امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم

#3
هنوز به کاناپه خیره بودم ، آرمان مدتی بود که نگام می کرد ، با خودم فکر می کردم ، انگار دلم برا اون روزا تنگ شده ، ولی اونا دیگه بر نمی گردن ، چون نه من دیگه اون آدم سابقم و نه اون دیگه آرمان سابق ، به حرف اومد:
- خوبی؟
یه پوزخند مسخره که تازگیا جرئی از وجودم شده بود نثارش کردم و به اتاقم رفتم ، یه پیراهن کوتاه مشکی تنم کردم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، به مداد و سرمه ی روی میز آرایش خیره شدم ، سرمه رو برداشتم و شروع به سیاه کردن پشت پلکام شدم و بعد هم بالاتر ، سرمه تو دستم شکست اما همچنان داشتم دور چشمام رو رنگ می کردم ، یکدفعه گرمم شد ، به حموم رفتم و دوش آب سرد رو باز کردم ، با لباس پریدم توی وان و غرق سردی آب شدم ، تمام بدنم خیس شده بود ، نگاهی تو آینه به خودم کردم ، ترسناک شده بودم ، سیاهی تقریبا همه ی صورتم رو پر کرده بود ، نشستم تو وان ، کم کم گرمای تنم از بین رفت ، آب رو به حالت تعادل دراوردم ، یکی از پاهام رو دراز کردم و اون یکی رو تو بغلم گرفتم ، لباسام هنوز تنم بود ، سرمه رفته بود توی چشمام و چشمام می سوخت ولی خیلی برام اهمیت نداشت ، زیر دوش تقریبا زار می زدم و با خودم مدام تکرار می کردم:
من...گیسو... یه دختربدبخت... دختری که زندگیش رو باخت... به خاطر چرت و پرتایی که اون بزرگترای به ظاهر عاقل ، به اسم سرنوشت تو زندگیش جا دادن... به خاطر تصمیم های مهمی که خودش نگرفت... من... گیسو... یه فرشته ی اسیر تو دام دیو... یه دختر که تمام داراییش از زندگی دوست خوبیه که معلوم نیست تا کی باهاشه ، دختری که بزرگترای مفت خور زندگیش ، فقط به خاطر اینکه رنگ اونا نبود ، عقاید اونا رو نداشت ، اونو مثه یه کاغذ باطله به دست یکی بدتر از خودشون سپردن... من... گیسو... دختری که مقابل تک تک اون مفت خورا ایستاد تا حقش رو بگیره... دختری که یک بار اجازه ی تصمیم گیری داشت... و متاسفانه اونم غلط بود... من... گیسو... پشیمونم... به خالکوبی های روی انگشتای دستم خیره شدم ، شیر آب رو بستم ، کم کم داشت خوابم می گرفت... من... گیسو... دختری از جنس شیشه ی فولادی.
پنج ماه گذشت و من حتی یه مقدار کم تغییری در رفتارم با آرمان نداشتم ، تمام زندگی من شده بود ، یه اتاق 70 متری ، یه ویلون که هیچ وقت صداش آزاد نمیشد... آرایش های عجیبی که رو صورتم انجام می دادم و خالکوبی هام... یه کمد لباس مشکی و یه چمدون خاطره البته با یه دنیا غم که تو این اتاق خیلی سخت جاش داده بود ، چهارمین شب از شب های پاییزی ماه مهر بود ، پیراهن مشکی آستین بلند و کوتاهی پوشیده بودم با جوراب شلواری مشکی و چکمه های کوتاه و پاشنه بلند مشکی رنگ ، صورتم رو خیلی سفید کرده بودم ، خط چشم کشیدم ، موهام بلند بود ، همه رو باز گذاشتم و دور سرم ریختم ، ترسناک شده بودم ، از این قیافه خوشم میومد ، ابروهام رو کوتاه و پهن درست کرده بودم ، قشنگ تر از همیشه شده بود ، تقه ای به در خورد ، با لحن تندی گفتم:
- هان؟
صدای آرمان اومد:
- میشه بیام تو؟
بلافاصله و بدون فکر گفتم: نه
- پس لطفا بیا بیرون.
- کسی مجبورم نکرده این کارو بکنم.
- به هر حال امشب باید باهم صحبت کنیم.
خیلی خشن گفتم:
- میام بیرون.
