09-07-2014، 10:07
قسمت 3
-هی فری ...شام که هنوز نخوردید ..؟
بی هوابه سمت پسر بسیجی چرخیدم ..چشمهاش حتی تو تاریکی اون شب دم کرده ی تابستونی هم میدرخشید ..از چی نمیدونم ...ولی من از این نگاه میترسیدم ..
-چی شده ...؟چتونه ..؟هی رضوانه ...
پسر بسیجی به ناگاه مثل یه تیر از چله رها شده راه افتاد ...
چنان به سرعت از کنارم رد شد که نتونستم حتی کوچکترین عکس العملی نشون بدم ..
دوباره با حس بوی ادکلن مزخرفش بینیم رو چین دادم
با ظاهر شدن پسر بسیجی از بین تاریکی پسرها گارد گرفتن ...پسر بسیجی با بیسیم در دستش جلو رفت وهمزمان به سمتم توپید .
-پس این بود بساط فامیلی ودوستانه اتون خانم به ظاهر محترم ...؟
بازهم بی حرمتی؟ ...حرفم روراجع به پسر بسیجی پس میگیرم ...من گردن این ادم رو بالاخره میشکنم ..
تا خواست مجید جواب بده من قدم جلو گذاشتم ...مجید رسما پسر کله خری بود وبراش مهم نبود که ممکنه با چند تا حرف کارهممون به کلانتری بکشه ...
به دنبال پسر بسیجی قدم برداشتم وقبل از مجید جواب دادم ..
-گفتم که بهتون اقا ..همه ی ما با هم فامیل هستیم ...
با سرانگشت وحید ومجید رو نشون دادم ..
-ایشون وایشون پسرعموهای من هستن واین اقا هم پسر خاله ی دختر عموی من ..
دست راستش رو به کمر زد وسر بیسیم رو روی چونه اش گذاشت ..
-پس شمع وگل وپروانه همگی جمعند ...
با خشونت ذاتی وقاطعیت غریدم ..
-مودب باشید اقا ..
درجا اخم کرد ولحن تمسخر امیزش به کل تغیر کرد ..
-شما هم ساکت باشید خانم ..من بچه نیستم که با این جفنگیات خر بشم ..
-هی ..هی ..چته جناب؟ ..مثل اینکه دنبال شر میگردی ها ...؟ما که کاری به کسی نداریم ...
با سرانگشت به مجید اشاره کردم ..
-تو ساکت باش مجید ...
وهمزمان جلوی راه پسر رو سد کردم ..
-من دروغی ندارم که بگم ...اگه لازم باشه همین الان زنگ میزنم به پدرم ...
خیره شد تو نگاهم ...حالم از این بوی ادکلن بهم میخورد ..
-دختری مثل شما که معلوم نیست ظاهر وباطنش چقدر با هم فرق داره ..بهتره تو کلانتری به بابا جونش زنگ بزنه ..
مجید ووحید گارد گرفتن ..اوضاع از اونی که فکر میکردم بدتر شده بود ...
-هی جوجه ..چته دور برداشتی ؟..محض اطلاعت باید بگم پدر همین خانم میتونه با یه اشاره نیست درجهانت کنه ..
برگشتم به سمت مجید وجوشیدم ..
-تو خفه شومجید ..برید عقب ببینم ...با هرسه تاتونم ..
سجاد نام یه دفعه ای شورید ...
-نه مثل اینکه این جوری نمیشه ..
بسیم رو به دهنش نزدیک کرد
-سجاد سجاد یاسر؟ ..سجاد سجاد ...؟
مبهوت موندم ...داشت چی کار میکرد ...؟
چرخیدم به سمتش وغریدم .
-دارید چی کار میکنید ...؟
چشم های تیز مرد زیر ابروهای پر و تو هم رفته اش ازار دهنده بود ...
-به شما مربوط نیست خانم ..اگه بیشتر از این هم دخالت کنید شمارو هم همراه بقیه میفرستم کلانتری ...
صدای گریه ی آیدا بلند شد ...واعصاب من متشنج تر از قبل ..
-چیه سجاد ..خبری شده ...؟
چرخید وپشت به من کرد که دوباره جلوش ایستادم ..
-اینکارو نکنید ..
-صبر کن ببینم چی کار نکنه ...؟مثلا اقا کی باشه ...که اصلا بخواد کاری کنه ..؟فکر میکنه شهر هرته هرغلطی که خواست کنه ..اصلا بیسیم بزن پسرجان ببینم چه گوهی میخوری ...
سجاد براق شد سمت وحیدو ....ساسان توپید ..
-وحید تو خفه ..وضع رو خراب تراز این نکن ...
-اخه یه جوجه بسیجی یه بیسیم گرفته دستش همه ی مارو اَنتر ومنتر خودش کرده وداره واسه ی ما خدایی میکنه .
اصلا تو کی هستی ..از کجا معلوم از طرف گشت ارشاد اومدی .؟
کارت شناسایی داری؟ ..مجوز داری ..؟از کجا معلوم دزد یا زور گیر نباشه ..
با صدای خفه غریدم ..
-وحید بسه ...
-سجاد سجاد یاسر ...چند تا از بچه ها رو بفرست ضلع شمال غربی پارک ..بالای تپه مصنوعی ..ون ارشاد رو هم بفرست ..یه گروه هست باید ببریم کلانتری ...
اخم هام بیشتراز قبل تو هم رفت ..اوضاع فوق العاده قاراش میش شده بود ..مجیدخیز برداشت که سجاد نام بلند گفت ..
-موتورهاتونم توقیفن ...
-چـــی؟
-هی فری ...شام که هنوز نخوردید ..؟
بی هوابه سمت پسر بسیجی چرخیدم ..چشمهاش حتی تو تاریکی اون شب دم کرده ی تابستونی هم میدرخشید ..از چی نمیدونم ...ولی من از این نگاه میترسیدم ..
-چی شده ...؟چتونه ..؟هی رضوانه ...
پسر بسیجی به ناگاه مثل یه تیر از چله رها شده راه افتاد ...
چنان به سرعت از کنارم رد شد که نتونستم حتی کوچکترین عکس العملی نشون بدم ..
دوباره با حس بوی ادکلن مزخرفش بینیم رو چین دادم
با ظاهر شدن پسر بسیجی از بین تاریکی پسرها گارد گرفتن ...پسر بسیجی با بیسیم در دستش جلو رفت وهمزمان به سمتم توپید .
-پس این بود بساط فامیلی ودوستانه اتون خانم به ظاهر محترم ...؟
بازهم بی حرمتی؟ ...حرفم روراجع به پسر بسیجی پس میگیرم ...من گردن این ادم رو بالاخره میشکنم ..
تا خواست مجید جواب بده من قدم جلو گذاشتم ...مجید رسما پسر کله خری بود وبراش مهم نبود که ممکنه با چند تا حرف کارهممون به کلانتری بکشه ...
به دنبال پسر بسیجی قدم برداشتم وقبل از مجید جواب دادم ..
-گفتم که بهتون اقا ..همه ی ما با هم فامیل هستیم ...
با سرانگشت وحید ومجید رو نشون دادم ..
-ایشون وایشون پسرعموهای من هستن واین اقا هم پسر خاله ی دختر عموی من ..
دست راستش رو به کمر زد وسر بیسیم رو روی چونه اش گذاشت ..
-پس شمع وگل وپروانه همگی جمعند ...
با خشونت ذاتی وقاطعیت غریدم ..
-مودب باشید اقا ..
درجا اخم کرد ولحن تمسخر امیزش به کل تغیر کرد ..
-شما هم ساکت باشید خانم ..من بچه نیستم که با این جفنگیات خر بشم ..
-هی ..هی ..چته جناب؟ ..مثل اینکه دنبال شر میگردی ها ...؟ما که کاری به کسی نداریم ...
با سرانگشت به مجید اشاره کردم ..
-تو ساکت باش مجید ...
وهمزمان جلوی راه پسر رو سد کردم ..
-من دروغی ندارم که بگم ...اگه لازم باشه همین الان زنگ میزنم به پدرم ...
خیره شد تو نگاهم ...حالم از این بوی ادکلن بهم میخورد ..
-دختری مثل شما که معلوم نیست ظاهر وباطنش چقدر با هم فرق داره ..بهتره تو کلانتری به بابا جونش زنگ بزنه ..
مجید ووحید گارد گرفتن ..اوضاع از اونی که فکر میکردم بدتر شده بود ...
-هی جوجه ..چته دور برداشتی ؟..محض اطلاعت باید بگم پدر همین خانم میتونه با یه اشاره نیست درجهانت کنه ..
برگشتم به سمت مجید وجوشیدم ..
-تو خفه شومجید ..برید عقب ببینم ...با هرسه تاتونم ..
سجاد نام یه دفعه ای شورید ...
-نه مثل اینکه این جوری نمیشه ..
بسیم رو به دهنش نزدیک کرد
-سجاد سجاد یاسر؟ ..سجاد سجاد ...؟
مبهوت موندم ...داشت چی کار میکرد ...؟
چرخیدم به سمتش وغریدم .
-دارید چی کار میکنید ...؟
چشم های تیز مرد زیر ابروهای پر و تو هم رفته اش ازار دهنده بود ...
-به شما مربوط نیست خانم ..اگه بیشتر از این هم دخالت کنید شمارو هم همراه بقیه میفرستم کلانتری ...
صدای گریه ی آیدا بلند شد ...واعصاب من متشنج تر از قبل ..
-چیه سجاد ..خبری شده ...؟
چرخید وپشت به من کرد که دوباره جلوش ایستادم ..
-اینکارو نکنید ..
-صبر کن ببینم چی کار نکنه ...؟مثلا اقا کی باشه ...که اصلا بخواد کاری کنه ..؟فکر میکنه شهر هرته هرغلطی که خواست کنه ..اصلا بیسیم بزن پسرجان ببینم چه گوهی میخوری ...
سجاد براق شد سمت وحیدو ....ساسان توپید ..
-وحید تو خفه ..وضع رو خراب تراز این نکن ...
-اخه یه جوجه بسیجی یه بیسیم گرفته دستش همه ی مارو اَنتر ومنتر خودش کرده وداره واسه ی ما خدایی میکنه .
اصلا تو کی هستی ..از کجا معلوم از طرف گشت ارشاد اومدی .؟
کارت شناسایی داری؟ ..مجوز داری ..؟از کجا معلوم دزد یا زور گیر نباشه ..
با صدای خفه غریدم ..
-وحید بسه ...
-سجاد سجاد یاسر ...چند تا از بچه ها رو بفرست ضلع شمال غربی پارک ..بالای تپه مصنوعی ..ون ارشاد رو هم بفرست ..یه گروه هست باید ببریم کلانتری ...
اخم هام بیشتراز قبل تو هم رفت ..اوضاع فوق العاده قاراش میش شده بود ..مجیدخیز برداشت که سجاد نام بلند گفت ..
-موتورهاتونم توقیفن ...
-چـــی؟