونم افتاده ؟..
به فاصله ی یه هفته دو تا رویا دیده بودم که تو هردو عاشقانه رضوانه رو میبویدم ودراخر رضوانه نیست میشد ...
ومن می موندم وتاریکی نبودنش ..
خیره شدم به چادر ..تو چی هستی ..؟ملک عذاب من ..؟چرا وابسته ی بوت شدم ..؟
خدایا چرا این سختی ها تموم نمیشه ...؟چرا هروقت که خوابش رو میبینم محبتش تو دلم میجوشه ...؟
چرا با اینکه الان خواب نیستم ولی هنوز هم از تجسم وجودش وگرمای وجودش قلبم بی تاب میزنه ...
من چم شده خدا ...تو بگو این چه دردیه که شبها برام میفرستی ...؟
عاشقانه های من ورضوانه کجای این زندگی درهم وبرهم من جا داره که شب به شب دچارش میشم ...؟
همون جور که نگاهم به سقف بود پلک هام سنگین شد ..وخواب من رو ربود ومن نفهمیدم که این جریان سر دراز داره ..
-جریان این چادر چیه سجاد ..؟
نگاه گیج خوابم هنوز به چادر بود ...
-سجاد ..؟نمیخوای بگی ..؟چرا چند روزه مدام چشمت به این چادره ..اصلا این چادر مال کیه ..؟نکنه عاشق صاحبش شدی سجاد .؟
(عاشق صاحب چادر ...؟یعنی عاشق رضوانه ...؟نه بابا این دیگه چه حرفی بود ..)
-نه مامان عشق وعاشقی کجا بود ...؟
-اگه تو هم همون صحنه ای رو که من دیدم میدیدی همین فکر رو میکردی ..چادر رو گرفته بودی تو بغلت
با کلافگی دستی رو صورتم کشیدم ..
-سجاد مادر حرف بزن .این چادر مال کیه ..؟
-نمیشناسیش مامان ..
-خب تو بگو بشناسم ..
-قضیه اش مفصله ...
-چیزی که زیاد دارم وقته ..بگو تا بدونم ..
مامان عزم کرده بود که لب بازکنم ...من هم به دنبال یه گوش شنوا لب بازکردم وسیر تا پیاز جریان رو گفتم ..
-کارت خیلی بد بود سجاد ..
-اخه مادر من تو که جای من نبودی ..تیپ وقیافه هاشون خیلی غلط انداز بود ...
-خب باشه ..ظاهر ادم هادلیل بر بد بودنشون نیست ...تو وارد گشت شدی تا جلوی هرزرفتن دختر وپسرها رو بگیری ..
-خودم میدونم توروخدا بیشتر از این بهم گوشزد نکن ...
-حالا میخوای چی کار کنی ..؟
-نمیدونم فعلا که چند روزه هرچی میگردم کمتر پیدا میکنم ...دستم به هیچ جا بند نیست ...
-اگه کس دیگه ای بود میگفتم دنبال بهانه بوده ..پس زیاد خودت رو درگیر نکن ..ولی با حرفهایی که میزنی ..وچیزهایی که تو کلانتری گفته ؟؟
مامان نفس عمیقی کشید
-نمیدونم والا ...تو میگی دم اذون صبح خوابش رو میبینی...ممکنه خوابت واقعی باشه ...بهتره هرچه زودتر پیداش کنی ...
-نیست مادر ..نیست ...کجا برم سراغش ...؟
-اونش رو دیگه نمیدونم ..من اون چیزی که شرط عقله بهت گفتم ...از اینجا به بعدش تصمیم با خودته ...
مامان دست به زانو گرفت ویا علی گویان بلند شد ...
نگاهم بازهم به چادر افتاد ...رضوانه کجایی ...تو کجایی ..؟
****
دو هفته گذشته بود ودیگه شبها کابوس نمیدیدم ...چون عملا با دراغوش گرفتن چادر رضوانه وبوی عطرش به خواب میرفتم ..
بعد از دو هفته خسته بودم از اون همه گشتن ودست خالی برگشتن ...
رضوانه نبود ..هیچ جا نبود ..ومن داشتم ایمان میاوردم به اینکه شاید خدا نمیخواد تا ببینمش ...
شاید اصلا حکمت خدا بود که من دو هفته بگردم به دنبالش وهیچی به هیچی ..
شاید هم تقاص توجه نکردن به انسان ها وحقوق انسانیشون بود ...
رضوانه هیچ جا نبود وپای من رو هم از گشت ارشاد بودن برید ...
****
(-سجاد واقعا دیگه نمیایی ...؟
-نه نمیام ..
-اخه چرا ..؟نکنه مربوط به اون دخترست ...؟
-نمیدونم ولی دیگه نمیتونم ..
-چرا داری عقب میکشی مرد ..؟ماها یه هدفی داریم
-ولی هدف من فعلا با شما فرق میکنه ...
-حاج خانم به بابا میگفت شبها چادر دختره رو بغلت میکنی تا خوابت ببره ..
به طعنه ی درحرفش وقعی نذاشتم وسرد وسنگین گفتم ..
-مشکلیه ..؟
-نه... مثل اینکه تو واقعا یه چیزیت شده ..اگه به جادو وجنبل اعتقاد داشتم میگفتم دختره دعائیت کرده ..
-هرچی میخوای اسمش رو بزار ..رضوانه کار زیاد مهمی نکرد ...فقط این منم که درگیر شدم ..شاید هم تا حالا به روال زندگیش ادامه داده .
ابروهاش با تعجب بالا رفت
-رضوانه ..؟چقدر زود خودمونی شدی با ناموس مردم ..؟
با ناراحتی نگاش کردم که نفسش رو با کلافگی فوت کرد
-چرا دست از سر این چادر واین دختر برنمیداری؟ ...بابا فکر کن نه خانی اومده ونه خانی رفته ..چادر رو هم یه جایی سر به نیست کن ..
-تو واقعا فکر میکنی درد من یه تیکه پارچه است ..؟
به والله که نیست ..من گیر عذاب وجدان خودمم ...تو باهاش حرف نزدی یوسف... اینقدر قاطع بود که حس میکنم محاله دیگه چادر سرکنه ..
اصلا اونش به جهنم ..میترسم پدرش حساسیت بیشتری به خرج بده وزندگی رضوانه رو زهر کنه ..
از طرف دیگه ممکنه خود رضوانه به خاطر لجبازی وتقاص گرفتن از امثال من ..یکی بشه بدتر از زن های خیابونی ...
اونوقت تو میدونی چه بار گناهی به پای من نوشته میشه ..؟
-ای بابا من که هرچی میگم باز تو برمیگردی سر جای اول خودت ..اینها همه توهمات تواِ...ذهنیات تو ..
اگه اون دختر محجبه ی واقعی باشه محاله چادرش رو به خاطر یه رو کم کنی برداره ...
که دیدی برداشت ...پس حجابش حجاب نبوده ...دنبال یه بهانه بوده ...
-نه نبود ...وای یوسف... نه تو حرف من رو میفهمی نه من حرف تو رو ..اصلا ولش کن این جریان رو ...
-پس تصمیمت رو گرفتی ..دیگه شبها نمیایی ..؟
-نه ..
-پس من برم .
-برو به سلامت ...
-خداحافظ ...
-درپناه حق ...
باهم دست دادیم وهردو جدا شدیم ..یوسف چه میدونست از درد این دل ..هیچ کس نمیدونست ..تنها خدا میدونست وبس ...
یه هفته ی دیگه هم گذشت وجمعا سه هفته از اون شب گرم تابستونی گذشته بود ...
سه هفته که اگر چه تلخ بود ..سخت بود وتو چشم انتظاری گذشت ....ولی بالاخره گذشت ...
حالا دیگه چادر رضوانه شده بود قرص ارام بخش من ...خواب اور ومخدر ..
شبها تا لمسش نمیکردم وروی خودم نمینداختمش خوابم نمیبرد ...
از همینجا بود که دوباره خوابهای من شروع شد ...خواب که نه ..رویاهای من ..رویاهای رضوانه ...با بوی عطر مریم...
اولین شب رو خوب به خاطر دارم ...اون شب گرم رو که علارقم گرمای هوا باز هم پرچادررو روی صورتم کشیدم تا ازرایحه ی مست کننده ی چادر رضوانه راحت بخوابم ...
***
(-موهام قشنگه سجاد ...؟
سرپنجه هام بی اراده دست کشیدن به خرمن موهاش .نفس گیر بودن لمس موهاش
صدام رو میشنیدم که تو خواب جواب داد
-اره قشنگه مثل ابریشم ..
چشمهاش رو با نوازش دستهام بست
-دوستش داری ...؟
بوسه ای روی رستنگاه موهاش کاشتم وبو کشیدم ومست شدم ..عطر بهشتی رضوانه مدهوش کننده بود ...
-رضوانه ..موهات رو نبند ..بزار همین جوری باز باشه ...
رضوانه از جا جست وبند بند انگشتم ازخرمن موهاش سوا شد ...
صدای لبخندش دلم رو لرزوند ...محو ومات خیره شدم به دختری که توی خواب جادوم میکرد
-رضوانه برگرد پیشم
ولی دیگه رضوانه نبود ..نورو روشنایی وجودش هم نبود ..فقط من بودم وبوی عطر موهاش ویه دنیا سیاهی رو به روم ...)
***
بار اول که این رویا رو دیدم از ترس ازجا پریدم ... نفس نفس میزدم ..انگار که کلی راه دوئیدم ...
حتی هنوز هم میتونستم به روشنی تک به تک جزئیاتی که تو خوابم بود رو به یاد بیارم ..
گلوم رولمس کردم ...
این دیگه چه خوابی بود خدا ...؟
دیدن تن برهنه ی رضوانه درخواب کافی نبود که حالا لمس واغوشش ....وجود مست کننده اش رو تو خواب نصیبم میکنی ..؟
حتی حس ارامشی که از لمس ونوازش موهای ابریشمی رضوانه داشتم هنوز تو وجودم بود ...
دستم رو مشت کردم ..درست همون دستی که نوازش کرده بود ..حس لطیف خواستن هنوز روی بند بند انگشتم جاری بود ...
دستم رو گذاشتم رو چشمهام ..خدایا این دیگه چه کابوسی بود ...من ورضوانه ..؟
من واین عشق ...؟
اون همه خواستن از کجا اومده بود به خوابم ...؟
نفس سنگینم رو رها کردم ...
نگاهم تو تاریک روشنای اطاق به چادر افتاد ..همه اش تقصیر اینه ..اینقدر تو این چند وقته بهش فکر کردم که همچین خوابی میبینم ..
چادر رو با غیض برداشتم وپرت کردم پائین تخت ..با حرص پشت به چادر خوابیدم ودستهام رو تو سینه چلیپا کردم ...
-احمقی سجاد ..احمقی دیگه ..اخه کدوم ادم عاقلی رو حساب چهار تا حرف مفت ویه سری خواب اشفته این بلا رو سر خودش میاره؟ ...
ولی من خوب میدونستم که اون حرفها حرف مفت نبود ..اونقدر صلابت وجسارت داشت که مطمئن باشم حرفش رو عملی میکنه
واین خوابها ...امان از تلخی ودرد این خوابها ...
نفس هام دوباره اروم شده بود ولی خودم بی قرار ..بعد از چند وقت دیگه نمیتونستم بدون وجود عطر چادر بخوابم ..
طاق باز شدم ونگاهم به سقف دوخته شد ..
-نه ...من دیگه سراغ اون چادر لعنتی نمیرم ..فردا هم میندازمش دور تا خیال خودم وبقیه رو راحت کنم ...
ناخوداگاه ازگوشه ی چشم پائین تخت رو دید زدم ..چادر ِمچاله شده بی حرکت کف اطاق افتاده بود ...
چرخیدم رو به چادر ...حالا اون تیکه پارچه درست مقابلم بود ..بی اراده وتو یه حرکت بی فکر نیم خیز شدم وچادر رو برداشتم ..
وبا ناراحتی روی خودم انداختم ..
کم کم داشتم اعتراف میکردم که معتاد این چادر شدم ..این چادر وعطر خوش مریم یا شاید هم رضوانه ..
****
شب بعدی مصادف شد با همون روزی که این اتفاق افتاده بود ..یک ماه گذشته بود وماه مثل همون شب نیست ونابود شده بود ..
من ورضوانه تو یه باغ بودیم پراز گل وعطر خوش ...ورضوانه داشت موج میخورد روی تاپ درختی ..
(-سجاد بالاتر ...بازم بالاتر ...
میخندید وریسه میرفت ودل من رو هم میبرد ..
-سجاد جان بالاتر ...میخوام برم بالاتر ..
با شادیش میخندیدم ...با اوای سرخوشش دلم به لرزه میوفتاد ..غرق شده بودم تو اون همه خواستن ..دل دادن ودل بستن
-سجاد اگه دوستم داری بالاتر ..
ومن توی خواب ..توی همون رویای نمیدونم صادقانه یا غیر واقعی ..اعتراف میکردم که از ته دل دوستش دارم
وتاب میدادم وپنجه هام رو با شدت بیشتری به کمر باریک رضوانه فشار میاوردم .
تو اون لحظه ها اونقدر محبتش تو وجودم پخش شده بود که حتی طاقت یک لحظه دوریش رو هم نداشتم ..
-بالاتر سجاد ..من رو بفرست پیش خدا ...یالا سجاد ..
ومن میخندیدم از ذوق رضوانه ام وتاب رو میفرستادم بالاتر ...بالاتر وبالاتر ..
ولی تو یه لحظه باغ محو شد ...گرمای خورشید وعطر خوش گلها نیست شد ....اسمان هم ...
ومن موندم وتاب خالی از حضور رضوانه ..که همچنان موج ورمیداشت وتاب میخورد ..
چشم بازکردم وبا بهت خیره شدم به سقف تاریک اطاقم ...
دوستش داشتم ..؟رضوانه رو ..؟محال بود ..خدایا محاله نه ..؟
دستم چادر جمع شده روی بدنم رو لمس کرد ..دارم دیونه میشم ..این چه دردیه که تو جونم افتاده ؟..
به فاصله ی یه هفته دو تا رویا دیده بودم که تو هردو عاشقانه رضوانه رو میبویدم ودراخر رضوانه نیست میشد ...
ومن می موندم وتاریکی نبودنش ..
خیره شدم به چادر ..تو چی هستی ..؟ملک عذاب من ..؟چرا وابسته ی بوت شدم ..؟
خدایا چرا این سختی ها تموم نمیشه ...؟چرا هروقت که خوابش رو میبینم محبتش تو دلم میجوشه ...؟
چرا با اینکه الان خواب نیستم ولی هنوز هم از تجسم وجودش وگرمای وجودش قلبم بی تاب میزنه ...
من چم شده خدا ...تو بگو این چه دردیه که شبها برام میفرستی ...؟
عاشقانه های من ورضوانه کجای این زندگی درهم وبرهم من جا داره که شب به شب دچارش میشم ...؟
همون جور که نگاهم به سقف بود پلک هام سنگین شد ..وخواب من رو ربود ومن نفهمیدم که این جریان سر دراز داره ..