حوصلشو نداشتم ، هوای بیرون از اتاق یکمی سرد بود ، یه شال مشکی بافتنی داشتم ، برداشتمش و انداختم رو شونه هام ، از اتاق خارج شدم ، روی مبل چرمی مشکی رنگ لم داده بود ، رفتم و کنارش نشستم ، کمی که گذشت شروع کرد:
- حالت خوبه؟
اول خواستم بلند شم و برم اما حس کردم حرفی که می خواد بزنه مهمه ، برا همین آروم سرم رو تکون دادم ، گفت:
- خوشکل شدی.
آرایش صورتم رو می گفت ، پوزخند مسخره ای بهش زدم و گفتم:
- زیاد حوصله ندارم.
- خیل خب.
یکمی سکوت کرد و بعد گفت:
- دوتا مطلب هست که باید بهت بگم.
سرم رو به سمت راست تکون دادم که چی؟ ادامه داد:
- اول اینکه آخر این هفته یه مهمانیه از طرف خانواده ی تو که باید توش شرکت کنیم...
- من مهمونی نمیام...
تحکم صداش رو بالا برد و گفت:
- گفتم باید.
انقدری تحکم داشت که یکی بترسه اما من نه ، حوصله ی بحث کردن واقعا نداشتم برا همین سکوت کردم و با خودم گفتم: کسی نمی تونه منو مجبور کنه برم جایی. ادامه داد:
- نکته ی دوم خیلی مهمه ، می خوام خوب گوش کنی ، با حوصله... باشه؟
سرم رو تکون دادم ، شروع کرد:
- می دونی که چند وقته ما باهمیم ولی مثل اینکه تو منو نمی خوای...
اخم کردم و گنگ نگاهش کردم ، ادامه داد:
- من دیگه خسته شدم... می خوام زن دوم بگیرم ، تو هم موافقت می کنی...
انقدر شوک حرفش زیاد بود که لال شدم ، خیره نگاهش می کردم ، این مردی که رو به روم نشسته بود یه زمانی همه ی دنیاش توی چشمای من خلاصه میشد ، یه زمانی عشقش من بودم... یه زمانی دنیاش من بودم... الان چطوری داره این حرفو به من می زنه؟ مگه عاشقم نبود؟ پس اینی که داره میگه چیه؟ باورم نمیشد از این حرف تا این حد ناراحت بشم اما من دوسش داشتم... دوسش داشتم؟ بعد اون اتفاقا ، گیسو تو واقعا دوسش داری؟ خودم که باورم نمیشه ، هنوز بهت زده نگاهش می کردم که گفتم:
- می خوای چی کار کنی؟
با آرامش همیشگی اش گفت:
- می خوام یه زن دیگه بگیرم.
بلافاصله گفتم:
- که چی بشه؟
این بار اون پوزخندی زد و گفت:
- که خانمم باشه ، البته اونقدر نامرد نیستم که یادم بره تو زن اولمی ، می فهمی که؟
با این حرفش ناراحتیم جاش رو داد به عصبانیت ، عصبانی شده بودم ، صدام رو بالا بردم:
- منو طلاق میدی ، بعد هر غلطی خواستی می کنی.
حالت نگاهش تغییر کرد ، یکمی خمار شد و گفت:
- نمی تونم.
همون طور داد زدم:
- باید بشه ، باید بتونی.
خیلی کنترل کردم که اشک هام ریخته نشه اما تمام چشمم اشکی بود و حلقه ی اشک ، چشمام رو پوشیده بود ، گفت:
- بودنت لازمه.
صدام کمی پایین اومد:
- اگه برات مهم بودم نمی خواستی زن دوم بگیری ، دیگه شناختمت.
انگشتاش رو روی هم قرار داد و شروع به بازی کردن با انگشتاش کرد و گفت:
- اگه زن خودم ، زنم بود ، لازم به این کار نبود.. به هر حال خودتو واسه شرایط جدید حاضر کن ، آخر همین ماه عقد مائه ، شادی گفته عروسی نمی خواد ، ولی خوب نمی خوام کمبودی داشته باشه ، برای همین...(یه سکوت طولانی کرد و گفت) قراره بیاد اینجا... با هم زندگی می کنیم... درضمن فکر نمی کنم حضور اون تو این خونه فرقی به حال تو بکنه ، تو می تونی به زندگیت ادامه بدی ، مثه همین الان که داریم زندگی می کنیم... البته با دادگاه که حرف زدم... گفتن باید عدالت رعایت بشه... سعیم رو می تونم بکنم... می دونی...
داشت حرف می زد اما نمیشنیدم دیگه... این آرمان نبود ، این کسی که من دوسش داشتم نبود ، این همون قهرمانی که زندگی منو نجات داده بود نبود ، پس کی بود؟ یه آدم جدید رو به روم نشسته بود ، برام مهم نبود که هنوز داشت حرف می زد ، با جیغ گفتم:
- انقدر برات ارزش ندارم؟ من کیم؟ کیم؟
سکوت کرد ، یه پارچ آب با لیوان رو میز بود ، یه لیوان آب برام ریخت و لیوان رو داد بهم ، از دستش گرفتم و با لبه ی میز لیوان رو شکوندم ، خورد شد و یه قسمتی از دستم پاره شد که باعث شد مقدار خیلی کمی خون ازش خارج شه ، نشستم رو مبل ، آرمان نگاهم می کرد ، خیلی آروم گفتم:
- کی؟
- چی؟
- با کی؟ کیه؟
- اسمش شادیه ، تو شرکت آشنا شدم باهاش ، خیلی دختر خوبیه ، حداقل متوجه شدم منو برای پولم دوست نداره... می دونی یه آدمیه که...
باورم نمیشد ، آرمان منو می شناخت ، قبلا حتی اگه اسم یه دختر به زبونش میومد کلی باهاش قهر می کردم ، من آدمیم که همیشه همه چیز رو واسه خودم می خوام ، آرمان می دونست که بی اندازه روش حساسم ، پس این کارش چه معنی ای داشت؟ چی رو می خواست بهم نشون بده؟ که براش مهم نیستم؟ با این کارش دست گذاشت رو نقطه ضعفم ، خیلی هم خوب تونست اذیتم کنه ، یکمی برگشتم به عقب و به رفتارای خودم فکر کردم... هرکس دیگه ای جای آرمان بود چی کار می کرد؟ صبر... صبر می کرد... من که بی دلیل اون کارا رو انجام ندادم... می خواستم کاری کنم که آرمان از دستم خسته بشه و طلاقم بده اما الان انگاری دارم به اون دختره حسودی می کنم... خدایا؟ این منم؟ اصلا به درک ، آرمان کیه؟ یه عوضی که قبلا هم بهم خیانت کرده ، این کارش اصلا جدید نیست ، به درک ، با هرکی می خواد باشه ، حداقل شاید اون دختر باعث بشه که آرمان کاری به من نداشته باشه ، لیاقتش یه کارمند توی شرکتشه ، انگاری که من براش زیادی بودم... اینا رو با خودم گفتم و بدون هیچ حرفی بلند شدم رفتم سمت اتاقم ، جلوی در توقف کردم و گفتم:
- هرکاری می خوای بکنی بکن ، راستی دوباره می خوام بهت بگم... ازت متنفرم.
رفتم تو اتاقم و در رو بستم ، سریع قفل کردم درو ، موبایلم رو برداشتم و شماره ی لاله رو گرفتم ، جواب داد:
- گیسو؟
- سلام...
- یه مدلی حرف می زنی ، چیزی شده؟
- لاله...
زدم زیر گریه ، شاید این اولین باری بود که صدای گریم رو میشنید ، با ناباوری گفت:
- گیسو؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟
- آرمان... می خواد دوباره ازدواج کنه...
- چی کار کنه؟
- ازدواج کنه...
- یعنی چی؟ غلط کرده.
- فعلا که هرکاری می خواد می تونه بکنه.
- برات مهمه؟
- نمی دونم.
- نباید باشه ، یا باید با تمام توانت شوهرت رو نگه داری یا اینکه خودت رو بی تفاوت نشون بدی تا از بین بره.
- دوسش ندارم.
- خوبه.
- نمی خوامش.
- عالیه.
- لاله حالم بده ، خدافظ.
گوشی رو قطع کردم ، یکمی زار زدم ، زندگیم رو دوست نداشتم ، کلی تو ذهنم با خودم حرف زدم و مثله یه دختر بچه ی چهارده ساله با خودم میگفتم دوسم داره؟ دوسم نداره؟ دوسم داره؟ دوسم نداره؟... انقدر گفتم که خواب پرده پلک رو کشید رو چشمام.
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، rezaak ، مارال 2 ، شکوفه2 ، spent †


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 11-04-2014، 22:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان