03-07-2014، 11:53
بچه ها......خیلی نامردین......من که هرروز ی پست میذارم و مث بچه های دیگه که رمان میذارن دیر دیر نمیذارم.شماها هم که میاید میخونید حداقل نظر نمیدین ی سپاس بدین که من بدونم خوشتون میاد.....مرسی
**************************************************************
پست دوم
همه جای کوچه پر برف بودو بعضی از قسمت های برف نشسته شده روی زمین هم یخ زده بود با احتیاط قدم بر میداشتم که نخورم زمین و سوژه خنده آقا بشم بالاخره به دم در خونه رسیدمو زنگ زدم بر گشتم ببینم ماشین آرمین تو راستای دوربین آیفن نیست که تا برگشتم آرمین و دیدم که چقدر مرموزانه و دقیق داره نگاهم میکنه انقدر دقیق که متوجه نشد که من هم دارم نگاش میکنم نمیدونم چرا یه حسی از نگاش پیدا کردم یه جور استرس و اضطرابی خاص که ته دلمو خالی میکرد
_نفس ؟!یخ زدی؟ بیا تو دیگه دوساعته به کجا نگاه میکنی؟
«صدای نگین بود که از آیفن میومدو منو به خودم آورد در رو به عقب هول دادم وارد حیاط خونه ی ویلاییمون شدم یه ویلای 200 متری که سه سال بود در اونجا مستاجر بودیم درست از وقتی که بابا دارو ندارمونو فروختو سرمایه کرد و سپرد به دست آرمین و نمیدونم چی شد سر چی انقدر اعتماد به آرمین کردو حتی یه دست نوشته هم ازش نگرفت خب الحق هم آرمین تا حالاحق بابا رو نخورده بود و سود سهمشو هر ماه تموم وکمال به بابا علاوه بر حقوقش پرداخت میکرد ،حتی یه کار خوب هم تو شرکت دومش که تو لواسون بود برای نعیم جور کرد ...نعیمو به کارمندی بخش حساب داری استخدام کرد...شاید همین چیزا باعث اعتماد بابا شده بود دو تا پله مرمری حد فاصل بین حیاط و تراس بود تراسمون زیاد بزرگ نبود با سه قدم به در خونه میرسیدیم در رو باز کردم و وارد راهرو شدم چشمم به آیفن خورد کنجکاو شدم که ببینم آرمین رفته یا نه که پشیمون شدم آخه ماشینش که تو زاویه ی دید نبود تا اومدم قدم بردارم صدای جیغ لاستیکای یه ماشینی که از مازاد گاز روی سطح لیز زمین تولید میشد از تو کوچه ،همراه صدای موتور ماشین به گوش رسید نفسی کشیدمو گفتم «رفت»
_کی ؟شاهزاده با اسب سفیدش؟
سر بلند کردم نگینو ته راهرو دیدم «قد متوسط،هیکلی ظریف ،پوست سفید ،موهای مصری فانتیزی ِ شرابی تیره ، ابرو های هشت کوتاه ،چشمای درشت قهوه ای ِ مایل به کهربایی، بینیی عمل شده که مدل مزخرف عروسکی بود ،که هر چند مزخرف ولی بهش میومد،گونه های برجسته ،لبای قلوه ای ،چونه ای گرد ،یه تونیک بنفش بلند با آسین پفی با ساپرت پوشیده بود» سری تکون داد و گفت:
_کجا بودی ؟
نمیدونم چرا یاد بنفشه دوست دانشگاهم افتادم که از قزوین اومده بود و تو تهران تا پایان دوران کاردانی خونه گرفته بود و من بیشتر وقتمو با اون میگذروندم چون تنها بود و چون خونواده ام شناخته بودنش و اونم دختر بدی نبود به رابطه دوستیم و گذروند ِ وقتم با اون حساسیتی نداشتن ولی الان دو هفته بود که بنفشه خونه رو پس داده بودو برگشته بود قزوین و مامان اینا نمیدونستن پس نا خدا آگاه برای این که سوال و جواب نشم گفتم :خونه بنفشه بودم
نگین بیخیال سری تکون داد و به طرف اتاق مون رفت
بعد راهرو هال بود که دکوراسیونش با مبل راحتی مخملی قهوه ای شکلاتی بود و یه میز مستطیلی در وسط سالن هال و یه بوفه قهوه ای که مامان تا تونسته بود کریستال چیده بود و یه ال سی دی دیوار کوب به دیوار رو به روی مبلها نصب بودکنار هال آشپز خونه در سمت چپ بود یه آشپز خونه اپن بزرگ و کنار آشپز خونه راهروی اتاقا بود که متشکل شده بود از سه اتاق ،اتاق منو نگین ،اتاق نعیم در کنار اتاق ما و اتاق مامان اینا روبروی اتاق ما ...
سمت چپ سالن هال هم پذیرایی بود که متشکل شده بود از یه پنجره بزرگ که بهش پرده مدل دار اطلسی آویخته شده بود ودر محوطه پذیرایی مبل های استیل طلایی رنگ و تابلو هایی از کار دست نگین که مثل من رشته ی نقاشی خونده بود که تصاویری از منظره ،اشخاص رومی ... بود به دیوارای سالن پذیرایی آویخته شده بود
به طرف اتاقم حرکت کردم در حالی که از نگین میپر سیدم:
_نگین مامان کجاست؟
_نگین که داشت رو پوش سفید مخصوص نقاشی کردنشو میپوشید با چشمو ابرو نازک کردن و بالحن پر از حرص گفت:
_رفته خرید واسه عروس خانووووومش که پاگشاش کنه
_امشب ؟!!!
_آره مگه خبر نداری امشب با خونواده اش میاد
_وااای من که اصلا حوصله اشونو ندارم
نگین که انگار منتظر یه جمله بود تا سر دلش باز بشه در جاش جهشی زد و با هیجان و حرص شروع کرد :
_آخ ،گفتی آخه من موندم نعیم از چیه این دختره افاده ای خوشش اومده به همه میگه دنبال من نیایید بو میده البته صد رحمت به ملیکا اون مادرش ... مادر فولاد زره است... اصلا ً این مادر و دختر حس زیبایی کاذب دارن تا مادره میشینه شروع میکنه :«آره رفته بودیم فلان جا به من گفتن خانم شمس خواهرتونه ؟ گفتم : ا ِ،وا نه دخترمه گفتن : وااااییی اصلا ً بهتون نمیخوره ماشالله چه جووونیدا !!! بهم گفتن شما مادر و دختر بینی هاتونو عمل کردید ؟ من میبینید با تعجب گفتم : نع!!!! گفتن : واییییی مثل عمل کرده ها می مونه ....
نگین همین طوری از دل پُریاش حرف میزد و من هم روی تختم وارفته بودمو به مأمور وحشتم وشایدم بهتر بود بهش میگفتم مأمور عذابم ،فکر میکردم و از اینکه آدم بزدل وترسویی بودم و جرئت ندکردم مقابل خواسته اش بایستم خودمو سرزنش میکردم با اینکه میدونستم چاره ای نداشتم هر کی بود همین کار رو میکرد؛یکی نبود بگه آخه پدر من شریک آدم قحط بود که با آرمین شریک شدی؟نفسی کشیدم یاد حرف بابا اُفتادم که میگفت«این پسر مخش آفریده شده برای تجارت یکی از نمونه های موفق سب و کار تجاریه »ولی مامان همیشه میگه«این پسره دل منو آشوب میکنه »فکر کنم آشوب دل مامان من بودم که قرار بود این آرمین ملعون با نقشه وارد زندگیم بشه...
نگین_معلومه چته؟
-چی؟!!
نگین_دو ساعته دارم صدات میکنم
_یه کم سرم درد میکنه
صدای باز شدن در ورودی خونه اومد بعد هم صدا ی مامان که صدامون میکرد هر دو به طرف بیرون رفتیم و مامانو با کلی هدیه های بسته بندی شده دیدیم نگین سری به تأسف تکون داد شاید هم از حرص !مامان رو کرد به منو گفت :
علیک سلام نفس خانم
_اِوا مامی جون ببخشید محو کوه هدایایی بودم که برای زن سوگلیت خریدی یادم رفت سلام کنم،سلام
مامان چشم غره ای رفت و گفتم :
-خدا شانس بده «تا خواستم دست بزنم به بسته های کادو زد پشت دستم و شاکی گفتم »
مامان جان !نمیخوام که بخورم ببینم چیه؟
مامان-مگه نمیبینی کادو شده چی رو ببینی ؟ کی اومدی خونه
-دو ساعته
نگین از تو اتاق گفت:
-غلط کردی مامان یه ربعه
با حرص به طرف اتاق نگاه کردم و گفتم :
-از تو پرسید فضول خانم ؟خود شیرین ...
مامان- خیله خب بسته پاشو که کلی کار داریم
-پاشو؟ پس نگین چی؟ موقعه کار من فقط دخترتم؟...
نگین باز از اتاق داد زد :تا چشمت دَراد
-خفه بابا
نگین –خفه شدی
مامان عاصی شده جیغ زد :ساکت میشید یا اون جارو خوشکله امو بیارم نوازشتون بدم ؟«منو نگین که حالا دیگه دم راهروی اتاقا ایستاده بود ساکت شدیم و مامان با همون جذبه اش گفت: زود زود برید تو آشپز خونه هر کدوم یه طرف کاررو بگیرید
ما رفتیم تو آشپز خونه و مامان هم بیسیم تلفنو برداشتو شماره گرفت در حالی که نگاش میکردم پیاز هم از سبدش بر میداشتم که پوست بکنم مامان هم آنالیزم میکردم:
قدو هیکل متوسط،پوست سفید ،موهای عنابی ،ابرو های هلالی ،چشمای کهربایی رنگ،بینی مدل ایتالیایی که به صورتش میومد و لبایی بسیار زیبا و خدادادی با رنگ صورتی پررنگ!
مامان- الو حسین(بابارو میگفت)...سلام کی میای؟...«مامان یه جیغ بنفش زد که شونه های من پرید و بشقاب هم از دست نگین افتاد رو میز...»حسین یعنی چی دیر میام جلسه است؟بهش بگو امشب پاگشای نعیمه نمیشه مهمونا بیان تو بعد مهمونا بیایی میخوای بچه امو سکه یه پول کنی ؟.... من نمیدونم ساعت 7 خونه ای ... حسسییییییین 7... «مامان یهو ساکت شدو گذرا به روبروش که آشپزخونه بود تند تند نگاه میکرد انگار داشت فکر میکرد بعد چندی گفت:»
-باشه...نه ...خداحافظ
منو نگین کنجکاو به مامان نگاه کردیم مامان با حرص گفت:
-میگه مهندس جلسه گذاشته، میگم بگو پاگشای نعمیه، میگه اون رئیسمه زن پاگشا سرش نمیشه ...
اختیار ما افتاده دست یه الف بچه میبینی ترو خدا من نمیدونم...
دلم میخواست برم به آرمین زنگ بزنم بگم «ترو جدّت بذار بابام بیاد خونه وگرنه مامانم تا دو هفته این مراسمو دیر اومدن بابارو ... انقدر میگه و مرور ِجریان میکنه تا ما رسماً دیوونه بشیم... مامان-میخوام یه فسنجون درست کنم ،یه باقالی پلو،یه زرشک پلو،یه...
نگین-چه خبره؟شاهزاده که پاگشا نمیکنی همین نعیمه دیگه «از لحنش خنده ام گرفت مامان لبشو گزیدو گفت:»
-نه مادر آبرو بچه امه این پاگشا ،من نمیذارم برامون حرف در بیارن یه سفره میندازم دهن مادر زنش قفل بشه
_مگه دهن ادعای اونا بسته بشواِمادر من؟اصلا خود شیفتگی تو این خونواده بیداد میکنه«نگین ادای چشمو ابرو اومدن مادر زن نعیمو درآورد و منو مامان خندیدیم و مامان یه نگاه به ساعت آشپز خونه کرد و گفت:»
-وای بدوییید بدوییید دیر شد ساعت چهاره
مامان تا رفت که لباسشو عوض کنه گوشیم که رو سایلنت بود تو جیب شلوار جینم لرزید برداشتم دیدم شماره خشایار... نه بهتره بگم آرمین ِو اس داده:
-امشب پاگشای نعیمه؟نه؟
وای نه؟
نگین- چی شد دستتو بریدی؟
-نه هیچی مامان اومدو گفت: امشب این پسره هم میاد
نگین- شروین؟
مامان- شروین که میاد پاگشای خواهرشه ها، نه بابا مهندسه رو میگم
-وای نه
مامان- باباتونم مارو کشته باشراکتش چشم دنیا رو کور کرده شریک پیدا کرد شد ما یه جا بریم اینو دنبال ما راه نندازه ؟شده سر جاهازی باباتون...
نگین-اشکال نداره آرمین حال بگیره آخ حال ملیکا و ننجونشو بگیره من حال کنم
مامان- چی میگی نگین این مهمونی خصوصیه یه غریبه نباید بیاد
نگین- آرمین که غریبه نیست !
مامان_این پسره یه چیزی داره که...
منو نگین-که دلتو آشوب میکنه
مامان-آخه دینو ایمون که نداره همه رو هم از راه به در میکنه
نگین- ما چیکار به دین و ایمانش داریم؟ موسی به دین خود عیسی به دین خود
مامان- یه شب میاد اینجا تا سه روز خونه بوی سیگار میده،گوشتمون لای دندونشه باید با آقا راه بیاییم خاک بر سر باباتون...
-اِ! مامان با شروع کردی ؟
مامان- آخه کدوم عاقلی خونه و زمینو دم و دستگاهو میفروشه پول میکنه بعد بی مدرکو سند میده دست یه آدم غریبه؟ توی این دوره زمونه آدم به خواهر برادر خودش شک داره چه برسه به غریبه حالا به خاطر اینکه نمک گیرش کنه همه جا دنبال خودش میکشونتش تو همه کار مهندس ،همه چیز با اجازه مهندس ،آخ خدا شوهر احمق داشتنم نعمتیه...
-مامااان!
مامان با اخم گفت: کوف باز در مورد بابات حرف زدیم؟
نگین- خب مامان راست میگه دیگه بدبخت مهندس که سه سال بیشتر حقمونو داده کمتر نداده
مامان- چه میدونم واللهمن که دلم همش آویزونه،این خونه که استجاریه ،تا اومدیم خودمونو جمع وجور کنیم آقا نعیم عاشق شد حالا هم خرج عروسی و خونه و... اوهَه کجاشودیدین؟
نگین محکمو سنگدلو مغرور گفت:نکنید ، خرج نکنید بگید خانم بشینه تا آقازاده پولاشو جمع کنه،کم ولخرجی میکرد مگه کم حقوق میگیره؟کمتر خرج عیاشیاش میکرد جمع میکرد واسه امروز
مامان- خاک بر سرم عیاشی چیه ؟خب پسره باید تفریح کنه یا نه؟بعدشم خب مادرجون خرج عروسی رو پدر داماد میده
نگین- کی گفت؟ کجا نوشته؟ عاشق شده؟ زن میخواد؟ خیله خب هر کی خربزه خورده پای لرزشم بشینه
مامان باحرص گفت: از کجا؟ سر قبر... الله و اکبر
نگین هم با حرص گفت:پس نقشو سر ما نزنید«چاقو گذاشت زمین و گذاشتو رفت ... مامان چپ چپ نگاش کرد و گفت»
-چه پاشنه دم ساوییده سه سال پیش چند برابر همین خرجو واسه خانووم کردم اشکال نداشت حالا چه شعار میده «نکنید ،خرج نکنید»...ای ماییی نفس برنج وارفت
- آخ مامان ببخشید حواسم رفت به حرف شما...
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-آره تو که راست میگی معلوم نیست چیکار کردی که انقدر مضطربی
خلاصه بابا ساعت6:30اومد خونه دلم داشت از جا در میومدیعنی آرمین هم همین الان اومده؟
ادامه دارد........