امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#11
قسمت 11

دوروز گذشته بود وفکر رضوانه وبی چادریش داره من رو دیوونه میکنه ..
عذاب وجدانی که کم نمیشه هیچ ..بلکه هرلحظه وهرثانیه بیشتر از قبل میشه ...

روز سوم هم گذشت ...روز چهارم بود که از عطر چادر عاصی شدم وتصمیم گرفتم برم سراغ رضوانه ...
اگه با چشمهای خودم میدیدم که رضوانه سالمه ..که برخلاف تمام ادعاهاش ..چادر سرمیکنه یا حداقل مثل بقیه اونقدر ولنگار نشده ..
اونوقت میتونستم با خیال راحت این تیکه چادر پراز عطروبوی رضوانه رو از زندگیم پرت کنم بیرون وشب رو برخلاف تمام حرفهای رضوانه راحت بخوابم ...
جلوی ائینه با شونه ی کوچیکم موهام رو بالا زدم ومحاسنم رو مرتب کردم دکمه ی بالایی یقه ام رو هم بستم .. وبا بی حوصلگی شونه رو جلوی ائینه رها کردم ..
باید اول ادرس خونشون رو پیدا میکردم ..
قید کار ومغازه روزدم وراهی کلانتری شدم ...تنها جایی که نشون وشماره ای ازش میتونستم پیدا کنم همینجا بود ...

احمقانه بود که برای یه مشت حرف چرند وپرند وخواب اشفته اینجوری خودم رو زابراه میکردم ..
ولی مشکل اینجا بود اون دختروصلابتی که من دیده بودم نمیذاشت شب سر راحت رو زمین بذارم ...

باید با دو تا چشم خودم رضوانه رو صحیح وسالم ..و مرتب ومحجبه میدیدم تا راحت بشم ...
ولی هرچی بیشتر کنکاش کردم ..کمتر تونستم ادرس یا شماره ای پیدا کنم ...

انگار که رضوانه ی فراهانی یه چیکه اب شده بود تو دل زمین ...هیچ ادرسی نبود ..حتی شماره تلفنی ..
ومن دست از پا درازتر ..بدون پیدا کردن کوچکترین نشونی ...عاصی از دست خودم ..
از دست این عذاب وجدان لعنتی که گلوگیرم شده بود ازکلانتری بیرون اومدم ..
کف دستم رو با حرص روی صورتم کشیدم وتوی موهام فرو بردم ...

خدایا اخه این چه غلطی بود که من کردم ..من که میخواستم ثواب کنم پس چرا دارم کباب میشم؟ ...
حتی از تجسم حرفهای اخر رضوانه هم تن وبدنم میلرزید ..
اینکه رضوانه کتک میخورد ...اینکه تنها بود ..اینکه میترسید ...خدایا اخه این خوابهای اشفته چه معنی ای میده ...

از طرف دیگه ..اون همه قاطعیت من رو میترسوند ..اینکه رضوانه نه تنها حجابش رو به کنار بذاره ..
بلکه برای لجبازی ...یه دختری بشه بدتر از همین زن های خیابونی ...

از دست خودم عصبانی بودم ومدام با فکر به رضوانه گر میگرفتم ...نفس سنگینم رو بیرون دادم وسربلند کردم ...
خدایا کمک کن ...من نمیخواستم ...تقصیر از من نبود ..ولی خودم میدونستم که همه ی اینها حرفه ...مسئول اصلی این وضعیت نا بسامون .خودم بودم وتمام ...
اونقدر حالم گرفته بود که یک سره بدون اینکه به مغازه سری بزنم به خونه رفتم وخودم رو تو اطاقم حبس کردم ..

خداروشکر که مامان خونه نبود تا گیر بده ...

چادر مشکی رضوانه مثل زهر کامم رو تلخ کرد وقلبم روسوزوند ..تا قبل از اینها دلخوش بودم که شاید یه روزی ببینمش ولی حالا ...
تو یه لحظه از جا بلند شدم وچادررو از جا لباسی کشیدم ..
به خاطر شدت حرکتم جا لباسی تلو تلویی خورد وافتاد ..اهمیتی ندادم ..گوشه های چادر رو تو دستم کشیدم وتو بغلم جمع کردم ..

میخواستم همین الان از شر این تیکه پارچه ی منحوس نجات پیدا کنم
ولی چند قدم بیشتر نرفته بودم که عطر رضوانه چنان مستم کرد که قدم هام سست شد ودراخر نرسیده به در ثابت موند ...

نمیتونستم ..من نمیتونستم همچین کاری کنم ..
حتی اگه این چادر رو ریز ریز میکردم وآتیشش میزدم ..بازهم اونقدر دل اشوبه تو وجودم بود که نذاره به زندگی راحت گذشته ام برگردم ..

تو عرض این چهار روز اونقدر فکر وخیال رضوانه ازارم داده بود که حتی جرات یک بار دیگه همراه شدن با یوسف رو هم نداشتم ..

