17-07-2014، 11:55
اینم از ادامش با اینکه نظرا و سپاسا کم بود ولی به خواطر مریم جون میزارم.
میگفت زهرا قابل اطمینان تره.
گفتم: خبرشو بهت میدم.
خم ابروهامو باز کردم: تا چی باشه!)آخه من که از شاهین بدم نمی اومد(
اِ...لوس.خیلی دلت هم بخواد.
خلاصه به هر طریقی بود مهران راضیم کرد که بیخیال ترانه وپسرخاله اش بشم وپرستاری رو
واز سرویس پیاده شدم.مطمئناً جوابم نه بود آخه من وچه به هم صحبتی با یه پیرزن دیوونه! تو
لبخندی زد: شاهین داره یه شرکت میزنه احتیاج به منشی داره
قبول کنم. من هم با زهرا تماس گرفتم وموافقتم رو اعلام کردم.زهرا هم گفت که وسایلهامو جمع
ذهنم واسه یه لحظه صورت شاهین رو تصور کردم.آخه از چی من خوشش اومده بود که
جواب دادم: باز منشی؟ مگه نگفتم دوست ندارم منشی بشم؟
کنم وهر وقت آمادگیشو داشتم باهاش تماس بگیرم. من هم چیزهایی رو که لازم داشتم تو یک
میخواست منشیش بشم! شونه هامو بالا انداختم وبا خودم گفتم:شاید منو انتخاب کرده که تو
یهو از کوره در رفت: آخه نه که مدرک فوق لیسانس داری!.چطوره بذارنت مدیر عامل؟
دلم نمیخواد.کار نمیخوام.اصلاً کاری که تو پیدا کنی نمیخوام!
ساک سر وتهش رو هم آوردم.فردا صبحش با زهرا تماس گرفتم وگفتم که آماده ام.ساعتی بعد
محیط کاریش حواسش پرت نشه.
زهرا از خنده دولا شد.خودم هم خنده ام گرفت.توقع عصبانیت ترانه رو نداشتم.ناخن انگشت
زهرا به من زنگ زد که برم سر خیابون وایستم راننده خانوم شریفی
_آقا کسرا_ میاد دنبالم.
شب با مهران صحبت کردم وهردو مورد روبراش توضیح دادم.هرچند اون کاملاً با موندنم مخالف
شصتم رو به دندون گرفتم ومثل بچه ها گفتم: حالا چرا دعوام میکنی؟!
-
چشماشو تنگ کرد: حتی اگه پیشنهاد شاهین باشه!!!
-
....
بود اما بعد از کلی خواهش قبول کرده بود حالا هم که ازش نظرخواهی میکردم.به نظر مهران مورد
لبخندی زد ودوباره تو همون غالب ترانه همیشگی ادامه داد: شاهین خیلی تو انتخاب آدمای دور
نفس زنون خودمو سر خیابون رسوندم.ساک سنگینم رو لبه جوب گذاشتم وچند تانفس عمیق
پرستاری بهتر بود چون هم شبها مجبور نبودم تو خوابگاه تنها بمونم)آخه واسش توضیح داده
وبرَش حساسه.)تنه ای بهم زد( خوب جا وا کردیا شیطون!
دلم میخواست ترانه رو له کنم.جواب دادم : چرا فکر میکنی اگه پیشنهاد کاری از شاهین باشه من
کشیدم. لحظاتی بعد اتوموبیل بی اِم وِ مدل قدیمی جلوی پام ترمز کرد.سرمو خم کردم: آقا
بودم که فقط یکی دو نفر میمونن که اونها هم رفت وآمد میکنن( هم میگفت محیطش بهتره چون
سه تایی سوار شدیم.میدون قائم که میخواستم پیاده شم تو آخرین لحظات زهرا رو به من گفت:
با سر قبول میکنم!
کسرا؟
فقط منم ویک پیرزن.جدا از این مزیت ها،از اونجایی که مهران، هم ترانه رو دیده بود هم زهرا رو،
به مامان چی بگم مهناز؟
ترانه با نگاه مشکوک پرسید:یعنی تو قبول نمیکنی؟!
ودر حالی که لبخند روی لبش بود از ما فاصله گرفت.سه تایی به سمت واحد دانشگاه حرکت
کردیم.
ترانه که لنگان لنگان راه میومد رو بهم گفت: مهناز جون یه مورد کاری خوب پیدا کردم
سریع جواب دادم: من نخوام تو واسه من کار پیدا کنی کیو باید ببینم؟
مرد چاق ومُسنی پشت فرمون بود.چَپَکی نگاهم کرد: خانوم ناصری؟
از تصور قیافه ای که از اسم کسرا توذهنم داشتم خنده ام گرفت.از ماشینش پیاده شد ودر عقب
اتوموبیل رو واسم باز کرد.تشکری کردمو نشستم.ساکم رو صندوق عقب گذاشت وبه سمت بابلسر
حرکت کرد.
صدای زری میومد که داشت در مورد من توضیحاتی به پسر خانوم شریفی میداد: ژاله خانوم
معرفیشون کردن.
منظور از ژاله خانوم مامان زهرا بود.صدای پسره رو واضح نمیشنیدم.تلاشم هم بی فایده بود.فقط
زمانی صداش واضح مشد که خطاب به بچه اش با صدای بلند حرف میزد،پویان نکن، بشین،دست
نزن واز همین تذکرهای معمولی.اون قدر سریع دوییده بودم تو اتاق که اصلاً بچه ای ندیده
بودم.دقایقی گذشت وصدای احوال پرسیش با مادرش یعنی خانوم شریفی اومد. انگار زهرا راست
میگفت.پسره زنش همراهش نبود.
تقه ای به در خورد وصدای زری اومد: مهناز خانوم؟
جواب دادم: بله؟
بیاین پایین لطفاً
-چشم ،تا چند دقیقه دیگه میام.
-صدای پای زری به گوشم خورد که داشت دور میشد.موهامو دُم اسبی بستم وشال سفیدم رو هم
سَرَم کردم.جلوی آینه ایستادم وبرای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم.خداروشکر تنها حُسنی
که ایام امتحانات برای من داشت این بود که چون زورمون میومد غذا درست کنیم کم میخوردم
ولاغر شده بودم واثری از چری های زائد دور پهلوم نبود.یه تونیک زرشکی ریون تنم بود با شلوار
قد 15 سفید که لبه پاچه اش پاکتی بود.با اینکه آرایش نداشتم اما به نظرم همه چیم خوب بود.از
اتاق خارج شدم.خانوم شریفی که اصلاً به من نگاه نکرد.پسرش هم زیر چشمی وبا اخم تمام
نگاهم کردمیتونستم حدس بزنم که اخمش به خاطر چیه!
از پله ها پایین اومدم وکنار مبل خانوم شریفی ایستادم و رو به پسرش سلام دادم.
با حرکت سر جواب سلامم رو داد و دستش رو از زیر چونه اش درآورد: بنشینید لطفاً.
کنار خانوم شریفی نشستم.پامو روی هم انداختم وبه میوه خوری روی میز چشم دوختم. خطاب
به من پرسید: دانشجویی؟
سرمو بالا آوردم.نگاهمون روی هم سُر خورد.اون بی مهابا به چشم های من زُل زده بود اما من از
نگاه کردن مستقیم به چشمهای مردها واهمه داشتم.به همین خاطر سرمو پایین انداختم: بله
چه رشته ای؟
-مدیریت صنعتی
-قلبم تو دهنم بود.نمیدونم چرا استرس داشتم.دستش رو به سمتم دراز کرد: سهیل هستم
اونقدر بدم میاد از آدمهای جو زده ای که اینجا رو با اروپا اشتباه میگرین؛به دستش نگاهی نکردم
که مثلاً بگم دستتو ندیدم،با نگاه به چشمهاش گفتم: مهناز ناصری
نگاه سردی به دستش انداخت وآروم به سمت خودش برد.
خانم شریفی با صدای بلند گفت: به اون گلها دست نزن.
من وپسرش سرمون رو به جهت نگاهش چرخوندیم.پسر سهیل،پویان که بهش میخورد حدوداً
یکی دو سالش باشه میخواست از توی گلدون بزرگ کنار در گل دربیاره.
دوباره خانوم شریفی با تحکم گفت: مگه نمیگم به اونا دست نزن بچه؟
سهیل با عصبانیت سر پویان داد زد: پویان بذار سر جاش!
پویان تکانی خورد.لبهاشو غنچه کرد.یهو دهنش باز شد وشروع کرد به نعره کشیدن.اشکهاش
مثل فواره میومدن.خانوم شریفی دستشو به نشونه کلافگی روی پیشونیش گذاشت.سهیل که
ژِست مادرش رو دید با صدای بلندتری رو به پویان گفت: ببند دهنتو پویان
باز جَو منو گرفت،از جام بلند شدم وبه طرف بچه رفتم بغلش کردمو از خونه خارج شدم.روی
نیمکت روبه روی در نشستم.پویان که انگار تازه یک تکیه گاه پیدا کرده بود با صدای بلندتری
گریه میکرد انگار میخواست با زبون بی زبونی با من حرف بزنه.چند دقیقه ای به همین منوال
گذشت تا کم کم صداش کم شد وساکت شد.روی نیمکت دراز کشید وسرشو روی پای من
گذاشته بود
تقریباً نیم ساعت بعد،در خونه باز شد وسهیل با شتاب خارج شد رو به داخل با صدای بلند داد زد:
از اولش هم نظرتونو تحمیل کردین.
وبه سمت من اومد.خم شد که پویان رو بگیره.خانوم شریفی خودش رو به جلوی در رسوند: از این
به بعد هم خواستی بیای این وروجکو)وعصاشو به سمت پویان گرفت(میذاری پیش مادرش
وخودت تنها میای
سهیل هم با عصبانیت گفت: ناراحتی خودم هم دیگه نمیام.
بچه رو از روی پام بغل کرد.طفلک پویان بی صدا ومتعجب به پدرش ومادر بزرگش چشم دوخته
بود. خانوم شریفی هم جواب داد: به جهنم!
وعصاشو محکم به زمین کوبیدوبه داخل خونه رفت ودرو محکم بست.دستهای سهیل به وضوح
میلرزیدن. دندونهاشو به هم فشار داد.جرات نظر دادن نداشتم.بعد از چند ثانیه در حالی که سعی
داشت عصبانیتش رو مهار کنه رو به من گفت: مواظبش باشید
چند قدمی ازم دور شد ودوباره رو بهم گفت: بابت این فسقلی هم ممنون.
به زور لبهامو باز کردم: خواهش میکنم.من که کاری نکردم.
سرشو تکون داد وازحیاط خارج شد دقیقه ای بعد هم صدای روشن شدن اتوموبیلش اومد واز
اونجا دور شد.دلم گرفته بود.ناخواسته سرمو به عقب برگردوندم وبه عمارت قدیمی نگاه کردم،
انگار یه گورستان قدیمی بود.ترسیدم بیشتر نگاهش کنم چون حس میکردم که الانه یه صحنه
وحشتناک میبینم.چشمامو بستمو رومو برگردوندم.به تراس ساختمون نوساز نگاه کردم خانوم
شریفی پشت نرده ها ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.هیچ چیز از نگاهش خونده نمیشد،به خودم
نهیب زدم: آخه دختر تو چی از پرستاری از یه پیرزن میدونی؟
زری درو باز کرد:بیاین تو مهناز خانوم.ناهار آماده اس.
