امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )

#3
نیوشا ریز خندید
_خرج داره سر کیستو شل کن تا بگم...
_فردامیریم شهر اون دامن خوشگله رو میخرم واست .
نیوشا_اا میخوای خرم کنی . عمرابزارن ما بریم شهر این یکساله رو تو همین پایگاه مهمونیم عزیزم ..
_ چی میخوایازم ؟
نیوشا_اون گل سرو یادت هست که خاله فخری بهت داد اونو میخوام ...
_واقعا عقده ای هستی نیوشا . تو که موهات اونقدر بلند نیست بشه با اونکلیبسا بستش.
نیوشا_تو چی کار داری بده من میزارم موهام اندازه مال تو شه ...
دست کردم زیر مقنعه ام و کلیبسی که خیلی دوستش داشتم در اوردم دادم بهنیوشا
_بیا کوفتت بشه . زود تعریف کن ببینم چی شده بود.
نیوشا ذوق زده انگاردنیا رو بهش دادند اونو ازم گرفت
نیوشا_حالا این شد یه چیزی ..جونم برات بگه کهوقتی چشات رفت کله سرت و ولوشدی رو تختت هر چی صدات زدم جوب ندادی . از ترس اینکهتو این کشور غریب بی یارو یاور نشم دست گذاشتم هوار کشیدن."آی خواهرم از دستمرفت..آی یکی به دادم برسه .وووووو
خلاصه همه ریختن دور و برم . یکی از همینخواهرای افغان با دیدن وضعیت سریع ژنرال و خبر کرد اونم به سردا که گویا قبلا پزشکیمیخونده خبر میده . چون دکتر پایگاه مریض بوده و اونشب کیشیک هم رفته بوده مرخصی . این شد که شانست زدو این گل پسر خوشتیپ اومد بالا سرت . وای نمیدونی ناتاشا با اونبازوهای عضله ایش چطور دست انداخت زیر بدنتو بلندت کرد ... وای کوفتت بشه کاش منجای تو غش کرده بودم ..
_اااا بزار سرهنگ و ببینم . حالا دیگه از سرهنگ سیر شدیافتادی دنبال سردار . ؟
نیوشا_نه خیرم من سرهنگمو با صد تا مثل سردار جون تو عوضنمیکنم . خوب ادمی دیگه دلش هوس میکنه ...
_دلت خیلی بی جا کرده . خوب بقیشو بگو ..
نیوشا_هیچی دیگه تو رو در اغوش اسلام گرفت و بردت تو قسمت درمونگاه . پرسیدقبلانم اینطوری میشدی. ؟
گفتم نه وادا دکتر سردار ..اولین باره میبینم خواهرماینطور ولو میشه .
وای دستای خوش تراششو گذاشت رو پیشونیتو جفت چشاتو معاینه کرد . خلاصه نمیدونم از کجا فهمید مرضت چیه سریع دو سه تا امپول تو هم کرد و اروم برتگردوند تمبون مبارکتو کشید پایین وپشت تپل مپولتو گرفت تو دست و سوزنوتا ته حوالشکرد .
_وای خاک تو سرم باسنمو دید ؟
نیوشا_خاک تو سرت اره چه جورم تازه کلیهم ماساژش داد ..
_باچی؟
با انگشتای مبارکش که پنبه الکلی رو نگه داشته بود ...
از فکر این صحنه سرخی شرم رو گونه هام نشست ...
نیوشا_قربونت برم حالاخجالت نکش ... این تحفه ای که من دیدم چشم و دلش از این چیزا سیره حتما روزی چندبار دخترا خودشونو به مریضی میزنن تا این دکتر سردارمون با اون امپولاوپنبه الکلیشدمبشونو نوازش کنه ...
نمیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دستداد...
_خوب بریم دیگه خیلی گشنمه ... هنوز غذا ندادند؟
نیوشا_ساعت خواب الانساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا که دادند هیچ دیگ و بشقاباشونم شستن خواهر .
_پس کو غذامون؟
نیوشا_ تو شکم اشبز باشی..
_مسخره در نیارنیوشا
نیوشا_مسخره کدومه خواهر من ..خوب میگم تو که نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یه وجب ابم روش .. حالا باید سر گشنه زمین بزاریمدیگه..
_وای دلم خیلی ضعف میره . چیکار کنیم؟
نیوشا_ خوب این بستگی به توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یا نه
_گشنگی من چه ربطی به شرافتمداره؟
نیوشا_ربط داره عزیزم ..یا باید مثل یه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یا مثل یه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا میخوای با شرافت بمونی یا قید اونو میزنی؟
بد جوری دلم ضعف میرفت سردوراهی بدی مونده بودم ...
_بریم
نیوشا_با شرف یا بی شرف؟
_بی شرف
هردو زدیم زیر خنده و یواشکی به سمت اشپز خونه پایگاه راه افتادیم
از چند تا راهرو گذشتیم .
_ببینم حالا واقعا مطمئنی همینسالنه؟
نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون..
_میگم نیو بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانیمیدن...

نیوشا_نه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ...
_بیا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن..
نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن که ما امشب سرگرسنه میزاریم زمین..
اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه ..آی دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشوبگیرم تو دستمو دور تا دور میدون ازادی بگردونم ...
_خوب بسه دیگه همین یه کارتمونده یه گیس کشی بیفتی...
نیوشا_حالا من یه چیزی فتم تو چرا باور میکنی خواهرمگه دیوونم ..
خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمتصدا میدوییم پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم ...

_نیوشااگه بگیرنمون
نیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی اصلا یه کاری..اصلا میخوایدوستانه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفتکنیم؟
_اگه نزاشت چی؟
نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیمتو سرش تا چشاش البالو گیلاس بچینه ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیمو جیممیشیم.
اینطوری که بعدا شناسایمون میکنه.
نیوشا نگاه چپکی به منانداخت
-ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونه شناساییمون کنه ..
_ااا مگه تو نمگی میخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب میخوای بری . اگه با این شکل بری که هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت میکنه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت میکنه .
نیوشا_راست میگییا پس فقط یه راهمیمونه
_چه راهی؟
نیوشا_ طرفو میکشیم بعد راحت میریم تو اینجوری نه میخوادنقاب بزنیم نه اون دیگه مار و شناسایی میکنه ....
_دیگه چی واسه یه تیکه نون ادمبکشیم ...
داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت
_کیو میخواین بکشیندخترا ...
از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم
_هیچکی
سرهنگ با لبخند گفت جریانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین ودارین نقشه ی قتل میکشین..
نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود .
سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش میکنم اتو دستژنرال ندید.
_ راستش ما گرسنمون بود میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونهبرداریم ..
سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتینبی هیچ حرفی کشته میشدید..
نیوشا_چراااااا؟
سرهنگ_
غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا به صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی که اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن ...
_نه
سرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد ..
نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ...
سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت میکنن..
فعلا برید بخوابید تا صبح
تو همین لحظه صدایقار و قوری از شکمم به گوش رسید.
نیوشا_سرهنگ دلتون میاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنها بزارید ...
سرهنگ که خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشه بزارید ببینم سردار میتونه کاری کنه .
_مگه نرفته؟
سرهنگ_نهاون شبا به جای ژنرال اینجا میمونه.
بیاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردار
نیوشا_چشم خیالتون راحت . من لب از لب باز نمیکنم .
سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم میدونم شوخیات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنه برداشت اشتباه بکنه .
چون اینطور که خودش میگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمیاد ..نمیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی که هست کلا با زن جماعتمیونه خوبی نداره ...

نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟
سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر دادن اونا.



منو نیوشا نگاهی به هم اننداختیمو ساکت شدیم .
سرهنگ_همینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار میتونم بکنم .
در زد و با کسب اجازه وارد شد .
نیوشا _میبینی تو رو خدا واسه یه تیکه نون چقدر باید التماس کنیم .
د اخهاگه این طالبان بی همه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مامانمون واسمون گذاشته بود یه ارتشو سورمیدادیم .
راستی ناتاشا میگم عجیبنیست
_چی عجیبه؟
نیوشا_این سرداره . بهش میاد هم سن سرهنگ باشه .
_خوب اینکجاش عجیبه؟
نیوشا_ایکیو منظورم اینه که تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومی هم که هست .
_نه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند تا ماموریت سختی که میرن یه درجه میگیرن . مثل مابدبختا که چندین سال تو یه درجه میمونیم نیستن که .
نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو میگرفت .
_اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش میرفت در عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ...
نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان باید تیمساری چیزی واسه خودمون میشدیم ...
از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت ..
در همین لحظه در باز شد .
سرهنگ به سمت ما اومد
نیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنه میمونیم؟
سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نه
نیوشا_ ای خدایا شکرت .شکرت که صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایا ...
دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم
_بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ...
نیوشا_ااا کجا داره میره ..دعام تازه داشت به جاهای خوب خوبش میرسید...
بیا بریم تا همین یه لقمه هم ازکفمون نرفته ...
قدمهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم.
_سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟
سرهنگ_نه وقتی فهمید واسه شما غذا میخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی میخوایم برداریم...

نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنه که نذاشت امشب سر گشنه زمین بزاریم...
_نیوشا...
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ☆รคђคг★ ، rezaak ، ըoφsիīkα ، "♥sadaf♥" ، saba 3 ، پری خانم ، ЯèŽvÀń


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ناتاشا(خدایی نخونی نصف عمرت بر باد فناس!!) - سایه22 - 06-07-2014، 9:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 11 مهمان