همون جور خسته جا لباسی رو سرپاکردم وچادر رو بند کردم ..
با دردی که توقفسه ی سینه ام میومد ومیرفت نشستم روی تخت ...
(داری باهام چی کار میکنی رضوانه ...؟با من ؟...با روح وروانم ؟..چرا حرفهای اون روزت داد میزد که مرغت یه پا داره ..؟
چرا این اشتباه من رو تا این حد بزرگ کردی وچادر از سر برداشتی ..؟من یه خبطی کردم تو دیگه چرا پِی اش رو گرفتی ..؟
چرا تا این حد نگرانتم ...؟چرا این دلشوره ی لعنتی دست از سرم برنمیداره ...
خسته از شب زنده داری های این چند وقت وکش مکش های بیهوده ....خودم رو طاق باز روی تخت انداختم
حوادث اون شب کذایی مدام از جلوی چشمهام رد میشد ...

(خواهش میکنم ازتون اینکار ونکنید ..هرکدوم از ماها پدرومادر محترمی داریم که تا حالا پاشون به کلانتری باز نشده ..)
(اگه پای پدرهامون به کلانتری باز بشه .معلوم نیست بعدش چه اتفاقی بیفته ..)
(-نمیخوام محجبه باشم ...نمیخوام مثل تو یه احمق باشم ...)
چرا اینقدر کله شق بودم ...که حالا جریمه اش بشه این عذاب وجدان سنگین ...؟
به پهلو چرخیدم وخیره شدم به چادر ...
چرا اینقدر سرتق بودی دختر ...؟چرا اینقدر یک کلام ..که من حتی همین الان هم از اون همه قاطعیتت چهارستون بدنم میلرزه ...
یه جوری از چادر سوال میکردم که انگار رضوانه کنارمه ومیتونه جوابم رو بده ..
چرا کوتاه نیومدی رضوانه ..؟یعنی دین وایمانت تا این حد سست بود که دنبال بهانه ای برای کنار گذاشتن چادرت بودی ...؟
یاد خواهش کردن هاش... یاد حرفهاش که میفتادم ..میدیدم تمامش تقصیر خودم بود ...
میتونستم کوتاه بیام ونیومدم ..به هدفم که نرسیدم هیچ ...یه دختر رو هم از اعتقاداتش منحرف کردم ..

کم کم چشمهام از اون همه فکر وخیال سنگین شد وپلکهای خسته ام روی هم میوفتاد ...
نگاهم ثابت به همون تیکه چادر مشکی بسته شد ومن فرو رفتم تو خوابی که خواب نبود ..بیشتر از یک کابوس بود ...

بعد از اون همه گشتن بیهوده ...اون چادر واون بوی ملایم مریم توی اطاقم موندگار شد ...وهمین شد اغازگر مشکلات من ....
هرروز که میگذشت من تو حسرت یه خبر یا یه نشونه همه جا رو چشم میگردوندم تا شاید نشونی ازش پیدا کنم ..
حتی تلاش های حاج حیدری هم ثمر نداد ...به خاطر شغل پدر رضوانه ومسائل امنیتی دستمون به هیچ جا بند نبود ...
هرچی نا امید تر میشدم ..خواب شبهام هم بدتر میشد ...دیگه شبها خواب نداشتم وکابوس میدیدم ...کابوس دختری به شکل رضوانه ...ولی عریان وبرهنه ..
(-سجاد ...سجاد نگام کن ...نگام کن سجاد ...)
چشم میگرفتم از اون بدن زیبا وبهشتی ...نمیخواستم بار گنارهم حتی تو خواب هم بیشتر بشه ...
شبها خواب اسوده نداشتم ..واقعیت این بود که هدف من از همکاری درگشت ارشاد چیز دیگه ای بود ..
از نظر خودم هدف والایی داشتم برای نجات جامعه
وحالا که به عمد ولی بدون قصد وغرض قبلی باعث همچین اتفاقی شده بودم ..
کابوس رضوانه با موهای پریشون بیرون مونده ازروسری نفسم رو بند اورده بود وخواب شبم رو حرام ...

رضوانه پس تو کجایی ...؟چرا نمیتونم پیدات کنم تا از شر این عذاب وجدان نفس گیر خلاص بشم ...؟
یک هفته گذشت وچادر همچنان گوشه ی اطاقم اویز جا لباسی بود ..ومن خیره به چادر ..
ناخواسته بلند شدم وروبه روی چادر ایستادم ...
-تو میدونی صاحبت کجاست ..؟
گوشه ی چادر روبه دست گرفتم وبوئیدم ..
-اگه میدونی بهم بگو یه هفته است که دارم دیوونه میشم ...
چشم بستم ویه نفس عمیق کشیدم ...چه عطری داشت ..بعد از یک هفته هنوز موندگار بود ...
پشیمونم رضوانه ...پشیمونم خدا ..نخواستم جامعه ای رو نجات بدم ازفساد ..فقط همین یک نفررو بهم برسون ..
فقط بهم ثابت کن که همین یه نفر از راه درست منحرف نشده بهم ثابت کن که سالمه وبه خاطر کارهای من تنبیه نشده .. ...
همین برام کافیه ..اونوقت سرم رو میندازم پائین ومیرم پی زندگیم ...

چشم که بازکردم نگاهم تو نگاه گنگ مامان نشست ...مامان فقط سری از تاسف تکون داد ورفت ..
ومن حتی به دنبالش هم نرفتم تا چیزی رو که دیده توضیح بدم ..

خودم اشفته تر از اون بودم که بتونم مادر نگرانی رو اروم کنم ..
***
(-من رو میبینی سجاد صفاری ..به خاطر تو کافر شدم ...من رو ببین ...
دستی توی موهاش کشید وبا ناز گفت ..
-موهای زیبام رو ببین ..
رضوانه پیچ وتابی به بدنش داد ...
-هیکل خوش تراشم رو ببین ...همه اش برای تو ...
حس میکردم شعله های اتیش از زیر پام شروع به زبانه کشیدن کرد ..گرما وحرارت نوک انگشتهای پام رو سوزوند ...
صدای مستانه ی رضوانه باعث شد دوباره نگاهم بهش بیفته ...
-داغ ِنه ...؟گرم ِسجاد ..؟داری میسوزی؟ ..مثل اون شب من ...مثل همون شبی که ابروی ما چند تا دختر رو با بردن به کلانتری بردی ...
گرما از مچ پام بالاتر اومد ...
-نگام کن سجاد ..من رو ببین ..حاصل غیرت وتعصب کورکورانه ات رو ببین ...
گرما تا زانوهام بالا اومد ...
-بسه اینکار ونکن ..خواهش میکنم ...
مستانه خندید وچه خنده ای داشت این دختر ...
-من هم خواهش کردم سجاد ..بهت گفتم ..نگفتم؟ ..بارها وبارها گفتم اینکارو نکن ..گوش نکردی ..
حالا ببین ولذ.ت ببر من نتیجه ی همون خیره سری هام ..همون کله شقی ها ...لذ.ت بخشه نه ...؟شیرینه سجاد ..؟

زبانه ها بالاتر اومد ..بالا وبالاتر ...
-بسه خواهش میکنم ..من نمیخواستم این جوری بشه ...دارم میسوزم ..
-منم سوختم ...باهات سوختم ..سجاد صفاری به پات سوختم ...
-نه نه بس کن ..تمومش کن ..تروخدا ...نمیتونم ..گرمه ...داغه ..جهنمِ ...رضوانه تمومش کن ...
ازخواب که پریدم دم دمای اذان صبح بود ..تمام تنم خیس از عرق ونفس هام تا به تا ...
ازجا بلند شدم وبرای وضو گرفتن به حیاط رفتم ..باد خنک صبح گاهی تنم رو لرزوند ..

عکس نیمه ی ماه توی اب افتاده بود ..دست بردم به حوض اب که ماه موج برداشت وتصویر واضح رضوانه با اون تن وبدن عریان جلوی چشمهام جون گرفت ...
به شدت چشم بستم وسرتکون دادم ..نیت کردم وبرای اروم شدن دلم وضو گرفتم ...
نماز رو که خوندم ارومتر بودم ولی خواب شبانه از چشمهام گریخته بود ..
تو نور قرص نیمه ی مهتاب ..نگاهم به چادر افتاد ...که مثل یه تیکه سیاهی تو شب بود ...

بی اراده از جا بلند شدم وچادر رو برداشتم ...

بد عذابی بود این عذاب ...چادر رو توسینه گرفتم وروی تخت دراز کشیدم ...
-کجایی رضوانه ..؟کجا دنبالت بگردم ...؟جریمه ای که برام درنظر گرفتی بیش از انتظارمه ..
کاش حداقل میدیدمت ..تا خلاص بشم

ولی نیستی هیچ جا نیستی ..نه روی اون تپه ..نه دور وور من ..هیچ جا ..
انگار که عزرائیل من بودی وبرای ستاندن جون من اومدی ..نه یک شبه ..یا تو یه ثانیه ..بلکه ذره ذره ..

پارچه ی چادر ولمس کردم ...چشمهام کم کم سنگین میشد ولی یاد بدن برهنه ی رضوانه با اون پیچ وتابها ازارم میداد ..
بی اراده دست بردم وگوشه ی چادر روروی بینیم کشیدم ..
عطر مریم که پیچید تپش های بی قرار دلم کند شد ..انگار واقعا معجزه گر بود ...

عطراون تیکه پارچه چنان ارامشی بهم هدیه کرد که بالاخره بعد از چند شب بیداری وکابوس خواب راحت به چشمهام اومد ..
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، دختر شاعر ، _leιтo_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 18-07-2014، 23:56

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان