17-05-2014، 10:23
پست سوم!...
از این حاج مودت بی منطق تر سراغ دارید؟..![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-09-.gif)
والا..![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-37-.gif)
نصف شبی اعصاب نمیذارن واسه آدم که..![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif)
__________________________________________________
--با توام داری به چی نگاه می کنی؟...
سرمو تکون دادم و از کنار علیرضا رد شدم و رفتم تو درگاه ایستادم..
- من با شما هیچ جا نمیام..
-- تو غلط........لا اله الا الله..بسه امروز به حد کافی جلو چشم مردم کوچیک شدم..
- همین که گفتم..
--نذار کاری که به صلاحت نیستو انجام بدم دختر!..
- من پیش علیرضا می مونم..نه به شما و عقایدتون نیازی دارم و نه میذارم که به زور واسه م تعیین و تکلیف کنید!..
حسابی جوش آورد که عصاشو بلند کرد و داد زد: عجب دختر بی شرمی هستی تو..حیا که نمی کنی هیچ، تازه تو رومم وایمیستی؟..
- اونی باید شرم کنه که مردم بی گناه رو قضاوت می کنه!..حساب من که مشخصه خدا اون بالا حواسش هست!..
علیرضا و نسترن حیرت زده نگاهم می کردن..
حاجی با عصبانیت گفت: لیاقتت همینه..جای دخترایی مثل تو تو خونه ی من نیست!..
بغضم گرفت..با نگاهی که موجی از اشک درونش روان شده بود تو چشمای حاجی زل زدم!..
دخترایی مثل من؟!..
مگه گناهه دخترایی مثل من چیه؟!..
علیرضا آستینمو گرفت و آروم کشیدم تو..خودشم باهام اومد..
ولی قبل از اینکه درو ببنده تو صورت حاجی که از زور خشم کبود شده بود نگاه کرد و جدی گفت: حرفت حجته حاجی..پس بذار سوگل همون جایی بمونه که واقعا لایقشه..یاعلی!..
و درو محکم بست..نفس نفس می زد..پشتشو به در تکیه داد و چشماشو بست و نفسشو داد بیرون..
صورتش عرق کرده بود..
نسترن با مهربونی اومد طرفم..با هق هق بغلش کردم و سرمو رو شونه اش گذاشتم!..
سعی کرد آرومم کنه..ولی دلم خیلی گرفته..از همه..حتی از خدا..که چرا باید عاقبتم این باشه؟!..
صدای علیرضا رو شنیدم..
-- من و تو که دیگه با این رفتارا غریبه نیستیم..
از تو بغل نسترن اومدم بیرون و با پشت دست اشکامو پاک کردم..
- تحملش سخته علیرضا!..
ادامه دارد...
![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://images.zaazu.com/img/Angel-male-bird-smiley-smiley-emoticon-000278-medium.gif)
از این حاج مودت بی منطق تر سراغ دارید؟..
![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-09-.gif)
والا..
![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-37-.gif)
نصف شبی اعصاب نمیذارن واسه آدم که..
![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif)
__________________________________________________
--با توام داری به چی نگاه می کنی؟...
سرمو تکون دادم و از کنار علیرضا رد شدم و رفتم تو درگاه ایستادم..
- من با شما هیچ جا نمیام..
-- تو غلط........لا اله الا الله..بسه امروز به حد کافی جلو چشم مردم کوچیک شدم..
- همین که گفتم..
--نذار کاری که به صلاحت نیستو انجام بدم دختر!..
- من پیش علیرضا می مونم..نه به شما و عقایدتون نیازی دارم و نه میذارم که به زور واسه م تعیین و تکلیف کنید!..
حسابی جوش آورد که عصاشو بلند کرد و داد زد: عجب دختر بی شرمی هستی تو..حیا که نمی کنی هیچ، تازه تو رومم وایمیستی؟..
- اونی باید شرم کنه که مردم بی گناه رو قضاوت می کنه!..حساب من که مشخصه خدا اون بالا حواسش هست!..
علیرضا و نسترن حیرت زده نگاهم می کردن..
حاجی با عصبانیت گفت: لیاقتت همینه..جای دخترایی مثل تو تو خونه ی من نیست!..
بغضم گرفت..با نگاهی که موجی از اشک درونش روان شده بود تو چشمای حاجی زل زدم!..
دخترایی مثل من؟!..
مگه گناهه دخترایی مثل من چیه؟!..
علیرضا آستینمو گرفت و آروم کشیدم تو..خودشم باهام اومد..
ولی قبل از اینکه درو ببنده تو صورت حاجی که از زور خشم کبود شده بود نگاه کرد و جدی گفت: حرفت حجته حاجی..پس بذار سوگل همون جایی بمونه که واقعا لایقشه..یاعلی!..
و درو محکم بست..نفس نفس می زد..پشتشو به در تکیه داد و چشماشو بست و نفسشو داد بیرون..
صورتش عرق کرده بود..
نسترن با مهربونی اومد طرفم..با هق هق بغلش کردم و سرمو رو شونه اش گذاشتم!..
سعی کرد آرومم کنه..ولی دلم خیلی گرفته..از همه..حتی از خدا..که چرا باید عاقبتم این باشه؟!..
صدای علیرضا رو شنیدم..
-- من و تو که دیگه با این رفتارا غریبه نیستیم..
از تو بغل نسترن اومدم بیرون و با پشت دست اشکامو پاک کردم..
- تحملش سخته علیرضا!..
ادامه دارد...
![رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)](http://images.zaazu.com/img/Angel-male-bird-smiley-smiley-emoticon-000278-medium.gif)