امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#10
قسمت 10


ساعت که زنگ زد چشمهای نیمه بسته ام رو به زور بازکردم ...
-بیدار شدی سجاد ..؟
-اره مامان بیدارم ..
-پاشو دیرت نشه ..حاج حیدری دیروز پیغام داد که به سجاد بگید شب زودتر بیاد ..همه ی کارهامون مونده ..
-باشه ...یه سر میرم پیشش ...
همون جور نیمه خواب وبیدار صورتم رو شستم ...بوی هل ودارچین مامان خواب رو ازسرم پروند ..
کنار سفره ی کوچیک دو نفرمون نشستم ولقمه های نون وپنیر لیقوان رو با کلی ولع نوش جان کردم
ودراخر بوسه ای به جبران تمام زحمت های مامان روی گونه اش گذاشتم ..

ولی همینکه برای تعویض لباس پا تو اطاق گذاشتم بوی عطر مریم تمام شامه ام رو پرکرد ...
چشم بستم ...
هـــــــوم ..چه بوی خوشی ...این بو از کجاست ..؟

با بازکردن چشمهام ودیدن چادر روی جالباسی پاهام سست شد ..
تا همین لحظه حتی به اتفاق دیشب وکابوس آخر شبم فکر هم نمیکردم
ولی حالا با دیدن چادر رضوانه وحرفهایی که شب گذشته رد وبدل شده بود تمام حس خوبی که از لحظه ی بیدارشدن به همراه داشتم از سرم پرید وعذاب وجدان دوباره برگشت ...

مستاصل ودرمونده رو لبه ی تخت نشستم وخیره شدم به چادر ...
نمیفهمیدم این حال بدم مال چیه فقط میدونستم از دست خودم شاکی ودلخورم ..وهیچ راهی برای جبران نداشتم
اندک امیدی ته دلم بود که شاید رضوانه برای عاصی کردن من اون حرفها رو زده وبعد از برگشتن به خونه برخلاف تمام حرفهاش بازهم چادر به سر میکنه ..
همین روزنه ی کوچیک باعث شد تا چشم روی عذاب وجدانم ببندم وسعی کنم بی فکر به شب گذشته وحوادثی که اتفاق افتاد به زندگیم برسم ...
مثل بقیه ی روزها ناهارم رو تو کیف غذام گذاشتم وبه سمت مغازه ای که بعد از فوت بابا اداره اش میکردم راه افتادم..
یه مغازه ی لوستر فروشی که تمام فکر وذکرم رو مشغول کرده بود ..

بعد ازفوت بابا بود که من فوق العاده تنها شدم ..زندگی ومسئولیت یه مادر پیر ومراسم کفن ودفن اونقدر برام سخت بود که به کل درس ودانشگاه رو رها کردم ومغازه ی بابا رو دوباره از نو سر پا کردم ..
ولی مشکلات همچنان پابرجا بود تا اینکه با حمایت حاج حیدری دوست صمیمی بابا ومعتمد محل تونستم مغازه رو دوباره سرپا کنم ..ونونی ازش دربیارم ..
هرچی رابطه ام با حاج حیدری بیشتر میشد رفاقتم باپسرش یوسف هم بیشتر میشد ..
تا جایی که من هم راه یوسف رو درپیش گرفتم ...محاسنم رو مرتب کردم ودور تمام خبط وخطاهای گذشته رو هم یه خط قرمز کشیدم ..مبادا که از راه درست منحرف بشم ...

یوسف دوسالی ازم بزرگتر بود وتو حجره ی پدرش کار میکرد ..
کم کم با کار دوم یوسف اشنا شدم ...یوسف شبها بعد از کار ...تو گشت ارشاد همکاری میکرد ...
من هم که وابستگی زیادی به یوسف پیدا کرده بودم ..همپای راهش شدم تا اینکه کارم رسید به اینجا ...

