پست سوم!...![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://www.kolobok.us/smiles/he_and_she/girl_in_love.gif)
اگه تو دنیا هیچی هیچی نداشته باشی مطمئن باش سه چیز همیشه مال تو ست...
خدای مهربون، فکرای قشنگ،قلب کوچیک من...
_____________________________________________
سکوتشو که دیدم منم ساکت شدم..
معلوم بود فکرش مشغوله!..
--امشب بر نمی گرده؟!..
- نسترن؟..نمی دونم!..نیادم مشکلی نیست!..
--اما تنهایی!..
- من همیشه تنهام....
خیره تو چشمام هیچی نگفت..ولی همون نگاه کلی حرف واسه گفتن داشت!..
زبونمو رو لبم کشیدم و زیر لب گفتم: از تنهایی نمی ترسم!..
به یخچال تکیه داد..هنوز نگاهش عمیق تو صورتم بود..
و بدون کوچکترین لبخندی جدی گفت: اما من می ترسم!..
نگاهمو از نگاهش دزدیدم و سرمو زیر انداختم..سنگینی چشمای جذابش به قدری روم فشار آورده بود که حس می کردم نفسام به شماره افتاده!..
صدای قدم هاشو شنیدم..و سایه شو که جلوم افتاد و..دستی که روی صندلی نشست..
-- یه چیزی تو دلم هست که داره سنگینی می کنه..فقط دنبال یه موقعیت می گرده!..واسه به زبون اوردنش خدا می دونه که تردید ندارم اما..موقعیتمون.............
وقتی لرزش صداشو حس کردم سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم!..
کلافه بود..پشت گردنش دست کشید و کمی ازم فاصله گرفت..صداش آروم تر شده بود!..
-- زدن حرفای دل خیلی سخته..رسیدن به اونی که مدت هاست آرزوشو داری مثل یه امتحان چند مرحله ای می مونه که واسه پشت سر گذاشتنش باید قید بعضی چیزا رو بزنی تا بتونی به اون چیزی که می خوای برسی........
برگشت و تو چشمام نگاه کرد..مقابلم رو زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت..
از کاراش متعجب بودم..
ولی اون جدی و محکم ادامه داد: همیشه این لحظه رو فقط تو رویاهام می دیدم..که رو به روت زانو می زنم و تو چشمات نگاه می کنم و..میگم که..چقدر......
دستام می لرزید..یک آن خون به صورتم دوید و خواستم بلند شم ولی علیرضا گوشه ی آستینمو به موقع گرفت و نگهم داشت..
--نرو ..بذار حرفامو بزنم....
ادامه دارد...
![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://www.kolobok.us/smiles/he_and_she/girl_in_love.gif)
اگه تو دنیا هیچی هیچی نداشته باشی مطمئن باش سه چیز همیشه مال تو ست...
خدای مهربون، فکرای قشنگ،قلب کوچیک من...
_____________________________________________
سکوتشو که دیدم منم ساکت شدم..
معلوم بود فکرش مشغوله!..
--امشب بر نمی گرده؟!..
- نسترن؟..نمی دونم!..نیادم مشکلی نیست!..
--اما تنهایی!..
- من همیشه تنهام....
خیره تو چشمام هیچی نگفت..ولی همون نگاه کلی حرف واسه گفتن داشت!..
زبونمو رو لبم کشیدم و زیر لب گفتم: از تنهایی نمی ترسم!..
به یخچال تکیه داد..هنوز نگاهش عمیق تو صورتم بود..
و بدون کوچکترین لبخندی جدی گفت: اما من می ترسم!..
نگاهمو از نگاهش دزدیدم و سرمو زیر انداختم..سنگینی چشمای جذابش به قدری روم فشار آورده بود که حس می کردم نفسام به شماره افتاده!..
صدای قدم هاشو شنیدم..و سایه شو که جلوم افتاد و..دستی که روی صندلی نشست..
-- یه چیزی تو دلم هست که داره سنگینی می کنه..فقط دنبال یه موقعیت می گرده!..واسه به زبون اوردنش خدا می دونه که تردید ندارم اما..موقعیتمون.............
وقتی لرزش صداشو حس کردم سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم!..
کلافه بود..پشت گردنش دست کشید و کمی ازم فاصله گرفت..صداش آروم تر شده بود!..
-- زدن حرفای دل خیلی سخته..رسیدن به اونی که مدت هاست آرزوشو داری مثل یه امتحان چند مرحله ای می مونه که واسه پشت سر گذاشتنش باید قید بعضی چیزا رو بزنی تا بتونی به اون چیزی که می خوای برسی........
برگشت و تو چشمام نگاه کرد..مقابلم رو زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت..
از کاراش متعجب بودم..
ولی اون جدی و محکم ادامه داد: همیشه این لحظه رو فقط تو رویاهام می دیدم..که رو به روت زانو می زنم و تو چشمات نگاه می کنم و..میگم که..چقدر......
دستام می لرزید..یک آن خون به صورتم دوید و خواستم بلند شم ولی علیرضا گوشه ی آستینمو به موقع گرفت و نگهم داشت..
--نرو ..بذار حرفامو بزنم....
ادامه دارد...