06-04-2014، 9:11
کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز..
- چایی که می خوری؟..
-- بدجور هوس کردم از صبحونه ای که هول هولکی دادم پایین تا همین الان که رسیدم اینجا یه چیکه آبم بهم نرسیده..
- پس واسه همون داشتی پارچو یه نفس سر می کشیدی..
خمیازه کشید و تو همون حالت که با سر انگشت چشماشو ماساژ می داد سرشو هم تکون داد..
- برو تو اتاق یه کم استراحت کن فردا کلی کار داریم..
-- چیزی تا صبح نمونده نمازمو بخونم یکی دو ساعت دراز می کشم..
با 2 تا لیوان چای برگشتم و رو به روش نشستم..ده دقیقه ای گذشت و تو سکوت چاییمونو خوردیم..
تو همون حالت داشتم به نگین فکر می کردم..حتما فردا نسترن ازم جواب می خواست..
با صدای محمد از فکر در اومدم..
- هوم؟..
-- باز که رفتی تو فکر..
خم شدم جلو و آرنج دست راستمو گذاشتم رو زانوم..موهامو چنگ زدم و به میزی که جلوم بود زل زدم..
- داشتم به یه بنده خدایی فکر می کردم که واسه پیدا کردنش خوردم به بن بست..حداقل امیدوار بودم امشب تو مهمونی می تونم پیداش کنم ولی اونجا هم نبود..
-- کیو میگی؟!..من می شناسمش؟!..
سرمو انداختم بالا و پشت گردنمو ماساژ دادم..حسابی خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد..
- واسه م مهمه که بدونم کجاست..
-- حالا می خوای چکار کنی؟..به کسی هم سپردی؟..
- فردا میرم سراغ شوکت..شاید اون بدونه کجاست!..
-- شوکت؟!..همونی که واسه سیروس و فرامرز دختر گیر میاره و می فروشه؟..
- آره همون..
--پس با این حساب گمشده ت باید یه دختر باشه درسته؟..
سرمو تکون دادم..
وقتی دیدم ساکته و چیزی نمیگه نگاهش کردم..هم تعجب کرده بود هم یه کم مشکوک نگاهم می کرد..
-اون چیزی که تو فکرت می گذره نیست پس بیا بیرون..
-- از کجا فهمیدی تو فکرم داره چی می گذره؟!..
- بماند..ولی اصل قضیه یه چیز دیگه ست..ازم نخواه واسه ت تعریف کنم که پای آبروی اون خانواده وسطه..
-- نه بابا درک می کنم چی میگی..اما پیش شوکت بری 99 درصد پیداش کردی..
- امیدوارم..
-- نگران نباش اون عوضی کارش همینه..
- فقط خدا کنه مثل آدم راه بیاد وگرنه مجبورم به زور وادارش کنم حرف بزنه که نمی خوام کار به اونجاها کشیده بشه..
-- فوقش دوتا کشیده بخوره مقور میاد..به هارت و پورتی که می کنه نگاه نکن چشمش که به هیکل تو بیافته خودشو باخت میده..
صدای « الله اکبر » که از مسجد محل بلند شد دستمو به زانوهام گرفتم و پا شدم..
بعد از نماز محمد افتاد رو تخت و بشمار سه صدای خر و پفش بلند شد..منم که خوابم نمی اومد رفتم بیرون و تو محوطه ی هتل قدم زدم..
ظاهرا آروین برگشته بود خونه..
یاد قرارم با مامان افتادم..فردا ساعت 6 میاد هتل تا اون موقع باید برگردم..
نمی دونستم فردا موضوع شهرامو به نسترن بگم یا بذارم یه مدت بگذره و اوضاع آروم بشه بعد....
ولی از یه چیز مطمئن بودم..
اینکه خیلی زود سوگل رو از مرگ بنیامین باخبر می کنم..
شاید همین فردا....واسه این یکی نمی تونستم یه لحظه هم صبر کنم....
