10-05-2014، 15:40
پست دوم!..
من خودم یه سرى اهداف کوتاه مدت دارم، یه سرى اهداف بلند مدت..
براى کوتاه مدتا وقت ندارم براى بلند مدتا حوصله!..
اینه که زیاد چایى می خورم!
چیه خو..
اینم یه جورشه..
__________________________________________
-- سوگل؟!..
صدا و لحنش جدی شده بود..چشمام که تو چشماش افتاد سرشو زیر انداخت..
-- می خواستم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم..اما بهتره بریم تو اتاق یا اگه تو راحت نیستی می تونیم بریم تو محوطه....
خدایا چی شده؟..
علیرضا چرا مضطربه؟..
حرکاتش اصلا آروم نبود..حتی رنگ نگاهش که یک دفعه تغییر کرده بود....
وای خدایا..نکنه نگین..........
-علیرضا....نگین؟..نگین چیزیش شده؟..تو رو خدا اگه چیزی هست بهم بگو..نکنه..نکنه بلایی سرش اومده؟..آره؟..
سرشو بلند کرد و تند گفت:نه سوگل!..این یهو از کجا به ذهنت رسید؟..به کل موضوع صحبتم یه چیز دیگه ست..
- یعنی چی یه چیز دیگه ست؟..
-- منظورم بنیامین ِ نه نگین....
- بنیامین؟؟!!..چی شده؟!..بالاخره پلیسا گرفتنش؟..
سرشو طرفین تکون داد..
--نه..
- پس چی؟..
--بریم تو یا بریم بیرون؟..
- نه بیا تو..نسترن خوابیده..
سرشو تکون داد و قدمی به سمت من برداشت که.............
-- کـــجــــــاست؟!..کجاست این نمک به حروم؟!..
با تعجب برگشتیم..درست انتهای راهرو....از زور تعجب چشمام گرد شد..
خدایا یه کابوس دیگه؟..
یعنی باور کنم مرد عصا به دست و عصبانیی که همراه آروین داره به این سمت میاد..حاج مودته؟!..
وای خدا....
اما قبل از اینکه حاجی بهمون برسه علیرضا پشت به من تو درگاه ایستاد و با صدایی که سعی داشت بلند نباشه گفت: برو تو سوگل..هر چی هم شد بیرون نمیای فهمیدی؟!..برو تو..د ِ زود بـــاش..
بدجور هول شده بودم..نتونستم درو کامل ببندم هیکل پر و چهارشونه ی علیرضا کل درگاهو گرفته بود..
به ناچار پشت در ایستادم و آب دهنمو به هر بدبختیی که بود قورت دادم..
ولی صدای حاجی تنمو لرزوند..
-- سوگـــل کجــــاست؟!..
و صدای علیرضا که سعی داشت آروم حرف بزنه..
-- حاجی صداتو بیار پایین..یادت رفته که اینجا هتل ِ نه خونه؟......
-- ببند دهنتو بی ناموس..کجا بردیش؟....
--حاجــــی!..
-- برو کنار..
-- حاجی بسه، مگه همون شب همه ی حرفاتو نزدی؟..
-- برو کنار بهت میگم بی همه چیز....دیگه کارت به جایی رسیده که نوه ی منو با خودت میاری هتل؟..
صدای آروین رو اون وسط تشخیص دادم که مضطرب و عصبی بود..
-- حاجی تو رو به علی کوتاه بیا!..اینی که رو به روت وایساده آنیل ِ هیچ متوجهی چی میگی؟..
-- هر کی که هست خیلی وقته از چشمم افتاده..نوه ی منو با خودش برداشته آورده هتل..نوه ی من..حاج مودت..دیگه بی آبرویی از این بیشتر؟!..
--قضیه اصلا یه چیز دیگه ست حاجی، شما بیا برو اتاق من تا برات توضیح بدم..حاجی..خواهش می کنم ازت..
--دیگه چی مونده که بخوای توضیح بدی؟..با چشمای خودم دختره رو اینجا دیدم..
نسترن در اتاقشو باز کرد و با تعجب اومد بیرون..سریع انگشت اشاره مو به نشونه ی سکوت گذاشتم رو بینیم....
لب زد: چی شده؟..این سر و صداها واسه چیه؟..
سرمو تکون دادم که فقط ساکت باشه..می خواستم صداشونو بشنوم..
صدای عصبی ِ علیرضا باعث شد به در نزدیک تر بشم..
--چی باعث شده که بعد از چند روز تازه الان فیلت یاد هندستون کنه حاجی؟..اون شب که گذاشتیش تو خونه ی من بمونه دورش خط کشیدی حالا اومدی دنبال ِ .............
-- خفه شــــــو....
و صدای کشیده ای که از شنیدنش گوشم سوت کشید و نمی دونم چی باعث شد که چشمامو ببندم و صورتمو با دستام بپوشونم و صدای جیغمو تو دلم خفه کنم..
قلبم بدجور تیر کشید..
خدایا..علیرضا..به خاطر من.........
همه جا سکوت بود..ولی از پشت در هم صدای نفس نفس زدنای علیرضا رو می شنیدم..
با بغضی که گلومو گرفته بود درو کامل باز کردم و پشت علیرضا ایستادم..صورتش به راست خم شده بود ولی هنوز با دستاش درگاهو گرفته بود و اینجوری سد راهه حاجی شده بود که نیاد تو..
از روی شونه ی چپش تو صورت سرخ و عرق کرده ی حاجی نگاه کردم..
به چه حقی؟..این سیلی حق کی بود؟..علیرضای من؟..
نمیذارم..نمیذارم کاری که بابام به اسم آبرو و آبروداری با بی رحمی ِ هر چه تمام تر در حقم کرد یه بار دیگه به دست این مرد تکرار بشه..
دیگه بسه..هر چی لال موندم و هیچی نگفتم..هر چی سکوت کردم و فریادمو تو گلوم خفه کردم آخرش این خودم بودم که ضرر کردم..
اما امروز با دیدن علیرضا و سرسختیش در مقابل حاجی برای دفاع از من..جرات پیدا کردم که از حق خودم دفاع کنم....
ادامه دارد...
من خودم یه سرى اهداف کوتاه مدت دارم، یه سرى اهداف بلند مدت..
براى کوتاه مدتا وقت ندارم براى بلند مدتا حوصله!..
اینه که زیاد چایى می خورم!
چیه خو..
اینم یه جورشه..
__________________________________________
-- سوگل؟!..
صدا و لحنش جدی شده بود..چشمام که تو چشماش افتاد سرشو زیر انداخت..
-- می خواستم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم..اما بهتره بریم تو اتاق یا اگه تو راحت نیستی می تونیم بریم تو محوطه....
خدایا چی شده؟..
علیرضا چرا مضطربه؟..
حرکاتش اصلا آروم نبود..حتی رنگ نگاهش که یک دفعه تغییر کرده بود....
وای خدایا..نکنه نگین..........
-علیرضا....نگین؟..نگین چیزیش شده؟..تو رو خدا اگه چیزی هست بهم بگو..نکنه..نکنه بلایی سرش اومده؟..آره؟..
سرشو بلند کرد و تند گفت:نه سوگل!..این یهو از کجا به ذهنت رسید؟..به کل موضوع صحبتم یه چیز دیگه ست..
- یعنی چی یه چیز دیگه ست؟..
-- منظورم بنیامین ِ نه نگین....
- بنیامین؟؟!!..چی شده؟!..بالاخره پلیسا گرفتنش؟..
سرشو طرفین تکون داد..
--نه..
- پس چی؟..
--بریم تو یا بریم بیرون؟..
- نه بیا تو..نسترن خوابیده..
سرشو تکون داد و قدمی به سمت من برداشت که.............
-- کـــجــــــاست؟!..کجاست این نمک به حروم؟!..
با تعجب برگشتیم..درست انتهای راهرو....از زور تعجب چشمام گرد شد..
خدایا یه کابوس دیگه؟..
یعنی باور کنم مرد عصا به دست و عصبانیی که همراه آروین داره به این سمت میاد..حاج مودته؟!..
وای خدا....
اما قبل از اینکه حاجی بهمون برسه علیرضا پشت به من تو درگاه ایستاد و با صدایی که سعی داشت بلند نباشه گفت: برو تو سوگل..هر چی هم شد بیرون نمیای فهمیدی؟!..برو تو..د ِ زود بـــاش..
بدجور هول شده بودم..نتونستم درو کامل ببندم هیکل پر و چهارشونه ی علیرضا کل درگاهو گرفته بود..
به ناچار پشت در ایستادم و آب دهنمو به هر بدبختیی که بود قورت دادم..
ولی صدای حاجی تنمو لرزوند..
-- سوگـــل کجــــاست؟!..
و صدای علیرضا که سعی داشت آروم حرف بزنه..
-- حاجی صداتو بیار پایین..یادت رفته که اینجا هتل ِ نه خونه؟......
-- ببند دهنتو بی ناموس..کجا بردیش؟....
--حاجــــی!..
-- برو کنار..
-- حاجی بسه، مگه همون شب همه ی حرفاتو نزدی؟..
-- برو کنار بهت میگم بی همه چیز....دیگه کارت به جایی رسیده که نوه ی منو با خودت میاری هتل؟..
صدای آروین رو اون وسط تشخیص دادم که مضطرب و عصبی بود..
-- حاجی تو رو به علی کوتاه بیا!..اینی که رو به روت وایساده آنیل ِ هیچ متوجهی چی میگی؟..
-- هر کی که هست خیلی وقته از چشمم افتاده..نوه ی منو با خودش برداشته آورده هتل..نوه ی من..حاج مودت..دیگه بی آبرویی از این بیشتر؟!..
--قضیه اصلا یه چیز دیگه ست حاجی، شما بیا برو اتاق من تا برات توضیح بدم..حاجی..خواهش می کنم ازت..
--دیگه چی مونده که بخوای توضیح بدی؟..با چشمای خودم دختره رو اینجا دیدم..
نسترن در اتاقشو باز کرد و با تعجب اومد بیرون..سریع انگشت اشاره مو به نشونه ی سکوت گذاشتم رو بینیم....
لب زد: چی شده؟..این سر و صداها واسه چیه؟..
سرمو تکون دادم که فقط ساکت باشه..می خواستم صداشونو بشنوم..
صدای عصبی ِ علیرضا باعث شد به در نزدیک تر بشم..
--چی باعث شده که بعد از چند روز تازه الان فیلت یاد هندستون کنه حاجی؟..اون شب که گذاشتیش تو خونه ی من بمونه دورش خط کشیدی حالا اومدی دنبال ِ .............
-- خفه شــــــو....
و صدای کشیده ای که از شنیدنش گوشم سوت کشید و نمی دونم چی باعث شد که چشمامو ببندم و صورتمو با دستام بپوشونم و صدای جیغمو تو دلم خفه کنم..
قلبم بدجور تیر کشید..
خدایا..علیرضا..به خاطر من.........
همه جا سکوت بود..ولی از پشت در هم صدای نفس نفس زدنای علیرضا رو می شنیدم..
با بغضی که گلومو گرفته بود درو کامل باز کردم و پشت علیرضا ایستادم..صورتش به راست خم شده بود ولی هنوز با دستاش درگاهو گرفته بود و اینجوری سد راهه حاجی شده بود که نیاد تو..
از روی شونه ی چپش تو صورت سرخ و عرق کرده ی حاجی نگاه کردم..
به چه حقی؟..این سیلی حق کی بود؟..علیرضای من؟..
نمیذارم..نمیذارم کاری که بابام به اسم آبرو و آبروداری با بی رحمی ِ هر چه تمام تر در حقم کرد یه بار دیگه به دست این مرد تکرار بشه..
دیگه بسه..هر چی لال موندم و هیچی نگفتم..هر چی سکوت کردم و فریادمو تو گلوم خفه کردم آخرش این خودم بودم که ضرر کردم..
اما امروز با دیدن علیرضا و سرسختیش در مقابل حاجی برای دفاع از من..جرات پیدا کردم که از حق خودم دفاع کنم....
ادامه دارد...