13-06-2014، 17:55
اینم ادامشه
بوي بهار هرکسي رو ديوونه مي کنه ... چه برسه به من عاشق ... ديوونه شدم ... گاهي لا به لاي سطر کتاب ها اسم تو رو مي بينم ... اون وقته که چشمام پر مي شه از اشک .... خيلي وقته سرماي زمستون تموم شده .... ولي وجود من هنوز سرده ... سرد و منتظر ... منتظر گرماي آغوش تو ...هيچ کس غير از تو نمي تونه وجود منو گرم کنه ... راستي براي لحظه ي تحويل سال هفت سين نچيدم .... باور مي کني ؟ ... چرا باور نکني ... فکر نمي کنم انقدر خوب منو بشناسي که بدوني من عاشق سفره ي هفت سين هستم ... عاشق ماهي قرمز تو تنگ بلور ... عاشق سمنوي سفره و ناخنک زدن بهش ... عاشق بوي سرکه و سبزه ي خيس ... عاشق بوي عطر سنبل و رنگ بنفش گل هاي سينره .... و بهاري آغاز شده بدون حضور تو .... و به قول شهريار .....
خورشيد و درخت و سبزه و گل اينجاست
الحق و النصاف که فصلي زيباست
عيد است و من و بي تويي و تنهايي
سالي که نکوست از بهارش پيداست......
***
فاطمه براي بار چندم اومد و پرسيد ....
فاطمه - نرفت ؟ ....
و باعث شد من و مهرداد بزنيم زير خنده .... مهرداد با خنده گفت ...
مهرداد - هر وقت رفت خبرت مي کنم ... برو سر کارت ...
فاطمه - اَه ... بابا خسته شدم ... از بس زل زدم به کامپيوتر .. من نمي دونم اين چرا انقدر سخت گيري مي کنه ؟ .. همه ي کتابا رو بايد با سايت کتابخونه ي مرکزي مطابقت بدم ...
مهرداد - پسر خاله ي توئه ديگه ...
فاطمه - استاد تو بوده ديگه ....
من - دعوا نکنين بابا ... رئيس منه ديگه .... خوبه ؟ ..
با اين حرفم زدن زير خنده .... و فاطمه برگشت سر کارش .... بخش مرجع خلوت بود ... اين بود که مهرداد اومده بود پشت ميز امانات کمک من ... يه ساعت مونده به وقت ناهار شايگان رفت .... يه جلسه ي مهم با رييس دانشگاه و معاونش داشتن .... وقتي داشت از درب کتابخونه خارج مي شد نگاهش کردم ... مثل هميشه خوش لباس و مرتب ... آراسته و شيک .... با اون قد بلند و هيکل چهارشونه ... و قدم هاي راسخ .. چشماي هر کسي رو به زانو در مي آورد در مقابل خودداري از نگاه کردنش ...
نيم ساعت مونده به وقت ناهار هم بچه ها کار رو تعطيل کردن .... البته هر وقت مراجعه کننده ميومد يکي جوابگو بود ... ولي در اصل نشستيم دور هم و شروع کرديم به حرف زدن ...
فاطمه - آخيش ! .. خوبه رفت .... ديگه داشت تحملم تموم مي شد .... تا ميايم يه کلمه حرف بزنيم يا استراحت کنيم .... صداش رو کلفت مي کنه و مي گه ... خانوم سرابي يادتون باشه شما در قبال اين کتابخونه مسئول هستين ...
از ادايي که در آورد همگي زديم زير خنده ....
نوشين - خداييش فاطمه تو خونه هم همينجوره ؟ ... با اين اخلاقش زنش چيکار مي کنه ؟ ...
فاطمه پاي چپش رو انداخت روي پاي راستش وگفت ...
فاطمه - تو خونه و جمع فاميل فقط يه کم ابهت داره .... ولي برا لاله جونش ... آخ ... زن ذليل تر از راستين نديدم ... مي ميره براي لاله ....شوهر من بايد جلوش لنگ بندازه ...
مژگان - کاش شوهر من يه کم ياد بگيره ....
بعد رو کرد به نوشين و مهرداد ...
مژگان - سر کلاساش هم همينطوريه ؟
نوشين نفس عميقي کشيد و بازدمش رو فوت کرد بيرون ...
نوشين - مگه تو کلاسش مي شد نفس کشيد ؟ .. جرأت نداشتيم جيک بزنيم ....
فاطمه - براي تو و مهرداد که استاد بدي نبوده ... وقتي قرار شد دانشگاه سه تا کتابدار جديد بگيره سريع اسم شما دو تا رو داد ... مي گفت کارتون رو خيلي قبول داره ...
مهرداد - خوب خداييش ما زمان دانشجويي خيلي فعال بوديم ... البته بچه هاي ديگه هم بودن ... ولي خوب قرعه به اسم ما افتاد ...
مريم مختاري که تا اون موقع ساکت بود رو کرد سمت بچه ها ..
مريم - البته خدا خيرش يده ... که شماها رو انتخاب کرد ... و براي نفر سوم هم از استادش کمک خواست ... من غصه ام گرفته بود وقتي کتابداراي جديد بيان چقدر طول مي کشه کار ياد بگيرن ... آخه بيشتر بچه ها زمان دانشجويي از زير کار در مي رن ... ما که خودمون اينجوري بوديم ... من تو زمينه ي کار شايگان رو خيلي قبول دارم ... بي خود به کسي کار نمي ده ... حتماً بايد طرف يه چيزي حاليش باشه ....
فاطمه - آره ... کلاً راستين از اون آدمايي که رو درس و شغلش تعصب داره ... مثل راستين کم پيدا مي شه ... اگه تو رشته ي ما چهار تا آدم مثل راستين باشن ديگه هيچکس جرأت نمي کنه به کتابدارا چپ نگاه کنه ... به خدا خسته شدم از بس مي گن شما کتابدارا الکي حقوق مي گيرين ... ديگه يه کتاب آوردن .. بردن که حقوق نمي خواد ... ديگه نمي دونن چقدر بايد کار انجام بديم .... از کت و کول مي افتيم و هميشه هم دست درد داريم ...
مژگان با حالت دلخوري گفت ...
مژگان - آره ديگه ... هيچ اطلاعي ندارن بعد به خودشون اجازه مي دن اظهار فضل کنن ... کلاً بعضي آدما شعورشون به چشمشونه ... آن کس که نداند و نداند که نداند .... حقشه که ... در جهل مرکب ابد الدهر بماند ....
از استدلال مژگان خندم گرفت ... با لبخند رو کردم بهش ..
من - حالا چرا حرص مي خوري ؟ ... بعضيا دوست دارن تو جهل خودشون باقي بمونن ... ما بايد سعي کنيم مثل اونا نباشيم ...
مهرداد سري تکون داد ..
مهرداد - شکوفا راست مي گه ... مهم اينه که خودمون .. خودمون رو قبول داريم ... کارمون رو دوست داريم ... بذار بقيه هرچي مي خوان بگن ..
بعد از حرف مهرداد .. فاطمه سريع گفت ...
فاطمه - واي نيم ساعت بيشتر نمونده .... بدويين غذا ها رو بياريم .. بخوريم .. ضمن خوردن هم من به کار دوست داشتني فضولي در احوالات ديگران مي پردازم ....
مشغول خوردن که شديم فاطمه باز شروع کرد ...
فاطمه - ببين شکوفا جان .. ما يانجا درباره ي همديگه خيلي چيزا مي دونيم ... ولي درباره ي تو نه ... يه تاريخچه ي اساسي از زندگيت رو کن ...
من - خوب چي بگم ؟..
مريم - واي فاطمه .. بذار اين بنده ي خدا يه ماه اينجا کار کنه .. بعد شروع کن ...
فاطمه - به خدا اگه نپرسم امشب خوابم نمي بره ... زود باش شکوفا ...
من - خوب .. من .. شکوفا به کيش ... فرزند اول خانواده ي به کيش ... مادر خانه دار .... شغل پدر .. آزاد ... سه تا برادر دارم که سه قلو هستن ...
فاطمه باز سريع پرسيد ..
فاطمه - چند سالشونه ؟
من - بيست و سه سال ... دو سال از من کوچيکترن ...
مهرداد - چه خوب ... هم سن من هستن ... ما رو با هم آشنا کن ...
سري تکون دادم و ادامه دادم ...
من - خوب ديگه چي بايد بگم ....
مريم - نامزد ؟ ..
من ندارم ...
مکثي کردم و ادامه دادم ...
من - يعني قرار بود با کسي ازدواج کنم که خوب .. قسمت نشد ...
مريم - چرا ؟
با اعتراض گفتم ...
من - من راجع به شما چيزي نمي دونم .... تا شما نگين ديگه چيزي نمي گم ....
بهار من عاشق رو هم به وجد آورده ... دلم مي خواد داد بزنم .... بگم عاشقشم .... بگم دلم به هواي اون مي زنه ..... تو خيابون خلوت قدم هام رو سريع مي کنم و هماهنگ .. با آهنگي که از موبايلم پخش مي شه و منم باهاش مي خونم....
دل که يه ويرونه بود
بخت که وارونه بود
هرکي به من گفت که منو دوست داره
مثل تو ديوونه ي ديوونه بود
دستم رو حرکت مي دم .. با اين کارم کيفم که تو دستمه به پرواز در مياد .....
من که دل و به خاک و خون مي زدم
دل و به صحراي جنون مي زدم
واي که تو ديوونه تر از من شدي
با من و دل دشمنِ دشمن شدي
برام مهم نيست کسي من رو تو اين حال ببينه .... به خصوص دو تا پسر جووني که اون طرف خيابون با بهت نگام مي کنم .... و حالا لبخندي روي لباشون نشسته .... احتمالاً فهميدن ديوونه شدم .... مگه نه اينکه آدم عاشق .. مجنونه ... و مجنون يعني ديوونه ؟ ... بذار مردم هم روي ديوونگيم مهر تأييد بزنن ....
من که واست دست به دعا مي شدم
گداي درگاه خدا مي شدم
تا تو بياي مثل يه شمع عاشق
عاشق تو .. عاشق تو .. عاشق تو .... واست فدا مي شدم
چرخي دور خودم مي زنم .... تکرار مي کنم ... واست فدا مي شدم ... واست فدا مي شدم ... انگار جلوم ايستاده و من با هر کلمه عشقم رو تقديمش مي کنم ...
فکر من اين بود که تو اين روزگار
ما دو تا ديوونه يه رنگيم با هم
نمي دونستم من و تو بي وفا
حکايت شيشه و سنگيم با هم
و يادم ميفته که نيست ... که رفته ... که فرسنگ ها از هم دوريم .... که دلم بي تابه براش ... که بي قرار طرز نگاهشم .... بي قرار نگاه طوسيش ..... که دلم پر مي کشه براي شنيدن زنگ صداش .... دلم مي خواد جيغ بکشم .... قلبم به درد اومده ... نفسم بريده بريده شده ..... خم مي شم و دستام رو مي ذارم رو زانو هام ... مي زنم زير گريه .... خدايا ... ديگه نمي توم ... ديگه تحمل ندارم .... خدايا بسته ...
نمي دونم کي اون دو تا پسر خودشون رو رسوندن به من ... ولي با صداي اونا به خودم ميام .... با همون اشکايي که روي صورتم روونه نگاشون مي کنم ...
پسر - خانوم حالتون خوبه ؟ چيزي شده ؟
زل مي زنم تو سياهي چشماش ... مهربون نگام مي کنه ... يعني دلش برام سوخته ؟... دلم مي خواد ازش بپرسم تا حالا عاشق شدي ؟ ... مي دوني درد دوري چه جوريه ؟ .... مي دوني دوري آدم رو زجر کُش مي کنه ؟ ... مي دوني يا نه که از من مي پرسي حالم خوبه ؟ ... ولي فقط سري تکون مي دم ...
من - خوبم ...
پسر - کمکي از دست ما برمياد ؟..
کمک ؟ ... چه کمکي ؟ ... کي مي تونه کمک کنه .... بازم سري تکون مي دم که يعني نه .... ولي بازم دست بردار نيست ...
پسر - مي خواين برسونيمتون خونه ؟ ...
اين اصرار هاش کلافم مي کنه ... دلم مي خواد تنها باشم ... ولي نمي شه ... براي اينکه از دستشون راحت بشم ميگم ...
من - زنگ مي زنم برادرم بياد ...
بازم راضي به رفتن نيستن ...
پسر - پس ما صبر مي کنيم ايشون بيان ... بهتره با اين حالتون تنها نباشين .....
زنگ مي زنم برديا .... کسي که اين روزا حالم رو بهتر از ديگران درک مي کنه ... سه تا خيابون بيشتر با محل کارش فاصله ندارم .... صدام رو که مي شنوه مي فهمه حالم خرابه ... مثل هميشه زود خودش رو مي رسونه .... با ديدن ماشينش از اون دو تا پسر تشکر مي کنم و سوار مي شم .... بر مي گرده و زل مي زنه به چشمام ... نگاش مي کنم ...
من - راه بيفت برديا .... حالم خوب نيست ...
بدون اينکه چيزي بگه پاش رو روي پدال گاز فشار مي ده ... چشمام رو مي بندم ... سعي مي کنم با چند تا نفس عميق آرامشم رو به دست بيارم .... ولي به جاش فقط آه مي کشم ...
برديا - نمي خواي تمومش کني ؟..
تموم کنم ؟ ... چي رو ؟ .. چيزي رو که شروعش دست من نبوده چه جوري بايد تموم کنم ... کاش مي تونستم اين دوري رو تموم کنم ... به جاي اين حرفا فقط مي گم ...
من - تموم کردنش دست من نيست ....
روم رو بر مي گردونم و خيره مي شم به بيرون .... شايد بفهمه دلم نمي خواد در اين مورد حرف بزنم ....
کاش بودي و همه چيز رو تموم مي کردي ... حداقل اون موقع با دلم کنار مي اومدم که من رو نمي خواي .... ديگه طاقت اين همه دلتنگي رو ندارم ....
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگ تر
فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی
و رفتی ، بی آنکه نباشی . . .
***
فاطمه – خوب من مي گم ... من رو که مي شناسي ... بيست و هشت سالمه .... شوهر دارم .... يه پسر سه ساله دارم .... دختر خاله ي راستين ... آخ نه ... جناب دکتر شايگان هستم ... همسر دکتر ... لاله ... دوست صميمي من بوده ... براي همين خيلي باهاشون رفت و آمد دارم و يه جورايي زياد خونه ي همديگه ولوييم ... ولي اينجا براي راستين مثل بقيه همکار هستم ...
با دست اشاره کرد به مريم ...
فاطمه – مريم مختاري ... بيست و هفت ساله ... نيمه متأهل ... نامزدشون دکتر هستن ... خيلي آقا و متشخص ... بنده چندين بار ايشون رو زيارت کردم .... مريم تک دختره ... ..
اين خانوم هم که ميشناسي ... مژگان دادفر ... دوست داشته رشته ي حقوق بخونه .... ولي خوب قبول نشده و رفته رشته ي کتابداري ...بيست و هشت ساله و متأهل ... همسرشون شغل آزاد دارن ....
ايشون هم نوشين ترابي .... جوجه کارشناس .... تازه درسش رو تموم کرده .... مجرد .. فرزند دوم خونواده ....
اين آقا هم که مهرداد سعيدي ... کتابدار صبور اينجا ... هر وقت ما عصباني مي شيم ايشون ما رو آروم مي کنه ... مجرد ... فرزند آخر ... و چيزي که خيلي مهمه اينه که دائم مي گه قصد ازدواج نداره ... که اين بر مي گرده به اينکه ايشون هنوز عاشق نشده ....
مهرداد با خنده اضافه کرد ...
مهرداد – هنوز وقتش نرسيده ....
فاطمه – عشق وقت نمي شناسه که ... هر وقت دلش بخواد مياد و بيچارت مي کنه ...
بعد رو کرد سمت من ...
فاطمه – حالا تو بگو ... اون آقاي خوشبخت کي بودن ... و چي شد که نشد ...
از نوع حرف زدنش خندم گرفت ... زير لب زمزمه کردم ... آقاي خوشبخت .... يه لحظه از خودم پرسيدم ... يعني کوروش از کنار من بودن احساس خوشبختي مي کرد ؟ ... کاش بود و جوابم رو مي داد .... نگاهي به چشماي منتظر بچه ها انداختم ... دلم نمي خواست بهشون بگم يه بچه ي سر راهي هستم .... از اينکه يه جور ديگه نگاهم کنن مي ترسيدم ... ولي از دروغ هم بدم ميومد .... سر يه دو راهي مونده بودم ... مردد از گفتن و نگفتن ... نمي دونستم اگر رازم رو بر ملا کنم چه اتفاقي ميفته .... همون موقع دستي رو دستم قرار گرفت .... نگاهي به دست کردم و بعد بع شخصي که دستش روي دستم بود ... فاطمه ...
با حالت نگراني گفت ...
فاطمه – اگه ناراحتت مي کنه نگو .... به خدا نمي خواستيم ناراحت بشي ...
به زور لبخندي زدم .... نه .... آدمي نبودم که بتونم چيزي رو پنهون کنم ..... انقدر تو اين کار ناشي بودم که طرفم زود مي فهميد دارم چيزي رو پنهون مي کنم ..... سرم رو انداختم پايين و آروم شروع کردم به صحبت ...
من – راستش شايد چيزايي که مي گم خيلي جالب نباشه ... ولي خوب ... بلد نيستم چيزي رو پنهون کنم ... راستش پدر و مادرم بچه دار نمي شدن ... اين بود که من رو به فرزندي قبول کردن .... يعني در اصل پدر و مادر واقعي من نيستن ... بعد از اينکه من وارد زندگيشون شدم .. خدا بهشون بچه داد که خوب سه قلو بودن ... کوروش .. نامزدم ... خواهرزاده ي مادرم بود ... يه پسر مؤدب و متين و مهربون ... هم بازي بچگيم .... سه سالي از من بزرگ تر بود .... همه جوره حمايتم مي کرد ... يه دوست واقعي بود ... اومد خواستگاريم و خيلي زود نامزد شديم ... مي شه گفت يکي از خوشبخت ترين زناي روي زمين بودم .... چون نامزدم درکم مي کرد .... خيلي خوب رو من شناخت داشت .... ولي خوب .. قبل از اينکه رسماً زن و شوهر بشيم فوت شد ...
سرم رو آوردم بالا تا تأثير حرفام رو تو صورتشون ببينم ... همه خيره بودن به من .............
سرم رو آوردم بالا تا تأثير حرفام رو تو صورتشون ببينم ... همه خيره بودن به من .............
هيچ حرکت يا حرفي که نشون دهنده ي طرز فکرشون باشه نمي ديدم ... از نگاهشون هم چيزي نمي خوندم ... دستي روي دستم قرار گرفت ... فاطمه بود ... با نگراني گفت ...
فطمه – مي شه بپرسم چه جوري فوت شدن ....
سري تکون دادم و نفس عميقي کشيدم که بازدمش مثل آه از دهنم خارج شد ....
من – سه هفته مونده به تاريخي که قرار بود عقد کنيم .... ازم اجازه خواست براي آخرين بار با دوستاش مجردي بره سفر .... خيلي بهش اعتماد داشتم .... مي دونستم مسافرت مجردي اونا خيلي پاکه ... مي رفتن که حال و هواشون عوض شه .... قول داد بعد از اون مسافرت ديگه بدون من سفر نره ... منم قبول کردم ... رفتن شمال ... روز دومي که اونجا بودن يکي از دوستاش مي ره تو آب .... دريا هم طوفاني بوده ... دوستش داشته غرق مي شده که مي ره کمکش .... هيچکدوم زنده بر نگشتن ...
بازم سرم رو انداختم پايين ... يادآوري کوروش برام سخت بود ... هر وقت بهش فکر مي کردم تنهايي بيشتر بهم فشار مي اورد ... بيشتر جاي خاليش رو حس مي کردم .... نبود کسي که درد دل هام رو بهش مي گفتم .... و اون فقط گوش مي کرد .... مشکلاتم رو بهش مي گفتم و اون بهترين راهي رو که فکر مي کرد درسته بهم پيشنهاد مي داد .... و اگر مي دونست به تنهايي از پس مشکلي بر نميام .. همپا و همراهم مي شد ....
با صداي مهرداد به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم ....
مهرداد – مي فهمم چقدر برات سخته .... آدم وقتي يه دوست خوب رو از دست مي ده خيلي براش سخت و طاقت فرساست ... چه برسه به آدمي که تو برامون ازش گفتي و رابطه اي که با هم داشتين ...
فاطمه دستم رو که هنوز زير دستش قرار داشت فشاري داد ... بهش نگاه کردم ...
فاطمه – ببخشيد شکوفا جان ... نمي خواستم ناراحتت کنم ...
لبخندي زدم تا احساس عذاب وجداني که به سراغش اومده بود کم رنگ بشه ...
من – اين چه حرفيه .... من خيلي وقته دارم سعي مي کنم با اين مسائل کنار بيام ... سخت بود ... ولي شد .... فقط گاهي وقتا يادم ميوفته چقدر حامي خوبي بود و اين باعث مي شه جاي خاليش رو بيشتر حس کنم .... الانم باور کن حالم خوبه فاطمه ...
لبخندي زد و بعد نگاهي به ساعتش کرد ...
فاطمه – واي بچه ها .. الاناست که جناب پسر خاله پيداش شه ... بلند شين بريم سر کارمون ... وگرنه همگي با هم توبيخ مي شيم ....
با اين حرفش همه بلند شديم و خودمون رو مشغول کرديم ....
***
ارديبهشت .... با همه ي زيباييش ... درختاي سبز و گل هاي رنگارنگ .... بوي خوش عطر چمن ... از تنهايي فرار کردم به پارک .... جايي که فکر مي کنم بتونه روح خستم رو جلا بده .... وزش نسيم و رقص درختا .... صداي آواز گنجشکا و هياهوي بچه هايي که دارن بازي مي کنن .... روي يکي از نيمکت ها مي شينم .... نيمکت هايي که معلومه تازه رنگ شده .... سبز يشمي ... هماهنگ با رنگ سبز درختا ... و شايد ارديبهشت .... نگاهم مي لغزه روي دختر و پسر جووني که چند تا نيمکت اون طرف تر نشستن و دارن با هم حرف مي زنن .... لبخند دلنشين دختر و نگاه مشتاق پسر .... بازم حسودي مي کنم ... بازم حسرت بار آه مي کشم ....
باعث این همه تنهایی تویی تو باید برگردی
باعث هر چی سرم میاد تویی تو باید برگردی
واسه این حال دلم مدیونی تو به من بد کردی
تو به من بد کردی .... تو باید برگردی
نمي تونم بشينم و به با هم بودنشون نگاه کنم .... نمي تونم جلوي هجوم فکر اين که ممکنه اون هم با کسي وقت مي گذرونه رو بگيرم .... حالم خرابتر مي شه .... دل زده مي شم از پارک .... از ديدن آدم ها ... از ديدن دو تا پرنده اي با هم اوج مي گيرن ... از ديدن گل ها سبزه هايي که به حال خراب من دهن کجي مي کنن ....
این روزا هیچی برام جالب نیست
شدم از تموم دنیا دل زده
همه دارن راجبه من میگن
میگن افسرده به دنیا اومده
این روزا تموم قلبم پیره
حال و احوال دلم ناجوره
نفسم میگیره تو دلتنگی
این روزا خوشحالی از من دوره
باعث این همه تنهایی تویی من میخوام برگردی
باعث هر چی سرم میاد تویی من میخوام برگردی
واسه این حال دلم مدیونی تو به من بد کردی
تو به من بد کردی ... تو باید برگردی
کاش برگردي .... تحملم داره تموم مي شه .... ديگه هيچ دلخوشي تو اين دنيا ندارم .......
***
جلوي تلويزيون نشسته بودم ..... در حين خوردن چايي .. سريال مورد علاقم رو هم تماشا مي کردم ... که صداي زنگ تلفن تو خونه پيچيد ... به ساعت نگاه کردم .... نه شب بود ... مي دونستم مامانه ... عادت داشت تو اين ساعت من رو چک بکنه ببنه شام خوردم يا نه ... گوشي رو برداشتم ....
من – سلام مامان ...
مامان – سلام مادر ... بيا بالا شام بخور ...
صداش گرفته بود .... نمي دونم چرا احساس کردم گريه کرده ....
من – مرسي مامان ... من يه چيزي خوردم .. سيرم ...
سکوت کرد .... معلوم بود از حرفم ناراضيه .... مادر بود و دل نازک ... ترسيدم از اينکه دلش بشکنه ... مي تونستم يه ساعت پسرا رو تحمل کنم .. اما تحمل دل شکسته ي مامان يک دقيقه هم امکان نداشت ....
دوسش داشتم .. با اينکه مي دونستم من رو به دنيا نياورده ... ولي مگه مي شد فراموش کنم تموم لحظات خوش زندگيم در کنارم بوده ... اون بوده که راه و رسم زندگي رو بهم ياد داده ... با گريه هام گريه کرده و با خنده هام خنديده .... مگه مي شد از خودگذشتگي هاش رو فراموش کرد ؟ .... اونم براي مني که فرزند واقعيش نبودم ....
من – الان ميام ....
مامان – منتظريم ...
پيامد زندگي تو يه آپارتمان همين مسائل بود ... اگه بابا راضي مي شد يه جاي ديگه برام خونه اجاره کنه اوضاع بهتر مي شد .... ولي نه بابا و نه مامان راضي نبودن ازشون دور بشم .... و اينجوري شدم همسايه ي طبقه ي پايين خونشون .... يه آپارتمان هفتاد متري .... که شايد براي من خيلي بزرگ بود ....
مي دونستم اينجوري خيالشون راحت تره .... براي همين سعي مي کردم نشون ندم اين همسايگي گاهي باعث آزارم مي شه ....
درب خونه رو برديا برام باز کرد .... جواب سلامم رو داد ... و نگاه دقيقي به سر تا پام انداخت ...
برديا – آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟ ...
من – از پشت اتاق شما .....
لبخندي زد و گفت ...
برديا – صبر کن اين مسابقه تموم بشه .... از خجالتت در ميام ....
با اين حرفش نگام افتاد به تلويزيون و سه مردي که رو به روش نشسته بودن ... و با هيجان داد مي زدن ... و کم مونده بود برن تو صفحه ي تلويزيون ....
من – مسابقه ي چيه ؟
برديا – جام جهاني کشتي آزاد ...
نگاهي به ميز شيشه اي جلوشون انداختم .... استکان هاي چاي ... قندون .... يه ظرف پر از آجيل ... و پوست هايي که به جاي بودن تو بشقاب .. دور ميز و روي زمين ريخته شده بود ....
سري تکون دادم ... هيچ وقت اين مردا بزرگ نمي شدن .... فرقي نمي کرد چند ساله باشن ... پنجاه و سه ساله ... يا بيست و سه ساله .... در هر صورت مثل بچه هاي کوچيک رفتار مي کردن ...
برديا رفت و کنارشون جاي گرفت .... منم رفتم سمت آشپزخونه .... کنار چهارچوب در ايستادم و نگاهي به مامان کردم .... پشتش به من بود و داشت سالاد درست مي کرد .... متوجه حضورم نشد .... از لرزش شونه هاش فهميدم داره گريه مي کنه ... اميدوار بودم باز هم پسرا عامل گريه هاش نباشن .... ناخودآگاه رفتم و از پشت بغلش کردم .... و کنار گوشش آروم گفتم ...
من – به سلامتي همه ي مادرايي که وقتي دلشون از همه ي دنيا گرفته ... وقتي چشماشون از گريه هاي يواشکي تو آشپزخونه خيسه ... وقتي هيشکي قدرشونو نمي دونه ... بازم با تموم وجود درداشونو پنهون مي کنن و با لبخند ميان صدات مي کنن براي شام .. تا مبادا اشتهات کور شه .... دوباره کي باعث شده اين چشماي قشنگ گريون بشه ؟ ... اگه تقصير منه که خدا منو بکشه ...
اشکاش رو پاک کرد و رو کرد بهم ....
مامان – خدا نکنه .... مي دوني که چقدر برام عزيزي .... ديگه اين حرف رو نزن ...
دستش رو بوسيدم و گفتم ...
من – نمي گين چي شده ؟ ....
مامان – مي ترسم بميرم و آرزوي عروسي شما چهارتا رو به دلم بمونه .... اون از اون سه تا که هر وقت اسم ازدواج ميارم شروع مي کنن به لوس بازي و مسخره بازي در آوردن .... اينم از تو که بعد از کوروش نذاشتي کسي به عنوان خواستگار پاش به اين خونه برسه ....
من – چيزي شده مامان ؟ ... کسي چيزي گفته ؟ ...
مامان – خانوم عامري امروز اومده بود اينجا .... اچازه خواست خونواده ي خواهرش بيان خواستگاري .... منم موندم چي بگم ... گفتم بايد با پدرش صحبت کنم ...
خانوم عامري يکي از همسايه ها بود .... هم خودش زن خوبي بود هم شوهرش مرد محترمي .... مامان ادامه داد ....
مامان – مثل اينکه چند وقت پيش که خونواده ي خواهرش خونشون مهمون بودن پسرش تو رو مي بينه .... و خوشش مياد ...
اگه مثل هميشه مي گفتم قصد ازدواج ندارم و نمي خوام برام خواستگار بياد دوباره شروع مي کرد به گريه کردن .... براي دلخوشي مامان گفتم ...
من – بگين بيان .... قدمشون رو چشم ....
با خوشحالي گفت ...
مامان – پس مي گم همين پنج شنبه بيان .... خوبه ؟ ....
همين پنج شنبه .. يعني سه روز ديگه ... با اينکه اصلاً دلم به اين خواستگاري راضي نبود .. لبخند زدم ...
من – خوبه ....
****
شيشه ي گلاب رو خالي مي کنم رو سنگ سياه و سرد ...
شيشه ي گلاب رو خالي مي کنم رو سنگ سياه و سرد ... سنگي که حالا با شماره هايي که روش نوشتن .. شده تنها آدرس مادر و پدرم .... زير سنگ يه قبر دو طبقه ست ... اينجا هم مثل تموم سال هايي که به يادم مونده پشت هم هستن ... در آغوش هم .... اول بابا ... بعد مامان .... دست مي کشم رو سنگ و پاک مي کنم غبار اين دو هفته رو که نيومدم بهشون سر بزنم .... مثل هميشه نوشته هاي روي سنگ رو مي خونم ... مجيد به کيش ..... نفيسه خالقي .... دستي مي کشم رو اسمشون و سلام مي کنم ....
من – سلام مامان ... روزت مبارک .... خوبي ؟ ... ببخشيد دو هفته نيومدم ... يه کم سرم شلوغ بود ... شلوغِ شلوغ نه ها ...
بغض مي کنم ...
من – مي دونين ديگه ... فکرم مشغوله .... چيکار کنم ...به قول خواجه ي شيراز ... که عشق آسان نمود اول ... ولي افتاد مشکل ها ....آخ ببخشيد بابا ... يادم رفت به شما سلام کنم ....يه وقت دلگير نشين بابا ... مي دونين که من غير از شما کسي رو ندارم ... بچه ها سرگرم زندگيشون هستن .... يه وقت فکر نکنين چون کم بهم سر مي زنن ناراحتم ... نه .... خوشحالم که انقدر سرشون گرمه .... که انقدر خوشبختن .... وقتي خنده هاي از ته دلشون رو مي بينم خيلي خوشحال مي شم .... فقط برديا .... براش دعا کنين ... دعا کنين اونم سر و سامون بگيره .... اينجوري منم آروم ترم .... ديگه عذاب وجدان نمي گيرم که يه عمر پا سوز من شده ..... خودتون که خوب مي دونين ... دلم رو به کس ديگه اي دادم ... مي دونم اگه بودين سرزنشم مي کردين .... که اين چه عشقيه ... ولي خوب ... اينم يه جورشه ...
با دستي که روي سنگ قرار مي گيره سر بلند مي کنم .... برديا کنارم نشسته ... کي اومد نفهميدم ... سرش پايينه .... شونه هاش مي لرزه ... مثل هميشه داره گريه مي کنه ... نمي دونم چي باعث مي شه هر وقت مياد اينجا مي شه مثل بچه هايي که موقع بازي زمين مي خورن و گريون مي رن طرف مادرشون ... سرم رو مي اندازم پايين تا راحت باشه .... تا اونم راحت درد دل کنه .. با اون فرشته هايي که زير اين سنگ خوابيدن .... و من مطمئنم دارن با لبخند نگامون مي کنن ....
خيلي نمي گذره که به تعداد انگشت هاي روي سنگ اضافه مي شه .... ايليا و آرزو ... ارشيا و مليکا ... تو دستشون هم گلاي شب بو ....خوبه که يادشون بوده بيان اينجا ... بلند که مي شيم يادمون ميفته به هم سلام نکرديم ... با لبخند آرزو و مليکا رو بغل مي کنم ... و روز زن رو تبريک مي گم ... به خصوص مليکا که تا مادر شدنش سه ماهي بيشتر باقي نمونده ....
از هم جدا مي شيم ....اونا رو نمي دونم ... ولي من مي خوام برم خونه تا تو تنهايي خودم دست بکشم به صندوقچه ي خاطراتم .... شابد با به ياد آوردن اون روزا بگذرن اين ثانيه هاي درد آور عاشقي ...
دستم رو که روي دستگيره ي در ماشين مي ذارم کنارم قرار مي گيره .... نگاش مي کنم ... مي پرسه ...
برديا – خوبي ؟ ..
سري تکون مي دم ...
من - خوبم ...
برديا – مي ري خونه ؟ ..
من – آره ... جاي ديگه اي ندارم ....
برديا – اونجا نمي ري ؟ ...
پرسشي نگاش مي کنم .... که يه دفعه يادم ميوفته داره درباره ي چي حرف مي زنه ...
من – نمي دونم ... شايد رفتم ...
آروم مي گه ...
برديا – اونا هم پدر و مادرتن .... چشم انتظارتن ... دستشون از اين دنيا کوتاهه ... خوبيت نداره .... مي خواي خودم ببرمت ؟ ...
نگاش مي کنم ... نمي دونم چرا سعي نمي کنه زندگيش رو از من جدا کنه .... اونم مي تونست الان زن و زندگي داشته باشه .... سري تکون مي دم .... مي ريم خونه ي من تا ماشينم رو بذارم تو پارکينگ ... با ماشين برديا راهي مي شيم ... خيلي دور نيست بهشت معصومه ...
حالم خوب است .... اما ........ دلم تنگ آن روز هاييست که مي توانستم از ته دل بخندم .................
***
روز پنج شنبه رسيد .... خونواده ي خواهر خانوم عامري مثل خود خانوم و اقاي عامري خوب و خوش برخورد بودن .... از همون بدو ورود راحت و صميمي برخورد کردن ..... پسرشون هم برعکس اکثر پسرايي که وقتي براي خواستگاري مي رن خجالت مي کشن و به تته پته مي افتن .. خيلي مسلط و راحت بود .... به راحتي حرف مي زد و سعي مي کرد حرفاش رو با بهترين کلمات ادا کنه ... رو تک تک کلماتش مسلط بود ... وقتي شروع کرد به صحبت .. برق تحسين رو تو چشماي بابا ديدم .... مامان هم خوشحال بود .... معلوم بود حسابي مورد پسندشون قرار گرفته .... اما بر عکس مامان و بابا ... سه تفنگدار چندان راضي به نظر نمي رسيدن .... فرهود .... خواهر زاده ي خانوم عامري ..... هرچي بيشتر از کارش و چيزايي که داشت مي گفت .. اخماي برديا بيشتر تو هم گره مي خورد .... معلوم بود از حضور اين رقيب اصلاً خوشحال نيست .... احتمالاً رقيب رو قدرتمند مي ديد .....
به خواست بزرگترا و مثل اکثر خواستگارياي معمول ... من و فرهود يه گوشه نشستيم تا با هم حرف بزنيم ... چشم غره هاي ارشيا و ايليا و برديا باعث شده بود نا خواسته لبخندي روي لبام بشينه ....
موقع صحبت ... فرهود نه سرخ شد .. و نه صورتش خيس عرق شرم .... راحت زل زد تو صورتم و شروع کرد به صحبت کردن ... با بعضي از حرفا و نظراتش موافق نبودم .... ولي مي شد با نا ديده گرفتن بعضياشون هم يه زندگي راحت داشت ... اما زماني که گفت بعد از ازدواج مي خواد با پدر و مادرش زندگي کنه .... نتونستم ساکت بمونم ....
من – ببخشيد ... ولي من تو اين مورد باهاتون توافق ندارم ....
فرهود – يعني چي ؟ ... مي شه منظورتون رو واضح بگين ...
من – بله ... منظورم اينه که من ترجيح مي دم بعد از ازدواج مستقل باشم ....
فرهود – مي شه دليلش رو بدونم ... خداي نکرده دليلش حرف و حديث هاي قديمي ها درباره ي روابط مادر شوهر و عروست که نيست ؟ ...
من – نه ... من ترجيح مي دم جدا زندگي کنم ... همون مَثَل معروف دوري و دوستي .... همسايه بودن مسائل و مشکلاتي در پيش داره که مي تونه به رابطه ها خدشه وارد کنه ... دوست دارم يه رابطه ي نزديک همراه با احترام با مادر شوهرم داشته باشم .... ديدار هر روزه مي تونه باعث ايجاد چيزهاي نا خوشايندي تو اين رابطه بشه ....
فرهود – ولي من مي خوام با خونوادم يه جا زندگي کنم ...
يه لحظه مکث کردم ... نه .. نمي تونستم هر روز زير ذره بين مادر شوهر زندگي کنم ... نمي تونستم ساعت هاي رفت و آمدم رو با مادر شوهر تنظيم کنم ... نمي تونستم تسلط و دخالت مادر شوهر رو تو زندگيم تحمل کنم ... به قول قديمي ها .. جنگ اول به از صلح آخر ....
من – نه ... من نمي تونم با اين زندگي کنار بيام ...
فرهود هم چند لحظه مکث کرد ... راضي نبود ....اين رو از حالت چهرش فهميدم ...
فرهود – من از شما خوشم اومده .... و نمي خوام شما رو از دست بدم ... شايد با گذشت زمان ....
حرفش رو قطع کردم ...
من – باور کنيد نمي تونم اينجور زندگي کردن رو تحمل کنم ....
سري تکون داد و بلند شد .... برگشتيم کنار بقيه ... رفت کنار مادرش نشست و چيزي در گوش مادرش زمزمه کرد ...به ثانيه نکشيد که خداحافظي کردن و رفتن ... بعد از رفتنشون مامان سريع پرسيد ...
مامان – چي شد شکوفا ؟ ...
من – به تفاهم نرسيديم ...
مامان – يعني چي ؟ ...
من – مي خواست برم با پدر و مادرش يه جا زندگي کنم ... منم قبول نکردم ...
مامان متفکر نگام کرد ....
مامان – ولي پسر خوبي بود ....معلوم بود تو جامعه گشته ....
همونطور که به سمت ظروف کثيف روي ميز مي رفتم تا جمعشون کنم گفتم ...
من – خوب بودنش ضامن خوشبختي نيست ... اگه قرار باشه تا آخر عمرم گوش به فرمان مادرش باشم ترجيح مي دم اصلاً زنش نشم ...
همون لحظه نگاهي به بابا انداختم ... با تکون دادن سرش کارم رو تأييد کرد ... و شايد راضي تر از بابا .. پسرا بودن که بعد از شنيدن حرفام شروع کردن به خنده و شوخي ... و کمک کردن به من و مامان .....
يک ربع به هشت صبح بود که مثل هر روز وارد کتابخونه شديم ....................
تازه پشت ميز امانات جا گرفته بودم که دکتر شايگان وارد شد .... به احترامش ايستادم و سلام کردم .... سري تکون داد و جواب سلامم رو داد .... چند قدم بيشتر نرفته بود که برگشت و رو کرد به من ...
شايگان – خانوم به کيش ... لطفاً بهه همه خبر بدين .. امروز بعد از پايان ساعت کاري جلسه داريم ... همه بايد حضور داشته باشن ....
چشمي گفتم و شايگان رفت سمت اتاقش ....
به بچه ها ساعت جلسه رو خبر دادم ..... خودم هم با خونه تماس گرفتم که کارم طول مي کشه و نگران نشن ..... اگه بدون اطلاع دير مي رفتم پسرا روزگارم رو سياه مي کردن .... تعصبشون شده بود بلاي جونم .....
ساعت کاري کتابخونه که تموم شد .. در ها رو قفل کرديم و همگي جمع شديم تو بخش مرجع ..... ده دقيقه ي بعد شايگان هم وارد شد ..... با پيراهن مردونه ي سفيد و شلوار مشکي .... بهش ميومد .... شايدم من اينطور احساس مي کردم .... روي صندلي در رأس ميز نشست ..... نگاهي اجمالي به همه انداخت ....
شايگان – خوب اول اينکه عذرخواهي مي کنم بابت اينکه اين جلسه با تأخير و در ساعت غير کاري انجام مي شه .... اين روزا سرم شلوغه .. و واقعاً وقت آزاد ندارم .... دوم اينکه همه مي دونين من چند روز پيش با رييس دانشگاه و معاونش جلسه داشتم ..... و قرار بود تو اون جلسه درباره ي بودجه ي خريد کتاب صحبت بشه ... که خوب مثل هميشه کمترين بودجه ي ممکنه رو برامون در نظر گرفتن ....
نگاه طوسيش رو بين نگاه هامون به چرخش در آورد .....
شايگان – بايد با همين بودجه ي کم ... نياز هاي کتابخونه رفع بشه .... و بيشترين کار روي دوش شماست .... اول مي خوام بدونم با توجه به خط مشي کتابخونه چه کمبود هايي داريم ؟....
نگاه طوسيش رو متوجه من و نوشين و مهرداد کرد ....
شايگان – و چه کتاب هايي مورد درخواست دانشجو ها بوده که در کتابخونه موجود نيست .....
زودتر از من و نوشين ... مهرداد جواب داد ...
مهرداد – با توجه به اضافه شدن چند تا گرايش جديد براي بعضي رشته ها ... بايد اولويت با کتاب هاي تخصصي اون رشته ها باشه ....
دکتر سري تکون داد ....
شايگان – درسته .... پس يه آمار مي خوايم از اسامي اين جور کتابا .... که زحمتش پاي خودت ....
بعد رو کرد به من ....
شايگان – خانوم به کيش .... شما هم يه آمار بگيرين از کتابايي که تو کتابخونه داريم ولي تعداد متقاضيشون بيشتر از نسخه هاي ماست .....
***
چشمام رو مي بندم و باز هم طوسي نگاهت رو آرزو مي کنم ..... کجايي راستين ؟ .... کجايي تا حال خراب منو ببيني ؟ .... کجايي ببيني نفس کشيدن هم بدون تو برام سخت و طاقت فرساست .... کجايي ببيني بدون تو روز ها رو مي گذرونم ، زندگي نمي کنم .... نمي دونم کي اين سفر ... اين جدايي .. تموم مي شه ....... اينجا ... اين گوشه ي دنيا ... تنها .... بي کس ... به اومدنت دل خوش کردم .... به ديدنت ..... دلم بدجور هواي اون روز ها رو کرده .... اون روز هايي که گاهي براي مطمئن بودن از حالت .. يواشکي به اتاقت سرک مي کشيدم .... و تو نمي ديدي نگاه عاشقونم رو که با سر سختي روي تک تک حرکاتت زوم مي شد .... چقدر با نگاهم مي جنگيدم ... که مبادا با شنيدن صداي پات عنان از کف بده و خيره بشه به چشمات .... تو يکي از بهترين اتفاق هاي زندگيم بودي ..... اتفاقي که نا خواسته دلم رو زير و رو کرد ....
دلم تنگ اون روز هاييه که مي تونستم راحت نگات کنم .... يا گوش تيز مي کردم براي شنيدن زنگ صدات ... روز هايي که چشم مي دوختم به سرو قامتت .... به ابروهاي به هم پيوستت ... به زيبايي خنده هات .... دلم شيريني لبخند هاي نشسته رو لبات رو تمنا مي کنه .... دلم آرامشي رو مي خواد که از حضورت بهم تزريق مي شد .... اصلاً بذار ساده بگم .... دوست دارم لعنتي ... کجايي ..............
عاشقانه هايم تمامي ندارند ....
وقتي تو ....
بهترين ...
اتفاق زندگيم هستي ............
***
يه هفته اي مي شد که داشتيم کارهايي که دکتر شايگان گفته بود رو انجام مي داديم .... بيشتر کارا رو دوش من و مهرداد و نوشين بود ..... يه پام پشت ميز امانات بود و يه پام بين قفسه هاي کتاب .... دايم داشتم کتابايي رو چک مي کردم که بيشتر از بقيه ي کتابا براي امانت بردن رزرو مي شد ..... ديگه سر سام گرفته بودم .... چشمم هيچ جايي رو نمي ديد الا کتابا رو ....
رفتم پشت ميز امانات تا چک کنم کتاب ديگه اي براي امانت بردن رزرو شده که از قلم انداخته باشم يا نه .... سرم تو ليست کتابايي بود که نوشته بودم ... که با صداي نوشين سر بلند کردم ....
نوشين – شکوفا مي ري اين کتابا رو بياري .... به خدا ديگه نا ندارم از جام بلند شم ...امروز اندازه ي يه سال مراجعه کننده داشتيم ....
مي دونستم خسته شده .... تو کل هفته هر چي توان داشتيم گذاشته بوديم پاي نوشتن ليست کتاباي مورد نياز کتابخونه .... با اينکه خسته بودم سري تکون دادم ...
من – باشه ... تو بشين يه کم استراحت کن ....
با بي حالي برگه اي که روي ميز بود رو برداشتم .... که با صداي پسري که اون طرف ميز ايستاده بود قدم بر نداشته سر چرخوندم ...
پسر – چه نازي مي کنه ... مي خواد دو تا کتاب بياره ها ....
جا خوردم ... نگاهي بهش انداختم .... با چشماش زوم شده بود رو من .... باور نمي کردم با من باشه ... نمي دونستم کي ناز کردم يا عشوه اومدم که اين حرف رو زد ....
ناخودآگاه اخمي رو پيشونيم نشست ..... اهل عشوه اومدن نبودم که بگم شايد بي هوا اين کار رو انجام داده باشم ... به خصوص اينکه هميشه سعي مي کردم رفتارم جوري باشه که همچين استنباطي رو ازش نداشته باشن .... من که يه عمر تو يه خونه با پسرايي زندگي مي کردم که مي دونستم برادراي واقعيم نيستن .. ياد گرفته بودم مواظب حرکات و رفتارم باشم ....
از حرف اون پسر به شدت عصباني شدم .... اگه کسي از حرفش برداشت بدي مي کرد چي ؟ .... اگه فکر مي کردن واقعاً داشتم ناز مي کردم چي ؟ .... تو محيط کاري اين حرفا شوخي بردار نبود .... با تندي گفتم ...
من – با من بودين ؟ ...
در کمال پر رويي جواب داد ...
پسر – آره ... مگه مي خواي چيکار کني که انقدر ادا و اطوار مياي ؟ ..
عصبي گفتم ...
من – من نيازي ندارم براي کسي ادا اطوار بيام ... مواظب حرف زدنتون باشين ...
پسر – اگه زورت مياد اين دو تا کتاب رو بياري بگو .. خودم مي تونم برم بيارم .... همچين کلاس مي ذارين انگار قراره قله اورست رو فتح کنين .... من نمي دونم به چيه شما حقوق مي دن ... براي راه رفتن به شما پول مي دن ....
خستگي طول هفته و حرفاي بي سر و ته اون پسر که کار و رشته م رو به سخره گرفته بود باعث شد نتونم خودداري کنم .... خودم رو به پسر رسونمدم و گوشه ي لباسش رو گرفتم و کشيدم .....
پشت سرم کشيدمش و بردمش سمت قفسه هاي کتاب .... اصلاً حواسم نبود اين کار ... اونجا .. تو کتابخونه ... جلوي چشم اون همه آدم .. درست نيست ....
به قفسه ها که رسيديم ... بلند گفتم ...
من – بيا ... برو خودت پيدا کن ... ببينم مي توني غير از اين کتابا چند تا کتاب با همين موضوع پيدا کني ؟ ...
پسره با ابروي بالا رفته نگام مي کرد .... دلم مي خواست بزنمش ... حق نداشت من و رشته م رو مسخره کنه .... هنوز آروم نشده بودم .... براي همين دوباره گوشه ي لباسش رو گرفتم و دنبال خودم کشيدم ..... نوشين با چشماي گشاد شده نگاهمون مي کرد .... مي دونستم هيچوقت در مقابل توهين ديگران به رشته ش چيزي نمي گه و سکوت مي کنه ... و حالا با ديدن کار من حسابي متعجب بود ...
پسر رو بردم سمت اتاق فاطمه اينا .... بردمش بالاي سر فاطمه و مريم ...... و رو به اون پسر باز هم بلند و عصبي گفتم ....
من – بيا برو کار فهرست نويسي کن .... برو براي کتاباي تازه خريداري شده شماره بذار و با کتابخونه ي مرکزي و شماره اي که اونا به اين کتاب دادن مقايسه کن .... هرجاش ايراد داشت بايد به کتابخونه ي مرکزي ايميل بدي ..... بايد باهاشون مشورت کني ....
بي توجه به نگاه متعجب بچه ها ... نگاهي به نگاه متعجب پسر کردم ....
من – چيه ؟ ... نمي فهمي چي مي گم ؟ .... بلد نيستي ؟ ... احساس مي کني اين کار نياز داره به تخصص ؟ .... باشه ....
کشيدمش بالاي سر مژگان ...
من – بيا جاي ايشون بشين و تو اينترنت سرچ کن .. ببين کدوم نشريه ها به درد رشته هاي اين دانشگاه مي خوره .... بايد اونايي رو انتخاب کني که از هر نظر جوابگوي دانشجو ها باشه ... نه اينکه سر خود از هرچي خوشت اومد انتخاب کني .... در ضمن بايد براي هر رشته دوتا نشريه سفارش بدي ... چون کتابخونه بيشتر از اين بودجه نداره .... راستي طريقه ي سفارش دادن بلدي ؟ .... اون هيچي ... از همه ي رشته ها سر در مياري ؟ .... رشته ت چي بود ....
با تعجب و شايد ناباوري جوابم رو داد ...
پسر – اقتصاد ....
من – آهان خوبه .... پس با اين حساب از رشته هاي مهندسي سر در نمياري ؟ ... خوب به من مربوط نيست ... چون اينجا کتابدارا از همه چي به اندازه ي نياز سر در ميارن ... حالا بيا جاي يکي از ماها بشين کار کن ببين به چي ما حقوق مي دن .... دِ بشين ديگه ...
پسر – ببخشيد ... به خدا نمي دونستم اين کارا رو بايد انجام بدين ...
انگشت اشارم رو گرفتم سمتش .....
من – پس دهنتو ببند و به کسي توهين نکن .... جوجه کارشناس ... من از رشته ي تو تا اونجايي که بتونم بهت کمک کنم تا کتاباي خوبي به امانت ببري سر در ميارم .... من هم اقتصاد خرد خوندم هم اقتصاد کلان ... به خودم هم اجازه نمي دم به کسي با هر رشته اي توهين کنم .... ولي تو نشون دادي از چيزي هم که به نظر مياد بي سواد تري ....
چرخيدم که برم از اتاق بيرون ... که با دکتر شايگان رو به رو شدم .... شماتت بار نگاهم مي کرد .... سرم رو انداختم پايين ...
من – متأسفم دکتر ....
چيزي نگفت .... سکوتش باعث شد سرم رو بالا بگيرم ..... نگاهش رو از من گرفت و رو کرد به پسر ...
شايگان – شما بيا اتاق من ....
بعد هم رفت .... پسر هم پشت سرش رفت .... مي دونستم بايد منتظر يه توبيخ باشم .... کارم درست نبود .... ولي نتونستم توهين به رشته م رو تحمل کنم ..
پسر که از دفتر دکتر شايگان خارج شد اومد به سمتم ...
پسر – گفتن شما برين دفتر ....
قلبم تند مي زد .... نوبت من بود ... بايد مي رفتم و توبيخ مي شدم .... نفس هام از ترس به شماره افتاده بود ..... مي ترسيدم از توبيخش .... از اينکه سرم داد بکشه ... مني که تو خونه نازک تر از گل بهم نگفته بودن ..... مني که هميشه نازکش داشتم .... و حالا قرار بود برم تا توبيخ بشم ... انگار مي خواستن من رو به قربانگاه ببرن .... پاهام ياراي رفتن نداشت ..... اگر شخص ديگه اي توبيخم مي کرد برام قابل قبول تر بود تا دکتر شايگان .... کسي که من براس احترام زيادي قائل بودم و نمي خواستم توبيخ گرم اون باشه .....
به دفترش رسيدم و در زدم ... با بفرماييدي که گفت در رو باز کردم و وارد شدم .... سرش پايين بود و چيزي يادداشت مي کرد .... همونجا کنار در ايستادم تا کارش تموم شه .... همونجور که سرش پايين بود اشاره اي به صندلي کرد ...
شايگان – بشينيد ..........
با دلهره رفتم و نشستم روي صندلي ..... دل تو دلم نبود .... مي خواست با چه کلماتي توبيخم کنه ؟ ... يعني بهم بي احترامي مي کرد ؟ ... يا فقط سرم داد مي کشيد ؟ .... شايد از کتابخونه بيرونم مي کرد ... يعني شخصيتم رو لگد مال مي کرد ؟ ...... هنوز سرگرم نوشتن بود .... و اين سکوتش بيشتر بهم فشار عصبي مي آورد ....
بعد از چند دقيقه دست از نوشتن برداشت .... سرش رو بلند کرد و چشم دوخت به چشماي نگرانم .... نگاهش کمي شماتت بار بود ....
شايگان – خوب ؟ ...
سوالي گفت .... بايد چي مي گفتم .... شايد بهم فرصت داده بود از خوم دفاع کنم .... براي همين سريع گفتم ...
من – اون آقا هم به خودم توهين کرد .. هم به رشته م .. و هم به کارم ..... اگه توهين نکرده بود چيزي نمي گفتم ... ولي حرفاش عصبيم کرد .... نتونستم جلوي خودم رو بگيرم ....
همچنان نگاهم مي کرد .... از طرز نگاهش سکوت کردم .... سري تکون داد ...
شايگان – از شما توقع نداشتم خانوم به کيش .... من نمي گم نبايد از حق خودتون دفاع مي کردين يا در برابر توهينش سکوت مي کردين ... ولي ....... اين رفتارتون هم غير منطقي بود .... هيچ فکر کردين حالا پشت سر کتابدارا چي مي گن ؟ ..... يه کتابدار بايد هميشه خونسرديش رو حفظ کنه ... شما مي تونستين با آرامش جواب توهينش رو بدين ..... يا به من مي گفتين تا باهاش برخورد کنم .... ولي حالا .....
سريع گفتم ....
من – متأسفم دکتر ... کارم اشتباه بود ... حالا بايد چيکار کنم ؟ ...
سرش رو پايين انداخت ... منتظر بودم بگه ما ديگه به همچين کتابداري احتياج نداريم ... يا يه توبيخ تو پرونده م درج کنه ... ولي در عوض خيلي کوتاه گفت ...
شايگان – برگردين سر کارتون ... ديگه هم تکرار نشه .......
ماتم برد .... نه تنها بيرونم نکرد ... حتي صداش رو هم روم بلند نکرد .... با شرمندگي بلند شدم .... سرم رو پايين انداختم و گفتم ...
من – ممنون دکتر ... قول مي دم تکرار نشه ...
زير چشمي نگاهش کردم ... سري تکون داد و با بفرماييد سر کارتون بهم اجازه ي خروج داد ... باورش مشکل بود ... چه توبيخ شيريني ... باور نمي کردم انقدر با ملايمت باهام برخورد کنه .... يه چيز تو سرم زنگ مي زد ... يعني با زنش هم همينقدر با عطوفت رفتار مي کرد ؟ ..... خوش به حال زنش .......
***
خونه خالي ... خونه غمگين ... خونه سوت و کور بي تو ................
رنگ خوشبختي ..... عزيزم ......... ديگه از من دوره بي تو ...........
بازم کنار پنجره مي شينم ..... تو سکوت وهم آور خونه نگاه مي کنم به منظره ي پيش روم .... از اينجا ... از اين بالا .. همه چي کوچيکتر به نظر مياد ... ساختمون هاي بلند و کوتاه شهر هيچ تناسبي با هم ندارن ....
نگاه مي کنم به برج رو به رو ... فاصلمون زياده ... ولي نه اونقدري که نتونم پنجره هاي واحد هاش رو تشخيص بدم .... شايد اگه کمي نزديک تر بود مي تونستم فضاي داخل هر خونه رو به راحتي ببينم .... يه برج بيست طبقه که هر طبقه دو واحده ... و فقط واحد هاي جنوبيش رو مي تونم ببينم ..... برجي که من توش زندگي مي کنم فقط دوازده طبقه است .... و من طبقه ي آخر ... از اين بالا ... ديد خوبي به همه جا دارم ... و البته به برج مقابل ....
اين روزا از تنهايي ... از دوري راستين ... پناه ميارم به پشت پنجره .... تو تاريکي و سکوت اين طرف پنجره خط مي زنم خاطراتم رو .....
کجايي راستين ؟ .................
بوي بهار هرکسي رو ديوونه مي کنه ... چه برسه به من عاشق ... ديوونه شدم ... گاهي لا به لاي سطر کتاب ها اسم تو رو مي بينم ... اون وقته که چشمام پر مي شه از اشک .... خيلي وقته سرماي زمستون تموم شده .... ولي وجود من هنوز سرده ... سرد و منتظر ... منتظر گرماي آغوش تو ...هيچ کس غير از تو نمي تونه وجود منو گرم کنه ... راستي براي لحظه ي تحويل سال هفت سين نچيدم .... باور مي کني ؟ ... چرا باور نکني ... فکر نمي کنم انقدر خوب منو بشناسي که بدوني من عاشق سفره ي هفت سين هستم ... عاشق ماهي قرمز تو تنگ بلور ... عاشق سمنوي سفره و ناخنک زدن بهش ... عاشق بوي سرکه و سبزه ي خيس ... عاشق بوي عطر سنبل و رنگ بنفش گل هاي سينره .... و بهاري آغاز شده بدون حضور تو .... و به قول شهريار .....
خورشيد و درخت و سبزه و گل اينجاست
الحق و النصاف که فصلي زيباست
عيد است و من و بي تويي و تنهايي
سالي که نکوست از بهارش پيداست......
***
فاطمه براي بار چندم اومد و پرسيد ....
فاطمه - نرفت ؟ ....
و باعث شد من و مهرداد بزنيم زير خنده .... مهرداد با خنده گفت ...
مهرداد - هر وقت رفت خبرت مي کنم ... برو سر کارت ...
فاطمه - اَه ... بابا خسته شدم ... از بس زل زدم به کامپيوتر .. من نمي دونم اين چرا انقدر سخت گيري مي کنه ؟ .. همه ي کتابا رو بايد با سايت کتابخونه ي مرکزي مطابقت بدم ...
مهرداد - پسر خاله ي توئه ديگه ...
فاطمه - استاد تو بوده ديگه ....
من - دعوا نکنين بابا ... رئيس منه ديگه .... خوبه ؟ ..
با اين حرفم زدن زير خنده .... و فاطمه برگشت سر کارش .... بخش مرجع خلوت بود ... اين بود که مهرداد اومده بود پشت ميز امانات کمک من ... يه ساعت مونده به وقت ناهار شايگان رفت .... يه جلسه ي مهم با رييس دانشگاه و معاونش داشتن .... وقتي داشت از درب کتابخونه خارج مي شد نگاهش کردم ... مثل هميشه خوش لباس و مرتب ... آراسته و شيک .... با اون قد بلند و هيکل چهارشونه ... و قدم هاي راسخ .. چشماي هر کسي رو به زانو در مي آورد در مقابل خودداري از نگاه کردنش ...
نيم ساعت مونده به وقت ناهار هم بچه ها کار رو تعطيل کردن .... البته هر وقت مراجعه کننده ميومد يکي جوابگو بود ... ولي در اصل نشستيم دور هم و شروع کرديم به حرف زدن ...
فاطمه - آخيش ! .. خوبه رفت .... ديگه داشت تحملم تموم مي شد .... تا ميايم يه کلمه حرف بزنيم يا استراحت کنيم .... صداش رو کلفت مي کنه و مي گه ... خانوم سرابي يادتون باشه شما در قبال اين کتابخونه مسئول هستين ...
از ادايي که در آورد همگي زديم زير خنده ....
نوشين - خداييش فاطمه تو خونه هم همينجوره ؟ ... با اين اخلاقش زنش چيکار مي کنه ؟ ...
فاطمه پاي چپش رو انداخت روي پاي راستش وگفت ...
فاطمه - تو خونه و جمع فاميل فقط يه کم ابهت داره .... ولي برا لاله جونش ... آخ ... زن ذليل تر از راستين نديدم ... مي ميره براي لاله ....شوهر من بايد جلوش لنگ بندازه ...
مژگان - کاش شوهر من يه کم ياد بگيره ....
بعد رو کرد به نوشين و مهرداد ...
مژگان - سر کلاساش هم همينطوريه ؟
نوشين نفس عميقي کشيد و بازدمش رو فوت کرد بيرون ...
نوشين - مگه تو کلاسش مي شد نفس کشيد ؟ .. جرأت نداشتيم جيک بزنيم ....
فاطمه - براي تو و مهرداد که استاد بدي نبوده ... وقتي قرار شد دانشگاه سه تا کتابدار جديد بگيره سريع اسم شما دو تا رو داد ... مي گفت کارتون رو خيلي قبول داره ...
مهرداد - خوب خداييش ما زمان دانشجويي خيلي فعال بوديم ... البته بچه هاي ديگه هم بودن ... ولي خوب قرعه به اسم ما افتاد ...
مريم مختاري که تا اون موقع ساکت بود رو کرد سمت بچه ها ..
مريم - البته خدا خيرش يده ... که شماها رو انتخاب کرد ... و براي نفر سوم هم از استادش کمک خواست ... من غصه ام گرفته بود وقتي کتابداراي جديد بيان چقدر طول مي کشه کار ياد بگيرن ... آخه بيشتر بچه ها زمان دانشجويي از زير کار در مي رن ... ما که خودمون اينجوري بوديم ... من تو زمينه ي کار شايگان رو خيلي قبول دارم ... بي خود به کسي کار نمي ده ... حتماً بايد طرف يه چيزي حاليش باشه ....
فاطمه - آره ... کلاً راستين از اون آدمايي که رو درس و شغلش تعصب داره ... مثل راستين کم پيدا مي شه ... اگه تو رشته ي ما چهار تا آدم مثل راستين باشن ديگه هيچکس جرأت نمي کنه به کتابدارا چپ نگاه کنه ... به خدا خسته شدم از بس مي گن شما کتابدارا الکي حقوق مي گيرين ... ديگه يه کتاب آوردن .. بردن که حقوق نمي خواد ... ديگه نمي دونن چقدر بايد کار انجام بديم .... از کت و کول مي افتيم و هميشه هم دست درد داريم ...
مژگان با حالت دلخوري گفت ...
مژگان - آره ديگه ... هيچ اطلاعي ندارن بعد به خودشون اجازه مي دن اظهار فضل کنن ... کلاً بعضي آدما شعورشون به چشمشونه ... آن کس که نداند و نداند که نداند .... حقشه که ... در جهل مرکب ابد الدهر بماند ....
از استدلال مژگان خندم گرفت ... با لبخند رو کردم بهش ..
من - حالا چرا حرص مي خوري ؟ ... بعضيا دوست دارن تو جهل خودشون باقي بمونن ... ما بايد سعي کنيم مثل اونا نباشيم ...
مهرداد سري تکون داد ..
مهرداد - شکوفا راست مي گه ... مهم اينه که خودمون .. خودمون رو قبول داريم ... کارمون رو دوست داريم ... بذار بقيه هرچي مي خوان بگن ..
بعد از حرف مهرداد .. فاطمه سريع گفت ...
فاطمه - واي نيم ساعت بيشتر نمونده .... بدويين غذا ها رو بياريم .. بخوريم .. ضمن خوردن هم من به کار دوست داشتني فضولي در احوالات ديگران مي پردازم ....
مشغول خوردن که شديم فاطمه باز شروع کرد ...
فاطمه - ببين شکوفا جان .. ما يانجا درباره ي همديگه خيلي چيزا مي دونيم ... ولي درباره ي تو نه ... يه تاريخچه ي اساسي از زندگيت رو کن ...
من - خوب چي بگم ؟..
مريم - واي فاطمه .. بذار اين بنده ي خدا يه ماه اينجا کار کنه .. بعد شروع کن ...
فاطمه - به خدا اگه نپرسم امشب خوابم نمي بره ... زود باش شکوفا ...
من - خوب .. من .. شکوفا به کيش ... فرزند اول خانواده ي به کيش ... مادر خانه دار .... شغل پدر .. آزاد ... سه تا برادر دارم که سه قلو هستن ...
فاطمه باز سريع پرسيد ..
فاطمه - چند سالشونه ؟
من - بيست و سه سال ... دو سال از من کوچيکترن ...
مهرداد - چه خوب ... هم سن من هستن ... ما رو با هم آشنا کن ...
سري تکون دادم و ادامه دادم ...
من - خوب ديگه چي بايد بگم ....
مريم - نامزد ؟ ..
من ندارم ...
مکثي کردم و ادامه دادم ...
من - يعني قرار بود با کسي ازدواج کنم که خوب .. قسمت نشد ...
مريم - چرا ؟
با اعتراض گفتم ...
من - من راجع به شما چيزي نمي دونم .... تا شما نگين ديگه چيزي نمي گم ....
بهار من عاشق رو هم به وجد آورده ... دلم مي خواد داد بزنم .... بگم عاشقشم .... بگم دلم به هواي اون مي زنه ..... تو خيابون خلوت قدم هام رو سريع مي کنم و هماهنگ .. با آهنگي که از موبايلم پخش مي شه و منم باهاش مي خونم....
دل که يه ويرونه بود
بخت که وارونه بود
هرکي به من گفت که منو دوست داره
مثل تو ديوونه ي ديوونه بود
دستم رو حرکت مي دم .. با اين کارم کيفم که تو دستمه به پرواز در مياد .....
من که دل و به خاک و خون مي زدم
دل و به صحراي جنون مي زدم
واي که تو ديوونه تر از من شدي
با من و دل دشمنِ دشمن شدي
برام مهم نيست کسي من رو تو اين حال ببينه .... به خصوص دو تا پسر جووني که اون طرف خيابون با بهت نگام مي کنم .... و حالا لبخندي روي لباشون نشسته .... احتمالاً فهميدن ديوونه شدم .... مگه نه اينکه آدم عاشق .. مجنونه ... و مجنون يعني ديوونه ؟ ... بذار مردم هم روي ديوونگيم مهر تأييد بزنن ....
من که واست دست به دعا مي شدم
گداي درگاه خدا مي شدم
تا تو بياي مثل يه شمع عاشق
عاشق تو .. عاشق تو .. عاشق تو .... واست فدا مي شدم
چرخي دور خودم مي زنم .... تکرار مي کنم ... واست فدا مي شدم ... واست فدا مي شدم ... انگار جلوم ايستاده و من با هر کلمه عشقم رو تقديمش مي کنم ...
فکر من اين بود که تو اين روزگار
ما دو تا ديوونه يه رنگيم با هم
نمي دونستم من و تو بي وفا
حکايت شيشه و سنگيم با هم
و يادم ميفته که نيست ... که رفته ... که فرسنگ ها از هم دوريم .... که دلم بي تابه براش ... که بي قرار طرز نگاهشم .... بي قرار نگاه طوسيش ..... که دلم پر مي کشه براي شنيدن زنگ صداش .... دلم مي خواد جيغ بکشم .... قلبم به درد اومده ... نفسم بريده بريده شده ..... خم مي شم و دستام رو مي ذارم رو زانو هام ... مي زنم زير گريه .... خدايا ... ديگه نمي توم ... ديگه تحمل ندارم .... خدايا بسته ...
نمي دونم کي اون دو تا پسر خودشون رو رسوندن به من ... ولي با صداي اونا به خودم ميام .... با همون اشکايي که روي صورتم روونه نگاشون مي کنم ...
پسر - خانوم حالتون خوبه ؟ چيزي شده ؟
زل مي زنم تو سياهي چشماش ... مهربون نگام مي کنه ... يعني دلش برام سوخته ؟... دلم مي خواد ازش بپرسم تا حالا عاشق شدي ؟ ... مي دوني درد دوري چه جوريه ؟ .... مي دوني دوري آدم رو زجر کُش مي کنه ؟ ... مي دوني يا نه که از من مي پرسي حالم خوبه ؟ ... ولي فقط سري تکون مي دم ...
من - خوبم ...
پسر - کمکي از دست ما برمياد ؟..
کمک ؟ ... چه کمکي ؟ ... کي مي تونه کمک کنه .... بازم سري تکون مي دم که يعني نه .... ولي بازم دست بردار نيست ...
پسر - مي خواين برسونيمتون خونه ؟ ...
اين اصرار هاش کلافم مي کنه ... دلم مي خواد تنها باشم ... ولي نمي شه ... براي اينکه از دستشون راحت بشم ميگم ...
من - زنگ مي زنم برادرم بياد ...
بازم راضي به رفتن نيستن ...
پسر - پس ما صبر مي کنيم ايشون بيان ... بهتره با اين حالتون تنها نباشين .....
زنگ مي زنم برديا .... کسي که اين روزا حالم رو بهتر از ديگران درک مي کنه ... سه تا خيابون بيشتر با محل کارش فاصله ندارم .... صدام رو که مي شنوه مي فهمه حالم خرابه ... مثل هميشه زود خودش رو مي رسونه .... با ديدن ماشينش از اون دو تا پسر تشکر مي کنم و سوار مي شم .... بر مي گرده و زل مي زنه به چشمام ... نگاش مي کنم ...
من - راه بيفت برديا .... حالم خوب نيست ...
بدون اينکه چيزي بگه پاش رو روي پدال گاز فشار مي ده ... چشمام رو مي بندم ... سعي مي کنم با چند تا نفس عميق آرامشم رو به دست بيارم .... ولي به جاش فقط آه مي کشم ...
برديا - نمي خواي تمومش کني ؟..
تموم کنم ؟ ... چي رو ؟ .. چيزي رو که شروعش دست من نبوده چه جوري بايد تموم کنم ... کاش مي تونستم اين دوري رو تموم کنم ... به جاي اين حرفا فقط مي گم ...
من - تموم کردنش دست من نيست ....
روم رو بر مي گردونم و خيره مي شم به بيرون .... شايد بفهمه دلم نمي خواد در اين مورد حرف بزنم ....
کاش بودي و همه چيز رو تموم مي کردي ... حداقل اون موقع با دلم کنار مي اومدم که من رو نمي خواي .... ديگه طاقت اين همه دلتنگي رو ندارم ....
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگ تر
فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی
و رفتی ، بی آنکه نباشی . . .
***
فاطمه – خوب من مي گم ... من رو که مي شناسي ... بيست و هشت سالمه .... شوهر دارم .... يه پسر سه ساله دارم .... دختر خاله ي راستين ... آخ نه ... جناب دکتر شايگان هستم ... همسر دکتر ... لاله ... دوست صميمي من بوده ... براي همين خيلي باهاشون رفت و آمد دارم و يه جورايي زياد خونه ي همديگه ولوييم ... ولي اينجا براي راستين مثل بقيه همکار هستم ...
با دست اشاره کرد به مريم ...
فاطمه – مريم مختاري ... بيست و هفت ساله ... نيمه متأهل ... نامزدشون دکتر هستن ... خيلي آقا و متشخص ... بنده چندين بار ايشون رو زيارت کردم .... مريم تک دختره ... ..
اين خانوم هم که ميشناسي ... مژگان دادفر ... دوست داشته رشته ي حقوق بخونه .... ولي خوب قبول نشده و رفته رشته ي کتابداري ...بيست و هشت ساله و متأهل ... همسرشون شغل آزاد دارن ....
ايشون هم نوشين ترابي .... جوجه کارشناس .... تازه درسش رو تموم کرده .... مجرد .. فرزند دوم خونواده ....
اين آقا هم که مهرداد سعيدي ... کتابدار صبور اينجا ... هر وقت ما عصباني مي شيم ايشون ما رو آروم مي کنه ... مجرد ... فرزند آخر ... و چيزي که خيلي مهمه اينه که دائم مي گه قصد ازدواج نداره ... که اين بر مي گرده به اينکه ايشون هنوز عاشق نشده ....
مهرداد با خنده اضافه کرد ...
مهرداد – هنوز وقتش نرسيده ....
فاطمه – عشق وقت نمي شناسه که ... هر وقت دلش بخواد مياد و بيچارت مي کنه ...
بعد رو کرد سمت من ...
فاطمه – حالا تو بگو ... اون آقاي خوشبخت کي بودن ... و چي شد که نشد ...
از نوع حرف زدنش خندم گرفت ... زير لب زمزمه کردم ... آقاي خوشبخت .... يه لحظه از خودم پرسيدم ... يعني کوروش از کنار من بودن احساس خوشبختي مي کرد ؟ ... کاش بود و جوابم رو مي داد .... نگاهي به چشماي منتظر بچه ها انداختم ... دلم نمي خواست بهشون بگم يه بچه ي سر راهي هستم .... از اينکه يه جور ديگه نگاهم کنن مي ترسيدم ... ولي از دروغ هم بدم ميومد .... سر يه دو راهي مونده بودم ... مردد از گفتن و نگفتن ... نمي دونستم اگر رازم رو بر ملا کنم چه اتفاقي ميفته .... همون موقع دستي رو دستم قرار گرفت .... نگاهي به دست کردم و بعد بع شخصي که دستش روي دستم بود ... فاطمه ...
با حالت نگراني گفت ...
فاطمه – اگه ناراحتت مي کنه نگو .... به خدا نمي خواستيم ناراحت بشي ...
به زور لبخندي زدم .... نه .... آدمي نبودم که بتونم چيزي رو پنهون کنم ..... انقدر تو اين کار ناشي بودم که طرفم زود مي فهميد دارم چيزي رو پنهون مي کنم ..... سرم رو انداختم پايين و آروم شروع کردم به صحبت ...
من – راستش شايد چيزايي که مي گم خيلي جالب نباشه ... ولي خوب ... بلد نيستم چيزي رو پنهون کنم ... راستش پدر و مادرم بچه دار نمي شدن ... اين بود که من رو به فرزندي قبول کردن .... يعني در اصل پدر و مادر واقعي من نيستن ... بعد از اينکه من وارد زندگيشون شدم .. خدا بهشون بچه داد که خوب سه قلو بودن ... کوروش .. نامزدم ... خواهرزاده ي مادرم بود ... يه پسر مؤدب و متين و مهربون ... هم بازي بچگيم .... سه سالي از من بزرگ تر بود .... همه جوره حمايتم مي کرد ... يه دوست واقعي بود ... اومد خواستگاريم و خيلي زود نامزد شديم ... مي شه گفت يکي از خوشبخت ترين زناي روي زمين بودم .... چون نامزدم درکم مي کرد .... خيلي خوب رو من شناخت داشت .... ولي خوب .. قبل از اينکه رسماً زن و شوهر بشيم فوت شد ...
سرم رو آوردم بالا تا تأثير حرفام رو تو صورتشون ببينم ... همه خيره بودن به من .............
سرم رو آوردم بالا تا تأثير حرفام رو تو صورتشون ببينم ... همه خيره بودن به من .............
هيچ حرکت يا حرفي که نشون دهنده ي طرز فکرشون باشه نمي ديدم ... از نگاهشون هم چيزي نمي خوندم ... دستي روي دستم قرار گرفت ... فاطمه بود ... با نگراني گفت ...
فطمه – مي شه بپرسم چه جوري فوت شدن ....
سري تکون دادم و نفس عميقي کشيدم که بازدمش مثل آه از دهنم خارج شد ....
من – سه هفته مونده به تاريخي که قرار بود عقد کنيم .... ازم اجازه خواست براي آخرين بار با دوستاش مجردي بره سفر .... خيلي بهش اعتماد داشتم .... مي دونستم مسافرت مجردي اونا خيلي پاکه ... مي رفتن که حال و هواشون عوض شه .... قول داد بعد از اون مسافرت ديگه بدون من سفر نره ... منم قبول کردم ... رفتن شمال ... روز دومي که اونجا بودن يکي از دوستاش مي ره تو آب .... دريا هم طوفاني بوده ... دوستش داشته غرق مي شده که مي ره کمکش .... هيچکدوم زنده بر نگشتن ...
بازم سرم رو انداختم پايين ... يادآوري کوروش برام سخت بود ... هر وقت بهش فکر مي کردم تنهايي بيشتر بهم فشار مي اورد ... بيشتر جاي خاليش رو حس مي کردم .... نبود کسي که درد دل هام رو بهش مي گفتم .... و اون فقط گوش مي کرد .... مشکلاتم رو بهش مي گفتم و اون بهترين راهي رو که فکر مي کرد درسته بهم پيشنهاد مي داد .... و اگر مي دونست به تنهايي از پس مشکلي بر نميام .. همپا و همراهم مي شد ....
با صداي مهرداد به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم ....
مهرداد – مي فهمم چقدر برات سخته .... آدم وقتي يه دوست خوب رو از دست مي ده خيلي براش سخت و طاقت فرساست ... چه برسه به آدمي که تو برامون ازش گفتي و رابطه اي که با هم داشتين ...
فاطمه دستم رو که هنوز زير دستش قرار داشت فشاري داد ... بهش نگاه کردم ...
فاطمه – ببخشيد شکوفا جان ... نمي خواستم ناراحتت کنم ...
لبخندي زدم تا احساس عذاب وجداني که به سراغش اومده بود کم رنگ بشه ...
من – اين چه حرفيه .... من خيلي وقته دارم سعي مي کنم با اين مسائل کنار بيام ... سخت بود ... ولي شد .... فقط گاهي وقتا يادم ميوفته چقدر حامي خوبي بود و اين باعث مي شه جاي خاليش رو بيشتر حس کنم .... الانم باور کن حالم خوبه فاطمه ...
لبخندي زد و بعد نگاهي به ساعتش کرد ...
فاطمه – واي بچه ها .. الاناست که جناب پسر خاله پيداش شه ... بلند شين بريم سر کارمون ... وگرنه همگي با هم توبيخ مي شيم ....
با اين حرفش همه بلند شديم و خودمون رو مشغول کرديم ....
***
ارديبهشت .... با همه ي زيباييش ... درختاي سبز و گل هاي رنگارنگ .... بوي خوش عطر چمن ... از تنهايي فرار کردم به پارک .... جايي که فکر مي کنم بتونه روح خستم رو جلا بده .... وزش نسيم و رقص درختا .... صداي آواز گنجشکا و هياهوي بچه هايي که دارن بازي مي کنن .... روي يکي از نيمکت ها مي شينم .... نيمکت هايي که معلومه تازه رنگ شده .... سبز يشمي ... هماهنگ با رنگ سبز درختا ... و شايد ارديبهشت .... نگاهم مي لغزه روي دختر و پسر جووني که چند تا نيمکت اون طرف تر نشستن و دارن با هم حرف مي زنن .... لبخند دلنشين دختر و نگاه مشتاق پسر .... بازم حسودي مي کنم ... بازم حسرت بار آه مي کشم ....
باعث این همه تنهایی تویی تو باید برگردی
باعث هر چی سرم میاد تویی تو باید برگردی
واسه این حال دلم مدیونی تو به من بد کردی
تو به من بد کردی .... تو باید برگردی
نمي تونم بشينم و به با هم بودنشون نگاه کنم .... نمي تونم جلوي هجوم فکر اين که ممکنه اون هم با کسي وقت مي گذرونه رو بگيرم .... حالم خرابتر مي شه .... دل زده مي شم از پارک .... از ديدن آدم ها ... از ديدن دو تا پرنده اي با هم اوج مي گيرن ... از ديدن گل ها سبزه هايي که به حال خراب من دهن کجي مي کنن ....
این روزا هیچی برام جالب نیست
شدم از تموم دنیا دل زده
همه دارن راجبه من میگن
میگن افسرده به دنیا اومده
این روزا تموم قلبم پیره
حال و احوال دلم ناجوره
نفسم میگیره تو دلتنگی
این روزا خوشحالی از من دوره
باعث این همه تنهایی تویی من میخوام برگردی
باعث هر چی سرم میاد تویی من میخوام برگردی
واسه این حال دلم مدیونی تو به من بد کردی
تو به من بد کردی ... تو باید برگردی
کاش برگردي .... تحملم داره تموم مي شه .... ديگه هيچ دلخوشي تو اين دنيا ندارم .......
***
جلوي تلويزيون نشسته بودم ..... در حين خوردن چايي .. سريال مورد علاقم رو هم تماشا مي کردم ... که صداي زنگ تلفن تو خونه پيچيد ... به ساعت نگاه کردم .... نه شب بود ... مي دونستم مامانه ... عادت داشت تو اين ساعت من رو چک بکنه ببنه شام خوردم يا نه ... گوشي رو برداشتم ....
من – سلام مامان ...
مامان – سلام مادر ... بيا بالا شام بخور ...
صداش گرفته بود .... نمي دونم چرا احساس کردم گريه کرده ....
من – مرسي مامان ... من يه چيزي خوردم .. سيرم ...
سکوت کرد .... معلوم بود از حرفم ناراضيه .... مادر بود و دل نازک ... ترسيدم از اينکه دلش بشکنه ... مي تونستم يه ساعت پسرا رو تحمل کنم .. اما تحمل دل شکسته ي مامان يک دقيقه هم امکان نداشت ....
دوسش داشتم .. با اينکه مي دونستم من رو به دنيا نياورده ... ولي مگه مي شد فراموش کنم تموم لحظات خوش زندگيم در کنارم بوده ... اون بوده که راه و رسم زندگي رو بهم ياد داده ... با گريه هام گريه کرده و با خنده هام خنديده .... مگه مي شد از خودگذشتگي هاش رو فراموش کرد ؟ .... اونم براي مني که فرزند واقعيش نبودم ....
من – الان ميام ....
مامان – منتظريم ...
پيامد زندگي تو يه آپارتمان همين مسائل بود ... اگه بابا راضي مي شد يه جاي ديگه برام خونه اجاره کنه اوضاع بهتر مي شد .... ولي نه بابا و نه مامان راضي نبودن ازشون دور بشم .... و اينجوري شدم همسايه ي طبقه ي پايين خونشون .... يه آپارتمان هفتاد متري .... که شايد براي من خيلي بزرگ بود ....
مي دونستم اينجوري خيالشون راحت تره .... براي همين سعي مي کردم نشون ندم اين همسايگي گاهي باعث آزارم مي شه ....
درب خونه رو برديا برام باز کرد .... جواب سلامم رو داد ... و نگاه دقيقي به سر تا پام انداخت ...
برديا – آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟ ...
من – از پشت اتاق شما .....
لبخندي زد و گفت ...
برديا – صبر کن اين مسابقه تموم بشه .... از خجالتت در ميام ....
با اين حرفش نگام افتاد به تلويزيون و سه مردي که رو به روش نشسته بودن ... و با هيجان داد مي زدن ... و کم مونده بود برن تو صفحه ي تلويزيون ....
من – مسابقه ي چيه ؟
برديا – جام جهاني کشتي آزاد ...
نگاهي به ميز شيشه اي جلوشون انداختم .... استکان هاي چاي ... قندون .... يه ظرف پر از آجيل ... و پوست هايي که به جاي بودن تو بشقاب .. دور ميز و روي زمين ريخته شده بود ....
سري تکون دادم ... هيچ وقت اين مردا بزرگ نمي شدن .... فرقي نمي کرد چند ساله باشن ... پنجاه و سه ساله ... يا بيست و سه ساله .... در هر صورت مثل بچه هاي کوچيک رفتار مي کردن ...
برديا رفت و کنارشون جاي گرفت .... منم رفتم سمت آشپزخونه .... کنار چهارچوب در ايستادم و نگاهي به مامان کردم .... پشتش به من بود و داشت سالاد درست مي کرد .... متوجه حضورم نشد .... از لرزش شونه هاش فهميدم داره گريه مي کنه ... اميدوار بودم باز هم پسرا عامل گريه هاش نباشن .... ناخودآگاه رفتم و از پشت بغلش کردم .... و کنار گوشش آروم گفتم ...
من – به سلامتي همه ي مادرايي که وقتي دلشون از همه ي دنيا گرفته ... وقتي چشماشون از گريه هاي يواشکي تو آشپزخونه خيسه ... وقتي هيشکي قدرشونو نمي دونه ... بازم با تموم وجود درداشونو پنهون مي کنن و با لبخند ميان صدات مي کنن براي شام .. تا مبادا اشتهات کور شه .... دوباره کي باعث شده اين چشماي قشنگ گريون بشه ؟ ... اگه تقصير منه که خدا منو بکشه ...
اشکاش رو پاک کرد و رو کرد بهم ....
مامان – خدا نکنه .... مي دوني که چقدر برام عزيزي .... ديگه اين حرف رو نزن ...
دستش رو بوسيدم و گفتم ...
من – نمي گين چي شده ؟ ....
مامان – مي ترسم بميرم و آرزوي عروسي شما چهارتا رو به دلم بمونه .... اون از اون سه تا که هر وقت اسم ازدواج ميارم شروع مي کنن به لوس بازي و مسخره بازي در آوردن .... اينم از تو که بعد از کوروش نذاشتي کسي به عنوان خواستگار پاش به اين خونه برسه ....
من – چيزي شده مامان ؟ ... کسي چيزي گفته ؟ ...
مامان – خانوم عامري امروز اومده بود اينجا .... اچازه خواست خونواده ي خواهرش بيان خواستگاري .... منم موندم چي بگم ... گفتم بايد با پدرش صحبت کنم ...
خانوم عامري يکي از همسايه ها بود .... هم خودش زن خوبي بود هم شوهرش مرد محترمي .... مامان ادامه داد ....
مامان – مثل اينکه چند وقت پيش که خونواده ي خواهرش خونشون مهمون بودن پسرش تو رو مي بينه .... و خوشش مياد ...
اگه مثل هميشه مي گفتم قصد ازدواج ندارم و نمي خوام برام خواستگار بياد دوباره شروع مي کرد به گريه کردن .... براي دلخوشي مامان گفتم ...
من – بگين بيان .... قدمشون رو چشم ....
با خوشحالي گفت ...
مامان – پس مي گم همين پنج شنبه بيان .... خوبه ؟ ....
همين پنج شنبه .. يعني سه روز ديگه ... با اينکه اصلاً دلم به اين خواستگاري راضي نبود .. لبخند زدم ...
من – خوبه ....
****
شيشه ي گلاب رو خالي مي کنم رو سنگ سياه و سرد ...
شيشه ي گلاب رو خالي مي کنم رو سنگ سياه و سرد ... سنگي که حالا با شماره هايي که روش نوشتن .. شده تنها آدرس مادر و پدرم .... زير سنگ يه قبر دو طبقه ست ... اينجا هم مثل تموم سال هايي که به يادم مونده پشت هم هستن ... در آغوش هم .... اول بابا ... بعد مامان .... دست مي کشم رو سنگ و پاک مي کنم غبار اين دو هفته رو که نيومدم بهشون سر بزنم .... مثل هميشه نوشته هاي روي سنگ رو مي خونم ... مجيد به کيش ..... نفيسه خالقي .... دستي مي کشم رو اسمشون و سلام مي کنم ....
من – سلام مامان ... روزت مبارک .... خوبي ؟ ... ببخشيد دو هفته نيومدم ... يه کم سرم شلوغ بود ... شلوغِ شلوغ نه ها ...
بغض مي کنم ...
من – مي دونين ديگه ... فکرم مشغوله .... چيکار کنم ...به قول خواجه ي شيراز ... که عشق آسان نمود اول ... ولي افتاد مشکل ها ....آخ ببخشيد بابا ... يادم رفت به شما سلام کنم ....يه وقت دلگير نشين بابا ... مي دونين که من غير از شما کسي رو ندارم ... بچه ها سرگرم زندگيشون هستن .... يه وقت فکر نکنين چون کم بهم سر مي زنن ناراحتم ... نه .... خوشحالم که انقدر سرشون گرمه .... که انقدر خوشبختن .... وقتي خنده هاي از ته دلشون رو مي بينم خيلي خوشحال مي شم .... فقط برديا .... براش دعا کنين ... دعا کنين اونم سر و سامون بگيره .... اينجوري منم آروم ترم .... ديگه عذاب وجدان نمي گيرم که يه عمر پا سوز من شده ..... خودتون که خوب مي دونين ... دلم رو به کس ديگه اي دادم ... مي دونم اگه بودين سرزنشم مي کردين .... که اين چه عشقيه ... ولي خوب ... اينم يه جورشه ...
با دستي که روي سنگ قرار مي گيره سر بلند مي کنم .... برديا کنارم نشسته ... کي اومد نفهميدم ... سرش پايينه .... شونه هاش مي لرزه ... مثل هميشه داره گريه مي کنه ... نمي دونم چي باعث مي شه هر وقت مياد اينجا مي شه مثل بچه هايي که موقع بازي زمين مي خورن و گريون مي رن طرف مادرشون ... سرم رو مي اندازم پايين تا راحت باشه .... تا اونم راحت درد دل کنه .. با اون فرشته هايي که زير اين سنگ خوابيدن .... و من مطمئنم دارن با لبخند نگامون مي کنن ....
خيلي نمي گذره که به تعداد انگشت هاي روي سنگ اضافه مي شه .... ايليا و آرزو ... ارشيا و مليکا ... تو دستشون هم گلاي شب بو ....خوبه که يادشون بوده بيان اينجا ... بلند که مي شيم يادمون ميفته به هم سلام نکرديم ... با لبخند آرزو و مليکا رو بغل مي کنم ... و روز زن رو تبريک مي گم ... به خصوص مليکا که تا مادر شدنش سه ماهي بيشتر باقي نمونده ....
از هم جدا مي شيم ....اونا رو نمي دونم ... ولي من مي خوام برم خونه تا تو تنهايي خودم دست بکشم به صندوقچه ي خاطراتم .... شابد با به ياد آوردن اون روزا بگذرن اين ثانيه هاي درد آور عاشقي ...
دستم رو که روي دستگيره ي در ماشين مي ذارم کنارم قرار مي گيره .... نگاش مي کنم ... مي پرسه ...
برديا – خوبي ؟ ..
سري تکون مي دم ...
من - خوبم ...
برديا – مي ري خونه ؟ ..
من – آره ... جاي ديگه اي ندارم ....
برديا – اونجا نمي ري ؟ ...
پرسشي نگاش مي کنم .... که يه دفعه يادم ميوفته داره درباره ي چي حرف مي زنه ...
من – نمي دونم ... شايد رفتم ...
آروم مي گه ...
برديا – اونا هم پدر و مادرتن .... چشم انتظارتن ... دستشون از اين دنيا کوتاهه ... خوبيت نداره .... مي خواي خودم ببرمت ؟ ...
نگاش مي کنم ... نمي دونم چرا سعي نمي کنه زندگيش رو از من جدا کنه .... اونم مي تونست الان زن و زندگي داشته باشه .... سري تکون مي دم .... مي ريم خونه ي من تا ماشينم رو بذارم تو پارکينگ ... با ماشين برديا راهي مي شيم ... خيلي دور نيست بهشت معصومه ...
حالم خوب است .... اما ........ دلم تنگ آن روز هاييست که مي توانستم از ته دل بخندم .................
***
روز پنج شنبه رسيد .... خونواده ي خواهر خانوم عامري مثل خود خانوم و اقاي عامري خوب و خوش برخورد بودن .... از همون بدو ورود راحت و صميمي برخورد کردن ..... پسرشون هم برعکس اکثر پسرايي که وقتي براي خواستگاري مي رن خجالت مي کشن و به تته پته مي افتن .. خيلي مسلط و راحت بود .... به راحتي حرف مي زد و سعي مي کرد حرفاش رو با بهترين کلمات ادا کنه ... رو تک تک کلماتش مسلط بود ... وقتي شروع کرد به صحبت .. برق تحسين رو تو چشماي بابا ديدم .... مامان هم خوشحال بود .... معلوم بود حسابي مورد پسندشون قرار گرفته .... اما بر عکس مامان و بابا ... سه تفنگدار چندان راضي به نظر نمي رسيدن .... فرهود .... خواهر زاده ي خانوم عامري ..... هرچي بيشتر از کارش و چيزايي که داشت مي گفت .. اخماي برديا بيشتر تو هم گره مي خورد .... معلوم بود از حضور اين رقيب اصلاً خوشحال نيست .... احتمالاً رقيب رو قدرتمند مي ديد .....
به خواست بزرگترا و مثل اکثر خواستگارياي معمول ... من و فرهود يه گوشه نشستيم تا با هم حرف بزنيم ... چشم غره هاي ارشيا و ايليا و برديا باعث شده بود نا خواسته لبخندي روي لبام بشينه ....
موقع صحبت ... فرهود نه سرخ شد .. و نه صورتش خيس عرق شرم .... راحت زل زد تو صورتم و شروع کرد به صحبت کردن ... با بعضي از حرفا و نظراتش موافق نبودم .... ولي مي شد با نا ديده گرفتن بعضياشون هم يه زندگي راحت داشت ... اما زماني که گفت بعد از ازدواج مي خواد با پدر و مادرش زندگي کنه .... نتونستم ساکت بمونم ....
من – ببخشيد ... ولي من تو اين مورد باهاتون توافق ندارم ....
فرهود – يعني چي ؟ ... مي شه منظورتون رو واضح بگين ...
من – بله ... منظورم اينه که من ترجيح مي دم بعد از ازدواج مستقل باشم ....
فرهود – مي شه دليلش رو بدونم ... خداي نکرده دليلش حرف و حديث هاي قديمي ها درباره ي روابط مادر شوهر و عروست که نيست ؟ ...
من – نه ... من ترجيح مي دم جدا زندگي کنم ... همون مَثَل معروف دوري و دوستي .... همسايه بودن مسائل و مشکلاتي در پيش داره که مي تونه به رابطه ها خدشه وارد کنه ... دوست دارم يه رابطه ي نزديک همراه با احترام با مادر شوهرم داشته باشم .... ديدار هر روزه مي تونه باعث ايجاد چيزهاي نا خوشايندي تو اين رابطه بشه ....
فرهود – ولي من مي خوام با خونوادم يه جا زندگي کنم ...
يه لحظه مکث کردم ... نه .. نمي تونستم هر روز زير ذره بين مادر شوهر زندگي کنم ... نمي تونستم ساعت هاي رفت و آمدم رو با مادر شوهر تنظيم کنم ... نمي تونستم تسلط و دخالت مادر شوهر رو تو زندگيم تحمل کنم ... به قول قديمي ها .. جنگ اول به از صلح آخر ....
من – نه ... من نمي تونم با اين زندگي کنار بيام ...
فرهود هم چند لحظه مکث کرد ... راضي نبود ....اين رو از حالت چهرش فهميدم ...
فرهود – من از شما خوشم اومده .... و نمي خوام شما رو از دست بدم ... شايد با گذشت زمان ....
حرفش رو قطع کردم ...
من – باور کنيد نمي تونم اينجور زندگي کردن رو تحمل کنم ....
سري تکون داد و بلند شد .... برگشتيم کنار بقيه ... رفت کنار مادرش نشست و چيزي در گوش مادرش زمزمه کرد ...به ثانيه نکشيد که خداحافظي کردن و رفتن ... بعد از رفتنشون مامان سريع پرسيد ...
مامان – چي شد شکوفا ؟ ...
من – به تفاهم نرسيديم ...
مامان – يعني چي ؟ ...
من – مي خواست برم با پدر و مادرش يه جا زندگي کنم ... منم قبول نکردم ...
مامان متفکر نگام کرد ....
مامان – ولي پسر خوبي بود ....معلوم بود تو جامعه گشته ....
همونطور که به سمت ظروف کثيف روي ميز مي رفتم تا جمعشون کنم گفتم ...
من – خوب بودنش ضامن خوشبختي نيست ... اگه قرار باشه تا آخر عمرم گوش به فرمان مادرش باشم ترجيح مي دم اصلاً زنش نشم ...
همون لحظه نگاهي به بابا انداختم ... با تکون دادن سرش کارم رو تأييد کرد ... و شايد راضي تر از بابا .. پسرا بودن که بعد از شنيدن حرفام شروع کردن به خنده و شوخي ... و کمک کردن به من و مامان .....
يک ربع به هشت صبح بود که مثل هر روز وارد کتابخونه شديم ....................
تازه پشت ميز امانات جا گرفته بودم که دکتر شايگان وارد شد .... به احترامش ايستادم و سلام کردم .... سري تکون داد و جواب سلامم رو داد .... چند قدم بيشتر نرفته بود که برگشت و رو کرد به من ...
شايگان – خانوم به کيش ... لطفاً بهه همه خبر بدين .. امروز بعد از پايان ساعت کاري جلسه داريم ... همه بايد حضور داشته باشن ....
چشمي گفتم و شايگان رفت سمت اتاقش ....
به بچه ها ساعت جلسه رو خبر دادم ..... خودم هم با خونه تماس گرفتم که کارم طول مي کشه و نگران نشن ..... اگه بدون اطلاع دير مي رفتم پسرا روزگارم رو سياه مي کردن .... تعصبشون شده بود بلاي جونم .....
ساعت کاري کتابخونه که تموم شد .. در ها رو قفل کرديم و همگي جمع شديم تو بخش مرجع ..... ده دقيقه ي بعد شايگان هم وارد شد ..... با پيراهن مردونه ي سفيد و شلوار مشکي .... بهش ميومد .... شايدم من اينطور احساس مي کردم .... روي صندلي در رأس ميز نشست ..... نگاهي اجمالي به همه انداخت ....
شايگان – خوب اول اينکه عذرخواهي مي کنم بابت اينکه اين جلسه با تأخير و در ساعت غير کاري انجام مي شه .... اين روزا سرم شلوغه .. و واقعاً وقت آزاد ندارم .... دوم اينکه همه مي دونين من چند روز پيش با رييس دانشگاه و معاونش جلسه داشتم ..... و قرار بود تو اون جلسه درباره ي بودجه ي خريد کتاب صحبت بشه ... که خوب مثل هميشه کمترين بودجه ي ممکنه رو برامون در نظر گرفتن ....
نگاه طوسيش رو بين نگاه هامون به چرخش در آورد .....
شايگان – بايد با همين بودجه ي کم ... نياز هاي کتابخونه رفع بشه .... و بيشترين کار روي دوش شماست .... اول مي خوام بدونم با توجه به خط مشي کتابخونه چه کمبود هايي داريم ؟....
نگاه طوسيش رو متوجه من و نوشين و مهرداد کرد ....
شايگان – و چه کتاب هايي مورد درخواست دانشجو ها بوده که در کتابخونه موجود نيست .....
زودتر از من و نوشين ... مهرداد جواب داد ...
مهرداد – با توجه به اضافه شدن چند تا گرايش جديد براي بعضي رشته ها ... بايد اولويت با کتاب هاي تخصصي اون رشته ها باشه ....
دکتر سري تکون داد ....
شايگان – درسته .... پس يه آمار مي خوايم از اسامي اين جور کتابا .... که زحمتش پاي خودت ....
بعد رو کرد به من ....
شايگان – خانوم به کيش .... شما هم يه آمار بگيرين از کتابايي که تو کتابخونه داريم ولي تعداد متقاضيشون بيشتر از نسخه هاي ماست .....
***
چشمام رو مي بندم و باز هم طوسي نگاهت رو آرزو مي کنم ..... کجايي راستين ؟ .... کجايي تا حال خراب منو ببيني ؟ .... کجايي ببيني نفس کشيدن هم بدون تو برام سخت و طاقت فرساست .... کجايي ببيني بدون تو روز ها رو مي گذرونم ، زندگي نمي کنم .... نمي دونم کي اين سفر ... اين جدايي .. تموم مي شه ....... اينجا ... اين گوشه ي دنيا ... تنها .... بي کس ... به اومدنت دل خوش کردم .... به ديدنت ..... دلم بدجور هواي اون روز ها رو کرده .... اون روز هايي که گاهي براي مطمئن بودن از حالت .. يواشکي به اتاقت سرک مي کشيدم .... و تو نمي ديدي نگاه عاشقونم رو که با سر سختي روي تک تک حرکاتت زوم مي شد .... چقدر با نگاهم مي جنگيدم ... که مبادا با شنيدن صداي پات عنان از کف بده و خيره بشه به چشمات .... تو يکي از بهترين اتفاق هاي زندگيم بودي ..... اتفاقي که نا خواسته دلم رو زير و رو کرد ....
دلم تنگ اون روز هاييه که مي تونستم راحت نگات کنم .... يا گوش تيز مي کردم براي شنيدن زنگ صدات ... روز هايي که چشم مي دوختم به سرو قامتت .... به ابروهاي به هم پيوستت ... به زيبايي خنده هات .... دلم شيريني لبخند هاي نشسته رو لبات رو تمنا مي کنه .... دلم آرامشي رو مي خواد که از حضورت بهم تزريق مي شد .... اصلاً بذار ساده بگم .... دوست دارم لعنتي ... کجايي ..............
عاشقانه هايم تمامي ندارند ....
وقتي تو ....
بهترين ...
اتفاق زندگيم هستي ............
***
يه هفته اي مي شد که داشتيم کارهايي که دکتر شايگان گفته بود رو انجام مي داديم .... بيشتر کارا رو دوش من و مهرداد و نوشين بود ..... يه پام پشت ميز امانات بود و يه پام بين قفسه هاي کتاب .... دايم داشتم کتابايي رو چک مي کردم که بيشتر از بقيه ي کتابا براي امانت بردن رزرو مي شد ..... ديگه سر سام گرفته بودم .... چشمم هيچ جايي رو نمي ديد الا کتابا رو ....
رفتم پشت ميز امانات تا چک کنم کتاب ديگه اي براي امانت بردن رزرو شده که از قلم انداخته باشم يا نه .... سرم تو ليست کتابايي بود که نوشته بودم ... که با صداي نوشين سر بلند کردم ....
نوشين – شکوفا مي ري اين کتابا رو بياري .... به خدا ديگه نا ندارم از جام بلند شم ...امروز اندازه ي يه سال مراجعه کننده داشتيم ....
مي دونستم خسته شده .... تو کل هفته هر چي توان داشتيم گذاشته بوديم پاي نوشتن ليست کتاباي مورد نياز کتابخونه .... با اينکه خسته بودم سري تکون دادم ...
من – باشه ... تو بشين يه کم استراحت کن ....
با بي حالي برگه اي که روي ميز بود رو برداشتم .... که با صداي پسري که اون طرف ميز ايستاده بود قدم بر نداشته سر چرخوندم ...
پسر – چه نازي مي کنه ... مي خواد دو تا کتاب بياره ها ....
جا خوردم ... نگاهي بهش انداختم .... با چشماش زوم شده بود رو من .... باور نمي کردم با من باشه ... نمي دونستم کي ناز کردم يا عشوه اومدم که اين حرف رو زد ....
ناخودآگاه اخمي رو پيشونيم نشست ..... اهل عشوه اومدن نبودم که بگم شايد بي هوا اين کار رو انجام داده باشم ... به خصوص اينکه هميشه سعي مي کردم رفتارم جوري باشه که همچين استنباطي رو ازش نداشته باشن .... من که يه عمر تو يه خونه با پسرايي زندگي مي کردم که مي دونستم برادراي واقعيم نيستن .. ياد گرفته بودم مواظب حرکات و رفتارم باشم ....
از حرف اون پسر به شدت عصباني شدم .... اگه کسي از حرفش برداشت بدي مي کرد چي ؟ .... اگه فکر مي کردن واقعاً داشتم ناز مي کردم چي ؟ .... تو محيط کاري اين حرفا شوخي بردار نبود .... با تندي گفتم ...
من – با من بودين ؟ ...
در کمال پر رويي جواب داد ...
پسر – آره ... مگه مي خواي چيکار کني که انقدر ادا و اطوار مياي ؟ ..
عصبي گفتم ...
من – من نيازي ندارم براي کسي ادا اطوار بيام ... مواظب حرف زدنتون باشين ...
پسر – اگه زورت مياد اين دو تا کتاب رو بياري بگو .. خودم مي تونم برم بيارم .... همچين کلاس مي ذارين انگار قراره قله اورست رو فتح کنين .... من نمي دونم به چيه شما حقوق مي دن ... براي راه رفتن به شما پول مي دن ....
خستگي طول هفته و حرفاي بي سر و ته اون پسر که کار و رشته م رو به سخره گرفته بود باعث شد نتونم خودداري کنم .... خودم رو به پسر رسونمدم و گوشه ي لباسش رو گرفتم و کشيدم .....
پشت سرم کشيدمش و بردمش سمت قفسه هاي کتاب .... اصلاً حواسم نبود اين کار ... اونجا .. تو کتابخونه ... جلوي چشم اون همه آدم .. درست نيست ....
به قفسه ها که رسيديم ... بلند گفتم ...
من – بيا ... برو خودت پيدا کن ... ببينم مي توني غير از اين کتابا چند تا کتاب با همين موضوع پيدا کني ؟ ...
پسره با ابروي بالا رفته نگام مي کرد .... دلم مي خواست بزنمش ... حق نداشت من و رشته م رو مسخره کنه .... هنوز آروم نشده بودم .... براي همين دوباره گوشه ي لباسش رو گرفتم و دنبال خودم کشيدم ..... نوشين با چشماي گشاد شده نگاهمون مي کرد .... مي دونستم هيچوقت در مقابل توهين ديگران به رشته ش چيزي نمي گه و سکوت مي کنه ... و حالا با ديدن کار من حسابي متعجب بود ...
پسر رو بردم سمت اتاق فاطمه اينا .... بردمش بالاي سر فاطمه و مريم ...... و رو به اون پسر باز هم بلند و عصبي گفتم ....
من – بيا برو کار فهرست نويسي کن .... برو براي کتاباي تازه خريداري شده شماره بذار و با کتابخونه ي مرکزي و شماره اي که اونا به اين کتاب دادن مقايسه کن .... هرجاش ايراد داشت بايد به کتابخونه ي مرکزي ايميل بدي ..... بايد باهاشون مشورت کني ....
بي توجه به نگاه متعجب بچه ها ... نگاهي به نگاه متعجب پسر کردم ....
من – چيه ؟ ... نمي فهمي چي مي گم ؟ .... بلد نيستي ؟ ... احساس مي کني اين کار نياز داره به تخصص ؟ .... باشه ....
کشيدمش بالاي سر مژگان ...
من – بيا جاي ايشون بشين و تو اينترنت سرچ کن .. ببين کدوم نشريه ها به درد رشته هاي اين دانشگاه مي خوره .... بايد اونايي رو انتخاب کني که از هر نظر جوابگوي دانشجو ها باشه ... نه اينکه سر خود از هرچي خوشت اومد انتخاب کني .... در ضمن بايد براي هر رشته دوتا نشريه سفارش بدي ... چون کتابخونه بيشتر از اين بودجه نداره .... راستي طريقه ي سفارش دادن بلدي ؟ .... اون هيچي ... از همه ي رشته ها سر در مياري ؟ .... رشته ت چي بود ....
با تعجب و شايد ناباوري جوابم رو داد ...
پسر – اقتصاد ....
من – آهان خوبه .... پس با اين حساب از رشته هاي مهندسي سر در نمياري ؟ ... خوب به من مربوط نيست ... چون اينجا کتابدارا از همه چي به اندازه ي نياز سر در ميارن ... حالا بيا جاي يکي از ماها بشين کار کن ببين به چي ما حقوق مي دن .... دِ بشين ديگه ...
پسر – ببخشيد ... به خدا نمي دونستم اين کارا رو بايد انجام بدين ...
انگشت اشارم رو گرفتم سمتش .....
من – پس دهنتو ببند و به کسي توهين نکن .... جوجه کارشناس ... من از رشته ي تو تا اونجايي که بتونم بهت کمک کنم تا کتاباي خوبي به امانت ببري سر در ميارم .... من هم اقتصاد خرد خوندم هم اقتصاد کلان ... به خودم هم اجازه نمي دم به کسي با هر رشته اي توهين کنم .... ولي تو نشون دادي از چيزي هم که به نظر مياد بي سواد تري ....
چرخيدم که برم از اتاق بيرون ... که با دکتر شايگان رو به رو شدم .... شماتت بار نگاهم مي کرد .... سرم رو انداختم پايين ...
من – متأسفم دکتر ....
چيزي نگفت .... سکوتش باعث شد سرم رو بالا بگيرم ..... نگاهش رو از من گرفت و رو کرد به پسر ...
شايگان – شما بيا اتاق من ....
بعد هم رفت .... پسر هم پشت سرش رفت .... مي دونستم بايد منتظر يه توبيخ باشم .... کارم درست نبود .... ولي نتونستم توهين به رشته م رو تحمل کنم ..
پسر که از دفتر دکتر شايگان خارج شد اومد به سمتم ...
پسر – گفتن شما برين دفتر ....
قلبم تند مي زد .... نوبت من بود ... بايد مي رفتم و توبيخ مي شدم .... نفس هام از ترس به شماره افتاده بود ..... مي ترسيدم از توبيخش .... از اينکه سرم داد بکشه ... مني که تو خونه نازک تر از گل بهم نگفته بودن ..... مني که هميشه نازکش داشتم .... و حالا قرار بود برم تا توبيخ بشم ... انگار مي خواستن من رو به قربانگاه ببرن .... پاهام ياراي رفتن نداشت ..... اگر شخص ديگه اي توبيخم مي کرد برام قابل قبول تر بود تا دکتر شايگان .... کسي که من براس احترام زيادي قائل بودم و نمي خواستم توبيخ گرم اون باشه .....
به دفترش رسيدم و در زدم ... با بفرماييدي که گفت در رو باز کردم و وارد شدم .... سرش پايين بود و چيزي يادداشت مي کرد .... همونجا کنار در ايستادم تا کارش تموم شه .... همونجور که سرش پايين بود اشاره اي به صندلي کرد ...
شايگان – بشينيد ..........
با دلهره رفتم و نشستم روي صندلي ..... دل تو دلم نبود .... مي خواست با چه کلماتي توبيخم کنه ؟ ... يعني بهم بي احترامي مي کرد ؟ ... يا فقط سرم داد مي کشيد ؟ .... شايد از کتابخونه بيرونم مي کرد ... يعني شخصيتم رو لگد مال مي کرد ؟ ...... هنوز سرگرم نوشتن بود .... و اين سکوتش بيشتر بهم فشار عصبي مي آورد ....
بعد از چند دقيقه دست از نوشتن برداشت .... سرش رو بلند کرد و چشم دوخت به چشماي نگرانم .... نگاهش کمي شماتت بار بود ....
شايگان – خوب ؟ ...
سوالي گفت .... بايد چي مي گفتم .... شايد بهم فرصت داده بود از خوم دفاع کنم .... براي همين سريع گفتم ...
من – اون آقا هم به خودم توهين کرد .. هم به رشته م .. و هم به کارم ..... اگه توهين نکرده بود چيزي نمي گفتم ... ولي حرفاش عصبيم کرد .... نتونستم جلوي خودم رو بگيرم ....
همچنان نگاهم مي کرد .... از طرز نگاهش سکوت کردم .... سري تکون داد ...
شايگان – از شما توقع نداشتم خانوم به کيش .... من نمي گم نبايد از حق خودتون دفاع مي کردين يا در برابر توهينش سکوت مي کردين ... ولي ....... اين رفتارتون هم غير منطقي بود .... هيچ فکر کردين حالا پشت سر کتابدارا چي مي گن ؟ ..... يه کتابدار بايد هميشه خونسرديش رو حفظ کنه ... شما مي تونستين با آرامش جواب توهينش رو بدين ..... يا به من مي گفتين تا باهاش برخورد کنم .... ولي حالا .....
سريع گفتم ....
من – متأسفم دکتر ... کارم اشتباه بود ... حالا بايد چيکار کنم ؟ ...
سرش رو پايين انداخت ... منتظر بودم بگه ما ديگه به همچين کتابداري احتياج نداريم ... يا يه توبيخ تو پرونده م درج کنه ... ولي در عوض خيلي کوتاه گفت ...
شايگان – برگردين سر کارتون ... ديگه هم تکرار نشه .......
ماتم برد .... نه تنها بيرونم نکرد ... حتي صداش رو هم روم بلند نکرد .... با شرمندگي بلند شدم .... سرم رو پايين انداختم و گفتم ...
من – ممنون دکتر ... قول مي دم تکرار نشه ...
زير چشمي نگاهش کردم ... سري تکون داد و با بفرماييد سر کارتون بهم اجازه ي خروج داد ... باورش مشکل بود ... چه توبيخ شيريني ... باور نمي کردم انقدر با ملايمت باهام برخورد کنه .... يه چيز تو سرم زنگ مي زد ... يعني با زنش هم همينقدر با عطوفت رفتار مي کرد ؟ ..... خوش به حال زنش .......
***
خونه خالي ... خونه غمگين ... خونه سوت و کور بي تو ................
رنگ خوشبختي ..... عزيزم ......... ديگه از من دوره بي تو ...........
بازم کنار پنجره مي شينم ..... تو سکوت وهم آور خونه نگاه مي کنم به منظره ي پيش روم .... از اينجا ... از اين بالا .. همه چي کوچيکتر به نظر مياد ... ساختمون هاي بلند و کوتاه شهر هيچ تناسبي با هم ندارن ....
نگاه مي کنم به برج رو به رو ... فاصلمون زياده ... ولي نه اونقدري که نتونم پنجره هاي واحد هاش رو تشخيص بدم .... شايد اگه کمي نزديک تر بود مي تونستم فضاي داخل هر خونه رو به راحتي ببينم .... يه برج بيست طبقه که هر طبقه دو واحده ... و فقط واحد هاي جنوبيش رو مي تونم ببينم ..... برجي که من توش زندگي مي کنم فقط دوازده طبقه است .... و من طبقه ي آخر ... از اين بالا ... ديد خوبي به همه جا دارم ... و البته به برج مقابل ....
اين روزا از تنهايي ... از دوري راستين ... پناه ميارم به پشت پنجره .... تو تاريکي و سکوت اين طرف پنجره خط مي زنم خاطراتم رو .....
کجايي راستين ؟ .................