18-06-2014، 19:33
خب اینم از ادامش:
قیافه حق به جانبی گرفت وکمی مقنعه اش رو مرتب کرد وبا صدای کلفت گفت: اون دیگه یه
مهره سوخته است.واسم نفعی نداره
این بار من خندیدم.سرویس واحد دانشگاه داشت از جایگاه خارج میشد که هیجان زده به
سمتش دوییدم وپریدم بالا.اما ترانه با طمانینه وکلاس تمام سوار شد وکنارم نشست: خاک
توسرت مهناز که مایه آبروریزی خجالت نمیکشی میدویی.خب این نشد با سرویس بعدی
میرفتیم!
خودم هم از این حرکت سبُکم خنده ام گرفت.خب جو گیر شده بودم دیگه..بعد از اینکه از
سراشیبی خارج و وارد جاده هراز شدیم رو بهم گفت:حالا چه اصراری هست بری خونتون؟ همه
اش دو هفته دیگه تا امتحانا مونده.
با تعجب گفتم: دو هفته کمه؟
خب بیا خونه ما با هم درس بخونیم -
نیشخندی زدم:حتماً هم ما با هم میتونیم درس بخونیم! نه عزیز برم خونه شرایط بهتری
دارم.)توی دلم به این حرفم خندیدم(
میدون قائم پیاده شدم وهمدیگه رو بوسیدیم.داخل خیابون خوابگاه که شدم با مهران داداشم که
یک سال از من کوچکتر بود تماس گرفتم بعداز 8 7 تا بوق در حالی که نفس نفس میزد جواب -
داد: بله؟
سلام.خوبی؟ کجایی؟ -
سلام.سالن -
داری چیکار میکنی؟ -
صدای نفسش واسه ثانیه ای قطع شد: داریم تمرینِ یه قل دو قل میکنیم واسه فردا مسابقه داریم.
خندیدم:چته چرا عصبانی هستی؟
هیچی.کی میای؟
ساعت هفت بلیط دارم.چطور؟ -
همینطوری.نزدیک بودی بگو بیام دنبالت. -
باشه.اتفاق خاصی که نیفتاده؟ -
صداش حالت خشکی گرفت:اگه جداییشونو فاکتور بگیریم.نه اتفاق خاصی نیفتاده.
با این که توقع طلاق بابا ومامان رو داشتم اما دلم ریخت.فقط همینو کم داشتم تا بیشتر گوشه گیر
شم. پرسیدم: الان پیش کی هستی؟
الان که تو سالنم.ولی کلاً خونه خودمون با مامان. -
با تعجب گفتم: بابا چی ؟
باباهم هست.زندگی خوب وخوشی داریم. -
همه رو برق میگیره ما رو ... ننه ادیسون.
این هم دور از انتظار نبود.مامان جایی رونداره بره خونه هم که به اسم باباس.کلافه گفتم: من
نمیدونم چرا شارژمو واسه صحبت با تو هدر میدم.کاری نداری؟
از اولش هم نداشتیم.خدافظ -
و منتظر جواب من نشد.پشت در رسیدم زنگ رو زدم.صدای خانم نعمتی)سرپرست(اومد: بله؟
باز کن.مهناز ناصری ام. -
خوابگاه ما...در واقع پانسیون ما متشکل از هشت تا اتاق بود که اتاق ما طبقه اول از بالا انتهای
راهرو ، رو به خیابون که درب خوابگاه توش قرار داشت بود.یه سوییت دو خوابه هم سر دیگه
حیاط بود.جمعاً تو هر اتاقی 4 الی 8 نفر میشدیم که بسته به اندازه اتاق متغیر بود.اتاق ما 6 نفره
بود.سه تخت خواب دوطبقه.که تخت خواب من والمیرا که من طبقه بالایی بودم نه روبروی در - -
بود نه پنجره،کلاً تو نقطه کور اتاق بودیم.
الهه توی اتاق بود.بقیه رفته بودن.سلام کردمو خودمو انداختم روی تخت المیرا.جواب سلامم رو
داد وپرسید: ساعت چند میری؟
شیش ونیم. -
پس زودتر پاشو وسایلتو جمع کن.با هم بریم.من میرم میدون وامیستم. -
از جام بلند شدم.ساکم رو قبل از کلاس جمع کرده بودم.فقط باید آرایشم رو تمدید
میکردم.جلوی آینه قدی ایستادم،آرایشم خوب بود فقط باید چشمامو مشکی تر میکردم.در کمد
دیواری رو بازکردم و نگاهی به مانتوهام انداختم رو به الهه:کدومو بپوشم که بیشتر بهم بیاد؟
از جاش بلند شد ودر حالی که نگاهش به مانتو ها بود گفت: دوست داری چطور به نظر بیای؟
خندیدم وگفتم:پسرکُش؟
باصدای بلند خندید وبهم نگاه کرد:مهناز تو هم؟
ادای گریه در آورد ودستشو جلوی دهنش گذاشت:کی تورو خرابت کرد؟!
زدم پشتش: بگو کدومو بپوشم؟
قیافه جدی گرفت ودستشو تکون داد:متاسفم شما با این لباسها عمراً پسر کش بشی.
بعد پاشو گذاشت لبه کمد ورفت بالا واز آخرین ردیف مانتوی سفید تترون نسرین رو برداشت وبه
سمتم گرفت: این خوبه.نه تنها پسرکش میشی دختر کش هم میشی .خودت هم کشته میشی.
خندیدم ومانتو رو ازش گرفتم.این تنها مانتوی نسرین بود که اندازه ام میشد.آخه این از بقیه اش
گشاد تر بود.البته من زیاد چاق نبودما!نسرین زیادی لاغر بود.لباسامو عوض کردم وبا الهه رفتیم
اتاق سرپرستی. بعد از دقایقی سرویس آژانس اومد ودوتایی به طرف میدون هزارسنگر به راه
افتادیم.
الهه میدون پیاده شد ومن رفتم ترمینال.ساعت از هفت گذشته بود که سوار اتوبوس شدم وبه
سمت خونه راهی شدم..
پدرم مکانیک بود وبا من 98 سال اختلاف سنی داشت مادرم هم ازم 96 سال بزرگتر بود.فکرکنم با
این توضیح مختصر دلیل بچه بازی پدرومادرم تا حدی روشن شده باشه. قدم 965 وزنم هم بالای
شصت البته آخرین بار که خودمو وزن کرده بودم عید بود که قاعدتاً الان کمتر شده بود چون به
ظاهر لاغر تر شده بودم.سبزه چشم وابرو مشکی مهران هم کپی من.البته اون لاغر وقد
بلندتره.یه دانشجوی نسبتاً تنبلم که ترم قبل یعنی ترم اول مشروط شده بودم.البته از لحاظ
ذهنی خنگ نبودم به خودم زحمت خوندن نمیدادم.در این مورد هم مهران کپی من.جدا از اون
هیچ وقت شرایط خونه مساعد نبوده .چون از 560 روز سال مامان وبابا 565 روز باهم قهر
بودن.اون پنج روزش رو هم احتمالاً یادشون میرفته که زن وشوهرن.الان هم که طلاق گرفتن...ما
هیچ فامیلی نداریم چون مامان وبابا به خاطر اینکه با هم فرار کرده بودن از جانب خونواده هاشون
طرد شده بودن.
بیا دخترم نون وپنیر -
از فکر بیرون اومدم.پیرزنی که کنارم نشسته بود داشت بهم نون وپنیر تعارف میکرد: مرسی
نمیخورم
دستهام تمیزه ها! -
لبخند زدم : عادت ندارم توی ماشین چیزی بخورم.
قبل از اینکه دوباره تعارف بزنه هندزفریمو گذاشتم توی گوشمو به بیرون زل زدم.طبق معمول به
یکی از آهنگهای گوگوش گوش میدادم.نه اینکه از گوگوش خوشم بیاد بیشتر از خود متن آهنگ
خوشم می اومد. ساعت از یازده شب گذشته بود که اتوبوس برای صرف شام جلوی یک رستوران
بین راهی توقف کرد.عادت نداشتم چیزی بخورم البته پولی هم دیگه ته کیفم نمونده بود.یه رانی
هلو خریدمو رفتم نمازخونه. آینه جیبیمو درآوردم،نگاهی به صورتم انداختم همه چی به قول
ترانه میزون بود.شالمو مرتب کردمو رژ لبم رو هم پررنگ تر.بیست دقیقه ای گذشت اومدم بیرون
بند کفشهامو بستم وکنار اتوبوس منتظر ایستادم.جوونی که از مسافرهای اتوبوس بود به سمتم
اومد وکنار ورودی ایستاد وزل زد بهم.زیر این مدل نگاه ها معذبم مخصوصا وقتی تنهام.باز حالا
اگه طرف قیافه داشته باشه یه چیزی!یارو سیاه تاس معلوم هم بود سربازه.با صدای نخراشیده ای
رو بهم گفت:دانشجویی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادمو قبل از اینکه ادامه بده از اتوبوس فاصله گرفتم.احساس کردم
کسی پشت سرم داره میاد.گوشه چشمی نگاه کردم خودش بود.پرسید:بچه کجایی؟
یهو با غیظ نگاهش کردم.خودش حساب کاردستش اومد چون ازم فاصله گرفت.نمیدونم چرا یکی
مثل ترانه این همه پیشنهاد از پسرهای خوش تیپ داشت ومن...البته چیز عجیب ودور از انتظاری
نبود.خب ترانه از همه لحاظ از من سر بود.قیافه، تیپ،ثروت وسرزبون و... من چی!؟ یه دختر چاق
و تنبل وگوشه گیر و از لحاظ خونواده هم که بی ثبات.احساس میکردم اگه بچه ها پی به شرایط
خانوادگیم ببرن سوژه میشم. صدای شاگرد راننده که انگار هنجره اش لوله بخاری بود توی
محوطه پیچید. سریع رفتم وسرجام نشستم. به گوشی مهران اس دادم: نیم ساعت دیگه میرسم.
از جام بلند شدم وکنار صندلی راننده ایستادم: آخر کمربندی پیاده میشم.
پیاده شدم وچشم چرخوندم مهران در حالی که به موتورش تکیه داده بود دستهاشو به دو طرفش
باز کرد و بلند فریاد زد: هم وطن خوش آمدی.
نزدیکم شدو محکم زد پشتم: چطوری مزمز؟
شاکی گفتم: دردم گرفت مهران چه خبرته؟
به هم دست دادیم وبه سمت موتورش براه افتادیم.
...
دورکمرشو محکم چسبیدم :مهران جون مامان یواش تر برو.شالم از سرم افتاد!
اما گوشش بدهکار نبود هر دقیقه تک چرخ هم میزد با وجود ساکی که بینمون بود به سختی
خودمو خم کرده بودم به سمتش تا نیفتم.به خونه که رسیدیم در حالی که پیاده میشدم محکم
زدم پشت گردنش و گفتم: هر وقت از زندگی سیر شدم دوباره سوار موتورت میشم.
نیشخندی زد:یعنی هنوز زندگی رو دوست داری؟
حالم گرفته شد.راست میگفت ما خیلی پوست کلفت بودیم که هنوز به زندگی ادامه میدادیم.
قیافه حق به جانبی گرفت وکمی مقنعه اش رو مرتب کرد وبا صدای کلفت گفت: اون دیگه یه
مهره سوخته است.واسم نفعی نداره
این بار من خندیدم.سرویس واحد دانشگاه داشت از جایگاه خارج میشد که هیجان زده به
سمتش دوییدم وپریدم بالا.اما ترانه با طمانینه وکلاس تمام سوار شد وکنارم نشست: خاک
توسرت مهناز که مایه آبروریزی خجالت نمیکشی میدویی.خب این نشد با سرویس بعدی
میرفتیم!
خودم هم از این حرکت سبُکم خنده ام گرفت.خب جو گیر شده بودم دیگه..بعد از اینکه از
سراشیبی خارج و وارد جاده هراز شدیم رو بهم گفت:حالا چه اصراری هست بری خونتون؟ همه
اش دو هفته دیگه تا امتحانا مونده.
با تعجب گفتم: دو هفته کمه؟
خب بیا خونه ما با هم درس بخونیم -
نیشخندی زدم:حتماً هم ما با هم میتونیم درس بخونیم! نه عزیز برم خونه شرایط بهتری
دارم.)توی دلم به این حرفم خندیدم(
میدون قائم پیاده شدم وهمدیگه رو بوسیدیم.داخل خیابون خوابگاه که شدم با مهران داداشم که
یک سال از من کوچکتر بود تماس گرفتم بعداز 8 7 تا بوق در حالی که نفس نفس میزد جواب -
داد: بله؟
سلام.خوبی؟ کجایی؟ -
سلام.سالن -
داری چیکار میکنی؟ -
صدای نفسش واسه ثانیه ای قطع شد: داریم تمرینِ یه قل دو قل میکنیم واسه فردا مسابقه داریم.
خندیدم:چته چرا عصبانی هستی؟
هیچی.کی میای؟
ساعت هفت بلیط دارم.چطور؟ -
همینطوری.نزدیک بودی بگو بیام دنبالت. -
باشه.اتفاق خاصی که نیفتاده؟ -
صداش حالت خشکی گرفت:اگه جداییشونو فاکتور بگیریم.نه اتفاق خاصی نیفتاده.
با این که توقع طلاق بابا ومامان رو داشتم اما دلم ریخت.فقط همینو کم داشتم تا بیشتر گوشه گیر
شم. پرسیدم: الان پیش کی هستی؟
الان که تو سالنم.ولی کلاً خونه خودمون با مامان. -
با تعجب گفتم: بابا چی ؟
باباهم هست.زندگی خوب وخوشی داریم. -
همه رو برق میگیره ما رو ... ننه ادیسون.
این هم دور از انتظار نبود.مامان جایی رونداره بره خونه هم که به اسم باباس.کلافه گفتم: من
نمیدونم چرا شارژمو واسه صحبت با تو هدر میدم.کاری نداری؟
از اولش هم نداشتیم.خدافظ -
و منتظر جواب من نشد.پشت در رسیدم زنگ رو زدم.صدای خانم نعمتی)سرپرست(اومد: بله؟
باز کن.مهناز ناصری ام. -
خوابگاه ما...در واقع پانسیون ما متشکل از هشت تا اتاق بود که اتاق ما طبقه اول از بالا انتهای
راهرو ، رو به خیابون که درب خوابگاه توش قرار داشت بود.یه سوییت دو خوابه هم سر دیگه
حیاط بود.جمعاً تو هر اتاقی 4 الی 8 نفر میشدیم که بسته به اندازه اتاق متغیر بود.اتاق ما 6 نفره
بود.سه تخت خواب دوطبقه.که تخت خواب من والمیرا که من طبقه بالایی بودم نه روبروی در - -
بود نه پنجره،کلاً تو نقطه کور اتاق بودیم.
الهه توی اتاق بود.بقیه رفته بودن.سلام کردمو خودمو انداختم روی تخت المیرا.جواب سلامم رو
داد وپرسید: ساعت چند میری؟
شیش ونیم. -
پس زودتر پاشو وسایلتو جمع کن.با هم بریم.من میرم میدون وامیستم. -
از جام بلند شدم.ساکم رو قبل از کلاس جمع کرده بودم.فقط باید آرایشم رو تمدید
میکردم.جلوی آینه قدی ایستادم،آرایشم خوب بود فقط باید چشمامو مشکی تر میکردم.در کمد
دیواری رو بازکردم و نگاهی به مانتوهام انداختم رو به الهه:کدومو بپوشم که بیشتر بهم بیاد؟
از جاش بلند شد ودر حالی که نگاهش به مانتو ها بود گفت: دوست داری چطور به نظر بیای؟
خندیدم وگفتم:پسرکُش؟
باصدای بلند خندید وبهم نگاه کرد:مهناز تو هم؟
ادای گریه در آورد ودستشو جلوی دهنش گذاشت:کی تورو خرابت کرد؟!
زدم پشتش: بگو کدومو بپوشم؟
قیافه جدی گرفت ودستشو تکون داد:متاسفم شما با این لباسها عمراً پسر کش بشی.
بعد پاشو گذاشت لبه کمد ورفت بالا واز آخرین ردیف مانتوی سفید تترون نسرین رو برداشت وبه
سمتم گرفت: این خوبه.نه تنها پسرکش میشی دختر کش هم میشی .خودت هم کشته میشی.
خندیدم ومانتو رو ازش گرفتم.این تنها مانتوی نسرین بود که اندازه ام میشد.آخه این از بقیه اش
گشاد تر بود.البته من زیاد چاق نبودما!نسرین زیادی لاغر بود.لباسامو عوض کردم وبا الهه رفتیم
اتاق سرپرستی. بعد از دقایقی سرویس آژانس اومد ودوتایی به طرف میدون هزارسنگر به راه
افتادیم.
الهه میدون پیاده شد ومن رفتم ترمینال.ساعت از هفت گذشته بود که سوار اتوبوس شدم وبه
سمت خونه راهی شدم..
پدرم مکانیک بود وبا من 98 سال اختلاف سنی داشت مادرم هم ازم 96 سال بزرگتر بود.فکرکنم با
این توضیح مختصر دلیل بچه بازی پدرومادرم تا حدی روشن شده باشه. قدم 965 وزنم هم بالای
شصت البته آخرین بار که خودمو وزن کرده بودم عید بود که قاعدتاً الان کمتر شده بود چون به
ظاهر لاغر تر شده بودم.سبزه چشم وابرو مشکی مهران هم کپی من.البته اون لاغر وقد
بلندتره.یه دانشجوی نسبتاً تنبلم که ترم قبل یعنی ترم اول مشروط شده بودم.البته از لحاظ
ذهنی خنگ نبودم به خودم زحمت خوندن نمیدادم.در این مورد هم مهران کپی من.جدا از اون
هیچ وقت شرایط خونه مساعد نبوده .چون از 560 روز سال مامان وبابا 565 روز باهم قهر
بودن.اون پنج روزش رو هم احتمالاً یادشون میرفته که زن وشوهرن.الان هم که طلاق گرفتن...ما
هیچ فامیلی نداریم چون مامان وبابا به خاطر اینکه با هم فرار کرده بودن از جانب خونواده هاشون
طرد شده بودن.
بیا دخترم نون وپنیر -
از فکر بیرون اومدم.پیرزنی که کنارم نشسته بود داشت بهم نون وپنیر تعارف میکرد: مرسی
نمیخورم
دستهام تمیزه ها! -
لبخند زدم : عادت ندارم توی ماشین چیزی بخورم.
قبل از اینکه دوباره تعارف بزنه هندزفریمو گذاشتم توی گوشمو به بیرون زل زدم.طبق معمول به
یکی از آهنگهای گوگوش گوش میدادم.نه اینکه از گوگوش خوشم بیاد بیشتر از خود متن آهنگ
خوشم می اومد. ساعت از یازده شب گذشته بود که اتوبوس برای صرف شام جلوی یک رستوران
بین راهی توقف کرد.عادت نداشتم چیزی بخورم البته پولی هم دیگه ته کیفم نمونده بود.یه رانی
هلو خریدمو رفتم نمازخونه. آینه جیبیمو درآوردم،نگاهی به صورتم انداختم همه چی به قول
ترانه میزون بود.شالمو مرتب کردمو رژ لبم رو هم پررنگ تر.بیست دقیقه ای گذشت اومدم بیرون
بند کفشهامو بستم وکنار اتوبوس منتظر ایستادم.جوونی که از مسافرهای اتوبوس بود به سمتم
اومد وکنار ورودی ایستاد وزل زد بهم.زیر این مدل نگاه ها معذبم مخصوصا وقتی تنهام.باز حالا
اگه طرف قیافه داشته باشه یه چیزی!یارو سیاه تاس معلوم هم بود سربازه.با صدای نخراشیده ای
رو بهم گفت:دانشجویی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادمو قبل از اینکه ادامه بده از اتوبوس فاصله گرفتم.احساس کردم
کسی پشت سرم داره میاد.گوشه چشمی نگاه کردم خودش بود.پرسید:بچه کجایی؟
یهو با غیظ نگاهش کردم.خودش حساب کاردستش اومد چون ازم فاصله گرفت.نمیدونم چرا یکی
مثل ترانه این همه پیشنهاد از پسرهای خوش تیپ داشت ومن...البته چیز عجیب ودور از انتظاری
نبود.خب ترانه از همه لحاظ از من سر بود.قیافه، تیپ،ثروت وسرزبون و... من چی!؟ یه دختر چاق
و تنبل وگوشه گیر و از لحاظ خونواده هم که بی ثبات.احساس میکردم اگه بچه ها پی به شرایط
خانوادگیم ببرن سوژه میشم. صدای شاگرد راننده که انگار هنجره اش لوله بخاری بود توی
محوطه پیچید. سریع رفتم وسرجام نشستم. به گوشی مهران اس دادم: نیم ساعت دیگه میرسم.
از جام بلند شدم وکنار صندلی راننده ایستادم: آخر کمربندی پیاده میشم.
پیاده شدم وچشم چرخوندم مهران در حالی که به موتورش تکیه داده بود دستهاشو به دو طرفش
باز کرد و بلند فریاد زد: هم وطن خوش آمدی.
نزدیکم شدو محکم زد پشتم: چطوری مزمز؟
شاکی گفتم: دردم گرفت مهران چه خبرته؟
به هم دست دادیم وبه سمت موتورش براه افتادیم.
...
دورکمرشو محکم چسبیدم :مهران جون مامان یواش تر برو.شالم از سرم افتاد!
اما گوشش بدهکار نبود هر دقیقه تک چرخ هم میزد با وجود ساکی که بینمون بود به سختی
خودمو خم کرده بودم به سمتش تا نیفتم.به خونه که رسیدیم در حالی که پیاده میشدم محکم
زدم پشت گردنش و گفتم: هر وقت از زندگی سیر شدم دوباره سوار موتورت میشم.
نیشخندی زد:یعنی هنوز زندگی رو دوست داری؟
حالم گرفته شد.راست میگفت ما خیلی پوست کلفت بودیم که هنوز به زندگی ادامه میدادیم.