امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نیمه ترسناک خیلی قشنگه جونه تو بیا تو ناز نکن

#4
ادامه::::::::






اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا
شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه
چیکار کرد؟
با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا
مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن
نه منِ پَخمه.
توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه.
بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!)منظورش بابلسر بود(
سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟
پرستاری. -
فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم.
خندید: حالا کی گفت بچه اس؟
پس چی؟ -
طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد -
تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار.
میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم.
فصل ششم:
اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 10 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل
مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد
شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره
بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت
توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم:
چه آدمهای عجیبی!
چیزی گفتین؟ -
سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ
دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه!
چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو
انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی،
حموم هم بین اتاق شما وخانومه.
واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت
وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام
میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته
باشم اما حالا...
از ساکم وسایل هامو درآوردم. 0 4 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان -
کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون
دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که
سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش
چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم
یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق
انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!!
روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه
تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!!
با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب
حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله
ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک
صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم
داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین
حموم؟
بله -
با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین
یه بچه 0 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!!
سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل
خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه
چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی
داشت!!!
حموم که چه عرض کنم! تاریکخونه.یه رختکن یه متری داشت که به وسیله یه در نازک آهنی زنگ زده
5 متری از حموم جدا شده بود.لابد خونوادگی میومدن حموم که اینقدر بزرگ ساخته بودنش . همه ابعادش هم با کاشی های قهوه ای تیره پوشیده شده بود.کلید لامپ درست
پشت در اولی بود.لامپش از این زرد پُرمصرفهای قلمبه کم نور بود که من از بچگی از این لامپها
بدم میومد یه جورایی غصه ام میگرفت. با دیدن دوش آب خنده ام گرفت.انگار اول لوله اش رو
جویده بودن بعد به شیر آب وصل کردن.یه سردوش آهنی زنگ زده هم به سرش وصل بود درست
روبه روی شیر آب یه آینه بدون قاب به دیوار بست داده شده بود.من هنوز در حیرتم که ثروتی
که زهرا ازش حرف میزد کجاست!!!!
شیر آب سرد رو تاآخر باز کردم.با پام لگن وکاسه ای که زیر شیر بود رو کنار زدم وزیر لب گفتم:
این حجری ها هنوز از تشت ولگن استفاده میکنن!
وشیر مخصوص دوش رو باز کردم ابتدا چند قطره آب چکید وبعد با ضربه مهیبی که به سرم وارد
شد علت استفاده از لگنشون رو فهمیدم.سرم رو چسبیدم وسردوشی رو که کنده شده بود رو از
روی زمین برداشتم وبه گوشه ای گذاشتم. خدا رو شکر فاصله ام با دوش زیاد نبود واِلا حتماً سرم
میشکست.آروم وبی صدا مثل بچه آدم لگن رو کشیدم زیر شیر آب و شیرِدوش رو بستم.به شامپوهای توی رختکن نگاهی انداختم. جالب بود که شامپو بچه هم بینشون بود،با خودم گفتم
حتماً مال نوه اشه.شامپو بچه رو برداشتم ابتدا سرم رو خیس کردمو بعد طبق عادت رو به آینه
ایستادم، چشمهامو بستم وشروع کردم به کف مالی کردن سرم.احساس کردم باد خنکی به بدنم
خورد به سرعت چشمهامو باز کردم از نَدیدن تصویر خودم توی آینه جاخوردم.سریع چشمهامو
آب زدم ودوباره نگاه کردم اما من توی آینه بودم.نفسمو بیرون دادم.چند بار سوره ناس رو خوندم
قلبم به شدت میزد.زود خودمو آب کشیدم ایندفعه با چشمهای باز.فقط حوله ام رو از زیر بغلم تا
نزدیک زانو هام به دورم پیچیدم ولباسهام رو زدم زیر بغلم ودویدم از حموم بیرون.به محض
خروجم جوونی که رو مبل نشسته بود در حالی که سرشو به سمت بالا میگرفت گفت: بالاخره
بیدارشدی مادر!
اما با دیدن من سریع سرشو پایین انداخت وبا عصبانیت گفت: این چه وضعیه خانوم؟
از شدت دستپاچگی میخواستم برگردم توی حموم اما با یادآوری اون اتفاق پشیمون شدم وبه
سمت اتاقم دویدم.پشت در نشستم.چند ثانیه طول کشید تا تنفسم به حالت عادی برگرده.عجب
حمومی بود!!! چهره پسره اصلاً شبیه به مادرش نبود.سبزه، موهای مشکی نسبتاً بلند ولخَت که
اون هارو به عقب زده بود.اندام نسبتاً درشتی داشت با اینکه جوون بود اما تیپ مردونه ای زده
بود.با خودم گفتم حتماً به شوهره رفته. هرچی که بود تا اینجا در اولین برخوردهام با اعضای
خانواده گند زده بودم.خدا رو شکر حوله ام بزرگ بود!از جام بلند شدم ولباسهامو پوشیدم.
فصل هفتم:
زهرا به زور خودشو از لابلای جمعیت بیرون کشید وکاغذی به سمتم گرفت: بیا این شماره
صندلیت،کلاس 151 با ترانه دوتا صندلی فاصله داری.تویه کلاسین
کاغذو از دستش گرفتم.ترانه لبخند زنان به سمتمون اومد: خب تنبل خانوم امروز قسم تقلب
نَکردنتو بشکن.میخوام یه حال اساسی بهت بدم.
منظورش من بودم.البته من قسم نخورده بودم که تقلب نکنم.دوست نداشتم.ترانه وزهرا برنامه
ریخته بودن به هر نحوی که شده آخرین امتحانم رو نمره بالا بگیرم.ترانه دستمو کشید وبا هم
وارد ساختمون انسانی شدیم.توی کلاس 151 هشت نفراز بچه ها امتحانمون یکی بود که به
صورت ضربدری باهم یکی میشدیم.ترانه هماهنگی های لازم رو با بچه ها کرد.البته فقط یکی دو
نفرشون زرنگ بودن:فرشید وبهروز
که هردو با ترانه صمیمی بودن.امتحان که شروع شد بچه ها از در ودیوار بهم رسوندن.برگه ام رو
پُرِ پر کردم واز جام بلند شدم.زهرا کلاس بغلی بود که همزمان با هم از سالن خارج شدیم.
زهرا:چطور بود؟
لبه باغچه نشستم: اگه غلط نرسونده باشن.همه رو نوشتم
کنارم نشست در حالی که لبخند شیطونی روی لبش بود: مهناز اون مورد پرستاری رو که گفتم
یادته؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.ادامه داد:مامان موفق شد که راضیش کنه که پرستار بگیره.
با حالتی که انگار از موافقت من مطمئنه گفت: کی میری خونشون؟
با تعجب گفتم: من که هنوز قبول نکردم.باید بیشتر در موردش بدونم.
لبخند زد: چشم.تا جایی که میدونم ومامان بهم گفته برات تعریف میکنم.
وشروع کرد به توضیح دادن: خانوم شریفی یه پیرزن 65 ساله اس.که شوهرش نظامی بوده.
دخترش حدوداً 7 سال پیش توی دریا با نامزدش که رفته بودن قایق سواری غرق میشن.یه پسر
حدوداً 6 10 ساله هم داره که چند سال پیش رشت ازدواج کرد)صداشو پایین آورد( زنش با -
خونواده شریفی اصلاً رفت وآمد نداره یعنی خانوم شریفی رو قبول نداره، میگه دیوونَس..
بعد آروم خندید.با تعجب پرسیدم: چرا میخندی؟ نکنه دیوونَس؟!!
چشمکی زد: کم هم نه! میگه روح دخترم توی باغه.تازه شوهرش هم چند وقت بعد از فوت
دخترش ناپدید شد. تنها کسی رو که توخونه اش راه میده مامان منه.
صدامو کلفت کردم: بابا بی خیال ما رو راهی دیوونه خونه نکن.!!
زد پشتم: خاک تو سرت دیوونه.طرف خرپوله.حقوق خوبی میده
نیش خندی زدم: اتفاقاً بعضی پولدارها خدا هرچی بیشتر بهشون میده دلشون تنگ تر میشه.
اما این از اون دست پولدارها نیست.پول واسش ارزشی نداره. -
سرمو پایین انداختم.شونه ام رو تکون داد: چی میگی؟قبوله؟
جواب دادم: نمیدونم.باید ببینم خونواده ام)منظورم فقط مهران بود(چی میگن.حالا چند ساعت
در روزه؟
چند ساعت چیه! کل روز.شب هم اونجا میخوابی. 14 ساعت. -
چی میگی!! میخوای کامل دیوونه بشم؟ -
توفکر کردی واسه چی پرستار میخواد.اون خودش کلفت داره.یکیو میخواد که شبها پیشش -
باشه چون کلفته خونه اش اونجا نیست.یعنی دوست نداره خانومه شبها توی خونه اش بخوابه.
یعنی شبها فقط من وپیرزنه تو باغ تنهاییم! -
سرشو به معنی آره تکون داد ودنباله اش با لبخند ادامه داد: تنهای تنها که نه.ارواح محترمه هم
تشریف دارن.
دلم لرزید اخم کردمو زدم به بازوش ودوتایی خندیدیم
ترانه از سالن خارج شد،با چشم به دنبال ما میگشت دستمو تکون دادم که مارو دید وبا سرعت به
سمتمون اومد.چند قدم مونده بود به ما برسه پاش برگشت وشکستن پاشنه همانا وپخش شدن
ترانه روی زمین همانا..به زور خندمو نگه داشتم.فوراً با زهرا ترانه رو بلند کردیم.ترانه در حالی که
چشمهاش پر از اشک شده بود به اطراف نگاه کرد.خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود.همونهایی هم که
بودن به خاطر عکس العمل سریع ما متوجه نشده بودن.ترانه وقتی دید کسی متوجه افتادنش
نشده شروع کرد با صدای بلند خندیدن. من وزهرا هم که تا اون لحظه خودمون رو نگه داشته
بودیم با دیدن خنده ترانه از خنده ترکیدیم.
ترانه: حالا چیکار کنم؟.قابل جا انداختن هم نیست!
زهرا: بزن اون یکی رو هم بشکن.
ترانه خم شد لبه باغچه وشروع کرد به کوبیدن پاشنه کفش سالمش تا این یکی رو هم جدا
کنه.در همین حین فرشید از سالن خارج شد.با پام به ترانه زدم:پاشو پاشو فرشید داره میاد.
سریع کفشش رو پاش کرد وکنار ما ایستاد.رنگش پریده بود: حالا این سیریشو چیکار کنم!
فرشید نزدیکمون شد وبه زهرا سلام کرد بعد رو به من گفت: چطور بود خانوم ناصری؟
لبخندی زدمو گفتم: ممنونم
ایشالله که نمره بالایی بگیرین)بعد زیر چشمی به ترانه نگاهی کرد( واِلا سرمونو میکنه) انگشت -
اشاره اشو روی گردنش کشید( پِخ پخ.
هر چهار تایی خندیدیم.بعد رو به ترانه گفت: عزیزم.ماشین که نیاوردی؟
ترانه به نشونه نه سرشو تکون داد.فرشید ادامه داد: پس من میرسونمت.
ترانه فوراً جواب داد:نه مرسی فرشید جون.نمیخواد.
فرشید جواب داد: بیا میخوام جایی ببرمت.
ترانه: آخه..آخه
من پیش دستی کردم: آخه میخواد بیاد پیش من.
فرشید روشو به سمت من کرد: حالا نمیشه امروزو به من قرض بدینش؟
لبخندی زدم: شرمنده ها! ولی ما قبلاً نوبت گرفتیم
خندید.سرشو تکون داد وکش دار گفت :باشه..
رو به سمت ترانه: از دست دادیش ترانه خانوم
سوپرایزتو.
ترانه که معلوم بود داره از فضولی میمیره که بدونه فرشید کجا میخواسته ببرتش با دلخوری گفت:
خب فرشید جون فردا بریم!!
فرشید چشمکی زد: حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد.
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamB ، saba 3 ، اگوری پگوری ، سایه22 ، Roxanna ، ملیکا۷۹ ، R@H@ joon


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نیمه ترسناک خیلی قشنگه جونه تو بیا تو ناز نکن - پری خانم - 25-06-2014، 21:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان