07-07-2014، 7:12
نیوشا_چیه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟
سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاهکرد
_نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که فقط جلوی من ..
نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز..
_چچچچچچچشششششششششمم
سرهنگ بازبخندی به اون زد ...
یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو بزنم .. اما
با راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شدهغذا...
سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاینبیرون.
تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد
_ ناتاشابیا بیا زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش ..
_نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم ...
نیوشا_خواهرروحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمیدی غذا چیرهبندیه؟ اصلا به درک بر ندار خودم لباس دارم به چه گشادی ..
تند تند چند تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیه راست رفت تو پاچه اش...
_احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده ...
با اینحرفم یه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اورد
نیوشا _یالا کمرتو یاز کن
_چرا؟
نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد .
نیوشا_ سس..سسس..سس
شلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین
_چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سهمیکنی؟
..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم.
نیوشام چیزی نمیگفت.
_ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تا
حالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید .
_اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود ....
_دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریع
نیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد ..
_مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز .
بازم حرکتی نکردم .
تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم .
نیوشا_ناتاشا ...
هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم
_وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.
چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ...
از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...
لبخند پیر وز مندانه ای زد
_ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ...
حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ...
نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه...
خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم...
هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون...
_ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ...
هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ...
نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم...
با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد .
به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..
نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم...
با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتم
یوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟
_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد.
نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ...
_ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم..
نیوشا_ چیزی نشده که .
_چیزی نشده؟ هان؟
نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزت
مانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟
_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.
نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ...
_ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ...
نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد ..
_کو چیز که کوفت کنیم ؟
لبخند موذیانهای زد
_هنوز خوارتو نشناختی ؟
سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون ..
نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم..
_ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم..
نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ...
_ میگم شیطونودرس میدی
نیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ...
_خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو ..
درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم...
با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو...
سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم ..
نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..
شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم...
لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم....
صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين.
نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟
_ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده ..
لباستو بپوش ..چکمتو...
نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم .
بلند شد ايستاد
نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم ..
انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟
نيوشا خواست جوابشو بده که با نگاهي ارومش کردم ..
_ولش کن بيا زودتر بريم ..
نيوشا_جون من بزار يه تيکه بهش بندازم ..
_نيوشا..بيخيال عزيزم ...بريم..
باعجله به سمت محوطه پادگاه رفتيم ...
همه افراد مرتب و منظم تو رديفاي چند تايي ايستاده بودند ...اروم پشت سر بچه هاي گروهمون ايستاديم...
چند دقيقه نگذشته بود که خاتون همراه با هاکان و يه زن درشت هيکل ديگه اومدند ...
همه يکصدا سلام واحترام نظامي داديم ..
ژنرال ازاد باش داد
_از امروز ديگر حالت زنانگي در وجود شما معنايي نخواهد داشت ...بايد فراموش کنيد که يک زن هستيد ... شما فقط داوطلباني هستيد که زير نظر سردارهاکان و سرهنگ عبدالمجد اموزش هاي تاکتيکي کاماندويي را مي گذرانيد...با کسب اين مهارتها هر کدام از شما ميتوانيد در مقابل ده مرد طالبان مقابله کنيد . ده مرد ...
در ارتش ما جايي براي داوطلب ضعيف وجود نخواهد داشت . يا ميکشيد يا کشته ميشويد ..
اين شعار ارتش ماست ...
فهميديد؟
همه يکصدا گفتند:بله ژنرال ...
ژنرال_شعار ما چيست؟
_يا ميکشيم يا کشيته ميشويم....
ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه ميکنه تا به منطقه اموزشي ببره. هر اتفاقي که در اين دوره بيافتد مسئولش خودتان هستيد .نه کس ديگري فهميديد؟
_بله ژنرال ...
نيوشا _دعا کن زنده از اينجا بيام بيرون...الهي ناتاشا بگم خدا چيکارت کنه ... تو ميدوني اموزشاي کاماندويي يعني چي؟ يعني مرگ ..خودکشي...اي خدا
_ ما تو ايرانم تعليم ديديم از چي ميترسي؟
نيوشا_بدبخت اونجا ازمون نميخواستن زن بودنمونو فراموش کنيم . اونجا شعارشون اين نبود که بکشيم وگرنه کشته ميشيم ...
_اينا فقط شعاره ..ميخوان بترسوننمون تا تمريناتو الکي نگيريم ..
نيوشا_دعا کن اينجوري باشه ..وگرنه خفه ات ميکنم ...
_فعلا خفه شو هاکان دااره مياد سمتمون ..
نيوشا_ااهمه رو تقسيم کرده ...انگار فقط منو تو مونديم ..
هاکان_تو و تو همراهم بيايد ...
نيوشا اروم طوري که من بشنوم گفت: خدا رحم کنه ...ميخواد تلافي ديشبو سرمون خالي کنه ناتاشاااااااا
_ زبن به دهن بگير ببينم ميخواد چه خاکي تو سرمون کنه ...
دنبالش راه افتاديم همه بچه ها گروه بندي شده بودند و تو دسته هاي ده تايي کناري ايستاده بودند .
جلوي گروهي ايستاد.
نيوشا_يا خدا اينا ديگه چي هستند؟
تا حالا تو عمرم زنايي با اين قد و هيکل نديده بودم . همشون حدود يه سرو گردن از ما بلند تر و هيکلدار تر بودند .
نيوشا_معلومه از اون خر زورانا ..
هاکان با لبخند موذيانه اي گفت:
_گروه داوطلبان لبنان دونفر کم داره . شما بايد کمبودو جبران کنيد . حرفي اعتراضي نيست؟
نيوشا خواست چيزي بگه که سريع پريدم تو حرفش...
_ نه
هاکان_نه چي؟
_نه قربان
هاکان_نشنيدم بلند تر
_نه قربان ...
هاکان_ خوبه .. گروها پشت سر ما حرکت کنيد .. سوار ماشين ها بشيد .. سر بند شمارتونو دور بازو هاتون ببنديد . اماده ايد؟
همه_بله قربان
هاکان_حرکت ميکنيم.
پشت سر زناي غول پيکر به راه افتاديم . سوار ماشين شديم و از منطقه هاي بيابوني گذشتيم و به محوطه کوهستاني رسيديم .
توي راه نيوشا مدام غر ميزد .
حقم داشت من خودم فکر نميکردم قراره همچين اتفاقايي برامون بيفته .
با خودم فکر ميکردم اينجام مثل خدمت تو ايرانه ساکت و اروم .با کمي هيجان .اما اينجا فقط ااسترس بود و بس .
............................
سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاهکرد
_نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که فقط جلوی من ..
نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز..
_چچچچچچچشششششششششمم
سرهنگ بازبخندی به اون زد ...
یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو بزنم .. اما
با راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شدهغذا...
سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاینبیرون.
تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد
_ ناتاشابیا بیا زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش ..
_نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم ...
نیوشا_خواهرروحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمیدی غذا چیرهبندیه؟ اصلا به درک بر ندار خودم لباس دارم به چه گشادی ..
تند تند چند تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیه راست رفت تو پاچه اش...
_احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده ...
با اینحرفم یه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اورد
نیوشا _یالا کمرتو یاز کن
_چرا؟
نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد .
نیوشا_ سس..سسس..سس
شلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین
_چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سهمیکنی؟
..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم.
نیوشام چیزی نمیگفت.
_ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تا
حالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید .
_اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود ....
_دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریع
نیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد ..
_مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز .
بازم حرکتی نکردم .
تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم .
نیوشا_ناتاشا ...
هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم
_وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.
چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ...
از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...
لبخند پیر وز مندانه ای زد
_ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ...
حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ...
نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه...
خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم...
هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون...
_ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ...
هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ...
نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم...
با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد .
به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..
نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم...
با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتم
یوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟
_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد.
نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ...
_ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم..
نیوشا_ چیزی نشده که .
_چیزی نشده؟ هان؟
نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزت
مانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟
_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.
نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ...
_ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ...
نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد ..
_کو چیز که کوفت کنیم ؟
لبخند موذیانهای زد
_هنوز خوارتو نشناختی ؟
سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون ..
نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم..
_ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم..
نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ...
_ میگم شیطونودرس میدی
نیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ...
_خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو ..
درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم...
با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو...
سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم ..
نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..
شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم...
لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم....
صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين.
نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟
_ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده ..
لباستو بپوش ..چکمتو...
نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم .
بلند شد ايستاد
نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم ..
انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟
نيوشا خواست جوابشو بده که با نگاهي ارومش کردم ..
_ولش کن بيا زودتر بريم ..
نيوشا_جون من بزار يه تيکه بهش بندازم ..
_نيوشا..بيخيال عزيزم ...بريم..
باعجله به سمت محوطه پادگاه رفتيم ...
همه افراد مرتب و منظم تو رديفاي چند تايي ايستاده بودند ...اروم پشت سر بچه هاي گروهمون ايستاديم...
چند دقيقه نگذشته بود که خاتون همراه با هاکان و يه زن درشت هيکل ديگه اومدند ...
همه يکصدا سلام واحترام نظامي داديم ..
ژنرال ازاد باش داد
_از امروز ديگر حالت زنانگي در وجود شما معنايي نخواهد داشت ...بايد فراموش کنيد که يک زن هستيد ... شما فقط داوطلباني هستيد که زير نظر سردارهاکان و سرهنگ عبدالمجد اموزش هاي تاکتيکي کاماندويي را مي گذرانيد...با کسب اين مهارتها هر کدام از شما ميتوانيد در مقابل ده مرد طالبان مقابله کنيد . ده مرد ...
در ارتش ما جايي براي داوطلب ضعيف وجود نخواهد داشت . يا ميکشيد يا کشته ميشويد ..
اين شعار ارتش ماست ...
فهميديد؟
همه يکصدا گفتند:بله ژنرال ...
ژنرال_شعار ما چيست؟
_يا ميکشيم يا کشيته ميشويم....
ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه ميکنه تا به منطقه اموزشي ببره. هر اتفاقي که در اين دوره بيافتد مسئولش خودتان هستيد .نه کس ديگري فهميديد؟
_بله ژنرال ...
نيوشا _دعا کن زنده از اينجا بيام بيرون...الهي ناتاشا بگم خدا چيکارت کنه ... تو ميدوني اموزشاي کاماندويي يعني چي؟ يعني مرگ ..خودکشي...اي خدا
_ ما تو ايرانم تعليم ديديم از چي ميترسي؟
نيوشا_بدبخت اونجا ازمون نميخواستن زن بودنمونو فراموش کنيم . اونجا شعارشون اين نبود که بکشيم وگرنه کشته ميشيم ...
_اينا فقط شعاره ..ميخوان بترسوننمون تا تمريناتو الکي نگيريم ..
نيوشا_دعا کن اينجوري باشه ..وگرنه خفه ات ميکنم ...
_فعلا خفه شو هاکان دااره مياد سمتمون ..
نيوشا_ااهمه رو تقسيم کرده ...انگار فقط منو تو مونديم ..
هاکان_تو و تو همراهم بيايد ...
نيوشا اروم طوري که من بشنوم گفت: خدا رحم کنه ...ميخواد تلافي ديشبو سرمون خالي کنه ناتاشاااااااا
_ زبن به دهن بگير ببينم ميخواد چه خاکي تو سرمون کنه ...
دنبالش راه افتاديم همه بچه ها گروه بندي شده بودند و تو دسته هاي ده تايي کناري ايستاده بودند .
جلوي گروهي ايستاد.
نيوشا_يا خدا اينا ديگه چي هستند؟
تا حالا تو عمرم زنايي با اين قد و هيکل نديده بودم . همشون حدود يه سرو گردن از ما بلند تر و هيکلدار تر بودند .
نيوشا_معلومه از اون خر زورانا ..
هاکان با لبخند موذيانه اي گفت:
_گروه داوطلبان لبنان دونفر کم داره . شما بايد کمبودو جبران کنيد . حرفي اعتراضي نيست؟
نيوشا خواست چيزي بگه که سريع پريدم تو حرفش...
_ نه
هاکان_نه چي؟
_نه قربان
هاکان_نشنيدم بلند تر
_نه قربان ...
هاکان_ خوبه .. گروها پشت سر ما حرکت کنيد .. سوار ماشين ها بشيد .. سر بند شمارتونو دور بازو هاتون ببنديد . اماده ايد؟
همه_بله قربان
هاکان_حرکت ميکنيم.
پشت سر زناي غول پيکر به راه افتاديم . سوار ماشين شديم و از منطقه هاي بيابوني گذشتيم و به محوطه کوهستاني رسيديم .
توي راه نيوشا مدام غر ميزد .
حقم داشت من خودم فکر نميکردم قراره همچين اتفاقايي برامون بيفته .
با خودم فکر ميکردم اينجام مثل خدمت تو ايرانه ساکت و اروم .با کمي هيجان .اما اينجا فقط ااسترس بود و بس .
............................