نگاهمو از خانوم شریفی گرفتمو به داخل اومدم.ساعت تازه از دوازده گذشته بود،رو به زری گفتم:
چرا اینقدر زود غذا میخورین؟
به داخل مطبخ رفت از همونجا باصدای آرومی جواب داد: همیشه همینطور بوده.
روبروی در مطبخ داخل آشپزخونه ایستادم:بگین چیارو ببرم
در حالی که داخل دیس توی دستش برنج میکشید بدون اینکه نگاهم کنه گفت:ظرفا رو گذاشتم
روی کابینت کنار ظرفشویی.ببر روی میز توی سالن بچین
رومو به سمتی که گفته بود کردم وبا تعجب گفتم: چرا دوتا دوتا!
کمرشو راست کرد: شما وخانوم
ودوباره مشغول شد.منم دیگه سوال نپرسیدم ومشغول چیدن میز شدم.واقعاً صحنه خنده داری
خلق شده بود.یه میز دراز وبزرگ که یه گوشه اش برای دونفر چیده شده.داشتم با لبخند به میز
نگاه میکردم که صدای نکره خانوم شریفی از پشت سرم منو سه متر هوا پروند: مجبور نبودی
اینقدر نزدیک من بشینی که حالا بهش بخندی
ناخودآگاه لبهام از هم فاصله گرفتن ودهنم وا موند.یعنی فهمید من به چی فکر میکردم!!! با
طمانینه رفت وصدر میز نشست.بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا کی میخوای نگاه کنی؟ بیا
بشین
با پاهای لرزون رفتم وکنارش نشستم.تا پایان ناهار دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.بعدش هم
زری خانوم کاغذی رو بهم داد که توش ساعت داروهای خانوم شریفی نوشته شده بود.بعد از ظهر
از شدت بیکاری گرفتم خوابیدم... با تاریک شدن هوا کم کم داشت ترس برم میداشت.تازه
فهمیدم چه غلطی کردم، هوای اتاقی که توش بودم داشت مثل خوره منو میخورد از اتاق اومدم
بیرون تا حداقل برم رو اعصاب زری خانوم اما در کمال ناباوری دیدم مانتو پوشیده و داره کیفشو
روی دستش مرتب میکنه،با دیدن من بدون تغییری توی عضلات صورتش گفت: من دارم
میرم،شامتون رو گذاشتم روی گاز،فقط گرمش کن.خانوم خودش داروهاشو میخوره،شما سر
همون ساعت هایی که بعد از ظهر بهت دادم به دستش یه لیوان آب بده.
آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: شمارا دارین میرین؟!
ابروهاشو توهم کشید وگفت: وا دختر! یه ساعت دارم چی میگم؟
با بی میلی گفتم: متوجه شدم ولی،امشب رو هم نمیتونین بمونین؟ آخه من شب اولیه که...
اومد میون کلامم : نه نمیشه،خداحافظ
منتظر جواب من نشد وخونه رو ترک کرد.زیر لب تکرار کردم: مهناز قرار نیست اتفاقی بیفته
ترس تو بی مورده. چند بار این جمله رو تکرار کردم وبه اتاقم رفتم
،گوشیمو که تا الان خاموش بود روشن کردم،کلی پیام از جانب ترانه بود که همه اش هم الفاظ
قشنگ و دوست داشتنی به کار برده بود.نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: چه میشه کرد! خوبی
ترانه اینه که هیچ وقت هزینه ی تماسها براش مهم نیست وبه قول زهرا شارژ گوشی ترانه به
شهرداری وصله.گوشی توی دستم لرزید وعکس بزَک کرده ی ترانه افتاد روی گوشیم،جواب
دادم: جانم؟
با حرص گفت: جانم ومرض.جانم ودرد، من چی به تو بگم؟ میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟ حالا
گوشیتو واسه من خاموش میکنی؟
بوق..بوق ..بوق
من همینطور هاج و واج مونده بودم،وا! این چرا گوشیشو قطع کرد؟ شروع کردم به تماس گرفتن
اما از شانس مرده ی من گوشیشو خاموش کرده بود،وای نه ترانه الان وقت قهر کردن نبود.اشک
تو چشمام جمع شده بود،ترانه تورو بخدا روشن کن من ازت معذرت خواهی میکنم؛اما این کارا بی
فایده بود.
به در ضربه ای خورد،جواب دادم: کیه؟
صدای زن جوانی اومد: باز کن
لحنش نه تحکمی بود ونه دوستانه،به سمت در رفتم ودررو باز کردم...خدای من هیچ کس پشت
در نیست!!!
توی چهار چوب در وایستادم وبدون حرکت دادن سرم چشمم رو توی فضای خونه
چرخوندم.ناخودآگاه به سمت اتاق خانوم کشیده شدم،باز هم روی همون صندلی راحتیش نشسته
بود وبه بیرون زل زده بود،من نمیدونم آخه یه باغ کثیف وشلوغ چقدر میتونه آدم رو جذب کنه
که این مادر فولاد زره از نگاه کردنش سیر نمیشه!
توی چهارچوب در ایستادم،گلومو صاف کردم تا متوجه من بشه،سرش رو به طرف من برگردوند:
تو هم متوجه شدی؟
چشمامو تنگ کردم وبه حالت سوالی بهش نگاه کردم،آروم زیر لب گفت: اون توی این باغه...
بی اختیار به پشت سرم نگاه کردم و دوباره به خانوم واین کار احمقانه رو چند بار تکرار
کردم؛خدایا غلط کردم حاضرم برم با مامانم روی یه تخت بخوابم اما یه لحظه تو این باغ نمونم،به
سمت اتاق رفتم،من امشب اینجا نمیمونم،من بمیرم هم اینجا نمی مونم.وارد اتاق شدم نگاهم به
فضای بیرون خورد،هوا حالت گرگ ومیش بود. وسایلی که صبح با پهن کردنشون خودمو سرگرم
کرده بودم وریختم توی کیفم،یه بار چِک کردم،کتاب فارسیم نبود ،نگاهمو توی اتاق
چرخوندم،مطمئنم روی تاقچه بود! چند تا نفس عمیق کشیدم تا اعصابم بیاد سرجاش تا بتونم
تمرکز کنم ببینم کتابو کجا گذاشتم؛من که اصلاً امروز فرصت نکردم بخونمش!به صورت اتفاقی
دیدم روی رخت خوابمه،اصلاً دلم نمیخوست حتی حدس بزنم که کتاب چجوری رفته اونجا. کتابو
برداشتم وگذاشتم توی کیف،مانتو وشلوارم رو پوشیدم،شالم کو پس؟ آخه این اتاق که جای گم
کردن نداره! بی خیال مقنعه میپوشم،وای مقنعه ام رو ته ساک گذاشته بودم،با بی میلی ساکو
خالی کردم ومقنعه ام رو برداشتم وسرم کردم ودوباره وسایلو توی ساک برگردوندم.از شدت گرما
عرق کرده بودم اما چون استرس باعث سرمای درونیم میشه عرقم سرد شده بود. تو جام ایستادم
واز خودم پرسیدم: همه چیمو برداشتم؟ گوشیم. دستمو بردم توجیب مانتوم،من که مانتو رو تازه
تنم کردم! قبلش کجا گذاشتم؟ دورو برم رو نگاه کردم،گریه ام گرفته بود؛با خودم مرور کردم،من
با گوشیم زنگ زدم به ترانه وبعد صدای در اومد،چشمهامو بستم تا تصور کنم که آیا گوشی رو با
خودم از اتاق بیرون بردم یا نه! با باز کردن چشمهام از ته دل جیغ زدم،خانوم دقیقاً دماغ تو دماغ من ایستاده بود،ابروهاشو تو هم کشید وگفت: موبایلت رو روی تاقچه اتاق من جا گذاشتی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم، من که توی اتاق نرفتم!،یهو لبخند مهربونی زد وگفت:
علت ترست رو نمیفهمم! یعنی من اینقدر ترسناکم که داری از اینجا میری؟
آب دهنمو قورت دادم که باعث شد لبخندش پررنگ تر بشه،با صدای آرومی گفت: تو که جوونی
اوضاعت اینه! پس من چی بگم که این همه مدت تو این خونه تک وتنهام،
موبایل رو توی دستم جا دادو در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: اگه اصرار ژاله خانوم نبود،من
قبول نمیکردم که به اینجا بیای،
توی چهارچوب در ایستاد وبه سمتم چرخید: موندن یا نموندنت میل خودت،اما اینو بدون وقتی
اینجایی خطری تهدیدت نمیکنه.
و از اتاق خارج شد.نمیدونم چرا ولی انگار حرفهاش آبی بود روی آتش.حرفشو کاملاً باور
کردم.جلوی در اتاقم ایستادم،و رفتنش رو به اتاقش نگاه کردم،با خودم فکرکردم: من الان کجا
برم؟ خوابگاه؟ یا برگردم به شهرم؟ من آدم ترسویی نیستم، این ترس بی سابقه هم به خاطر
تعریف های زهرا بود؛گوشی توی دستم ویبره رفت،مهران بود جواب داد: سلام
مهران: سلام مهناز خوبی؟ چه خبر؟
برگشتم داخل اتاق وگفتم: خوبم،خبر خاصی نیست.اونجا چه خبر؟
صدای مهران بی نهایت کسل بود: اینجا هم هیچی،همون اوضاع همیشگی،امروز کلی با بابا
صحبت کردم
نشستم لبه تاقچه: در چه مورد؟
مهران: در مورد این که باید مامانو ادب کنه،بندازش از خونه بیرون،ودیگه مهریه اش رو نده
با تایید حرفش گفتم: کار خوبی کردی،خب نتیجه؟
نفسشو فوت کرد: بابای ما زن ذلیل تر از این حرفاس،به من گفت تو کارهاش دخالت نکنم
پوزخندی زدم: خسته نباشی
چند ثانیه سکوت بینمون بود،مهران سکوتو شکست: پول لازم نداری؟
جواب دادم: فعلاً که نه
با لحن دلگرم کننده ای گفت: هر موقع شب بیدار شدی،ترسیدی یا خواب بد دیدی روت نشد
پیرزنه رو بیدار کنی به من زنگ بزن،من گوش به زنگم.
لبخندی روی لبم نشستم: قربون داداشم برم،چشم
مهران که انگار از چشم گفتن سریع من خوشش اومده بود لحنش از اون حالت سرد در اومد: خب
مهناز جان کاری نداری؟
جواب دادم: نه،ولی بازم تلاشتو راجع به مامان وبابا بکن،باید یه تصمیم جدی گرفت.
باشه.فعلاً
-خداحافظ
-گوشی رو قطع کردم واز همونجایی که نشسته بودم به پشت سرم یعنی فضای باغ نگاه کردم،اما
زیاد نخواستم که دقت کنم،از جام بلند شدم وپرده رو کشیدم.
مطمئناً نمیتونستم اینقدر زود بخوابم،با بی میلی مانتوم رو از تنم درآوردم واز پله ها پایین
رفتم،میتونستم خودمو با آشپزخونه سرگرم کنم،همچین دختر فعالی نبودم ولی از این بیکاری
بیش از حد هم عصبانی بودم،دوتا قابلمه روی گاز بود،به داخلش سرک کشیدم،یکیش سوپ بود
واون یکی غذای ظهر بود.زیر هردو رو روشن کردم،الکی در کابینت ها رو بازمیکردم وتوشونو نگاه
میکردم،زیاد ظرف نبود، از هر چیز نهایتاً دودست میدونستم که خونه اصلیشون تهرانه واز وقتی
اومدن اینجا با کسی رفت وآمد ندارن.هر چند دقیقه هم به بالای راه پله نگاه میکردم تا باز یهو......
میگفت زهرا قابل اطمینان تره.
گفتم: خبرشو بهت میدم.
خم ابروهامو باز کردم: تا چی باشه!)آخه من که از شاهین بدم نمی اومد(
اِ...لوس.خیلی دلت هم بخواد.
خلاصه به هر طریقی بود مهران راضیم کرد که بیخیال ترانه وپسرخاله اش بشم وپرستاری رو
واز سرویس پیاده شدم.مطمئناً جوابم نه بود آخه من وچه به هم صحبتی با یه پیرزن دیوونه! تو
لبخندی زد: شاهین داره یه شرکت میزنه احتیاج به منشی داره
قبول کنم. من هم با زهرا تماس گرفتم وموافقتم رو اعلام کردم.زهرا هم گفت که وسایلهامو جمع
ذهنم واسه یه لحظه صورت شاهین رو تصور کردم.آخه از چی من خوشش اومده بود که
جواب دادم: باز منشی؟ مگه نگفتم دوست ندارم منشی بشم؟
کنم وهر وقت آمادگیشو داشتم باهاش تماس بگیرم. من هم چیزهایی رو که لازم داشتم تو یک
میخواست منشیش بشم! شونه هامو بالا انداختم وبا خودم گفتم:شاید منو انتخاب کرده که تو
یهو از کوره در رفت: آخه نه که مدرک فوق لیسانس داری!.چطوره بذارنت مدیر عامل؟
دلم نمیخواد.کار نمیخوام.اصلاً کاری که تو پیدا کنی نمیخوام!
ساک سر وتهش رو هم آوردم.فردا صبحش با زهرا تماس گرفتم وگفتم که آماده ام.ساعتی بعد
محیط کاریش حواسش پرت نشه.
زهرا از خنده دولا شد.خودم هم خنده ام گرفت.توقع عصبانیت ترانه رو نداشتم.ناخن انگشت
زهرا به من زنگ زد که برم سر خیابون وایستم راننده خانوم شریفی
_آقا کسرا_ میاد دنبالم.
شب با مهران صحبت کردم وهردو مورد روبراش توضیح دادم.هرچند اون کاملاً با موندنم مخالف
شصتم رو به دندون گرفتم ومثل بچه ها گفتم: حالا چرا دعوام میکنی؟!
-
چشماشو تنگ کرد: حتی اگه پیشنهاد شاهین باشه!!!
-
....
بود اما بعد از کلی خواهش قبول کرده بود حالا هم که ازش نظرخواهی میکردم.به نظر مهران مورد
لبخندی زد ودوباره تو همون غالب ترانه همیشگی ادامه داد: شاهین خیلی تو انتخاب آدمای دور
نفس زنون خودمو سر خیابون رسوندم.ساک سنگینم رو لبه جوب گذاشتم وچند تانفس عمیق
پرستاری بهتر بود چون هم شبها مجبور نبودم تو خوابگاه تنها بمونم)آخه واسش توضیح داده
وبرَش حساسه.)تنه ای بهم زد( خوب جا وا کردیا شیطون!
دلم میخواست ترانه رو له کنم.جواب دادم : چرا فکر میکنی اگه پیشنهاد کاری از شاهین باشه من
کشیدم. لحظاتی بعد اتوموبیل بی اِم وِ مدل قدیمی جلوی پام ترمز کرد.سرمو خم کردم: آقا
بودم که فقط یکی دو نفر میمونن که اونها هم رفت وآمد میکنن( هم میگفت محیطش بهتره چون
سه تایی سوار شدیم.میدون قائم که میخواستم پیاده شم تو آخرین لحظات زهرا رو به من گفت:
با سر قبول میکنم!
کسرا؟
فقط منم ویک پیرزن.جدا از این مزیت ها،از اونجایی که مهران، هم ترانه رو دیده بود هم زهرا رو،
به مامان چی بگم مهناز؟
ترانه با نگاه مشکوک پرسید:یعنی تو قبول نمیکنی؟!
ودر حالی که لبخند روی لبش بود از ما فاصله گرفت.سه تایی به سمت واحد دانشگاه حرکت
کردیم.
ترانه که لنگان لنگان راه میومد رو بهم گفت: مهناز جون یه مورد کاری خوب پیدا کردم
سریع جواب دادم: من نخوام تو واسه من کار پیدا کنی کیو باید ببینم؟
مرد چاق ومُسنی پشت فرمون بود.چَپَکی نگاهم کرد: خانوم ناصری؟
از تصور قیافه ای که از اسم کسرا توذهنم داشتم خنده ام گرفت.از ماشینش پیاده شد ودر عقب
اتوموبیل رو واسم باز کرد.تشکری کردمو نشستم.ساکم رو صندوق عقب گذاشت وبه سمت بابلسر
حرکت کرد.
صدای زری میومد که داشت در مورد من توضیحاتی به پسر خانوم شریفی میداد: ژاله خانوم
معرفیشون کردن.
منظور از ژاله خانوم مامان زهرا بود.صدای پسره رو واضح نمیشنیدم.تلاشم هم بی فایده بود.فقط
زمانی صداش واضح مشد که خطاب به بچه اش با صدای بلند حرف میزد،پویان نکن، بشین،دست
نزن واز همین تذکرهای معمولی.اون قدر سریع دوییده بودم تو اتاق که اصلاً بچه ای ندیده
بودم.دقایقی گذشت وصدای احوال پرسیش با مادرش یعنی خانوم شریفی اومد. انگار زهرا راست
میگفت.پسره زنش همراهش نبود.
تقه ای به در خورد وصدای زری اومد: مهناز خانوم؟
جواب دادم: بله؟
بیاین پایین لطفاً
-چشم ،تا چند دقیقه دیگه میام.
-صدای پای زری به گوشم خورد که داشت دور میشد.موهامو دُم اسبی بستم وشال سفیدم رو هم
سَرَم کردم.جلوی آینه ایستادم وبرای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم.خداروشکر تنها حُسنی
که ایام امتحانات برای من داشت این بود که چون زورمون میومد غذا درست کنیم کم میخوردم
ولاغر شده بودم واثری از چری های زائد دور پهلوم نبود.یه تونیک زرشکی ریون تنم بود با شلوار
قد 15 سفید که لبه پاچه اش پاکتی بود.با اینکه آرایش نداشتم اما به نظرم همه چیم خوب بود.از
اتاق خارج شدم.خانوم شریفی که اصلاً به من نگاه نکرد.پسرش هم زیر چشمی وبا اخم تمام
نگاهم کردمیتونستم حدس بزنم که اخمش به خاطر چیه!
از پله ها پایین اومدم وکنار مبل خانوم شریفی ایستادم و رو به پسرش سلام دادم.
با حرکت سر جواب سلامم رو داد و دستش رو از زیر چونه اش درآورد: بنشینید لطفاً.
کنار خانوم شریفی نشستم.پامو روی هم انداختم وبه میوه خوری روی میز چشم دوختم. خطاب
به من پرسید: دانشجویی؟
سرمو بالا آوردم.نگاهمون روی هم سُر خورد.اون بی مهابا به چشم های من زُل زده بود اما من از
نگاه کردن مستقیم به چشمهای مردها واهمه داشتم.به همین خاطر سرمو پایین انداختم: بله
چه رشته ای؟
-مدیریت صنعتی
-قلبم تو دهنم بود.نمیدونم چرا استرس داشتم.دستش رو به سمتم دراز کرد: سهیل هستم
اونقدر بدم میاد از آدمهای جو زده ای که اینجا رو با اروپا اشتباه میگرین؛به دستش نگاهی نکردم
که مثلاً بگم دستتو ندیدم،با نگاه به چشمهاش گفتم: مهناز ناصری
نگاه سردی به دستش انداخت وآروم به سمت خودش برد.
خانم شریفی با صدای بلند گفت: به اون گلها دست نزن.
من وپسرش سرمون رو به جهت نگاهش چرخوندیم.پسر سهیل،پویان که بهش میخورد حدوداً
یکی دو سالش باشه میخواست از توی گلدون بزرگ کنار در گل دربیاره.
دوباره خانوم شریفی با تحکم گفت: مگه نمیگم به اونا دست نزن بچه؟
سهیل با عصبانیت سر پویان داد زد: پویان بذار سر جاش!
پویان تکانی خورد.لبهاشو غنچه کرد.یهو دهنش باز شد وشروع کرد به نعره کشیدن.اشکهاش
مثل فواره میومدن.خانوم شریفی دستشو به نشونه کلافگی روی پیشونیش گذاشت.سهیل که
ژِست مادرش رو دید با صدای بلندتری رو به پویان گفت: ببند دهنتو پویان
باز جَو منو گرفت،از جام بلند شدم وبه طرف بچه رفتم بغلش کردمو از خونه خارج شدم.روی
نیمکت روبه روی در نشستم.پویان که انگار تازه یک تکیه گاه پیدا کرده بود با صدای بلندتری
گریه میکرد انگار میخواست با زبون بی زبونی با من حرف بزنه.چند دقیقه ای به همین منوال
گذشت تا کم کم صداش کم شد وساکت شد.روی نیمکت دراز کشید وسرشو روی پای من
گذاشته بود
تقریباً نیم ساعت بعد،در خونه باز شد وسهیل با شتاب خارج شد رو به داخل با صدای بلند داد زد:
از اولش هم نظرتونو تحمیل کردین.
وبه سمت من اومد.خم شد که پویان رو بگیره.خانوم شریفی خودش رو به جلوی در رسوند: از این
به بعد هم خواستی بیای این وروجکو)وعصاشو به سمت پویان گرفت(میذاری پیش مادرش
وخودت تنها میای
سهیل هم با عصبانیت گفت: ناراحتی خودم هم دیگه نمیام.
بچه رو از روی پام بغل کرد.طفلک پویان بی صدا ومتعجب به پدرش ومادر بزرگش چشم دوخته
بود. خانوم شریفی هم جواب داد: به جهنم!
وعصاشو محکم به زمین کوبیدوبه داخل خونه رفت ودرو محکم بست.دستهای سهیل به وضوح
میلرزیدن. دندونهاشو به هم فشار داد.جرات نظر دادن نداشتم.بعد از چند ثانیه در حالی که سعی
داشت عصبانیتش رو مهار کنه رو به من گفت: مواظبش باشید
چند قدمی ازم دور شد ودوباره رو بهم گفت: بابت این فسقلی هم ممنون.
به زور لبهامو باز کردم: خواهش میکنم.من که کاری نکردم.
سرشو تکون داد وازحیاط خارج شد دقیقه ای بعد هم صدای روشن شدن اتوموبیلش اومد واز
اونجا دور شد.دلم گرفته بود.ناخواسته سرمو به عقب برگردوندم وبه عمارت قدیمی نگاه کردم،
انگار یه گورستان قدیمی بود.ترسیدم بیشتر نگاهش کنم چون حس میکردم که الانه یه صحنه
وحشتناک میبینم.چشمامو بستمو رومو برگردوندم.به تراس ساختمون نوساز نگاه کردم خانوم
شریفی پشت نرده ها ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.هیچ چیز از نگاهش خونده نمیشد،به خودم
نهیب زدم: آخه دختر تو چی از پرستاری از یه پیرزن میدونی؟
زری درو باز کرد:بیاین تو مهناز خانوم.ناهار آماده اس.
نگاهمو از خانوم شریفی گرفتمو به داخل اومدم.ساعت تازه از دوازده گذشته بود،رو به زری گفتم:
چرا اینقدر زود غذا میخورین؟
به داخل مطبخ رفت از همونجا باصدای آرومی جواب داد: همیشه همینطور بوده.
روبروی در مطبخ داخل آشپزخونه ایستادم:بگین چیارو ببرم
در حالی که داخل دیس توی دستش برنج میکشید بدون اینکه نگاهم کنه گفت:ظرفا رو گذاشتم
روی کابینت کنار ظرفشویی.ببر روی میز توی سالن بچین
رومو به سمتی که گفته بود کردم وبا تعجب گفتم: چرا دوتا دوتا!
کمرشو راست کرد: شما وخانوم
ودوباره مشغول شد.منم دیگه سوال نپرسیدم ومشغول چیدن میز شدم.واقعاً صحنه خنده داری
خلق شده بود.یه میز دراز وبزرگ که یه گوشه اش برای دونفر چیده شده.داشتم با لبخند به میز
نگاه میکردم که صدای نکره خانوم شریفی از پشت سرم منو سه متر هوا پروند: مجبور نبودی
اینقدر نزدیک من بشینی که حالا بهش بخندی
ناخودآگاه لبهام از هم فاصله گرفتن ودهنم وا موند.یعنی فهمید من به چی فکر میکردم!!! با
طمانینه رفت وصدر میز نشست.بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا کی میخوای نگاه کنی؟ بیا
بشین
با پاهای لرزون رفتم وکنارش نشستم.تا پایان ناهار دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.بعدش هم
زری خانوم کاغذی رو بهم داد که توش ساعت داروهای خانوم شریفی نوشته شده بود.بعد از ظهر
از شدت بیکاری گرفتم خوابیدم... با تاریک شدن هوا کم کم داشت ترس برم میداشت.تازه
فهمیدم چه غلطی کردم، هوای اتاقی که توش بودم داشت مثل خوره منو میخورد از اتاق اومدم
بیرون تا حداقل برم رو اعصاب زری خانوم اما در کمال ناباوری دیدم مانتو پوشیده و داره کیفشو
روی دستش مرتب میکنه،با دیدن من بدون تغییری توی عضلات صورتش گفت: من دارم
میرم،شامتون رو گذاشتم روی گاز،فقط گرمش کن.خانوم خودش داروهاشو میخوره،شما سر
همون ساعت هایی که بعد از ظهر بهت دادم به دستش یه لیوان آب بده.
آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: شمارا دارین میرین؟!
ابروهاشو توهم کشید وگفت: وا دختر! یه ساعت دارم چی میگم؟
با بی میلی گفتم: متوجه شدم ولی،امشب رو هم نمیتونین بمونین؟ آخه من شب اولیه که...
اومد میون کلامم : نه نمیشه،خداحافظ
منتظر جواب من نشد وخونه رو ترک کرد.زیر لب تکرار کردم: مهناز قرار نیست اتفاقی بیفته
ترس تو بی مورده. چند بار این جمله رو تکرار کردم وبه اتاقم رفتم
،گوشیمو که تا الان خاموش بود روشن کردم،کلی پیام از جانب ترانه بود که همه اش هم الفاظ
قشنگ و دوست داشتنی به کار برده بود.نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: چه میشه کرد! خوبی
ترانه اینه که هیچ وقت هزینه ی تماسها براش مهم نیست وبه قول زهرا شارژ گوشی ترانه به
شهرداری وصله.گوشی توی دستم لرزید وعکس بزَک کرده ی ترانه افتاد روی گوشیم،جواب
دادم: جانم؟
با حرص گفت: جانم ومرض.جانم ودرد، من چی به تو بگم؟ میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟ حالا
گوشیتو واسه من خاموش میکنی؟
بوق..بوق ..بوق
من همینطور هاج و واج مونده بودم،وا! این چرا گوشیشو قطع کرد؟ شروع کردم به تماس گرفتن
اما از شانس مرده ی من گوشیشو خاموش کرده بود،وای نه ترانه الان وقت قهر کردن نبود.اشک
تو چشمام جمع شده بود،ترانه تورو بخدا روشن کن من ازت معذرت خواهی میکنم؛اما این کارا بی
فایده بود.
به در ضربه ای خورد،جواب دادم: کیه؟
صدای زن جوانی اومد: باز کن
لحنش نه تحکمی بود ونه دوستانه،به سمت در رفتم ودررو باز کردم...خدای من هیچ کس پشت
در نیست!!!
توی چهار چوب در وایستادم وبدون حرکت دادن سرم چشمم رو توی فضای خونه
چرخوندم.ناخودآگاه به سمت اتاق خانوم کشیده شدم،باز هم روی همون صندلی راحتیش نشسته
بود وبه بیرون زل زده بود،من نمیدونم آخه یه باغ کثیف وشلوغ چقدر میتونه آدم رو جذب کنه
که این مادر فولاد زره از نگاه کردنش سیر نمیشه!
توی چهارچوب در ایستادم،گلومو صاف کردم تا متوجه من بشه،سرش رو به طرف من برگردوند:
تو هم متوجه شدی؟
چشمامو تنگ کردم وبه حالت سوالی بهش نگاه کردم،آروم زیر لب گفت: اون توی این باغه...
بی اختیار به پشت سرم نگاه کردم و دوباره به خانوم واین کار احمقانه رو چند بار تکرار
کردم؛خدایا غلط کردم حاضرم برم با مامانم روی یه تخت بخوابم اما یه لحظه تو این باغ نمونم،به
سمت اتاق رفتم،من امشب اینجا نمیمونم،من بمیرم هم اینجا نمی مونم.وارد اتاق شدم نگاهم به
فضای بیرون خورد،هوا حالت گرگ ومیش بود. وسایلی که صبح با پهن کردنشون خودمو سرگرم
کرده بودم وریختم توی کیفم،یه بار چِک کردم،کتاب فارسیم نبود ،نگاهمو توی اتاق
چرخوندم،مطمئنم روی تاقچه بود! چند تا نفس عمیق کشیدم تا اعصابم بیاد سرجاش تا بتونم
تمرکز کنم ببینم کتابو کجا گذاشتم؛من که اصلاً امروز فرصت نکردم بخونمش!به صورت اتفاقی
دیدم روی رخت خوابمه،اصلاً دلم نمیخوست حتی حدس بزنم که کتاب چجوری رفته اونجا. کتابو
برداشتم وگذاشتم توی کیف،مانتو وشلوارم رو پوشیدم،شالم کو پس؟ آخه این اتاق که جای گم
کردن نداره! بی خیال مقنعه میپوشم،وای مقنعه ام رو ته ساک گذاشته بودم،با بی میلی ساکو
خالی کردم ومقنعه ام رو برداشتم وسرم کردم ودوباره وسایلو توی ساک برگردوندم.از شدت گرما
عرق کرده بودم اما چون استرس باعث سرمای درونیم میشه عرقم سرد شده بود. تو جام ایستادم
واز خودم پرسیدم: همه چیمو برداشتم؟ گوشیم. دستمو بردم توجیب مانتوم،من که مانتو رو تازه
تنم کردم! قبلش کجا گذاشتم؟ دورو برم رو نگاه کردم،گریه ام گرفته بود؛با خودم مرور کردم،من
با گوشیم زنگ زدم به ترانه وبعد صدای در اومد،چشمهامو بستم تا تصور کنم که آیا گوشی رو با
خودم از اتاق بیرون بردم یا نه! با باز کردن چشمهام از ته دل جیغ زدم،خانوم دقیقاً دماغ تو دماغ من ایستاده بود،ابروهاشو تو هم کشید وگفت: موبایلت رو روی تاقچه اتاق من جا گذاشتی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم، من که توی اتاق نرفتم!،یهو لبخند مهربونی زد وگفت:
علت ترست رو نمیفهمم! یعنی من اینقدر ترسناکم که داری از اینجا میری؟
آب دهنمو قورت دادم که باعث شد لبخندش پررنگ تر بشه،با صدای آرومی گفت: تو که جوونی
اوضاعت اینه! پس من چی بگم که این همه مدت تو این خونه تک وتنهام،
موبایل رو توی دستم جا دادو در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: اگه اصرار ژاله خانوم نبود،من
قبول نمیکردم که به اینجا بیای،
توی چهارچوب در ایستاد وبه سمتم چرخید: موندن یا نموندنت میل خودت،اما اینو بدون وقتی
اینجایی خطری تهدیدت نمیکنه.
و از اتاق خارج شد.نمیدونم چرا ولی انگار حرفهاش آبی بود روی آتش.حرفشو کاملاً باور
کردم.جلوی در اتاقم ایستادم،و رفتنش رو به اتاقش نگاه کردم،با خودم فکرکردم: من الان کجا
برم؟ خوابگاه؟ یا برگردم به شهرم؟ من آدم ترسویی نیستم، این ترس بی سابقه هم به خاطر
تعریف های زهرا بود؛گوشی توی دستم ویبره رفت،مهران بود جواب داد: سلام
مهران: سلام مهناز خوبی؟ چه خبر؟
برگشتم داخل اتاق وگفتم: خوبم،خبر خاصی نیست.اونجا چه خبر؟
صدای مهران بی نهایت کسل بود: اینجا هم هیچی،همون اوضاع همیشگی،امروز کلی با بابا
صحبت کردم
نشستم لبه تاقچه: در چه مورد؟
مهران: در مورد این که باید مامانو ادب کنه،بندازش از خونه بیرون،ودیگه مهریه اش رو نده
با تایید حرفش گفتم: کار خوبی کردی،خب نتیجه؟
نفسشو فوت کرد: بابای ما زن ذلیل تر از این حرفاس،به من گفت تو کارهاش دخالت نکنم
پوزخندی زدم: خسته نباشی
چند ثانیه سکوت بینمون بود،مهران سکوتو شکست: پول لازم نداری؟
جواب دادم: فعلاً که نه
با لحن دلگرم کننده ای گفت: هر موقع شب بیدار شدی،ترسیدی یا خواب بد دیدی روت نشد
پیرزنه رو بیدار کنی به من زنگ بزن،من گوش به زنگم.
لبخندی روی لبم نشستم: قربون داداشم برم،چشم
مهران که انگار از چشم گفتن سریع من خوشش اومده بود لحنش از اون حالت سرد در اومد: خب
مهناز جان کاری نداری؟
جواب دادم: نه،ولی بازم تلاشتو راجع به مامان وبابا بکن،باید یه تصمیم جدی گرفت.
باشه.فعلاً
-خداحافظ
-گوشی رو قطع کردم واز همونجایی که نشسته بودم به پشت سرم یعنی فضای باغ نگاه کردم،اما
زیاد نخواستم که دقت کنم،از جام بلند شدم وپرده رو کشیدم.
مطمئناً نمیتونستم اینقدر زود بخوابم،با بی میلی مانتوم رو از تنم درآوردم واز پله ها پایین
رفتم،میتونستم خودمو با آشپزخونه سرگرم کنم،همچین دختر فعالی نبودم ولی از این بیکاری
بیش از حد هم عصبانی بودم،دوتا قابلمه روی گاز بود،به داخلش سرک کشیدم،یکیش سوپ بود
واون یکی غذای ظهر بود.زیر هردو رو روشن کردم،الکی در کابینت ها رو بازمیکردم وتوشونو نگاه
میکردم،زیاد ظرف نبود، از هر چیز نهایتاً دودست میدونستم که خونه اصلیشون تهرانه واز وقتی
اومدن اینجا با کسی رفت وآمد ندارن.هر چند دقیقه هم به بالای راه پله نگاه میکردم تا باز یهو......