به جایی که چادر یک دختر ایرانی توی اطاقم بود ومن حتی نمیدونستم اون دختر بعد از این هم چادر به سر میکنه یا گناه پرده دری هاش به پای من نوشته میشه ...
ترسم از این بود که به خاطر لجبازی پاش رو فراتر از چادر نپوشیدن بذاره ..
یا شاید هم به خاطر کشوندنش به کلانتری سرنوشت بدی درانتظارش باشه ...

به هرحال ما تو جامعه ای زندگی میکردیم که این چیزها برای اکثر خونواده ها مهم بود ...
تو طول روز خودم رو با کار سرگرم کردم ..از تمیز کردن تک به تک لوسترها ..تا طی کشیدن کف مغازه وچونه زدن با مشتری ها ..
اخر شب هم برای کمک به ریسه کشی ..راهی مسجد محل شدم ...

شب خسته وکوفته ازیه عالم کار وزحمت ولی خوشحال وراضی از شبی که گذروندم ..با کیف ظرف غذام راهی خونه شدم ...
ولی همینکه پام به در اطاق رسید ..بوی مریم از این رو به اون روم کرد ...

خدایامن چه کنم با این عذاب وجدانی که ولم نمیکنه ؟...پارچه ی مشکلی چادر رو لمس کردم وبا حرص نفسم رو بیرون دادم ...
ای کاش میشد فراموش کنم ...
-سجاد بیا شام اماده است ..
-اومدم ..
با کف دست به پرچادر با شدت ضربه زدم ..وازاطاق بیرون اومدم ..
****
تاریک بود ...تاریک تاریک ...چشم چشم رو نمیدید ...
حس میکردم تو قیر مذاب حل شدم ودست وپا میزدم ..ولی هیچ چیزی نبود ..نه نوری ..نه اندک روزنه ای ...

با شنیدن صدای ریزی سربرگردوندم ..گوش تیز کردم ..انگار یه نفر از میون تمام تاریکی ها داشت هق هق میکرد ..
ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کردم ...صدای هق هق یک زن بود ...صدا زدم ..
-خانم ...خانم ..شما کجایید ...؟
ولی صدای هق هق همچنان ادامه داشت ...
-خانم کجایید ..؟چرا گریه میکنید ..؟
-سجاد ...؟
قدم هام ایستاد وقلبم به تپش افتاد ...صدای رضوانه بود ...میشناختم ..محال بود این تن صدا رو فراموش کنم ..
-رضوانه ؟کجایی .؟
-میترسم ..
دلم میون اون همه تاریکی ریش شد ..اونقدر صداش غصه دار بود که دلم رو لرزوند ...
-به خاطرکار تو تنهام
لبهام لرزید
-من من نمیخواستم رضوانه ..خدا شاهده نمیخواستم کار به اینجا بکشه ..
-ولی کشید ..حالا من تنهام ..میترسم ...اینجا سرده سجاد ...
-کجایی رضوانه ..تروخدا بگو کجایی ..؟
-تاریکه سجاد ..تاریک ...سرده ..
-کجایی رضوانه .؟
صداش به قدری مستاصل بود که میخواستم فریاد بزنم ..
دوباره ناله و هق هق اروم رضوانه سوهان کشید به روح وروانم ..
-گریه نکن رضوانه ..من میبرمت بیرون ...
ولی صدای هق هق میگردید ومیچرخید وهرلحظه بلند تر وبلند تر میشد ..
انگار تنها رضوانه نبود ..انگار صدها وهزارها رضوانه با هم هق میزدن ومیلرزیدن از تنهایی ..

فریاد زدم از ته هنجره ..
-بس کن رضوانه ..بس کن ...
-تقصیر تواِ سجاد که تنهام ..که سردمه ..که میترسم ...
-بس کن ..بس کن ..
سرم رو تو دستهام گرفتم ..وناله زدم ...
-خدایا تمومش کن ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 17-07-2014، 15:07

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان