08-07-2014، 8:59
(آخرین ویرایش در این ارسال: 09-08-2014، 22:20، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.)

قسمت 1
تن آدمی شریف است ، به جان آدمیت
نه همین لباس زیبا ست ، نشان آدمیت
سعدی رضی الله عنه
"رضوانه"
همه چیز از یه شب گرم تابستانی شروع شد ... از یه شب گرم ودم کرده که ما بچه ها اومده بودیم پارک ترنج ...
همه چیز خوب بود ..من وچهار تا ازدخترهای فامیل یه گوشه ی دنج بالای تپه مصنوعی پارک درحال تفریح بودیم واز مشکلات دنیا فارغ
البته این جریان تا قبل از ظاهر شدن سجاد صفاری ودارودسته اش بود
با همون چفیه های روی گردن ...با همون نگاه های مثلا به زیر افتاده ...با همون دست کشیدن ها روی محاسن...
سروکله اشون پیدا شد وپارک رو بهم ریختن ...
جای پرتی نشسته بودیم تا همگی راحت باشیم ..پنج تا دختر بودیم که میخواستیم خوش بگذرونیم ..بدون دغدغه ...بدون وجود پدرها ومادرها وبایدها ونبایدهاشون ..
فراری از همه ی قانون های دست وپاگیر فرهنگ وقومی ...
ازهمون جا به خوبی میتونستم بیسیم ها وریش وسبیل ها ورنگ سفید وخط های چفیه هاشون رو ببینم ..
برام تفاوتی نداشت که چی کار میکنن ..پاک بودم مثل طلا ..ابایی نداشتم از تک به تکشون ولی آیدا وبچه ها ...ترسیده موهاشون رو تو میفرستادن ...
دستبندهای پهن روزیرلبه ی استین ها قائم میکردم ...ولب های رژ مالیده شده رو با کف دست پاک میکردن ..
مبادا که بچه بسیجی های گشت ارشاد چشمشون بیفته به رنگ ولعابشون و...پاشون به کلانتری وتعهد باز بشه ودرنهایت عیشمون منقض بشه ...
وقتی رفتاربسیجی ها رو با بقیه میدیدم عاصی میشدم ..من خودم چادری بودم ..هم کیش همین ها ...ولی من کجا واین مقلدین متعصب سخت گیر کجا ...
اسلام من دست وپا بسته نبود ..ولنگار هم نبود ..یه چیزی بود میون این واون ...نه شور ونه خیلی شیرین ...
دین من محدودم نمیکرد ..وخارج از تعصب های غلط راهم باز بود تا با اراده ی خودم چادربه سر کنم ...
کم کم پارک خلوت تر شد وصدای خنده های بچه ها هم بلند ...
دیگه خیالشون از بابت گشتی ها راحت شده بود وبی دغدغه شروع به شوخی وخنده کرده بودن ...
که یه دفعه ای از میون تاریک روشنایی روی تپه ی مصنوعی ...یه پسر بسیجی با چفیه ی دور گردنش بهمون نزدیک شد ...
درست همینجا بود که پای سجاد صفاری به زندگی من باز شد ...وسجاد صفاری شد ...اغاز گر تمام مشکلات من
آیدا چسبید بهم ...
-رضوانه یه کاری کن بابام بفهمه سکته میکنه ...
دستم رو پَر چادرم چرخید ...از جا بلند شدم ...مطمئنا کار کارخودم بود ...
ظاهر موجه ام باعث میشد حداقل حرفم رو بخونه وکاری به کارمون نداشته باشه ..
تو همون تاریکی نگاهی به چهره اش انداختم ...پسر...صورت پری داشت قد بلند بود ومثل بقیه یه پیرهن مردونه وبا یه شلوار پارچه ای پوشیده بود
خداروشکر که دستک های پیرهنش بیرون از شلوار نبود ...متنفر بودم از این تیپ ها
جزچشمهای مشکی وریش وسیبیل مرتب هیچ چیز دیگه ای تو اون شب تابستونی گرم ودم کرده ی پارک ترنج ازصورتش به یاد ندارم ...