11-07-2014، 23:26
قسمت 5
-بجنبید تا صبح که وقت نداریم ..
یکیشون پرسید ..
-چیزی همراهشون نبود ..؟
سجاد برگشت به سمت پسر وجوری که همگی بشنویم با صدای بلند گفت ..
-فعلا که چیزی ندیدم ..ولی معلوم نیست... بعدا بگردینشون ..
دندون هام رو از حرص رو هم سائیدم ...اخلاق این مرد مزخرف بود ..
آیدا رو هم با چشمهای گریون کنار بقیه ی دخترها سوار ماشین کردن ..
به دنبالشون به سمت ون راه افتادم ..سجاد که کنار درب ون ایستاده بود با دستی که بیسیم داشت راهم رو سد کرد ..
-شما کجا ..؟
-من هم مثل بقیه ..
-کسی به شما کاری نداره ..میتونید برگردید خونه ...
با نفرت بینیم رو چین دادم ..دیگه بس بود هرچی حیا کردم واین مرد پرده دری کرد ..هرچی تو خودم ریختم واین مرد دق داد
من باید همینجا این مرد وتعصب احمقانه اش رو به اتیش میکشوندم ..درست مثل خودم که تو اتیش این همه تعصب میسوختم .
با غیض خروشیدم
-اینه اون غیرت وتعصبی که مدام ازش دم میزنید ؟...اینکه یه دختر رو این وقت شب تو همچین جایی بالای این تپه تنها بذارید ..؟
گوشه ی چفیش روتو یه لحظه چنگ زدم جوری که حتی نتونست واکنشی نشون بده ..با فریاد گفتم ..
-اینه دینت ..؟
چفیه ی مشت شده رو با ضرب پرت کردم ..
-چه خبره سجاد ..؟صداتون رو بیارید پائین خانم ..
-تو دخالت نکن یوسف ..
-اگه من وشما مسلمونیم وهم کیش ...نمیخوام مثل شما مسلمون باشم ...نمیخوام چادری باشم ..نمیخوام هم کیش توی نفهم باشم ..
همون لحظه چادر رو از سرم کشیدم موهای جمع شده ام تیر کشید..وجلوی چشمهای حیرون همگی روی زمین انداختم ..
-نمیخوام محجبه باشم ...نمیخوام مثل تو یه احمق باشم ...
با دست روسریم رو عقب تر فرستادم ...
-تو با این کارهات... با این منطق احمقانه ات چادر از سرم کشیدی ..
یادت باشه که ازت خواهش کردم واهمیتی ندادی ...یادت باشه که خواستم آبرومون رو نبری بچه بسیجی.....
وبا غیض وقدم های محکم سوار ون شدم ...صدا از هیچ کس درنمیومد ..
آیدا سرش رو گذاشت رو شونه ام ...سرم رو پائین انداختم وتکیه زدم به صندلی ون وچشم بستم .
بعد از چند سال حجاب داشتن ..حالا با این وضع تو یه ون گشت ارشاد میبردنم به کلانتری ..حس میکردم لختم و...حس بدی بود این حس لعنتی ...
-پس مجید ووحید چی ..؟
پوزخندی زدم وبه طعنه گفتم
-نترس اونها رو هم میارن ..
شیما زیر لب پچ پچ کرد ..
-رضوانه پسر بسیجیه چادرت رو برداشت ..
-به جهنم ..دیگه سر نمیکنم ..
-رضوانه ..؟
-دیگه سر نمیکنم شیما ....دیگه سر نمیکنم ..من این دین رو نمیخوام ..ما ادمها باید ازادانه مسلمان باشیم ..من این قید وبند رو نمیخوام ..
-بابات رضوانه ..؟؟
-بس کن ایدا ..حتی نمیخوام فکرش رو کنم ..همه چی تموم شد ...باید صبر کنیم با ببینم چی میشه ..
-بجنبید تا صبح که وقت نداریم ..
یکیشون پرسید ..
-چیزی همراهشون نبود ..؟
سجاد برگشت به سمت پسر وجوری که همگی بشنویم با صدای بلند گفت ..
-فعلا که چیزی ندیدم ..ولی معلوم نیست... بعدا بگردینشون ..
دندون هام رو از حرص رو هم سائیدم ...اخلاق این مرد مزخرف بود ..
آیدا رو هم با چشمهای گریون کنار بقیه ی دخترها سوار ماشین کردن ..
به دنبالشون به سمت ون راه افتادم ..سجاد که کنار درب ون ایستاده بود با دستی که بیسیم داشت راهم رو سد کرد ..
-شما کجا ..؟
-من هم مثل بقیه ..
-کسی به شما کاری نداره ..میتونید برگردید خونه ...
با نفرت بینیم رو چین دادم ..دیگه بس بود هرچی حیا کردم واین مرد پرده دری کرد ..هرچی تو خودم ریختم واین مرد دق داد
من باید همینجا این مرد وتعصب احمقانه اش رو به اتیش میکشوندم ..درست مثل خودم که تو اتیش این همه تعصب میسوختم .
با غیض خروشیدم
-اینه اون غیرت وتعصبی که مدام ازش دم میزنید ؟...اینکه یه دختر رو این وقت شب تو همچین جایی بالای این تپه تنها بذارید ..؟
گوشه ی چفیش روتو یه لحظه چنگ زدم جوری که حتی نتونست واکنشی نشون بده ..با فریاد گفتم ..
-اینه دینت ..؟
چفیه ی مشت شده رو با ضرب پرت کردم ..
-چه خبره سجاد ..؟صداتون رو بیارید پائین خانم ..
-تو دخالت نکن یوسف ..
-اگه من وشما مسلمونیم وهم کیش ...نمیخوام مثل شما مسلمون باشم ...نمیخوام چادری باشم ..نمیخوام هم کیش توی نفهم باشم ..
همون لحظه چادر رو از سرم کشیدم موهای جمع شده ام تیر کشید..وجلوی چشمهای حیرون همگی روی زمین انداختم ..
-نمیخوام محجبه باشم ...نمیخوام مثل تو یه احمق باشم ...
با دست روسریم رو عقب تر فرستادم ...
-تو با این کارهات... با این منطق احمقانه ات چادر از سرم کشیدی ..
یادت باشه که ازت خواهش کردم واهمیتی ندادی ...یادت باشه که خواستم آبرومون رو نبری بچه بسیجی.....
وبا غیض وقدم های محکم سوار ون شدم ...صدا از هیچ کس درنمیومد ..
آیدا سرش رو گذاشت رو شونه ام ...سرم رو پائین انداختم وتکیه زدم به صندلی ون وچشم بستم .
بعد از چند سال حجاب داشتن ..حالا با این وضع تو یه ون گشت ارشاد میبردنم به کلانتری ..حس میکردم لختم و...حس بدی بود این حس لعنتی ...
-پس مجید ووحید چی ..؟
پوزخندی زدم وبه طعنه گفتم
-نترس اونها رو هم میارن ..
شیما زیر لب پچ پچ کرد ..
-رضوانه پسر بسیجیه چادرت رو برداشت ..
-به جهنم ..دیگه سر نمیکنم ..
-رضوانه ..؟
-دیگه سر نمیکنم شیما ....دیگه سر نمیکنم ..من این دین رو نمیخوام ..ما ادمها باید ازادانه مسلمان باشیم ..من این قید وبند رو نمیخوام ..
-بابات رضوانه ..؟؟
-بس کن ایدا ..حتی نمیخوام فکرش رو کنم ..همه چی تموم شد ...باید صبر کنیم با ببینم چی میشه ..