06-03-2014، 11:22
(پست نهم)
یه دفعه انگار ترکیدم چون با داد گفتم - مامان تو با خودت چی فکر کردی که منو آوردی خواستگاری یه همچین دختری ؟؟؟ - مگه چش بود دختر مردم ؟ - چش نبود گوش بود . سطح خانوادگیش که از ما پایین تر بود قیافش هم مثل میمون بود بی حیا و عقده ای و خواستگار ندیده بود خیلی هم ... یه دفه الناز قهقه زد و گفت - مامان خدایی راست میگه خیلی زشت بود و تا آخر نیشش باز بود و به آرمین خیره شده بود - خب آخه پسرم خیلی خوشگله که همه رو زشت میبینه - آخه نداره مامان من اینو نمیخوام .مامان بعد از اون گشت یه چندتا دیگه همسطحمون و خیلی خیلی خوشگل پیدا کرد ولی من که نقشه داشتم بازم ازشون ایراد گرفتم .نازنین و ملیکا و مبینا هم رد شدن . تا اینکه الناز یه روز اومد تو اتاقم و گفت - داداشی یه چیزی بگم نه نمیگی ؟ -
بگو - یه دوست دارم اسمش سوگنده . بیا بریم خواشستگاریش شاید این یکی شد و با هم ازدواج کردین . خیلی خیلی خوشگل و نازه یه داداش داره اسمش سهیله به خدا خیلی دختره خوبیه . بیچاره الناز خبر نداشت چه خبره . -آرمین به خدا اگه نیای دلمو میشکونی بد . وای خدایا حالا چیکار کنم ؟ به ناچار گفتم - باشه واسه اخر هفته قرار بذار - باشه داداش گلم . از این خوشحال بودم که الناز رو خوشحال کردم و از این ناراحت که باید یه ایراد بیخودی رو دوست الناز میذاشتم اونم که خیلی از دختره تعریف میکنه ودوسش داره .مثه خر تو گل گیر کرده بودم . خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم شب پنجشنبه هم رسید . من دوباره باید قیافه با نیش باز اون دخترا رو تحمل میکردم . شاید فقط به خاطر تفریح نبود به خاطر اینم بود که مامان دست از سر منه بدبخت برداره . اندفه با دفه های دیگه فرق داشت چون دلشوره گرفته بودم و یه حسی بهم میگفت باید بهترین تیپ عمرمو بزنم . چون پوستم سفید بود مشکی خیلی بهم میومد برای همین یه کت و شلوار مشکی با یه بلوز سفید و کروات مشکی زدم
(15/12/92)
یه دفعه انگار ترکیدم چون با داد گفتم - مامان تو با خودت چی فکر کردی که منو آوردی خواستگاری یه همچین دختری ؟؟؟ - مگه چش بود دختر مردم ؟ - چش نبود گوش بود . سطح خانوادگیش که از ما پایین تر بود قیافش هم مثل میمون بود بی حیا و عقده ای و خواستگار ندیده بود خیلی هم ... یه دفه الناز قهقه زد و گفت - مامان خدایی راست میگه خیلی زشت بود و تا آخر نیشش باز بود و به آرمین خیره شده بود - خب آخه پسرم خیلی خوشگله که همه رو زشت میبینه - آخه نداره مامان من اینو نمیخوام .مامان بعد از اون گشت یه چندتا دیگه همسطحمون و خیلی خیلی خوشگل پیدا کرد ولی من که نقشه داشتم بازم ازشون ایراد گرفتم .نازنین و ملیکا و مبینا هم رد شدن . تا اینکه الناز یه روز اومد تو اتاقم و گفت - داداشی یه چیزی بگم نه نمیگی ؟ -
بگو - یه دوست دارم اسمش سوگنده . بیا بریم خواشستگاریش شاید این یکی شد و با هم ازدواج کردین . خیلی خیلی خوشگل و نازه یه داداش داره اسمش سهیله به خدا خیلی دختره خوبیه . بیچاره الناز خبر نداشت چه خبره . -آرمین به خدا اگه نیای دلمو میشکونی بد . وای خدایا حالا چیکار کنم ؟ به ناچار گفتم - باشه واسه اخر هفته قرار بذار - باشه داداش گلم . از این خوشحال بودم که الناز رو خوشحال کردم و از این ناراحت که باید یه ایراد بیخودی رو دوست الناز میذاشتم اونم که خیلی از دختره تعریف میکنه ودوسش داره .مثه خر تو گل گیر کرده بودم . خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم شب پنجشنبه هم رسید . من دوباره باید قیافه با نیش باز اون دخترا رو تحمل میکردم . شاید فقط به خاطر تفریح نبود به خاطر اینم بود که مامان دست از سر منه بدبخت برداره . اندفه با دفه های دیگه فرق داشت چون دلشوره گرفته بودم و یه حسی بهم میگفت باید بهترین تیپ عمرمو بزنم . چون پوستم سفید بود مشکی خیلی بهم میومد برای همین یه کت و شلوار مشکی با یه بلوز سفید و کروات مشکی زدم
(15/12/92)