10-07-2014، 7:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-07-2014، 7:46، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.)
قسمت 4
صدای فریاد ساسان بود که بالاخره طاقت حرف زور رو نیاورد ...صدای فین فین گریه ی دخترها کاملا بلند شده بود ..با غیض جوشیدم
-چی کار دارید میکنید ..؟چرا مثل بچه ها لجبازی میکنید ..؟
-شما برید کنار خانم ..به خاطر پوشتتون اصلا نمیخوام باهاتون بحث کنم ..به نظر من خودتون رو با این کارها همردیف افراد لاابالی قرار ندید ..
-دارید اشتباه میکنید ..ما همه فامیل هستیم ..
-کارت شناسایی همراهتونه ..؟
من کارت شناسایی داشتم ولی نگاه ماتم زده ی بچه ها داد میزد که مدرک شناسایی همراهشون نیست ...
-نباید اینکارو کنید ..
-ببین بچه تو هیچی نیستی ...همین خانم میتونه با یه تلفن کل دودمانت رو به اتیش بکشونه ...
برگشتم به سمت مجید واز ته دل گفتم ..
-وای مجید توروخدا خفه شو ...اوضاع رو خراب تر از این نکن ...
برگشتم به سمت سجاد وادامه دادم ..
-اقا شما یه لحظه بیاید ..
سجاد سفت ومحکم سرجاش ایستاده بود ..
لبه ی استینش رو بدون لمس کردن ساعدش کشیدم ...جوری که مجبور شد به حرف بیاد ...
-چی کار میکنید خانم ..؟
با قدی اصرار کردم
-یه لحظه بیایید ..
چند قدمی از بقیه دورشدیم ..ازهمونجا هم میدیدم که ساسان به زور داره مجید ووحید رو ساکت میکنه ...
-چرا اینکارو میکنید ..؟ماها که جرمی مرتکب نشدیم ...
دست به سینه شد درست مثل لحظات قبل من ...
-واقعا ..؟؟ولی من اینطور فکر نمیکنم ..قیافه هاشون داد میزنه چی کارن ..
شما که گفتی نه پسری تو بساطتتونه نه وسایل لهو ولعب ...از کجا معلوم که تو بساطتتون مواد ومشروب وقرص روان گردان پیدا نکنیم ..؟
اخم هام دوباره تو هم رفت ..من تو رو ادم میکنم حالا صبر کن ..
-هرکسی حق داره هرجوری میخواد لباس بپوشه ..یکی مثل من چادر رو انتخاب میکنه .یکی هم مثل اینها ..ماها انسانیم ....نمیشه محدودمون کرد..
-من با شما بحثی ندارم خانم ...بفرمائید کنار بذارید به کارم برسم ..
ازترس وقایع بعدی دست وپام سر شده بود ..حتی تصور رفتن به کلانتری هم مرگ اور بود ...
به اجبار با صدایی که چاشنی التماس داشت نالیدم
-خواهش میکنم ازتون اینکار ونکنید ..هرکدوم از ماها پدرومادر محترمی داریم که تا حالا پاشون به کلانتری باز نشده ...
اگه بفهمن کارمون به کلانتری کشیده.. .معلوم نیست بعدش چه اتفاقی بیفته ..
-گفتم برید کنار خانم...پدرومادرهاتون باید قبل از اینکه بچه هاشون با همچین سرو شکلی بیرون میومدن جلوشون رو میگرفتن ..
-ماها تاحالا پامون به کلانتری بازنشده ..با اینکارتون آبرومون میره ...
ولی پسر بسیجی سخت وخشن با سر بیسیمش من رو کنار زد ..
-دارید کم کم مزاحم کارم میشید.. به من ربطی نداره که آبروتون میره یا نه .. من فقط وظیفه ام رو انجام میدم
دوباره یه قدم به سمتش برداشتم ...تو چشمهاش خیره شدم وبا اخرین امیدم التماس کردم ..
-ازت خواهش میکنم ...اینکارو با ما نکن
تو چشمهام خیره شد ولی اونقدر سرد بود که تمام امیدم نا امید شد
با نور مستقیم چراغ های ون نفس عصبانیم رو بیرون فرستادم ..این بچه بسیجی به ظاهر مسلمان ..بعد از اون همه حرف ودلیل وبرهان اخر سر کارخودش رو کرد ...
دوتا از هم کیش های سجاد سوار موتور بودن ..سه چهار نفر هم از ون پیاده شدن ..دخترها رسما زار میزدن ..ایدا خودش رو بهم رسوند ..
-رضوانه ..بابام ..بابام بفهمه سکته میکنه .. بابای خودت چی..؟میدونی چه بلایی سرت میاره ..
-کاریه که شده آیدا دیگه نمیشه کاری کرد ..
مجید ووحید رسما خفه شده بود ...سجاد واقعا گشت ارشادی بود ..
-سوار شید ..
به سمت دوستش اشاره کرد ..
-اون موتورها هم توقیف ..
-به موتورم چی کار داری نامرد ..؟
هردو به سمت هم خیز برداشتن که مابینشون ایستادم ودستم رو به سمت سینه ی هردو گرفتم ...
سجاد همون لحظه با حس نزدیکی کف دستم به قفسه ی سینه اش ...یه قدم عقب رفت ...
-بسه بسه ..بیشتر از این شر درست نکنید ...با هردوتا تونم ..
مجید با غیض برگشت ...نگاه رنجیده ای به سجاد کردم که سربرگردوند ...
صدای فریاد ساسان بود که بالاخره طاقت حرف زور رو نیاورد ...صدای فین فین گریه ی دخترها کاملا بلند شده بود ..با غیض جوشیدم
-چی کار دارید میکنید ..؟چرا مثل بچه ها لجبازی میکنید ..؟
-شما برید کنار خانم ..به خاطر پوشتتون اصلا نمیخوام باهاتون بحث کنم ..به نظر من خودتون رو با این کارها همردیف افراد لاابالی قرار ندید ..
-دارید اشتباه میکنید ..ما همه فامیل هستیم ..
-کارت شناسایی همراهتونه ..؟
من کارت شناسایی داشتم ولی نگاه ماتم زده ی بچه ها داد میزد که مدرک شناسایی همراهشون نیست ...
-نباید اینکارو کنید ..
-ببین بچه تو هیچی نیستی ...همین خانم میتونه با یه تلفن کل دودمانت رو به اتیش بکشونه ...
برگشتم به سمت مجید واز ته دل گفتم ..
-وای مجید توروخدا خفه شو ...اوضاع رو خراب تر از این نکن ...
برگشتم به سمت سجاد وادامه دادم ..
-اقا شما یه لحظه بیاید ..
سجاد سفت ومحکم سرجاش ایستاده بود ..
لبه ی استینش رو بدون لمس کردن ساعدش کشیدم ...جوری که مجبور شد به حرف بیاد ...
-چی کار میکنید خانم ..؟
با قدی اصرار کردم
-یه لحظه بیایید ..
چند قدمی از بقیه دورشدیم ..ازهمونجا هم میدیدم که ساسان به زور داره مجید ووحید رو ساکت میکنه ...
-چرا اینکارو میکنید ..؟ماها که جرمی مرتکب نشدیم ...
دست به سینه شد درست مثل لحظات قبل من ...
-واقعا ..؟؟ولی من اینطور فکر نمیکنم ..قیافه هاشون داد میزنه چی کارن ..
شما که گفتی نه پسری تو بساطتتونه نه وسایل لهو ولعب ...از کجا معلوم که تو بساطتتون مواد ومشروب وقرص روان گردان پیدا نکنیم ..؟
اخم هام دوباره تو هم رفت ..من تو رو ادم میکنم حالا صبر کن ..
-هرکسی حق داره هرجوری میخواد لباس بپوشه ..یکی مثل من چادر رو انتخاب میکنه .یکی هم مثل اینها ..ماها انسانیم ....نمیشه محدودمون کرد..
-من با شما بحثی ندارم خانم ...بفرمائید کنار بذارید به کارم برسم ..
ازترس وقایع بعدی دست وپام سر شده بود ..حتی تصور رفتن به کلانتری هم مرگ اور بود ...
به اجبار با صدایی که چاشنی التماس داشت نالیدم
-خواهش میکنم ازتون اینکار ونکنید ..هرکدوم از ماها پدرومادر محترمی داریم که تا حالا پاشون به کلانتری باز نشده ...
اگه بفهمن کارمون به کلانتری کشیده.. .معلوم نیست بعدش چه اتفاقی بیفته ..
-گفتم برید کنار خانم...پدرومادرهاتون باید قبل از اینکه بچه هاشون با همچین سرو شکلی بیرون میومدن جلوشون رو میگرفتن ..
-ماها تاحالا پامون به کلانتری بازنشده ..با اینکارتون آبرومون میره ...
ولی پسر بسیجی سخت وخشن با سر بیسیمش من رو کنار زد ..
-دارید کم کم مزاحم کارم میشید.. به من ربطی نداره که آبروتون میره یا نه .. من فقط وظیفه ام رو انجام میدم
دوباره یه قدم به سمتش برداشتم ...تو چشمهاش خیره شدم وبا اخرین امیدم التماس کردم ..
-ازت خواهش میکنم ...اینکارو با ما نکن
تو چشمهام خیره شد ولی اونقدر سرد بود که تمام امیدم نا امید شد
با نور مستقیم چراغ های ون نفس عصبانیم رو بیرون فرستادم ..این بچه بسیجی به ظاهر مسلمان ..بعد از اون همه حرف ودلیل وبرهان اخر سر کارخودش رو کرد ...
دوتا از هم کیش های سجاد سوار موتور بودن ..سه چهار نفر هم از ون پیاده شدن ..دخترها رسما زار میزدن ..ایدا خودش رو بهم رسوند ..
-رضوانه ..بابام ..بابام بفهمه سکته میکنه .. بابای خودت چی..؟میدونی چه بلایی سرت میاره ..
-کاریه که شده آیدا دیگه نمیشه کاری کرد ..
مجید ووحید رسما خفه شده بود ...سجاد واقعا گشت ارشادی بود ..
-سوار شید ..
به سمت دوستش اشاره کرد ..
-اون موتورها هم توقیف ..
-به موتورم چی کار داری نامرد ..؟
هردو به سمت هم خیز برداشتن که مابینشون ایستادم ودستم رو به سمت سینه ی هردو گرفتم ...
سجاد همون لحظه با حس نزدیکی کف دستم به قفسه ی سینه اش ...یه قدم عقب رفت ...
-بسه بسه ..بیشتر از این شر درست نکنید ...با هردوتا تونم ..
مجید با غیض برگشت ...نگاه رنجیده ای به سجاد کردم که سربرگردوند ...