ادامه دارد...
- چایی که می خوری؟..
-- بدجور هوس کردم از صبحونه ای که هول هولکی دادم پایین تا همین الان که رسیدم اینجا یه چیکه آبم بهم نرسیده..
- پس واسه همون داشتی پارچو یه نفس سر می کشیدی..
خمیازه کشید و تو همون حالت که با سر انگشت چشماشو ماساژ می داد سرشو هم تکون داد..
- برو تو اتاق یه کم استراحت کن فردا کلی کار داریم..
-- چیزی تا صبح نمونده نمازمو بخونم یکی دو ساعت دراز می کشم..
با 2 تا لیوان چای برگشتم و رو به روش نشستم..ده دقیقه ای گذشت و تو سکوت چاییمونو خوردیم..
تو همون حالت داشتم به نگین فکر می کردم..حتما فردا نسترن ازم جواب می خواست..
با صدای محمد از فکر در اومدم..
- هوم؟..
-- باز که رفتی تو فکر..
خم شدم جلو و آرنج دست راستمو گذاشتم رو زانوم..موهامو چنگ زدم و به میزی که جلوم بود زل زدم..
- داشتم به یه بنده خدایی فکر می کردم که واسه پیدا کردنش خوردم به بن بست..حداقل امیدوار بودم امشب تو مهمونی می تونم پیداش کنم ولی اونجا هم نبود..
-- کیو میگی؟!..من می شناسمش؟!..
سرمو انداختم بالا و پشت گردنمو ماساژ دادم..حسابی خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد..
- واسه م مهمه که بدونم کجاست..
-- حالا می خوای چکار کنی؟..به کسی هم سپردی؟..
- فردا میرم سراغ شوکت..شاید اون بدونه کجاست!..
-- شوکت؟!..همونی که واسه سیروس و فرامرز دختر گیر میاره و می فروشه؟..
- آره همون..
--پس با این حساب گمشده ت باید یه دختر باشه درسته؟..
سرمو تکون دادم..
وقتی دیدم ساکته و چیزی نمیگه نگاهش کردم..هم تعجب کرده بود هم یه کم مشکوک نگاهم می کرد..
-اون چیزی که تو فکرت می گذره نیست پس بیا بیرون..
-- از کجا فهمیدی تو فکرم داره چی می گذره؟!..
- بماند..ولی اصل قضیه یه چیز دیگه ست..ازم نخواه واسه ت تعریف کنم که پای آبروی اون خانواده وسطه..
-- نه بابا درک می کنم چی میگی..اما پیش شوکت بری 99 درصد پیداش کردی..
- امیدوارم..
-- نگران نباش اون عوضی کارش همینه..
- فقط خدا کنه مثل آدم راه بیاد وگرنه مجبورم به زور وادارش کنم حرف بزنه که نمی خوام کار به اونجاها کشیده بشه..
-- فوقش دوتا کشیده بخوره مقور میاد..به هارت و پورتی که می کنه نگاه نکن چشمش که به هیکل تو بیافته خودشو باخت میده..
صدای « الله اکبر » که از مسجد محل بلند شد دستمو به زانوهام گرفتم و پا شدم..
بعد از نماز محمد افتاد رو تخت و بشمار سه صدای خر و پفش بلند شد..منم که خوابم نمی اومد رفتم بیرون و تو محوطه ی هتل قدم زدم..
ظاهرا آروین برگشته بود خونه..
یاد قرارم با مامان افتادم..فردا ساعت 6 میاد هتل تا اون موقع باید برگردم..
نمی دونستم فردا موضوع شهرامو به نسترن بگم یا بذارم یه مدت بگذره و اوضاع آروم بشه بعد....
ولی از یه چیز مطمئن بودم..
اینکه خیلی زود سوگل رو از مرگ بنیامین باخبر می کنم..
شاید همین فردا....واسه این یکی نمی تونستم یه لحظه هم صبر کنم....
ادامه دارد...