15-07-2014، 17:30
قسمت 9
صدای شکافتن میومد ...صدایی مثل صدای شکافتن هوا ..انگار که یه نفر داره یه شلاق رو به جایی میکوبه ...
صدای ناله میاد ..یه ناله ی خفه ..ولی پراز درد جگر سوز ..
یه دفعه ای میون تاریکی چشمهام... نوری باز شد ...
پلک بستم از شدت نور ...ولی صدای درد اور شلاق وناله ها باعث شد سربلند کنم وچشم بازکنم ...تا ببینم چیزی که کابوس هرشب من شد ..
رضوانه بود ..؟خدایا رضوانه بود ...با بالاتنه ی برهنه زیر دست وپای مردی که نمیدیدمش ..شلاق میخوردو زجه میزد ...
یا خدا ...این دیگه چه عذابیه ..؟
تمام کمرش ...کتفش ...پهلوهاش ...جا و رد کمربند بود ...کبود بود ...پراز چرک وخون بود ...
دیدن اون خط های خونی ..عذاب اور بود ...نبود ...؟ریش کننده بود نبود ...؟
خواستم جلو برم برای نجات رضوانه ای که داشت جون میداد زیر رگبار شلاق ها ...
ولی قدم هام از تو تاریکی بیرون نمیرفت ..موندم بودم تو سیاهی لزج اطرافم وراه به جایی نداشتم برای نجات رضوانه ...
صدا زدم: رضوانه ...
مرد نشنید هنوز پشت به من داشت شلاق رو تو اسمون میچرخوند وروی اون زخم های خون الود فرود میاورد ...
ولی رضوانه ..با همون صورت شکافته... با همون چشمهای اشک ریز وفرق خون ریز برگشت به سمتم ...
قلبم تیر کشید ..واقعا رضوانه بود ...زیر لب با درد زمزمه کردم ...
-رضوانه ...
-میبینی سجاد ...میبینی دردم رو ...
شلاق مرد بار دیگه هواروشکافت ...بی اراده تقلا کردم برای نجات دختری که زیر رگبار شلاق داشت هق میزد ..ولی شلاق بازهم بالا رفت ...هواروشکافت وروی صورت رضوانه نشست ...
آه ...جگرم سوخت ...دیگه حتی صورتش رو هم نمیتونستم از بین اون همه خونابه ببینم ...
-تو باعث شدی سجاد ...تو باعث شدی ...
سردم شد ...لرزیدم از این که نکنه واقعا من باعث شدم ...نکنه من این بلا رو دارم به سرش میارم ....
-آبرومو بردی سجاد... نفرین خدا به تو ...
دست گذاشتم رو گوشهام ..نمیخواستم بشنوم ...نمیخواستم بدونم دردی که تو وجود رضوانه میپیچه وناله هاش رو بلند میکنه به خاطر کار منه ...
من اینکارو نکردم ..من باعثش نشدم ..دروغه ...دروغه ...
ولی صدای رضوانه مثل یه سلاخ به جونم افتاده بود ..اکو میشد ...میچرخید ومیگردید وتا انتهای حلزونی گوشهام پیش میرفت ...
نعره زدم از درد ..
-بس کن ..مرد ...بس کن ...
ولی مرد نمیشنید ...مرد ...قاصبانه میزد ...سنگدلانه میزد ورگ وپی رو بهم میدوخت ...
-ببین سجاد ...ببین .
اشک از چشمهام جاری شد ولبهام بهم خورد
-بس کن رضوانه ..توروخدا بس کن ...
****
با حس خشکی لبهام وگلوم ازجا پریدم ...اطاق تاریک بود ..مثل شبهای قبل ...
مثل همه ی این چند سال ... ولی من حتی خوف داشتم از این تاریکی ..ترس از صورت خون چکان رضوانه هنوز توی ذهنم بود ...
چشمهام دودو میزد ...خواب بود .؟کابوس بود ...؟چه کابوسی بود ...
گردن خیس از عرقم رو دست کشیدم ونفس تازه کردم ...
نمیدونم چقدر گذشت که با حس تشنگی از جا بلند شدم ...زیر لب صلوات فرستادم واستغفار کردم ...
خدایا این دیگه چه خوابی بود ..؟
صورت خونی رضوانه هنوز هم جلوی چشمهام بود ...شیشه ی اب رو برداشتم ویه دفعه ای سرکشیدم ..
اونقدر گیج وتشنه لب بودم که حتی تو لیوان هم نریختم ...با همون ذهن مشغول دوباره به اطاقم برگشتم
حتی جرات نگاه کردن به چادر رضوانه رو هم نداشتم ..اینها همه از عذاب وجدانی بود که رضوانه تو دلم ریخته بود ..
بهتر بود بخوابم وفراموش کنم ...مطمئنا دیگه کاری از دست من برنمی اومد ..
صدای شکافتن میومد ...صدایی مثل صدای شکافتن هوا ..انگار که یه نفر داره یه شلاق رو به جایی میکوبه ...
صدای ناله میاد ..یه ناله ی خفه ..ولی پراز درد جگر سوز ..
یه دفعه ای میون تاریکی چشمهام... نوری باز شد ...
پلک بستم از شدت نور ...ولی صدای درد اور شلاق وناله ها باعث شد سربلند کنم وچشم بازکنم ...تا ببینم چیزی که کابوس هرشب من شد ..
رضوانه بود ..؟خدایا رضوانه بود ...با بالاتنه ی برهنه زیر دست وپای مردی که نمیدیدمش ..شلاق میخوردو زجه میزد ...
یا خدا ...این دیگه چه عذابیه ..؟
تمام کمرش ...کتفش ...پهلوهاش ...جا و رد کمربند بود ...کبود بود ...پراز چرک وخون بود ...
دیدن اون خط های خونی ..عذاب اور بود ...نبود ...؟ریش کننده بود نبود ...؟
خواستم جلو برم برای نجات رضوانه ای که داشت جون میداد زیر رگبار شلاق ها ...
ولی قدم هام از تو تاریکی بیرون نمیرفت ..موندم بودم تو سیاهی لزج اطرافم وراه به جایی نداشتم برای نجات رضوانه ...
صدا زدم: رضوانه ...
مرد نشنید هنوز پشت به من داشت شلاق رو تو اسمون میچرخوند وروی اون زخم های خون الود فرود میاورد ...
ولی رضوانه ..با همون صورت شکافته... با همون چشمهای اشک ریز وفرق خون ریز برگشت به سمتم ...
قلبم تیر کشید ..واقعا رضوانه بود ...زیر لب با درد زمزمه کردم ...
-رضوانه ...
-میبینی سجاد ...میبینی دردم رو ...
شلاق مرد بار دیگه هواروشکافت ...بی اراده تقلا کردم برای نجات دختری که زیر رگبار شلاق داشت هق میزد ..ولی شلاق بازهم بالا رفت ...هواروشکافت وروی صورت رضوانه نشست ...
آه ...جگرم سوخت ...دیگه حتی صورتش رو هم نمیتونستم از بین اون همه خونابه ببینم ...
-تو باعث شدی سجاد ...تو باعث شدی ...
سردم شد ...لرزیدم از این که نکنه واقعا من باعث شدم ...نکنه من این بلا رو دارم به سرش میارم ....
-آبرومو بردی سجاد... نفرین خدا به تو ...
دست گذاشتم رو گوشهام ..نمیخواستم بشنوم ...نمیخواستم بدونم دردی که تو وجود رضوانه میپیچه وناله هاش رو بلند میکنه به خاطر کار منه ...
من اینکارو نکردم ..من باعثش نشدم ..دروغه ...دروغه ...
ولی صدای رضوانه مثل یه سلاخ به جونم افتاده بود ..اکو میشد ...میچرخید ومیگردید وتا انتهای حلزونی گوشهام پیش میرفت ...
نعره زدم از درد ..
-بس کن ..مرد ...بس کن ...
ولی مرد نمیشنید ...مرد ...قاصبانه میزد ...سنگدلانه میزد ورگ وپی رو بهم میدوخت ...
-ببین سجاد ...ببین .
اشک از چشمهام جاری شد ولبهام بهم خورد
-بس کن رضوانه ..توروخدا بس کن ...
****
با حس خشکی لبهام وگلوم ازجا پریدم ...اطاق تاریک بود ..مثل شبهای قبل ...
مثل همه ی این چند سال ... ولی من حتی خوف داشتم از این تاریکی ..ترس از صورت خون چکان رضوانه هنوز توی ذهنم بود ...
چشمهام دودو میزد ...خواب بود .؟کابوس بود ...؟چه کابوسی بود ...
گردن خیس از عرقم رو دست کشیدم ونفس تازه کردم ...
نمیدونم چقدر گذشت که با حس تشنگی از جا بلند شدم ...زیر لب صلوات فرستادم واستغفار کردم ...
خدایا این دیگه چه خوابی بود ..؟
صورت خونی رضوانه هنوز هم جلوی چشمهام بود ...شیشه ی اب رو برداشتم ویه دفعه ای سرکشیدم ..
اونقدر گیج وتشنه لب بودم که حتی تو لیوان هم نریختم ...با همون ذهن مشغول دوباره به اطاقم برگشتم
حتی جرات نگاه کردن به چادر رضوانه رو هم نداشتم ..اینها همه از عذاب وجدانی بود که رضوانه تو دلم ریخته بود ..
بهتر بود بخوابم وفراموش کنم ...مطمئنا دیگه کاری از دست من برنمی اومد ..