18-06-2014، 18:51
برگشتم به اتاق و در رو قفل کردم ، یه لباس خواب ضحیم مشکی پوشیدم و کفش هام رو دراوردم و به پاهام استراحتی دادم ، بغض خیلی بدی به گلوم چنگ میزد... هیچ کس تو این دنیای بزرگ منو دوست نداره... حتی اون خدمتکار ها ، یه نخ سیگار برداشتم و کشیدم ، تو تب لتم فقط یه آهنگ ایرانی بود ، هندفری رو تو گوشم گذاشتم و پک محکم دیگه ای به سیگار زدم...
وقتی دلت شکست ، تنها و بی هدف
شب پرسه میزنی ، از هر کدوم طرف
روزای خوبتو انکار می کنی
این واقعیتو تکرار می کنی
اطرافیانتو از دست میدی و
افسرده میشی و از دست میری و
دور خودت همش دیوار می کشی
افسوس می خوری...
سیگار می کشی...
تن خسته ای ولی خوابت نمیبره
این حس لعنتی از مرگ بدتره
دل می کنی از این ، دل می بری از اون
یک اتفاق تلخ ، افتاده بینتون
می بری از همه
از هرکسی که هست
این حال و روزته
وقتی دلت شکست...
لعنت به هرکی تو این دنیا باعث بشه اشک تو چشم هام جمع شه ، لعنت به همه ی اونایی که اشک رو به چشم هام آوردن ، لعنت به اون مادری که من رو آورد رو زمین ، لعنت به پدری که من رو از این زمین متنفر کرد ، لعنت به هر آدمی که خوشبخته ، آرامش من پیش این آدما نیست... سلام بر شیطان... سیگارم رو تو جا سیگاری له کردم و تکرار کردم... ذره ذره وجود همتون رو میگیرم آدمای پست... آرامش من پیش شیطان بود... زندگی تک تکتون رو نابود میکنم... مرگ رو تبدیل به یه آرزو میکنم برای همگیتون... خنده ی بلند و شیطانی کردم... له شدن هیچ کس زیر پاهام برام مهم نبود ، همه رو مثل همین سیگار له له له میکنم ، قسم به روحم و وجودم... نابودتون میکنم... یه عمر همتون آزارم دادید ، از امشب دیگه کافیه.
نگهبان جلوی در گفت: اما آقا گفتن شمارو راه ندیم.
عینک آفتابی رو از چشم هام دراوردم و رو بهش با خشم گفتم: تو مثله اینکه از جونت سیر شدی.
در رو باز کرد و با تردید کنار رفت ، با چشم غره ای بهش از در تو رفتم و وارد حیاط شدم ، از جلوی استخر رد میشدم ، بدترین خاطره ی عمرم همین جا بود ، تو همین حیاط و کنار این استخر...
با دست های بزرگ و قدرتمندش سرم رو گرفته بود و به زیر آب برده بود و نگه داشته بود ، داشتم خفه میشدم ، مرگ رو با تمام سلول های بدنم لمس میکردم ، دست هام رو تو آب تکون میدادم ، داشت من رو تو آب استخر خفه میکرد و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم ، میخواست من رو بکشه فقط به خاطر اینکه عقاید من از اونا نبود ، فقط چون مثله اونا نبودم ، پدرم یه حروم زاده ی عوضی که سگ بهش شرف داره و شرمم میاد اون رو به اسم پدر بشناسم ، اگه اون لعنتی نبود... سرم رو تو آب نگه داشته بود و ذره ای رحم نمیکرد ، اصلا متوجه نبود که من دخترشم و از جون و جنس خودش ، متوجه نبود که خون های اون و جدشه که تو رگ های منن ، داشت من رو میکشت و دائم تکرار میکرد:
- دختره ی عوضی... فکر کردی زنده ات میزارم؟ آبرو ی این خانواده رو نمی زارم یه نکبت مثله تو ببره ، تو خرابی...
یادمه اشک می ریختم ، یادمه غرورم چطور خرد میشد ، یادمه اون مرد داشت منو له میکرد ، دیگه نمی تونستم نفس بکشم ، لحظه ای سرم رو از آب استخر بیرون آورد و گفت: چیه؟ داری میمیری؟ و من نفس عمیق بلندی کشیدم ، دوباره سرم رو زیر آب کرد و گفت: باید بمیری... باز هم سرم رو تکون میدادم تا بتونم بیام بالا ، با دست هام دست هاش رو گرفتم و سعی کردم از روی سرم بردارم اما به موهام چنگ زد و سرم رو بیشتر هول داد تو آب ، دیگه نمی تونستم نفس بکشم ، داشتم با زندگی ای که اون موقع یه امید توش داشتم خدافظی میکردم ، سرم رو بی رحمانه بالا آورد ، موهام داشتن کنده میشدن ، سرم رو محکم به نرده استخر کوبوند ، یه بار... دوباره... پنج دفعه سرم رو کوبوند به نرده استخر و آب استخر رو با قرمزی خونم رنگ کردم... یکدفعه فشار دست هاش از رو سرم برداشته شد و به ثانیه نکشید که ضربه محکمی به کمرم خورد و پرت شدم تو استخر ، شنا بلد بودم اما تو اون قسمت عمیق استخر درحالی که پیشونیم شکسته بود و تا ثانیه ای قبلش درحال خفه شدن بودم ، نمی تونستم تکون بخورم ، مرگ رو چشیدم و با دنیا خدافظی کردم ، با فشار به ته استخر پرت شدم ، فقط نفس هام رو بیرون میدادم ، کم کم به سطح آب اومدم ، احساس سبکی کردم و مرگی که فکر میکردم حقم نیست ، صدای پدرم تو گوشم میپیچید که هنوز هم فحش میداد و ذره ای تلاش نمیکرد تا من زنده بمونم ، همون موقع بود که فرشته ناجی من پرید تو آب ، دایره بزرگی از پریدنش درست شد ، با لبخند تو دلم ازش تشکر میکردم که کاری کرده که من بتونم دوباره عشقمو ببینم ، به سمتم اومد ، من رو بغل کرد ، با اینکه اصلا حال خوبی نداشتم اما بیهوش هم نبودم و همه چیز رو میدیدم و می شنیدم اما تار و خیلی آروم ، از آب من رو کشید بیرون ، تمام وزنم رو انداخته بودم روش و من رو تقریبا رو زمین میکشید ، ایستاد جلوی بابا و با داد گفت:
- معلوم هست چیکار دارید می کنید؟
پدرم غرید: ایندفعه شانس آوردی...
و صدای خاله شیرین که گفت:
- بس کن دیگه ، چرا اینقدر این بچه رو اذیت میکنی؟
همون طور می رفتیم سمت ساختمان ، خاله ادامه داد:
- اگه مادرش زنده بود نمی تونستی باهاش این کارارو بکنی.
بابا- شما نمیخواد تو این مسائل دخالت کنید ، دیگه هم نیاید به خونه ی من ، مشکلات خانواده ی من به خودم مربوطه.
- آره که بذارم دختره رو بکشی ، ما میریم ، گیسو هم با ما میاد ، دیگه هم بر نمی گرده ، تو فکر کردی این دختر کسی رو نداره؟
با صدای ناله مانند و ضعیفم گفتم: خاله من جایی نمیام ، می خوام بمونم و با آرمان ازدواج کنم...
شوری خونی رو که از تو دهنی خوردن از بابا تو دهنم پخش شد هنوز هم به یاد دارم ، مدت تقریبا زیادی بود که خیره به استخر نگاه میکردم ، با خودم تکرار کردم که هدف مهم تری دارم ، بی صدا به حیاط پشتی رفتم و مطمئن شدم کسی دنبالم نیومده باشه ، به سمت قســمتی که اسلحه رو خاک کرده بودم رفتم ، نفس تو سینه ام حبس شده بود ، یه صدا باعث شد که برگردم...
وقتی دلت شکست ، تنها و بی هدف
شب پرسه میزنی ، از هر کدوم طرف
روزای خوبتو انکار می کنی
این واقعیتو تکرار می کنی
اطرافیانتو از دست میدی و
افسرده میشی و از دست میری و
دور خودت همش دیوار می کشی
افسوس می خوری...
سیگار می کشی...
تن خسته ای ولی خوابت نمیبره
این حس لعنتی از مرگ بدتره
دل می کنی از این ، دل می بری از اون
یک اتفاق تلخ ، افتاده بینتون
می بری از همه
از هرکسی که هست
این حال و روزته
وقتی دلت شکست...
لعنت به هرکی تو این دنیا باعث بشه اشک تو چشم هام جمع شه ، لعنت به همه ی اونایی که اشک رو به چشم هام آوردن ، لعنت به اون مادری که من رو آورد رو زمین ، لعنت به پدری که من رو از این زمین متنفر کرد ، لعنت به هر آدمی که خوشبخته ، آرامش من پیش این آدما نیست... سلام بر شیطان... سیگارم رو تو جا سیگاری له کردم و تکرار کردم... ذره ذره وجود همتون رو میگیرم آدمای پست... آرامش من پیش شیطان بود... زندگی تک تکتون رو نابود میکنم... مرگ رو تبدیل به یه آرزو میکنم برای همگیتون... خنده ی بلند و شیطانی کردم... له شدن هیچ کس زیر پاهام برام مهم نبود ، همه رو مثل همین سیگار له له له میکنم ، قسم به روحم و وجودم... نابودتون میکنم... یه عمر همتون آزارم دادید ، از امشب دیگه کافیه.
نگهبان جلوی در گفت: اما آقا گفتن شمارو راه ندیم.
عینک آفتابی رو از چشم هام دراوردم و رو بهش با خشم گفتم: تو مثله اینکه از جونت سیر شدی.
در رو باز کرد و با تردید کنار رفت ، با چشم غره ای بهش از در تو رفتم و وارد حیاط شدم ، از جلوی استخر رد میشدم ، بدترین خاطره ی عمرم همین جا بود ، تو همین حیاط و کنار این استخر...
با دست های بزرگ و قدرتمندش سرم رو گرفته بود و به زیر آب برده بود و نگه داشته بود ، داشتم خفه میشدم ، مرگ رو با تمام سلول های بدنم لمس میکردم ، دست هام رو تو آب تکون میدادم ، داشت من رو تو آب استخر خفه میکرد و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم ، میخواست من رو بکشه فقط به خاطر اینکه عقاید من از اونا نبود ، فقط چون مثله اونا نبودم ، پدرم یه حروم زاده ی عوضی که سگ بهش شرف داره و شرمم میاد اون رو به اسم پدر بشناسم ، اگه اون لعنتی نبود... سرم رو تو آب نگه داشته بود و ذره ای رحم نمیکرد ، اصلا متوجه نبود که من دخترشم و از جون و جنس خودش ، متوجه نبود که خون های اون و جدشه که تو رگ های منن ، داشت من رو میکشت و دائم تکرار میکرد:
- دختره ی عوضی... فکر کردی زنده ات میزارم؟ آبرو ی این خانواده رو نمی زارم یه نکبت مثله تو ببره ، تو خرابی...
یادمه اشک می ریختم ، یادمه غرورم چطور خرد میشد ، یادمه اون مرد داشت منو له میکرد ، دیگه نمی تونستم نفس بکشم ، لحظه ای سرم رو از آب استخر بیرون آورد و گفت: چیه؟ داری میمیری؟ و من نفس عمیق بلندی کشیدم ، دوباره سرم رو زیر آب کرد و گفت: باید بمیری... باز هم سرم رو تکون میدادم تا بتونم بیام بالا ، با دست هام دست هاش رو گرفتم و سعی کردم از روی سرم بردارم اما به موهام چنگ زد و سرم رو بیشتر هول داد تو آب ، دیگه نمی تونستم نفس بکشم ، داشتم با زندگی ای که اون موقع یه امید توش داشتم خدافظی میکردم ، سرم رو بی رحمانه بالا آورد ، موهام داشتن کنده میشدن ، سرم رو محکم به نرده استخر کوبوند ، یه بار... دوباره... پنج دفعه سرم رو کوبوند به نرده استخر و آب استخر رو با قرمزی خونم رنگ کردم... یکدفعه فشار دست هاش از رو سرم برداشته شد و به ثانیه نکشید که ضربه محکمی به کمرم خورد و پرت شدم تو استخر ، شنا بلد بودم اما تو اون قسمت عمیق استخر درحالی که پیشونیم شکسته بود و تا ثانیه ای قبلش درحال خفه شدن بودم ، نمی تونستم تکون بخورم ، مرگ رو چشیدم و با دنیا خدافظی کردم ، با فشار به ته استخر پرت شدم ، فقط نفس هام رو بیرون میدادم ، کم کم به سطح آب اومدم ، احساس سبکی کردم و مرگی که فکر میکردم حقم نیست ، صدای پدرم تو گوشم میپیچید که هنوز هم فحش میداد و ذره ای تلاش نمیکرد تا من زنده بمونم ، همون موقع بود که فرشته ناجی من پرید تو آب ، دایره بزرگی از پریدنش درست شد ، با لبخند تو دلم ازش تشکر میکردم که کاری کرده که من بتونم دوباره عشقمو ببینم ، به سمتم اومد ، من رو بغل کرد ، با اینکه اصلا حال خوبی نداشتم اما بیهوش هم نبودم و همه چیز رو میدیدم و می شنیدم اما تار و خیلی آروم ، از آب من رو کشید بیرون ، تمام وزنم رو انداخته بودم روش و من رو تقریبا رو زمین میکشید ، ایستاد جلوی بابا و با داد گفت:
- معلوم هست چیکار دارید می کنید؟
پدرم غرید: ایندفعه شانس آوردی...
و صدای خاله شیرین که گفت:
- بس کن دیگه ، چرا اینقدر این بچه رو اذیت میکنی؟
همون طور می رفتیم سمت ساختمان ، خاله ادامه داد:
- اگه مادرش زنده بود نمی تونستی باهاش این کارارو بکنی.
بابا- شما نمیخواد تو این مسائل دخالت کنید ، دیگه هم نیاید به خونه ی من ، مشکلات خانواده ی من به خودم مربوطه.
- آره که بذارم دختره رو بکشی ، ما میریم ، گیسو هم با ما میاد ، دیگه هم بر نمی گرده ، تو فکر کردی این دختر کسی رو نداره؟
با صدای ناله مانند و ضعیفم گفتم: خاله من جایی نمیام ، می خوام بمونم و با آرمان ازدواج کنم...
شوری خونی رو که از تو دهنی خوردن از بابا تو دهنم پخش شد هنوز هم به یاد دارم ، مدت تقریبا زیادی بود که خیره به استخر نگاه میکردم ، با خودم تکرار کردم که هدف مهم تری دارم ، بی صدا به حیاط پشتی رفتم و مطمئن شدم کسی دنبالم نیومده باشه ، به سمت قســمتی که اسلحه رو خاک کرده بودم رفتم ، نفس تو سینه ام حبس شده بود ، یه صدا باعث شد که برگردم...